2025-12-17

دنیای زیبای ما یادش به خیر

 دنیای زیبای ما بچه های دهۀ سی – چهل

هم سن و سالان من، معنی و مفهوم این ترانه را به خوبی می دانند. نوجوان بودیم که عباس وفا، که این ترانه را خواند، گوئی از دل نوجوانان خبر داد. عشق و نوجوانی را از دیدگاه ما خوب توصیف کرد. دختر خانم دبیرستانی چادر بر سر و کیف بر شانه آویخته و یا بدون چادر، راهی دبیرستان می شد. آقا پسر کتابها در دست و گاهی داخل کیف، پشت سر دخترخانم دلخواهش به راه می افتاد. فقط نگاهها سخن می گفتند و اگر جراتی بود، پسرک آهسته و با ترس و خجالت تکه کاغذ کوچکی را به طرف دخترک دراز می کرد که شماره تلفن خانه اش بود. باز اگر دخترجراتی داشت، هنگامی که والدین خانه نبودند یا سرشان گرم، زنگی می زد و سلام و علیکی با صدای لرزان رد و بدل می شد و تمام. این نهایت عشق و دلهره و شادیِ وصال بود و بس. دیدار بین راه مدرسه، چشمها و لبخندها سخن می گفتند و همین. چه زیبا و مقدس بود عشق. بی هیچ آلایش و حیله ای. نُه ماه مدرسه این چنین می گذشت و تابستان فرا می رسید و غم ندیدن.
یادش به خیر حکیمه پسری را دوست داشت که دیپلم گرفته و به خدمت سربازی رفته بود و او در فراقش چنین می خواند:
دالان اوسته دالان واردی
دالان دا یئر سالان واردی
دئدیم گئتمه سرباز اوغلان
گؤزو یولدا قالان واردی
 *
خواننده ( عباس وفائی ) می خواند:
حالا که از صدا افتاده
زنگ مدرسه هامون
حالا که فصل تابستون 
نشونده غم به دلهامون
بهار من، خداحافظ
خداحافظ تا پاییز
در این گرمای تابستون
دلم غرق زمستونه
امید من به پاییزه
که دیدار تو آسونه
میام هر روز همونجائی
که می دیدم نگاهت را
دو صد نفرین به تابستون
که بر من بسته راهت را
حالا که از جدا موندن
دل ما هردو آزرده
حالا که لحظۀ دیدن
میون لحظه ها مرده
بهار من، خداحافظ
خداحافظ تا پاییز
*   


2025-12-15

شیخ بهائی

بهاءالدین محمّد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمّد بن حسن بن عاملی جبعی

داشتیم از ضرب المثلی حرف می زدیم که می گوید( از کوزه همان برون تراود که در اوست) که فاطمه او گفت:« رباعی از شیخ بهائی اصفهانی و همشهر ماست » زهرا گفت:« نه اشتباهست. شیخ بهائی قزوینی است و هم ولایتی ما.» حدیثه اعتراض کرد که: « هر دو در اشتباهید. شیخ لبنانی است و اصل و نسبش عرب است و هیچ علاقه ای با شما ندارد.» دیگری گفت:« نه خیر او فارس است و به فارسی سروده است.»
سرانجام هاله که ساکت نشسته و گوش می کرد، به سخن آمد و گفت:« اشخاصی همچون شیخ بهائی و فردوسی و فضولی و رودکی و غیره ، مصادره شدنی نیستند. چون آنها متعلق به دنیا هستند. شیخ بهائی قزوینی و اصفهانی و مشهدی و لبنانی و خلاصه اهل دنیاست. رجال را به نفع ملیت و زبان و نژاد به نفع خود مصادره نکنید. چای تان را بنوشید و فاتحه ای بخوانید بر روح و روان مبارکش که آثاری بس گرانبها به ارث گذاشته است.»
*
بهاءالدین محمّد بن عزالدین حسین بن عبدالصمد بن شمس الدین محمّد بن حسن بن عاملی جبعی
معروف به ( شیخ بهائی ) در سال 953 هجری قمری در بعلبک لبنان چشم بر جهان گشود. سیزده ساله بود که پدرش به دعوت شاه تهماسب صفوی، به قزوین مهاجرت کرد.
شیخ بهائی منصب شیخ الاسلامی را در دربار شاه مقتدر، شاه عباس صفوی، بر عهده داشت. او همه چیز دان ( فقیه، عارف، حکیم، عالم، دانشمند، معمار، اخترشناس، ریاضی دان، شاعر، ادیب، تاریخ نویس ) در قرن دهم و یازدهم هجری بود.
او در سال 1030 هجری قمری در سن ( 74 سالگی ) در اصفهان درگذشت و بنا بر وصیّت خودش در مشهد وکنار آرامگاه امام رضا علیه السلام به خاک سپرده شد.
*
اشعار ترانه زیبائی که پریسا، در برنامه گلها، اجرا کرده است، مخمسی بسیار زیبا و ماندگار از شیخ بهائی است. آهنگساز این ترانه محمّد حیدری است.
*
مخمسی بسیار زیبا از شیخ بهائی

تا کی به تمنای وصال تو یگانه
اشکم شود از هر مژه چون سیل روانه
خواهد بسراید، شب هجران تو یا نه
ای تیر غمت را دل عشاق نشانه
جمعی به تو مشغول و تو غایب ز میانه
*
رفتم به در صومعه عابد و زاهد
دیدم همه را پیش رخت، راکع و ساجد
در میکده رهبانم و در صومعه عابد
گه معتکف دیرم و گه ساکن مسجد
یعنی که تو را می طلبم خانه به خانه
*
روزی که برفتند حریفان پی هر کار
زاهد سوی مسجد شد و من جانب خمار
من یار طلب کردم و او جلوه گه یار
حاجی به ره کعبه و من طالب دیدار
او خانه همی جوید و من صاحب خانه
*
هر در که زنم، صاحب آن خانه توئی تو
هر در که روم، پرتو کاشانه توئی تو
در میکده و دیر که جانانه توئی تو
مقصود من از کعبه و بتخانه توئی تو
مقصود توئی، کعبه و بتخانه بهانه
*
بلبل به چمن زان گل رخسار نشان دید
پروانه در آتش شد و اسرار عیان دید
عارف صفت روی تو در پیر و جوان دید
یعنی همه جا عکس رخ یار توان دید
دیوانه منم من که روم خانه به خانه
*
عاقل به قوانین خرد، راه تو پوید
دیوانه، برون از همه، آیین تو جوید
هرکس به زبانی، صفت حمد تو گوید
بلبل به غزلخوانی و قمری به ترانه
*
بیچاره بهائی که دلش زار غم توست
هرچند که عاصی است، ز خیل خدم توست
امید وی از عاطفت دم به دم توست
تقصیر خیالی به امید کرم توست
یعنی که گنه را به از این نیست بهانه


2025-12-11

برای مادرم

آهسته جشن بگیرید که من دلتنگ مادرم هستم و دلم گریه می خواهد.

یک سال دیگر سپری شد و رسیدیم به روز مادر، بیستم آذر است و روز مادر با تقویم هجری قمری ( 20 جمادی الثانی 1447 مصادف با تولد حضرت زهرا) مادرم از ارادتمندان اهل بیت بود و در چنین روزهایی جشن می گرفت و از مهمانانش با چای و شیرینی پذیرائی میکرد. برای من هر مناسبتی برای بزرگداشت زن و مادر مبارک است و بهانه ای برای یادآوری زحماتی که با دل و جان برایم کشیده است.
یادش به خیر، زمانی که در قید حیات بود، پیش دستی می کرد و صبح زود زنگ می زد و روزم را تبریک می گفت. شرمنده اش می شدم. اما او می گفت که تبریک شایسته من است. روزهای مادر، علاقه ای به زنگ تلفن ندارم. هنوز هم که هنوز است، در انتظار تلفن و صدای مادرم هستم. دلم برای خنده هایش، لرزیدن صدایش و آخرین خداحافظی اش تنگ شده است. جایت بهشت برین مادرم.

2025-12-10

اسمش زندگی است

نو عروس و تازه دامادند. با عجله از ایران خارج شده اند. خودشان می گویند که هدفشان ادامه تحصیل بود. اما برای ماندن و گرفتن اقامت باید کار کنند. مرد جوان کاری در حد کارگری پیدا کرده و از اول صبح تا چهار عصر کار می کند و زن به کلاس زبان می رود. از زندگی راضی هستند. دغدغه صاحب خانه و کرایه و معیشت ندارند. می گویند زندگی آرام است و چون در غربت هستند، مشکل چشم و هم چشمی هم حل است.دردشان دوری از وطن است. از اوضاع وطن می پرسم. از اخباری که در اینستا می خوانم. از زنان شوهرداری که دوست پسر دارند. از مردان متاهلی که دوست دختر دارند. یعنی این اخبار و تکه فیلم ها حقیقت دارند؟

می گوید:« از شهرهای دیگر خبر ندارم. اما اوضاع تهران چنان است که می شنوید. البته اخبار دست اول را باید از آرایشگرها در آرایشگاه شنید. آرایشگاه زنانه که می روی، زنها حرف می زنند، از دوست پسرشان که به اصطلاح ذخیره اش کرده اند.»
می پرسم:« زن و مردی که در حال و هوای دوست و معشوقه عوض کردن هستند، چرا ازدواج می کنند و تعهد می پذیرند؟»
می گوید:«  تنوع طلب هستند و با یکی قانع نمی شوند. خوب است که بیشترشان بچه نمی خواهند. وگرنه وای به حال بچه هایی که والدین شان چنین اشخاصی باشند.»
با حیرت به حرفهایش گوش می کنم. می بیند که انگشت به دهان مانده ام. می پرسد:« به نظر شما جای این مادرها هم در بهشت است؟»
جوابی ندارم.  
*

2025-12-09

علی دایی

دارم آلبوم فوتبالیست های نوه جانم را ورق میزنم.کنارم نشسته و دارد درمورد یکی یکی فوتبالیست ها اطلاعاتی می دهد. می گوید:« این را می بینی رونالدو است. اهل پرتغال است. خیلی گل زده است. بسیار خیر است. این یکی را نگاه کن  مسی است. اهل آرژانتین است. مثل رونالدو خیلی گل زده و خیر هم هست. اینها را نگاه کن اعضای تیم گالاتا سرای هستند. فوتبالیست های ترکیه عالی هستند. حالا صبر کن فوتبالیست های آلمان را هم نشانت بدهم.»

دارد درمورد فوتبالیست های مورد علاقه اش شرح می دهد. سرانجام می پرسد:« اسم یک فوتبالیست بسیار عالی و معروف ایرانی را معرفی کن.»
همصدا با پدرش می گویم:« علی دایی»
کنجکاو شده می پرسد:« علی دایی! کو؟ کجاست؟»
سراغ اینترنت می روم و فوری عکس علی دایی را نشانش می دهم و می گویم:« این هم اسطوره ماست. بهترین فوتبالیست، بهترین گل زن، نیکوکار، جوانمرد.»
سپس ویدیوئی از علی دایی را برایش نشان می دهم. با علاقه نگاه می کند و از من می خواهد عکس علی دایی را برایش پرینت کنم. عکس کنار مسی و رونالدو، می درخشد و من به خود می بالم از داشتن هموطن و هم زبانی همچون علی دایی
.
*



2025-12-08

زبان

 زبان این آتش سوزان

زبان در دهان ای خردمند چیست؟
کلیدِ درِ گنجِ صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی
که گوهر فروش است یا پیله ور
« سعدی»
زبان، این آتش سوزان، این شمشیر برّان، این سرافکنده و سربلندکننده، چه ها می کند با روح و روان و موقعیّت بنی آدمی.
جنجالی که با سخن نابجای خاتون معروف موسیقی در دنیای اینترنت، به پا شده است. ناسزایی که از دهان جناب فوتبالیست معروف بیرون آمده است. سخن گفتن شان این مثل های مادربزرگ مرحومم را به یادم می اندازد.
دئدیلر دانیش، دئدی جامیش
دئدیلر دانیش، دئدی پاف
خئیر سؤیله مزه دئدیلر خئیر سؤیله، دئدی گئده سن گلمیه سن
*
پی نوشت:
از ایران خارج شده و جایش گرم و نرم است. آن وقت برای جوانان داخل ایران نسخه می پیچد که بروید و اعتراض بکنید و کشته شوید و پدر و مادرتان داغدار شوند و خون گریه کنند. آن وقت من بیایم و برایتان بخوانم. آن دیگری هم می گوید تا بیایم و حکومت کنم. خوب زن یا مرد حسابی خودت نوردیده هایت را هم بردار و تشریف ببر به ایران تا بریزند به خیابان، هم کشته شوند و هم راه را برای برنامه و حکومتت باز کنند. مرگ خوبست، اما برای پسر همسایه؟ لالایی بلدی چرا خوابت نمی بره؟
لای لای بیلیرسن، به اؤزون نیه یاتمیرسان؟

*

Das zerbrochene Ringlein

 Joseph von Eichendorff (1788–1857)

Das zerbrochene Ringlein

In einem kühlen Grunde
Da geht ein Mühlenrad,
Mein‘ Liebste ist verschwunden,
Die dort gewohnet hat.

*

Sie hat mir Treu versprochen,
Gab mir ein’n Ring dabei.
Sie hat die Treu‘ gebrochen,
Mein Ringlein sprang entzwei.

*
Ich möcht‘ als Spielmann reisen
Weit in die Welt hinaus,
Und singen meine Weisen,
Und gehn von Haus zu Haus.

*
Ich möcht‘ als Reiter fliegen
Wohl in die blut’ge Schlacht,
Um stille Feuer liegen
Im Feld bei dunkler Nacht.

*
Hör ich das Mühlrad gehen:
Ich weiß nicht, was ich will -
Ich möcht am liebsten sterben,
Da wärs auf einmal still!

2025-12-04

صدای مرگ، قارقار کلاغها

پیر زن مبتلا به سرطان بود. دکتر سفارش کرده بود که به هیچ وجه سیگار نکشد. دختر و پسرش که هر روز به نوبت، به دیدنش می آمدند مواظب بودند که سیگار نخرد و نکشد. اما او دور از چشم بچه هایش سیگار می خرید و پنجره اتاق خوابش را باز می کرد و جلو پنجره می ایستاد و با خیال راحت سیگار می کشید. تا رهگذران را می دید سلام و علیکی می کرد و در جواب توصیه همسایه ها لبخندی می زد و جواب می داد:« اؤلمک وار دؤنمک یوخ.» او عقیده داشت حالا که قرار است بمیرد، چه یک سال، چه چند ماه، مگر فرقی می کند؟ بگذار بخورم و بیاشامم و از زندگی چند روزه ام لذّت ببرم. حدود یازده ماهی رنج کشید.نفس کشیدن برایش سخت می شد و با آمبولانس به بیمارستان می بردند. چند روزی می ماند و دوباره برمی گشت و باز همان آش و همان کاسه. روز به روز لاغرتر و ضعیف تر می شد. با دیدن چهره تکیده اش متوجه می شدی که در انتظار عزرائیل لحظه شماری می کند. خودش می گفت که فرشته مرک، توی ترافیک گیر کرده است.

سه روز پیش دوباره حالش به هم خورد و باز راهی بیمارستان شد. الویرا با ترس و رنگی پریده به سراغم آمد. گفت:« او را به بیمارستان بردند. دیدمش. حالش بسیار بد بود. نمی توانست نفس بکشد. به زحمت نفس می کشیدو نگاهی به دور و بر و در خانه و باغچه انداخت. کلاغها دور خانه اش سر و صدا راه انداخته بودند. صدایشان شبیه شیون بود. من می دانم کلاغها برای بردنش آمده بودند.»
می گویم:« خرافاتی نشو زن! کلاغها برای دانه چیدن می آیند. ربطی به پیرزن ندارد. هنگام مرگ،  فرشته مرگ همان عزرائیل سراغمان می آید. نه کلاغ و فلان. »
می گوید:« نه باور کن. من یک جائی خواندم که وقتی یکی می میرد کلاغها دور خانه اش می چرخند. باور کن.»
پس از نوشیدن استکانی چای به خانه اش رفت.
دیروز دوباره آمد. باز رنگ پریده و ترسیده. گفت:« پیرزن دیروز درگذشت. نگفتم! گفتم کلاغها! دیشب روحش از جسمش رها شده بود و به خانه اش بازگشته بود. من روحش را حس کردم. صدایش را شنیدم. خیلی ترسیدم. تا صبح نتوانستم بخوابم. خدا را شکرکه شوهرم خانه بود.»
پرسیدم:« شوهرت این حال و احوالت را که دید، چه عکس العملی نشان داد؟»
گفت:« برایم قهوه درست کرد تا بنوشم و آرام بگیرم. او عقیده دارد که ترسیده ام و خوف برم داشته است. امروز را هم پیاده روی نرفت و پیشم ماند. خواست پیش تو بیایم و حال و هوایم عوض شود.»
گفتم:« حق با همسرت است. کمی آرام باش. روح پیرزن کاری با تو ندارد.»
کمی دلداری اش دادم و او با سر حرفهایم را تایید کرد. اما من وحشت را در چشمانش دیدم. بعد از رفتن او، طبق معمول از خانه بیرون آمده و سراغ لانه پرندگان رفتم. برایشان آب و دانه ریختم. کلاغها قارقار کنان دور و برم، پرواز کردند. یک لحظه یاد حرفهای الویرا افتادم. رو به نزدیک ترین کلاغ کرده و آرام پرسیدم:« برای بردن من آمده اید؟» نگاهی به من کرد و فوری روی زمین نشست و دانه هایی را که زیر پایم افتاده بود، برداشت و پرید.
از مرگ نمی ترسم، از ماندن طولانی در بستر مرگ می ترسم.
از مرگ نمی ترسم، از فلاکت زندگی طولانی و بی ثمر می ترسم.
از مرگ نمی ترسم، از دیدن عزای عزیزانم می ترسم.
*

2025-12-03

به یاد پدرم

برای پدرم و خوانندۀ مورد علاقه اش ناصر مسعودی

زندگی در کنار پدر و مادر نعمتی زیبا و پرنشاط است. پدری داشتم با دستانی نرم و مهربان، با انگشتانی مرکبی، مرکبی که از خودنویس اش چکه می کرد و انگشتان پرکارش را نوازش میکرد، همچون گفتن خسته نباشی. ظهرهای خرداد که از دبیرستان به خانه برمی گشت با یک بغل پرونده و کارنامه و لیست امتحانات. بعد از ناهار و استراحت، می نشست و به متکاها تکیه میداد و میز کوچکش را جلوی زانوهایش می کشید و شروع به نوشتن می کرد. با خطی خوش و خوانا. با خودکار آبی می نوشت و گاهی خودکار قرمز را به دست می گرفت و در حال نوشتن با افسوس می گفت:« بچّۀ شیطان و درس نخوان، تابستانت حیف شد.» می فهمیدیم که دانش آموزی تجدیدی آورده و پدر برایش متاسف است. تابستان های گرم و آفتابی دفتر بزرگی را به خانه می آورد و با خودنویس می نوشت. می گفت:« این دفتر کبیر است و نباید خط بخورد. باید با دقت و خوش خط و درست بنویسم، چون این دفتر مهم و ماندگار است.» ما می دانستیم که نباید به دفتر کبیر نزدیک شویم.
رادیوئی داشتیم همراه با گرامافون که بالای تاقچه منتظر دستان پدر بود که بازش کند و موسیقی گوش کند. یادش به خیر از صدای ناصرمسعودی خیلی خوشش می آمد. می گفت:« این مرد خیلی بانمک است. لهجه اش هم خیلی قشنگ است.» سپس با او همصدا می شد و از دختر رشتی می گفت که خیلی قشنگ است. از گل پامچال می خواست که بیرون بیاید. از بنفشه گل می خواند و از مسافر سرگردان.   
خبر درگذشت
ناصر مسعودی
خواننده رشت  را 6 آذرماه 1404 شنیده و یاد پدر افتادم و خاطرات شیرین کودکی. پدری که در مراسم دفن و عزاداری اش نبودم و هنوز هم غرق در رویاهای دور و درازم میشوم که به خانه برمی گردم، از کوچه پس کوچه های تبریز، راسته کوچه و دستمالچی لار میگذرم و وارد دربند جامبران می شوم. زنگ در را به صدا درمی آورم و برادر کوچک از پنجره طبقۀ سوم تماشا کرده و دست بر من می تکاند و مادر می گوید آمدم . پدر می پرسدکیست و من جواب می دهم منم مشتاق دیدار.
خدایشان بیامرزد.

2025-12-02

به یاد یار و دیار

 










نوار ضبط صوت باز است و یکی دارد آرام و سوزناک می خواند:
نماز شام غریبان چو گریه آغازم
به مویه های غریبانه قصه پردازم
به یاد یار و دیار آنچنان بگریم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم
« حافظ »
هاله:« دلم برای وطن تنگ نمی شود. حتی ذره ای.»
من:«
اونا دا دییرلر یاندیم، اؤزوده یاندیم، یاندیم.
»
هاله:« پای ما لنگ است و منزل بس دراز
دست ما کوتاه و خرما بر نخیل
« حافظ»
ضبط صوت را خاموش کرده و اشاره می کنم به چائی اش که دارد سرد می شود. استکان را برمی دارد و زیر لب آرام زمزمه می کند.
درد ما را نیست درمان الغیاث
هجر ما را نیست درمان الغیاث
دین و دل بردند و قصد جان کنند
الغیاث از جور خوبان الغیاث
در بهای بوسه ای جانی طلب
می کنند ای دلستانان الغیاث
خون ما خوردند این کافر دلان
ای مسلمانان چه درمان الغیاث
همچو حافظ روز و شب بی خویشتن
گشته ام سوزان و گریان الغیاث
*


چنان با نیک و بد خو کن

 

چنان با نیک و بد خو کن که بعد از مردنت عرفی
مسلمانت به زمزم شوید و هندو بسوزاند
«عرفی»
نه سوختن می خواهم و نه آب زمزم. همین که خدا همراهم است برایم کافی است. چیزی نمی خواهم از این دنیای فانی. 

2025-11-27

صدای گریه می آید

همسایه بغل دستی هاله

اسم همسایۀ بغل دستی اش را« ارلی دول آرواد / زنِ متاهلِ بیوه» گذاشته است. خوشم نمی آید و می گویم:« یعنی چه؟ چرا برای مردم اسم می گذاری؟»
می گوید:« آخر تو نمی دانی این بدبخت از دست آن شوهر گردن کلفت اش چه می کشد؟ صدای گریه اش را هر روز می شنوم.»
می گویم:« این دلیل نمی شود که برایش اسم بگذاری؟ زشت است جان من، زشت!»
می گوید:« گاهی نعره های شوهرش به گوش می رسد و روز بعد، زن بیچاره دق دلی اش را سر من خالی می کند. سر مسئله ای کوچک دم در من می آید و مشکل تراشی می کند. بعد از ساعتی دوباره می آید و عذر خواهی می کند که اعصابش داغون بوده و بیخودی بهانه تراشی کرده است. درد دل می کند بنا به گفته خودش، صبح ها با عجله صبحانه و بچه ها را آماده می کند. برای شوهرش نیز لقمه نان و پنیر آماده کرده و خود بدون صبحانه سر کار می رود. خودش و همسرش ظهر هم زمان به خانه می رسند. شوهر می نشیند و امر می کند که پس این غذا چه شد؟ با عجله غذایی را که شب قبل آماده کرده، روی اجاق می گذارد و قهوه جوش را پر می کند و لباس بچّه ها را عوض کرده. سفره و سالاد و غیره را آماده می کند و بعد از آوردن غذا، تازه یادش می آید که لباس بیرون را عوض نکرده است. سرگرم غذا می شوند. چند دقیقه ای نگذشته قاشقی همراه با صدای نتراشیده و نخراشیده، به طرفش پرت می شود که:«  ماست کو؟ چرا سالاد کم است؟ چرا این آب خنک نیست؟ فلان فلان شده! تنبل بی عرضه. فقط بخور و بخواب و چاق شو. امثال تو در روستاها گاو می دوشند، حیوانات را به چرا می برند، نان می پزند، کره و ماست و پنیر و روغن تهیه می کنند و خسته نمی شوند. غذای همسرشان هم سر وقت آماده است. تو می روی پشت میز می نشینی و یک چند صفحه ای می نویسی و با همکارانت گپ می زنی و برایم افاده می دهی که خسته شده ای!؟» فرصتی برای جواب ندارد. فوری بلند شده و ماست را می آورد. نمی تواند حرفهای او را هضم کند. ساعتی می گذرد و خبر می رسد که برای صرف شام مهمان می آید. پولی کف دست زن می گذارد که برود و از قصابی محله گوشت بگیرد و شام بپزد. تازه سرش داد هم می کشد که اگر غذا درست و حسابی نباشد، چنین می کند و چنان می زند و الی آخر.

هفته گذشته صاحبخانه خبر داد که از شهرداری می آیند و سایل اسقاطی را می برند. ما همگی زن و مرد و کودک وسایل خراب شده را بیرون خانه گذاشتیم. اما این زن با دو بچه وسایل سنگین( تلویزیون و ماشین لباسشوئی  و صندلی خراب) را به زحمت تا بیرون در خروجی کشیدند. شوهرش آن بالا از پنجره نگاه می کرد و یک ریز فحش می داد که فلان فلان شده دست و پا چلفتی زود باش. من و همسرم کمکش کردیم. مرد در جواب زن و بچه ها که به علت سنگین بودن اشیا از او کمک خواستند داد کشید و گفت:« اگر قرار بود خودم کار کنم، تو را برای چی گرفته ام؟ که به... فرو کنم؟» با این ناسزای او یک لحظه سکوت برقرار شد. سکوت برای مرگ ادب.
طالب جدائی نیست زیرا دلش می خواهد بچّه هایش بزرگ شوند و متوجه اشتباه پدر شوند از او بخواهند که خود را از این بدبختی نجات دهد. دیروز می گفت:« از خدا می خواهم که پس از بزرگ شدن بچّه هایم، روزنه ای باز کند، تا این تن خسته ام را به بیرون از این زندان پرت کنم.»
می گویم:« نگران نباش. خدا بزرگ است ونه تنها روزنه که پنجره ای روشن باز می کند و تو با بچّه های مظلومت همچون فرشته ها بال گشوده و از این زندان آزاد می شوید و زندگی آرامی شروع می کنید. فقط کافی است که کمی صبر کنید.»
صبر ایله حالوا پیشر ای قورا سندن
گر صبر کنی ز غوره حلوا سازم.
*

2025-11-26

شعله

دیشب خبر درگذشت درمندرا، بازیگر نقش« ویرو» در فیلم به یاد ماندنی « شعله» را شنیدم « 24 نوامبر 2025 ». فیلمی که در اوایل انقلاب اکران شد و ما از این سینما به آن سینما گشتیم تا تماشایش کنیم. اما سینماها یکی پس از دیگری تعطیل و درشان چفت و بست می شد. گفتند که در سینمای شهر مراغه این فیلم اکران می شود. یکی از روزهای خوش نوروز بود. سوار ژیان های زرد و سبز و خوشرنگ شده و به مراغه رفتیم. از شانس بد ما سینمای مراغه نیز تعطیل شده بود.

چند سال بعد ویدیوی فیلم را که دوبله شده ترکیه بود، پیدا کرده و تماشا کردیم. حدود بیست سال پیش دوستی هندی، ویدیوی فیلم را با زبان اصلی برایم هدیه کرد. اکنون دوبله فارسی اش را دارم.
تاگور« سانجیوکمار» پلیس است و ماموریت اش دستگیری جبّارسینگ « امجدخان» جانی و تبهکار بی رحم است. او پس از فرار و گریز، موفق به دستگیری جبّار سینگ می شود. جبار که زیر بازوان قوی تاگور گرفتار می شود، او را تهدید می کند که پس از آزادی از زندان انتقام سختی خواهد گرفت. سرانجام او از زندان بیرون آمده و همراه با نوچه هایش سراغ خانۀ تاگور می رود. او را در خانه اش نمی یابد و تمامی اهل خانه را از پیر و جوان و کودک قتل عام میکند. فقط عروس تاگور رادا « جایا باچان» زنده می ماند. تاگور با دیدن اجساد بی جان خانواده و عروس عزادار سفید پوش اش، به خشم آمده و سوار بر اسب  شده و به تندی می تازد. جبار او را در دام انداخته و با دو شمشیر برنده اش بازوان تاگور را قطع می کند.
تاگور برای دستگیری جبار و انتقام از او، دونفر دزد ویرو« درمندرا» و جی دو « آمیتاپ باچان» را استخدام می کند و با آنها شرط می بندد که جبّار را زنده دستگیر و تحویلش بدهند. دو دوست، ویرو و جی دو، به روستای تاگور می روند. ویرو عاشق بسنتی« هما مالینی» درشکه چی روستا و جی دو عاشق رادا«جایا باچان» می شود. رادا برخلاف بسنتی، آرام و غمگین و بسیار کم حرف است. او همزمان شاهد قتل عام عزیزانش شده و این فاجعۀ عظیم روح و روانش را درهم شکسته است.
جبار سینگ، ویرو را به دام می اندازد و بسندی را نیز گرفتار می کند و او را مجبور به رقص می کند و نوچه هایش تفنگها را به سوی ویرو نشانه می گیرند و جبار به بسندی می گوید:« هر گاه دست از رقص کشیدی، مامورانم به ویرو شلیک می کنند.» بسندی به خاطر ویرو زیر آفتاب گرم و سوزان شروع به رقص و آواز می کند. جبار که قصد کشتن دارد به نوچه هایش اشاره می کند و آنها شیشۀ شرابشان را زیر پای بسندی می اندازند و جبار به تیراندازانش اشاره می کند. اما بسندی روی شیشه ها می رقصد. اگرچه خرده شیشه ها به پاهایش فرو می روند، اما او از رقصیدن نمی ایستد. تا اینکه آفتاب سوزان و درد پاها و خستگی، توانش را از او می گیرند. در آخرین لحظه جی دو به کمک آنها می شتابد وغافلگیرشان می کند و جبار مجبور به رها کردن بسندی و ویرو می شود. اما فوری نوچه ها و تیراندازانش را به تعقیب این دو می فرستد. بین راه جی دو زخمی میشود و می میرد. داغی عظیم بر دل ویرو و اهالی روستا می گذارد. بیچاره رادا، عروس تاگور، شاهد مصیبتی دیگر می شود.
ویرو خشمگین و داغدار سوار اسب شده و به سوی جبّار می تازد و او را گرفته و به سختی می زند و در لحظۀ آخر که قصد خفه کردن و کشتن او را دارد، تاگور سر می رسد و می گوید:« طبق قرارداد جبّار را زنده می خواهم.» جبّار سینگ از تاگور نیز کتک مفصلی می خورد. تاگور که پاشنه کفش هایش را میخ کاری کرده، قصد له کردن سر جبار دارد که پلیس سر می رسد و از او می خواهد دست نگه دارد.
این فیلم دو پایان دارد. در یکی تاگور با میخ های پاشنه اش، جبّار را می کشد. در دومی پلیس سر می رسد و از تاگور می خواهد که جبار را تسلیم آنها کند.
فیلم اکشن بود. شادی و غم کنار هم. رقص و آواز زیبای آمیتاپ باچان و درمندرا « یه دوستی»،  درمندرا و هما مالینی، هلن.  پیرمرد مسلمانی که با پسرش در روستا زندگی می کند و به هنگام نماز صدای اذان از مسجد کوچک شنیده می شود. پیرمردی که پسرش را با هزار آرزو و امید به شهر می فرستد و پسرک هنوز از منطقه دور نشده گرفتار جبّار میشود و جسدش به روستا برمی گردد. او مردم روستا را که از ترس جبار، خواهان تسلیم ویرو و جی دو هستند، قانع می کند که مرگ با عزّت بهتر از زندگی با ذلّت است.
سکّه ای که جی دو دارد. سکّه ای که دو رویش یکی است.
*

2025-11-19

این خانه دور است

مادر الویرا

سریال «این خانه دور است» در سال 1374 از شبکۀ دو صدا و سیما پخش می شد. در این سریال هنرپیشگان پیشکسوت، که بسیاری از آنها دار فانی را وداع کرده اند، شرکت داشتند. تابلوئی از پیشکسوتان سینما. حکایت والدینی بود که جوانی شان را فدای فرزند کرده و پیری شان سربار همین کودکان شده بودند. یک لقمه غذای این والدین، غذای عروس و داماد و بچّه های ناخلف را کم می کرد و یک وجب جا و تخت و صندلی ناقابل، جایشان را تنگ. سریال محبوب من که گاهی از یوتیوب پیدا کرده و قسمت هائی را تماشا کرده و با خود می اندیشم که چگونه می شود جگرگوشه آدمی، او را در گوشه ای از اتاق سالمندان رها کرد تا در انتظار عزرائیل لحظه شماری کند.
من نیز پیر شده ام و دلخوشی ام شنیدن و دیدن خنده و گریه و شیطنت نوه هایم است. چگونه می توان این تنها دلخوشی را از مادری پیر گرفت. همین سوال را از «الویرا» دوستم می پرسم و در انتظارجواب قانع کننده او هستم.
*
صبح یک روز سرد پاییزی است. صبحانه خورده و منتظرم چائی داغم کمی سرد شود و بنوشم. یک گلدان کاکتوس کریسمس  و یک بسته کیک پنیر خریده و منتظر الویرا هستم که بیاید و با هم به عیادت مادرش برویم. سر ساعتی که قرار گذاشته ایم می آید. زنگ خانه را به صدا در می آورد. از خانه بیرون می آیم و پس از سلام و احوالپرسی به راه می افتیم. او نیز موز و کاپوچینو و گردوی پوست کنده خریده و برای مادرش لازانیای گوشتی پخته است. از خانۀ ما تا خانۀ سالمندان راهی نیست. پیاده به راه می افتیم. از در ساختمان وارد شده و با سلام و احوالپرسی از سالن باریک رد می شویم. مادر با دیدن ما چشمانش برق می زند. با شعف و شادی ما را می بوسد و هدیه هایمان را می گیرد. با خوشحالی می گوید :« تا اینها را تمام کنم یک هفته می گذرد و دوباره می آیید. این بار کیک سیب بیاورید.» زیاد پیر نیست.اما بیمار است و احتیاج به مراقبت و پرستاری دارد. دخترش کار می کند و فرصتی برای نگهداری و شست و شوی او ندارد. قهوه و کیک پنیر را که پرستار روی میزش گذاشته، نخورده است. منتظر کیک ما است تا کامش را شیرین کند. الویرا می گوید:« مادر تو که کیک پنیر خیلی دوست داری! این هم کیک پینر است که پرستار برایت آورده است. چرا نمی خوری؟» جواب می دهد:« من کیک اینها را دوست ندارم. بی مزه است.»
حال و احوالش را می پرسم؟ اینجا زندگی چگونه می گذرد؟ می گوید:« اینجا شبیه سربازخانه است. ساعت شش صبح بیدار شدن، ساعت هشت صبحانه، تا دوازده تلویزیون، دوازده و نیم ناهار، یک بعد ازظهرخواب ظهر، ساعت سه قهوه و ... الی آخر. شب نشده شام می دهند و لباس خوابمان را می پوشانند و سپس چراغ ها خاموش و باید بخوابیم. من چنین زندگی را دوست ندارم. آخر اتاق من است، اینها به چه حقی وادارم می کنند که چراغ را خاموش کنم و بخوابم؟ نشستن در بالکن اجازه نمی خواهد! باور کنید خسته شده ام. دلم می خواهد خانه خودم زندگی کنم. پیش بچه ها و نوه هایم باشم.»
هم اتاقی اش به صدا در می آید:« گور بچه ها و نوه ها با آن پدر و مادرشان. اگر آنها محبت و غیرت داشتند که ما را در این مرگ خانه رها نمی کردند. مگر من آنها را در دوران طفولیت رها کردم؟ مگر آنها را به یتیم خانه سپردم که آنها مرا این گوشه انداخته و منتظر مرگم هستند؟ » از آن طرف پیرزنی سالخورده و بیمار لب به سخن می گشاید:« بی انصافی نکن. طفلک بچه هایمان، چگونه می توانند هم از ما نگهداری کنند و هم برای درآوردن لقمه نانی سگ دو بزنند؟»
هم اتاقی جواب می دهد:« چه بی انصافی؟ وظیفه بچه هاست که از ما مواظبت و تر و خشکمان کنند. خدا رحمت کند پدرم را. زمین گیر شده بود و برادرهایم هر روز سپیده نزده به خانه مان می آمدند و او را بغل کرده داخل حمام می شستند و ما هم ملافه هایش را عوض می کردیم. پدرم تا آخرین لحظه مرگ مثل دسته گل تر و تمیز بود.» پیرزن در جواب می گوید:« شما سه خواهر و برادر بودید. اما من یک پسر دارم با یک عالمه کار و گرفتاری. همین که سر هر فرصت به دیدنم می آید، دستش درد نکند. شرایط سی و چند سال پیش با امسال قابل مقایسه نیست.» مادر الویرا در حالی که با تکان دادن سر، حرفهای پیرزن را تایید می کند. نگاهی ملتمسانه به دخترش می اندازد. چشمانش التماس می کنند که او را از این غمخانه بیرون بیاورد. اما امکان ندارد. الویرا می گوید:« مادر اینجا بهترین جا برای توست. سر موقع غذایت را می آورند و داروهایت را می دهند و حمام می برند. لباس هایت مثل دسته گل تمیز هستند. من با سرپرستار صحبت می کنم که کاری نداشته باشند و هر وقت دلت خواست بخوابی و هر وقت دلت خواست به بالکن و باغچه بروی.» مادر سری با ناامیدی خم کرده و سکوت می کند.
با سرپرستار حرف می زنیم و او می گوید که به پرستارها سفارش می کنم، شب ها کاری به کار مادرتان نباشد. اما روزها نمی توانم اجازه رفتن به بالکن و باغچه را بدهم، مگر همراه پرستار. زیرا یکبار مادرتان تنهائی به بالکن رفت. سعی کرده بود از روی صندلی چرخدار بلند شود و زمین خورده بود. ما باید مواظب سلامتی ساکنین این خانه باشیم.»
حق با سرپرستار است که باید موظب باشد. حق با مادر الویراست که باید پیش نوه ها و بچه هایش باشد و سرانجام حق با الویراست که باید کار کند، هم مخارج زندگی خود و هم مادرش را تامین کند. می گوید کار نکنم نان نداریم. تازه من یک نفر هستم و تنهائی از عهده  تر و خشک کردن مادرم برنمی آیم.
سرانجام الویرا با وعده اینکه دفعه بعد برای مادرش پیتزا و شیرینی و شکلات کریسمس می آورد، خداحافظی کرده و به راه افتادیم. برگ های زرد و قرمز پاییزی، از شاخه درختان کنار خیابان به زمین می ریزد و من مثل دختربچه شیطان و بی خیال پا روی برگ ها گذاشته و از صدای خش خش آنها لحظاتی لذّت می برم.
*
من که تا آن روز فکر می کردم که بچه هایم اجازه ندارند مرا راهی خانه سالمندان کنند، بعد از صحبت کردن با چند نفر از سالمندان و پرستاران و الویرا، به این نتیجه رسیدم که این خانه، در این برهه از زمان جایی آرام برای سالمندان است. زندگی مرتب و منظم، جائی دنج برای استراحت و مطالعه، پرستارانی که به هنگام بیماری و از کارافتادگی جور فرزندان را می کشند. تصمیم گرفتم، از کار افتاده که شدم، ساکن خانه سالمندان شوم تا مزاحم زندگی فرزندانم نشوم. یقین می دانم که آنها مرا در خانه سالمندان به حال خود رها نمی کنند.
*

2025-11-18

ما بچّه های دۀ سی - چهل

سفر با مینی بوس: قاپدی قاشدی

سال 1347 بود. تبریز آرام، اتومبیل کم، خیابان ها بدون ترافیک بود و ما بچّه مدرسه ای ها، همراه با مدرسه ای ها، راه مدرسه را در پیش می گرفتیم. خیابان راست و باریک ( راسته کوچه ) بود و پر از هیاهو و سروصدای ما بچّه ها. خیابان امن و پر جمعیّت بود. تاکسی برای مسیر طولانی آمادۀ خدمت بود و پیاده روی عادت خانواده ها. آسمان همیشه آبی بود و شمردن ستاره ها، در شبهای تاریک و پرستاره، کار همیشگی ما بچّه ها. هر کدام ستاره ای داشتیم که شبها بر رخ صاف و ساده و بی آلایش ما لبخند می زد. ستاره های من و دوست جان، درخشان تر از بقیۀ ستارگان بودند. روزها آسمان آبی بود و تکّه ابرهائی در آسمان در سیر و سیاحت. هنگام ظهر که ماد و پدر چرتی می زدند، به حیاط رفتهف روی تخت بزرگِ حیاط دراز کشیده و آسمان را تماشا می کردم. ردِّ ابرهای تکّه پاره را می گرفتم که گاهی به هم نزدیک و گاهی از هم دور می شدند.
تعطیلات تابستانی و نوروز و بین دو تعطیل برایمان بسیار خوشایند بود. یا مهمان داشتیم و یا مهمانی می رفتیم. برای سفر به ماکو« داش ماکی»، پدرم روز قبل بلیط اتوبوس می گرفت و مادر چمدانمان را آماده می کرد و صبح روز بعد، با شادی و هیجان به ترمینال تبریز می رفتیم. روی صندلی اتوبوس که می نشستم، فوری چشمانم را می بستم که خوابم ببرد و چهار ساعت یا شاید پنج ساعت انتطار سریع بگذرد و به شهر برسیم. از سه راه خوی که می گذشتیم، سنگ ها و کوههای اطراف جاده نمایان می شدند. گویا دارند خوشامد می گویند. سرانجام « بئش گؤز» پیدایش می شد و دو کوه « قیه» و « سبد داغی» همچون دو بازوی قوی، آغوش مهربانشان را به روی ما می گشودند. رود « زنگمار» با صدای جوش و خروشش، خوش آمدگوئی می کرد. این رودخانۀ وحشی که هم آب حیات بود و هم بلای ناگهانی « به هنگام طغیان». راستی ما کودکان دهۀ سی و چهل چه زندگی آرام و بی دغدغه و صافی داشتیم.
تاسوعا و عاشورا، به روستای عمه می رفتیم. این روستا بین راه تبریز و شبستر بود. « دیزج خلیل» روستائی با صفا با مردمی مهربان و خونگرم بود. برای رفتن به این روستا، نیازی به خرید بلیط نبود. به ترمینال می رفتیم و درِ مینی بوس « قاپدی قاشدی» باز و آمادۀ سوار کردن مسافر بود. صندلی ها که پر می شد، شاگر راننده، درِ صندلی را می بست و راننده، مینی بوس را به حرکت درمی آورد. با پیش خوانی شاگرد راننده، صلوات ها را می فرستادیم. سپس او با پارچ بزرگ آب و لیوان پلاستیکی رنگ و رو رفته، با آب از مسافران پذیرائی می کرد. جادّه های پر دست انداز، بوی غلیظ بنزینِ داخل مینی بوس، حالت تهوّعِ ما را بیشتر می کرد. طفلک مادر که به محض رسیدن به مقصد، لباس های ما را عوض میکرد و دست و صورت و تن و جان ما را با آب سرد و صابون می شست و بعد خسته و کوفته می نشست و چای و آش داغ عمّه جان را می نوشید تا دل و جگرش گرم شود.
روز بعد برای آوردن آب از چشمه که آنها « دهنه» می گفتند، همراه دخترعمه از خانه بیرون می رفتیم. آب آوردن از سر چشمه، برای ما تفریح و برای ساکنین روستا کار زیادی بود. آنها برای شستن ظرف و لباس لب چشمه می رفتند و ما برای تفریح و بازی با آب زلال. هنگام بازگشت دلوهای فلزی یا پلاستیکی و کوزه های سفالی خالی آب را پر می کردیم و همراه دخترعمه و کارگرشان به خانه برمی گشتیم. کارگرشان دخترکی بود که در مقابل دستمزدی اندک، صبح ها می آمد و ظهرها به خانه شان برمی گشت. دخترک کمک دست بزرگترها بود با بچّه های کوچک بازی می کرد و مواظبشان بود، تا عمه و دخترعمه به کارهایشان برسند. با او بازی می کردیم. مراسم تاسوعا و عاشورا تمام می شد و با کلی خاطرات خوش، دوباره سوار « قاپدی قاشدی» شده، به خانه باز می گشتیم.
به قول زنده یاد شهریار:
آی اؤزومو او ازدیرن گونلریم
آغاج مینیب آت گزدیرن گونلریم
*



2025-11-14

دخت افغانم و برجاست که دایم به فغانم

به یاد نادیا انجمن

نادیا انجمن از پانزده سالگی شعر می سرود. درست زمانی که طالبان، هرات را اشغال کردند. همان هائی که درس خواندن زنان و دختران را حرام می دانستند. او در شرایطی دشوار علم آموخت و در جلسات مخفی ادبی شرکت کرد.
سال 2001  طالبان سقوط کرد و نادیا نیز همچون دیگر دختران و زنان افغان توانست به دانشگاه هرات راه یابد و به ادامه تحصیل بپردازد. او با یکی از کارمنداندانشگاه ادبیات هرات ازدواج کرد. مرد جوانی که کم از طالبان نبود و زنش را از شرکتدر انجمن ادبی هرات بازمی داشت. به همین سبب او کمتر در انجمن دیده می شد.
پنجم نوامبر 2005 ( 1384 هجری شمسی ) خبر در گذشت زنی جوان، همه جا پیچید. نادیا انجمن زنی جوان، شاعری غمگین از افغانستان. گفتند که زیر مشت و لگد شوهرش کشته شد. گفتند مادرشوهرش نیز همکار پسرش بود. اما کسی از محاکمه و سرنوشت این دو قاتل حرفی نزد. گویا بخشیده شدند و با دستان خون آلود به زندگی ادامه می  دهند.
از نادیا پسری و دو مجموعه شعری به یادگار ماند.
او تنها زن ستم دیده نیست. زیادند زنانی که تحت فشار و رنج، مرگ را ترجیح می دهند. ساکت و بی صدا می میرند و از خاطره ها زدوده می شوند.
*

2025-11-11

میرعلی موسوی متخلص به حامد ماکوئی

حامد ماکوئی، شاعردیارم درگذشت.

میر علی موسوی، متولد سال 1318 هجری شمسی، متخلص به حامد ماکوئی،معلم بازنشسته، شاعر و بنیانگذار انجمن ادبی یلدا در شهر ماکو 13 آبان 1404 هجری شمسی ، درگذشت. روحش شاد و مکانش جنت.
*
بئله دیر
دئدیم آز جور ائله جانا، دئدی عادت بئله دیر
دئدیم اغیاریله گزمه، دئدی قسمت بئله دیر
دئدیم اینصاف دئییل شعله عشقینده یانام
دئدی پروانه یه باخ، رمز سعادت بئله دیر
دئدیم آز ناز ائله گولدو، دئدی نازسیز گؤزلی
حق یاراتماز بونو بیل، راز طبیعت  بئله دیر
دئدیم آل جانیمی، قوی بیر نفس آسوده یاتیم
دئدی عشق اهلی اگر ایتسه راحت بئله دیر
مین کره جانیمی قوربان ائله دیم جان دئمه دی
نه بیلیم بلکه ده قانون محبت بئله دیر
ییخدی گؤنلوم ائوینی، ائیله مه دی عهد وفا
بیوفا ، نازلی گؤزللرده صداقت بئله دیر
صبریمی الدن آلیب دیر، داها قایتارمییاجاق
شیوه عشقده چون رسم امانت بئله دیر
عشق سئوداسینا دوشدون داها جان فیکرینی آت
« حامده » عشق خریدارینا قیمت بئله دیر
*


2025-11-10

بلند آسمان جایگاه من است – عبّاس دوران

عبّاس دوران

در سال 1329 در شیراز پسری به دنیا آمد که سی و یک سال پربار زندگی کرد.
سی ام تیر 1360 سه فروند هواپیمای جنگده برای عملیّات بغداد آماده شدند. یکی از این خلبانان« عبّاس دوران » بود. رشادت او زبانزد همگان شد. او برای جلوگیری از کنفرانس سران غیرمتعهدها در بغداد همراه با دو یار دیگر به هوا پرواز کرد و پایتخت عراق را ناامن ساخت و نقشه صدام را نقش بر آب کرد و سرانجام رسیدن به هدف را به خروج اظطراری ترجیح داد. او در این عملیات جان باخت و ثمره اش، تشکیل اجلاس بعدی در شهر دهلی نو در کشورهندوستان، تشکیل شد. این شکست بزرگ سیاسی صدام حسین رئیس جمهوری عراق بود.
در مرداد ماه سال 1381 پیکر عباس دوران را که تکّه استخوانی بیش نبود، در شیراز به خاک سپردند.
روحش شاد و مکانش بهشت ابدی.


2025-11-09

از سر دلتنگی

گاهی وقتها

 گاهی اوقات فکرمیکنی که دنیا ویران شده و زیر آوارش گیر افتاده ای و برای نجات خویش دست و پا می زنی بیهوده.گاهی اوقات به آسمان پرستاره که می نگری، گویی ماه با ستاره هایش، دارند به زمین سقوط می کنند تا تو را زیر سنگینی چشمک شان له کرده و از پای درآورند.گاهی اوقات دلت تنگ می شود، رو به قبله دراز کشیده و سلام می کنی به عزرائیل که بدون توجّه به انتظارت، از کنارت بی خیال می گذرد تا جانی را از زندان زندگی آزاد کند و تو را با دلتنگی ها و بیزاری ها از دنیا و مخلوقاتش تنها بگذارد.گاهی از تکرار بیهوده و بی معنی روزها و شبها، خسته شده و می خواهی بگریزی. به جائی ساکت و سوت و کور که بجز خودت و خیالات مبهم ات کسی و چیزی دور و برت نباشد.گاهی حوصله نفس کشیدن نداری. دلت می خواهد قلب صاحب مرده ات ساکت شود و با تپیدن های بی وقفه اش آزارت ندهد.آری گاهی وقتها روزگار این چنین می گذرد. بی روح و بی نقش و نگار. همین.

*

2025-11-08

وقتی دژخیم می گرید

وقتی دژخیم می گرید

وقتی دژخیم می گرید، سریالی تلویزیونی بود که در سال 1353 از تلویزیون پخش شد. تهیّه کننده و کارگردان این سریال « سهراب اخوان» و فیلمنامه نویس « سبکتکین سالور» بود.
حکایت دو کودک مسلم که بعد از واقعۀ کربلا، سرگردان شده و به خانۀ زنی که پسرِ عیّاش و طماعی « حارث » دارد، پناه می برند. زن آنها را پناه داده و از چشم پسر پنهان می کند. اما از بخت بد کودکان، حارث آنها را یافته و به طمع جایزه ای که ابن زیاد برای سر این دو کودک گذاشته، آنها را کنار رود فرات می برد و گردن می زند. تن بی جانشان را داخل رود می اندازد. می گویند
دو تن بی سروقتی داخل رود انداخته می شوند به هم نزدیک شده و بازوانشان را دور گردن همدیگر انداخته و بغل کنان در آب شناور می شوند.
حارث سرها را داخل گونی گذاشته و به هوای جایزه به قصر ابن زیاد می رود. از این طرف، مادر حارث که التماس و گریه اش برای نجات کودکان اثر نکرده، گریان و پریشان به قصر ابن زیاد می رود و به او میگوید:« پسر من مهمانان مرا در خانه ام کشته است.»
ابن زیاد از این عمل« مهمان کشی» حارث بسیار خشمگین می شود و امر می کند تا حارث را کنار رودخانه و همانجا که سر از بدن بچّه ها جدا کرده ببرند و گردن بزنند.
اکنون سال های سال است که هروقت سخن از طفلان مسلم به میان می آید، « وقتی دژخیم می گرید» و « سبکتکین سالور» از ذهنم می گذرد. گفتند که در سال 1387 نیز سریال طفلان مسلم ساخته شد. از یوتیوب پیدا کرده و خواستم تماشا کنم، اما این سریال با سریال سال 1353 فرق داشت و رهایش کردم.
*
خوب به خاطر دارم، شب عاشورا بود و یک سال قبلش مادرم به سبب مشکل حل نشدنی که داشتیم جلو دسته « شاخسی » را گرفت و دعا کرد که اگر مشکلمان حل شود، سال بعد شاخسی را به خانه دعوت کرده و برای گروه شربت هدیه کند. همان هفته اول پس از عاشورا، مشکل حل نشدنی، با ناباوری همگی، حل شد. مادر به وعده اش که به امام حسین داده بود، عمل کرد. شبِ عاشورای سال بعد، زنان و مردان فامیل و همسایه در خانه مان جمع شدند. زنان هرکدام لیوان هائی را که در خانه داشتند، آوردند و شسته و مرتّب کرده چیدند. مردان دیگ های بزرگ را آورده و با آب و شکر و تخم ریحان و گلاب، شروع به آماده کردن شربت کردند. شب تلویزیون باز شد و نشسته و « وقتی دژخیم می گرید» را تماشا کرده و بر مرگ مظلومانه دو کودک، بسیار گریستیم. ساعتی نگذشته بود که صدای طبل ها و شاخسئی گویان به گوش رسید. مردها سفارش کردند که هیچ زنی اجازه بیرون آمدن از خانه را ندارد. درها را بستیم و چراغ ها را خاموش کردیم که کسی داخل خانه را نبیند. چراغ های حیاط بزرگِ خانه مان روش شد. لحظاتی طول نکشید که طبّال را با طبل بزرگش داخل حوض خالی دیدیم. او طبل می زد و مردان « شاخسئی – واخسئی» می گفتند و مو بر تن آدمی سیخ می شد. در و دیوار خانه  می لرزید. غوغای عجیبی بود. خود را در کربلا حس کرده و به کودکانی اندیشیدم که دشمن با خجنرهای براق و خونین به خیمه هایشان هجوم آورده و می زند و می بَرَد و می بُرّد. به گوشۀ چپ پنجره تکیه داده و آرام گریستم همچون رقیّۀ بی پناه. شاخسئی گویان آرام شده و شربت نوشیدند و دعا کردند و از خدا خواستند به حرمت رشادت امام حسین و صداقت ابوالفضل و... مشکل همه را حل کند. سپس باز طبّال بر طبل خود زد و شاخسئی – واخسئی ( شاه حسین وای حسین ) گویان با صفی مرتّب، حیاط را ترک کرده و صدا رفته رفته آهسته تر شد.
راستی قدیمی ها چه باورهای قشنگ و صادقانه داشتند. دعاهای بی ریا و از ته دل شان، چه زیبا مورد قبول درگاه خدا واقع می شد.

2025-11-07

آینه در آینه – هوشنگ ابتهاج ( ه - الف - سایه )

آینه در آینه – هوشنگ ابتهاج ( ه - الف - سایه )
اشعار زیبای هوشنگ ابتهاج را بسایر دوست دارم. می خوانم و به حال و هوای خودم به ترکی آذربایجانی ترجمه می کنم. امّا با این شعر زیبایش خاطره ای زیباتر دارم و به حال و هوای خودم ترجمه اش کردم.
*

مژده بده ، مژده بده، یار پسندید مرا
سایه او گشتم و او، برد به خورشید مرا
جان دل و دیده منم، گریه خندیده منم
یار پسندیده منم، یار پسندید مرا
کعبه منم، قبله منم، سوی من آرید نماز
کان صنم قبله نما، خم شد و بوسید مرا
پرتو دیدار خوشش، تافته در دیده من
آینه در آینه شد، دیدمش و دید مرا
آینه خورشید شود، پیش رخ روشن او
تاب نظرخواه و ببین، کاینه تابید مرا
گوهر گم کرده نگر، تافته بر فرق فلک
گوهری خوب نظر، آمد وسنجید مرا
نور چو فواره زند، بوسه بر این باره زند
رشک سلیمان نگر و غیرت جمشید مرا
هر سحر از کاخ کرم، چون که فرو می نگرم
بانگ لک الحمد رسد، از مه و ناهید مرا
چون سر زلفش نکشم، سر ز هوای رخ او
یاش که صد صبح دمد، زین شب امید مرا
پرتو بی پیرهنم، جان رها کرده تنم
تا نشوم سایه خود، باز نبینید مرا
*
گؤزگو گؤزگوده
موژده می وئر ، موژده می وئر ، یار به یه نیبدی منی
اونون کؤلگه سی اولموشام  ، آپاریبدی گؤیه منی
اوره ک ، گؤزون جانی منم ، آغلارکن گوله ر منم
به یه نیلمیش سئوگی منم ، یار به یه نیبدی منی
کعبه منم ، قیبله منم ، منه ساری قیلین ناماز
چونکی گؤزل قبله نما ، اییلیب اوپوبدو منی

خوش گؤروشمه یین ایشیغی ، شاواغین سالدی گؤزومه
گؤزگو گؤزگویه دوشدو ، گؤردوم ، اودا گؤردو منی

گؤزگو گونشه دؤنر ، اوونون شاواغی یانیندا
ایشیقلیقی ایسته و گؤر ، گؤزگو ایشیقلاتدی منی
ایتیلمیش جواهیره باخ ، شاواق سالیبدیر فلکه
یاخجی باخیشلی بیر زرگر ، گلدی یاخین اؤلچدو منی
ایشیق کی فواره له نر ، اییلیب اوجو اؤپه ر
باخ سلیمانین حمتیله ، جمشید غیرتینی منده
هر شاواخ کرم کاخیندان ، اوندا کی دوروب باخیرام
لک الحمد سه سی گلیر، آی نان اولدوزدان منه
چون زلفو کیمی اوزمویه م ، الیم اونون اته گیندن
گؤرکی یوز شاواق آچیلار، اومودلی گئجه مه منیم
اینی یالین بیر ایشیقام ، جیسمینی بوراخمیش جانام
بلکی اؤز کؤلگه م اولمویام ، بلکی گؤرمویه سیز منی

*

2025-11-05

بگذار تا بگرییم، چون ابر در بهاران

داغ فرزند 

بگذار تا بگرییم، چون ابر در بهاران
وزسنگ گریه خیزد، روز وداع یاران
سعدی
*
سومین سال از آغاز جنگ هشت سالۀ ایران و عراق بود. در دیاری دو جاری زندگی می کردند. بهار 1363 پسر هیجده سالۀ جاری بزرگ، به خدمت سربازی رفت. پسر جاری کوچک که نوجوانی شانزده ساله بود، از خانه بیرون رفت و از باجۀ تلفن به مادر زنگ زد و گفت که راهی پیدا کرده و می رود. مادر بیچاره خایل کرد که نوجوانش شوخی می کند. باخنده پاسخ داد که به سلامت. غروب شد و نوجوان به خانه برنگشت. شام و صبح و ظهرو… آمد و گذشت، اما پسرک بازنگشت.
از جبهه خبر شهادت پسرِ جاریِ بزرگ رسید. تابوت را آوردند. جز پلاک و تکّه هایی از تن از هم گسیخته، چیزی داخل تابوت نبود. تشییع جنازه اش کردند و برایش عزا گرفته و گریستند. چهلم اش گذشت و مزارش پاتوق همیشگی مادرش شد و بعد از چندی عادت کرد که فقط پنج شنبه ها به دیدار شهیدش برو.
اما بشنوید از جاری کوچک که خیال می کرد پسر نوجوانش شوخی کرده است. نوجوان دوسه روزی قبل از رفتن، در گوشه ای از حیاط، نهال آلبالو کاشت و گفت:« بماند به یادگار» مادر روزها را با کار و مشغولیّت سپری می کرد و هنگام غروب چشم به در و گوش به صدای زنگ در می سپرد که پسرش هرجا که باشد، شب برای صرف شام و خواب به خانه برمی گردد. چه شبها که بی خواب می ماند و دور حیاط می گشت و کشیک می داد. از او می خواستند که به اتاق برگردد و بخوابد. اما او نمی پذیرفت و می گفت:« پسرم کلید خانه را نبرده است. اگر بیاید و زنگ بزند و من خواب بمانم و... به این بچه بی شعور گفته بودم که کلید خانه همیشه همراهش باشد. چرا با خود نبرده؟ نمی فهمم.» دل هر بیننده ای برایش کباب می شد. جستجو کردند. بین شهدا نبود. در لیست اسرا هم نبود. یکی گفت که در فلان زندان دیده شده است. دیگری گفت بین معتادان است و سومی در ترکیه دیده بوده اش. بیچاره ها زندان و ندامتگاه و ترکیه و بندرعباس و خلاصه هر جایی را که نشانی از او می دادند زیر و رو کرده و پیدایش نکردند. پدر کمی آرام بود و آرام می گریست و می گفت که پسرش زنده نیست. یا پنهانی به جبهه رفته و شهید شده و یا باز پنهانی به عراق رفته و قاطی منافقین و سرنوشتی دردناک پیدا کرده است.
سرانجام مادر با نومیدی نهال آلبالو را که برای خودش درختی تنومند شده بود، از جا کند و تکّه تکّه کرد. چون نوجوانش عاشق شربت آلبالو بود و او دیگر تحمل دیدن دانه های درشت و خوشمزه آن درخت مادرمرده را نداشت.
روزی دورهمی بین زنان بود و هرکسی حکایتی تعریف می کرد و از گذشته می گفت و از خاطرات جنگ و غیره. جاری بزرگ رو به جاری کوچک کرد و گفت:« از صمیم قلب برایت متاسفم. حالت را درک میکنم. من داغ فرزند دیدم. هفته ای یک بار سر مزارش می روم. می گریم و برایش یس می خوانم. دلم آرام می شود و برمی گردم. اما توچشم براهی و همیشه برایت دعا می کنم که صبرت بیشتر باشد.»
جاری کوچک گفت:« حق با توست. تو امیدت را قطع کرده ای و تکلیفت با داغ دلت معلوم است. اما من قطع امید نکرده ام و هر شب با رویای پسرم می خوابم و هر روز با صدای زنگ در یا تلفن در انتظار خبری از گمشده ام هستم. می خواهم در عزایش بگریم و فریاد بکشم. اما دلم میگوید خدا را خوش نمی آید و او زنده است و برمی گردد. دلم خوش می شود که روزی در را باز می کند و وارد می شود. اما باز دلم نظرش را عوض می کند و می گوید امیدوار نباش اگر زنده بود تا کنون پیدایش شده بود.
سرانجام پس از سالها، پیرزنی چشم به در دوخته، همچنان منتظر دیدار دلبندش از دنیا رفت.
*

آغلارام اؤزگونومه
گولرم اؤز گونومه
فلک دوشسه الیمه
سالارام اؤزگونومه

*
آغلایان باشدان آغلار
کیرپیدن ، قاشدان آغلار
بالاسی اؤلن آنا
دورار اوباشدان آغلار
*



 

2025-11-03

مادر و موسیقی

 مادر و مثلث ( حمیرا، مهستی، هایده )

مؤمن بود. سر وقت نماز می خواند و به کلاس قرآن می رفت و از روزه و مراسم مذهبی باز نمی ماند. اما برخلاف نظر دیگران عاشق موسیقی بود و غذای روحش می دانست. گویا هر روز برنامه « گلها» از رادیو پخش می شد و او سعی می کرد بعد از ناهار زود ظرفها را بشوید و کارش را تمام کند و کنار رادیو بنشیند و دکلمۀ شعر، صدای ویولن و ترنه های اصیل را بشنود. بچه که بودم، حرف های او و خاله بزرگ را می شنیدم. مادرم تعریف می کرد که صدای گلپا روح نواز است و ویولن یاحقی آدمی را به دنیایی دیگر می برد و صدای حمیرا جاودانی است و … خاله بزرگم می گفت که صدای سیاوش ( محمّدرضا شجریان) و سیما بینا هم عالی است و بعد از نام بردن خیلی از نوازنده ها و خواننده ها نمی توانستند اولین ها را انتخاب کنند. چون به نظرشان همگی اول بودند. بعدها مثلث ( حمیرا، مهستی، هایده ) شدند موسیقی دلخواه ایشان که به حق انتخابشان عالی بود.
در دنیای اینترنت« حمیرا» را که دیدم، چهره مادرم جلو چشمانم نمایان شد. او هنگام آشپزی، ترانه های حمیرا را زیر لب زمزمه می کرد. « صبرم عطا کن»، «پشیمانم»، « با دلم مهربان شو» و ترانه های دیگر.
حالا نیز برایم عجیب است، او که تا کلاس ششم درس خوانده بود، چگونه درمورد موسیقی این همه آگاهی داشت که دست
گاه شور وسه گاه و چهارگاه و پنج گاه و غیره را می شناخت و می دانست خواننده  در چه حالاتی می خواند؟
*
به قول وزیر سلطان سلیمان« پیری پاشا » در سریال محتشم یوز ایل:  
اقتدار سندن واز کئچمه دن، سن اقتداردان واز کئچ / یعنی وقتی حس کردی که دیگر توان انجام کار برایت مشکل است و نمی توانی، خودت کنار بکش.
حمیرا نیز به موقع خود را بازنشسته کرد و آرام نشست. اما صدای سحرآمیز و نغمه هایش، در زمزمه های مادرم و... باقی ماند.( آخ یادش به خیر، آخ یادش به خیر )

2025-11-02

آموزش غلط

هرنه تؤکرسن آشیوا، اودا چیخار قاشیغیوا

گفته بودم:« ما در خانه قلک داشتیم و مادرم آموخته بود که از پول توجیبی روزانه که پدر می داد، تا جائی که ممکن است داخل قلک بیاندازیم. حتی اگر یک ریال باشد. ما نیز به گفته مادرعمل می کردیم و چهارشنبه سوری که می شد مادر از ما قلک هایمان را می خواست. قلک هایمان را می آوردیم و جلو چشمانش می شکستیم و پول خردهایمان را می شمردیم. او نیز بیست ریال به ما پاداش می داد و می رفتیم از چهارشنبه بازار که سر کوچه باز شده بود برای خودمان آنچه که دوست داشتیم می خریدیم و برای خودمان کیف می کردیم.»
و او گفته بود:« مادرتان زن شلخته ای بود و می بایست از پول قلک های شما برای خانه  وسایل می خرید.»
گفته بودم:« مادرمان اینگونه پس انداز کردن را به ما آموخته و ما نیز از داشتن پول داخل قلک سفالی مان خوشحال بودیم و هستیم.»
گفته بود که:« اشتباه از مادرتان است. آخر بچّه پول را می خواهد چکار؟ من هم برای بچه هایم قلک سفالی خریده ام . اما هر وقت قلک پر می شود، خودم برمی دارم و می شکنم و پول ها را برمی دارم و به بچه ها می گویم موش برد و آنها باور می کنند.»
به او چیزی نگفته بودم. چون از ما بزرگتر بود و زورش نیز زیادتر. با یک چغلی می توانست در خانه آتشی به پا کند که آن سرش ناپیدا.
*
کوچکترین دخترش با همسر جدیدش اختلاف پیدا کرده و کارشان به جدائی کشیده است. می گوید:« رویش سیاه، خاک بر سرش. از خانه بیرونش کرده اند و می خواهند طلاقش دهند. گاوصندوق مادرشوهرش را باز کرده و هرچی زن بدبخت پس انداز کرده بود، از پولو طلا،  برداشته و... سرش داد کشیدم که من تو را چنین تربیت نکرده ام. از کجا به عقلت رسید؟ آن هم در حق مادرشوهرت؟ می گوید از تو یاد گرفته ام تو هم قلک های ما را می شکستی و پولمان را برمی داشتی و می گفتی موش برد و پدر چیزی نمی گفت. در حالی که من می دیدم چه می کنی. با هر ضربه ای که به قلک من می زدی، گوئی قلبم را از جا می کندی. مدتی است که پیش من است. اما از دست او پولها را پنهان می کنم. چون بدون خبر دادن و اجازه گرفتن، برمی دارد و خرج می کند.»
می گویم:« حالا برو سر مزار مادرم و حلالیت بطلب.» 
*

2025-11-01

اول نوامبر، روز همه مقدسین، هالووین

اول نوامبر جشن درگذشتگان

اول نوامبر است و تعطیل رسمی. هوا ابری و شهر خاموش و بی سر و صدا. برگهای زرد ریزان و از شاخه آویزان، زندگی ساکت و بی روح. برخلاف دیشب « هالووین» که پر از جنب و جوش بود و سر و صدای کودکان و صورت های سیاه کرده و لباس های سیاه و نقاب های به قول خودشان وحشتناک و سیاه بر صورت. کدو تنبل های تزئین شدۀ تو خالی. گویی جشن، جشن شادی و شیرینی خوران کودکان است و بس. خوش به حال کودکان که چه زندگی شیرین و بی غمی دارند. به هر بهانه ای همچون یک تکه شیرینی و کیک و آب نبات شاد می شوند. گویا آنها بهتر از ما می دانند که عمر کوتاه است و باید دم را غنیمت دانست.
اول نوامبر، روز بزرگداشت یاد در گذشتگان است و برایشان جشن می گیرند و مراسم مذهبی در کلیسا و روشن کردن شمع بر مزار مردگان است.
راستی که خوش به حال کودکان.

2025-10-31

به بهانۀ تصمیم کبری

تصمیم کبری، حسنک، کوکب خانم، ریزعلی خواجوی، چوپان دروغگو، پترس و غیره

داشتم سخنان دکتر انوشه را گوش می کردم که به متن « تصمیم کبری» رسیدم. کنجکاو شده و سری به اینترنت زدم. راستش دلم برای تصمیم کبری و چوپان دروغگو و کوکب خانم و ریز علی خوجوی و پترس و حسنک تنگ شد. اینها قهرمانان کودکی هایم بودند.  نظراتی را که برای متن تصمیم کبری نوشته بودند، خواندم و متاسف شدم. متاسف برای جوانانی که هرگونه امکانات دارند و قدیمی ها را مسخره می کنند. زمانی که من درس « تصمیم کبری» را آموختم و تدریس کردم، امکانات دانش آموزان در سطح خرید« پیک، رشد» بود که در مدارس توزیع می شد و خیلی ها امکان خرید آن مجلّۀ دو ریالی را هم نداشتند. یکی می خرید و بعد از خواندن اجازه می داد که دوست صمیمی اش هم بخواند. برایم این مجلّات که زمان تحصیل ما « پیک دانش آموز» نام داشت، می خریدم، مثل کتاب با ارزشی که خیس یا گم شدنش برایم فاجعه بود. خود را جای کبری و کتابش را مجلّه نازنینم می گذاشتم و نگران می شدم که نکند من هم فراموش کنم و این متاع با ارزشم خراب شود.
تابستان که از راه می رسید و مدارس تعطیل می شد، من و مهناز و مهرناز و دوست جان، مجلّه هایمان را آورده و گونی یا روزنامه های قدیمی را روی کاشی های حیاطمان پهن کرده و پاهایمان را دراز می کردیم و مجلّه های دانش آموزمان را آورده و داستانهای قشنگش را می خواندیم و با هم بحث میکردیم. با خواندن دسته جمعی اشعارش، فکر می کردیم که تمامی خوشی های دنیا قسمت به ما شده است. راستی که دسته جمعی چه گروه خوش صدایی را به وجود می آوردیم.
من در دنیای کوچک خودم با جمع آوری قصّه ها و اشعار کتابهای درسی ام، دفتری درست کرده و روی صفحات دفتر صدبرگ ریاضی ام، « دفتر سال گذشته ام که پر شده و دورانداختنی بود» با چسب آبکی چسبانیدم که برای خودش کتابی شد، پر از قصّه ها و اشعار بسیار خواندنی.
نه نسل جدید جان های عزیزم، من و ما مثل شما، موبایل و اختیار در دست و آزاد نبودیم. ما با حداقل امکانات درس خواندیم و زندگیمان را ساختیم. ما روی مبل ننشستیم. لباس فاخر مارک دار همچون شما نپوشیدیم. ما با لباس آبجی بزرگ ساختیم و بزرگ شدیم. مادرم فرصت و امکان حوصله نداشتن و کار داشتن و غذا نپختن نداشت. چون اگر غذا نمی پخت، اگر شوربا و بوزباش اش آماده نمی شد گرسنه می ماندیم. چون نه پولی و نه ماشین شاسی بلندی برای رفتن به رستوران داشتیم.
ریزعلی خواجوی و چوپان دروغگو و حسنک و کوکب خانم، نقش اساسی در زندگی نسل ما دارند. یکی با فداکاری اش، دیگری با نتیجۀ تلخ دروغگوئی اش، سومی با خوش رو بودن و پذیرائی اش با مختصر نعمتی که داشت و … سعی داشتند در تربیت ما کمک دست مادرمان باشند و موفّق هم شدند.

2025-10-30

تصمیم کبری به روایت دکتر انوشه

تصمیم کبری، چوپان دروغگو، ریزعلی خواجوی، کوکب خانم، حسنک، پترس

شب شده بود اما حسنک به خانه نیامده بود. حسنک مدت های زیادی است که به خانه نمی آید. او به شهر رفته و در آنجا شلوار جین و تی شرت های تنگ به تن می کند. او هر روز صبح به جای غذا دادن به حیوانات جلوی آینه به موهای خود ژل می زند. موهای حسنک دیگر مثل پشم گوسفند نیست چون او به موهای خود گِلت می زند.
دیروز که حسنک با کبری چت می کرد. کبری گفت تصمیم بزرگی گرفته است.»
کبری تصمیم داشت، حسنک را رها کند و دیگر با او چت نکند. چون او با پتروس چت می کرد. پتروس همیشه پای کامپیوترش نشسته بود و چت می کرد. پتروس دید که سد سوراخ شده، امّا انگشت او درد می کرد. چون زیاد چت کرده بود. او نمی دانست که سد تا چند لحظه ی دیگر می شکند و از این رو در حال چت کردن غرق شد.
برای مراسم دفن او، کبری تصمیم گرفت با قطار به آن سرزمین برود. امّا کوه روی ریل ریزش کرده بود. ریزعلی دید که کوه ریزش کرده اما حوصله نداشت. ریزعلی سردش بود و دلش نمی خواست لباسش را در آورد. ریزعلی چراغ قوّه داشت. او حوصله درد سر نداشت. قطار به سنگ ها برخورد کرد و منفجر شد. کبری و مسافران قطار مردند.
اما ریزعلی بدون توجه به خانه رفت. خانه مثل همیشه سوت و کور بود. الان چند سالی است که کوکب خانم همسر ریزعلی مهمان ناخوانده ندارد. او حتی مهمان خوانده هم ندارد. او اصلا پول ندارد که شکم مهمان ها را سیر کند. او در خانه تخم مرغ و پنیر دارد امّا گوشت ندارد.
او آخرین بار که گوشت قرمز خرید، چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت. امّا او از چوپان دروغگو هم گله ندارد. چون دنیای ما خیلی چوپان دروغگو دارد. به همین دلیل است که دیگر در کتاب های دبستان آن داستان های قشنگ وجود ندارد.

*

تصمیم کبری در کتاب فارسی  
روزی مادر کبری به او گفت: کبری جان! برو کتاب داستانت را بیاور و برایم بخوان. کبری خوشحال شد و به سراغ کتابش رفت. اما هر چه گشت، نتوانست آن را پیدا کند. بین کتابها، اسباب بازیها و حتی لباسها هم گشت، ولی کتاب داستانش را پیدا نکرد.
کبری پیش مادرش برگشت و گفت: کتاب داستانم نیست. کسی آن را برداشته است؟
مادر با تعجب گفت: نه، چه کسی کتاب تو را برداشته است؟ جز من و پدر و برادرت کسی دیگر در این خانه نیست. درست فکر کن ببین آن را کجا گذاشته ای. آن را در مدرسه جا نگذاشته ای؟
- نه مادر، دیروز که از مدرسه برگشتم، کتابم توی کیفم بود.
- آن را توی حیاط جا نگذاشته ای؟
ناگهان کبری یادش آمد که دیروز زیر درخت حیاط نشسته بود و کتابش را می خواند. به حیاط دوید. از دور کتابش را دید و خوشحال شد، اما وقتی که نزدیک رفت، خیلی ناراحت شد. چون شب پیش باران آمده بود و کتاب خیس و کثیف شده بود. جلد زیبای آن دیگر برق نمی زد.
کبری با خود فکری کرد و تصمیمی گرفت.
آیا می دانید تصمیم کبری چه بود؟

*
چوپان دروغگو در کتاب فارسی
چوپانی گاه گاه بی سبب فریاد می کرد:« گرگ آمد، گرگ آمد.» مردم برای نجات چوپان و گوسفندان، به سوی او می دویدند. امّا چوپان می خندید و مردم می فهمیدند که دروغ گفته است.
ازقضا روزی گرگی به گلّه زد. چوپان فریاد کرد و کمک خواست. مردم گمان کردند که باز دروغ می گوید. هرچه فریاد کرد، کسی به کمک او نرفت. چوپان تنها ماند و گرگ گوسفندان را درید.

2025-10-27

چهارم آبان بود

آن روز که چهارم آبان بود

چهارم آبان 1298 بود. مادری فرزند دوقلو زائید. یکی پسر بود و دیگری دختر. تلاش این دوقلو ها، (به زور هم که شده) مدرن سازی جامعه ایران بود. غافل از این که:
جانیم سن یولونا، من یولوما، زورنان، گؤزللیک اولماز
دانش آموز بودیم و باید طبق برنامه دبیر ورزش مان، برای رژه آماده می شدیم. روزچهارم باید در ورزشگاه باغ شمال حاضر شده و برنامه اجرا می کردیم. کسی نبود بگوید آقا جان چرا اجباری؟ دانش آموزانی بودند که دلشان می خواست در برنامه شرکت کنند. آخر دانش آموزان دختری که با چادر به مدرسه می آیند، روپوش و شلوار مناسب می پوشند، چگونه رویشان می شود، با بلوز و شلوار وسط میدان دست و پا بجنبانند و برای خوشامد جناب عالی ها، خود را اذیت کنند؟ چرا درک نمی کردند که دختر مدرسه ای محجوب دارد از خجالت آب می شود؟ این دیگر چه مدل مدرنیزه کردن بود آخر؟ مگر نمی دانستند این دختران با چه احتیاطی به مدرسه می آیند و می روند که خدا نکرده پدرشان نگوید:« بنشین سر جایت لازم نیست به مدرسه بروی.» درس خواندن روشی برای پیشرفت دختران بود. دختران خوشحال بودند از این که دیپلم می گیرند و استخدام میشوند و آیندۀ خوبی در انتظارشان است. خدا را شکرکه خیلی ها خواندند و شاغل شدند. اما از شانس بد ما گذراندن « دورۀ سپاهی» برای اختران اجباری شد. بدینگونه که برای استخدام باید پایان خدمت « سپاهی» داشته باشی. پدرم و پدرش و پدرانشان گفتند:« دختر به سربازی نمی فرستیم.» از شانس ما برای شغل آموزگاری، خدمت لازم نبود و من و مهری و مهناز و هاله، معلم شدیم و خوش به حالمان.
اما در خصوص قصّۀ حجاب. در مدرسه ما تعداد دختران چادری بیشتر از دخترانی بود که بورن چادر و روسری به مدرسه می آمدند. خانم ناظمی داشتیم بسیار زیبا، با ابروهایی نازک و گونه ای سفید و براق و لُپ هایی قرمز و لَبهایی عنابی، با لباسی بسیار شیک و زیبا وکفشهائی پاشنه بلند و موهائی همیشه مرتّب. مادر و خاله و عمه و زنان فامیا هر وقت به جشن عروسی می رفتند همچون خانم ناظم زیبا و شاید زیباتر از او می شدند. تفاوت آنها با خانم ناظم، چادر بود و بس. زنان اقوام با چادر به جشن می رفتند و روز بعد هم آرایش شان زیادی پاک نمی شد و کماکان همچنان زیبا می ماندند. خانم ناظم هراز گاهی سر صف، دخترانی را که روسری معمولی به سر داشتند نصیحت می کرد و می گفت:« شماها شبیه کُلفت خانه ما هستید که می آید و خانه مان را تمیز می کند. کسی که روسری سرش می کند، لیاقتش کلفتی است نه نشستن در کلاس درس.» بعد رو به چادری ها می کرد و می گفت:« دخترانی که چادر سرشان می کنند مثل این است که به پسرها التماس می کنند که تو را به خدا تماشایم کن و دنبالم بیفت.» و ما می ترسیدیم بگوئیم که:« نه خانم ناظم جان مطمئن باشید تا لبهای عنابی و ابروهای نازک شما هست، کسی به ابروهای همچون موکت ما که بالای چشممان است و به لبهای رنگ پریده ما نگاه نمی کند.» اما دریغ از ذره ای جرات. ما چادر سرمان کرده و به مدرسه می رفتیم و وقتی وارد حیاط مدرسه می شدیم، چادر را از سر باز کرده و تا می کردیم و داخل کشو نیمکت مان می گذاشتیم. تازه تعدادی از معلمین هم چادری بودند مثل ما که بعضی ها برای خود شیرینی جلو می پریدند و چادر از سر خانم معلم بازکرده و تا می کردند.
نمیدانم چرا آنها و اینها، اصل کاری موفقیت را موهای مادرمردۀ ما می دانستند و می دانند. جان آقاجان هایتان دست از سر این موها بردارید.
*
چهارم آبان 1346 بود که مرحوم محمّد رضا شاه پهلوی، تاجگذاری کرد و تاجی بر سرهمسرش « شهبانو فرح پهلوی» گذاشت و بعد ها ایشان « نایب السلطنه» شد.
*
چهارم آبان 1357، جشن تولد و تاجگذاری و رژه در ورزشگاه باغ شمال « ورزشگاه تختی » لغو شد.
*



2025-10-26

خواهشی از قوّۀ قضائیّه

قوه قضائیه جان لطفا قانونی وضع کنید مبنی بر اینکه هیچ احدی اجازه دروغ بستن و اطلاعات غلط دادن و بازی با آبروی مردم و ورود به حریم خصوصی اشخاص را در اینستاگرام را ندارد.

امان از اینستاگرام
در اوقات فراغت سری به صفحه اینستاگرام زده، از مطالب جالبشان استفاده میکنم. اما گاهی اوقات شاهد دروغ پراکنی و بازی با حیثیت مردم می شوم. دروغ های شاخدار، اطلاعات غلط پزشکی و اتهامات دروغ نسبت به اشخاص مشهور، روح وروانم پریشان می شود. اخیرا صفحه ای خبر فوت شخصی را نوشته که دروغی شاخدار است. برای این که نظرها در صفحه اش بیشتر باشد. آخر به چه قیمتی؟ به قیمت فحشی که فلانی می نویسد؟
اکنون هم نوبت به پزمان جمشیدیِ محبوب رسیده است.

هیچ کدام قاضی و وکیل مدافع و شاکی پرونده و دادستان نیستیم. اما بی وقفه نظر می نویسیم و رای می دهیم و حکم می کنیم. جان من دست از سر طرف بردارید. اگر مقصر باشد، قاضی حکم می دهد و اگر مقصر نباشد تبرئه می شود که خدا را شکر آزاد شد. شما بی انصاف ها آبرویی برای این بنده خدا نگذاشته اید. جان آقاجان هایتان ولش کنید. سرتان به کار و مشغله خودتان باشد. بیکارید مگر؟؟؟؟
*

پدری برای دخترش جشن عروسی گرفته و مهمانانی دعوت کرده است. از میان مهمانان یا یکی دیگرعکس و فیلم عروسی را در اینستاگرام و جاهای دیگر پخش کرده و اسمش را لاکچری یا افشاگری و... گذاشته است.  طبیعی است که هر پدر و مادری آرزو دارد که برای بچه اش بهترین عروسی را بگیرد. کجای این کار غلط است. کسی یا کسانی به خود اجازه داده اند که به حریم خصوصی بنده خدائی بی حرمتی کرده و عکس های خانوادگی و باحجاب و  بی حجابشان را در معرض عموم بگذارند، آن هم به چه قیمیتی؟ به قیمت ازدیاد بازدید کننده و لایک و فالوور؟ یا انگیزه سیاسی و غیره؟ بقیه هم ای وای گویان، بر سر و سینه کوبیده اند.
جان آقاجان هایتان دست از سر مردم بردارید.
*
تعدادی آدرس بسیار زیبا و مفید در اینستاگرام که از دیدن و شنیدن صدای مخملی و سخنان مفید و کارهایشان لذت می برید.
سوگل مشایخی، رشید کاکاوند، دکتر انوشه، الهی قمشه ای، گروه رقص هوپ استایل، مین بیر ماهنی، باران نیکراه، پارسا کمالی، حسین شمس تبریزی، آنی کورکی و کارهای دستی و بافندگی و... پست های بسیار مفید دیگر
*