2025-04-09

جشن طلاق

یعنی چه؟

خسته و مانده از مطب پزشک بیرون آمدم. چند روز پیش با دیدن روشنائی آفتاب، به هوای پیاده روی، بدون کت از خانه بیرون پریدم. نگو که این روشنائی فریبنده، سرمائی آزاردهنده داشت و سرما خوردم.
چند قدمی از مطب دور نشده ام که یکی صدایم می کند. به طرف صدا برمیگردم. عطیه خانم است. با آن قدِّ بلند و موهای مسی رنگ و تاتوی ابروها و ژل لب هایش. پس از سلام و احوالپرسی دعوتم می کند به جشنی که پنج شنبۀ پیش رو در خانه اش می گیرد.
می پرسم:« خیر باشد.جشن تولد کدام نوه ات است.»
با لبخندی ملیح و قیافه ای پر از غرور جواب می دهد:« نه جانم جشن تولد نیست. جشن طلاق دخترم است. بالاخره طلاقش را از شوهر فلان فلان شده اش گرفتیم.»
انگشت به دهان مانده و می پرسم:« آخر از او راضی بودید. چطور شد ورق برگشت؟ دو تا بچّه دارند. گناه آنها چیست؟»
می گوید:« گور پدر بچّه ها. پدرش چه … هست که بچّه هاش چی باشند؟ دخترم را قانع کردیم که بچّه ها دست و پا گیر هستند و بهتر است پیش پدرشان باشند. هفته ای یک بار پیش مادر می آیند. این حرفها را ولش کن. نمی خواهی موفقیب دخترم را تبریک بگوئی؟ دخترم بالاخره موفق شد خود را آزاد کند. حالا هم جشن طلاق می گیریم و بزن بشکنی به راه می اندازم که چشم شوهرش کور شود.»
گفتم:« چه تبریکی؟ سازش نکردن، نتوانستن، مادر فداکارنشدن، مسئولیّت جگرگوشه ها را به عهده نگرفتن تبریک گفتن و جشن گرفتن ندارد. طلاق تلخ است و تلخ تر از آن یتیم و بلاتکلیف شدن بچّه های بی گناهی است که دختر و دامادت موجب به دنیا آمدنشان شده اند.»
گفت:« می خواستی چه کار کند به خاطر دو تا الف بچّه خودش را قربانی کند؟ تو دیر دست به کار شدی چه خیری دیدی؟ پیر شدی جوانی ات به هدر رفت، چه چیزی به دست آوردی؟  دور و زمانه عوض شده جان من! یک کمی امروزی باش. »
گفتم:« من خیر دیدم و آن بودن در کنار بچه هایم و حمایت از آنهاست. خنده های از ته دل نوه هایم است. آدمی چه بخواهد و نخواهد پیر می شود، امّا چگونه پیر شدن مهم است. خود تو چه خیری از زندگی ات دیدی؟ مگربه گفته خودت زیر مشت و لگد شوهرت سیاه نشدی؟ مگر هر دردی را به خاطر بچّه هایت تحمّل نکردی؟ چرا صبر و تحمّل را به دخترت نیاموختی؟ چرا به خاطر مشکلات معمولی دخترت را تشویق به ویران کردن خانه اش کردی؟ و حالا به افتخار این بدبختی و خانۀ ویران، بزن و برقص راه می اندازی؟ چرا آنچه بر خودت روا ندیدی به دخترت روا می داری؟ » چرا و چراهای دیگر می پرسم و او همچنان مات و مبهوت نگاهم می کند. متوجّه زبانِ نگاهش نمی شوم. نگاهش چه می گوید؟ که من عقب مانده و دهاتی و کوتاه فکرم؟ یا حق با من است؟ با اوقاتی تلخ خداحافظی کرده و به خانه برمی گردم. اما تمامی فکر و ذهنم پیش دخترش و نوه هائی است که به هنگام رقص و پایکوبی در جشن طلاق دلتنگ مادرشان هستند و پدری که آنها را در آغوش گرفته و سعی در آرام کردنشان می کند.
اکنون نصف شب است و چشم بر تلویزیون و گوش بر تلفن دارم که شاید عطیه خانم زنگ بزند و بگوید جشن طلاق منحل شد و این خانواده آشتی کرده و سر خانه و زندگی شان برگشتند.   

2025-04-02

سالی که گذشت

 

سالی سرشار از تنش و مرگ و جنگ و حق کشی وگردنکشی. دیگر آدمی دلش نمی آید که بگوید:« صد سال به این سالها» سال جدید شروع شد. سالی که آسمان آب زلالش را از ما دریغ کرد. روزهای اوّل سال را با روزهای آفتابی نه چندان گرم و شبهای بسیار سرد سپری کردیم همراه با بارانی که چند قطره ای چکید و زمین را نه خیس که کمی تر کرد. سالی با زمینی در حسرت آب و مردمی در حسرت آرامش. مادرانی در سوگ فرزند و فرزندانی در حسرت خانۀ ویران شدۀ بدون پدر.
قلم حوصلۀ نوشتن نداشت و دل، دماغِ سرودن. قلم و کاغذ بر دوش گرفته و بار و بنه ام را بسته و در جستجوی قطره ای آرامش راهی شدم. اما چیزی نیافتم و دست از پا درازتر بازگشتم. بازگشتم به امروزی که سیزده بدر است. بازگشتم تا سبزه گره بزنم و بگویم: سیزده بدر، سال دگر، قتل بدر، جنگ بپر، گرانی گورت را گم کن، آرامش بیا. به امید بهترین ها در سیزده بدر سال دگر.

2025-03-15

پروین اعتصامی

 بیست و پنج اسفند 1285 زاد روز شاعر عزیز خجسته باد

*
قیشین بیر شاختا گونلریندن بیریدی.  چای – چؤرک یئیندن سورا، گئیینیب مدرسیه گئتمک اوچون ائودن چیخدیق. بوزلار اریمه میشدن، گئنه ده قار یاغمیشدی. اونا گؤره ده یئر بتر زویگه شیدی. زور گوج باللاه نان مدرسیه یئتیشدیم. مدرسه باباسی سوبانی یاندیرمیشدی. اما هله ایستی سی چیخمیردی. اوشاقلارنان بیرلیکده دوره سینه ییغیشیب اللریمیزی قیزیشدیرماغا چالیشیردیق. خانم معلم ایچری گیردی. هامیمیز قاچیب یئرلریمیزده اوتوردوق. خان  معلم بیزی گؤردو و یازیغی گلدی. هم  بیزه و هم اؤزونه ! آخی هامیمیز بیرلیکده بوسویوغو چکمه یه مجبوروق. سویوق کلاس، اللریمیز اوشویور و مدادی توتمور.او اؤز اللرینی بیر بیرنه سورتوب و قیزیشماغا چالیشدی. بیزده اونا باخاراق قیزیشماغا چالیشدیق. همیشه ایلک زنگ ریاضی درسیمیز اولاردی. اما او گون خانم معلم دئدی ایکیمنجی زنگ ریاضی اوخوروق. ایندی فارسی لاریزی آچین. کتابی آچیب خامیمیز بیر سس له اوخودوق.
روزی گذشت پادشهی بر گذرگهی
فریاد شوق بر سر هر کوی و بام خواست.
*
بیر نخود سوروشدوبیر لوبیه دن: نیه سن گیرده سن، من بیئله اوزون – دئدی یولداش ایکیمزده پیشمه لییک، نه فرق ائیلر گیرده اولاق یا اوزون
*
ساریمساق دوداق بوزدو بیر سوغانا – نه پیس ای وئریرسن چکیل او یانا
*


2025-03-09

بار خدایا

بار خدایا دست به دعا برداشته و التماس می کنم
دنیا را از شر شیطان و فقر و مرگ و کشت و کشتار و قحطی وهرگونه شر و بلا محفوظ بدار.
*
ای بؤیوک و رحمان آللاه، دنیانی و یاراتدیقلارینی، عاغیلا گلن، عاغیلاگلمه ین بلالاردان، حفظ ائیله.
آمین یا رب العالمین

2025-03-07

کارناوال شادی

  Rosenmontag

دوشنبه (2025.03.03 ) کارناوال بود. جشن کارناوال حدود ساعت دو ظهر شروع می شود. مردم از پیر و جوان و کودک و.. با شوق و شادی روانه خیابان می شوند و در پیاده رو، پشت سر هم می ایستند. هرکدام کیسه یا کیفی در دست منتظر کاروان شادی می شوند. آنها لباس های شاد  می پوشند و اکثرشان، بخصوص کودکان و دانش آموزان با رنگ کردن صورت و پوشیدن لباس قهرمانان کارتونی شان، موجب تنوّع و قشنگی می شوند. کاروان ها پشت سر هم با رقص و موسیقی و پرتاب انواع شیرینی جات، از جلو تماشاگران می گذرند و تماشاگران، تنقّلات و گل و اسباب بازی پرتاب شده را جمع آوری می کنند. بیشتر وقتها مسائل اجتماعی و سیاسی نیز دستمایۀ کاروان ها می شود و کاریکاتور یا مجسمه ای درست و حمل می کنند.   
یکی از کاروانها همراه با شکلات و شیرینی، تخم گل و حلقه بافتنی نیز پرتاب کرده بود که نوه جان، بلافاصله جمع آوری کرده و برایم آورد. می گویم که نوه ها خودِ خودِ عشق و صفا هستند. دوستت دارند بدون هیچ گونه چشم داشتی.
امسال این عکس که دوست جان برایم ارسال کرده بود توجّه ام را جلب کرد.
منبع : WDR


2025-03-01

توبه

سلمان ساوجی، شاعر قرن هشتم هجری، اشعار و رباعیّات قشنگی دارد. در یکی از رباعیات خود می فرماید

از بس که شکست و باز بستم توبه
فریاد همی کند ز دستم توبه
دیروز به توبه ای شکستم ساغر
امروز به ساغری شکستم توبه
*
من نیز چندین و چند بار توبه کرده ام که دیگر اخبار را گوش نکنم. اما باز در اثر وسوسه شیطان، به خود گفتم این بار اخبار شنیدنی و امیدوارکننده خواهم شنید. چون عالی جنابی که با وعده اتمام جنگ، رای آورد و اکنون بر تخت روان لم داده، به یقین که صلح و شادی را به دنیا هدیه خواهد کرد. اما شنیدن دو خبر مهم حالم را خراب کرد. او یک جا می گوید:
قره نظرم، بئله گزه رم
درجایی دیگر می فرماید:
آنام منه کور دئییب، گلیب گئده نه وور دئییب
درمکانی دیگر، با اعمال خود می گوید: آهای نفس کش! گفتم تمامش می کنم، اما چگونه اش به خودم مربوط است.
دوست جان زنگ می زند و وقتی متوجه حال و احوالم می شود، پرخاش می کند:« عزیز من، من و تو نه سر پیازیم و نه ته پیاز. فکر و نظر ما چیزی را عوض نمی کند. آنها خود می برند و خود می دوزند. من تو چکاره ایم؟ حالا کانال را عوض کن، یک فیلم زیبای خنده دار نشان می دهد دلت باز می شود. کاری به ترامپ و پوتین و ... نداشته باش. زلنسکی خوب می داند که:
کئچمه نامرد کؤرپوسوندن قوی آپارسین سئل سنی، یاتما تولکو دالداسیندا قوی یئسین آسلان سنی.
حرفش را گوش می کنم. حالا دارم فیلم را تماشا می کنم. انصافا کمدین ها حرف ندارند. بسیار عالی بازی کرده اند. اما من خنده ام نمی آید. کسی نیست که بگوید: آبت نبود، نانت نبود، توبه شکستن ات چه بود؟»

* 

2025-02-28

این سه زن( اوچ دیشی آسلان)

اوچ دیشی آسلان

بالازرخانم:
اهل خوی بود و  زمانی که مدافعین شهر در مقابل داشناکها شروع به عقب نشینی کردند، او جلو آمد و روسری از سر برداشت و فریاد زد که من به جای شما می جنگم.

بعدها مردم درمورد این زن شجاع نغمه ها خواندند.
الده تپانچا، بالا زر خانم
گللم دالینجا بالا زر خانم
*
ریحان:
داغلار قیزی ریحان: زنی که ارمنه به مجلس عروسی اش حمله کرده و خانواده و داماد و... را قتل عام کردند و او توانست به کوه بگریزد و با اشغالگران بی رحم مبارزه کند. ترانه زیبای داغلارقیزی ریحان، برای این زن شجاع سروده و خوانده شده است.
داغلار قیزی ریحان، ریحان، ریحان
عالم سنه حیران، حیران، حیران
*
زینب پاشا:
زن قهرمان تبریز. با زنان همراهش چادر به کمر می بست و بر علیه ظلم مبارزه می کرد.
زینب پاشا الده سوپا
اوز قویدو میدان اوستونه
*  
روسری از سر برداشتن، در مقابل کسی که حوصله انجام کاری را ندارد یا از انجام کاری می ترسد یا تنبلی می کند و... می گویند.
باشارمیسان، چارقاتیمی آل بؤرکونو وئر قویوم باشیما، چیخیم میدانا  

2025-02-27

ماه اسفند

 بایرام آیی

بایرام آیی، ماه قشنگی بود. مادر خانه تکانی می کرد و پدر بخاری نفتی اتاقها را جمع می کرد. خیلی مواظب بود که دود سیاه، روی فرش نریزد. اما نمی شد که نمی شد. چقدر زحمت داشت، پاک کردن دود سیاه از روی فرش، شستن دیوار روغنی، تکاندن فرش های سنگین و ضخیم. آنها خوشحال بودند از پایان سرمای زمستان و خرید هر حلبی نفت به قیمت بیست ریال. راستی چقدر گران بود این لعنتی. مادرم به قصد صرفه جویی، شبها بخاری را خاموش می کرد. با فرارسیدن ماه اسفند، روزها آفتاب نسبتا گرم  به دل و جانمان حرارت دلنشینی می بخشید و شبها علاالدین نفتی مادر روشن می شد و کتری به جای بخاری، روی همین علاالدین می جوشید و چائی تازه دم آماده نوشیدن می شد.
مادرم روز های جمعه را برای خانه تکانی انتخاب می کرد. جمعه ها ما خانه بودیم و آبجی کته می پخت و من با دستمال خیس، دیوارهای روغنی را پاک می کردم که کار ساده ای هم نبود. بعد از ظهر، پدرم به هرکدام از ما دو ریال دستمزد می داد و با همین پول یام یام می خریدیم و نوش جان و رفع خستگی می کردیم.
راستی که زندگی چقدر شیرین بود. به شیرینی لبخند پدر و آغوش مادر.

ای آیلاری اوج – اوجا دویونلوین آتا – آنام، قبریزه نور یاغسین. آمین
*



2025-02-24

دخترش

از نزدیک ندیده بودمش. وبلاکم را خوانده و متوجه شده بود که همشهری هستیم. شماره را پیدا کرده و زنگ زد. با هم گرم صحبت شدیم. انگار که از بدو تولد همدیگر را می شناختیم. بسیار مهربان بود و خوب گوش می داد و نصیحت میکرد. اعصاب داغونم را با چند جمله آرام می کرد. هربار که تماس می گرفت حدود یک و نیم ساعت و یا بیشتر، از این در و آن در صحبت می کردیم. هر بار بعد از بازگشت از سفر ایران با من تماس می گرفت. می گفت که برایم« اوه لیک و آق پئنجر» کنار گذاشته و برایم « اوه لیک چهمه سی و کله جوش» خواهد پخت. قرار می گذاشتیم. آدرسم را برایش می فرستادم، اما هر بار مشکلی پیش می آمد و موفق به دیدار نمی شدیم. یک بار پسر شازدۀ جوانش را از دست داد. بار دیگر برادرزاده دسته گلش با خودکشی به زندگی اش پایان داد و مصیبت و مرگ و سوگواری در پی هم، بیماری و عم جراحی، هر کدام به نوعی سد برای دیدار می شد. کلیه اش درد می کرد و قول داده بود بعد از عمل جراحی به دیدنم بیاید و چند روزی پیشم بماند. قرار گذاشته بودیم شب اول تا صبح نخوابیم و حرف بزنیم. بعد از درگذشت مادرم، صدای او آرامشم می داد. آخر لهجه و آهنگ صدایش، درست شبیه صدا و لهجۀ مادرم بود و غم دوری مادر را کمی تسکین می داد. چند وقتی از او خبر نداشتم. زنگ می زدم گوشی را برنمی داشت. پیام می فرستادم نمی دید و جوابی نمی داد. تا این که خبردادند، بعد از عمل جراحی درگذشته است.

آن مهربان بانو، آن دوست و همدم تلفنی من، کسی نبود جز دختر مرحوم خانم سنبل بنیادی، اوّلین زن معلّم در شهر ماکو.
دختر
سنبل بنیادی
مهربان وصبور،عدالت خانم مهربان و دوست داشتنی، روحت شاد و مکانت جنت. در کنار مادر مهربانت آرام بگیر.
*
مرحوم خانم سنبل بنیادی، نخستین زن معلّم در شهرستان ماکو -  این عکس را دختر مرحومشان، خانم عدالت بنیادی  ارسال کرده بودند.
روح مادر و دختر  شاد و مکانشان بهشت.


2025-02-21

آناسی اؤلموش آنا دیلیم

آناسی اؤلموش آنا دیلیم ( زبان مادری ننه مردۀ من )

بوگون فوریه نین ییرمی بیری، اسفند آیینین ایکیمینجی گونو، « روزجهانی زبان مادری» آدلانیب. ان یاخین یولداشیم نان تلفوندا دانیشیردیم. آللاه قویسا ایستیردیم کئفینی خبر آلدیقدان سونرا، بوگونو قوتلویوب یادینا سالام. الیمده یئمک پیشیریردیم.
سوروشدو:« نه پیشیریرسن؟»
جوابیندا دئدیم:« گؤبه لک خوروشدو. بیر آزجادا یئرکؤکو دوغرامیشام، موراببا پیشیرمک ایستیرم.»
گولوب منی یانسیلیا - یانسیلیا دئدی:« موراببا، گؤبه لک. آی قیز خاریجیه گئدیب چاتدین، اما حیف کی کتدیلیغین دن ال چکمدین. آجیغیوا گلمسین ائله کتدی سن کی کتدی. نه گؤبه لک – مؤبلک! نه یئرکؤکو – مئرکؤکو! دئنن قارچ پلو. دئنن هویچ. بیرآز اؤزووه گل، بیر آز امروزی اول دا دورمادان بارا قویورسان و...»
اوره ییم توتولدو . دانیشماغیما پئشمان اولدوم. آخی من نه قباحت لی سؤز دئدیم کی بئله لاغا قویولماغ حاقیم اولدو. سؤزو قیسسا کسدیم. تئز اونا – بونا سلام یئتیر دئییب، خداحافظ دئدیم.
حمیده رئیس زاده «سحر» خانیمین بیر شعری واردئییر
دریالار اوسگویه دولمویان کیمی
توتولوب اوره ییم اولمویان کیمی
اوچماقدیر دیله ییم قاناد وئر منه
*

2025-02-16

سیاست دو سر دارد ای جان من

سیاست یعنی بازی با کلمات

مرحوم دبیر تاریخمان در مورد پادشاهی خونخوار و حمله اش تعریف می کرد:« شهر در مقابل سپاه دشمن پایداری کرد و حاضر به تسلیم نبود. آذوقه داشت تمام می شد و خطر قحطی مردم شهر را تهدید می کرد. پادشاه خونخوار پیامی فرستاد که اگر شهر تسلیم شود، فقط حاکم شهر مجازات خواهد شد و خونی از دماغ شهروندان ریخته نخواهد شد. حاکم شهر با خود فکر کرد که اگر تسلیم شود، فقط خودش اعدام می شود و اهالی در امان خواهند ماند. امروز زنده بمانند و فردا خدا کریم است. پس امر به خلع سلاح کرد و تسلیم شد. سپاه داخل شهر شدند و پس از اعدام حاکم، اهالی را از کوچک و بزرگ، پیر و جوان، از دم تیغ گذراندند. کلّه ای بر سر نماند و تنی جان سالم به در نبرد. وزیرِ شاه گفت:« سرور من شما فرمودید که اگر شهر تسلیم شود، خونی از دماغ کسی نخواهد ریخت. اکنون می بینم که احدی زنده نمانده است.» پادشاه جواب داد:« من گفتم خونی از دماغ کسی ریخته نخواهد شد. نگفتم که کلّه ها به هوا نخواهد پرید.»
این حکایت مرحوم دبیر تاریخ مان، درست همانند وعده ای است که آن عالیجناب داد. « اگر به من رای دهید، به جنگ ها خاتمه می دهم.» طفلک اعراب و صلح جویان، باور کرده و رای دادند. اکنون که بر تخت نشسته است. می گوید:« اینجا ویران شده است و شما نمی توانید بازسازی کنید. بروید به کشورهای دیگرو اینجا را به ما بدهید تا به میل و خواسته خودمان بسازیمش.» صاحب خانه ها اعتراض می کنند. آخر آدمی چگونه می تواند خانه اش را رها کند؟ کجا برود ای بی انصاف!
دئییر: قره نظرم بئله گزه رم، دانیشانین باشین ازه رم
*
سیاست دو سر دارد ای جان من
یکی بی سر است و دگر بی پدر
شاعر این شعر نمی دانم کیست. اما هر وقت سخن از سیاست به میان می آمد، مرحوم پدرم این بیت را زیر لب زمزمه می کرد.
*

2025-02-15

زیب النسا

زیب النسا متخلّص به مخفی

زیب النسا، فرزند بزرگتر امپراتور اورنگ زیب و دلرس بانو بود. این شاهدخت هندی، مسلط به زبان فارسی و یکی از خوشنویسان هند و شاعری توانا بود. پس از درگذشت مادرش، سرپرستی برادران و خواهرانش را بر عهده گرفت. او همواره مورد علاقه پدر بود.
او قرآن و  فلسفه و ادبیات و ریاضی و زبان فارسی و عربی و اردو  را آموخت.
می گویند، شاهدختی بسیار مهربان بود و به محتاجان کمک می کرد و به موسیقی و آباد کردن باغها نیز علاقه داشت. زیبا بود و ساده پوش و هرز ازدواج نکرد.او با شعرای مشهوری همچون صائب تبریزی، کلیم کاشانی، عبدالقادر بیدل و غنی کشمیری همدوره بود. اشعارش به سبک حافظ شیرازی بسیار نزدیک است.
غم می کند فزونی ای دوستان خدا را
شاید نهفته ماند این راز آشکارا
سرانجام اورنگ زیب، پدر زیب النسا نسبت به دخترش بی اعتماد و به تخلف از اسلام متهم و اموالش مصادره و راهی زندان شد. بیست سال در زندان زندگی کرد و سپس بیمار شده و در زندان درگذشت.
*
مرحم زخم محبّت غیر آه و ناله نیست
ای دریغا نالۀ زار مرا دنباله نیست
سوختم پروانه وار از آتش عشقت هنوز
از تب گرم محبّت بر لبم تب خاله نیست
جستجو کردم بسی مخفی چو در گرداب هند
نسخۀ آسودی جائی بجز بنگاله نیست
*
منبع:
کتاب دیوان مخفی – زیب النسا
به کوشش احمد کرمی
کتاب را از سایت کتابناک دانلود کرده ام.
*
بو قدرت نه کوپولو بیر شئی دیر. آتا، بالسینین، بالا آتاسیننین، قارداش باجیسیننین، باجی قارداشینین، قاتیلی اولور
*


2025-02-14

نیمۀ شیرینِ شعبان

نیمۀ شعبان بود

نیمۀ شعبان بود و راسته کوچه، نیمۀ شعبان بود و چهرۀ خندان مادر، نیمۀ شعبان بود و دستان نرم و مهربانِ پدر. مادر چلومرغ را سر سفره می آورد و با لذّتِ تمام می خوردیم و پس از صرف چای، برای رفتن به راسته کوچه و دور و برش آماده می شدیم.  پدر معمولا در مورد پوشش ما نظری نمی داد و کاری به کار ما نداشت. اما عصر نیمۀ شعبان به ما تذکّر می داد که چادرمان را مرتّب سر کنیم که روز مبارکی است و به احترام حاج آقا مولانا و سه پسرش، موهایمان بیرون نباشد. پدر و مادرم، حرمت و احترام به بزرگترها را از والدینشان آموخته و به ما یاد می دادند. مادر می گفت:« احترام بگذاریم تا بزرگترها را دلشاد کنیم.» دست در دست مهربان پدر راه می افتادیم. کوچه پر از مردم و چراغانی و بسیار تماشائی می شد. لامپ های کوچک رنگارنگ همچون ستارگانی دیده می شدند که از آسمان به پایین آمده و دارند در این جشن تولد زیبا دست افشانی می کنند. شیرینی و شربت و کلوچه اهری دهانمان را شیرین می کرد.
اکنون دلم برای راسته کوچه و مردم خوبش، برای کلوچه اهری شیرین اش، برای دستان مهربان پدر و لبخند زیبای مادر تنگ شده.
 
*
به قول شهریار عزیز

بیر اوچئیدیم بو چیرپینان یئلینن
باغلاشئیدیم داغدان آشان سئلینن
آغلاشئیدیم اوزاق دوشن ائلینن
بیر گؤرئیدیم آیریلیغی کیم سالدی
اؤلکه میزده کیم قیریلدی کیم قالدی
*
حیدربابا ننه قیزین گؤزلری
رخشنده نین شیرینن شیرین سؤزلری
تورکو دئدیم اوخوسونلار اؤزلری
بیلسینلر کی آدام گئدر آد قالار
یاخجی پیس دن آغیزدا بیر داد قالار
*

2025-02-13

از دی که گذشت

جناب خیّام نیشابوری می فرماید:

از دی که گذشت هیچ از و یاد مکن
فردا که نیامدست فریاد مکن
بر نامده و گذشته بنیاد مکن
حالی خوش باش و عمر برباد مکن
مادربزرگ من می گفت:«
گئچمیش، گئچمیشده قالدی.» به یاد بیاوری و غمگین شوی هیچ چیزی تغییر نمی کند، بجز اعصاب ننه مرده ای که داغونش می کنی. فکر می کنی که اگر به گذشته برگردی چنین می کنی و چنان نمی کنی. از این اشتباه پرهیز می کنی و از آن انتخاب صرف نظر. بدخواه را نفرین می کنی و گاهی نیز بر خود لعنت می فرستی و ناامید و خسته می شوی. آن چنان خسته که روز خوش ات حرام می شود.
راستی که حق می فرمود مرحومه، آن پیر به مدرسه نرفتۀ باسواد.
امروز پس از یک روزِ سخت و خسته کننده، گذشته را به گوشه ای پرت کرده و سری به نوه جان ها زدم. با دیدن شیطنت ها، لوس شدن ها، شلوغی ها و بازی هایشان، بسیار خوشحال شده و نازشان را به جان خریدم و پس از ساعتی به خانه بازگشتم. اما احساس کردم که کمی ازخستگی و افسردگی روز قلب قلبم را می فشارد. به قول
مهدی اخوان ثالث عزیز
امشب هنوز افسرده ام، زان غم که دیشب داشتم
دیشب که باز از دست دل، روحی معذّب داشتم
*  
  

2025-02-10

دروغ مصلحت آمیز یا راست فتنه انگیز؟

 

هاله:« آیا تا به حال دروغ گفته اید؟»
عطیه:« من؟! نه! اصلا»
صالیحا:« گاهی وقتها»
پینار:« البته که بیشمار.»
عطیه:« ای وای خاک عالم! اعتراف هم می کنه!»
من:« بله که گفته ام. مثلا روزی که خسته و کوفته از سر کار برگشته بودم و دلم می خواست غذای از شب مانده را گرم کرده و پس از خوردن کمی دراز بکشم تا خستگی ام رفع شود، مادرشوهرم زنگ زد که می خواهد برای شام به خانه مان بیاید. من هم بهانه آوردم که پدر یکی از همکارانم درگذشته است و باید در مراسم ترحیم شرکت کنم و او عذرم را پذیرفت و موضوع به خیر گذشت. به نظرتان اگر راستش را می گفتم، خوشش می آمد یا دعوا و مرافعه در می گرفت؟»
مهرناز:« حق داری. نه تنها مادر شوهر که به مادر و خواهر هم نمی شود گفت که حوصله ندارم و خسته و کوفته ام و امروز تشریف نیاور.»
عطیه:« من هم همین دیروز بود که تلفن زنگ زد و به دخترم گفتم گوشی را بردارد و اگر فلانی پشت خط باشد، بگوید که مامانم خانه نیست. خدا خودش ببخشد.»
هاله:« از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان. من نیز گاهی از این نوع دروغها می گویم. امّا به نظرتان خدا می بخشد؟»
راستی خدا می بخشد؟ آیا واقعا دروغ مصلحت آمیز به ز راست فتنه انگیز؟
*
بیر نئچه آتا سؤزو

یالان آیاق توتار، یئریمز
یالانچی طاماهکاری توولار
یالانچی ائله چیغیردی کی، دوغورچونون باغری چاتدادی
یالان سؤز اوز قیزاردار
*  

تراکتور

 در یک کلام

در جدول رده بندی لیگ خلیج فارس « تراکتور» صدر نشین شد و خوش به حالم شد.

2025-02-04

ورزش، فوتبال، تراکتور

چوخ ورزش، فوتبال، نه بیلیم هانس تیم، هانسی دسته، اوداجاق، اودمویاجاقا، باز دئییلم. اما بیلمیرم نیه و ندن دیر، ائله بیردن بیره بو تراختورا قانیم قئینه دی. بیرینجی اولسا سئوینه رم.

2025-01-31

به من چه؟

هوا باراتی و تیره بود و باد شدیدی می وزید. سرمای غربت داشت دل و جانم را می لرزاند. لیوانی چائی داغ به رسم خانۀ پدری ریخته و تلویزیون را باز کردم. سریال مورد علاقه ام را پیدا کرده وخواستم سرم را گرم کنم که تلفن زنگ زد. با شنیدن صدای عطیه خانم، هم تعجّب کرده و هم ناراحت شدم. من که شماره ام را به او نداده بودم، از کجا پیدایش کرده است؟ بعد از سلام و احوالپرسی گله کرد که چون شماره ام را به او نداده ام، او نیز از صالیحا گرفته است. باز هم جای شکرش باقی است که شماره موبایلم را نداده است. خلاصه که از این در و آن در صحبت کردیم و رسیدیم به اینستاگرام. پرسید:« این روزها صفحه… را دیده ای؟»
جواب دادم:« بله دیده ام چطور مگه؟»
گفت:« می بینی؟ با اون سن و سالش خجالت نمی کشد؟ تازه رفته ترکیه و عمل کرده و جوان شده و...»
حرفش را قطع کرده و گفتم:« من صفحه اش را بطور اتّفاقی دیدم و دنبالش نمی کنم. کارهای او مطابق با سلیقه من نیست. خوشم نمی آید نگاهش کنم.»
گفت:« من هم می خواهم همین را بگویم. از برنامه و کارهایش متنفّرم.»
گفتم:« برایت کلّه قند فرستاد؟»
گفت:« نه! جانم!خوب گوش کن. خواستم تنبیه اش کنم. رفتم صفحه اش و هزار بدو بیراه و فحش برایش نوشتم. باید بداند که جایش قعر جهنّم است.»
گفتم:« به تو چه؟ جایش جهنّم است؟
سنی اونلا بیر قبریه قویاجاخلار
او از «نهی از منکر» گفت و من از« به تو چه؟» تا خواست شماره موبایلم را بخواهد، سخن را عوض کرده و وعده برای دیداری در آینده داده و خداحافظی کردم و به صالیحا زنگ زده و برایش خط و نشان کشیدم و او با خنده های بلند و لهجه شیرین و ولش کن  دنیا دو روز است و خوش باش و... الی آخر آتش خشم مرا خاموش و توصیه کرد که با بحث کردن با شخص نادان بر صورت خودم سیلی نزنم.

خدا سلامت کند دکتر انوشه عزیز را. 

2025-01-30

الا تهرانیا انصاف می کن

موضوع بازی فوتبالِ تراکتورسازی و پرسپولیس بود. نه دعوا و پدرکشتگی. مهمان نوازی بود نه مهمان آزاری. امّا خیلی ها نه به مادر و نه خواهر، حرمتی قائل نشدندو متاسف شدم از این  ماجرا و به یاد شهریار افتادم  و این شعر بلندش
*

الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من؟
الا ای داور دانا تو می دانی که ایرانی
چه محنت ها کشید از دست این تهران و تهرانی
چه طرفی بست از این جمعیّت، ایران جز پریشانی
چه داند رهبری سرگشتۀ صحرای نادانی
چرا مردی کند دعوی کسی کو کمتر است از زن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو ای بیمار نادانی، چه هذیان و هدر گفتی
به رشتی کلّه ماهی خور، به طوسی کلّه خر گفتی
قمی را بد شمردی، اصفهانی را بتر گفتی
جوانمردان آذربایجان را ترک خر گفتی
تو را آتش زدند و خود بر آن آتش زدی دامن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو اهل پایتختی باید اهل معرفت باشی
به فکر آبرو و افتخار مملکت باشی
چرا بیچاره مشدی و بی تربیت باشی
به نقص من چه خندی، خود سراپا منقصت باشی
مرا این بس که می دانم تمیز دوست از دشمن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو از این کنج شیرکخانه و دکان سیرابی
بجز بدمستی و لاطی و الواطی چه دریابی
در این کولژ که ندهندت بجز لیسانس تنبانی
نخواهی بوعلی‌سینا شد و بونصر فارابی
به گاه ادعا گویی که دیپلم دارم از لندن
الا تهرانیا انصاف می‌کن! خر تویی یا من
*
تو عقل و هوش خود دیدی که در غوغای شهریور
کشیدند از دو سو، همسایگان در خاک ما لشگر
به نقّ و نال هم هر روز، حال بد کنی بدتر
کنون ترکیه بین و ناز شست ترکها بنگر
که چون ماندند با آن موقعیّت از بلا ایمن
الا تهرانیا انصاف می‌کن! خر تویی یا من
*
گمان کردم که با من همدل
 و همدین و همدردی
به مردی با تو پیوستم ندانستم که نامردی
چه گویم بر سرم با ناجوانمردی چه آوردی
اگر می خوالستی عیب زبان هم رفع می کردی
ولی ما را ندانستی به خود هم کیش و هم میهن
الا تهرانیا انصالف می کن خر توئی یا من

*
به شهریور به پارین که طیّارات با تعجیل
فرو می ریخت چون طیر ابابیلم به سر سجیّل
چه گویم ای همه ساز تو بی قانون و هردمبیل
تو را یک شب نشد ساز و نوا از رادیو تعطیل
تو را تنبور و تنبک بر فلک می شد مرا شیون
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
به قفقازم برادر خواند با خود مردم قفقاز
چو در ترکیّه رفتم، وه چه حرمت دیدم و اعجاز
به تهران آمدم نشناختی از دشمنانم باز
من آخر سالها سرباز ایران بودم و جانباز
چرا پس روز را شب خوانی و افرشته اهریمن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
به دستم تا سلاحی بود، راه دشمنان بستم
عدو را تا که ننشاندم به جای، از پای ننشستم
به کام دشمنان آخر گرفتی تیغ از دستم
چنان پیوند بگسستی که پیوستن نیارستم
کنون تنها علی ماندست و حوضش چشم ما روشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
چو استاد دغل سنگ محک بر سکّۀ ما زد
تو را تنها پذیرفت و مرا از امتحات رد کرد
سپس در چشم تو تهران به جای مملکت جا زد
چو تهران نیز تنها دید، با جمعی به تنها زد
تو این درس خیانت را روان بودی و من کودن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
چو خواهد دشمنی بنیاد قومی را براندازد
نخست آن جمع را از هم پریشان و جدا سازد
چو تنها کرد  هر یک را به تنهائیبدو تازد
چنان اندازدش از پا، که دیگر سر نیفرازد
تو بودی آن که دشمن را ندانستی فریب و فن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
چرا با دوستدارانت عناد و کین و لج باشد
چرا بیچاره آذربایجان عضو فلج باشد
مگر پنداشتی ایران ز تهران تا کرج باشد
هنوز از ماست ایران را اگر روزی فرج باشد
تو گل را خار می بینی و گلشن را همه گلخن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
تو را تا ترکِ آذربایجان بود و خراسان بود
کجا بارت بدین سنگینی و کارت بدین سان بود
چه شد کُرد و لُر یاغی؟  کزو هر مشکل آسان بود
کجا شد ایل قشقائی؟ کزو دشمن هراسان بود
کنون ای پهلوان چونی؟ نه تیری ماند و نی جوشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*
کنون گندم نه از سمنان فراز آید نه از زنجان
نه ماهی و برنج از رشت و نه چائی ز لاهیجان
از این قحط و بلا مشکل توانی وارهاندن جان
مگر در قصّه ها خوانی حدیث زیره و کرمان
دگر انبانه از گندم تهی شد، دیزی از بنشن
الا تهرانیا انصاف می کن خر توئی یا من
*


2025-01-28

طفلکی کاکتوس های زیبای من

زیبایند و مقاوم. مهربانند و دلسوز. پرنده ها داخل تنۀ مقاوم این زیبایان، لانه می سازند و در امن و امان زندگی می کنند. گرما و کم آبی و ناملایمات را با صبر و متانت تحمّل میکنند و گلهای زیبا و چشم نواز به بیننده هدیه میکنند. تیغ های تیز و دردناک دارند. امّا بنی آدم با او چه می کند؟ کلاه بر سرش می گذارد، با دو چشم شیشه ای و سبیل مصنوعی و این همه را با سوزن و سنجاق به تن بینوایش فرو می کند. خوشت می آید و از گلفروشی به قیمت دوبرابر میگیری و می آوری. امّا پس از چند روزی سرش به زیر می افتد. با درآوردن سوزن ها و رها کردن تن خسته اش را از چنگ اشیا بیگانه رها می سازی. امّا دیگر رمقی برایش نمانده و آرام آرام می پوسد و از بین می رود. طفلکی کاکتوس معصوم من.


2025-01-25

چوب خدا صدا ندارد

ای کشته که راکشتی؟ من نمی گویم ای کشته که را کشتی؟ بلکه می گویم ای کشته چه فاجعه ای به بار آوردی؟ خدایت نبخشد.
امروز از روزها، بیست و پنجم ژانویه است. سری به اخبار امروزِ ویکی پدیا می زنم. خبر مهمّی نیست و گویا سلامتی حاصل است و جای هیچگونه نگرانی نیست. چشمم به علی شیمیایی می خورد. کنجکاو شده و سری به صفحه اش می زنم. این همان علی حسن المجید است. همان کس یا بهتر بگویم ناکسی که حلبچه را به خاک و خون کشید. در سردشتِ ما فاجعه انسانی آفرید و از کشته پشته ساخت و جان بدر برده ها مصدوم شیمیایی شدند. همان ناکسی که از سردشت، هیروشیمایی دیگر ساخت. سرانجام خود گرفتار تیغ عدالت شد و محکوم به اعدام. شاید قاضی می خواسته او را قصاص کند با مواد شیمیایی. اما قاضی نیز انسان است و انسانیّت اجازه نداد با او چنان کند که او با سردشت و حلبچه کرد. سرانجام در چنین روزی اعدام شد. مرحوم مادربزرگم می گفت:
آللاهین صبری چوخ، امّا شاپالاغینین دا سسی یوخ.


2025-01-24

قطراتی ازاقیانوس تاریخ

پنجاه و هفتی ها خیانت نکردند.
آزادی کلمه ای شیرین که همه دوست داریم. چه چادری چه بی چادر، چه فقیر چه ثروتمند، چه دیندار چه بی دین.
نوزده سال از عمرم در زمان شاهنشاهی مرحوم محمّدرضاشاه پهلوی سپری شد. نیمی از ما دانش آموزان چادری و نیمی دیگر بدون چادر سر به مدرسه می رفتیم. تا کلاس ششّم مشکلی نداشتیم. اما از کلاس ششّم به بعد بعضی از خانوداه ها دوست داشتند دخترانشان ترک تحصیل کنند. چون فکر می کردند، برای دخترخواندن و نوشتن و خلاصه تحصیل تا شش سال کافی است و هر چقدر هم بخوانند سرانجامشان شوهر و پخت و پز و بچّه داری است. پدر عفّت ملّا بود و بعد از کلاس ششّم به پدر قول داده بود که با چادربه دبیرستان برود و با روسری سر کلاس حاضر شود. مادر حکیمه بسیار مومن بود و دخترش را به شرط چادر برسر کردن به مدرسه فرستاده بود. مادر من نیز مومن بود و دلش میخواست من چادر سرم کنم. من از همان کودکی از چادر خیلی خوشم می آمد و مشکلی نداشتم.
مشکل ما با مسئلۀ حجاب از کلاس هفتم به بعد شروع شد. خانم ناظم می گفت:« دختری که چادر سرش می کند، مثل این است که به پسرها می گوید تو را به خدا تماشایم کن.»
خانم مدیر می گفت:« چادری ها خود را شبیه کُلفَت می کنند.»
خانم بازرسی که به کلاس می آمد، می گفت:« کشوری داریم که به سوی تمدّن بزرگ پیش می رود، دخترانمان نیز باید متمدّن باشند.»
خلاصه چادری ها هر تحقیری را متحمّل می شدند و دم نمی زدند. این تحقیرها کافی نبود. مبصر را موظّف می کردند که چادرهایمان را جمع کرده و به دفتر خانم مدیر ببرد. در حالی که همین خانم مدیر نمی دانست با این کارش چه غوغائی در دل دانش آموز به پا می کند. دانش آموزی که با هزار امید و آرزو پا به دبیرستان گذاشته است. می ترسیر از این که پدر اجازۀ تحصیل ندهد. آنگاه کاخ آرزوها و امیدش بر سرش آوار می شود.  
یازدهم اسفند سال 1353 به دستور محمّد رضا شاه پهلوی دوّمین پادشاه سلسلۀ پهلوی، حزب رستاجیز تاسیس و دیگر احزاب مجبور به پیوستن به این حزب شدند. او مخالف حزب را توده ای یا بی وطن خواند و گفت که او بی وطن است و جایش یا زندان است و یا اگر بخواهد گذرنامه در اختیار دارد و با کمال میل بدون اخذ حق عوارض، می تواند برود چون او ایرانی نیست.
اکنون پسر محترمشان میخواهد پادشاه شود در حالی که می فرماید:« من مبارزه می کنم و به هیچ قیمتی نمی خواهم آزادی خودم را از دست بدهم. این منصفانه نیست که بقیّه را آزاد کنم و خودم را قربانی کنم.»
این در حالی است که خیلی ها جان خود را فدا می کنند. عالی جناب می فرماید بروید و کشته شوید و با خون رنگینتان راه را برایم باز کنید تا بیایم و شاهی کنم و صدایتان  را با بازی با کلمات خفه کنم.
اؤرتولو بازار یانسین، منه بیر دسمال قالسین
ادعا کردند که چیزی برنداشتند و فقط با یک مشت خاک ایران، رفتند. اکنون فقط با یک مشت خاک ایران، میلیاردر هستند و شاهانه زندگی می کنند.

سنین آندیوی اینانیم یا تویوغون له له یین 

2025-01-18

این دنیای آشفتۀ آشفتۀ آشفته

مرحوم مادربزرگم وقتی « منم منم » گفتن ها و زوربازوی غیر عادلانه ای را می دید،زمانی که حقّی را پایمال می دید ، میگفت:« بترسید از خشم خدا، آللاهین بارماغی یوخدو کی گؤزووه سوخا.»
یاد کشتی تایتانیک می افتم که سازنده اش فکر می کرد که کارش حرفی ندارد و کشتی غرق نشدنی است. اما با خراشی توسط کوه یخ، دوتکّه و غرق شد و مسافران و خدمه نیز قربانی شدند. یاد کشتی نوح می افتم و شکافتن دریا و نجات بنی اسرائیل. اکنون همان قوم بنی اسرائیل را می بینم با بمب و آتش و بلا بر سر مردم بی گناه و بی دفاع.
به قول مرحوم مادربزرگم که می گفت:« ائششه یه گوجو چاتمیر پالانین تاپدیر.»
 
و باز لوس آنجلس را می بینم که می سوزد و ابرقدرت دنیا در خاموش کردن آتش عاجز است. همان آتشی که بر سر بی دفاعان می ریخت.
سرانجام دلتنگم از تاوان گناهان مهتران که بر گردن نحیف کهتران سنگینی می کند.
*

2025-01-09

عیسی به دین خود موسی به دین خود

پس اینک شما را دین خودتان باشد و مرا دین خودم

دور هم جمع شدیم تا از این روزهای تعطیلی به نفع و شادی خود استفاده کنیم. من بودم و مهناز و مهرناز و مهری و صالیحا که نمی دانم کدام کلاغی عطیه خانم را خبر کرد. خلاصه مهمان حبیب خداست. چائی و قهوه و چاشنی هایی که خودمان آماده کرده بودیم ، چیدیم و دور هم نشستیم. سخن از عید کریسمس و ژانویه آغاز شد. این روزها بهانه ای است برای ما رفقای دیرینه که دیداری تازه کنیم و از این در و آن در صحبت کنیم. که عطیه خانم ما بالای منبر رفته و شروع به نطق کرد. اول از آزادی و حرمت و احترام به عقاید دیگران گفت و سپس سخن را به دین اسلام و پیامبر اسلام کشاند و بعد از قرآن کریم، رسید به مولا علی و سپس امام حسن و امام حسین وزینب و فاطمه. داشت همچنان می شمرد و جلو میرفت، تا به مشهد و امام رضا رسید و تازه داشت ناسزایش را غلیظ تر می کرد که کاسۀ صبرم لبریز شد و سخن اش را قطع کرده، پرسیدم:« تو مسلمانی؟ آزاده ای؟»
نگاهی عاقل اندر سفیه به من انداخت و جواب داد:« مگر شک داری؟»
گفتم:« شک ندارم، بلکه باور دارم که نیستی. آدم حسابی اگر مسلمانی، چرا ودکا گرباچف را همچون آب روان سر می کشی و گوشت خوک می خوری و پسرت ازدواج سفید کرده و... »
حرفم را برید و با پرخاش گفت:« شما اجازه ندارید به باورها و اعتقاد و اعمال من ایراد بگیرید. به شما اجازۀ توهین نمی دهم. پسرم جوان است و دلش می خواهد آنگونه که دوست دارد زندگی کند. »
گفتم: « اما شما دارید به ایمان و باور و اعتقاد ما توهین می کنید، آن هم از نوع بی ادبانه و وقیح. در حالی که من توهین نکردم. بلکه گوشزد کردم که توهین نکنید. عقیده هرکسی مورد احترام است.»
گفت:« شما نباید این همه ایراد بگیرید. باید بدانید که عیسی به دین خود، موسی به دین خود.»
گفتم:« حرف من هم همین است. اما بعضی ها
اؤزگؤزونده تیری گؤرمور، اؤزگه گؤزونده قیلی سئچیر»
*

2025-01-06

زورنان گؤزللیک اولماز

هفده تیر است و خواه ناخواه یاد هفده تیر 1314 افتادم که مرحوم رضا شاه پهلوی، کشف حجاب را تصویب کرد و سپس به اجرا گذاشت. طفلک مرحوم مادربزرگ و عمه بزرگ و همدوره هایشان خاطرۀ بسیار بدی از آن روز داشتند. آنگونه که بدون چادر و به همراه شوهرانشان در کوچه و پس کوچه های شهر کوچکشان که همه همدیگر را می شناختند، پیاده روی کردند.

تاریخ به ما نشان داد که هر که باشی و معتقد به هر کاری درست یا غلط، به زور نمی شود ترک یا ترغیب کرد.
زورنان گؤزللیک اولماز
*
زنجیر آچارام
خوی دان قاچارام
آچما باشیمی
اؤزوم آچارام
*

2025-01-04

سالی که گذشت

سالی گه گذشت، خوش نگذشت
سال 2024 میلادی رفت و سال نو آغاز شد. سال گذشته اخبار از جنگ و کشت و کشتار و خونریزی و شکنجه و آخرین خبر، پناه بردن جناب اسد به آغوش جناب ولادیمیر بود. غیرنظامیان کشته، کودکان یتیم، خانه ها ویران، چشمها گریان، مادران داغدار، پدران در جستجوی فرزندان ربوده و مفقود شده
 بودند و همچنان هستند. علاوه بر قتل و غارت توسط بنی آدم ستمگر، بلاهای طبیعی همچون سیل و زلزله و رانش زمین و آتش سوزی های طبیعی نیز سنگ تمام گذاشته اند.
من بنی آدم نیز گوشه ای نشسته و به امید پایان این کشت و کشتار، دعا میخوانم. چرا که جز داعا کاری از دستم برنمی آید.

2025-01-03

رغایب، شب آرزوها

رغایب و من و مادرم

دیشب اوّل رجب و شب آرزوها بود و غم مادر، خواب از چشمانم ربوده و در فراقش اشک از چشمانم سرازیر. خواستم سرم را گرم کنم. قرآن کریم را برداشته و  برای شادی روحش، شروع به خواندن وسوره« یس» کردم. ناگاه حس کردم که صدایش روح و روانم را می نوازد. گوئی با لحنی آرام و  نرم ، از من آیت الکرسی می خواهد. پس از اتمام « یس» آیت الکرسی خواندم. دلم ارام نگرفت واز جای بلند شده و برایشحلوائی پختم به شیرینی سخنان شیبرین اش، به گرمی آغوش مهربانش وبه خوش عطری گونه های نرم و لظیفش که با گلاب می شست و همیشه بوی گلاب می داد. به خود که آمدم شب از نیمه گذشته بود.
*
آراز آشاندا آغلار
کور قووشاندا آغلار
بالالار آناسیندان
آیری دوشنده آغلار
*