2025-11-01

اول نوامبر، روز همه مقدسین، هالووین

اول نوامبر جشن درگذشتگان

اول نوامبر است و تعطیل رسمی. هوا ابری و شهر خاموش و بی سر و صدا. برگهای زرد ریزان و از شاخه آویزان، زندگی ساکت و بی روح. برخلاف دیشب « هالووین» که پر از جنب و جوش بود و سر و صدای کودکان و صورت های سیاه کرده و لباس های سیاه و نقاب های به قول خودشان وحشتناک و سیاه بر صورت. کدو تنبل های تزئین شدۀ تو خالی. گویی جشن، جشن شادی و شیرینی خوران کودکان است و بس. خوش به حال کودکان که چه زندگی شیرین و بی غمی دارند. به هر بهانه ای همچون یک تکه شیرینی و کیک و آب نبات شاد می شوند. گویا آنها بهتر از ما می دانند که عمر کوتاه است و باید دم را غنیمت دانست.
اول نوامبر، روز بزرگداشت یاد در گذشتگان است و برایشان جشن می گیرند و مراسم مذهبی در کلیسا و روشن کردن شمع بر مزار مردگان است.
راستی که خوش به حال کودکان.

2025-10-31

به بهانۀ تصمیم کبری

تصمیم کبری، حسنک، کوکب خانم، ریزعلی خواجوی، چوپان دروغگو، پترس و غیره

داشتم سخنان دکتر انوشه را گوش می کردم که به متن « تصمیم کبری» رسیدم. کنجکاو شده و سری به اینترنت زدم. راستش دلم برای تصمیم کبری و چوپان دروغگو و کوکب خانم و ریز علی خوجوی و پترس و حسنک تنگ شد. اینها قهرمانان کودکی هایم بودند.  نظراتی را که برای متن تصمیم کبری نوشته بودند، خواندم و متاسف شدم. متاسف برای جوانانی که هرگونه امکانات دارند و قدیمی ها را مسخره می کنند. زمانی که من درس « تصمیم کبری» را آموختم و تدریس کردم، امکانات دانش آموزان در سطح خرید« پیک، رشد» بود که در مدارس توزیع می شد و خیلی ها امکان خرید آن مجلّۀ دو ریالی را هم نداشتند. یکی می خرید و بعد از خواندن اجازه می داد که دوست صمیمی اش هم بخواند. برایم این مجلّات که زمان تحصیل ما « پیک دانش آموز» نام داشت، می خریدم، مثل کتاب با ارزشی که خیس یا گم شدنش برایم فاجعه بود. خود را جای کبری و کتابش را مجلّه نازنینم می گذاشتم و نگران می شدم که نکند من هم فراموش کنم و این متاع با ارزشم خراب شود.
تابستان که از راه می رسید و مدارس تعطیل می شد، من و مهناز و مهرناز و دوست جان، مجلّه هایمان را آورده و گونی یا روزنامه های قدیمی را روی کاشی های حیاطمان پهن کرده و پاهایمان را دراز می کردیم و مجلّه های دانش آموزمان را آورده و داستانهای قشنگش را می خواندیم و با هم بحث میکردیم. با خواندن دسته جمعی اشعارش، فکر می کردیم که تمامی خوشی های دنیا قسمت به ما شده است. راستی که دسته جمعی چه گروه خوش صدایی را به وجود می آوردیم.
من در دنیای کوچک خودم با جمع آوری قصّه ها و اشعار کتابهای درسی ام، دفتری درست کرده و روی صفحات دفتر صدبرگ ریاضی ام، « دفتر سال گذشته ام که پر شده و دورانداختنی بود» با چسب آبکی چسبانیدم که برای خودش کتابی شد، پر از قصّه ها و اشعار بسیار خواندنی.
نه نسل جدید جان های عزیزم، من و ما مثل شما، موبایل و اختیار در دست و آزاد نبودیم. ما با حداقل امکانات درس خواندیم و زندگیمان را ساختیم. ما روی مبل ننشستیم. لباس فاخر مارک دار همچون شما نپوشیدیم. ما با لباس آبجی بزرگ ساختیم و بزرگ شدیم. مادرم فرصت و امکان حوصله نداشتن و کار داشتن و غذا نپختن نداشت. چون اگر غذا نمی پخت، اگر شوربا و بوزباش اش آماده نمی شد گرسنه می ماندیم. چون نه پولی و نه ماشین شاسی بلندی برای رفتن به رستوران داشتیم.
ریزعلی خواجوی و چوپان دروغگو و حسنک و کوکب خانم، نقش اساسی در زندگی نسل ما دارند. یکی با فداکاری اش، دیگری با نتیجۀ تلخ دروغگوئی اش، سومی با خوش رو بودن و پذیرائی اش با مختصر نعمتی که داشت و … سعی داشتند در تربیت ما کمک دست مادرمان باشند و موفّق هم شدند.

2025-10-30

تصمیم کبری به روایت دکتر انوشه

تصمیم کبری، چوپان دروغگو، ریزعلی خواجوی، کوکب خانم، حسنک، پترس

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گِلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد. کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.»
کبری تصمیم داشت، حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند. چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده، امّا انگشت او درد می کرد. چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او، کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود. امّا کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوّه داشت. او حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او اصلا پول ندارد که شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد امّا گوشت ندارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید، چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. امّا او از چوپان دروغگو هم گله ندارد. چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد. به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

*

تصمیم کبری در کتاب فارسی  
روزی مادر کبری به او گفت: کبری جان! برو کتاب داستانت را بیاور و برایم بخوان. کبری خوشحال شد و به سراغ کتابش رفت. اما هر چه گشت، نتوانست آن را پیدا کند. بین کتابها، اسباب بازیها و حتی لباسها هم گشت، ولی کتاب داستانش را پیدا نکرد.
کبری پیش مادرش برگشت و گفت: کتاب داستانم نیست. کسی آن را برداشته است؟
مادر با تعجب گفت: نه، چه کسی کتاب تو را برداشته است؟ جز من و پدر و برادرت کسی دیگر در این خانه نیست. درست فکر کن ببین آن را کجا گذاشته ای. آن را در مدرسه جا نگذاشته ای؟
- نه مادر، دیروز که از مدرسه برگشتم، کتابم توی کیفم بود.
- آن را توی حیاط جا نگذاشته ای؟
ناگهان کبری یادش آمد که دیروز زیر درخت حیاط نشسته بود و کتابش را می خواند. به حیاط دوید. از دور کتابش را دید و خوشحال شد، اما وقتی که نزدیک رفت، خیلی ناراحت شد. چون شب پیش باران آمده بود و کتاب خیس و کثیف شده بود. جلد زیبای آن دیگر برق نمی زد.
کبری با خود فکری کرد و تصمیمی گرفت.
آیا می دانید تصمیم کبری چه بود؟

*
چوپان دروغگو در کتاب فارسی
چوپانی گاه گاه بی سبب فریاد می کرد:« گرگ آمد، گرگ آمد.» مردم برای نجات چوپان و گوسفندان، به سوی او می دویدند. امّا چوپان می خندید و مردم می فهمیدند که دروغ گفته است.
ازقضا روزی گرگی به گلّه زد. چوپان فریاد کرد و کمک خواست. مردم گمان کردند که باز دروغ می گوید. هرچه فریاد کرد، کسی به کمک او نرفت. چوپان تنها ماند و گرگ گوسفندان را درید.

2025-10-27

چهارم آبان بود

آن روز که چهارم آبان بود

چهارم آبان 1298 بود. مادری فرزند دوقلو زائید. یکی پسر بود و دیگری دختر. تلاش این دوقلو ها، (به زور هم که شده) مدرن سازی جامعه ایران بود. غافل از این که:
جانیم سن یولونا، من یولوما، زورنان، گؤزللیک اولماز
دانش آموز بودیم و باید طبق برنامه دبیر ورزش مان، برای رژه آماده می شدیم. روزچهارم باید در ورزشگاه باغ شمال حاضر شده و برنامه اجرا می کردیم. کسی نبود بگوید آقا جان چرا اجباری؟ دانش آموزانی بودند که دلشان می خواست در برنامه شرکت کنند. آخر دانش آموزان دختری که با چادر به مدرسه می آیند، روپوش و شلوار مناسب می پوشند، چگونه رویشان می شود، با بلوز و شلوار وسط میدان دست و پا بجنبانند و برای خوشامد جناب عالی ها، خود را اذیت کنند؟ چرا درک نمی کردند که دختر مدرسه ای محجوب دارد از خجالت آب می شود؟ این دیگر چه مدل مدرنیزه کردن بود آخر؟ مگر نمی دانستند این دختران با چه احتیاطی به مدرسه می آیند و می روند که خدا نکرده پدرشان نگوید:« بنشین سر جایت لازم نیست به مدرسه بروی.» درس خواندن روشی برای پیشرفت دختران بود. دختران خوشحال بودند از این که دیپلم می گیرند و استخدام میشوند و آیندۀ خوبی در انتظارشان است. خدا را شکرکه خیلی ها خواندند و شاغل شدند. اما از شانس بد ما گذراندن « دورۀ سپاهی» برای اختران اجباری شد. بدینگونه که برای استخدام باید پایان خدمت « سپاهی» داشته باشی. پدرم و پدرش و پدرانشان گفتند:« دختر به سربازی نمی فرستیم.» از شانس ما برای شغل آموزگاری، خدمت لازم نبود و من و مهری و مهناز و هاله، معلم شدیم و خوش به حالمان.
اما در خصوص قصّۀ حجاب. در مدرسه ما تعداد دختران چادری بیشتر از دخترانی بود که بورن چادر و روسری به مدرسه می آمدند. خانم ناظمی داشتیم بسیار زیبا، با ابروهایی نازک و گونه ای سفید و براق و لُپ هایی قرمز و لَبهایی عنابی، با لباسی بسیار شیک و زیبا وکفشهائی پاشنه بلند و موهائی همیشه مرتّب. مادر و خاله و عمه و زنان فامیا هر وقت به جشن عروسی می رفتند همچون خانم ناظم زیبا و شاید زیباتر از او می شدند. تفاوت آنها با خانم ناظم، چادر بود و بس. زنان اقوام با چادر به جشن می رفتند و روز بعد هم آرایش شان زیادی پاک نمی شد و کماکان همچنان زیبا می ماندند. خانم ناظم هراز گاهی سر صف، دخترانی را که روسری معمولی به سر داشتند نصیحت می کرد و می گفت:« شماها شبیه کُلفت خانه ما هستید که می آید و خانه مان را تمیز می کند. کسی که روسری سرش می کند، لیاقتش کلفتی است نه نشستن در کلاس درس.» بعد رو به چادری ها می کرد و می گفت:« دخترانی که چادر سرشان می کنند مثل این است که به پسرها التماس می کنند که تو را به خدا تماشایم کن و دنبالم بیفت.» و ما می ترسیدیم بگوئیم که:« نه خانم ناظم جان مطمئن باشید تا لبهای عنابی و ابروهای نازک شما هست، کسی به ابروهای همچون موکت ما که بالای چشممان است و به لبهای رنگ پریده ما نگاه نمی کند.» اما دریغ از ذره ای جرات. ما چادر سرمان کرده و به مدرسه می رفتیم و وقتی وارد حیاط مدرسه می شدیم، چادر را از سر باز کرده و تا می کردیم و داخل کشو نیمکت مان می گذاشتیم. تازه تعدادی از معلمین هم چادری بودند مثل ما که بعضی ها برای خود شیرینی جلو می پریدند و چادر از سر خانم معلم بازکرده و تا می کردند.
نمیدانم چرا آنها و اینها، اصل کاری موفقیت را موهای مادرمردۀ ما می دانستند و می دانند. جان آقاجان هایتان دست از سر این موها بردارید.
*
چهارم آبان 1346 بود که مرحوم محمّد رضا شاه پهلوی، تاجگذاری کرد و تاجی بر سرهمسرش « شهبانو فرح پهلوی» گذاشت و بعد ها ایشان « نایب السلطنه» شد.
*
چهارم آبان 1357، جشن تولد و تاجگذاری و رژه در ورزشگاه باغ شمال « ورزشگاه تختی » لغو شد.
*



2025-10-26

خواهشی از قوّۀ قضائیّه

قوه قضائیه جان لطفا قانونی وضع کنید مبنی بر اینکه هیچ احدی اجازه دروغ بستن و اطلاعات غلط دادن و بازی با آبروی مردم و ورود به حریم خصوصی اشخاص را در اینستاگرام را ندارد.

امان از اینستاگرام
در اوقات فراغت سری به صفحه اینستاگرام زده، از مطالب جالبشان استفاده میکنم. اما گاهی اوقات شاهد دروغ پراکنی و بازی با حیثیت مردم می شوم. دروغ های شاخدار، اطلاعات غلط پزشکی و اتهامات دروغ نسبت به اشخاص مشهور، روح وروانم پریشان می شود. اخیرا صفحه ای خبر فوت شخصی را نوشته که دروغی شاخدار است. برای این که نظرها در صفحه اش بیشتر باشد. آخر به چه قیمتی؟ به قیمت فحشی که فلانی می نویسد؟
اکنون هم نوبت به پزمان جمشیدیِ محبوب رسیده است.

هیچ کدام قاضی و وکیل مدافع و شاکی پرونده و دادستان نیستیم. اما بی وقفه نظر می نویسیم و رای می دهیم و حکم می کنیم. جان من دست از سر طرف بردارید. اگر مقصر باشد، قاضی حکم می دهد و اگر مقصر نباشد تبرئه می شود که خدا را شکر آزاد شد. شما بی انصاف ها آبرویی برای این بنده خدا نگذاشته اید. جان آقاجان هایتان ولش کنید. سرتان به کار و مشغله خودتان باشد. بیکارید مگر؟؟؟؟
*

پدری برای دخترش جشن عروسی گرفته و مهمانانی دعوت کرده است. از میان مهمانان یا یکی دیگرعکس و فیلم عروسی را در اینستاگرام و جاهای دیگر پخش کرده و اسمش را لاکچری یا افشاگری و... گذاشته است.  طبیعی است که هر پدر و مادری آرزو دارد که برای بچه اش بهترین عروسی را بگیرد. کجای این کار غلط است. کسی یا کسانی به خود اجازه داده اند که به حریم خصوصی بنده خدائی بی حرمتی کرده و عکس های خانوادگی و باحجاب و  بی حجابشان را در معرض عموم بگذارند، آن هم به چه قیمیتی؟ به قیمت ازدیاد بازدید کننده و لایک و فالوور؟ یا انگیزه سیاسی و غیره؟ بقیه هم ای وای گویان، بر سر و سینه کوبیده اند.
جان آقاجان هایتان دست از سر مردم بردارید.
*
تعدادی آدرس بسیار زیبا و مفید در اینستاگرام که از دیدن و شنیدن صدای مخملی و سخنان مفید و کارهایشان لذت می برید.
سوگل مشایخی، رشید کاکاوند، دکتر انوشه، الهی قمشه ای، گروه رقص هوپ استایل، مین بیر ماهنی، باران نیکراه، پارسا کمالی، حسین شمس تبریزی، آنی کورکی و کارهای دستی و بافندگی و... پست های بسیار مفید دیگر
*

2025-10-25

بارون میاد جرجر

سئل گوجو، یئل گوجو، ائل گوجو

می گویند روزی بود و روزگاری، دوره، دورۀ قاجار بود و امتیاز پراکنی و تکه تکه کردن وطن مادرمرده. زمان ناصرالدین شاه بود و تسلط روس و انگلیس. از بانگ شاهنشاهی و کشتیرانی در رود کارون بگیر تا قزاق خانه و شیلات خزر. در سال 1270 هجری شمسی نوبت که به تنباکو و توتون رسید، کاسۀ صبر مردم لبریز شد. میرزای شیرازی لب تر کرد و میرزا جواد آقامجتهد تبریزی و میرزا حسن آشتیانی و...  توتون و تنباکو حرام شد و مردم لب به توتون و تنباکو نزدند. زنان نیز در تحریم توتن و تنباکو سهیم بودند. اورقیه آنایم قلیان را خیلی دوست داشت و مادربزرگم چپق می کشید و عمّه بزرگم سیگار زر. «انیس الدوله» همسر پرنفوذ و مورد علاقۀ ناصرالدین شاه نیز همراه مردم شد و دستور جمع آوری قلیان ها را در کاخ صادر کرد. سرانجام 24 اردیبهشت سال 127 شمسی ( همان سال ) امتیاز لغو شد.
*

یاد شعر زیبای بارون میاد جرجر، احمد شاملو افتادم که مصراع آخرش این بود:
وقتی که مردا پاشند، ابرها زهم می پاشند
*


2025-10-24

بلند آسمان جایگاه من است – حسین خلعتبری

حسین خلعتبری

مهرماه پایان یافت و به آبان رسیدیم. یاد هشت سال جنگی افتادم که جناب صدام به هوس« قادسیّه» شروع و سرانجام آرزو به دل رفت. هوس او سبب پرپر شدن هزاران هزار گل از هر دو طرف شد. پدران و مادرانی را چشم به راه باقی گذاشت و داغها بر دل پیر و جوان و کودک زد. در این میان به یاد شهیدانی افتادم که دلاورانه در خط مقدم تلاش کرده و جان خویش را فدای مردم وطن شان کردند. روحشان شاد و مکانشان بهشت ابدی.
عملیّات مروارید:
در ویکی پدیا آمده است که « عملیّات مروارید» نام عملیّاتی با همکاری ارتش نیروی دریایی جمهوری اسلامی ایران و ارتش نیروی هوایی جمهوری اسلامی ایران، حماسی ترین جنگ دریایی ایران را به وجود آوردند.

سرگرد حسین خلعتبری مکرّم: سرگرد خلبان اف – 4 فانتوم 2 ملقّب به  شکارچی اوزا


سرهنگ دوم عبّاس دوران:
در دو سال اول جنگ بیش از 120 عملیّات و شرواز برون مرزی موفق داشت. او در عملیّات بغداد در خاک عراق کشته شد.

سرهنگ علیرضا یاسینی: یکی دیگر از خلبانان موفق عملیّات مروارید بود.

بهرام افضلی: ناخدا یکم نیروی دریایی ارتش جمهوری اسلامی ، چهارمین فرمانده نیروی دریای به هنگام شروع جنگ، طراحاین عملیّات تاریخی بود.

محمّد ابراهیم حیدری: فرمانده قایق موشک انداز پیکان و فرمانده میدانی عملیّات نیروی دریایی بود که در جریان این عملیّات کشته شد.

و همچنین: سرهنگ مهدی دادپی، سرهنگ کیان ساجدی، سرهنگ محمّد ابراهیم کاکاوند
*

2025-10-19

شرح این قصه شنو از دو لب دوخته ام

فرّخی یزدی - تاج الشعرا

داشت زیر لب زمزمه می کرد
آن زمان که بنهادم، سر به پای آزادی
دست خود ز جان شستم از برای آزادی
هم صدای خوبی دارد و هم شعر زیباست. می گویم:« صدایت خیلی به دل می نشیند. »
می گوید:« این صدای من نیست. صدای شاعر لب دوخته مان است.»
عطیه خانم فوری وسط حرفمان می پرد:« هاله جان، احساساتی نشو. می خواست ساکت شود و حرف نزند. کسی که می گوید چوبش را هم می خورد دیگر.
دیلین دئمه سین... یئمیسین
جوابش را نمی دهد. اما دوست جان می گوید:«
دانیشدی دا، دئدیلر دانیش، دئدی جامیش
چگونه ساکت می نشست. اگر هم می خواست نمی توانست. او شاعر بود و آزادی خواه، دموکرات بود و مشروطه خواه و نمایندۀ مردم یزد. اگر قرار بود خاموش بنشیند که نماینده نمی شد. زندانی شد و فرار کرد و بازگشت. سرانجام با آمپول پزشک احمدی کشتند به بهانه بیماری مالاریا و... دریغ از مزار شناخته شده ای.    
*


2025-10-16

این روزهای جهانی

روز جهانی غذا

شانزده اکتبر روز جهانی غذا و هفده اکتبر روز جهانی ریشه کنی فقر است. می خوانم و دلتنگم. روز جهانی غذاست اما نه برای کودکان گرسنه و داغدیده غزه.
حمله می کنند، می کشند، غارت می کنند، یتیم و داغدار و ویران و بیچاره و درمانده و بی خانمان می کنند و به باقیمانده، راه غذا را می بندند. سپس دو تایی سر میز صلح می نشینند، می دوزند و می برند و امضا می کنند. سرانجام تلّی از خاک و گرد وغبار و ویرانی و مردمی گرسنه و بی خانمان شده را به حال خویش رها می کنند.
*
شمر ائلییب باغریمیزی قان حسین
جانیمیز اولسون سنه قربان حسین

*


نخستین های ماکو

نخستین زن معلّم در ماکو: سنبل بنیادی
نخستین مدرسۀ دخترانه در ماکو: دبستان پروین اعتصامی
مدیر مدرسه: قمرخانم موسوی
سایر معلّمین: ملیحه خانم حبشی - صاحب خانم رمضان زاده - فطمه خانم فیروزی - میر احمد آقا باقرموسوی - میر محمود آقا باقرموسوی
نخستین پزشک در ماکو: دکتر ندیم
*


2025-10-15

به بهانه روز عصای سفید

از هلن کلر تا زهرا فتحی

در تقویم، امروز روز جهانی عصای سفید نامگذاری شده است. سخن از نابینا که به میان می آید، درسی از دروس فارسی مان به یادم می افتد.« زندگی من» خلاصه ای از شرح زندگی  هلن کلر، که  کودکی ناشنوا و نابینا بود و الکساندرگراهام بل برایش معلمی به نام « آن سالیوان » معرفی می کند. آن سالیوان، معلم سخت کوش، موفق به تعلیم هلن کلر می شود و به او نوشتن و لب خوانی را می آموزد.
هلن کلر نویسنده، سخنران و فعال سوسیالیستی بود و در سن 87 سالگی درگذشت.
یادش به خیروقتی درس زندگی من را روخوانی می کردیم و مادرمان اشتباهی در خواندن ما می دید، می گفت:«
اولون اریین، یاریزجان دی باخ، نه دیلی وار نه آغزی، سیزه عبرت درسی وئریر. بویوزو یئره سوخوم.»
از خجالت بمیرید و آب شوید. ببینید نصف شماست. لب و دهان ندارد، اما دارد به شماها درس عبرت می دهد. قد و قواره تان بره توی زمین.
*
انسانهای کرو لال و کور، در اطراف ما کم نیستند. برای دیدنشان دقت لازم است. چندی است که دخترکی با صدای زیبایش خیلی ها را مجذوب خود کرده است. نابیناست اما ناامید نیست. می خواند و خیلی خوب می خواند. اسمش
زهرا فتحی است. زهرا بالا. دختری که آوازه اش همه جا پیچیده است. مادری دارد فداکار و همیشه همراهش.
*
روز عصای سفید بر
زهرا بالا
و زهرابالاهای دیگر، برای روشندلان ناشناخته مبارک.

2025-10-14

بلند آسمان جایگاه من است - خلیل زندی

 خلیل زندی

دوری در ویکی پدیا زده و اسم « خلیل زندی » را دیدم. کنجکاو شده و آنچه را که درباره اش نوشته است، خواندم.
خلیل زندی 12 اردیبهشت 1330 در گرمسار استان سمنان به دنیا آمد.  او یکی از موفق ترین خلبانان در نبردهای هوا به هوا  و همچنین یکی از موفق ترین تک خال های ( خلبانی که بتواند در جنگ حداقل پنج فروند هواپیمای دشمن را سرنگون کند.) ایران بود.
خلیل زندی در تاریخ 12 فروردین 1380 در سن 49 سالگی در یک سانحه اتومبیل درگذشت و در بهشت زهرا به خاک سپرده شد. خلیل زندی و فریدون مازندرانی، به عنوان موفق ترین خلبانان اف – 14 دنیا شناخته شده اند.
*

بیر خیرداجانا بایاتی

اوره یی سیخیلانلار، گؤزویولدا قالانلار بایاتیلاری

*
دالان اوسته دالان وار
دالاندا یئر سالان وار
دئیین او وفاسیزا
گؤزو یولدا قالان وار
*
آت منی گؤتدو قاشدی
سوموکل
ریم چاتلاشدی
گئدین آناما دئیین
منزیلیم اوزاقلاشدی
*
آبی دون آبی گرک
یار یارین بابی گرک
وفاسیز یاری اولان
غصه یه تابی گرک
*
آچارام ها آچارام
باغلی قاپی آچارام
وفاسیز یار الیندن
باش گؤتوروب قاچارام
*
آچیق قوی پنجره نی
گؤزوم گؤرسون گلنی
قبره نئجه قویارلار
غربت ده جان وئره نی
*



2025-10-12

بیستم مهر روز حافظ شیرین سخن

 امروز روز بزرگداشت حافظ است.

این پیر، این رفیق دیرینۀ من، این یاور و همدم ایّام سخت زندگی ام، این تسکین دهندۀ غم هجران پدر و مادرم که رفتنشان را باور ندارم، این تسلای دل غربت زده ام.
حافظِ عزیزم، دوستِ دیرینه ام، بگذار به یاد تو غزلی که امروز با گشودن کتابت برایم خواندی، اینجا به یادگار بنویسم.
در خرابات مغان نور خدا می بینم
این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم
جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می بینی و من خانه خدا می بینم
خواهم از زلف بتان نافه گشائی کردن
فکر دور است همانا که خطا می بینم
سوزِ دل، اشکِ روان، نالۀ شب
این همه از نظر لطف شما می بینم
هردم از روی تو نقشی زندم راه خیال
با که گویم که درین پرده چها می بینم
کس ندیدست ز مشک ختن و نافۀ چین
آنچه من هر سحر از باد صبا می بینم
دوستان عیب نظربازی حافظ مکنید
که من او را ز محبّانِ خدا می بینم
*

2025-10-10

یک روزجهانی دیگر

خودکشی

خودکشی این سیزدهمین عامل مرگ و میر در جهان، بخصوص جوانان، موجب شده است که دهم سپتامبر هر سال برای پیشگیری از خودکشی، روز جهانی مبارزه علیه خودکشی نامیده شود.
قدیمها خودکشی کم بود و اقوامِ کسی را که اینگونه به زندگی اش خاتمه می داد با انگشت نشان می دادند. یادم می آید بانویی تحصیل کرده، وقتی یقین پیدا کرد که بیماری اش سرطان است و آهسته و با رنج خواهد مرد، اول وصیت نامه ای برای عزیزانش نوشت و علت خودکشی اش را بیان کرد. سپس با تیغی رگهایش را زد و به زندگی اش خاتمه داد. همسر و فرزندانش با دیدن جسد غرق به خون مادر، شوکه شدند و صدای فریاد و شیونشان کوچه مان را پر کرد و ما نیز همراه با مادرمرده ها گریستیم. او رفت و عزیزانش را بدجوری داغدار کرد. در وصیت نامه اش نوشته بود که نمی خواهد در بستر بیماری و ناتوانی شاهد زحمت و آزار خانوداه اش باشد. مرگ به زودی سراغش می آید و من از پیش شما رفتنی هستم.
گئدن قوناغین تئز گئتمه سی یاخجی دیر.
نفر بعدی یکی از همکلاسی هایمان بود که علاقۀ زیادی به شیمی دان شدن داشت و دروس ریاضی و فیزیک و شیمی اش بسیار عالی بود. اما والدینش تدارک ازدواجش را دیده بودند. آنها می گفتند:« درس بخوانی که چه بشود؟ آخرش شوهر می کنی و کهنۀ بچه می شویی و در خدمت شوهر هستی. والسلام.»
شنیدیم که روز پنج شنبه و جمعه مراسم عقد و عروسی اش است. چهارشنبه به مدرسه آمد و زنگ آخر از همگی خداحافظی کرد و حلالیت طلبید و با خنده های بلند و ساخته ای گفت:« دیگر مرا نخواهید دید. برایم زیادی اشک نریزید. که کارم بسیار درست و قشنگ است.»
خندیدم و گفتم:« مگر نمی گفتی که ازدواج مرگ من است؟ چه زود عقیده ات عوض شد.»
گفت:« راست می گویی. عقیده ام عوض شد. امشب کاری خواهم کرد کارستون، موضوع صد تا داستون. راه را برای شما باز خواهم کرد تا عبرت پدر و مادرهایتان شوم.
من نباشم گلی از گلستان کم نمی شود. صندلی من در کلاس خالی باشد به جهنم. صندلی شما محکم باشد برایم کافی است.» او خداحافظی کرد و با ظاهری خندان از ما جدا شد و رفت.
صبح روز بعد، که راهی مدرسه شدیم، کوچه بغلی غوغا بود. صدای فریاد و شیون از خانه تازه عروس بلند بود. زنان با چادرمشکی و هراسان به طرف خانۀ همکلاسی مان می رفتند.
زنگ اول دبیر فیزیک مان با چهره ای برافروخته و چشمانی گریان وارد کلاس شد. به پایش ایستادیم و با دست اشاره کرد که بنشینیم و سپس با چشمانی اشک آلود گفت:« دخترخانمها ببخشید نتوانستم جلو خودم را بگیرم. آخر همکلاسی تان شبانه خودکشی کرده است. گویا می خواستند به زور شوهرش بدهند. عروسی اش را به عزا تبدل کرد.»
و ما همگی در عزایش اشک ریختیم.
*
آغلارام اؤز گونومه
گوله رم اؤز گونومه
فلک دوشسه الیمه
سالارام اؤز گونو
*
آغلایارلار گولرلر
گؤز یاشینی سیلرلر
کؤچن یوردون قدرینی
دوشن یورددان بیلرلر
*

 

2025-10-09

نخستین ها

 لیلی جهان آرا یا لیلی ارجمند، نخستین مدیر عامل کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان

بچه که بودم، تمام فکر و ذهن مادرم در مورد من« درس بخوان تا آدم مهّمی شوی و مثل ما خانه دار و محتاج نباشی.» با این نوع فکر، بجز خواندن کتاب های درسی، بقیه کتاب ها را تلف کردن وقت و عقب ماندن از درس و مشق می دانست. البته ما بچه دبستانی ها پیک های مدرسه را می شناختیم و بعد ها مرحوم « صمد بهرنگی» و اولدوز و  ماهی سیاه کوچولو و...  آن هم تابستانها که مدارس تعطیل می شد. نوجوان که شدیم، مجلات جوانان و اطّلاعات، پس از مطالعۀ مادر و خاله و عمه به ما می رسید. رقیّه عکس های و ترانه های گوگوش را جمع می کرد. هاله عاشق داریوش بود و دوست جان بازگشت از مرز بدنامی و من و مهری و مهرناز، داستانهای ارونقی کرمانی و ر. اعتمادی را می خواندیم.سپس صفحه اشعار را مرور کرده و هر کدام شعر مورد علاقه مان را داخل دفتری که برای خودمان تهیّه کرده بودیم می نوشتیم و بدین ترتیب هر کدام از ما گلچینی از اشعار شعرای دلخواهمان را داشتیم. یادش به خیر، به هنگام نوشتن انشا چقدر از نوشته های ر. اعتمادی و ارونقی کرمانی و بقیّه کپی می کردیم و دبیرمان با این که می دانست، اما عکس العمل بدی نشان نمی داد و فقط یک نمره از اشای ما کسر می کرد. برای او خواندن کتاب و مجلّه یک امتیاز به حساب می آمد. اما دبیر سال بعدمان به همه هشدار داد که این دو مجله را می خواند و اگر کپی کنیم، نمره نخواهد داد. بعدها کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان بی وقفهکتاب چاپ کرد و دور و برمان پر شد از کتاب های خواندنی. هنوز هم که هنوز است، کتابهای این کانون را می خوانم و اشعار زیبا و قصه های قشنگش را برای نوه هایم می خوانم. الحق که نویسندگان و شعرای بسیار فعال و با ارزشی داریم.    
اما، کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان، که در سال 1344 هجری شمسی، توسط فرح پهلوی و لیلی ارجمند تاسیس شد،  نامی بسیار آشنا که پربارترین شبکه کتابخانه کودکان و نوجوانان است و همچنین از برجسته ترین ناشران کتاب های کودکان و نوجوانان ایران است که آثار شعرا و داستانسرایان کودکان و نوجوانان را نشر میکند.

لیلی جهان آرا ( لیلی ارجمند )، نخستین مدیر عامل این کانون بود.
*
به یاد بابا،

وبلاکی است که از سال 1387 که داغ پدر،

دل کوچکش را به درد آورده بود، با کمک من شروع به انتخاب اشعار و قصّه های دوست داشتنی از مجلات رشدد آموزش و پرورش و کتابهای درسی و کتابهای نویسندگان و شعرا، نهج البلاغه جمع آوری و نوشت و پس از مدتی خسته شد و وبلاک را به من سپرد تا ادامه دهم و یاد بابایش   در این وبلاک زنده بماند.
*

2025-10-08

ماکو

داش ماکی: ماکو، شهری سنگی در شمالی غربی ترین قسمت ایران.
و این کوه قیه نام دارد.


 

2025-10-07

به یاد یک معلّم

مرحوم محمّد اسماعیل میدیا
داشتم دنبال صفحه اینترنتی کانون بازنشستگان تبریز، می گشتم که چشمم به مجلس ترحیم یکی از دبیران مان افتاد. (مرحموم محمّد اسماعیل میدیا) فاتحه ای بر روح اش خوانده و خواستم تسلیتی بنویسم که دیدم از زمان درگذشت ایشان، دو سال و اندی گذشته است.
یادش به خیر اولین روزی که وارد کلاس شد، پس از برپا و برجا و سلام وخوشامدگویی سال نوی تحصیلی خود را معرفی کرد « میدیا» ما دانش آموزان کنجکاو، دوست داشتیم نامش را نیز بدانیم. گفت:« وقتی به دنیا آمدم، گویا یکی از پدربزرگ هایم دوست داشت اسمم محمّد و دیگری می خواست که اسماعیل باشد. برای این که خواسته هر دو بزرگوار برآورده شود، مرا« محمّد اسماعیل» نام نهادند و به این ترتیب هر دو بزرگوار راضی و خوشحال شدند. او دبیری پرکار و خوب و بسیار مودب بود.
دیپلم گرفتیم و پس از گذشت چند سال، وارد دانشگاه شدیم و از قضای روزگار همین آقای محترم، استاد دانشگاه مان شد. بازنشست شده و در دانشگاه آزاد اسلامی شروع به کار کرده بود. با دوچرخه می آمد و مثل سال های جوانی اش پرکار و پر انرژی بود. می گفت:« بعد از بازنشستگی تازه مخارج زندگی بیشتر می شود. چون صاحب عروس و داماد و نوه ها می شوی و باید خرج کنی و پشتوانۀ جوانها باشی.»

مکانش جنّت.

2025-10-06

گول صنمین ساری پیشییی

گربۀ زرد گل صنم - گول صنمین ساری پیشیی
سیاه مشق های یک معلم - دفتر دوم
*

یان قونشوموزون بیر ساری پیشیگی وار. او هرگون ایشه گئدیر. پیشیک ایسه جامین دالیسیندا اوتوروب، گلیب – گئده نه باخیر.آخشاملار خانیم ائوه گلیب قاپینی آچدیقدا، اودا اؤزون ائشییه آتیب بیر اویان – بویانی گزمک ایستیر. خانیم تئز دالیسیجا گئدیب یازیغی ائوه قایتاریر. یازیق دیلسیز – آغیزسیز پیشیگه چوخ اوره ییم یانیر. خانیم هفته نین سون گونو، چرخینی ده گؤتوروب، پیشیگی چرخین دالیسیندا سبد ده اوتوردوب آلیش – وئریشه گئدیر.  پیشیگین گؤزلرینده سئوینجی گؤروره م.
گل صنم بو پیشیگه و اوبیرسی جاناوار لارا باخاندا دئییر:« نئجه دئییریک آللاه آداما شانس وئره باختاوار ائیلیه، کاشکی حیوانلارادا شانس وئره. بوردا یاشیان ایت – پیشیکلر چوخ باختاواردیلار. یئمک لری، ایچمک لری، بیسکویت، سوموک، نه بیلیم هرنه لری واردیر. ییه لری ده مهربان دیر. بیزیم اورالاردا حیوانلار ائشیک ده قالیرلار.  قیشین سویوغوندا ماشینلارین آلتینا سیغینیرلار. چوخودا اؤلورلر. بو ساری پیشیگی گؤرنده، اؤز ساری پیشیگیم یادیما دوشور.
بؤیوک ائویمیز واریدی. بؤیوک حیاط، بؤیوک حاووض، بؤیوک زیرزمین. زیرزمی نین بیر بؤیوک اتاقی مطباخیدی. مطباغین اورتاسیندا بیر دؤرد بوجاق حاووض واریدی. بو حاووض هر زامان سویلا دولویدو. سولار کسیلنده آنام او سوینان قاب قاشیق یویاردی. اوزون سؤزون قیسساسی کی اورا بیزیم آب انباریمیزیدی. بیر بؤیوک اتاق دا آنباریدی. اورا خیر – خشک، ها بئله سوبا، پیره مئس و... ییغمیشدیق. بیرخیردا اتاقدا بوش اویدو. او اتاقین قاپیسی آچیق ایدی. بیر بوجاقدا سو قابی، اونون یانیندا دا بیر درین بشقاب واریدی. او بشقابین ایچینه سوموک، قاتیق، سوت، هابئله پیشیک لر نه یئسه، تؤکردیک. قیشدا دا پیشکیمیز اوردا یاتیب سویوقدان – قاردان قورتولاردی. بیزیم پیشیک بیر پئکه قارین، قپ قره پیشیک ایدی. بیر گون اویاناندا چوخ اینجه سس ائشیتدیک. بؤیوکآنام گوله – گوله دئدی:« اوشاقلار دورون، پیشییمیز اوغلان دوغوب.»
ال – اوز یومادان زیرزمینه قاچدیق. پیشییمیز بیر یوخ بلکی اوچ بالا دوغموشدو. ایکیسی قپ – قره، بیری ایسه ساپ – ساریدی. ساری پیشیگی قوجاغیما آلیب اتاقیما آپارماق ایسته دیم. بؤیوک آنام قاباغیمدا دوروب دئدی:« ساری پیشیک سنین. اما بوردا قالاجاق. آناسی سوت وئره جک. آناسینین یانیندا قالاجاق. اویناتماق ایسته دیین ده، بورایا گلیب اوینادیرسان.»
بؤیوک آنامین سؤزونه باش اوسته دئدیم. بیزیم چاغدا بؤیوکلرین حرمتی – سایقی سی واریدی. کیمسه جواب قئیتره بیلمزدی.
گونلرین بیر گونونده یولداشلاردان بیری، بیر گؤیرچین تاپدی. یازیق گؤیرچینین قانادی قانلیدی. اوچابیلمیردی. اونو حیوانات دؤحتورونه آپاریب، اوردا ساخلییب، توختادان دان سونرا بوراخمیشدیلار. قضادان منیم ساری پیشیگیم ده آخسیردی. آیاغینا بیر زاد اولموشدو. مدرسه دن قاییدیب، بؤیوک آنامدان بیر سبد آلدیم. پیشیگی سبده قویوب ائودن چیخیردیم کی آتام کوچه قاپیسین آچیب ایچری گیردی.
سلام وئردیکدن سونرا، دئدیم:« آقا جان پیشیک ناخوشلویوب آیاغی آخسیر. آپاریرام حیوانات دؤحتورونه.»
آقا جانیمی دئییرسن؟ فیشفیشا کیمی گؤیه گئتدی:« نه دئدین! نه دئدین!؟ گؤزلریم آیدین نه حیوانات دؤحتورو؟»
دئدیم آقا جان حیوانات دؤحتورونون مطبی آچیلیب. یولداشیم دا گؤیرچینین آپار…»
سؤزومو آغزیمدا قویوب دئدی:« یولداشین… یئییب کندینین کدخوداسینان. لازیم ائیله مییب! او کیشی مال – داوار، قویون – قوزو، تویوق – خوروز دوحتورودو. پیشیک – میشیک یوخ. یولداشینه نه غلط دارتسا، سن ده دارتاجاقسان؟»
دئدیم:« آما آقا جان بو پیشیک ده آخسیر یازیق دی. هلبت جانی آغریر.»
دئدی:« آغریسین دا نه اولاجاق؟ خنجرینین قاشی دوشه جک؟ پیشیک دی بیر- ایکی گوندن سونرا، اؤز – اؤزونه توختار. یالانچی لیق دان گئدیب دؤحتورون ده باشین آغریتمایین. چوخ حیوان ساخلیانلارین، مال – داواری ناخوشلوقدان قیریلیر. یازیقلار زیان گؤرور. پیشک توختاتماق چاغی دئییر. اوتور، اوتوردوغون یئرده. یوخسا قیشلارینی سیندیررام ها!»
سونرا دئیینه – دئیینه دستاماز آلماغا گئدی:« ماغیل! یارالی بارماغا ایشه میرلر، جر – جناوارا اوره ک یاندیریرلار. هله قونشولار گؤسه نه دئیر؟ شهره بیر جاوان دؤحتور گلیب قیزین دا دوشوب دالیسیجا! آدام دا آبیر – اوزم قالماز.»
اولابیلیرکی بابام حاقلی اولموش اولا. بیزیم چاغدا ایت – پیشیگی دؤحتوره آپارمازدیلار. آقا جانیمین دئیدگی کیمی بیر نئچه گوندن سونرا پیشیک توختادی و آخسامادان یولون گئتدی.
گونلرین بیر گونو منیم ساری پیشییم گئتدی بیرداها گلمدی. هر یئری آختاردیم. هرکیمدن سراغینی آلدیم. آنجاق تاپانمادیم کی تاپانمادیم. او گون پیشیک گئتدی کی گئتدی. بؤیوک آنام منیم اوزولدوغومو گؤروب دئدی:« غم یئمه، اولابیلیر کی بیزیم زیرزمینیمیزدن یاخجی یئر تاپیب.»
پیشک گئتدی، منیم گؤزوم یولدا قالدی. آخیر ایتیک چتین اولار. ایندی نین ایندی سی ده هاردا ساری پیشیک گؤرورم دئییرم اولما منیم ساری پیشییم دیر.
*
گربۀ زرد گل صنم- فارسی
*

2025-10-05

روز جهانی معلم

پنجم اکتبر

به پیشنهاد یونسکو، پنجم اکتبر هر سال، برابر با  13 مهرماه ، روز جهانی معلم نامیده شده است و بیشتر کشورها این روز را جشن می گیرند.
در ایران 12 اردیبهشت روز معلم نام گرفت. در چنین روزی در سال 1340 معلمین تجمع اعتراضی برپا کرده و در میدان بهارستان جمع شدند. رئیس شهربانی وقت به سوی تجمع کنندگان شلیک کرد و گلوله ای به دکتر ابوالحسن خانعلی، استاد دانشگاه تهران اصبت کرد و تا رسیدن به بیمارستان درگذشت. او را در آرامگاه ابن بابویه در ری به خاک سپردند.  از آن پس روز 12 اردیبهشت به عنوان روز معلم نام گذاری شد.
*

2025-10-04

دکتر حسن انوری - دکتر حسن احمدی گیوی

دکتر حسن انوری: متولد 1312 در شهرستان تکاب آذربایجان غربی
دکتر حسن احمدی گیوی: متولد 1306 در گیوی، استان اردبیل، درگذشت 26 اردیبهشت 1391
کتاب مشترک: دستور زبان فارسی دو جلدی

*
دکتر حسن احمدی، دکتر حسن انوری، از شما استادان بزرگ سرزمینم سپاسگزارم که کتاب » دستور زبان فارسی » دو جلدی، سبب شد این وبلاک را شروع کنم. مطالب این وبلاک منبع خوبی برای علاقمندان به دستور زبان فارسی و دستور زبان ترکی آذربایجانی است.
دکتر حسن انوری، هر کجا هستی سلامت و سربلند و شاد باشی.
دکتر حسن احمدی گیوی، روحت شاد و مکانت بهشت برین.
*
آدرس وبلاک دستور زبان فارسی و ترکی  آذربایجانی:

زن متولد ماکو 3

2025-10-03

سی و پنجمین سال وحدت آلمان

 Alles Gute zur Wiedervereinigung!

 
یعد از سی ام آپریل 1945 که هیتلر شکست خورده و خودکشی کرد، متفقین جنگ جهانی دوم در پوتسدام، جمع شده و آلمان را بین خود به دو بخش آلمان شرقی و آلمانی غربی تقسیم کردند. برلین به دو قسمت تقسیم شد و سپس دیواری به بلندی حدود 3 متر و طول 155 کیلومتر ساخته شد که به پرده آهنین معروف است. آلمان شرقی تحت کنترل اتحاد جماهیر شوروی درآمد که تلاش می کرد که بین دو آلمان جدائی افکنده و جلو ارتباط بین مردم برلین شرقی و غربی را بگیرد. با وجود برقراری امنیت شدید، باز مردم سعی می کردند به آلمانی غربی فرار کنند. که در این راه خیلی ها کشته شدند. نه تنها دیوار مرتفع و طولانی، بلکه سیم های خاردار مجهز به الکتریسیته نیز، نتوانست کاری از پیش ببرد. سرانجام پس از 41 سال، دو آلمان شرقی و غربی، سیم های خاردار و دیوار برلین را پشت سر گذاشته و به هم پیوستند. اکنون بخش هائی از دیوار در سطح شهر برلین به چشم می خورد. رویش نقاشی کشیده اند و گویا تکه ای از دیوار در موزه نگهداری می شود. اکنون آلمان سی و پنجمین سال وحدت خود را جشن می گیرد.   
تقسیم برلین، کشیدن دیوار، دوری عزیزان از همدیگر، جان سپردن شهروندی که قصد گذر از دیوار و سیم خاردار برای رسیدن به عزیزش، ترانه« او تایدا یاریم قالیب» عشیق زولفیه را یادم می اندازد. که می خواند:
*
دیندیرمه یین قان آغلییار گؤزلریم
گوجدن دوشوب طاقت سیزدیر دیزلریم
قولاغیندان هله گئتمیر سؤزلرین
اوتایدا یاریم قالیب
، یازیم باهاریم قالیب
اؤلدورور بو درد منی
، بیر گول جوالیم قالیب
عاشیق اولموشدوم او گول جمالینا
گؤره سن اودا سالیرمی یادینا
سون نفسده دئیین چاتسین دادیما
اوتایدا یاریم قالیب
، یازیم باهاریم قالیب
اؤلدورور بودرد منی
، بیر گول جمالیم قالیب
آی «  زلفیه » سورما منینم حالیمی
فلک قیردی داماریمی قولومو
قدر ک
سدی یارا گئدن یولومو
اوتایدا یاریم قالیب
، یازیم باهاریم قالیب
اؤلدورور بو درد منی ، بیر گول جمالیم قالیب
*

2025-10-02

عیسی به دین خود، موسی به دین خود


زمان به سرعت می گذرد. تا چشم بر هم می زنی تابستان میرود و پاییز از راه می رسد. دوست دارم در این هوای سرد پاییزی، لیوان چائی در دست، کنار پنجره بنشینم و رقص برگهای زرد و سرخ پاییزی را تماشا کنم. تازه می خواستم چائی ام را بنوشم که تلفن به صدا درمی آید. عطیه خانم است و گلایه هایش که چرا زنگ نمی زنی؟ چرا حالی از ما نمی پرسی؟ چه هیزم تری به شما فروخته ام؟ ائششه یینه کؤششک دئمیشم؟ آتینا ایت دئمیشم؟... و الی آخر
خلاصه که بعد از احوالپرسی و گلایه، شروع به صحبت از آب و هوا و گرانی و اوضاع سیاسی و اجتماعی می کند و سرانجام به دنیای اینترنت و اینستاگرام و برنامه های بی سرو ته اش می رسد.
می گویم:« من اینستاگرام را دوست دارم. صفحۀ ادبیات دکتر رشید کاکاوند، سوگل مشایخی، الهی قمشه ای، حسین شمس تبریزی، باران نیکراه، پارسا کمالی، انی کوزکی و بسیاری دیگر را پیدا کرده ام و هر وقت خسته می شوم سری به گروه هوپ استایل می زنم و رقص و خلاّقیت شان، نشاطی به روح و روان من هدیه می کنند. یعنی بهتر از این نمی شود.»
می گوید:« صفحۀ ... را نگاه نکردی؟ یک نگاهی به صفحه اش بیانداز.»
جواب می دهم:« برنامه اش برایم جالب نیست. فرصتی هم برای برنامه اش ندارم.»
می گوید:« خوب کاری می کنی. بسیار... است. زنیکه پیر خرف و... خجالت نمی کشد با آن سن و سالش قر و اطوار می آید. بعضی ها هم فحش اش می دهند. آخ که دلم خنک می شود!»
می گویم:« اولّا لطفا ادب را رعایت کن. دومّا شما که این همه از ایشان ناراحتی و اصلا هم دوستش نداری، چرا تماشایش می کنی؟ چرا به صفحه اش می روی؟ مگر برایت کله قند فرستاده؟ حالا فحش دادن به او چه لذِتی برایت دارد؟ پدرت را کشته؟ از دیوار خانه ات بالا رفته؟ یا به قول خودت،
ائششه یینه کؤششک دئمیش. آخر چه دشمنی با او داری؟ ولش کن جان من ولش کن.حوصله داری؟»
می گوید:« موعظه نکن بابا! فهمیدیم تو آدم خوبی هستی و غیبت نمی کنی. حالا یه تک پا برو به صفحه اش.»
در حالی که او حرف می زند، با موبایلم سری به صفحه این بنی آدم می زنم. بر حسب اتفاق دارد از کسانی که فحش اش می دهند گله می کند. می گویم:« بیچاره حق دارد. برنامه اش را دوست ندارید، نگاه نکنید. چرا دیگر بد و بیراه می گوئید. از لحن سخن گفتن تو هم هیچ خوشم نیامد. این بیچاره کاری به کار تو ندارد. از قدیم گفته اند هرکسی کار خودش بار خودش آتش به انبار خودش.
سنی اونلا بیر قبره قویمویاجاقلار کی 
از اعتراض من ناراحت می شود. حرف را عوض کرده و این بار گیر می دهد به خواننده ای که پیر شده و دیگر نمی تواند بخواند. می گوید:« می بینی از قدیم گفته اند که از مکافات عمل غافل نشو. معلوم نیست مرتکب چه گناهانی شده که اینچنین مجازات می شود.»
می گویم:« نگو! پشت سر مردم بد نگو. گناه دارد. آخر از کجا می دانی گناه کرده ؟ فعلا تو داری گناه میکنی که پشت سر کسی که نه همسایه ات است و نه رفت و آمدی با او داری و نه اطلاع دقیق، حرف می زنی. این خواننده، هفتاد و پنج سال سن دارد. نخواندنش امری طبیعی است. خاطرات خوشی که با ترانه هایش داشتیم و داریم، برایمان عزیز است. خواننده محبوبی است و نخواندش از محبوبیت اش چیزی کم نمی کند.»
از حرفهایم، از اعتراضم، خوشش نمی آید. حرف را عوض می کند. می خواهد از یکی دیگر حرف بزند که با بهانه ای خداحافظی کرده و فوری شماره صالیحا را می گیرم. تا صدای خشمگینم را می شنود، می خندد و می گوید:« چیشده؟ از کارهای پیرزن باخبر شدی؟ یا از ماجرای نخواندن خواننده تان؟»
می گویم:« مگر دستم به تو نرسد که شماره مرا به او دادی؟ الهی که»
حرفم را قطع می کند و با خنده می گوید:«
الهی که منیم دیلیم ائششک آری سی سانجایدی سنین شماره وی عطیه خانیما وئرن یئرده.»
صالیحا اگرچه ایرانی نیست، اما دوست خوبی است. صالیحا ومن و هاله و اورزولا و بقیه دوستان، سرمان به کار و زندگی خودمان گرم است و کاری به کار کسی نداریم. عطیه خانم دوست دارد کنار ما باشد. اما متوجه نیست که هم تراز ما نیست و خلق و خوی اش با ما فرق دارد. به قول ما که می گوئیم
بابلی بابیوی باب ائله، گؤرن دئسین هابئله   
کند همجنس با همجنس پرواز
کبوتر با کبوتر، باز با باز
*
ستّار خواننده دوران نوجوانی ما که تا کنون نیز با ترانه ها و صدای زیبایش خاطره ساز ایام خوش و ناخوش ما شده است. با شهر غم، نفرین و همسفرش گریستیم و با چادرنماز گل گلی اش رقصیدیم. نمی دانم از حیدرخان و یوسف گمگشته اش بگویم یا ازعسل و کاشکی و بقیه آثارش. خلاصه که ستّار عزیز بدور از سیاست، عقاید  و نظرات مختلف، تو که در گوشه ای از خاطرات ما جا داری، هر کجا هستی سلامت باشی.
*

2025-10-01

مولانا

 مولانای ما

جلال الدین محمّد بلخی، شاعر فارسی گوئی که در قرن سیزدهم و در زمان خوارزمشاهیان چشم به جهان گشود. شاعری که نه تنها ایران و افغان و تاجیک و ترک و یونان، بلکه دنیا را تسخیر کرده است و هر ملک و دیاری او را مختص به خود می داند. او هم ایرانیست، هم افغان، تاجیک است و ترک، یونانی است و آسیائی  و جهانگشایی است که دنیا را با سروده هایش فتح کرد و خلف صدق پدرش شد. سی ام سپتامبر 1207 ( هشتم مهر ماه ) در بلخ چشم بر جهان گشود و در یک روز پرسوز و یخ زدۀ قونیه پس از تحمل بیماری، درگذشت و بزرگ و کوچک را به عزایش نشاند.
می گویند شصت و شش سال عمر کرد. شصت و شش سال پربار که میوه اش مثنوی و دیوان کبیر و فیه مافیه و مکتوبات و مجالس سبعه است.
آی آنکه تو یوسف منی من یعقوب
ای آنکه تو صحت تنی من ایوب
من خود چه کسم ای همه را تو محبوب
من دست همی زنم تو پائی میکوب
جان من مولانا خوشا به حال من که مثنوی و دیوان شمس ات همچون لعلی در آغوش کتابهای دیگرم، زینت بخش خانه ام است. روحت شاد
*

2025-09-30

حکایت تاجی - قسمت سوّم

حکایت تاجی قسمت سوم و آخر
سیاه مشق های یک معلّم - دفتر چهارم

زمستان و بهار، با درسها،  شیطنت ها و تنبلی های ما گذشت و امتحانات ثلث سوّم را داده و دو سه هفته ای منتظر کارنامه  ثلث سوّم ماندیم. یادش به خیر، زمان ترک جلسه امتحان، از دبیرمان خواهش می کردیم که اجازه بدهد نمونه سوال را با خود ببریم. بعضی ها اجازه می دادند و به محض بیرون آمدن از جلسه کتابهایمان را باز می کردیم تا ببینیم چه جوابهائی به سوالات داده ایم. بیشتر وقتها حدس می زدیم که چه نمره هائی ممکن است بگیریم. اما وقتی سوالات به نظرمان سخت می آمد، تا گرفتن کارنامه، تعطیلی زهرمارمان می شد. طفلک مهری به من زنگ می زد و می گفت :« اگر نمره فیزیکم ده شود، فقط ده، نمره دیگری نمی خواهم یک بار سوره یاسین برای قبر بقیع می خوانم. یک کاسه گندم هم به کبوترهای مسجد ویجویه می دهم.»
اشرف می گفت:« اگر تجدیدی بیاورم دق مرگ خواهم شد من هم دو بار یاسین و دو کاسه گندم نذر می کنم.»    
طفلک رقیه، شاگرد زرنگ و درسخوان اما معدِلش نیز بهانه ای برای تهدید به خانه نشین شدنش بود.
تاجی از هفت دولت آزاد بود. او علاقه ای به درس خواندن و کار کردن نداشت. می گفت:« دختر چه درس بخواند و چه نخواند خانه شوهر می رود و کارش به شستن کهنه بچه و غذا پختن و اطاعت از شوهر ختم می شود. پس لزومی ندارد خودش را عذاب بدهد. می خواهم صد سال سیاه قبول نشوم. خدا یک شوهر حاجی و بازاری قسمتم کند. لباس های شیک، جواهرات گران قیمت برایم بخرد. سالی یک بار هم به زیارت برویم. اگر چنین شوهری قسمتم شود، از خدا هیچ چیز دیگری نمی خواهم.»
بالاخره پس از دوهفته ای انتظار و دوری از دوستان، برای گرفتن کارنامه به مدرسه رفتیم. تابستان رنگ و روی همه را عوض کرده بود. آن روز مجبور نبودیم با روپوش به مدرسه برویم. لباسهای رنگارنگ، چادرهای سفید گلدار و
تونوکه جوراب ( جوراب شلواری نازک ) حیاط مدرسه را به سالن مد تبدیل کرده بود. البته این را هم بگویم که کسی از ترس خانم کاشف جرات پوشیدن مینی ژوپ و جوراب نازک  نداشت.  
آن روز هر کدام از ما داشتیم دربارۀ آنچه که در این چند روزه انجام داده ایم و بعد از این چه خواهیم کرد، صحبت می کردیم. بالاخره خانم ناظم پشت میکروفن رفت و دستها به دعا بلند شد. یکی خدا را به جان امام حسین قسم می داد. دیگری گندم کبوترهای مسجد را اضافه می کرد. آن یکی سوره یاسین را دوبرابر نذر می کرد. خلاصه که بازار رشوه به درگاه خدای تبارک و تعالی گرم بود و خدا از دیدن دخترکان امیدوار و مضطرب که به هر دلیل و بهانه ای به درگاهش روی آورده اند، دلشاد بود. با گرفتن کارنامه ها، هرکدام از ما نذرمان را ادا می کردیم حتی در صورت تجدید شدن. ما خدا را شکر می کردیم که بالای سرمان بوده و کمکمان کرده و دست رد بر سینه مان نزده وگرنه وضع می توانست از این هم بدتر باشد. راستی که قربان لطف خدا.
بعد از گرفتن کارنامه ها، باز در حیاط مدرسه به بحث و گفتگو ایستادیم. تاجی با تاخیر وارد مدرسه شد. قیافه اش خیلی تغییر کرده بود. او که در طول سال تحصیلی قیافه ای سیاه و ابروهائی پرپشت و لبهائی تیره رنگ و کلفت و سبیل های سیاه بدریخت داشت، یکباره چهره عوض کرده، موهای سیاه  صورتش رفته و گونه براق و گندمگونش نمایان شده بود. ابروهای پرپشت و جارومانندش نازک شده و چشمان قهوه ای خوش رنگش لابه لای مژه های ریمل کشیده و بلندش می درخشیدند. گردن و بازوها و گوش هایش، زیر نور خورشید می درخشید. گردنبند و دستبند و گوشواره و انگشتری های طلایش او را تبدیل به ستاره درخشان در آسمان آفتابی مدرسه کرده بود. نامزدش که خرده بازاری نو پائی بود، برای نامزدش چه ها که نخریده بود. بعد از سلام و احوالپرسی به طرف دفتر رفت و کارنامه اش را گرفت و برگشت. وضع را پرسیدیم. قاه قاه گفت:« تجدیدی آوردم. آن هم نه یکی نه دو تا دوهزار و شصت و شش تا. شهریور محض تعارف می آیم امتحان می دهم. قبول شدم چه بهتر. نشدم فدای سرم.»
سپس طلاها و صورت بزک کرده اش را به رخمان کشید و با خنده ای آنچنانی ادامه داد:« سیاه بودم سفید شدم، نقره بودم طلا شدم. شماها به فکر خودتان باشید.
یازیخلار
بعد از تمام شدن سال تحصیلی دیگر تاجی را ندیدیم.
چند سالی گذشت. روزی از روزها به مجلس عزاداری یکی از اقوام رفته بودم. اتاق مجزائی را برای سماور و استکان و چای و قند اختصاص داده بودند. سفره ای روی زمین پهن شده و سماور بزرگی در گوشه ای در حال جوشیدن و قوری بزرگ چای روی آن در حال دم کشیدن بود. در گوشه ای دیگر، دو تا علاالدین که روی یکی کتری آب جوش و روی دیگری کتری بزرگ قهوه گذاشته بودند، به چشم می خورد. آن قدیمها مردم فقط در مراسم عزا قهوه می نوشیدند. آن هم داخل استکانهای کوچک قهوه خوری، همان استکانهای کمربارک لب طلائی که پدربزرگم چائی می نوشید. به این استکانها، استکان قهوه یا
اینجه بئل می گفتند. کنار سماور تشکچه گذاشته و دو تا متکا نیزبه دیوار تکیه داده بودند. صاحبخانه رو به دختر و عروسش کرد و گفت:« تا چند دقیقه دیگرچای تؤکن طاهره خانم می آید چند تا حوله و دستمال تمیز بیاورید.» 
خانمی رو به عروس کرد و گفت:« دخترم پیر بشی انشالله، سطل آب یادتان رفته. الان طاهره می آید و غر می زند.»
عروس گفت:« طاهره خانم گفته اگر استکانها را داخل سطل بشوئید نمی آیم. می گوید اینگونه استکان شستن تمیزی که نه بلکه کثیفی است. گفته باید دو سه تا دختربچه دم دستش باشند که استکانهای خالی را زیر شیر آب، آب بکشند.»
خانم گفت:« وای به حق حرفهای نشنیده. او کارگر است یا کارفرما؟ »
صاحبخانه گفت:« یک کمی حق دارد. آخر یک سطل و آن همه استکان. خوب نیست که. تازه این همه دخترخانم دور و برمان است. به نوبت استکانها را می شویند.»
در بیشتر مجالس کنار سماور، سطل بزرگ آب می گذاشتند.
چای تؤکن استکانهای جمع شده از جلوی مهمان را داخل آب سطل فرو می برد و بعد با حوله خشک کرده، چائی یا قهوه می ریخت. وقتی رنگ آب کمی تغییر می کرد، آب را بیرون می ریخت و سطل را می شست و پر آب می کرد.
چای تؤکن طاهره خانم آمد و سلامی کرد و روی تشکچه نشست و به متکاها تکیه داد و بعد از رفع خستگی راه، از جا بلند شد. در کتری بزرگ قهوه را باز کرد و گفت:« دارد می جوشد. الان قهوه را آماده می کنم.»
بعد داخل کتری نسکافه و شکر ریخت و خوب هم زد. فتیله علاالدین را خیلی کم کرد و کتری را رویش گذاشت تا گرم بماند. دستهایش با سرعت  و در یک چشم به هم زدن سینی های بزرگ چای را آماده می کرد. بیخود نبود که برای چای ریختن و آشپزی و شست و شو، از او نوبت می گرفتند. نگاهش کردم. این زن به نظرم خیلی آشنا می آمد. او درست شبیه همکلاسی ما تاجی بود. چشمان قهوه ای خوش رنگ، چهره سیاه و گندمگون و لبهای کلفتش تاجی را به خاطرم می آورد. خواستم بپرسم که با تاجی چه نسبتی دارد؟ شاید خواهر یا دخترخاله اش باشد. اما جرات نکردم. خانواده و طایفه تاجی کجا و کار در خانه مردم کجا؟ یک لحظه احساس کردم که متوجه نگاههایم شده است و بالاخره به صدا درآمد و آهسته پرسید:« چیه مثل طلسم شده ها چشم از من برنمی داری؟ مگر آدمیزاد ندیده ای؟ نکند در آسمان ماه تابان دیده ای
یازیخ؟ الیم آیاغیما دولاشیر / دست و پایم به هم می پیچد.
وای خدایا! یازیخ؟ یعنی این زن تاجی خودمان است؟ امکان ندارد. گفتم:« ببخشید به نظرم خیلی شبیه یکی از همکلاسی هایمان هستید.»
زهرخندی زد و گفت:« من همان لحظه اول تو را شناختم. تو چطور مرا نشناختی؟ یازیخ؟»
گفتم:« حدس زدم. اما »
گفت:« اما چی؟ جرات نکردی به دلت راه بدهی که این همان تاجی معروف و بالا نشین هست که الان پائین نشسته ؟»
گفتم:«استغفرالله. این چه حرفیه؟»
گفت:«البته که استغفرالله. من همیشه بالانشینم. چون نان از عرق جبین می خورم. برای همین هم به خودم خیلی افتخار می کنم وهر جا برای کار می روم، متکا و تشک می خواهم. من اربابم. ارباب خودم و دلم می خواهد همیشه ارباب  باشم.»
گفتم:« البته که ارباب هستی.»
گفت:« داری تعارف می کنی؟ آخرین روزی که همدیگر را دیدیم یادت هست؟ من فکر می کردم زندگی همین هست که می بینم. فکر این جاهایش را نکرده بودم. بعد از درگذشت پدرم، شوهرم هم ورشکست  و فراری شد. لامصب آنقدر بدهی بالا آورده بود که ارث پدری ام هم مشکلی از ما حل نکرد. دار و ندارمان را فروختیم و مستاجر خانه خرابه ای شدیم که سقفی بالای سرمان باشد. سه تا بچه دارم و هر سه دهان دارند وخودت بهتر از من می دانی که دهان نان می خواهد. تنها کاری که از دستم برمی آید چای و قهوه دم کردن و ظرف شستن و غذا پختن است، که انجام می دهم. گاهی وقتها خودم را سرزنش می کنم که اگر سه چهار سالی زحمت می کشیدم و درس می خواندم. دیپلم می گرفتم و کارمند می شدم و چرخ زندگیم راحت تر از این می چرخد. اما خوب دیگر حسرت و کاش، نان سفره نمی شود. از آن همه غرور همین تشک و متکایی مانده که سر کار بدان تکیه می کنم.»
گفتم:« تو عقلت رو به کار انداختی و به فکرت رسید که می توانی این کار را بکنی. اگر من گرفتار می شدم عقل ناقصم به این کار نمی رسید.»
گفت:« آدمی که گرفتار شد، عقلش نیز خود به خود به کار می افتد. چاره ای ندارد.»

گفتم:«آخر تو برادرشوهرها و برادرهائی داری که شاید از نظر مالی حال و روز خوشی داشته باشند. چرا از آنها کمک نخواستی؟»
گفت:« از آنها کمک می خواستم که چی می شد؟ انتظار داشتی طلاق بگیرم و بروم ور دل زن داداشها بشینم و از هرکدام طعنه ای بشنوم  و بچه هایم تحقیر شوند؟ یا اینکه ور دل مادرشوهر بنشینم و هر دهن گشادی پشت سرم حرفی دربیاورد؟ برادرشوهرهایم جوانند و دهان مردم دروازه. برادرهایم خیلی مخالفت کردند که دارم با این کارم شرافتشان را لکه دار می کنم. اما من به شرافت کسی کاری ندارم. در مجالس زنان چائی می ریزم و آشپزی می کنم. منتم را می کشند و از من وقت می گیرند. توی مدرسۀ بچه ها هم اسم و شغلم را پرسیدند، گفتم چای تؤکن طاهره. اگر چه چای تؤکن طاهره هستم. اما سرم همیشه بالاست. هرگز خم نشده ام و خم نمی شوم. دست گدائی پیش هیچ کسی دراز نمی کنم. اگر طلاق گرفته و به خانۀ برادر می رفتم، بیوه مردی پیدا کرده و شوهرم می دادند. گاهی ازش کتک می خوردم و زمانی فحش می شنیدم و در مقابل شکایت از او می گفتند:«
دیلین دئمه سین...یئمه سین. کیشی باتمان اولسا آرواد یاریم اولار. 
می توانستم به خاطر لقمه نانی بشکنم. اما نشکستم و نمی کشنم. با تمام سختی ها مقابله می کنم و منتظر شوهرم می مانم بالاخره مشکلش حل می شود و برمی گردد. در همیشه به همین پاشنه نمی چرخد. او به من خیانت نکرد، من نیز به او خیانت نمی کنم. طفلک از دست طلبکارها به جنوب فرار کرده که مثلا هم مخفی شود و هم کار کند. اما بدبخت بیشتر وقتها گرسنه است و کاری هم گیر نمی آورد. دلم به حالش می سوزد و بعضی وقتها برایش پول توجیبی هم می فرستم. یک دفعه فکر نکنی که  داش اوتوروب کسسه یین گونونه آغلیر( سنگ نشسته به حال خشت می گرید.)  زمانی داشت و می خوردیم و راحت زندگی می کردیم. سر و گوش و گردنم طلا بود. فلک زده بدبخت حالا ندارد فقیرتر از من است. ال الی یووار، ال ده دؤنر اوزو یووار/ دست دست را می شوید، دست هم برمی گردد رو را می شوید.»   
سر صحبتمان باز شد. هر کدام به حسب و حال خودمان از فلک بدکردارو از صورتی که به ضرب سیلی سرخ می کنیم شکایت کردیم. از آن روز سالهای سال می گذرد و از سرنوشت او خبر ندارم. امیدوارم زنده و سلامت باشد. خدای ناکرده مرده هم باشد، در گوشه ای از دفتر خاطراتم زندگی می کند.  
*
خانم ناهید کاشف مدیر دبیرستان مان، بانوئی شیرزن و نمونه، اگر زنده است سلامت باشد و گرنه روحش شاد و مکانش آرام.
*

2025-09-26

مرگ ایوان ایلیچ

 











مرگ ایوان ایلیچ
نویسنده: لیو تالستوی( لئو نیکلایویچ تولستوی ) فیلسوف، عارف و نویسندۀ روسی
سروش حبیبی:  مترجم آثار ادبی به زبان های روسی، فرانسه، انگلیسی و آلمانی 

*
وقتی من نباشم، چه چیز خواهد بود؟ هیچ چیز نخواهد بود. من کجا خواهم بود یعنی مرگ همین است؟ نه من نمی خواهم!
صفحۀ 61
*
ایوان ایلیچ بیش از همه چیز، از دروغی رنج می برد که معلوم نبود چرا همه می گفتند و اصرار داشتند که او را بیماری عادی بدانند نه محتضری در آستانۀ مرگ
صفحۀ 73
*
یکی بالای سرش گفت:« تمام کرد!»
ایوان ایلیچ شنین و آن را در روح خود تکرار کرد. در دل گفت:« مرگ هم تمام شد. دیگر از مرگ اثری نیست.»
نفس عمیقی کشید، امّا نفسش نیمه کاره ماند. پیکرش کشیده شد و مرد.
صفحۀ 104
*

چه روزهائی بر من گذشت

 متنی دیگر از سما شورائی که به ترکی آذربایجانی ترجمه کردم

چه روزهایی … آخ که چقدر افتادم ، چقدر خیزیدم ، چقدر توی خودم چون کلافی سر در گم پیچیدم و روزهای سپیدم را به جایی گره زدم که به ناکجای شکستن ها میرفت. اما تو هم مردش نبودی ، تو کوچک بودی . قامتت که نه ، اما دلت کوچک بود . نوزده سالگی من ، به تویی گره خورده بود که هنوز بلد نبودی گره های ساده ً غرور را بگشایی و کورشان نکنی به دندان ِ حماقت و خودخواهی هایت.
?و حتی دوست خوبی هم نبودی برای من که نوزده سال از عمر را بر تو بخشیدم . حیف از منی که با تو سر کردم . تو حتی از خودت نپرسیدی چطور ترکم کنی بدون اینکه صدای شکستن بشنوی از پشت سرت . می دیدی و خودت را میزدی به آن راه که ساده تر است . …
دنیای عجیب و کوچکی ست . گرد است و گذرا .
گاهی فکر میکنم فراموش کرده ام اما نبخشیدمت . نه به خاطر خودت که هیچوقت نمیخواستمت ،
نه ... ، به خاطر روزهای خاکستری و سوالهای ناتمام ِ بی پاسخم که چرا به خود بها ندادم.
تا چندی پیش فکر میکردم زمانی اگر باز ببینمت به تو دوباره خواهم گفت که چقدر دوستت نداشته ام . از همان اولی که زیر پای آرزوهایم را خالی کردی.
بار اول که رفتی ، ترسیدم ، گم شدم و دیدم که در من خموش چه فرو ریخت ! . نفهمیدم کجای جهان ایستاه ام و سهم من از این سالیان چه بود ! باز برگشتی و من به خودم دروغ گفتم . خواستم باور کنم که حتما من اشتباه کرد ام و من کم گذاشتم . تو آمدی و من مثل همان نوزده سالگی باز اشتباه کردم.
بار آخر ، من باید میرفتم و باید آن نه را به تو میگفتم که در نوزده سالگی . آخر رهایت کردم و رها شدم . دیگر هیچ جای خالی ای نداشتم که قد ِ تو باشد .
مادر میگوید : تا آخر عمر که تنها نمیشود !
به او میگویم : مادر ، چرا تنها ؟ من روزگاری روی خودم قمار کردم و باختم و اکنون آنطور هستم که باید بودم. جایی ایستاده ام که اندازه ً من است . حسش خوب است که بندی به پایم نیست . حسش خوب است که دیگر نمی ترسم و این نترسیدنم خیلی خوب است .
و من به این فکر میکنم که من از کدام شب ، من از کدام روز ، زیستن را بی داشتن ِ نیاز به کسی یا دستی و آغوشی میخواهم ؟ و من از کی اینقدر نگاه آدمها را می بینم و دلم هوایی نمی شود و
برای خودش سرخوشانه می تپد و خودش را می سپارد به هر ثانیه ای که رنگ می گیرد ، بی حساب و فکر و معادله و دل تنگ و جان شیفته . و عقلم سر میجنباند و میگوید : بگذار تا بگذرد که بالاتر از سیاهی رنگی نیست … 
*

نه گونلر کئچدی منه
آه ! نه گونلر! نه قدیر ییخیلدیم ، نه قدیر آیاغا قالخدیم ، نه قدیر اؤز دوره مه دولاندیم ، نه قدیر قیوریلیب آچیلدیم ، من اؤز آق بختیمی سنین کیمی سینیق بیر بوداغا دویونله دیم . آما سن ، سن اری دئییل دین ، سن خیردایدین ، چوخ خیردا . بوی بوخونون یوخ بلکی اوره گین.
اون دوققوز یاشلیغیم سنه دویونلن میشدی . سنی کی هله اؤز بئنجیریلغ دویونلریوی آچماغی باشارمیردین .
سن منه کی اون دوققوز ایل عؤمرومون گؤزل چاغلارین سنه باغیشلامیشدیم ، یاخچی یولداش اولا بیلمه دین.
حیف منه ، حیف منه کی عمرومو سنه باغیشلادیم . حیف منه کی سنین له یاشادیم.
سن حتی اؤزوندن سوروشمادین نه سیاق مندن آیریلاسان
کی سینماغین سسین دالینجا ائشیتمییه سن
گؤروردون ، آنجاق گؤرمه مه زلیقدان گلیردین کی سنینی اوچون ان قولای بیر ایشیدی
نه خیردا دونیادی ! نه عجایب دونیادی! گیرده دی ! گئچه راق دی
هردن اؤز - اؤزوه دوشونورم سنی اونودموشام ، اما باغیشلامامیشام
نه فقط اؤزون اوچون کی هئچ واخ ایسته میردیم
نه بؤز گونلر اوچون
نه یاریم قالمیش ، جاواب سیز قالمیش سوروش لار اوچون
جاواب وئره بیلمیرم اؤزومه ، کی نییه اؤو قیمتیمی بیلمدیم؟
نئچه واخ بوندان قاباغا کیمی اؤز - اؤزومه دوشونوردومسنی گؤرجک همن بیرداها دئیه جاغام کی سنی نئچه سئومیردیم. همان گوندن کی ارزو دیلکلریمین آیاقینین آلتین بوشاتدین.
ایلک گئتدیین زامان ، قورخدوم ، اؤزومو ایتیردیم ،بیلمه دیمن دونیانین هاراسیندا دورموشام .نئچه ایلدن سورا منیم پاییم بویودو.
بیرداها گلدین و من اؤزومه یالان ساتدیم.اؤزومو ایناندیردیم کی گناهلارین هامیسی مندئیدی. سن گلدین من ده اون دوققوز یاشینداکی چاغلار کیمی گئنه ده آلداندیم
آخیردا دوشوندوم کی ، من گرک گئدم و یوخو سنه دئیم. اون دوققوز ایلدن سورا گئتدیم سندن قورتولدوم. داها اوره گیمدن بوش یئر قالمامیشدی کی سنین یئرینی گؤستره.
آنام دئییر : آخیراجاق یالقیز یاشانیلماز.
دئییرم : آی آنا ! نییه به یالقیز؟ من عؤمور بویو قمار اوینادیم، اوتوزدوم . ایندی اویام کی وارام.. بیر ائله یئرده دورموشام کی منیم بویوم قدیر دی
نه گؤزل دویغودو ، نوخداسیز آیاق !
نه گؤزل دویغودو ! قورخماماق !و بو قورخماماغیم نه گؤزل دیر
و ایندی من بونو دوشونورم
من هانسی گئجه دن
من هانسی گونوزدن
یاشاماغی بیر ایریسینین الیدن آیری ، قوجاغیندان آیری ایستییرم .
من نه زاماندان باخیشلاری گؤنده هاوایی اولمورام
اوره گیم اؤز - اؤزونه نه گؤزل چیرپیر
ثانیه لرنن ، لحظه لرنن نه گؤزل رنگ آلیر
حساب کتاب سیز ، معامله سیز ، آلیش وئریش سیز
باشیمداکی عاغلیم باش قاوزییب دئییر:
قوی کئچیب گئتسین کی قارادان باشقا بویا یوخدو
*

خواب هایم

متنی زیبا از سما شورائی که به ترکی آذربایجانی ترجمه کردم.

خواب هایم را دوست دارم. در خواب آغوشها واقعی اند و بوسه ها لبالب از اعتماد داشتن.
من در خواب هایم هیچگاه دنبال حقیقت نمیگردم. کوچه ها همان کوچه اند و آن کسی که در بیداری به دنبالش میگردی همان . در خواب آدمهای آرزوهایم نه جای دوری میروند و نه رفتن را بلدند …
در خواب، کودکی ام هر روز صبح زود، با چشمانی بازیگوش، ته کوچه ای تنگ و باریک متولد میشود. 
۱۴ سالگی جان میگیرد و همکلاسی ها در راه مدرسه باز عاشق میشوند .خواب های من ۳۰ سال جوان تر از منند و هنوز نمیدانند که بزرگ شدن ، زیاد هم خوب نیست . زمان را نمیفهمند و معنی تنهایی بزرگتر ها را نمیشناسند .
در خواب های من ، پسر همسایه رو به روی ما ، هنوز عاشق من است و مرا با موی های دمب اسبی کرده ام هر روز تا دم مدرسه بدرقه میکند .
بقال سر کوچه ما هنوز همانقدر خوشبخت است با ۶ بچه قد و نیم قد و زنی که هر سال حامله میشود و اصلا زیبا نیست .
مادر در خواب هایم ، چون قدیم جوان، چاق, سفید و سر حال است و ورخت میشوید و بر طناب حیاط پهن میکند. مادر بزرگم هم هست و هنوز به همان خوش مزگی آن زمان ها ، برایمان ماکارونی با ته دیگ سیب زمینی میپزد
دیشب خواب دیدم ، مردی کوچک اندام و زشت و غریبه را دوست دارم . در خواب بازو در بازویش انداخته و بی دلهره از اینکه راست بود یا دروغ، در کوچه ای راه میرفتیم
تنش گرم و واقعی بود . میشناختمش و من باور میکردم که مرد من است ، بی هیچ دغدغه ای از نداشتن و ترس از رفتنش ..
من خواب هایم را دوست دارم و میترسم بیدار شوم و ببینم هنوز تنهایی هایم اینجایند و غربتی که بعد از این همه سال ، هیچوقت عادت نمیشود ..
*
سما شورائی
*
ترجمه به ترکی آذربایجانی
یوخولاریمی سئویرم نئیه کی:
یوخودا قوجاقلار دوغرودولار و اؤپوجوکلر گؤوه نجدن دولو.
یوخولاریمدا دوغرونون دالیسیجا دولانمیرام. کوچه لر همان کوچه دیلر و دالیسیجا دولانان سئوگیلی همان.
یوخودا دیلکلریمده اولانلار نه بیر یئره گئدیرلر نه ده گئتمه یی باشاریرلار.
یوخودا ، اوشاقلیغیم ، دار دودوک کوچه لرده ، اویناقلایان گؤزلرینن دوغولور.
اون دؤرد یاشلیق جانلانیب مدرسه یولداشلارینان بیرلیکده ، عاشیق اولورلار.
یوخولاریم ، اوتوز یاش مندن قوجادیلارو هله ده بیلمیرلر بؤیومک چوخ دا یاخجی دئییل. اونلار دئورانین دولانماسین بیلمیرلر و بؤیوکلوغون یالقیزلیغین تانیمیرلار.
یوخولاریمدا جام – جاما یاشایان قونشونون اوغلو ، هله ده منی سئویر، ادالیمجا دوشوب ، منی دالی دان دم اسب باغلادیغیم هؤروکلریمله ، مدرسه قاباغیناجاق یولاسالیر.
کوچه باشینداکی باققال هله ده بخته ور دیر. آلتی دانا نارین بالالارینان بئله ، بویلو اولان آروادی هله ده ائله چیرکین دی.
یوخولاریمدا ، آنام قدیمکی کیمی گئنج دی ، توپول دو ، گؤزل دی ، آغجادی. هله ده پالتار یوور ، شه ریتدن آسلیر.بؤیوک آنام دا هله یاشییر. وای نه دوزلو آرواددیر! هله ده بیزه قازماقلی ماکارونی پیشیریر.
کئچن گئجه یوخو گؤردوم. بیر قیسسابوی ، چیرکین ، غریبه بیر کیشینی سئوریدیم. کوچه میزده کیمسه دن قورخمادان ، قول – قولا گئدیردیک. اللری ایستی ایدی . دوغرویدو. تانییب و اینانیردیم کی او منیم یاریم دیر. کیمسه دن قورخمادان ، تیتره مه دن ، و اونون گئتمه سیندن قورخمادان
یوخولاریمی چوخ سئویرم ، اویانماقدان قورخورام. قورخورام اویانام و گؤرم کی هله ده یالقیزلیغیم منیم یانیمدادیر. و هله ده غریب لیغیم کی ایللر اؤتن دن سورادا ، آلیشمامیشام.
یوخ!!
… آل … یش .. ما … می… شام

*

2025-09-25

اوخولون بیرینجی گونو

 اوخولون ایلک گونو

آی او گونلر، نه گؤزل گونلریدی. اوچ آی یای تعطیلیندن سونرا، مدرسه لر آچیلیردی. سئوینجک اویانیب، حاضیرلانیردیم. دفتر، مداد، مداد سیلن، مداد قددین، سو قومقوماسی، پنیر – چؤرک بلله سی، بیرده آنامین تیکدیغی ال دسمالی، هامیسینی کیفیمه قویوب، آتامین الیندن توتوب، مدرسیه گئتمک اوچون ائودن چیخیردیم. ایلک گون آنام هامیمیزی قرآن آلتیندان کئچیردیردی. قرآن کریمی اؤپوپ سورا، ائودن چیخیردیق. آنام خیرداپوللاری تصدق اوچون چیخیب، تاخچادا بیر نعلبکی نین ایچینه قویوردو.
آنامین اولدوزکیمی پاریلدایان گؤزلری، امیدنن باخیب، منه باشاریلی اولماق یولون و آتامین ایستی و یوموشاق و گوجلو اللرینین ایستی سی و گؤنجی، ان گوجلو و مهربان اورکلی اولماغین یولون گؤرسدیر.

آنام دییردی:« اوخویون، اؤز الیز اؤزجیبیز اولسون. اوخویون حرمتیز چوخ اولسون. اوخویون قئیین – قودا یانیندا باشیز اوجا اولسون.»
آتام دئیردی:« اوخویون یولوز آچیق اولسون. اوخویون قازانجیز چوخ اولسون. اوخویون گله جکده ان یاخجی ائولادلار تربیت ائیله یین.»
*
دستمال: بوندان قدیم حاضیر دستمال لار یوخویدو. اولسایدی دا باهایدی و هر زامان آلماق اولمازدی. اونون اوچون آنالاریمیز تازا چادرا تیکن ده، بوجاقلاریندا قالان پارچادان بیزه دستمال تیکردیلر. کهنه اولان پالتارلاری، چادرالاری دا آتمازدیلار. اونلارین دا پوزولمامیش یئرلرین کسیب دستمال تیکردیلر. هر گون مدرسه دن ائوه گلدیغیمیزده، دستمالیمیزی صابونلاییب، آساردیق.
بوندان قدیم مدرسه لرده بیز اوشاقلار هامیمیز بیریدیک. بس ها بس یوخویدو. هئچ کیم تازا مدل، تازا مارک، تازاو... بیلمیردیک. هامیمیز بیر بوی دا بیر بویادایدیق.
آی او چاغلار، نه گؤزل چاغلاریدی.