2011-08-31

روز وبلاکستان فارسی
















نهم شهریور روز جهانی وبلاک و شانزده شهریور روز وبلاکستان فارسی




زمانی عاشق وبلاک خوانی بودم. سر هر فرصتی سراغ وبلاک نویسان می رفتم . برایم بیشتر از همه نوشته های زنانی جالب بود که سخن از زبان ما می گفتند. حرفها ، درد دلها ، گله ها ، خنده ها و خوشی هایی که در دنیای واقعی کمتر به زبان می آوریم. از اواخر اسفند ماه 1384 وبلاک نویسی را شروع کردم . این خانه ی مجازی اثرات مثبتی در زندگی من داشت. دوستان با ارزشی که پیدا کردم تسلی بخش غم غربتم شدند. با شادیم شاد و در ایام سوگواریم شریک غمم شدند. از تجربیاتشان بهره مند شدم. در این میان رادیو قاصدک ، بلاگ نیوز ، لیست وبلاکهای بروز شده ، دنباله ، بالاترین ، رادیو زمانه و .. و ... با اطلاع رسانی و معرفی لینکها، یافتن و مطالعه وبلاکهای جدید و لینک های خواندنی را سریعتر کردند. زمانی همگی مشتاق خواندن مطالب وبلاکهای گوناگون بودیم. به قول عمو اورند که اگر برقش می رفت عزا می گرفتیم که ای وای چه کنیم که از بروز شدن دوستان بی خبر مانده ایم. اکنون دنیای وبلاکستان ما رونق سابق را ندارد. عده ای از پیشکسوتان کنارش گذاشته اند. عده ای دیگر فیس بوک را به وبلاک ترجیح داده اند. عده ای دیگر همچون ، سجاد هاشمی وبلاک نویس ده ساله - نوید مجاهد – ناخدا میداف – خدا بیامرز – دار فانی را وداع گفتند و عده ای دستگیر شدند. اکنون اگرچه وبلاکستان خاموش است اما من نوشتن در این خانه مجازی خاموش را دوست دارم. شمعی روشن می کنم و با نور کم اش راهی برای دیدن کلمات پیدا می کنم. هفته وبلاک نویسی ( نهم الی شانزدهم شهریورماه ) بر وبلاک نویسان عزیز مبارک.
لیست وبلاکهائی که در باره ی روز وبلاکستان نوشته اند.




روز وبلاکستان فارسی بخش یکم - بخش دوم - پسر معمولی /
صدای فریاد گلها در روز جهانی وبلاک نویسی - دختر همسایه /
برای خورشید روزهای خوب وبلاکستان - بلوط /
پادکست ویژه سالم زی شنیدنی های هفته وبلاکستان - بلاک نوشت /
روز جهانی وبلاک - گلی /
این جا برای من ، نه من برای این جا - آلوچه خانم /
وبلاک شورشی و رسانه های رسمی - مهدی جامی /
شش سال بعد - سرزمین رویایی /
برای ده سالگی وبلاکستان - این خانه سیاه است /
وبلاک می نویسم که لال از دنیا نروم - مریم اینا /
به مناسبت ده سالگی وبلاکستان - ف م سخن/
خانه مجازی من /
وب بلاک فارسی هشت سال از این ده سال وبلاکستان پارسی /
ده سالگی وبلاکستان فارسی - غربتستان /
سلامی دوباره - غربتستان /
در آخرین دقایق - حسن درویش پور/
خواب خانوم حنایی به مناسبت ده سالگی وبلاکستان - خانم حنا /
رولز رویس کلاسیک دهه ی پنجاه - شراگیم زند /
چهل و هشت سال وبلاکستان - باران در دهان نیمه باز /









روز جهانی وبلاگ مبارک - اقلیما پولاد زاده /






*

2011-08-30

به یاد شبهای شیرین رمضان

بچه که بودیم ، از فرارسیدن ماه مبارک رمضان غمگین و شاد می شدیم. غمگین از یک ماه گرسنگی و تشنگی در طول روز و شاد از میهمانی و بازی و کلوچه شیرین و زولبیا و بامیه بعد از افطار و بگوبخند کودکانه. بعد از خوردن سحری ، برای نماز صبح وضو می گرفتیم و منتظر اذان می شدیم و بعد از نماز صبح خواب از سرم می پرید و در طول روز خسته و خواب آلود بودم. مهرناز راحت می خوابید و می گفت خواب بعد از نماز صبح خیلی دلچسب هست. پریناز از گرسنگی در طول روز ناله می کرد و تشنگی امان مهناز را می برید. از مدرسه که به خانه برمی گشتیم ، مادرمان خبر می داد که افطار همگی مهمانیم. روزی خانه خاله و روز دیگر دایی و روز سوم و ... الی اخر. خوشحال می شدیم و مادرمان از ما می خواست که تکالیف مدرسه مان را انجام دهیم تا سرمان گرم باشد و موقع افطار زود برسد. اما من فقط می توانستم مشق هایم را تمام کنم . آن هم با چند غلط و اشتباه خدا می داند. الحق والانصاف خانم معلم مان هم چشم پوشی می کرد و در ماه رمضان تنبیه نمی شدیم. موقع افطار همه دور هم جمع می شدیم. هرخانواده ای کلوچه شیرین افطار یا اهری یا زولبیا و بامیه می خیرید و دست خالی به مهمانی نمی رفت. بنابر این شکم مبارک ما بچه ها حسابی جشن می گرفت. سفره پرنعمت افطار ، قبل از رسیدن مهمانان وسط اتاق پهن می شد و خرما و فرنی و حلوای خوشمزه عبدالرضاخان ، کلو.چه های رسیده از طرف مهمانان سفره را تزئین و دل گرسنه مان را بی تابتر می کرد. موقع افطار هم سوپ خوشمزه یا آش ماست ، سر سفره می آمد. بعد از خوردن افطار مادرهایمان از ما می خواستند که به آشپزخانه برویم و در شستن ظروف به صاحب خانه کمک کنیم. بشقابها و قاشق ها و ظروف کوچک را که قدرت شستن داشتیم به ما می دادند. شستن ظروف با اسفنج و آب گرم و پودر برف به عهده من و مهناز بود و آب کشیدن و خشک کردن به عهده مهرناز و پریناز. کارمان شاید یک ساعت طول می کشید. اما زمان به سرعت می گذشت. ما چهار دختربچه شیطون بلا همراه با شستن ظروف می گفتیم و شوخی می کردیم و صدای قاه قاه خنده مان گوش فلک را کر می کرد. - شاید برای همین هم فلک به شادی ما رشک برد و گفت :« صبر کنید خبرنن نوبارا آز قالیب. بزرگ که شدید می دانم با شماها چه کنم. » و بزرگ که شدیم هر کدام از ما را به دیاری پرت پرتاب کرد.- صدای ما در میان هیاهو و سر و صدای بزرگترها گم می شد. بعد از ما نوبت به آبجی بزرگ هایمان می رسید که مجبور بودند قابلمه ها و دیگ ها و آبکش ها را بشویند و با سیم ظرفشویی خوب بسابند. کار و همنشینی با دوستان هم سن و سال که فامیل هم بودیم ،در ان شبهای رمضان لذت بخش بود.
بعد از شست و شو ، اجازه داشتیم زولبیا و بامیه که فراوان بود بخوریم . برای ما چایی در مقابل کانادادرای و دوغ و شربت گل محمدی نوشیدنی درجه سه به حساب می آمد. هنگام بازگشت به خانه هم صاحب خانه کلوچه های شیرین را که داخل سینی بزرگ می چید وسط اتاق می گذاشت و می گفت :« هر کسی دوست دارد ببرد و سحری بخورد.» هر کسی به مقدار لازم برمی داشت و به این ترتیب سحری خوشمزه مان هم آماده بود. البته بزرگترها ترجیح می دادند سحری هر روزه شان را آماده کرده و بخورند.
عید فطر هم همه خانه پدربزرگ جمع می شدیم و بعد از نماز عید فطر ، ناهار میهمان سفره پربرکتش بودیم. آن قدیمها صفا و صمیمیت و مهر و بی ریائی میهمان همیشگی سفره هایمان بود.


اوروج نامازیز ، عبادتیز قبول


*

2011-08-08

بچه ها

پندها و توصیه ها و نصایح مرحوم دبیر تاریخمان موجب شده که سخنانش در دلمان هک شود. قیافه اش در نظرم مثل فیلم سیاه و سفید رنگ و رو رفته ای می ماند که روز به روز کم رنگ تر می شود. اما سخنانش را تا به خاطر می اورم یادداشت می کنم. روزی از روزها می گفت : « بچه ها را دست کم نگیرید. این فسقلی ها خیلی می فهمند. هرگز پیش آنها به پدر یا مادرشان فحش ندهید. ممکن است فعلا بچه باشند و زورشان به شما نرسد، اما بزرگ که شدند حداقلش این است که ازشما بدشان خواهند آمد.فراموش نکنید بچه ای که به تشویق پدر ، مادرش را مسخره کند یا دست روی او بلند کند ، در آینده پدر را مثل حب قورت می دهد و بالعکس.»
باور نمی کردیم. مگر پدر دیوانه شده که بچه اش را به این کارهای ناپسند تشویق کند؟ اما با گذشت زمان و شنیدن درد دل زنان و مردان ، این پند دبیر تاریخمان نیز باورمان شد. داشتم خاطرات « روحیه خانم » را می نوشتم. زنی که سرش هزار بلا کشید . اما سر خم نکرد. همه مشکلات یک طرف و آزار مادرشوهر و خواهر شوهر یک طرف. نمی فهمم مادرشوهرها و خواهرشوهر ها مگر خودشان مادرو خواهر شوهر نداشتند؟ گویا روزی مادر و خواهرشوهر روحیه خانم بلاکش در غیاب این زن فحش های رکیکی نثار او و زنی که او را زائیده و جد و آباد و هفت پشتش می دادند. پسربچه های او نیز می شنیدند و می ترسیدند جواب او را بدهند. اما در دل کوچکشان آتش انتقام زبانه می کشید. از قضای روزگار فصل ، فصل تابستان بود و مادرشوهر یک گلدان بزرگ فلفل قرمز- از آنهائی که می سوزاند و پیرزن هم همیشه سفارش می کرد که کسی به آنها دست نزند – پشت پنجره اتاقش گذاشته بود. پسر بچه ها دو سه تایی از آن فلفل ها را که خوب رسیده و آماده سوزاندن بود، می چینند و داخل آفتابه مادرشوهر می ریزند. اما این آفتابه فلفلی، قسمت عمه جانشان می شود. خواهرشوهر به خیال خود آفتابه پر از آب آماده را برداشته به مستراح می رود و بعد از دقایقی فریاد زنان که ای وای سوختم ، از مستراح بیرون می پرد. اهل خانه تعجب می کنند که توی مستراح نه آتش است ، نه فانوس و نه اجاق ، این زن چگونه و کجایش سوخته ؟ بالاخره می فهمند که چه بلایی سر زن آمده است و کار کار این دو بچه بوده و بی احتیاطی کرده و با فلفل بازی کرده اند. اما هیچ کسی به خاطرش نمی رسد که اگر کار این بچه ها واقعا بی احتیاطی بوده ، چرا دست خودشان نسوخته است؟ از کجا فهمیده اند که بعد از ریختن فلفل داخل آفتابه ، باید دستهایشان را بشویند؟

2011-08-02

راهبه ی پرنده

آن قدیم ها که ما بچه بودیم ، برنامه های تلویزیون عصرها شروع می شد و ساعت دوازده شب مجری برنامه شب به خیر می گفت و خداحافظی می کرد. من و همکلاسی ها سریال هایی همچون سرزمین عجایب ، راهبه ی پرنده و پیشتازان فضا را خیلی دوست داشتیم.
ماجرای سریال سرزمین عجایب از این قرار بود که فضاپیمایی از مسیر اصلی خارج می شود و در سرزمین دورو ناشناخته ای فرود می آید. خلبان و سرنشینان متوجه می شوند که در سرزمین یا کره غولها هستند. ساکنین آن سرزمین آدمهای غول پیکر بودند که سرنشینان فضاپیمای ما را آدم کوچولو می نامیدند. جالب اینجا که این دو گروه آدمهای گنده و کوچولو زبان همدیگر را می فهمیدند و به یک زبان مشترک صحبت می کردند. آدم کوچولوهای ما گاهی با حشرات غول پیکر، همچون عنکبوت و عقرب و سوسک و غیره روبرو و برای نجات جان خود تلاش می کردند. ان روز عصر که یکی از ساکنین - که زن زیبا و بلوندی بود - گرفتار تور عنکبوت شد و دوستانش موفق به نجات او نشدند و عنکبوت او را مثل مورچه و مگس گرفتار کرد و خورد ، چقدر غمگین شدیم. زنگ تفریح روز بعد ما تبدیل به مجلس عزای زن جوان شد. حکیمه با قلبی سرشار از نفرت می گفت :« اگر من جای آرتیست بودم یک مشت محکم توی دهان عنکبوت می زدم.» رحیمه با تاسف و دلسوزی جواب می داد :« آخی ! بیچاره ! دستهاش به تار عنکبوت چسبیده بود.» ربابه می گفت :« همه اش تقصیر همراهان بی معرفتش بود. دست روی دست گذاشتند و دوستشان جلوی چشمشان لقمه چپ عنکبوت شد.» لیلا می گفت :« خوب حالا اتفاقی بود که افتاد. سرنوشت اون بیچاره هم این بود دیگه . اگر دوستانش جلو می رفتند، آنها هم لقمه راست عنکبوت می شدند. عوضش عنکبوت اول نیشش زد و بی حس شد بعد خوردتش مگه ندیدید؟» حکیمه گفت :« نه چشمامو بسته بودم. دلم نیومد شاهد تکه تکه شدنش باشم. »
همین طور با آه و ناله داشتیم در غم آرتیست نگون بخت سوگواری می کردیم که صدای خانم ناظم ما را به خود آورد گویا که صحبت هایمان را شنیده است. گفت :« بچه ها چه خبرتان است؟ این چه حال و روزی است؟ این فیلمها قصه هستند. مثل قصه ملک محمد و دیو و جن و جادوگر و ... عنکبوت غول پیکرکجا بود؟ بروید سر کلاس الان زنگ را می زنم.» بعد با خودش نجوا کرد که با این حال و احوال چطوری درس معلم شان را خواهند فهمید؟ آللاه عاغیل پایلییاندا گؤیده قوش اوچوردوردولار / وقتی خدا به بندگانش عقل می داد اینها کفتر بازی می کردند.
راهبه ی پرنده ، دختر جوانی بود که می توانست پرواز کند و با این توانایی غیر عادی اش ماجراهای شیرینی بیافریند. بعضی وقتها خواب می دیدم که دست به دستش داده ام و با هم در هوا پرواز می کنیم.
پیشتازان فضا ، داخل سفینه فضایی دور کهکشانها و ستاره ها و سیارات می گشتند و با موجودات و فضاهای جدید آشنا می شدند. در بین شخصیت های سریال کاپیتان کرک و مستر اسپاک، دکتر و آن زن سیاه پوست لاغر اندام با مزه ، نقش های برجسته تری داشتند. سریال های قدیمی پیشتازان فضا اکنون هفته ای یک بار در یکی از کانالهای آلمان پخش می شود. می نشینم و تماشا می کنم. با هر قسمتی از سریال خاطرات کودکی و بی خیالیم ، دوستان دوران مدرسه و لبخند پدرم وقتی که برای نجات قهرمان های سریال دعا می خواندم، زنده می شوند. اکنون دیگر هنرپیشه ها پیر شده اند. در سریال های جدید هم هنرپیشه ها عوض و چهره هایشان یک جور عجیب و غریب گریم شده اند و به دل نمی نشینند. شاید هنگام تماشا از لبخند پدر ، دلداری مادر که – نگران نباش دختر جان آرتیست نمی میرد. بمیرد که فیلم تمام می شود – و از نقد و بررسی مان در زنگهای تفریح ، خبری نیست.
این فیلمها نیمه ی اول زندگیم را به یادم یم آورند ، نیمه ای که در آن زندگی با همه ی تفاوتها و تبعیض ها و سختی ها ، زیبا بود. لی لی و پنج سنگ و عروسک بازی و خاله بازی ، تماشای فیلم های فردین و فروزان و رقص و آواز زیبای فیلم های هندی ، کفشهای غمگین عشق و یک هلو و هزار هلوی شیرین صمد بهرنگی . نیمه ای که به هر بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم. گاهی آرزو می کردیم مثل راهبه ی پرنده پرواز کنیم یا همراه پیشتازان فضا کهکشانها را زیر پا بگذاریم.
با تماشای این فیلم های قدیمی دلم برای تلویزیون شاوب لورنس تنگ می شود. همانی که شبیه کمد پا کوتاه بود و در هم داشت. بعد از تمام شدن برنامه ، درش را می بستیم و قفلش می کردیم. از میان برنامه تبلیغاتی هم شاوب لورنس را خیلی دوست داشتیم. من و همکلاسی ها تقریبا ازبر بودیم.
اخیرا درموردش نوشته بودم که نق نقوی عزیز و داداش بزرگ ، متن کامل شعر را به خاطرم آوردند. روح حاجی محمد برخوردار شاد. این هم شعر و آواز تبلیغاتی تلویزیون شاوب لورنس که با لهجه شیرین اصفهانی اجرا شده بود.
زن : بس که نشستم تو خونه مثل دیونه ، هی از این دنیا گله کردم ، دیگه من خسته شدم. هر چی به این شوور می گم ، آخر از این تنهایی من دق می کنم ، از صبح تا شب به دنبال کاسبی.
مرد : باز چی چی س به جون من نق می زنی ، قار می کنی ، قور می کنی ، یه چیزی رو دنبال می کنی؟
زن : وقتی که بچه ها می آن دیوار راستو می گیرن بالا می رن ، این ور و اون ور می پرن ، به هر دری سر می زنن ، مگه تو نگفتی که منو به دور دنیا می بری ، اینجا و اونجا می بری ، کنار دریا می بری هان؟
مرد : کسی که شوور داره بچه داره اینجا و اونجا نمی ره ، کنار دریا نمی ره، اگه دندون سر جیگر بذاری دنیا فردا می آرم تو خونه ، بشین و نگاه کن.
مرد ( فردا ) : دنیا همین جاست عزیز جون ، شاوب لورنس همونس که می خواستی ؟ شاوب لورنس یه دنیاس راسی راستی ، اگه اصفهون ما نصف جهونس ، شاوب لورنس خودش همه جهونس

2011-08-01

آمنه تو زیبایی ، خیلی زیبا

آمنه نیستیم ، مادر، پدر، خواهر و حتی برادری که قرار بود حکم قصاص را اجرا کند نیز نیستیم. از غوغای دل این خانواده خبر نداریم. اما وقتی در عالم رویا و فانتزی خود را جای آمنه می گذاریم ، برای اجرای حکم قصاص عجله می کنیم. این حقی است که دین و قانون کشورمان به قربانی داده است. زنی نور دو چشمش را از دست داده ، زیبایی چهره اش از بین رفته و دیدن عکس صورت سوخته اش دل آدمی را به درد می آورد. چند سالی است که ماجرای محاکمه و دادگاه را دنبال می کنیم. پافشاری آمنه برای اجرای حکم ، تقریبا مطمئن مان کرده بود که مجرم ابله بربر، دیر یا زود بینائی چشمانش را از دست خواهد داد.
گل صنم می گفت :« آمنه ارفاق قائل می شود. اگر من بودم یک شیشه اسید می خواستم و به صورت مجید می پاشیدم. با او چنان می کردم که با من کرد.»
یولیا می گفت :« قانون مملکت شما درست است. مجرم باید این چنین مجازات شود تا درس عبرتی برای دیگران گردد.»
هاله می گفت :« ای کاش آمنه چشمان مجید را به مادرش ببخشد. می دانم که بخشیدن در این چنین مواردی بسیار سخت است. اما چشم در مقابل چشم دردی را دوا نمی کند.»
اورزولا می گفت :« مجرم باید مجازات شود. باید محکوم به حیس ابد شود. اما چشم در مقابل چشم خیلی سخت است. اگرچه می دانیم بر آمنه چه می گذرد.»
لاله می گفت:« این همه مقاله در نکوهش حکم قصاص روی اعصاب آدم راه می رود. مدافعین حقوق بشر لجم را درمی آورند. من جای آمنه بودم دادگاه را وادار به اجرای حکم قصاص می کردم. چرا به جای همدردی و کمک به این زن دارند از مجرم دیوانه دفاع می کنند؟»
تا این که دیروزخبر در همه جا پیچید ، خبری باورنکردنی « آمنه چشمهای مجید را به او بخشید.» امروز که با دوستان لب رودخانه و زیر سایه خورشید خانم کمیاب غربتستان نشسته بودیم ، صحبت فقط آمنه بود و بزرگواری اش و اشکهای مجید و درسی که از او گرفت. همه در مورد لحظه ای صحبت می کردند که چشم های مجید کف دست امنه بود و او می توانست با دو قطره اسید له شان کند ، همانطور که مجید هفت سال پیش کرد ، با این تفاوت که عمل فجیع و وحشتناک آن پسر جاهل و بربر از شدت عشق و فقط به هدف تهدید بود و عمل آمنه عمدی و به هدف کور کردن. اما آمنه زیباتر از آن بود که انتقام بگیرد.