2025-08-01

دلتنگم

دلم تنگ است
می گویم: دلتنگم و با هیچ کسم میل سخن نیست
کس در همه آفاق به دلتنگی من نیست
« وحشی بافقی»
می گوید:« قلم به دست بگیر و هرچه می خواهد دل تنگت بنویس. تو که با نوشتن آرام می گیری.»
می گویم:« حوصلۀ نوشتن ندارم. خشمگینم و دستم به دامن کسی نمی رسد تا آتش اش بزنم.»
می گوید:« بنویس، خشم هایت را روی صفحۀ کاغذ قی کن بلکه آرام شوی.»
می نویسم:« نفرین بر جنگ، نفرین بر بی رحمی. نفرین بر لبی که فرمان قطع آب و غذا بر روی زن و کودک گرسنه می دهد. نفرین و نفرین و هزاران نفرین.»
می نویسم و می نویسم و صفحۀ کاغذ مادرمرده پر می شود از نفرین و نفرین و دیگر هیچ. سپس کاغذ را پاره کرده و داخل ظرف کاغذپاره ها می اندازم. کمی آرام می گیرم. ذهنِ باطل است دیگر، طفلکی خیال می کند که نفرین ها به صاحبانش رسید و زهره چاک شدند. چائی تازه دمی را آماده کرده، استکان بزرگم را پر می کنم و به بالکن می روم. دلم می خواهد راحت و آرام بنشینم و بنوشم. چند دقیقه ای نگذشته، فریاد پیرزن همسایه گوش فلک را کر می کند. او باز سر پیرمرد که گویا عمویش است داد می کشد. پی در پی فحش می دهد که لباس ها را درست اتو کن. زود باش اتاق را جارو کن... ای خدا مرگت بدهد، اجاق را خاموش کن غذا دارد می سوزد و...
صدایش می کنم و می گویم:« همسایه چائی ام زهرمار شد. ساکت باش. بدبخت چهار تا دست که ندارد. خودت هم از جایت بلند شو. ماشالله هزار ماشالله سالمتر از عمویت هستی.»
فریاد می کشد:« آواز دهل شنیدن از دور خوش است. من برایش خانه دادم و غذا می دهم. زیر سایۀ من رختخواب گرم دارد و دواهایش را سر موقع می دهم. من نباشم از گرسنگی و بی کسی می میرد.»
می گویم:« راحتش بگذار. بفرست خانۀ سالمندان هم او راحت شود هم تو.»
می گوید:« اولا خانه سالمندان گران است. دوما هیچ کس بجز من نمی تواند این مرد کر و بی مغز را نگهدارد.»
می گویم:« خودش حقوق بازنشستگی دارد و برایش کفایت می کند. خانه سالمندان برای این آدم بیچاره مثل هتل است. غذا و دارو سر وقت می دهند و مجبور به اتو کردن و شستن و جارو کردن خانه ات نیست.»
فریاد می کشد و چند تا ناسزا هم بارم می کند که گویا خفته ها را بیدار می کنم و... الی آخر. خوب کار آدم های بی منطق همین است. تا جوابی برای کسی پیدا نمی کنند با فریاد و داد و بیداد ساکت اش می کنند. ساکت شده و چائی ام را قطره قطره می نوشم. در حالی که صدای فریاد پیرزن را می شنوم که می گوید:« از خانه ام بیرونت می کنم.» و پیرمرد جواب می دهد:« چه بهتر می روم خانه سالمندان و مثل پاشاها زندگی می کنم.»
و این بار ناسزاهای پیرزن خطاب به من است که می گوید:
آنان ماتمینده اوتورسون، سنه دئمه دیم یاتانلاری اویاتما؟ / مادرت به عزایت بنشیند مگر به تو نگفتم خفته ها را بیدار نکن؟
بالکن را ترک کرده  و به اتاق می روم. تلویزیون را باز می کنم. دارد غزه را نشان می دهد. زن و کودک و پیر و جوان ظرف در دست، در انتظار غذایند و می گویند بچه ها دارند از گرسنگی می میرند.  

و من دلتنگم از این همه بی عدالتی.   

2025-07-28

شیخ شهاب الدین سهروردی

زبان سرخ، سر سبز می دهد بر باد

هشتم مرداد مصادف با بزرگداشت شهاب الدین سهروردی است. لقب او شیخ مقتول، شیخ اشراق، شیخ شهید است. او یکی از فلاسفۀ بزرگ و شاعر و همچنین بنیانگذار « فلسفۀ اشراقی » است. در قرن پنجم هجری و زمان صلاح الدین ایوبی« سردار معروف مسلمانان در جنگ صلیبی» می زیست و مورد احترام او بود. می گویند ساده می زیست و ژنده پوش بود و توجهی به عکس العمل دیگران در مورد پوشش و طرز زندگی اش نداشت.
صاف و پوست کنده و بی پروا سخن میگفت و در هر بحث و مناظره ای پیروزی با او بود و همین باعث شد دشمنان فراوانی داشته باشد. این دشمنان ساکت نماندند و از او به صلاح الدین شکایت بردند. گفتند که شیخ اشراق مرتد و ملحد و بی دین است و خونش مباح است و الی آخر. صلاح الدین که نمی خواست مقام و منزلت اش خدشه دار شود، موجب زندانی شدن او را فراهم آورد و شیخ در زندان درگذشت. معلوم نیست چگونه و با چه درد و مرضی از دنیا رفت. یکی می گوید سر از تن اش جدا کردند و دیگری می گوید آنقدر گرسنه و تشنه نگاهش داشتند تا جان سپرد. همین که رفت موجب خرسندی دشمنان و رقیبانش شد، برایشان کافی است.
باشا دئدیلر کئفین نئجه دی؟ دئدی بو دیلیم – دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دی

2025-07-19

آذربایجان ماهنی لاری

آنان اؤلسون ماهنی لاریم

آللاهین گؤزل گونلریندن بیری دیر. بیر کردییه باش ووردوم. بیر آز گؤی – گؤوهرنتی ایله باشیمی قاتدیم. اطلسی، شویودو، گول ساباح، همیشه باهارلار و... توخوملانمیشدیلار. اونلار توخوملارینی توتوب هره سینی اؤز قابلارینا قویدوم. بئله جه سینه داها گلن ایل اوچون بازاردان توخوم آلماغا گرک قالماز.هله آتام ائوینین اطلسی گوللری بیرداها گؤزل لیکلری وار. آخی آتامین یادگارلاری دیلار. اونلاری آیری قابا قویارام. سونرا کؤلگه ده اوتوروب، اؤز- اؤزومه دئدیم بیر گؤزل ماهنی قولاق آسیم یورغونلوغوم چیخسین.
اؤنجه شوکت علی اکبر اوا نین ماهنی سینا قولاق اسدیم. به به! سس دئییل کی مخمر دی
پیچیلداشین ، پیچیلداشین لپه لر
بلکی تزه بیر سؤزونوز وار سیزین
بوروق قازیر منیم عؤمور یولداشیم
قاییدیری قوجاقیندان دئنیزین
*
سونرا رباب خانیم روحومو تزه له دی
ایللرله من سنین اودونا یاندیم
باشقا بیریسینه میل سالمادیم
هر دیقه هر زامان آدینی آندیم
گؤزله دیم، گؤزله دیم
سندن من جواب آلمادیم
*
هله کؤنول خاسی اوادان هئچ دئمه، آنا ماهنی سیلا بیرلیکده هزین – هزین آغلادیم
آناملا عؤمرومون گونشی گئتدی
آنالی دونیانین حسره تینده یم
قلبین اودو گئتدی ، آتشی گئتدی
او شیرین رؤیانین حسره تینده یم 
*
رحمتلی شفا حسین قیزی، نه دئییم که سؤزلری اؤزو یازیب، اؤزو اوخوردو. هله ده یانیقلی سسینه قولاق آسارام.
هله عالیم و فرغانه، بو آتا – قیز بیرلیکده قیامت ائیله ییبلر.
بیرده مورمانی ائشیدیم « تراکتور منه جاندی» اؤز یئرینده بیر شاه اثردی.
بیردن – بیره، بیر خاتین  زائورون پله لریندن آشاغی یئنرکن، تراکتورون آهنگیله، بیر مسخره ماهنی باشلادی.  مسخره دئمه بلکی یانسیلاما. بیر رزیل شعرنن. بیر سرخپوستپالتاری کیمی پالتار ایننده، بیر – ایکی پیلک مینجیغا بنزر بیر زادلارینان. اؤز- اؤزومه دئدیم: گورون چاتداسین، رشید بهبوداف، خان شوشئیسکی،  میرزه بابایف، شوکت، رباب و... گلین گؤرون آذربایجانین گؤزل موسیقی سی کیملرین الینه دوشوب؟ سیزین ماهنی لاریزی بوراخیب، ایران دان موزیک چالیب، بیر آشاغی شعرنن اؤزونو خواننده دئیه، خالقین گؤزونه سوخوب، آناسی اؤلموش تلویزیونون قاباغیندا ، اؤز خیالیلا مئیدان اوخور. دئین یوخدور نه قدیر اؤزونه پیلک یاپیشدیرساندا، قارغاسان بالا، طاووس یئریشینی یانسیلاما، آیاخلارین ایلیشر.
  


2025-07-15

آه اگرآزادی نغمه ای بخواند

عاشورا بود

آن روز ویدیوی جوانی را دیدم که در یکی از خیابان های آلمان ایستاده و در مورد امام حسین می خواند. برای دلش، برای باورش. در این ویدیوعکس العمل مردم را زیر نظر گرفتم. یکی یرسید که به کدام زبان می خوانی. دیگری اظهار علاقه کرد. دختربچه ای کوچولو همراه والدینش گوش به صدای جوان داده بود و به هنگام رفتن دست تکان داد و گویا از جوان خداحافظی کرد. در این میان زنی ایرانی گفت:« تا کتک نخورده ای بساطت را جمع کن و برو. آخه حسین چه… که براش می خوانی؟» و من فهمیدم که:
قره نظرم، بئله گزه رم / ما همینیم دیگه
هر کجای دنیا باشیم، با هر دین و باور و عقیده ای که هستیم. باید نظرمان را تحمیل کنیم و بگوئیم که فقط راه من درست است. پسری در یک کشور آزاد آزادنه برای دل خودش از امام حسین می خواند و زنی که ادعای آزادی و روشنفکری می کند، سعی در صلب آزادی هموطن خود را دارد.


2025-07-14

چون پیر شدی حافظ

مرگ حق است

همسایه روبروئی پیرزنی نوه ساله است. پیر و فرتوت. با جثه ای نحیف و قدی بسیار خمیده. اولّین باری که دیدمش حدود هفتاد و چند سال از عمرش گذشته بود. نحیف بود و بلند قد. زیرک و پرجنب و جوش. با گذشت چند سالی عصا به دست و اکنون ویلچر نشین. با همه لاغری اش باز زیرک و پرجنب و جوش به نظر می رسد اگر پاهایش اجازه دهد. چند روزی است که پسر و عروس اش عصرها می آیند و کارهائی برایش می کنند. گویا اسباب و اثاثیه اش را جمع می کنند. چمدانش را آماده می کنند. جرات نمی کنم بپرسم کجا؟ معلوم است که جوابشان خانه سالمندان است.

آری خانه سالمندان برای جوانها مفهوم زیادی ندارد. اما برای من که سن و سالی گذرانده ام وحشتناک است، به وحشتناکی زنده به گور شدن. یعنی تا به حال نمرده ای و برو آنجا به نوبت بنشین که چه وقت جناب عزرائیل وقت و حوصله کند و سر وقت ات بیاید.
با این فکر و خیال نگاهی به دور و برم می اندازم. به کتابهایم، به اشیائی که با شوق و علاقه خریده ام، به لباسهائی که با دستان خودم بافته ام. کدام را می توانم با خود ببرم؟ هیچکدام. به دفاتر و یادداشتهایم که شاید بعد از مرگم، مهمان ظروف آشغال شوند. پس از کمی با تاسف به خود می گویم:« بی خیال دلم بی خیال!» سپس از جای برمی خیزم. کیسه ای بزرگ برداشته و خرت و پرتی را جمع می کنم تا با خود برده و داخل بشکه های صلیب سرخ بریزم. باشد به نیازمندی برسد و دعایم کند. دعای خیر بلکه خدا عمری بدون خانه سالمندان بدهد. یعنی مرگ حق است.
*
اؤلوم وار اؤلوم اؤلوم، اؤلوم وار ظولوم ظولوم
*

2025-07-12

صدای گریه می آید

 چشم راستم فدایش

صبحی آرام است با نسیمی خنک و دلپذیر. بساط صبحانه را به تراس می برم و منتظر هاله می مانم تا با نان تازه و گرم بیاید و صبحانه را شروع کنیم. چه خوب که در این دوران پیری، این پیرزن خوش سخن و همدم دیرینه ام را دارم. می آید و با هم شروع می کنیم. مثل قدیمها، مثل خانۀ پربرکت پدری، هوس چای شیرین و پنیر کرده ایم. فقط جای خالی سماور نفتی مادر کنار سفره، د لتنگمان می کند. یادش به خیر اوّل قند یا شکر را داخل استکان می ریخت، سپس چای و آب داغ. می خوریم و نوبت به چای تلخ می رسد. ما آذربایجانی ها چای خوریم. آن هم داخل استکانهای بزرگ. منتظر کمی ولرم شدن چای هستیم که صدای گریه از تراس بغل دستی به گوشمان می رسد. پیرزن می گرید و حرفهای می زند که خوب نمی شنویم. سرانجام حرفهایش تمام می شود و هق هق گریه اش بلندتر. جلو رفته و خم شده و صدا می زنم:« همسایه چائی داغ داریم بیا یک استکان مهمانمان باش.»
در را برویش باز می کنم داخل شده و می خواهد با هاله سلام و علیک کند که گریه امانش نمی دهد. هر دو آرام تماشایش می کنیم تا او به خودش بیاید. پس از عذرخواهی می گوید:« دست خودم نیست نمی توانم آرام باشم. آخر پسرم فقط چهل سال سن دارد.»
می گویم:« خدا بد نده انشالله صد سال عمر کند.»
می گوید:« چه می گوئی؟ چه صد سالی؟ طفلک چشمهایش مشکل دارد و روز بروز روشنائی اش را از دست می دهد. این گونه که پیش می رود تا دو سال دیگر، کور می شود. پسرم ارد کور می شود و من دست روی دست گذاشته و تماشایش می کنم.»
هاله میگوید:« خدا نکند. با این پیشرفت علم پزشکی و پیوند اعضا، هر دردی درمان دارد.»
جواب می دهد:« هر دردی نه. درد پسرم بی درمان است. به پزشک گفتم هر دو چشمم را بردارید و بر چشمان پسرم پیوند بزنید. او کور شود، من چشم را می خواهم چه کار. اما امکانش نیست. پزشک عقیده دارد که اگر چنین عملی امکان پذیر باشد، یک چشم کافی است. تو چرا کور شوی ؟»
می گویم:« ما ترک ها مثلی داریم که می گوئیم
آللاه دان اومود کسیلمز
می گوید:« ما هم اعتقاد داریم . اما این را هم می دانیم که
زورنان گؤزللیک اولماز. تو را خدا شما هم دعا کنید امکان عمل پیوند باشد. چشم راستم هدیه به پسرم.»
می گویم:« علم پیشرفت می کند. دائی من بر اثر یک بیماری قلبی درگذشت، درحالی که خاله ام بعد از پنج سال از درگذشت دائی ام مبتلا به همان بیماری قلبی شد و با عمل جراحی درمان یافت و بیست سال عمر کرد. خدا بزرگ است.»
می گوید:« من خیلی پیرتر از شماها هستم. تا پیشرفت علم زنده نمی مانم. چشم پیرزن داخل قبر به چه دردی مکی خورد؟»
با او صحبت می کنیم و دلداری اش می دهیم. بحث را عوض می کنیم تا دلش کمی باز شود. از ما تشکر کرده و به خانه اش برمی گردد و ما سفره صبحانه مان را جمع می کنیم. بعد از نیم ساعتی هاله می گوید:« می شنوی؟ صدای گریه می آید.
ایت اولاسان آنا اولمویاسان

می گویم:« می شنوم. صدای گریه می آید. مادر مادر است. سگ باشی یا آدمیزاد فرقی نمی کند ، همین آش است و همین کاسه. مگر نمی بینی سگ ها چگونه با چنگ و دندان مواظب توله هایشان هستند؟»
*
پی نوشت: امروز مصادف است با  ( 21 تیرماه 1314 ) درگیری مسجد گوهر شاد و کشته شدن بیش از صد نفر، آن هم به چه سببی؟ به دلیل اجباری شدنِ بر سر نهادنِ کلاه شاپو توسط حکومت مرکزی. کسی نبود بگوید  جان آقاجانت، آبت نبود نانت نبود، زور گفتن اینجوری ات چه بود؟ به قول مرحوم مادربزرگم:« ملت باشینا شاپو قویماسا سنین خنجریوین قاشی دوشر آخی؟؟؟؟؟» مگر به حوکومت نرسیدی که برای مردم رفاه و آرامش و آزادی هدیه کنی؟ این زور گفتن بی مورد ات چه بود؟
*

2025-07-11

Sister Act = راهبۀ بدلی

راهبۀ بدلی

شبی کسل کننده بود. تلویزیون را باز کرده و گشتی در کانال های تلویزیون زدم. برنامه های ترکیه سریال های تکراری با زنانی که می گریند، خیانت و زورگوئی و دروغ و قتل و حسادت. انگار که زنان و مردان در این روزگار، بجز پنهان کاری و دروغ و خیانت به همسرشان کاری دیگر ندارند. الجزیره، اخبار جنگ دارد و از مرگ و قتل و گرسنگی می گوید. سری به کانال های آلمانی می زنم. فیلم های آنچنانی، یا ترسناک است، یا روزی که زمین یخ بزند، روزی که زکمین زیر آب برود، روزی که هیولا بر زمین مسلط شود و یا تماشای این فیلم برای افراد کمتر از شانزده سال ممنوع. از همین اخطارش معلوم می شود که فیلم یا ترسناک است یا مبتذل. سرانجام به فیلم تکراری راهبه بدلی می رسم. فیلم را چندین بار دیده ام. اما به نظرم نسبت به بقیه فیلمها ارزش دوباره دیدن را دارد. تماشا هم نکنم حداقل تلویزوین باز است و سکوت اتاقم را می شکند. بازی ووپی گلدبرگ را هم دوست دارم. خاتون سیاه پوستِ نه زیاد زیباروی اما بامزه و دوست داشتنی با بازی قشنگش. فیلم روح اش نیز دیدنی است.
خلاصۀ داستان از این قرار است که: دلوریس ( ووپی گلدبرگ ) خوانندۀ کلوب شبانه و معشوقۀ  وینس ( هاروی کایتل ) صاحب کلوب است. او بر حسب اتّفاق شاهد قتل می شود و معشوقه اش به دو مامورش امر می کند که دلوریس را بکشند. اما او از کلوب می گریزد و خود را به ادارۀ پلیس می رساند. پلیس ادی ( بیل نان ) برای نجات جان دلئوریس او را به صومعه ای می برد تا زمان تشکیل دادگاه و شهادت او بر قتل، آنجا به صورت مخفی زندگی  و از دست قاتل در امان باشد. او که در کلوب و کازینو کار کرده، زندگی جدید برایش مشکل می شود. رئیس صومعه خواهر اوبرین ( مارگرت اسمیت ) که خواهری سخت گیر و پای بند اصول صومعه است، نام او را به خواهر مری کلارنس، تغییر می دهد و از او می خواهد تا هویتش را فاش نکند. دلوریس در این صومعه با وجود مشکلات زندگی جدید، با راهبه های دیگر انس می گیرد و در سبک موسیقی صومعه تغییراتی می دهد و موجب علاقمندی مردم برای رفتن به صومعه می شود. این اقدامات و علاقه راهبه ها به او سبب حسادت خواهر اوبرین می شود. در این میان قاتل به مخفی گاه او پی می برد و او را از صومعه می ربایند. اما خواهر اوبرین به همراه بقیۀ راهبه ها، به کلوب رفته و دلوریس را نجات می دهند و وینس و دو همراهش دستگیر می شوند.  
سرانجام دلوریس و بقیه راهبه ها در حضور پاپ، کنسرت اجرا می کنند. منسرتی موفق و نشاط آور.

2025-07-10

ترگیل میوه ای گرمسیری

 ترگیل

سریلانکائی است. والدینش پس از ازدواج، به آلمان کوچ کرده اند و بچه ها اینجا به دنیا آمده اند. مادر سواد آلمانی ندارد و به زحمت جملاتی به زبان می آورد. اما خانه دار و کدبانوئی به تمام معناست. از هر انگشتش هزار معرفت می بارد. هر سه فرزندش موفق و صاحب شغل مناسبی هستند. دو سال پیش ازدواج کرد و ما را به عروسی اش دعوت کرد. آن هم چه عروسی! گویا وارد بولیوود شده ای و شاهرخ خان و کجول دارند می خوانند و می رقصند. پذیرائی بسیار عالی بود و میز غذاخوری، پراز غذاهای رنگارنگ البته با طعمی بسیار تند. مردم هندوستان و پاکستان و سریلانکا  و گویا بنگلادش غذاهایشان بسیار تند است و فلفل تند چاشنی اصلی شان است. می گوید غذا بدون فلفل برای ما، غذا بدون نمک برای شماست.
بنا به گفته خودش، تا به حال به سریلانکا نرفته و وطن مادری اش را به چشم ندیده است. اما مقید به آداب و رسوم و مذهب پدری اش « بودائی» است و زبان مادری اش را مثل آب خوردن بلد است. برای قبول حاجت و دعایش نذر می کند که روز سه شنبه یا جمعه از خوردن گوشت، هر گوشتی که باشد، پرهیز کند. یکشنبه« عاشورا» ی ما بود و روزمذهبی آنها. به عبادتگاهشان رفته و برای صرف شام، آمدند. کسی کاری به دین و باور و اعتقاد دیگری نداشت و ندارد. دوستی است و ملاقات های خانوادگی و احترام. بر خلاف هموطن ایرانی که وقتی سخن از عاشورا پیش آمد، گفت:« اصلا حسین کیست که برایش عزاداری می کنید؟» و کسیکه مسلمان نبود و دین دیگری داشت جواب داد:« عیسی به دین خود موسی به دین خود. هیچ کسی اجازه زیر سوال بردن باور کسی را ندارد.» و هموطن دلخور شد از حاضرجوابیِ این دوست سریلانکائی.
نزدیکی عبادتگاهشان، مغازه ای است که اجناس مخصوص کشورشان را می فروشد. او نیز « ترگیل یا مانگوسته» خریده و آورده بود. میوۀ  مناطق گرمسیری که گران نیز هست. به اندازه توپ پینگ پنگ یا کمی بزرگتر از گردو. پوستش را که می شکنی، میوۀ سفید شبیه سیرنمایان می شود. شیرین و خوشمزه، اما کوچک. تعدادی برای ما آورده و میوه اش را درآورده و تقدیم ما کرد. ما میگوئیم نیسگیل تیکه سی.
دوستوم منی یاد ائیله سین، ایچی بوش بیر گیردکانلا.

عکس از اینترنت

2025-07-09

محرّمِ امسال و نوحه خوانی متفاوت

 ایران عاشورایی و عاشورای ایرانی 

در روح و جان من می مانی ای وطن
عاشورای امسال با نوای ای ایرانِ محّمد نوری زیباتر شد. نوحه خوان ها و خواننده ها « محمود کریمی، مصطفی راغب و...» پیوند عمیق ایران را با دین عزیزمان نشان دادند. محرّم امسال هموطنان عزیز نشان دادند که با هر سلیقه و طرز فکر که هستند کنار همو دست در دست هم هستند. زنان شجاع و مردان اصیل ایران، از کودک و پیر و جوان ، خاک به دشمن نمی دهند.
عشقم وطنم، جانم وطنم، خدا حافظ تو و هموطنانم باشد.
*  
تلفیق شعری زیبا و ستودنی از مرحوم هوشنگ ابتهاج و نوحه خوانی محمود کریمی
*
شاه اثری از هوشنگ ابتهاج، محمّد رضا شجریان و محمّد رضا لطفی. روح هر سه شان شاد و مکانشان بهشت ابدی.
*
ایران ای سرای امید
بر بامت سپیده دمید
بنگرکزین ره پر خون
خورشیدی خجسته رسید
اگر چه دلها پر خون است
شکوه شادی افزون است
سپیده ما گلگون است، وای گلگون است
که دست دشمن در خون است
ای ایران غمت مرساد
جاویدان شکوه تو باد
راه ما راه حق، را بهروزی است
اتحاد، اتحاد، روز پیروزیست
صلح و آزادی جاودانه
در همه جهان خوش باد
یادگار خون عاشقان، ای بهار
ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد
« هوشنگ ابتهاج»
*
ای حرم آل پیامبر
ای کشور ساقی کوثر
توئی خاک پاک شهیدان
مردان تو لشکر فاتح خیبر
جان منی ای، وطن مطهر
وطن شریف، وطن مطهر
داری برکت به مدد زهرا
به مدد حق به مدد حیدر
ایران ای حریم رضا
برقی در شمیم رضا
هستی تو هستی مادر
دستان کریم رضا
توئی بهشت پهناور
به نور الله اکبر
مدد گرفتی از مولا، جان از مولا
به شور ذکر یا حیدر
آئینۀ نور، ز دم حسینی
زیر سایۀ علم حسینی
همسایه ای با تربت حسین و
صحن وسیع حرم حسینی
آئینۀ نور خدائی
تو خانه اهل ولایی
آغشته به عطر شهیدی
ادامه دائم نهضت کرب و بلائی
حیدر حیدر حیدر یا حیدر
حسین حسین جانم حسین جان
*

2025-07-08

به بهانه شهادت امام سجّاد

 به یاد سجّاد و سجّادهای داغدیده

و امروز دوزادهمین روز از ماه محرم است. یعنی سالروز قتل مردی که، مرگ جانگداز نزدیکترین کسان خود« پدر و برادر و عمو  و... » سوختن و غارت چادرها و اسارت عزیزترین  کسانش را به چشم خود دید. با تنی بیمار و رنجور، همراه عمه و خواهر و بقیه زنان و دختران قومش، دست و پا بسته و سوار بر شتر، از شهری به شهری دیگر و سرانجام به قصر یزید رسید. مردی که به ناحق سرزنش و حقارتِ حقیرترین ها را تحمّل کرد. پس از خواندن خطبه در بارگاه یزید، خلیفه گناه کشتار کربلا را به گردن ابن زیاد انداخت و او و اهل بیت را با احترام به مدینه فرستاد. آنان که کشته شدند، آرامش یافتند و به سوی خدا شتافتند. اما او که زنده ماند، او که با چشمان خود تکه پاره شدن و زیر سم اسب دشمنان، له شدن پدر را دید. او که قتل وحشتناک عمو و برادران را دید، بعد از رسیدن به دیارش، خلوت گزید و در غم خویش فرو رفت. در حالی که تحت نظارت شدید دولت وقت بود. در هیچ شورش و قیامی شرکت نکرد و دعاهایش صحیفۀ سجّادیّه اش شد و شاگردانی که تربیت کرد.
سرانجام در سال 95 که به
سال فقها معروف شد، با زهری به زندگیش پایان دادند. می گویند در این سال جمع زیادی از فقهای مدینه که مخالف حکومت وقت بودند، کشته شدند.     

2025-07-05

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

 نهم محرم

امروز نهم ماه محرّم، تاسوعاست. در چنین روزی شمر وارد کربلا می شود و گویا چون با ام البنین هم قبیله بوده، برای پسرانش امان نامه می برد. امان نامه اش پذیرفته نمی شود. چهار شیرِ ژیانِ مادرِ پسران « ام البنین»، در ازای عمری چند روزه، پشت به برادر کنند و به دشمن بپیوندند؟ البته که محال است. تاسوعا به حق روز عباس نامیده شده است. روز عزاداری برای این شیرمرد صحنۀ نبرد.
مرحوم دبیر تاریخمان در وصف حضرت ابوالفضل تعریف می کرد که مرد می خواهم که لب تشنه به آب برسد. بعد از پر کردن مشک آب، مشت را پر کند برای نوشیدن و عکس برادر تشنه لبش را ببیند و آب از کف دست رها کند و لب تشنه بازگردد. آنچنان که حضرت حافظ می فرماید:
ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم
ای بی خبر ز لذت شرب مدام ما
*

سال 1361 در چنین روزی،( 14 تیر ماه 1361 ) چهار دیپلمات ایران در بیروت ربوده و به قتل رسیدند. دل چهار خانواده، یعنی چهار طایفه خون شد. مرحوم مادربزرگم وقتی این خبر را شنید، اشک از چشمانش سرازیر شد و بی اختیار بایاتی می خواند
*
عزیزیم بالا داغی
یاندیرار بالا داغی
اؤلسه آنالار اؤلسون
گؤرمه سین بالا داغی

*
آخر او دخترجوان مرگ داشت و می دانست داغ فرزند چگونه می سوزاند و خاکستر می کند.
در این شب، فاتحه ای می خوانم برای شادی روح شهیدان و از دنیا رفتگان. و آیت الکرسی می خواهم برای آرامش روح بازماندگان و صبرشان و آرزو می کنم که جنگ را ریشه کن شود و خدا به داد همه برسد. آمین. 

 

2025-07-04

صدای گریه می آید

دخترک و برادرش

شب هفتم از ماه محرّم است. بعد از دو روز هوای داغ و باد گرم و سوزان، شاهد نسیم خنک وهوای دلپذیر هستیم. کمی نعناع تازه از باغچه چیده و دم کرده و داریم همراه با نوشیدن چای از این در و آن در صحبت می کنیم. نشستن در هوای آزاد و تماشای ستارگان لذّتی دیگر دارد و مرا یاد خانۀ پدری می اندازد. خوردن آبدوغ خیار در شبهای گرم تابستان و خوابیدن در حیاط و تماشا و شمردن ستارگان.  
صدای آژیر آمبولانس و پلیس فضای محوطه را پر می کند. باز زن و شوهرِ همسایه دعوایشان شده است. پس از حدود پانزده دقیقه ای، صداها آرام می شود. شوهرِ الکلی طبق معمول از پنجرۀ اتاق پشتی درمی رود و زن با سر و صورت خونین و بیچاره، ماجرای کتک خوردنش را تعریف می کند.
من:« هاله می شنوی؟ صدای گریه می آید؟»
هاله:« باز تَوَهُّم گرفتی؟ تمام شد. بالاخره مرد را دستگیر می کنند و همه چیز آرام می شود.»
من:« نه صدا خاموش نشده، می شنوی؟ صدای گریۀ دخترک است.»
تا می خواهد جوابم را بدهد که صدای گریۀ دخترک ده ساله همراه با هق هق اش گوش فلک را کرمی کند. دخترکِ گریان، با صدای بلند، از دست پدر و مادر شکایت می کند. از بی توجهی و نوشیدن بیش از حد الکل، از دعواهای بی خودی و کتک کاری، از بی خوابی، از روزها و شبهای گرسنگی، از گریه های بی وقفه نوزاد پنج ماهه ای که یا گرسنه است و بی خواب و یا جایش را خیس کرده و احتیاج به تعویض و غذا و خواب دارد. پسرک هشت ساله نیز خواهر را همراهی می کند و گریان و با صدای بلند از پلیس می خواهد که مادرش را از نوشیدن الکل منع کنند. به پدرش بگویند که دیگر به خانه نیاید و آنها را کتک نزند. مامور پلیس رو به مادر بچه ها می کند و چیزهائی می گوید. مادرِ نیز الکل نوشیده و  حرفهائی بی سر و ته می زند. سرانجام پس از یک ساعتی، پلیس می رود، از قرار معلوم فردا ماموران اداره حمایت از کودکان به خانه شان آمده و صحبت خواهند کرد.
من:« فکرمی کنی فردا حمایت از کودکان چه تصمیمی بگیرد؟»
هاله:« درست نمی دانم. اما اگر اینطوری پیش برود، بچّه ها را از آنها می گیرند.»
من:« طفلک بچّه ها! آخه گناه نیست؟»
هاله:« زندگی در کنار چنین والدینی گناه است. هرجا که بروند حداقل یک شکم سیر می خورند و دور از دعوا و کتک کاری  و شب زنده داری زندگی می کنند. فکر می کنی حالا با این اعصاب داغون خوابشان خواهد برد؟ زندگی دور از چنین والدینی بهتر از بودن در کنارشان است. اینطوری مشکل برطرف می شود.»
من:« واقعا، یعنی راستی راستی، فکر می کنی مشکل با نبودن والدین حل شود؟»
هاله:« فکر نمی کنم، امیدوارم وضع بچه ها بدتر از این که هست نشود.»
چای نعنایمان سرد می شود. حوصله ای برای گپ زدن باقی نمی ماند. استکان های بزرگ چائی را برداشته و به اتاق برمی گردیم. شاید بتوانم صدای هق هق و گریه های خواهر و برادر را از ذهن دور کرده و بخوابم.  

2025-07-02

به بهانه ماه محرّم و نوحه

نوحه 

ماه محرّم از راه رسید و فعالیّت نوحه خوانها و مدّاحان و روضه خوانها، دوچندان شد. در تعریف نوحه گفته اند:« نوحه قطعۀ ادبی است که با آهنگ غمگین اجرا می شود.» مضمون این قطعات و اشعار، غم انگیز است و ریشۀ تاریخی دارد. بیشترغم مادران و بانوان سوگوار را بازگو می کند. نوحه خوان کسی است که این اشعار غم انگیز را با صدائی بلند و رسا و با آهنگ غم انگیز اجرا می کند. در واقع آنچه که به نوحه جان می بخشد و دلپذیر و تاثیر گذارش می کند، صدا و تسلط نوحه خوان بر اجرای آهنگ آن است. آنجا که حسین فخری « دشنه بر لب تشنه» را میخواند، گوئی که در دشت کربلائی و با چشم خودت عمق فاجعه را می بینی. صدایش ضمن این که جانگداز است، گوش و جان را نیز می نوازد. گوئی که این نوحه خوان، به مدرسۀ عالی موسیقی رفته و همۀ زیر و بم موسیقی و صدا و آهنگ را آموخته که این چنین با نوحۀ « عمه جان اینجا کجاست» تو را همراه زینب کبری به زمین کربلا می برد تا با چشمان خود، زن داغداری را که گاه زمین می بوسد و گاه فریادش به پاست، ببینی. زینب عمه ای که گاه به جانب علی اکبر، گاه علی اصغر و... و گاه سوی عباس می شتابد. گاه بر سر زدن زین العابدین دل را به آتش می کشد و گاه ناله های جانگداز مادر علی اکبر و علی اصغر و قاسم و... خاک و سنگ زمین با نوای مادران داغدیده، نوعروسان بخت ندیده، خواهران برادر از دست داده، همنوا می شود و عرش را به لرزه درمی آورد.
یا مرحوم
محمّد باقر منصوری که در وصف حال مادر علی اکبر چنان می گوید که دل از جا کنده می شود.  
و این نوحه خوانی نیز هنری است با ارزش و ستودنی.

 


2025-07-01

تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم

سنی ای ائلیم اوبام چوخ سئویرم

تاریخ تکرار می شود
بادی می وزد به شدت گرم، آفتابی می درخشد سوزان. اولین روز از یولی است. زمان چه شتابان می گذرد. در یک چشم به هم زدن هفته و ماه و سال سپری می شود و زمان رفتنمان  نزدیک تر می شود.
نگاهی به تقویم می اندازم. یکی از پسران ناصرالدین شاه قاجار« ظل السلطان» در چنین روزی ( 12 تیرماه 1297 ) درگذشته است. پدرش ناصرالدین شاه و مادرش زن صیغه ای و پیشخدمت زاده بود و با تمام سواد و کفایت و غیره نتوانست ولیعهد و سرانجام شاه شود و شروع به خودسری و تخریب مکانهای تاریخی اصفهان کرد. به این نیز بسنده نکرده به نسل کشی حیوانات نیز پرداخته است. سرانجام زمان رفتن اش رسید و دوازدهم تیرماه 1297 بار و بندیلش را بست و به دیار باقی شتافت.
سرنوشت سلطان مسعود میرزا، ظل السلطان را که می خواندم، به یاد منتظرالسلطنه افتادم. این دو را مقایسه کردم. آن یکی در ایران بود و حاکم ووارد به مسائل کشوری. اما با این حال به خاطر رسیدن به تاج و تخت ستم کرد. این یکی خارج از ایران است و با اموال هنگفتی که خاندانش از مادر و پدر گرفته تا عمه و... از وطن برده اند، کیف می کند و زندگی به خوشی می گذراند و از این کشور و آن کشور می خواهد که ایران را بزنند، مردم را بکشند، خاکمان را تکه پاره کنند، تا او بیاید و تاج بر سر بگذارد و برای خودش خوش باشد که شاهنشاه شده است. آن هم چه شاهنشاهی. خوب کسی نیست بگوید دلت تاج می خواهد، با آن پول فراوانت یکی سفارش بده برایت درست کنند و بر سرت بگذار و برای خودت عشق و حال کن. راستی که کلاه بنیامین به قیافه ات خیلی می آید و برازنده ات است.
سنین کیمی لره یاراشیر.     

2025-06-30

یاد آن ایّام

 

هوا بسیار گرم است و آفتاب داغ دستگیره و صندلی اتومبیل را بسیار گرم کرده است. روی صندلی که می نشینم ای وای می گویم و او فوری می گوید:« ناراحت نباش مامان، همین الان کولر را باز می کنم و داخل ماشین خنک می شود.» سپس کولر را باز می کند و حرکت می کنیم. پنجره کمی باز است و داخل اتومبیل نیز دارد خنک می شود و راحت به راهمان ادامه می دهیم. بین راه چهرۀ مادرم جلو چشمم مجسِم می شود. یادم می آید روزی گفتم:« یاد گذشته ها به خیر!چه شور و حالی داشتیم.» با خنده ای بدتر از خشم جواب داد:« خفه شو جانم، چه شور و حالی؟ رخت و لباس شستن مان شور و حال داشت یا جارو کردن و غذا پختن و گرم کردن اتاق ها در زمستان، یا سفر با اتوبوس؟» کمی تامل کرده و جواب دادم:« ببخشید، یک لحظه احساساتی شده و گفتم.» خندید و گفت:« دیگر احساساتی نشو عزیزم.» طفلک مادرم حق داشت.
تابستان سال 1352 بود. کلاس هشتم تمام شد و کارنامه هایمان را دادند. مادرو پدر بسیار خوشحال و راضی بودند از این که بچه هایشان بدون تجدیدی قبول شده اند و تابستان راحتند و درد سر امتحانات تجدیدی در شهریور ماه را ندارند. راستی نداشتن توقّع معدل بیست، نعمتی بود برای خودش. هیچ پدری به خاطر نمرۀ بیست، دردسرساز معلم و شکنجه گر کودکش نمی شد. همین که بدون تجدیدی قبول بشوی برای خودش لذّتی بود. معدّل خوب هم خودش یک آفرین از طرف والدین و بارک الله و ماشالله داشت. براستی که چه کودکان خوشبختی بودیم.
تیرماه همان سال، پدرم بلیط اتوبوس برای سفر و زیارت به مشهد مقدّس گرفت، آن هم با ایران پیما. ایران پیما با اتوبوس های دیگر تفاوت هائی داشت. فاصلۀ صندلی ها نسبت به میهن تور و شمس العماره و تی بی تی و ... کمی بیشتر بود. تا اتوبوس به راه می افتاد، شاگرد راننده با صدای بلند میگفت:« برای سلامتی آقای راننده یک صلوات بلند، برای رسیدن به مقصد یک صلوات بلند، برای شادی روح امواتتان یک صلوات بلند ختم کنید.» و ما هم صدا با شاگرد راننده، صلوات می خواندیم. سپس شاگرد راننده ضبط صوت را باز می کرد و عباس قادری و جواد یساری و سوسن می خواندند و مردم از کیسه آذوقه شان تخمه آفتابگردان را دراورده و سرگرم تخمه شکستن می شدند. صدای همنوای چاق و چوق تخمه، در فضای اتوبوس می پیچید و طفلک شاگرد راننده تنگ آب را آماده مسافرین تشنه می کرد.  حدود ساعت ده صبح و چهار بعد از ظهر به مسافران یک شیشه کوچک، کوکاکولا یا کانادادرای، همراه با یک بسته بیسکویت یا کیک می دادند. هر وقت هم که تشنه ات می شد، با آب خنک پذیرائی می کردند. بالای هر صندلی هم لیوانی پلاستیکی آویزان بود که با حرکت اتوبوس، تکان می خورد. گوئی با صدای ساز عباس قادری، به حال و هوای خودش می رقصید. شاگرد راننده، هر نیم ساعت یک بار با تنگ آب دور می زد و می پرسید:« کسی آب می خواهد؟» راننده هر دو یا سه ساعتی کنار مسافرخانه ای نگاه می داشت و شاگردش داد می زد:« پنج دقیقه استراحت برای دستشوئی.» در آن هوای گرم کسی اجازۀ درآوردن کفش نداشت. شاگرد راننده در اول اخطار می داد که هیچ مسافری حق ندارد بوی جورابش را به مسافرین دیگر تحمیل کند. از هوای داخل اتوبوس که نگو. صندلی های پلاستیکی گرم، همچون آتش به تن آدمی می چسبید. پنجره ها پرده داشت تا جلوی آفتاب را بگیرد. پنجره را که باز می کردی، باد نصف صورتت را می برد، می بستی از گرما کباب می شدی. من که حالت تهوع می گرفتم، سرم همیشه جلو شیشه بود. وقتی به مقصد می رسیدیم و از اتوبوس پیاده می شدیم، فکر می کردم گوش و نصف صورتم را باد برده است. تا صبح طول می کشید که صدای باد از گوشم و فشار باد از صورتم برود و حالت عادی به خود بگیرم.
یادش به خیر نیم ساعتی به ورودمان به مشهد نمانده بود که شاگرد راننده باز با صدای بلند گفت:« داریم می رسیم و به حرمت امام رضا علیه السلام ضبط را خاموش می کنم. حالا صلوات بفرستید و دعا بخوانید. کسانی که زیارت امام بار اولشان است، با دیدن ضریح هر آرزوئی که بکنند برآورده می شود.» و من از همان لحظه شروع به دعا و آرزو کردم. چه آرزوئی کردم درست به خاطر نمی آورم که چه آرزوهائی کردم. اما به خاطر می آورم که هر چند دقیقه یک بار می گفتم خدایا دلم می خواهد معلم بشوم. دلم می خواهد معلم بشوم. خدایا لطفا شغل معلمی نصیبم کن.
اکنون پس از گذشت سالیان، هر وقت به خاطرات سفر در گذشته ها می اندیشم بی اختیار با خود زمزمه میکنم:« پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت» و
عباس قادری که بخشی از خاطرات خوش سفر را در ذهنمان پر کرده است.

 

 

 

 

2025-06-26

آتش بس

اگر ایران بجز ویرانسرا نیست
من این ویرانسرا را دوست دارم
« پژمان بختیاری»

صبح سه شنبه، سوم تیرماه 1404 بود. دلم بیدار شدن نمی خواست. حوصله باز کردن چشم و تماشای جهان را نداشتم. اما زندگی چه بخواهی و چه نخواهی ادامه دارد و مجبور به بیدار شدن و ادامه دادن. سری به بالکن زدم و بی حوصله به تماشای گل های اطلسی ایستادم. آبجی بزرگ هر وقت به خانه مان می آمد، تخم این گل ها را می گرفت و در حیاط خانه شان می کاشت. می گفت:« این گل ها بوی حیاط خانۀ پدر را می دهند.» همان خانه ای که زیرزمین بزرگش در جنگ هشت ساله ایران و عراق پناهگاه ما بود. داشتم به هموطنانم فکر می کردم. به مردمی که آپارتمان نشین هستند و تا از پله ها پایین بیایند و خود را به زیرزمین برسانند، کار از کار گذشته است. تازه با وجود سلاح های پیشرفته، زیرزمین ها دیگر دردی از مردم را دوا نمی کنند. احساس خوشی نداشتم. گوئی که سقف خانه می خواهد بر سرم آوار شود.
صبحانه را آماده کردم درحالی که اشتهائی برای خوردن نداشتم. موبایلم به صدا درآمد و نگاهی به صفحه اش انداختم. پیامی از طرف خاله جان دریافت کردم « آتش بس شد. نگران نباش همگی سالم هستیم.» احساس آرامش کردم. گوئی که خانه ام امن شده و احتمال ریزش سقف نیست. یادم می آید که هفته گذشته به خاله جان گفتم:« شهر را ترک کنید و به روستا پیش فامیل بروید.» جواب داد:« چرا برویم؟ اینجا خانۀ ماست و رهایش نمی کنیم.» گفتم دمت گرم.
اینجا می نویسم« جنگ دوازده روزۀ ایران و اسرائیل از جمعه 23 خرداد ماه 1404 تا سه شنبه سوم تیرماه 1404 »  در حالی که دعا می کنم که ای خدا، وطنم را از بلای جنگ و مرگ و داغ عزیزان، حفظ کن. راهم دور است و دستم از دامان وطن کوتاه، اما قلبم را آنجا جا گذاشته ام. قلبی که با هر لرزه ای از جا کنده می شود.

*


 

2025-06-21

دلتنگ آب و خاکم

 ایران زیبا

یاد هشت سال جنگ تحمیلی افتاده و دلتنگ شدم. دلتنگ وطنم، خانه ام و روزها و سالهائی که با دست خالی با شال و کلاهی و یک بسته کنسرو و یک شیشه مربّای ناقابل، اعلام حضور و ارادت به فرزندان رشید وطنم، می کردم. سرباز و ارتش و پاسدار و جوان و نوجوان و... و کودکانی که جنگ بلد نبودند، اما در جبهه حضور داشتند و نقش سقا را ایفا می کردند. عدّه ای اسیر شدند. تعدادی با اعضائی از دست داده برگشتند. عدّه ای دیگر تنها پلاک شان برگشت. چه دفاع جانانه ای! و اکنون فرزندان شجاع ایران سینه سپر کرده اند. سری به بالکن زده و درحالی که  اشک همچون سیل از چشمانم سرازیر بود، گوشه ای نشستم. همسایه ام اورزولا قلّادۀ سگش در دست، جلو بالکن آمد. او که دوست چندین و چند ساله من است، پی به حال پریشانم برد و با سلام و احوالپرسی کوتاه، راحتم گذاشت. او می داند که در این مواقع تسلی و دلداری عصبانی ام می کند و دلم فقط تنهائی و کمی گریه می خواهد. می نشینم و یوتیوب را باز می کنم تا ترانه ای بخواند و آرام بگیرم.   
اولان مجنون کیمی زنجیر عشقه بسته جانیم وای
وطن آواره سی غربت اسیری خسته جانیم وای
« مرزا رضا صراف »

2025-06-20

هشت سال جنگ تحمیلی را چگونه گذراندیم؟

 خدایا وطن را به تو می سپارم

سری به اینستاگرام زدم. یکی نوشته بود:« چگونه هشت سال جنگ را تحمّل کردند؟ تحمّل دو روزش پیرمون کرد.» جمله اش مرا به هشت سال جنگ تحمیلی برد. به زمانی که لشکر صدام می زد و می کشت و صدام به شکم نامبارکش صابون کشیده بود برای فتح ایران همچون قادسیه. مردانمان به جبهه رفتند و زنانمان با چنگ و دندان و داشته های اندک و زیادشان، برای رزمندگان آذوقه تهیه کردند. یادم نرفته که دست هر کدام از ما قلاب و نخ و کاموا بود و می بافتیم. هر کسی آنچه که در توان داشت. از شال و کلاه و دستکش، تا کت و پلیور و ژاکت. یادم هست که مدیر مدرسه سر صف گفت:« بچه ها می خواهیم مربّا بپزیم و به جبهه بفرستیم. به مادرهایتان بگویید یک قاشق شکر و یک پیاله گل محمّدی و شیشه خالی مربا، حتی یک لیوان آب خالی نیز کمک حالمان هست. روز بعد که وارد مدرسه شدم، مادران صف ایستاده بودند برای تحویل گل و شکر. هر کسی پیاله ای در دست. چند تن از زنان دیگ های بزرگ و موتورهای نفتی آشپزی آورده و همراه با مربی امور تربیتی دست به کار شدند. مربّا پخته و داخل شیشه ها آماده ارسال شد. روز بعد که وارد مدرسه شدم باز مادران صف کشیده بودند. هر کدام یک قوطی کنسرو برای ارسال به جبهه آورده بودند. تن ماهی و لوبیاچیتی و غیره. می گفتند که نمیشود هر روز مربّا خورد. مبارز باید پروتئین هم مصرف کند تا قوی شود. با هر شهیدی که از راه می رسید، مردم در تشییع جنازه اش شرکت می کردند و تسلی دهنده والدینِ عزیز از دست داده بودند. خانواده ای یک شهید داشت و خانواده ای دیگر دو یا بیشتر. بعضی ها از جسد فقط پلاکی داشتند یا قطعه ای از تن.
آری زمان جنگ تحمیلی هشت ساله مردم چنین ایستادگی کردند و صدام و لشکرش در آرزوی « قادسیه» سوخت. اکنون فرزندان همان پدران و مادران، حسرت تکه شدن وطن را بر دل « اسرائیل » متجاوز خواهد گذاشت. او نیز در حسرت فروپاشی وطن عزیزمان خواهد سوخت.

یک دسته گل محمّدی

 چقدر عاشق گل محمّدی هستم. گلی که اواخرخرداد به بازار می آمد و مادرها روانۀ بازار می شدند. خانه بوی گل میگرفت. گل ها را تمیز کرده و مربّا می پختند، آن هم با گلهای تازه و خشک نشده. مادربزرگ دونوع مربّا می پخت. یک نوع شیره سفید بود و گلبرگها قرمز و نوع دوّم سیره قرمز بود و گلبرگها به رنگ طبیعی. تماشای این صبحانۀ خوشمزه داخل پیالۀ شیشه ای لذّتی دیگر داشت. چشم و دل را سیر می کرد. سپس مقداری را روی ملافۀ تمیز پهن می کردند تا خشک شود و برای زمستان نگه داری کنند. در آخر نیز نوبت به گلاب می رسید. این کار سخت بود. مادرم موتور نفتی بزرگی داشت برای پختن رب گوجه فرنگی و جوشاندن آبغوره و تهّیۀ گلاب که کاری می کرد کارستان و در و همسایه نیز از برکت وجود این موتور و گشاده دستی مادرم استفاده کرده و دعایش می کردند. او این موتور را روشن می کرد و دیگ بزرگی را رویش گذاشته و همراه خاله و زن همسایه دست به کار می شدند. بجز زنان، کسی اجازۀ ورود به زیرزمین را نداشت. اصطلاحی داشتند که اگر تمیز نباشی گل قهر می کند. می پرسیدم:« امّا گل چگونه قهر می کند؟» مادر جواب می داد:« اگر کسی تمیز نباشد و غسل و وضو نداشته باشد، گل به گلاب تبدیل نمی شود.» خلاصه که بعد از تلاش یک روزهف گلاب آماده و داخل شیشه ها ریخته می شد و مادّۀ لازم و مهم شیربرنج و شعله زرد و حلوا و فرنیِ زمستان و رمضان آماده و تاقچه های زیرزمین را تزئین می کرد. مربّا  قاتق نانمان بود و پذیرای مهمان ناخوانده. بدون هیچ گونه تشریفات. من ماست و مربا را خیلی دوست داشتم.

سه سال پیش دوستی از ترکیه برایم نهال گل محمّدی آورد. گویا زمانی که با اتومبیل به ترکیه سفر می کرد، نهال گل محمّدی و توت سفید و به آورده و در باغچه خانه شان کاشته و حالا  یک عالمه گل داده. نهال را کاشتم و اکنون گل قشنگم آمادۀ مربّا شدن است.

2025-06-19

آخرین کشورگشا

 چو ایرن نباشد تن من مباد

آخرین کشور گشا
نادر شاه را می گویم. گویا امروز سالروز به قتل رسیدنِ پایه گذار سلسلۀ افشاراست که دست بیگانگان را از خاک کشور کوتاه کرد و با شجاعت و اقتدار سرزمین های از دست رفته را پس گرفت. او استقلال و عظمت تاریخ ایران را بازگرداند. تا هندوستان پیش رفت و بر قلمرو ایران افزود. افسوس که سال های پایانی عمرش با کشتارها و بی رحمی هایش، فاجعه بار بود. به فرزند ارشد خود رضا قلی میرزا را که به عدالتو شجاعت معروف بود، مشکوک شده و چشمانش را کور کرد. سرانجام توسط چند تن از سردارانش به قتل رسید. بعد از کشور رو به ضعف رفت و نتیجه اش حمله افغانها به ایران شد. شاید اگر عباس قلی میرزا را نابینا نمی کرد، پس از مرگ او جانشین پدر می شد و ایران دچار ناامنی نمی شد و از تجاوز افغانها در امان می ماند.
او در اواخر عمر خود کُشت و سرانجام خود نیز کُشته شد.
از قدیم گفته اند:
دؤیمه قاپیمی دؤیرلر قاپیوی

2025-06-18

همه جای ایران سرای من است

 سپاس خدائی را که ایران و ایرانیان شجاع را آفرید

وطنم، ایرانم، خاک پاکم، خانه ام، از این دیار غربت یک بغل دعا برای پیروزی ات نثارت می کنم. تبریزم، اگر ایران بودم خاک پاکت را ترک نمی کردم، همچنان که طی جنگ هشت ساله ای که عراق تحمیلمان کرد، ترکت نکردم. هشت سال جنگی که این کشور و آن کشور حامی صدام حسین بودند و ایران تنها جنگید و ایرانیان از کوچک و بزرگ، زن و مرد و پیر و جوان، با چنگ و دندان، وطن را زنده و پایدار نگهداشتند.
به قول علی دایی که گفت: وطن بسوزد و من در جوش و خروش باشم، خدا کند بمیرم و وطن فروش نباشم.
و سحر امامی که جمله ای برای تقدیر از شجاعتش نمی یابم.  
 
ما فرزندان آرش کمانگیر و بابک خرمدین و ستارخان و قهرمانان بیشمار ایران زمین هستیم و مولا علی را داریم.
*
آللاه آهین گؤسترمه
بالا داغین گؤسترمه
آل بو یازیق جانیمی
وطن داغین گؤسترمه
*

2025-06-15

درخت آلبالوی من

به بهانه روز ملی گل و گیاه
ایستی گونون درمانی دیر قره گیلانار
آلبالوها رسیده اند و درخت جان را منتظر نگذاشته و به سراغش رفتم. دانه دانه از درخت چیدن و سپس یکی یکی هسته ها را درآوردن، واقعا حوصله می خواهد. چیدم و آماده کرده و خسته شده و یاد مادر مرحومم می افتم که با چه حوصله ای می نشست و آن همه آلبالو را پس از چیدن می شست و مقداری را روی ملافه بزرگی پهن می کرد تا خشک شده و میوۀ زمستانی مان باشند و هسته های باقی مانده را به دقّت از آلبالو جدا کرده وهم مربّا می پخت وهم لواشک. یادش به خیر چقدر زحمت می کشید. راستی که چه مربّاهای خوشمزه ای درست می کرد. از سیب و هویچ تا زرآلو و گل محمّدی. هر صبح کام ما شیرین می شد با خوردن این شیرینی طبیعی خوشمزه.

من امروز مربّایی پختم به شیرینی روزهای خوش در کنار مادرم، به شیرینی خنده های دلنشین پدرم
و به نیّت سربلندی وطن عزیزم.
 


2025-06-14

زدی ضربتی ضربتی نوش کن

اخبار خوشی می رسد. همسایه بغل دستی زنگ زده و می گوید: دست مریزاد ایران. دارد جواب اسرائیل را می دهد.
تلویزیون را باز کرده و دارم اخبار را می بینم و برای فداکاران ایران، این سر زمین شیران آرزوی پیروزی می کنم.
*










*
پی نوشت اوّل: بلاگری نوشته است، از مرگ نمی ترسم، از موشک و تانک نمی ترسم، از هموطنی که با شنیدن حمله دشمن به خاک کشورش و  مرگ هموطنانش خوشحالی می کند، می ترسم.
*
پی نوشت دوّم: جناب منتظرالسلطنه یا بهتر بگویم حسرت السلطنه، آن دوردورها در قصر مجلل خود نشسته و از مردم ایران می خواهد که به دشمن بپیوندند، تا او برگردد و حکومت کند مثلا. غافل از این که پدرش دیکتارتور بود اما حق اش را نخوریم که وطن فروش نبود. به یقین که استخواهایش در گور با کلمات نسنجیده پسرش می لرزد.

بمیرم برات مادرم، سرزمینم

 

بی کس وطن، غریب وطن، بینوا وطن
*
وطنیم سن ویران اولسان نئیله رم
*













پزشکیان: استمرار تجاوزات اسرائیل با پاسخ شدیدتر و قدرتمندانه تر ایران مواجه خواهد شد.
خبرگزاری دانشجویان ایسنا
*
عالیجناب محترم، اسرائیل دارد بی رحمانه می زند و می کشد، پاسخ را رها کن و دفاع کن از این مردم. فرصتی برای رجزخوانی نیست. دست مریزاد.
*
واقعا متاسفم برای کسانی که از حملۀ اسرائیل به خانه و وطنمان خوشحالند و می گویند که دلشان خنک شد.
*

 

2025-06-13

این جنگ ویرانگر

و این جمعۀ ناخوش

نیمه شب صدای اس ام اس موبایلم، مرا از خواب پرانید. با یک چشم باز نگاهی به صفحه موبایلم انداختم. عکس آبجی را که دیدم، چشم دوّمم باز شد. خیر باشد این وقت شب چی شده. نوشته بود« تهران را زده. نگران نباش طرف های ما نبود.» از جا پریدم. چی شد؟ چی رو زده؟ چه کسی زده؟ مات و مبهوت و خواب آلود از جا بلند شده و لیوانی آب خوردم. هنوز به خودم نیامده بودم که صدائی دیگر، این بار گل پسر بود و نوشته که پروازهای ایران، لغو شده و فامیل جان نمی تواند بیاید. چون تهران و چند جای دیگر را زده اند. اما نگران نباش.
از قرار معلوم جنگ شروع شده و من امیدوار که ترامپ آمده و توافق و آشتی در راه است و مردم از دست تحریم ها نفسی تازه خواهند کرد، به شدّت ناامید شدم. دلداری ام می دهند که « نگران نباشم» مگر می شود؟ من اینجا و دلم آنجا! هنوز فراموش نکرده ام صدای پی در پی آژیرهای جنگ را، فرار مردم به زیر زمین و پناهگاهها را. صدای آژیر که بلند می شد، دست بچه ها را گرفته و بسوی پله های زیرزمین می دویدیم. طفلک برادر کوچک می خندید و می گفت:« بمب بیفتد چه زیر زمین و چه بالای زمین، همه جا ویران خواهد شد. من همینجا وسط حیاط می ایستم تا کار امدادگران راحت باشند و برای یافتن جنازه ام خاک را زیر و رو نکنند.» طفلک حق هم داشت.
هنوز مزه تلخ و ناگوار جنگ از زندگی و ذهن و خاطراتمان بیرون نرفته است. هنوز ویرانی ها و زخمهای آن دورانِ وطن التیام نیافته، درگیر جنگی دیگر شد. طفلک وطن، غریب وطن، مادرمرده وطن. چقدر برایت اشک بریزم؟
کاش چشمانم را در این جمعۀ 23 خرداد 1404 باز نمیکردم.

 


2025-06-10

عید قربان بود

عید قربان و تبریک های این زمانه

عید قربان بود و به فامیل و دوست و آشنا، به علّت ضعف اینترنیت در ایران و مشکلِ تماس، به فامیل و دوست و آشنا، هرکدام جداگانه و صمیمانه پیام فرستاده و عید قربان را تبریک گفتم. تعدادی مثل خودم صوتی و صمیمانه، جوابم دادند. عدّه ای دیگر ویدئو، اسلاید، رقص، کلمات قصار فرستادند. البته که خوشم نیامد. یعنی چه؟ جواب سلام، علیک است نه قر و اطوار هندی! به یکی از رفیقان بسیار صمیمی که گویا اینترنت اش قوی است، زنگ زده و گله کردم که جواب سلام، علیک است. چهار اسلاید و ویدئو و فیلم کوتاه و بلند برایم فرستادی که چه؟ نمی شد یک پیام یک دقیقه ای با صدای خودت برایم بفرستی؟ بسیار دلخور و رنجیده خاطر شد و گفت:« من به تو احترام گذاشتم. خواستم مهر و محبتم را به تو نشان دهم. درست نیم ساعت طول کشید که این مطالب زیبا را دانلود کنم و برایت بفرستم. حالا به جای تشکر اعتراض می کنی؟» گفتم:« لطف کردی، زحمت کشیدی. اما از این به بعد چنین لطف و محبتی به من نکن. می توانی با یک جمله کوتاه هم خودت را راحت کنی و هم اعصاب مرا. با این ضعف اینترنیت و … مجبوری مطالبی را که در اینستاگرام، واتساپ وتلگرام، فراوان است و خودم حوصله نگاه کردن به این گونه چرندیات را ندارم برایم بفرستی؟ جان آقا جانت نفرست.» رنجیده خاطر گفت:« باشه. دیگر برایت مطالب به درد بخور نمی فرستم. مسلمانا یاخجی لیق یوخدو / برای مسلمان خوبی نباید کرد.» خلاصه که سعی کردم دلش را به دست آورم و قانعش کنم که این کارش درست نیست. ظاهرا کوتاه آمد. اما نمی دانم قانع شد یا نه.  

 

2025-06-07

این زبان بستۀ زیباروی

این گل تنها

داشتم با حال و هوای خودم پیاده روی می کردم که در گوشۀ پیاده رو دیدمش. در گوشه ای از دیوار تنها و بی سر و صدا برای خودش قد کشیده و گل داده بود. حیفم آمد که تنهایش بگذارم. دست برده و شاخه اش را کشیدم. گوئی خودش از دیروز راضی بود به رفتن از این گوشۀ تنهائی. زیرا که به راحتی همراه با ریشه اش از جا کنده شد. تا برگشتن به خانه دیروقت شده بود. داخل لیوان آب گذاشته و صبح روز بعد داخل باغچه، کنار گلها کاشتم. اول سر خم کرد و دلتنگ شدم که نکند پژمرد. اما بعد از یک روز، سر بلند کرد و همراه باد شدید رقصی جانانه تحویلم داد و از آن روز تا کنون هم شاخ و برگ و گل داده و هم تخم هایش را تقدیم کرده است. تخم ها را به دوستان نیز دادم و باغچه مان پرگل شد. گلهای متواضع و قدردان که با آبی و کود مختصری زیبائی هایشان را نثار چشمان آدمی می کنند.
راستی کاش ما انسانها قدردانی را از این زیبایان بی توقع می آموختیم.
*



 

2025-06-06

چند کلمه به بهانۀ عید قربان

 یک هذیان  

عید قربان از راه رسید تا بهانه ای شود برای تجدید دیدار و دورهمی صمیمانۀ خانواده ها در وطن. اما در این غربتستان به تلفن و تماس تصویری بسنده می کردم و با شنیدن صدا و روی ماه پدر و مادر، انرژی تازه میگرفتم برای تحمّلِ دوری شان. برادر رفت و پدر تاب نیاورد و پشت سر او شتابان رفت و مادر ماند و صبوری و سوختن ارام و بی صدایش. دو سال پیش او نیز رفت و درهای خانۀ پدر قفل شد و همه چیز تمام. ما دو خواهر ماندیم و امید به شنیدن صدای برادر.
نمی دانم چرا ما زن ها به خود نمی گوئیم:
اؤنجه اؤزومه بیر اینه باتیریم سونرا اؤزگویه.
همه می گوییم:« من حقم و طرف مقابل جانش به جهنّم.»
به آنها که می گویند«
بالدیزچووالدیز» کسی نیست بگوید جان من تو نیز بالدیز هستی. دست از چوالدیز بردار.
راستی نمی دانم چه حالی دارم که این چنین هذیان گوئی کرده و می گویم در مملکتی که زنان زن ستیزترند، چه انتظاری از مردان داریم؟

2025-05-28

برای آن سفر کرده

 آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدایا به سلامت دارش
« حافظ »

عزیزی که سفر می کند، حال و احوال آدمی به گونه ای بر هم می ریزد که گوئی شهر خالی است و کسی دور و برت نیست. بخصوص که می رود تا جای خالی مادرت را زیارت کند و برایش فاتحه ای از دل و جان بخواند.
دلم یک دل سیر گریه میخواهد و بس.

2025-05-24

سوّم خرداد بود

به بهانه سوم خرداد و خرمّشهر 

فامیلی داشتیم که پنج پسر داشت و همگی جوان و دارای همسر و یکی دو کودک. همگی معلم و از زنانشان، دو نفر معلم و دو دیگر خانه دار و یکی خیّاط. پنج برادر همچون پنج انگشت یک دست، همیشه در کنار هم و همفکر هم. آنها تعطیلات نوروز با هم برنامه داشتند و می گفتند که امسال نیز مثل سال گذشته عازم جنوب کشور هستیم. جنوب کشور کجا بود؟ اهواز، آبادان، بندرعباس، دزفول و سرانجام خرمّشهر. می گفتند برای معلمین تسهیلات نیز هست و گویا بعضی از مدارس،کلاس هایشان را برای پذیرائی از مهمانان نوروزی، خالی کرده اند که این عزیزان برای یافتن هتل یا مسافرخانه اذیت نشوند.
پس از سیزده بدر که بازمی گشتند به دیدنشان می رفتیم. هم زیارت، هم تجارت. مادربزرگ می گفت:«
یئدیغیز ایچدیغیز نوشوجان، گؤرردوکلریزدن دئیین. / آنچه که خوردید و آشامیدید نوش جانتان. از آنچه که دیده اید تعریف کنید.»
و آنها از زیبائی های جنوب و غذاها و مردم مهمان نواز تعریف می کردند. گویا سپری کردن تعطیلات نوروزی درجنوب ایران مد روز شد. تا این که صدام هوس ایران و جنگ قادسیه کرد و چهارم آبان 1359 خرمّشهر تبدیل به خونین شهر شد و آبادان و اهواز و سوسنگرد و شهرهای دیگر کشور آماج تانک و موشک و... شد و ایران در سوگ هموطنان بی گناه خویش خون گریست.
سوم خرداد 1361 خبر پیروزی و آزادسازی  این پارۀ تن وطن موجب خوشحالی و امیدواری گشت. اما جای عزیزانی که جان و دل فدا کردند، خالی ماند.


2025-05-22

کودکیِ خوشِ ما

به یاد عباس یمینی شریف و دوران خوش بی غمی ما

اوّل خرداد 1298 در یکی از محلّات تهران کودکی چشم بر جهان گشود تا رشد کند و درس بخواند و معلمی دلسوز شود و برای کودکان اشعار زیبا و دلنشین بسراید و دلهای کوچک را شاد کند. مسبب انتشار مجلاتی همچون کیهان بچه ها و پیک دانش آموزشود. سرانجام 28 آذر1368 دار فانی را وداع گوید.
جسم اش سالهاست که دنیا را ترک کرده امّا روحش با سرودهایش در دل کودکان جاری است و خاطراتش در ذهن بزرگسالان.
هنوز هم با زمزمه کردن  سرودهای دبستانی اش که کتابهای درسی مان را زینت می داد، خاطرات خوش و بی غم کودکی را در ذهنم مرور می کنم. بیاد می آورم که غمِ ما نمرۀ کم، با چاشنیِ خط کش خانم ناظم و دعوا و کتک مادر بود و بس. ما چه راحت و خوشحال گلهای خندان بودیم و بچه های ایران، کودکان شیرین زبان بودیم و شاد و خندان 
دست در دست هم دهیم به مهر
میهن خویش را کنیم آباد
عباس یمین شریف روح ات شاد و مکانت بهشت برین
به قول شهریار عزیز
بیسلسنلر کی آدام گئدر آد قالار
یاخجی پیس دن آغیزدا بیر داد قالار
   

زبانِ سرخ، سرِسبز می دهد برباد

سید اشرف الدین حسینی گیلانی ( نسیم شمال)

باشا دئدیلر کئفین نئجه دی؟ دئدی بو دیلیم – دیلیم اولموش دیلیم قویسا یاخجی دی
دست مزن، چشم ببستم دو دست
راه مرو، چشم دو پایم شکست
حرف نزن، قطع نمودم سخن
نطق مکن، چشم ببستم دهن
هیچ نفهم، این سخن عنوان مکن
خواهش نافهمی انسان مکن
لال شوم، کور شوم، کرشوم
لیک محال است که من خر شوم

سید اشرف الدین حسینی گیلانی، می گویند در سال 1249 هجری شمسی در قزوین به دنیا آمد. پس از درگذشت پدرش و غصب ارث پدری اش با فقر در کنار مادر زندگی کرد. بعدها به رشت مهاجرت و در آنجا هفته نامه ی « نسیم شمال» را منتشر کرد. می گویند عشق نافرجام سبب مجرد ماندنش شد. با انحلال و بمباران مجلس توسط محمدعلی شاه، نسیم شمال نیز تعطیل شد و اشرف الدین با لباس مبدل از رشت گریخت. پس از چندی به رشت بازگشت و دوباره هفته نامه اش را منتشر کرد. چندی بعد دوباره با بهانه انحلال مجلس دوم توسط روسها، نسیم شمال تعطیل و چاپخانه اش ویران شد.
او با قلم خویش دولتها را به تنگ آورد. برای ساکت کردنش اسم دیوانگی بر وی نهادند و راهی تیمارستان اش کردند و طولی نکشید که در تیمارستان به سادگی آب خوردن، سر به زیر شد. بدون این که کسی بفهمد، به گورستان برده و دفن اش کردند. اشعارش ساده است و بر دل می نشیند
*
نمونه ای از اشعارش
غُلغُلی انداختی در شهر تهران ای قلم
خوش حمایت می کنی از شرع قرآن ای قلم
گشت از برق تو ظاهر نور ایمان ای قلم
مشکلات خلق گردد از تو آسان ای قلم
نیستی آزاد در ایرانِ ویران ای قلم
*
ای غَرقه در هزار غم و ابتلا وطن
ای در دهانِ گرگِ اجل مبتلا وطن
ای یوسف عزیز دیار بلا وطن
قربانیان تو همه گلگون قبا وطن
بی کس وطن، غریب وطن‌، بینوا وطن
*
ما زارعین مظلوم هر روز در بلاییم
گاهی به چنگ ارباب، گه دست کدخداییم
آخر ترحّمیکن، ما بنده ی خداییم
بر مفلسان مضطر بزن بلا نبینی
شلاق را به لنگر بزن بلا نبینی
   

2025-05-15

ببار باران

یاغ ای یاغیش
پانزده روز از ماه مای می گذرد. یعنی بیست و پنجم اردیبهشت است. نئیسان آیی، هر سال در این ماه و ماههای قبل اش باران می بارید چه بارانی، باغچه سیراب می شد از آب زلال آسمانی. به یاد نمی آورم که تا اواخر اردیبهشت باغچه را آبیاری کنم. سال قبل بارندگی تا حدودی کم شده بود. اما امسال دریغ از آب زلال آسمانی. دریغ از قطرات پاک و زلال، این نعمت بی منّت خدای بزرگ. در این خشکسالی، دست به دامان آب لوله کشی شهر و شلنگ پلاستیک شده ایم که یاری کند و باغچه خشک نشود. همسایه طبقه بالا، هر روز برای پرنده های مادرمرده، دانه می ریزد. می گویم:« چطور شد، هر سال سر دانه دادن با من دعوا می کردی، حالا خودت دانه می ریزی؟» می گوید:« نگو که پرنده ها دچار قحطی غذا شده اند. باران نمی بارد و از حشرات و حلزون و کرم ها خبری نیست. اینها گرسنه اند و باید به دادشان برسیم.» و من می اندیشم به گرسنگان افریقا، به محاصره شدگان غزه، گرسنگی و التماس پرنده و چرنده و خزنده را می بینیم و اهمیت می دهیم الّا بنی آدمی که به خاطر تکه نانی جان نحیفش را از دست می دهد.
به امید باران و تمام شدن جنگ و مرگ و قحطی و فلاکت
این هم گل های باغچه
*
قیزیل گول اسدی نئینیم
صبریمی کسدی نئینیم
اوز گؤزل دیلی زهر
من بئله دوستو نئینیم
*
    

2025-05-13

مرد نمی گرید

دئییرلر کیشی آغلاماز

می گوید:« زنگ زدم خبرت کنم که زیارت می روم. حرفی،سفارشی؟»
می گویم:« سلام مرا به امام حسین و عباس دلاور برسان و بگو که همیشه به یادتان هستم.»
می گوید:« این که نشد باید بیایی و به چشم خودت عظمت را ببینی.»
می گویم:« با تماشای مصالح ساختمانی و لامپ و درب طلائی، نمی توان عظمت را درک کرد. عظمت در استقامت و پایداری است که از همین دوردست نیز عیان است. این همه راه میروی که خودی نشان دهی و اطرافیان کربلائی و مشهدی
خطابت کنند.داری خودنمائی می کنی مسلمان!»
می گوید:« آنچه که گفتی تا حدودی درست. اما من برای خودنمائی نمی روم. برای گریستن می روم.:
میگویم:« آنها احتیاجی به گریه هایت ندارند.»
می گوید:« می دانم. من به حال رشادت آنها نمی گریم. می روم تا به حال خود چنان گریه کنم که سیل جاری شود از باران اشکهایم. می روم زیر سایه شان، زیر قبایشان بگریم تا مردم دردم را نفهمند و خیال کنند به حال ایشان می گریم. لا بگوید این اشکها تو را راهی بهشت می کند. می گریم به بدبختی ام.»
می گویم:« بنشین در خانه و یک شکم سیر گریه کن و دلش خالی شود.»
می گوید:« آخر هرکه اشکم را می بیند نصیحتم می کند که مرد نمی گرید. قوی باش. اما من دیگر قوی نیستم. از پا افتاده ام. این بدبختی دارد ذره ذره وجودم را می خورد. احتیاج به های های گریه دارم.  کسی نباید صدایم را بشنود. آنجا سرو صدا زیاد است و کسی متوجه نمی شود. می دانی وقتی خسته و کوفته، با چشمان باد کرده و قرمز وارد اتاقم در هتل می شوم. میگویم خانه ات آباد یا حسین. آبادم کردی.»
یاد حرف مادربزرگم افتادم که می گفت زنان قوی هستند و با هر بدبختی و فلاکت کنار می آیند و تحمل میکنند و هنگام گله از سرنوشت، اطرافیان دلداری و نصیحتش می کنند. اما امان از مرد بدبخت. نه می تواند درد دل کند و نه اشکی بریزد. چرا که مرد نمی گیرد.   
*
آغلارام اؤزگونومه
گوله رم اؤز گونومه
فلک دوشسه الیمه
سالارام اؤز گونومه
*
آغلارام گؤرن اولسا
گؤز یاشیم سیلن اولسا
دردلشمک ایسته رم
دردیمی بیلن اولسا 
*   

2025-05-10

قهرمانان تراکتور دست مریزاد

 یک بغل شادی

در این روزهایی که غم از در و دیوار می بارد و اخبار درد و مرگ و محاصره و انفجار و آتش سوزی و... می گوید، در حسرت جرعه ای شادی، خاله جان زنگ زد و گفت:« مبارک باشد تبریک عرض می کنم.» پرسیدم :« مگر چه شده؟ خیر باشد.» گفت:« اخبار را ندیدی؟ شب تا نزدیکی های صبح از سرو صدای مردم نتوانستیم بخوابیم. تراکتور قهرمان شد و مردم از پیر و جوان و کودک و بزرگ به خیابانها ریختند. یک رقص و پایکوبی به راه افتاده بود که نمی دانی. تراکتور با قهرمانی اش بغل بغل شادی هدیه کرد.»
قهرمانان تراکتور دست مریزاد. همیشه قوی باشید. لب تان خندان، دلتان شاد، بسیار خوشحالمان کردید.  


















*
خلیج فارس، خلیج فارس است. تغییرناپذیر است و بس
   
 



2025-05-02

به بهانه روز معلم

به بهانه روز معلم و یاد ابوالحسن خانعلی 

امروزمصادف با روز معلم، در حقیقت روز من و هاله و حکیمه است. گویا سپاهی (دانش و بهداشت و ترویج و آبادانی) از سال 1342 شروع به کار کرد. پسران می توانستند بعد از اخذ دیپلم، به جای خدمت سربازی یکی از این سه سپاه را انتخاب کنند و بعد از چهار ماه دوره نظامی و سپس خدمت در روستاها، ( روی هم رفته دو سال ) پایان خدمت بگیرند. خدمت در سپاه قبلا برای دختران اختیاری بود و سپس گفتند هر دختری که می خواهد در اداره ای استخدام شود، باید اول دورۀ سپاه را بگذراند. پدر گفت:« اگر از کنکور دانشگاه پذیرفته نشوید، اجازه رفتن به سپاه را به شما نخواهم داد. زیرا که ارتش دنیای مردان است. دختران تحمّل شنیدن فحش های جناب سروان را ندارند و من نیز اجازه نمی دهم به خاطر خطائی کوچک یا بزرگ، احدی به دخترانم چکیل اویانا بگوید.  این چنین بود که ترس در دل من و هاله و حکیمه و مهری و... افتاد. نکند خانه نشین شویم؟ مادرانمان که متوجه دلواپسی می شدند، فتند که بهتر است سعی کنید معلم شوید. معلمی مخصوصا برای دخترها شغل بسیار آبرومند و با ارزشی است. کسی اعتراضی نمی کند. به همین سبب راهی دانشسرا شدیم و بعد از دو سال درس، مستقیم استخدام و معلم شدیم. خوشحالم از این که شغل معلمی را انتخاب کردم و بازنشستۀ آموزش و پرورش هستم.

*
بیژن صف سری میگوید: نسل امروز ۱۲ اردیبهشت هر سال را که از قضای روز گار سالروز شهادت روحانی فرهیخته ای چون مرتضی مطهری است , روز معلم میداند اما شاید کمتر کسی از نسل پس از انقلاب بداند که مبنای نامگذاری این روز ( روز معلم ), قتل معلم ابوالحسن خانعلی دبیر دبیرستان جامی تهران در۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ است که در تجمع اعتراض آمیز معلمان به میزان حقوق دریافتی خود درمیدان بهارستان توسط رئیس کلانتری بهارستان به ضرب گلوله گشته شد تا حادثه ای بیاد ماندنی در تاریخ این کهنه دیار ثبت گردد . حال امروز چگونه باید التیامی بر زخم کهنه ی دل پیام آوران آگاهی بود با کدام واژه کدام سرود؟