2008-12-29

گلایه یک دختر خانم دبستانی


سهیلا ، دختر دبستانی و فرزند کوچک یکی از دوستانم هست. دیروز که داشتم تلفنی با مادرش صحبت می کردم ، او هم دلش خواست که با من چند کلمه حرف بزند. گوشی را از مامانش گرفت و شروع به گلایه کرد. یکنواخت حرف می زد و از بابا و مامانش شکایت می کرد . پرسیدم : سهیلا جان چی شده ؟ مگر مامان و بابات چی کارت کردند که اینقدر از دستشان عصبانی هستی ؟
گفت : پارسال بهار که با مامان و بابا ، بازار رفته بودیم جوجه های زرد و خوشگل دیدم و از بابام خواستم که یکی هم برای من بخرد و بابام وعده داد که هرگاه در کارنامه ثلث سوم من بیست دید به تعداد هر بیست یک جوجه برایم بخرد. آخر من همیشه کمتر از بیست می گیرم. هر چه سعی می کنم اشتباه نداشته باشم نمیشه . البته همه جوابها رو درست می نویسم اما نمی دانم چرا یهو یهو خانم معلم برام غلط می گیره؟ خرداد که کارنامه ها را دادند و بابام شمرد پنج تا بیست داشتم و همانطور که خودش قول داده بود ، مرا به بازار برد وپنج تا جوجه خوشگل برام خرید. فروشنده جوجه ها را داخل قوطی کهنه کفش گذاشت و درش را بست و قوطی را دست من داد. بابام آهسته و با لبخند به فروشنده گفت : عجب خطائی کردم حالا توی خونه با جیک جیک اینها چه کنیم ؟ مرده هم یک لبخند به بابام زد وجواب داد: حاج آقا ناراحت نشوید چند روزی باهاش بازی می کنند و تمام می شود. جوجه ها را به خانه آوردیم و بابام قفسی خرید و گوشه حیاط گذاشتیم. حالا جوجه هام بزرگ و تبدیل به مرغ و خروس شده اند. مرغها تخم می گذارند و من هم به بابا و مامان اجازه داده ام تخم مرغها را بخورند. حالا اشتهاشون باز شده و می خواهند مرغها و خروسهای خوشگل مرا بگیرند و سرشان را ببرند و بخورند. مامان میگوید اگه زیاد بمانند گوشتشان سفت می شود و دیر می پزد. آخر اگه دلشان مرغ و خروس می خواهد توی مرغ فروشی مرغ مرده فراوان هست . پول بدهند و بخرند چرا می خواهند حیوانات زنده مرا بکشند؟ آخر خدا را خوش می آید. اگر یکی بگیرد و سر بابا و مامان را ببرد خوششان می آید ؟ تو رو خدا به مامان بگو دست از سر حیوانات من بردارند.
حرفهایش تمام نشده ، به های های کودکانه گریست و با همان حالت گریه نفرین کرد که هر کسی مرغها و خروسهای مرا سر ببرد تاپشیراجاغام قولسوز ابوالفضله/ او را به ابوالفضل بی دست خواهم سپرد . یعنی که نفرینش خواهد کرد یا از ابوالفضل خواهد خواست که بلای او را بدهد. یعنی نمی تواند جلوی بابا و مامان را بگیرد و کاری از دستش برنمی آید بجز ناله و نفرین
مادرش گفت : مرغها و خروسها بزرگ شده اند و گاهی از قفس بیرون می آیند وکاشی های حیاط را کثیف می کنند . در ضمن عمرشان هم کم است و اگر ما سر نبریم و نخوریم به اجل خودشان می میرند ومردار می شود و گوشتشان به درد خوردن نمی خورد .گرنه او نیز دلمان نمی آید موجب گریه و ناراحتی بچه مان بشویم.
گفتم : ولشان کنید بگذارید زنده بمانند. هر وقت هم اجلشان رسید دخترتان به چشم خود می بیند که اجلشان رسیده و مرگشان را می پذیرد.
در حقیقت علت خرید جوجه آن هم پنج تا و به این آسانی توسط بابا و مامان سهیلا این بود که فکر نمی کردند که هر پنج جوجه زنده بمانند و بزرگ شوند و تخم گذاری بکنند. چون جوجه زرد دستفروشها اکثر بیمار و ضعیف هستند . اما سهیلا خیلی مواظب اینهاست به موقع برایشان دانه و آب می دهد ، هر روز ظرف آب و دانه شان را تمیز می کند. وقت ناهار سهم برنج آنها را داخل پیاله مخصوص شان می ریزد. مواظب است که گوشت وارد غذایشان نشود . حتی ته مانده سبزی خوردنی ها را خورد می کند و می شوید و سپس به اینها می دهد. برایشان اسم هم گذاشته است ( کاکل زری – کاکل طلا – پر نقره ای- فندقی – جینقیلی)
راستی انصاف نیست حیوان خانگی هر چه می خواهد باشد برای بچه بخریم و بعد از بزرگ شدن هوس خوردن اش به سرمان بزند.
*
سهیلا مرا یاد یکی از دانش آموزانم به نام ام البنین انداخت. پدر ام البنین کفترباز بود و درسهای دختر خیلی ضعیف بود. پدر وعده داده بود که اگر خانم معلم از تو راضی باشد یکی از کفترها را به توجایزه می دهم. تا شروع امتحانات ثلث دوم دخترک پیشرفت قابل توجهی کرد و پدر کیک از کفترها را به او جایزه داد. یکی دو هفته از این جایزه نگذشته بود که ام البنین گریان به مدرسه آمد . از او علت گریه اش را پرسیدم گفت : دیشب مهمان ناخوانده داشتیم و پدرم سه تا کفتر سر برید که یکیشان کفتر من بود. مهمانها که رفتند سر و پاهای کفترم را شستم و در باغچه حیاطمان دفن کردم. برایش فاتحه هم خواندم. صبح هم پدرم عصبانی شد و گفت حالا قیام قیامت که نشده عوض کفترت را می دهم . اما من عوض کفترنمی خواهم ، کفتر خودم را می خواهم.
ام البنین از راه رفتن و پریدن و دانه خوردن کفترش برایم حرف می زد و می گریست.
*
این پست را به خاطر سهیلا و ام البنین وبچه های دیگر نوشتم که در خانه حیوان خانگی دارند و دوستشان دارند و از آنها مراقبت می کنند.
به قول سهیلا : مامان و باباها شما رو به خدا دست از سر کاکل زری و کاکل طلا و پر نقره ای و فندقی
و جینقیلی ما بردارید

2008-12-28

von guten Mächten

کریسمس ، ژانویه، سال نوی میلادی ، به هموطنان عزیز مسیحی و دوستان عزیز مبارک بادVon guten Mächten
Von guten Mächten treu und still umgeben
Behütet und getröstet wunderbar
so will ich diese Tage mit euch leben
und mit euch gehen in ein neues Jahr
*
Doch will das alte unsere Herzen quälen
Noch druckt uns böse Tage schwere Last
Ach Herr, gibt unsern Aufgeschreckten Seelen
das Heil, für das du uns geschaffen hast
*
Und reichst du uns den schweren Kelch, den bittern des Leids, gefüllt bis an den höchsten Rand
So nehmen wir ihn dankbar ohne zittern
aus deiner guten und geliebten hand
*
Doch willst du uns noch einmal Freude schenken
An dieser Welt und ihrer sonne Glanz
Dann wollen wie des vergangenen gedenken
Und dann gehört dir unser leben ganz
*
Lass warm und hell die Kerzen heute flammen
Die du in unser Dunkelheit gebracht
Für, wenn es sein kann, wieder uns zusammen
Wir wissen es, dein licht schneit in der Nacht
*
Wenn sich die stille nun tief um uns breitet
So lass uns hören jenen vollen klang
Der Welt , die unsichtbar sich um uns weitet
All deiner Kinder hohen Lobgesang
*
Von guten Mächten wunderbar geboren
Erwarten wie getrost, was kommen mag
Gott ist mit uns Abend und am morgen
Und ganz gewiss an jedem neuen tag
Dietrich Bonhoeffer
*

2008-12-25

تایتانیک

دیشب برای چندمین بار فیلم تایتانیک را تماشا کردم. گویا هر سال حدود همین ایام این فیلم ازتلویزیون پخش می شود و من هر بار با علاقه به تماشای آن می نشینم. داخل کشتی شبیه به شهری است که در آن شهر فاصله طبقاتی به قدرت تمام مشاهده می شود. مسافران اعیان و ثروتمند همراه با سگ شان با احترام سوار می شوند و در قسمت مخصوص اعیان نشینهای کشتی جای می گیرند. مسافران رده متوسط در طبقه دوم و مسافران فقیر در طبقه پائین. یکی دارد موهای سر مسافر فقیری را کنترل می کند.عشق رز و جک به همدیگر که ازدو طبقه مختلف فقیر و ثروتمند هستند. عشق کور است و قلب اقیانوس را نمی شناسد. بشناسد هم به چه کارش می آید ؟ از قدیم گفته اند نئینیرم قیزیل تشتی ایچینه قان قوسام ؟ ( تشت طلا را که تویش خون قی خواهم کرد می خواهم چه کنم ؟ ) دو نوع مختلف مهمانی از نوع مهمانی اعیان و فقرا برایم جالب بود. گوئی لمس می کردم که آن شب به رز و جک و بقیه مسافران طبقه پائین چقدر خوش گذشت. آنها فارغ از غم دنیا سرگرم رقص و پایکوبی بودند.پس از تماشای فیلم ، دیر وقت شب به رختخواب رفتم و در عالم خواب و رویا خود را یکی از مسافران کشتی دیدم. حیرت زده به تماشا ایستاده بودم. می دانستم که دقایقی دیگر همراه این کشتی شکسته به قعر اقیانوس فرو خواهم رفت اما نمی دانستم چه کنم . به پیرمرد و پیرزنی که همدیگر را بغل کرده و داخل رختخواب دراز کشیده و منتظر مرگ بودند نگاه کردم. دو بچه توی رختخواب کنار مادر و با قصه مادر خوابشان برد. نوازندگان تا لحظات آخرروی عرشه ایستاده و داشتند می نواختند. مرد ثروتمند روی صندلی منتظر بالا آمدن آب نشسته بود او جنتلمن آمده بود و می خواست جنتلمن برود. اما در لحظات آخر ترس در چشمان گردش نمایان شد. کاپیتان کشتی که به اتاق فرمان رفت تا همانجا از مرگ پذیرائی کند. سازنده کشتی که چشم به ساعت دوخته و همانجا ایستاد. صاحب کشتی که داخل قایق پرید تا خود را نجات دهد. کشیش که مردم را دور خود جمع کرده و تا لحظات آخر دست از دعا نکشید تا از ترس خود و دیگران بکاهد. تلاش بیهوده عده ای که می خواستند خود را به قسمت بالای کشتی برسانند.از آن بالا لیز می خوردند و به پائین پرتاب می شدند. اما عرشه که در حال فرو رفتن است بالا و پائین اش فرقی ندارد. کشتی که به آب فرو رفت خیلی ها روی آب شناور ماندند اما سرما امانشان را برید. شاید اگر روز روشن بود شانس بیتشری برای زنده ماندن داشتند.پدربزرگم می گفت : آب و خاک هر اندازه که بسیار مفید هستند، به همان اندازه نیز خطرناک و بی رحمند. شانس آدمی هنگام سیل و زلزله و طوفان در دریا بسیار کم است.
اما من در این فیلم
گلوریا استوارت ، مادربزرگ قصه گوی تایتانیک را بیشتر از همه دوست دارم. وقتی او صحبت می کند ، دلم می خواهد چشمانم را ببندم و خود را کنار مادربزرگ ببینم و گرمای کرسی و چای داغ و شوری تخمه آفتابگردان و طعم قاویرقای مخلوط با شاهدانه را حس کنم.

2008-12-20

شب یلدا مبارک

شب یلدا و هزار خاطره شیرین تر از پشمک ، حافظ این رفیق دیرینه خراباتی من ، و نیم قرن که از عمر من گذشت.یاد هندوانه مادربزرگ به خیر. او دوست نداشت هندوانه داخل یخچال گذاشته شود. بلکه آن را داخل حوض در زیر زمین رها می کرد. هندوانه مثل ماهی سنگین وزن روی آب شنا می کرد و به حال و هوای خود خنک می شد.یاد چیلله لیک ( هدیه شب یلدا ) به خیر . سینی کوچک پشمک و چیلله یئمیشی و زرشک کشمش پلو شب یلدا که به خانه عروس و تازه عروس ها فرستاده می شد.یاد فال مادربزرگ به خیر. دو سوزن خیاطی که با پنبه سوراخهایش را می گرفت و داخل کاسه آب رهایشان می کرد. سوزنها روی آب می ایستادند و سپس آرام به هم نزدیک می شدند و مادربزرگ خوشحال از اینکه فالش خوب از آب درآمد.یاد حافظ به خیر. چقدر دوست دارم این قلندر خراباتی را.بدور لاله قدح گیر و بی ریا می باشببوی گل نفسی همدم صبا می باشنگویمت که همه ساله می پرستی کنسه ماه می خور و نه ماه پارسا می باشچو پیر سالک عشقت به می حواله کندبنوش و منتظر رحمت خدا می باشگرت هواست که چون جم به سر غیب رسیبیا و همدم جام جهان نما می باشچو غنچه گر چه فروبستگی است کار جهانتو همچو باد بهاری گره گشا می باشوفا مجوی ز کس ور سخن نمی شنویبه هرزه طالب سیمرغ و کیمیا می باشمرید طاعت بیگانگان مشو حافظولی معاشر رندان آشنا می باش
شب یلدایتان به سپیده دم صلح و آرامش ، صفا و پاکی روشن شود
*
شب یلدا
یلدا بازی
شب یلدا

2008-12-18

حافظ این رفیق بی ریای من

احمد شاملو در حق حافظ چنین می نویسد
حافظ راز عجیبی است
به راستی کیست این قلندر. یک لا قبای کفرگو که در تاریک ترین ادوار سلطه ریاکاران زهدفروش ، در ناهاربازار زاهدان و در عصری که حتا جلادان آدمی خوار مغروری چون امیر مبارزالدین محمد و پسرش شاه شجاع نیز بنیان حکومت آنچنانی ، خود را بر حد زدن و خم شکستن و نهی از منکر و غزوات مذهبی نهاده اند ، یک تنه وعده رستاخیز را انکار می کند . خدا را عاشق و شیطان را عقل می خواند و شلنگ انداز و دست افشان می گذرد که :
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولا
واین دفتر بی معنی غرق می ناب اولا
کیست این آشنای ناشناس مانده که چنین رودررو با قدرت ابلیسی شیخان روزگار دلیری می کند که :
پیرمغان حکایت معقول می کند
معذورم ار محال تو باور نمی کنم
یا تسخرزنان می پرسد:
چو طفلان تا کی ای زاهد فریبی
به سیب بوستان و جوی شیرم
و یا آشکارا به باور نداشتن مواعید مذهبی اقرار می کند که فی المثل:
من که امروزم بهشت نقد حاصل می شود
وعده فردای زاهد را چرا باور کنم
به راستی کیست این مرد عجیب که با این همه حتا در خانه قشری ترین مردم این دیار نیز کتاب اش را قرآن و مثنوی در یک تاقچه می نهند. دست آلوده به سوی اش نمی برند و چون برگرفتند هم چون کتاب آسمانی می بوسند و به پیشانی می گذارند . سروش غیب اش می خوانند و سرنوشت اعمال وافعال خود را با اعتماد تمام به او می سپارند ؟ کیست این کافر که چنین به حرمت در صف پیغمبران و اولیا الله اش می نشانند؟
منبع : مقدمه ای بر دیوان حافظ – احمد شاملو
**
این خرقه که من دارم در رهن شراب اولی
این دفتر بی معنی غرق می ناب اولی
چون عمر تبه کردم چندان که نگه کردم
در کنج خراباتی افتاده خراب اولی
چون مصلحت اندیشی دور است ز درویشی
هم سینه پر آتش به هم دیده پر آب اولی
من حال دل زاهد با خلق نخواهم گفت
کاین قصه اگر گویم با چنگ و رباب اولی
تا بی سر و پا باشد اوضاع فلک زینسان
در سر هوس ساقی در دست شراب اولی
از همچو تو دلداری دل برنکنم آری
گر تاب کشم باری زان زلف بتاب اولی
چون پیر شدی حافظ از میکده بیرون رو
رندی و هوسبازی در عهد شباب اولی

2008-12-14

عید غدیرخم


آن زمانها که هنوز یک کمی به قرن بیستم مانده بود ، چند روز قبل از عید در خانه هائی که مرد خانه سید بود، برای مهمانان روز عید غدیر، شیرینی خانگی و محلی ( حه ولیات ، بالیخ چؤره یی ، اریدک و ... ) در خانه پخته می شد. گاهی وقتها که مادربزرگم حال و حوصله داشت حلوای خوشمزه می پخت. به این حلوا عبدالرضاخان حالواسی می گوئیم . گویا کسی که اسمش عبدالرضا خان بود این حلوا را خیلی دوست داشت به همین سبب این خوردنی خوشمزه هم به نام او معروف است. از آنجائیکه پدر من سید بود ما بچه ها هم سید شدیم . مادرم « جمعه سیدی » بود چون می گفتند که پدرش سید نیست بلکه فقط مادرش سید است و خودش از شب پنج شنبه تا عصر جمعه روز بعد سید به حساب می آید. چونکه تبار از پدربه فرزند می رسد نه از مادر. اما در مورد اولاد پیامبریک کمی ارفاق قائل شده و زنان را جمعه سیدی کردند. به نظرشان فرق سید با غیر سید در این است که روز قیامت سیدها در آتش جهنم نمی سوزند بلکه داخل توده یخ ، یخ می زنند. یادش به خیر و کامتان شیرین، عید غدیرتا دلتان بخواهد شیرینی می خوردیم. بعد از آمد و رفت مهمانها ، مادرم به هر کدام از ما سهمی از شیرینی ها می داد که زنگهای تفریح با دوستانمان بخوریم. روزگار خوشی بود.پدربزرگم از پولی که به عنوان پس انداز داشت یک مقداری برمی داشت و به ملائی که سید بود می داد و می گفت : سید مالی ( سهم سید) پول اضافه ام را دادم و پس اندازم را پاک کردم ...می گویند از مردی که ریش بسیار بلندی داشت، می پرسند : حاج آقا شما هنگام خواب ریش تان را زیر لحاف می برید یا روی لحاف ؟یک کمی فکر می کند و جواب می دهد : هیچ به این موضوع فکر نکرده بودم.هنگام شب مرد بیچاره ریش اش را زیر لحاف می برد و نمی تواند بخوابد، روی لحاف می برد باز خوابش نمی برد و تا صبح بد خواب می شود. صبح که برمی خیزد به میزبان گلایه می کند که فلانی خواب شیرین مرا با سوال بیخودی ات تلخ کردی . چرا نمی گذاری به حال و هوای خودم بخوابم و از زندگی لذت ببرم ؟..حالا اگر بخواهیم شمارش معکوس کنیم از امشب سه ماه و شش روز به عید نوروز مانده است. نمی دانم چرا گندمی را که اینجا می خرم و خیس می کنم می گندد و خیس نمی شود. برای همین هم چندی پیش سفارش کردم و برایم از ایران گندم فرستادند امتحان کردم و دیدم که خوب خیس می خورد و سبز هم می شود. سنبل آبی و صورتی که سالهای پیش یک گلدان کوچک داشتم ، امسال گلدان را پرکرده و فکر می کنم برای سال نو یک گلدان پر سنبل خواهم داشت . ماهی های سرخم هم از هم اکنون دارند خود را برای سال نو آماده می کنند. بقیه وسایل سفره هفت سین هم با یک چشم بر هم زدن آماده می شود.
گل همه رنگش خوبه ، هر عیدی برای خودش جایگاهی و خاطره ای دارد. مقایسه کردن و
نفی کردن یکی شور و شوق هیچ کدام را از دل کم نمی کند


عید غدیر خم مبارک
..
عزیزیم زولفو قارا / عزیزم زلفش سیاه
آغ اوزده زولفو قارا / رویش سفید زلفش سیاه
هر کیم منه ظلم ائتسه / هر کسی ستم کند
تاپشیررام ذولفقارا/ می سپارمش به ذوالفقار
..
ووردو منه یار یارا / یار زخمی به من زد
باغریم ائتدی یار یارا / دل مرا زخمی کرد
تاپشیردیم ظالیم یاری / یار ظالم را سپردم
من قولسوز علمدارا / به آن علمدار بدون بازو
...

2008-12-09

عید قربان بود

پدربزرگ و مادربزرگم یک عالمه بچه داشتند . طبیعی است که این یک عالمه بچه هم یک عالمه بچه داشتند. به این ترتیب ما هم یک عالمه نوه قد و نیم قد بودیم که دور و بر پدربزرگ و مادربزرگ می پلکیدیم. دائی بزرگ کارمند دانشگاه تبریز بود و بچه های پدربزرگ یکی پس از دیگری به بهانه تحصیل و کار راهی تبریز شدند و پدربزگ بازنشست شد و دید دور و برش خالی شده است . ناچار کوله بارش را بست و عازم تبریز شد. کوچ کردن آنها به تبریز موجب شادی ما شد . زیرا که آنها خانه ای مستقل داشتند و ما نوه ها دیگربه خاطرشان با همدیگر دعوا نمی کردیم. رفتن به خانه پدربزرگ برای ما به منزله شاهگلی و باغ گلستان و بلوار و دشت و دمن بود . روزهای عید و جشن و به هر بهانه ای فامیل و اقوام خانه آنها دور هم جمع می شدند و گردش سیزده بدر و مراسم ترحیم و جشن و غیره هم همانجا برنامه ریزی می شد. پدربزرگ واجب الحج شد. خمس و زکاتش را پرداخت و بچه صغیر هم در خانه نداشت. به مکه رفت و حاجی شد . نزدیکان دلشان می خواست مادربزرگ نیز همراه اوبرود اما پدربزرگ گفت : زن را اگر داخل صندوق بگذاری و به مکه ببری نه خیر کرده نه شر. مادربزرگ هم هیچ مقاومتی نکرد. آخر طفلگی تنگی نفس داشت و نمی توانست مسافرت طولانی داشته باشد. از وقتی که پدربزرگ حاجی شد ، عید قربان هم برای ما نوه ها معنی دیگری پیدا کرد. هرسال عید قربان همه خانه آنها جمع می شدیم و گوسفندی قربانی می کردند و مقداری از گوشت اش را به هفت خانه این طرف و آن طرف پخش می کردند و سپس منقل را آتش می زدند و قصاب گوشت کبابی و دل و جگر گوسفند را جدا می کرد و آن روز را حسابی کباب می خوردیم و شام هم قورمه سبزی خوشمزه خاله تامارا را نوش جان می کردیم. آخر سر هم قصاب کله پاچه و پوست گوسفند را برمی داشت و دستمزدش را می گرفت و می رفت.
پس از گذشت مدت زمانی کوتاه نوه ها بزرگ و پراکنده شدند. گرفتاریها زیاد شد.مادربزرگ و سپس پدربزرگ درگذشتند و از خیابان جمهوری اسلامی ( کوروش کبیر سابق ) و قاپیلی دربند بغل دست کوچه اصفهانیان ، که دری تخته ای و کفی سنگفرش داشت و چند خانواده در آن دربند زندگی می کردند برایمان خاطره ای ماند به طعم شکلات عسلی مادربزرگ و بوی کباب عید قربان و شیطنتهای دوران کودکی وعشقی به نام وطن.
..
دیروز به دوستم زنگ زدم و عید قربان را تبریک گفتم ( حاجی لار ثوابیندا اولاسیز ) و او امروز به من زنگ زد و عید قربان را تبریک گفت و سپس پرسید : اکثریت قریب به اتفاق مسلمانان جهان مراسم عید قربان را دیروز به جا آوردند و جشن گرفتند چرا شما ایرانیها یک روز بعد از همه جشن می گیرید؟
گفتم : والله به خدا من هم خوب نمی دانم.
گفت : از کسی که می داند بپرس و به من نیز بگو.
**
چندی پیش در وبلاک پوچستان شعری به مناسبت حج خوانده بودم که اینجا نوشته و به ترکی اذربایجانی ترجمه اش کردم.
**
عکسهای زیبا از زادگاه من ماکو در اینجا
**

2008-12-07

دعانویس - امروز

آن زمانها خوب به خاطر ندارم پسربچه ای گم شده یا ربوده شده بود. والدین اش برای یافتن اش دست به دامن پلیس و کلانتری و اطلاعات و روزنامه و مجلات مختلف شده و به نتیجه نرسیده بودند. شبی که داشتیم تلویزیون تماشا می کردیم ، فریدون فرخزاد با عکس پسر بچه در دست برنامه را شروع کرد و گفت : این بچه فلان مدت است که گم شده و تلاش والدین اش به جائی نرسیده ، آنها حتی به دعانویس و فالگیر هم مراجعه کردند و خواستند که بچه شان را پیدا کند . خوب آدمی است و وقتی از همه جا ناامید می شود و به هر دری می زند گشایشی پیدا نمی کند دست به دامان دعانویس نیز می شود حتی اگر باورش نداشته باشد. والدین هستند و پدر و مادر برای بچه شان چه رنجها که نمی کشند و چه کارها که نمی کنند. البته سخنان فریدون فرخزاد را به طور دقیق به خاطر ندارم. اما آنچه که به خاطر دارم اینگونه بود. خلاصه که شکر خدا بچه پیدا شد و پدر و مادر از نگرانی ورنج نجات یافتند.
چند وقت پیش خانه دوستی بودیم و داشتیم از این در و آن درصحبت می کردیم . او هم از سفرش به ایران تعریف می کرد و می گفت : همسایه دخترخاله ام زنی است که نفسی جادوئی دارد. هر دردی داشته باشی درمانش پیش اوست .
گلشن پرسید: این خانم در چه رشته ای تخصص دارد ؟
او جواب داد : می روی پیش اش و دردت را می گوئی فوری دعائی می نویسد و می بری همانگونه که او گفته عمل می کنی. هر مشکلی که داری حل می شود.
گلشن گفت : اگر اشتباه نکنم ، روانشناس نباشد دعا نویس و جادوجنبل چی است.
گفت : درست حدس زدی. زن جوان و این همه تجربه ! بگویم چه جادوگریست باورت نمی شود! ذلیل مرده نابغه است ! چه بیماران لاعلاجی را که شفا نداده ! یک خانمی در اتاق انتظار نشسته بود و می گفت تاثیر دعاهای این زن باورنکردنی است. برایم هر چهل روز یک بار دعا می نویسد من هم آن را در چای آقا شوهرم می ریزم و زبانش قفل می شود . خیلی مهربان می شود . اما حیف که هر چهل روز یک بار تاثیرش از بین می رود.
گلشن گفت : بابا جان زورنان گؤزللیک اولماز ( زیبائی به زور که نمی شود. ) مرد بیچاره را مسموم نکنی . مردی که دلش رفتن می خواهد رفتن اش بهتر از ماندنش است. گئدن قوناغین تئزگئتمه یی قالماغیندان یاخجی دیر( مهمانی که قرار است برود زود رفتن اش بهتر از ماندنش است .) راستی که عجب نابغه ای ! مشتری های خل و چل هر چهل روز به سراغش می روند و او مطمئن است که مخارج زندگی اش توسط این خوش باوران تامین است .
بیچاره صالیحا گفت : عزیز من از موضوع دیگری حرف بزنید. یک استکان چائی مهمانمان کردید و این را هم زهرمارمان نکنید . بیخودی نیست که ماها از ایرانیها می ترسیم.
گلشن گفت : نترس جانم این جادوگرها اود اولالار اؤزلرین یاندیرابیلمزلر (آتش باشند نمی توانند خودشان را بسوزانند.) اینها فقط خرافات است . آدمی از روی ناچاری به دعانویس پناه می برد. مشکل اش یا حل می شود یا حل نمی شود. شما هم از این خرافات و مهره ها و دعاها دارید و کاری نمی شود کرد . اما از این دوستمان که هر وقت به ایران می رود پز هم می دهد که از خارجه آمده و کلاس بالاست و فلان دانشگاه درس خوانده بعید است که از اینجا برای گردش و تفریح برود آنوقت برای معالجه درد پای من از جادوگر گرد بخرد و بیاورد.
دوستمان خندید و گفت : بیا و خوبی کن ، گلشن جان من یک ساعت و نیم در اتاق انتظار نشستم تا نوبتم برسد و این دوای شما را ازش بگیرم و بیاورم . حالا امتحان کن خوب شدی چه بهتر خوب نشدی ضرر نکردی .
گلشن گفت : سن چیخدیغین داغلاری من چوخدان یئنیب گلمیشم / کوههائی که تو حالا از آنها بالا می روی من خیلی وقت است که گشته و برگشته ام .

2008-12-05

دعانویس - دیروز

در زمانهای یک کمی قدیم که گویا کلاس نهم یا دهم بودم ، آقا کمال از تهران به پدرم تلفن کرد و گفت که وضع مالی اش بسیار وخیم شده ودارد ورشکست می شود و طلبکار در تعقیبش است و هیچ راه و چاهی برایش باقی نمانده است و می گویند در تبریز دعانویسی به نام بحرینی است که دعایش معجزه می کند و شما را قسم به فلان و بهمان که این بحرینی را پیدا کنید و دردم را به او بگوئید. پدرو مادرم به مشورت نشستند .
مادرم گفت : بحرینی معروف است و اما من او را نمی شناسم و کاری به کارش ندارم . دنیا عوض شده و آدمها باسواد شده اند و دردی دارند پیش دکتر و وکیل و قاضی و حقوق دان وغیره می روند. عصر دعا و جادو و جنبل گذشته است . اما به خاطر اینکه دل آقا کمال آرام شود از دروهمسایه پرس و جو می کنم .
پدرم گفت : هر کاری می خواهی بکن اما تو را به امام حسین تنهائی سراغ این رمال نرو.
مادرم پرس و جو کرد و زنان گفتند که این آدم دفتری مثل مطب دارد و می روی نوبت می گیری و شماره نویس زن هم دارد و جای هیچگونه نگرانی نیست . خلاصه یک روز همراه مادرم پیش این جناب بحرینی رفتیم. وارد اتاق انتظار شدیم. این اتاق شبیه اتاق انتظار دکترقندیها چشم پزشک بود . یعنی دورتا دوراتاق صندلی چیده بودند و زنی روی کاغذ شماره می نوشت و دست آدمی می داد و سپس از روی شماره یکی یکی منتظران را به اتاق بحرینی می فرستاد . بعد از نیم ساعتی نوبت به ما رسید . وارد اتاق شدیم. مردی قد بلند و چاق که لباس ملا به تن داشت و پشت میز شیکی نشسته بود ، جواب سلام مان را داد و از ما خواست روی صندلیهائی که دور اتاق چیده بود بنشینیم. اتاق شبیه اتاق معاینه دکتر بود. کتابخانه ای داشت وکتابهای قطور و چند جلدی و غیره چیده بود. مادرم مشکل آقا کمال را تعریف کرد.
آقای بحرینی سری به تاسف تکان داد وگفت : وای! وای! وای! حل این مشکل یک کمی خرج برمی دارد. به این سادگی نیست . اما در این دنیا مشکلی نیست که من نتوانم حل کنم. من سنگی مقدس دارم آنرا می تراشم و رویش دعائی مهم می نویسم و سنگ را به این آقا کمال می دهید و در خانه زیر بالش اش می گذارد و زبان طلبکار بسته می شود.
خیلی دلم می خواست به او بگویم آقا طلبکار که با زبانش سراغ آقا کمال نمی رود . از قبل شکایت کرده و کلانتری همراه با حکم جلب دنبالش است. بحرینی گویا سی هزار تومان حق الزحمه می خواست و می بایست فردا پنج هزار تومان به او ببریم که قیمت سنگ است و بقیه مبلغ را وقتی کار آماده شد می پردازیم .
به خانه رسیدیم و ماجرا را تلفنی شرح دادیم. بیچاره آقا کمال از شنیدن آن مبلغ خیلی ناراحت شد و گفت : من می گویم دارم ورشکست می شوم این می گوید سی هزار تومان بده.
بیچاره ناچارقول داد تا چند روز آینده پول را تهیه کرده و خبرمان کند . یک هفته ای از او خبری نشد و روزی تلفن کرد و خبر داد که سی هزار تومان را تهیه کرده بود اما قبل از رسیدن به خانه دستگیر شده و به طلبکارها گفته بود که بجز این مبلغ چیزی ندارد و گویا پول را بین شاکیان اصلی تقسیم کرده ورضایت گرفته بود که کار کند وپولشان را به تدریج بپردازد.
بجز بحرینی دو فالگیر و دعانویس هم بودند گویا دو برادر بودند و آنها را قره سید می گفتند. فکر کنم کلاس دهم بودم که گفتند بساطشان را برچیدند و دعانویسی شان را ممنوع کردند.
آن زمانها ملائی بود به نام آقای قاضی که منبرش طرفداران قابل توجهی داشت.می گفت:
اونداکی ابنا وطن خام دیر
آخ نئجه کئف چکمه لی ایام دیر
**

2008-12-02

مولا علی

دو سال پیش دوستی از من پرسید که اگرکوپلن امام علی بیاورد وقت دارم که در دوختن اش به او کمک کنم ؟ با کمال میل قبول کردم। یکی دو ماه بعد دو تا کوپلن امام علی برایم آورد یکی مرد عرب زیباروئی بود و شمشیر دوسری را روی زانوانش قرار داده بود و دیگری مردی شکم برآمده و زره پوش و خشن که او نیز شمشیر دوسری روی زانویش قرارداده بود । فهمیدم یکی را بعنوان هدیه به من آورده است و من به اختیار خودم می توانم انتخاب کنم। تصاویر را خوب نگاه کردم । مولا علی که من می شناختم هیچ کدام ازاین تصاویر نبودند. شمشیر دوسر به قیافه زیبای مرد عرب نمی آمد. قیافه آن یکی بسیار خشمگین و غیر قابل تحمل بود. مولاعلی که من می شناسم نه این بود نه آن. پس هیچ کدام را نخواستم. از من خواست در دوختن این دو کمک اش کنم . با هم شروع به دوختن کردیم و من آسمان آبی بالای سر تصویر و لباسهایش را دوختم و چهره و زره و شمشیر را به دوستم سپردم. دوختن و بافتن و بریدن و نقاشی کردن اشتیاق و باور می طلبد. اگر یکی از اینها ناقص باشد، کار زیبا از آب درنمی آید. دوختن کوپلن ( تابلو شماره دوزی ) کاری بسیار ریز است وبه قول معروف ایینه ینه ن گور قازماق دیر ( به سختی کندن گور با سوزن است ।) چشمان من نیز کم نور است و ممکن بود چشم و ابرو خوب از کار درنیاید و به خودش سپردم। آخر کار هم هر دو تابلو زیبا از آب درآمد و قاب گرفته شد.می خواهم ساده بگویم مولا علی که من می شناسم کیست ؟ مولا علی که من می شناسم ، برای من بدون توجه به لباس و خنجر و وضع ظاهری اش سمبل تقوی وعدالت است. مولا علی که من می شناسم کسی است که در ذهنم برایش قیافه و چشم و ابرووخط و خال و حتی خنجری ترسیم نکرده ام. او مولائی است که وقتی صدایش می کنم و حاجتی می طلبم روا می دارد . فاطمه ای که من می شناسم نمونه ای از بهترین زنان است. حتی وقتی آنها را بدون سلام و صلوات صدا می کنم از من رنجیده خاطر نمی شوند.مادربزرگم وقتی بافت جوراب و شال یا حلوا و آش را شروع می کرد اول کار می گفت : منیم الیم دئییل فاطمه نین الی دیر ( دستهائی که شروع به کار کردند دستهای من نیستند دستهای فاطمه هستند .) وقتی علت این سخن اش را می پرسیدی جواب می داد : با دستهای خانم فاطمه کارها درست از آب درمی آیند. هنگام سخن از مولا علی و فاطمه خانم هم هزار سلام و صلوات نمی فرستاد عقیده داشت که این باور قلبی خودش است وخودش پاسخگوست. عقیده داشت که مذهب و چگونگی نزدیکی به خدا یک مسئله شخصی و خصوصی است و او مجبور نیست جوابگو باشد . من همانگونه که آموخته بودم ، فکر می کردم ایشان لباس و ظاهری مثل همه مردم دارند. خلاصه بگویم مولا علی که من می شناسم پابرهنه راه نمی رفت . مولا علی که من می شناسم عبایش مثل آن سریال ، ژنده و پاره پوره نیست। مولا علی که من می شناسم در قالب فلان وبلاک پشت به مخاطب و بی خیال پی کار خودش نمی رود


.برای سالگرد ازدواج ایشان کیکی با این عظمت تدارک دیده می شود


**


برو ای گدای مسکین در خانه علی زن


که نگین پادشاهای دهد از کرم گدا را


زنده یاد شهریار


**


شاه مردان علی با صدای شکیلا

2008-11-30

یک پست بی مزه

گاهی اوقات در ساعتی معین که به ایستگاه اتوبوس می روم و منتظر می نشینم سه نفر دیگر را نیز می بینم. این سه نفر به ایستگاه می آیند و منتظر اتوبوس می شوند. یکی خانمیی است که برای قدم زدن کنار رودخانه از خانه خارج می شود . برف و باران و گرما و سرما در او اثری ندارد . گویا هفتادوپنج سال سن دارد و از ده سال پیش که بازنشسته شده ، این قدم زنی برنامه روزانه اش بوده و افتخار می کند که در طول این هفتاد و پنج سال دارو نخورده و از سلامتی کامل برخوردار بوده و این سلامتی اش را هم مدیون پیاده روی می داند. نفر دوم زنی است که حدود پنجاه و پنج سال سن دارد و همیشه خدا این وقت روز به مرکز شهر می رود خرید می کند و سر کار می رود و عصر به خانه برمی گردد . نفر سوم زن جوانی است که دست کودک چهارساله اش را می گیرد و می آید کنار ما می ایستد . او با کسی سلام و علیک نمی کند و حرف نمی زند . اغلب هم با دست راست اش موبایلش را به گوشش می چسباند و حرف می زند. النگو و گوشواره و دستبند کودک ، با لباس اش همرنگ است . موهایش تا شانه اش ریخته و با گیره ها و گل سر خوشگلی تزئین شده است. پیراهن دخترانه رنگارنگی می پوشد. بیشتر وقتها هم مینی ژوپ تن اش است. هفته گذشته که مادر وکودکش به ما پیوستند ، اتوبوس تاخیر داشت حوصله مان سر رفت و خواستیم با بچه خوش و بش کنیم . در ولایت ما اغلب سوال بزرگترها از بچه ها این است « باباتو بیشتر دوست داری یا مامانتو ؟ آبجی تو بیشتر دوست داری یا داداشتو ؟ مامان بزرگتو بیشتر دوست داری یا بابا بزرگتو ؟» بچه بیچاره هم سر دوراهی می ماند. همه را دوست دارد اما باید تصمیم بگیرد یکی را بیشتر از دیگری دوست داشته باشد. وقتی می گوید « هردو را» باز می پرسند « آخر کدام را بیشتر دوست داری؟»
کنجکاو بودم اینها از بچه چه خواهند پرسید.
خانم پرسید : اسمت چیست ؟
گفت : سپاستین.
خانم گفت : اسم بابات رو نپرسیدم اسم خودت رو پرسیدم.
بچه دوباره جواب داد : سپاستین.
خانم نگاهی به مادر کودک انداخت. مادرش با لبخند گفت : اسمش سپاستین است.پسر است.
خانم با تعجب پرسید : این بچه پسر است و دخترش کردید؟
مادربچه گفت : دخترش نکردیم . من و شوهرم دوست داشتیم فرزند اولمان دختر باشد. برایش لباسهای رنگارنگ خریدیم و زد پسر شد. دیدم خیلی بامزه وناز است و مثل دخترها خوشگل است .گفتیم چه اشکالی دارد لباس دخترانه بپوشانیم و موهایش را بلند کنیم و مثل دخترمان باشد .
خانم گفت : خدای من ! اشتباه کردید . دلتان دختر می خواهد جوانید و دختر بزائید . بچه را چرا دو شخصیته می کنید؟
مادر بچه گفت : همین یک بچه بس است. تازه بچه خودم است و هرطور دلم خواست تربیتش می کنم . یک کمی که بزرگ شد می برم آرایشگاه و ابروهایش را درست می کنم .
خانم گفت : خدای من !
مادربچه گفت : چی خدای من ؟ ببین مایکل جکسون چقدر موفق و ثروتمند هست؟
خانم گفت : چه موفقیتی ؟ او که بدون چتر نمی تواند راه برود . یک زمانی قیافه خوب و این شکلی داشت. بعد که پولش زیاد شد زد به سرش و رفت خودش رو این شکلی کرد.
بعد از یک کمی بحث گویا حوصله مادر بچه سر رفت و دست بچه اش را گرفت و ترجیح داد پیاده برود. خانم چقدرناراحت بود. بالاخره اتوبوس سر رسید و سوار شدیم. گفتم : وقتی کاری از دست شما برنمی آید چرا اینقدر خودتان را اذیت می کنید؟ بچه که بزرگ شد خودش تصمیم می گیرد که چه نوع لباسی بپوشد.
داشت به من توضیح می داد که بچه از مادر و پدر بیشتر تاثیر می پذیرد که ایستگاه سوم دو دختر جوان سوار شدند و جلوی ما نشستند. اولین باری بود که بعضی رفتارهائی را که پسر و دختر جوان داخل اتوبوس و قطار انجام می دهند از این دو دختر جوان دیدم. بیچاره خانم داشت از شدت عصبانیت لبهایش را می جوید.آهسته زیر لب زمزمه کرد گویا داشت می گفت : چنان می کنند که چنین می شود. ایستگاه بعدی از جایش بلند شد که پیاده شود . گفتم : هنوز به رودخانه دو ایستگاه مانده.
خانم گفت : ترجیح می دهم پیاده روی کنم . نمی توانم نفس بکشم . پیاده شد و رفت . رفتارش مرا یاد مادربزرگم انداخت . شاید او هم مثل مادربزرگم می گفت : بو گؤزلریمده گؤرمه میش نه قالدی کی ؟ / چه چیزی ماند که این چشمهایم ندیده باشد؟

2008-11-27

طفلک زبان مادری

آزاد بودن تدريس زبان و ادبيات تركي آذري در دانشگاه‌ها
حجت الاسلام محمدرضا ميرتاج‌الديني ، نماينده مردم تبريز در مجلس گفت
تدريس زبان و ادبيات تركي در دانشگاه‌ها هم‌اكنون آزاد است و حتي در دانشگاه تبريز گروه زبان و ادبيات تركي نيز تاسيس شد كه اين نشانگر عدم وجود مانع در اين راه است.
سایت بالاترین به این سایت و
خبردر اینجا لینک داده است.
حدود دو سال و اندیست که
این وبلاک را می نویسم. نود و نه درصد مطالب اشعار و ضرب المثل و لغات ترکی آذربایجانی است. در این وبلاک سعی کرده ام از گویشهای مختلف مثل قشقائی ، گیلانی ، زنگنه ، کردی ، لری ، بختیاری نیز ( به کمک هموطنان عزیز) بهره گیرم. گاهی لغات و ضرب المثلهای آلمانی را نیز با حال و هوای خودم به فارسی و ترکی آذربایجانی ترجمه کردم . مطالبی که در این وبلاک می نوشتم مورد استقبال هم ولایتی ها قرار می گرفت و هر کدام لغتی ، ضرب المثلی و جمله ای اضافه می کرد . می توانم بگویم داشتیم با همت هم ولایتی ها مجموعه ای از فولکلور زبان مادری را جمع آوری می کردیم ، که زدند و فیلترش کردند. با توجه به بسته بودنش ، نوشتن اش را ادامه دادم. نه برای لجبازی با رئیس فیل تر خانه ، بلکه به سبب عشقی که به زبان مادریم دارم. حالا این وبلاک برایم مانند باغچه کوچکی پر از گلهای رنگارنگ است . زبان مادریم به من لذت قصه های دوران کودکی ، لالائی های مادربزرگ و ترانه های کودکانه را می دهد.
نمی دانم آیا این خبر را باور کنم یا از کنارش به عنوان یک تعارف تبلیغاتی بگذرم ؟
چه می شد اگر زبان مادریم را قاطی سیاست نمی کردند ؟ چه می شد اگر به کسی که دلش می خواست به زبان مادریش نیز بخواند و بنویسد تجزیه طلب و پان فلان لقب نمی دادند ؟ چه می شد اگر در آن ولایتمان بجز زبان فارسی زبانهای اقوام مختلف نیز بدوراز تعصب و سیاست تدریس می شد؟ مگر نمی گویند آدمی که به یک زبان مسلط باشد یک نفر است و کسی که به دو زبان مسلط باشد دو نفر است و الی آخر؟

2008-11-24

دوباره فقر

آن زمانها محل تجمع زنان محله قدیمی مان ، مسجد و مرثیه ماهانه بود. ملا می آمد و همه پشت سرش نماز ظهر می خواندند. دعا می کرد و سپس بالای منبر می رفت و زنان چادر به صورت می کشیدند و به بهانه مرثیه بر غم و گرفتاری که داشتند می گریستند و بعد از اینکه ملا فاتحه می خواند و می رفت، چادر را از سر باز می کردند و صلوات می فرستادند و میزبان سینی پر از چای را به اتاق می آورد و از میهمانانش با چای و خرما و شکرپنیر و .. پذیرائی می کرد. پس از این مرحله صحبت و بحث زنان شروع می شد . از هر دری سخن می گفتند . از نقد فیلم « گنج قارون و یک گل و دو باغبان » و سریال « سرکاراستوار و مراد برقی » و داستانهای دنباله دار « کفشهای غمگین عشق و دختری از شهر کتان » مجله جوانان ، شروع می کردند و به محله های فقیرنشین پشت عینالی داغی و .. می رسیدند. آنها تا حدودی فقرا و اشخاص بیکارو بیمار را می شناختند. در حد توان خود آذوقه و لباس کهنه و... و جمع می کردند و خود به خانه فقرا می رفتند و این وسایل را بین آنها تقسیم می کردند. برنج خارجی که خیلی ارزان بود می خریدند . برایشان مهم سیر شدن شکم گرسنگان بود.
پس از چند مدتی دوران تغییر کرد و برنج خارجی کوپنی شد وحساب بانگی برای کمک به فقرا باز شد . این زنان نیز به مشورت نشستند که چه کنند و چه نکنند . ترجیح دادند به همین روش کمک خود ادامه دهند و با چشمان خود ببینند آنچه که برای نیازمندان در نظر می گیرند به دستشان می رسد. خاله بزرگ ما گفت : من سهم برنج کوپنی ( یا برنج خارجی ) ام را به فقرا می دهم . حاجی خانم که دست و بالش تنگ شده بود هر ماه یک کیلو برنج از سهم خانواده پرجمعیتشان را به فقرا اختصاص داد. خاله بزرگ ما ترجیح می داد ماهی یک بار آن هم برنج رشت بخورد.اما مزه دهانش را به برنجهای خارجی کوتاه قد عادت ندهد. گلنسا خانم ترجیح می داد در برنامه غذائیشان از هر دو نوع برنج استفاده کند . او رشته پلو و عدس پلو و باقلا پول و دیگر پلوهای قاطی را با برنج خارجی می پخت و گاهی وقتها ازباقلاخشک و رشته و غیره نیز به سهم فقرا اضافه می کرد. این چنین بود که سهم فطره و زکات و احسان و نذر و نیازمستقیم به مستنمدان می رسید . حالا سالهاست که گلنسا خانم و حاجی خانم و .. درگذشته اند اما عروس و دخترانشان روش آنها را ادامه می دهند.
فکر می کردم با گذشت زمان و بزرگ شدن و به کار گماشته شدن فرزندان این اشخاص تنگدست ، فقر نیز ریشه کن شده است. اما عروس گلنسا خانم گفت : فقر نه تنها ریشه کن نشده بلکه عده ای آنقدر دارند که نمی دانند چگونه خرج کنند و تعداد کثیری آنقدر گرسنه مانده اند که دل و روده شان به هم چسبیده است. مگر نشنیده ای که می گویند در هر ثانیه یک کودک بر اثر گرسنگی می میرد؟ یا نشنیده ای که فقرا دیگر اسباب منزلی ندارند که بفروشند؟

2008-11-21

کلوچه اهری


در وبلاک یوخا عکس خوشمزه کلوچه اهری را دیدم و یاد آن دور و زمان افتادم . من و دوستان « کلوچه اهری » را خیلی دوست داشتیم . البته آللاهدان گیزلی دئییل سیزدن نه گیزلی ( از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ) حالا هم خیلی دوست دارم . تا آنجائی که به خاطر دارم این کلوچه در هر مجلسی جای مخصوص خودش را داشت . محصل که بودم گاهی اوقات دیرم می شد و فرصت صبحانه خوردن نداشتم مادرم پول می داد و می گفت : از مشهدی حسن قناد، اهری بخر و بخور. چقدر خوش به حالم می شد. اهری هم ارزان و خوشمزه بود و هم اندازه اش مناسب بود و شکم را خوب سیر می کرد.
صبح یکی از روزها سر راه مدرسه سه تا اهری خریده و به مدرسه بردم . تازه زنگ خورده بود و سر صف ایستاده بودیم. آن زمانها ما دو تا دو تا سر صف می ایستادیم .
گفتم : مهری می دونی از مشد حسن قناد چی خریدم؟
گفت : نه ! چی ؟
آهسته توی گوشش گفتم : اهری.
یک دفعه با صدای بلند گفت : آخ جون ! آخ جون ! آخ جون ! نگو دهنم آب افتاد ، دلم به تاب تاب افتاد.
نگو که مبصر ما را زیر نظر گرفته و در عالم خودش یک چیزهائی شنیده و تفسیر کرده ، فوری به طرف خانم ناظم رفت و در گوشش نجوا کرد و برگشت. داشتیم با نظم و ترتیب از جلو خانم ناظم می گذشتیم که به من و مهری اشاره کرد و گفت : شما دوتا بمانید کارتان دارم .
مبصر به ما نگاهی کرد و سرش را طوری تکان داد که گویا می خواست بگوید : هله کی !
خلاصه بعد از رفتن دانش آموزان به کلاسها ما نیز همراه خانم ناظم به دفتر رفتیم . آن موقع ها که دانش آموز نمی توانست به راحتی وارد دفتر شود و حرفش را بزند . چقدر ترسیده بودیم . آخر اول صبحی چه خطائی از ما سرزده بود ؟ خانم ناظم پشت میزش نشست و پرسید : دهانتان برای چی آب افتاده ؟ شما هیچ خجالت نمی کشید ؟
من و مهری خجالت کشیدیم چون بزرگترهایمان گفته بودند که دختر نباید شکمو باشد و هر خوردنی که می بیند دهنش آب بیفتد. مهری با لکنت گفت : خانم ناظم به خدا ما ..
خانم ناظم حرف او را قطع کرد و گفت : به خدا چی ؟ شما مدرسه می آیید که درس بخوانید یا هرکاری که دلتان می خواهد انجام دهید ؟ تو، مهری ، دراز بی مصرف از آن قد بلندت خجالت نمی کشی ؟
داشت همین طور سرزنش می کرد که انصاف ندیدم و پیس دستی کردم و گفتم : خانم ناظم اجازه ؟ اون تقصیر نداره من خریدم . از قنادی سر کوچه مان خریدم.
با تعجب پرسید : مگر قنادی سر کوچه تان هم از این مزخرفات می فروشد ؟
اما من و مهری از سوال و تعجب خانم ناظم تعجب کردیم . خوب قنادی سر کوچه اهری نفروشد پس کی بفروشد؟ با تعجب جواب دادم : بله خانم ناظم !
خانم ناظم با عصبانیت و تعجب داد کشید : زیادی حرف نزن کیفت را باز کن و هر چه توش هست بریز روی میز.
کیفم را باز کردم و هر چه دفتر و کتاب و نوشت افزار داشتم ، روی میز خانم ناظم ریختم . آخر سر هم پاکت اهری را روی میز گذاشتم . طفلک اهری ها دو سه تکه شده بودند .
گفتم : خانم ناظم ما اینها را از مشد حسن قناد می خریم .
نگاهی به داخل پاکت کرد و پرسید : دکان این قناد کجاست ؟
گفتم : دو تا کوچه این طرفتر . خیلی نزدیک هست .
بعد به خانم ناظم هم تعارف کردم و گفت : دستت درد نکنه دختر جان. الان بابای مدرسه را می فرستم و می خرد .
کارها داشت خوب پیش می رفت . خانم ناظم داشت با دقت لای کتاب و دفترهایم را می گشت تا یک چیزی پیدا کند و سرزنشم کند . این طوری که نمی شود. بالاخره هم پیدا کرد یک صفحه کاغذ که رویش ترانه نوشته شده بود . یک هفته قبل پدر و دائی و آقا جمشیدمون بلیت سینما خریده بودند و دسته جمعی به سینما رفته بودیم . اسم فیلم « بابا نان داد » بود. ساسان کوچولو ترانه ای برای پدرخوانده اش ( بیک ایمانوردی ) خوانده بود و مهری هم تصنیفش را به کلاس آورده و متن این ترانه را روی تخته سیاه نوشته و ما هم رونویسی کرده بودیم .
قلب پاک و مهربون و با صفا دارم / از همه دنیا فقط من یک بابا دارم / تو بابای منی / تو صفای منی / تو خدای منی
من این ترانه را حفظ کرده بودم و برای پدرم می خواندم . خانم ناظم عصبانی شد و گفت : به جای ترانه نویسی درسهایتان را خوب بخوانید . اگر یک بار دیگر از این نوشته ها لای دفترتان ببینم نمره انضباط هر دوتان را صفر می دهم .
ما هم قول دادیم که دیگر از این ترانه ها ننویسیم و با اجازه خانم ناظم به کلاس برگشتیم . البته فوری فهمیده بودیم که مبصر فکر کرده از دکان مشد علی خرازی ماتیک خریده ایم . همان ماتیکهائی که کم رنگ و به آن روغن لب می گفتیم. خوب چه میشه کرد از اهالی محله متعصب و مذهبی آن کوچه قدیمی بودیم و می گفتند دختری که ماتیک بر لب می زند محمدی اش می رود .
از دفتر بیرون آمدیم و به طرف کلاس راه افتادیم . به کلاس که رسیدیم خانم دبیر وارد کلاس شده بود . پرسید : چه خبر شده ؟
که مبصر قبل از ما جواب داد و گفت : خانم اجازه ! اینها ماتیک و ریمل خریده بودند .
مهری گفت : خانم اجازه ! نه خیر دروغ میگه ، کلوچه اهری خریده بودیم .
خانم دبیرمان نگاهی به مبصر کرد و آهسته گفت : کار ائشیتمز یاراشدیرار / کر نمی شنود و حدس می زند.
بیچاره مبصر صورتش به رنگ لبوی پخته و سرخ زمستانی شده بود . جا داشت که من و مهری به او نگاهی بکنیم به معنای « هله کی ! »
ما دوست داشتیم اهری را صبحانه با چای شیرین بخوریم. در مجالس روضه خوانی و قرائت قرآن و سفره های نذری هم کلوچه اهری کنار شکر پنیر و خرما و کشمش نقل مجالس بود. روز عاشورا هم کسانی که نذر داشتند بین عزاداران اهری پخش می کردند.
از میان اهری های عزیز کسی هست که دستور پخت اهری را بلد باشد و یادمان بدهد؟

2008-11-16

خداحافظ رادیو قاصدک


هفته گذشته رادیو قاصدک به فعالیت شش ساله اش خاتمه داد . طبق معمول هر یکشنبه ساعت 17 به وقت اروپا سری به سایت اش زدم و صدای سما شورائی را نشنیدم. همانند اسمش ، آهسته همچون قاصدکی سبکبال آمد و آرام و بی صدا رفت.
مختصر بیوگرافی رادیو قاصدک به حال و هوای خودم
رادیو قاصدک کار خودش را از تاریخ 2003 – 01 – 06 آغاز کرد . برنامه هر یکشنبه از ساعت 17 الی 18 به وقت اروپا از زوریخ ، کشور سویس پخش می شد. می شود گفت این رادیو جز اولین رادیوهائی بود که بیشتر مطالبش را از میان وبلاکهای ایرانی انتخاب می کرد . نکته جالب توجه در جمع آوری و تهیه مطالب در اجرای صمیمی و صدای مجریان این رادیو با ذکر منبع و ماخذ که در دنیای مجازی اینترنتی گاهی اوقات فراموش می شود ، بود . مصاحبه با هنرمندان و نویسندگان و فعالان فرهنگی جز جدائی ناپذیر برنامه های این رادیو بود
تهیه کنندگان و مجریان این رادیو سما شورائی ، علیرضا افزودی ، پروین محمدیان ، شهرام ایرجی نیا ، از مجریان و برنامه سازان موفق رادیوهای ایرانی هستند. انتخاب مطالب شنیدنی و نحوه اجرای آنها درنظرم قابل تحسین بود. رادیو قاصدک صدای ما بود ، از دل می گفت و بر دل می نشست
رادیو قاصدک به من حسی می داد از جنس کوچه پس کوچه های خاکی دوران کودکی ، خاطرات جوانی از دست رفته و غبار غربت مانده
قاصدک با ضرب آهنگی شاد آمد و با آهنگی رو به جلو سخن گفت و با نم آهنگی آرام و بی صدا رفت.
...
رسم آدمیزاد همین است ، آهسته می آید و آرام و سبکبال می رود
اما امان از عطری که از خود بر جای می گذارد. آدمها گاهی نمی دانند عطر به جا مانده شان چه چنگی می زند بر دل وقتی دیگر نیستند
آدمها یادشان می رود ، هنگام رفتن زنگ صدایشان را هم با خود ببرند
آدمها می روند ، اما در خوابها و رویاهایمان بر جای می مانند
جای خالی آدمها هرگز پر نمی شود
یکشنبه ها ساعت 17 الی 18 به وقت اروپا جای رادیو قاصدک خالیست
آرزو می کنم این خداحافظی موقتی باشد

2008-11-14

آش بلغور مادربزرگم


اورقیه آنای ما پیرزنی دوست داشتنی بود. هر کدام از ما برای دوست داشتنش دلیلی داشتیم . من و مهناز وپری و سنبل قصه ایش را دوست داشتیم . ما بچه ها دستمال سفید او را خیلی دوست داشتیم . اما راز این دستمال چه بود؟ اورقیه آنای ما سالی یک بار چادرنماز سفید گلداری می دوخت . دو گوشه مثلث شکلی را که از برش چادر باقی می ماند به هم می دوخت و دورتادور دستمال را نیز حاشیه دوزی می کرد. هر جا که می رفت این دستمال به جای کیف پول و غیره همراهش بود . یک گوشه دستمال کلید در خانه را می گذاشت و گره می زد . گوشه دیگر دستمال پول خرد می گذاشت و گره می کرد . گوشه سوم و چهارم دستمال هم آزاد بود . هر وقت به مجلس مرثیه یا سفره می رفت ، سهم خود از شکرپنیر و کشمش و خرما را به گوشه سوم و چهارم دستمال گره می کرد و تا به خانه می رسید ، دو تا گره دستمال را باز می کرد و صدایمان می کرد که بچه ها بیائید برایتان تبرک آورده ام . به هر کدام از ما دانه ای شکرپنیر و کشمش و خرما می داد .گاهی وقتها هم می گفت : دختربچه ها بیائید جلو . آن وقت می فهمیدیم که شکرپنیر و کشمش و خرما ، مال سفره حضرت رقیه است . چون می گفت مواد غذائی این سفره را مردها و پسرها اجازه ندارند بخورند. دلیلش را هم نمی گفت . اما من با اینکه خیلی دوست داشتم تلافی روزهای ماه رمضان را که داداش بزرگه جلوی چشمم می خورد و یاندی قیندی می داد در بیاورم . اما باز دلم نمی آمد که من بخورم و یکی با حسرت نگاه کند . بیشتر وقتها شکرپنیر می خریدیم و با آن چائی می خوردیم اما داداش بزرگه می گفت مزه این با مزه شکرپنیر لای دستمال اورقیه آنا خیلی فرق دارد. راستی که شکرپنیر گوشه دستمال مادربزرگ طعم دیگری داشت . طعم عشق ، طعم دوست داشتن ، طعم لطیف کنار آمدن با کمبود.
هرگاه یکی از اهل خانه بیمار می شد آش بلغور بار می گذاشت . ما به این آش یارما آشی یا فیریح آشی می گوئیم. برای پختن این آش اول داداش بزرگ یا پدرم را به قصابی می فرستاد تا یکی دو کیلو قلم بخرند .
قلم استخوان بدون گوشت گاو یا گوسفند بود و به قیمت بسیار ارزانی به فروش می رسید. او قلم را خوب می شست و داخل قابلمه بزرگی می ریخت و قابلمه را تا نصف یا بیشتر از آب پر می کرد و نمک به اندازه کافی می ریخت وقتی آب به جوش می آمد شعله چراغ را کم می کرد . قلم تا صبح می جوشید و خوب پخته و حل می شد . صبح که می شد او این جوشانده را از الک می گذراند ( یا صافی کنونی ) تا استخوانهای ریز و درشت از مایع جدا شوند .
سپس یک کاسه پیاز را پوست می کند. این پیازها هر چقدر کوچک باشند بهتر است. پیازها را خورد نمی کرد.
داخل قابلمه یک قاشق چای خوری زردچوبه را با مقدار کمی کره یا روغن تفت می داد. روغن باید خیلی کم باشد چون آب قلم به اندازه کافی روغن دارد .
یعد یک کاسه بلغور را که شب قبل خیس کرده بود ، با آب قلم و پیاز داخل همین قابلمه می ریخت و می گذاشت آش در حرارت کم و به حال و هوای خودش بپزد . بلغور و پیاز همزمان می پخت .
گاهی وقتها که جعفری تازه دم دستش بود. یک کاسه جعفری را خوب خرد می کرد و می شست و بعد از پخته شدن کامل آش جعفری را داخل آش می ریخت و در قابلمه را می بست وآتش زیرش را خاموش می کرد . جعفری با بخار داخل قابلمه می پخت . اینگونه پختن سبزی موجب خوش رنگ ماندنش می شود.
من این آش را بخصوص موقع بیماری دوست نداشتم اما او می گفت : از داروی تلخ که بهتر است اگر زود خوب نشوی تو را پیش دکتر می برند و دکتر ، هم آمپول می زند و هم از آن قرص ها و شربتهای تلخ می دهد و مجبور می شوی بخوری . بعد یک پیاله آش بلغور برایم می آورد و کنار بستر من می نشست و من با اکراه می خوردم و او برایم نازلاما می خواند .
..
داغلاردا لالام سن سن / لاله کوهها توئی
بیر اوجا قالام سن سن / قلعه بلند توئی
کیمیم کیمسم یوخدو کی / کس و کاری ندارم فقط
بیر نازلی بالام سن سن / فرزند نازنینم توئی
..
عزیزیم قوزو قوربان / عزیزم بره فدای تو
قوچ قوربان قوزو قوربان / قوچ و بره فدای تو
بیر توختا قالخ آیاغا / حالت خوب بشه و به پاخیز
کسیم سنه قوزو قوربان / من برایت بره قربان کنم
..
قیزیل گول اوزوم قیزیم / دخترم گل محمدی را بچینم
یاخاوا دوزوم قیزیم / بچینم و دور یقه ات بچینم
گلین دونو گئیدیرم / لباس عروسی تن ات بپوشانم
تویوندا سوزوم قیزیم / شب عروسی ات با نازو عشوه برقصم
..

2008-11-13

سومین موج سبز و درختان و خرافات

سومین موج سبز جهان گرمائی
...
توسط زیتون و مینو صابری و مهار بیابانزائی و بالاترین و دیگر وبلاکها خبردار شدم که دارند درختان را قطع می کنند. حیف است که بریده شوند.
خرافات باید از دل و جان آدمی زدوده شود نه از درخت زبان بسته.
دکان دعا نویسی که حق ویزیت می گیرد و فریب می دهد باید بسته شود ، نه که جان زنده درخت گرفته شود.
..
قانون مربوط به ارث زنان اینجا
..
در جنگل مه گرفته آشوب شب است
در چنگ سکوت ، نعره مغلوب شب است
تا قاصد صلح صبح کاذب برسد
پیراهن ماه بر سر چوب شب است
شعر از شیون فومنی

2008-11-10

سارا ترانه ماندگار آذربایجانی

آپاردی سئللر سارانی ، بیر اوجا بویلو بالانی
وبلاک امیریه ترانه معروف و ماندگار « سارا » را از یوتیوب پیدا و لینک کرده است . این ترانه را سالهاست که می شنویم و کهنه نمی شود . هر ترانه ای مناسبتی و حکایتی برای سروده شدن دارد. در مورد ترانه سارا نوعروسی که خود را داخل رودخانه عمیق غرق کرد( خودکشی کرد ) ، حکایتهای مختلفی وجود دارد و من این حکایت را که از گیس سفیدان شنیده ام می نویسم.
می گویند روزی روزگاری نه چندان دور، هر شهر و ولایتی خانی و اربابی داشت . حالا بر مردم آن آبادی یا شهر و ولایت چه می گذشت به انصاف خانها و اربابها بستگی داشت . قصه یا افسانه یا حکایت « سارا » حکایت از مظلومیت مردم و ستم اکثر خانها دارد.
روزی روزگاری در ولایتی خانی بی انصاف بر مردم مظلوم آن دیار حکمرانی می کرد . این خان علاوه بر ستم و بی انصافی نسبت به مردم ، خائن به ناموس آنها نیز بود. او هر از گاهی چشم بر دختر دم بختی می دوخت و تا دختر را شوهر می دادند شب عروسی نوچه هایش جلو قافله را می گرفتند و عروس را به حجله خان می بردند و سپیده دم او را دم در خانه داماد رها می کردند. داماد نگون بخت که زورش به خان نمی رسید عروس نگون بخت را به خانه اش راه می داد . کسی هم جرات سخن گفتن در مورد این ماجرا نداشت. چند وقتی روزگار به این طریق سپری شد . از بین دختران دم بخت سارا، دختر زیبای چوپان ولایت نیز چشم خان را گرفته بود. روزی از روزها بخت سارا باز شد و نامزدش کردند. شب قبل از عروسی یکی به سارا خبر رساند که امشب نوچه های خان به سراغش خواهند آمد. اما سارا قسم خورد که دست خان هرگز به او نخواهد رسید. شب هنگام عروس را بزک کردند و لباس عروسی پوشاندند و به خانه بخت فرستادند . بین راه نوچه های خان جلوی قافله عروس را گرفتند و خواستند سارا را از قافله جدا کنند و به حجله خان ببرند . اما عروس را نیافتند. خان از شنیدن این خبر خشمگین شد و به نوچه ها دستور داد هر طور شده از سیاهی شب استفاده کرده دختر را قبل از عروسی اش با داماد پیدا کنند و پیش او ببرند .
از این طرف نه تنها خان که خانواده عروس و داماد فانوس به دست گرفته و برای پیدا کردن عروس گم شده اینجا و آنجا را گشتند و سرانجام جسد سارا را که خود را داخل رودخانه عمیق انداخته و غرق شده بود پیدا کردند .
ترانه سارا، نوحه و تعزیه ای بسیار غم انگیز است نوعی فریاد دادخواهی و فغان از ستم است . این ترانه ماندگار آذربایجانی به نوعی هم ردیف ترانه مراببوس فارسی است.
..
گئدین دئیین خان چوبانا
گلمه سین بو ائل مغانا
گلسه باتار ناحاق قانا
آپاردی سئللر سارانی
بیر اوجا بویلو بالانی
آرپا چایی آشدی داشدی
سئل سارانی گؤتور قاشدی
اوزون بویلو قلم قاشلی
...
بروید به چوپان بگوئید که به این ماتمسرا نیاید . اگر بیاید غرق در خون ناحق می شود . سیل سارا برد. آن فرزند بلند بالا را برد. رود آرپاچایی جوشید و خروشید . سیل شد و سارا را برداشت و گریخت.

2008-11-09

سوپ کدو تنبل یا کدو حلوائی

سوپ کدو تنبل یا حلوائی یا قاباق ، فرانسوی
مواد لازم
تره فرنگی دو شاخه
کدو تنبل دو کیلو
سیب زمینی یک و نیم کیلو
شیر یک و نیم لیتر
آب یک و نیم لیتر
کره دو قاشق پر غذا خوری
خامه یک فنجان
نمک و فلفل به مقدار کافی
طرز تهیه
تره فرنگی ها را خرد می کنیم و می شوئیم و با دو قاشق پر کره داخل قابلمه می ریزیم وروی آتش می گذاریم وتفت می دهیم تا آبش کشیده شود. بهتر است در این مدت در قابلمه را بگذاریم تا بخار موجب پخته شدن سریع تره شود.
کدو و سیب زمینی را که خرد کرده و شسته و آماده کرده ایم به مواد داخل قابلمه اضافه می کنیم و سپس آب ( بهتر است داغ باشد ) و شیر را نیز به موادمان اضافه می کنیم و هم می زنیم و در قابلمه را می بندیم و می گذاریم که بپزد . البته باید هر چند دقیقه یک بار موادمان را هم بزنیم . پختن کدوها و سیب زمینی ها نیم ساعت یا 45 دقیقه طول می کشد. بعد از پخته شدن سوپ ، نمک و فلفل به مقدار لازم به آن اضافه می کنیم و داخل میکسر می ریزیم . سوپ طلائی و یکدستی به دست می آید . سوپ را داخل ظرف می ریزیم و خامه را که خوب زده ایم به آن اضافه می کنیم.
ما خامه را در ظرفی جداگانه کنار ظرف سوپ گذاشتیم که هر کس دوست دارد اضافه کند .
برای پختن غذاهائی که با شیر پخته می شود مثل سوپ شیر و همین سوپ ، بهتر است نمک و فلفل را بعد از پخته شدن به غذا اضافه کنیم.
...
علاوه بر سایت های خوشمزه چنچنه و شیندخت وبلاکهای دیگری مثل دنیای آشپزی و آشپزخانه ماری است
آشپزی به روایتهای گوناگون رادیو زمانه دستور پخت خورش فسنجان رشتی و کوفته تبریزی ، به کوشش مینو صابری عزیز

2008-11-06

بقال سر کوچه ما


پنج شنبه ها صالیحا بدون اطلاع قبلی در خانه ام را می کوبد و پیشم می آید . او می داند که شش روز هفته را می توانم به خوبی سر کنم . اما گذراندن پنج شنبه برایم بسیار سخت است. هنوز مرگ برادر را باور نمی کنم . آبجی بزرگ می گوید باور کن . خودم دیدم که داخل قبر گذاشتند و رویش را با خاک و سپس سنگ قبر پوشاندند. آنوقت جگرم آتش می گیرد . پدر و مادرم جلوی چشمانم ظاهر می شوند دل پیر و فرسوده شان چگونه طاقت آورد ؟ من پنج شنبه شبها شمعی روشن می کنم و به انتظار پروانه ای می نشینم که دور شمع بچرخد و بچرخد و بسوزد و سلام مرا به برادر برساند . این روش را بجز همکارم ، صالیحا نیز یادم داد . شاید هم حقیقت ندارد اما دل داغدیده را آرام که می کند . این صالیحا دوست خوبی است از روزی که خبر مرگ برادر را شنیدم پنج شنبه ها پیشم است .
دو سه کوچه آن طرف تر مغازه ای وجود دارد که میوه و سبزی تازه می فروشد. فروشنده اش آلمانی نیست خوب نمی دانم لهستانی یا روس است . او فکر می کند جنس فرانسه عالی است و هنگام تبلیغ می گوید : از فرانسه آورده اند . سال گذشته یک گلدان تلخون و نعناع ، یک کمی گرانتر از آلدی به ما فروخت. امسال هر کدام دو گلدان پر نعناع و تلخون داشتیم. امروز هم با صالیحا به مغازه اش رفتیم تا کدوسبز برای پختن کوکوی کدو و خورش و دلمه و غیره بخریم . تا ما را دید جلو آمد و سلام کرد و گفتم که دو کیلو کدو سبز . فوری چاقوی بزرگش را برداشت و به جان کدو تنبل بزرگش که گوشه ای گذاشته بود افتاد . گفتم : آقا دو کیلو کدو سبزخواستم . گفت : کدو سبز خوشمزه نیست و هزار کار دارد تا پخته شود . حالا من دو کیلو کدو تنبل به شما می دهم ببرید وسوپ فرانسوی بپزید و نوش جان کنید و از زندگی لذت ببرید. گفتم : من سوپ کدو تنبل فرانسوی بلد نیستم .تکه ای از کدو تنبل را که بریده بود داخل پلاستیک گذاشت و سپس از کشواش کاغذی درآورد و گفت : این هم دستور پخت سوپ کدو تنبل فرانسوی . تکه کاغذ را از دستش گرفتم و او لبخندی به صالیحا زد و باز به طرف کدو تنبل رفت تا تکه ای بریده به صالیحا بدهد که صالیحا داد زد : من کدو تنبل نمی خواهم کدو سبز بده . مرد گفت : کدو سبز چیز ... صالیحا حرف اش را قطع کرد و گفت : آنچه که می خواهم بدهید. به شما چه که کدو سبز خوشمزه است یا نیست . مرد گفت : می بخشید ! متاسفم . امروز کدو سبز نداریم . اما کدو تنبل فرانسوی هزار تا فایده دارد و چشمهایتان را قوی می کند و خلاصه یک ریز در فواید کدو تنبل فرانسوی حرف زد . گفتم : این مقدار کافی است . حالا می بریم و می پزیم اگر خوشمان آمد باز هم می آییم و از شما کدو تنبل می خریم اما تا دوستم عصبانی نشده بحث را خاتمه بدهید . مرد ساکت شد و پولش را دادم و برگشتیم .
این بقال مرا یاد بقال سرکوچه خودمان می اندازد . او را مشد علی بقال صدا می کردیم . او در آن دکان کوچکش همه چیز ، از نخ و سوزن و دفتر و نخود و کشمش تا سبزی میوه می فروخت و تا جنس مرغوب می خواستی می گفت : جنس اش اعلاست . از کویت آمده . روی دیوار روبروی مشتری با خط درشت هم نوشته بود ، نسیه گیرمز کیسییه ( نسیه داخل کیسه نمی رود . ) روزی از روزها مادرم مرا به مغازه مشدعلی بقال فرستاد تا سبزی آش ماست بخرم . او هم دو بسته اسفناج ، دو بسته جعفری ، دو بسته تره و به جای گشنیز یک بسته تلخون و یک بسته مرزه داد . گفت : مشد آقا گشنیز ندادید . گفت : دخترجان گشنیز دیگر چیست ؟ مگر داخل آش ماست گشنیز می ریزند ؟ دهاتی نشوید . به مادرت بگو این دفعه آش ماست کویتی بپزد و لذت ببرید کویتی ها داخل آش تلخون و مرزه می ریزند . سبزی ها را برداشته و به خانه آمدم . مادرم با دیدن این دو سبزی عصبانی شد و گفت : دخترجان تلخون و مرزه چرا خریدی مگر می خواهم کوفته تبریزی بپزم ؟ گفتم : مشد علی بقال داد و گفت دهاتی نباشید کویتی ها با تلخون و مرزه آش ماست درست می کنند . مادرم عصبانی شد و بسته تلخون و مرزه را دستم داد و گفت : برو به مشد علی بقال بگو آی آش ماست کویتی بخورد توی سرت. سبزیها را به خودش پس بده و برو از حاجی حمید باهاچیل ( حاج حمید گرانفروش ) دو بسته گشنیز بخر . حاج حمید هم سبزی فروش بود اما او همه چیز را گران می فروخت و اهل محل وقتی مجبور می شدند از او جنس می خریدند. دوباره به مغازه مشدعلی بقال رفتم و حرفهای مادرم را یکی یکی تحویلش دادم . فوری دوبسته تلخون و مرزه را از من گرفت و گشنیز داد . ناراحت شده گفتم : مشدآقا شما گشنیز داشتید چرا مجبورم کردید دو دفعه بیایم خوب اول می دادید دیگر؟ خندید و گفت : دخترجان گشنیز و چند نوع سبزی دیگر چند دقیقه پیش رسیدند . اگر به تو می گفتم که نداریم می رفتی از حاج حمید باهاچیل می خریدی دیگر . تلخون و مرزه را گروگان دادم که دوباره برگردی . تو بچه ای بچه جان این حرفها را نمی فهمی به این می گویند کسب و کار کویتی . اینجوری است که کویتی ها خیلی ثروتمند است
..

قرار است همراه با صالیحا سوپ کدو تنبل فرانسوی را بپزیم اگر خوشمزه شد ، دستور پخت اش را می نویسم.

2008-11-03

قصه پادشاه و خروس اش

از میان قصه های مادربزرگم ملک محمد را به خاطر زمرد قوشویش و سازیم دینقیل را به خاطر سازی که پسر در آخر قصه بدست آورد و برای مادرش همراه با ساز قصه سفر و نتیجه اش را خواند و خاله سوسکه را به خاطر سرانجام تلخ اش و پادشاه و خروس اش را به سبب دل و جرات خروس تا آخرین ذرات بودنش دوست داشتم
خلاصه ای از قصه را اینجا می نویسم : روزی روزگاری در سرزمینی پادشاهی حکومت می کرد . این پادشاه خروسی داشت. خروس هر روز صبح زود بالای دیوار بلند قصر می رفت و بانگ برمی آورد که قوقولی قوقو سحرچوخدان آچیلیب ، بیزیم تنبل پادشاه یاتیب یوخویا قالیب / خیلی وقته صبح شده پادشاه تنبل ما خوابیده و خواب مونده .
روزی از روزها که خروس زمین را برای یافتن دانه زیر و رو می کرد سکه ای پیدا کرده بانگ برآورد که : قوقولی قوقو بیردانا سکه تاپمیشام / قوقولی قوقو یک دونه سکه پیدا کردم.
شاه فوری به وزیرش امر کرده گفت : چه پررو توی قصر من می خورد و می خوابد و آنچه که پیدا می کند به اسم خودش ثبت می کند ! زود برو و سکه را از دستش بگیر.
وزیر رفت و سکه را از خروس گرفت و به پادشاه داد. خروس که دلش سوخته بود بانگ برآورد که : قوقولی قوقو شاه منه محتاجیمیش./ قوقولی قوقو شاه محتاج من بودش.
پادشاه با خود فکر کرد که حالا مردم صدای خروس را می شنوند و فکر می کنند شاه عادلشان غارتگر است سکه را به وزیر داد و گفت : زود باش سکه را پس بده که خفه شود .
وزیر سکه را به خروس پس داد و خروس این بار نیز بانگ برآورد که : قوقولی قوقو شاه نه ده قورخاغیمیش / قوقولی قوقو شاه چقدر ترسو بودش.
شاه با شنیدن این حرف خروس بسیار خشمگین شد وبه آشپز دستور داد که خروس را بگیرد و سرش را ببرد و برای ناهار خروس پلوبپزد . آشپز زود سررسید و خروس را گرفت و سرش را برید. خروس این بار بانگ برآورد که : قوقولی قوقو نه ایتی پیچاغیمیش / قوقولی قوقو چه چاقوی تیزی بودش.
آشپز پرو بال خروس را کند و طفلکی را پرکنده کرد .خروس داد برآورد که : قوقولی قوقو نه ظالیم داللایمیش / قوقولی قوقو چه دلاک ظالمی بودش.
بعد آشپز خروس پرکنده را خوب شست و تمیز کرد و داخل دیگ آب داغ انداخت که خوب بپزد . خروس داد زد که : قوقولو قوقو نه ایستی حامامیمیش / قوقولی قوقو چه حمام داغی بودش
هنگام ناهار خروس پخته و آماده شد و آشپز پلو را توی دیس بزرگ کشید و به خدمت شاه برد . شاه کنار سفره نشست واو را به دهان برد و با دندانهایش تکه ای از گوشت رانش را کند . خروس داد زد که : قوقولی قوقو نه آق دییرمانیمیش / قوقولی قوقو چه آسیاب سفیدی.
بعد او را جوید و قورت داد . خروس که وارد مری شاه شد بانگ بر آورد که : قوقولی قوقو نه داراش دربندیمیش / قوقولی قوقو چه دربند تنگی بودش .
طفلک خروس از مری شاه وارد معده اش شد و داد زد : قوقولی قوقو نه خیردا اتاغیمیش / قوقولی قوقو چه اتاق کوچکی بودش .
خروس بیچاره همانجا( داخل معده) له و لت و پار شد و از آنجا هم دو تکه شد و یک تکه اش در بدن ماند که به شاه قدرت بدهد و تکه دیگر وارد روده شد . خروس بانگ برآورد که : قوقولی قوقو نه اوزون دالانیمیش / قوقولی قوقو چه دالان درازی بودش. بعد از نیم ساعتی شکم شاه از پرخوری درد گرفت و داد و قال به راه انداخت که ای وزیر بگو چه کنم و چه نکنم ؟ وزیر هم او را به توالت برد و خلاصه خروس از ماتحت پادشاه بیرون پرید و بانگ برآورد که : منیم یاخام قورتولدو ، پادشاهین ... ییرتیلدی
من از این قصه قسمت کوچکی از درس علم الاشیا را آموختم . اما مادربزرگم می گفت که این قصه آموختنی های زیادی دارد . تا نظر شما چه باشد
..
پادشاهنان خوروزو
بیر گون واریدی بیر گون یوخیدی ، آللاهدان سورا هئچ کیم یوخیدی ، بیر گونلرین بیر گونونده بیر پادشاه واریدی . بو پادشاهین بیر خوروز واریدی . خوروز هر گون ساباحلاری تئزدن سارایین دووارینا چیخیب بئله سی بانلاردی : قوقولی قوقو سحرچوخدان آچیلیب ، بیزیم تنبل پادشاه یاتیب یوخویا قالیب
گونلرین بیر گونونده خوروز یئری ائشنده وورار بیر سکه تاپار . بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو ، بیردنه سکه تاپمیشام
پادشاه دییه ر : اورا باخ ! اورا باخ ! همی منیم سارییمدا یئییر ایچیر بوینونو یوغونلادیر همی ده تاپدیغی سکه یه صاحاب چیخیر! آی وزیر یئری سکه نی الندن آل گتیر بورا
وزیر تئزجنه گئدیب سکه نی خوروزون الیندن آلیب گتیریب پادشاها وئره ر . خوروز بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو شاه منه محتاجیمیش
پادشاه دییه ر : وای وای وای آللاه گؤرستمه سین تئز اول سکه نی اؤونه قایتار سه سی باتسین . وزیر تئزجنه سکه نی خوروزا قایتارار
خوروز بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو شاه نه ده قورخاغیمیش
پادشاهین چوخ آجیغینا گلیب آشپازینا امر وئره ر کی خورورزو توتوب باشینی کسیب ناهارا بیر گؤزل خوروز پیلوو پیشیرسین. اشپاز خوروز توتوب باشینی کسر خوروز بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو نه ایتی پیچاغیمیش.
اشپاز خوروزو دری بوغاز ائیلر خوروزبانلییب دیه ر : قوقولی قوقو نه ظالیم داللایمیش
آشپاز خوروز قاینار سویا سالاندا خوروز بانلییب دیه ر : قوقولی قوقو نه ایستی حامامیمیش
آشپاز پیلوو بیر یئکه مژمئییه چکیب خوروزو دا پیلوون اوستونه قویار خوروز بانلار : قوقولی قوقو نه اوجا تپه ییمیش
پادشاه خوروزو آغزینا قویوب بیر دیش قوپاردیب چئینه مه یه باشلار خوروز بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو نه آق دییرمانیمیش
پادشاه خوروز اودار خوروز بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو نه داراش دربندیمیش.
سونرا خوروز دوشر شاهین معده سینه بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو نه خیردا اوتاغیمیش
پادشهاین معده سینده یازیق خوروزون قالیب قولانی دا ازیلیب بوزولر . بیر خیرداسی قارنیندا قالار، بیر خیرداسی دا باغیرساغا ساری گئده ر .خوروز بانلییب دییه ر: قوقولی قوقو نه اوزون دالانیمیش
پادشاه اوقدیر ییه ر کی قارنی سانجیلانار . دییه ر : ای هارای داد ! وزیر دادیما یئتیش ایندی بو خوروز منی اؤلدوره جک
وزیر دییه ر : قبله عالم ساغ اولسون . تئزجنه ماوالا گئدین اولی کی بو دردیز درمان تاپا.
پادشاه سانجی دان بورولا – بورولا ماوالا گئدر
خوروز بانلییب دییه ر : منیم یاخام قورتولدو ، پادشاهین ... ییرتیلدی

2008-10-30

این سوغاتی

به حاجی خانم که تازه از زیارت حج برگشته بود ، زنگ زدم تا زیارت قبول عرض کنم .پس از زیارت قبول و انشالله سفر کربلا و سوریه هم قسمت شود گفتن و خوش و بش گفت : فکر نکنی که فراموشت کرده ام . سوغاتی ات پیش من محفوظ است . آدرس پستی بده سوغاتی تو برات بفرستم
گفتم : تو رو خدا زحمت نکشید سلامتی شما برای ما همه چیز هست
گفت : عزیز جان تعارف رو بگذار کنار آدرس رو بگو. دیر کنی یک دفعه پشیمون میشم ها ! به آب زمزم آغشته کردم. با خودم به زیارتگاهها بردم . برای خودم و حاجی آقا و آبجی و خانم بزرگ هم آوردم
گفتم : دست شما درد نکنه . زحمت کشیدید. اما تا رسیدن بسته پستی من زهره چاک میشم . حالا نمیشه بگوئید این بسته چی هست
گفت : کفن
لحظه ای خشکم زد . گوشی تلفن به گوشم چسبید. مرگ را در چند قدمی خودم حس کردم
گفتم : آخر چرا کفن ؟ قحطی هدیه بود ؟
گفت : مگر همه مسافر نیستیم ؟ خواستم آخرین لباسمان از پیش انتخاب شده و آماده و بهترین باشد
گفتم : این آخرین لباس همیشه سفید و معلوم و نخ و سوزن ندیده است. همه جا هم فراوان است و به راحتی یافت می شود
گفت : اشتباه می کنی . وقتی می میریم اطرافیان با گریه و زاری نمی دانند چی بخرند و چگونه تهیه کنند. اما من این لباس را به آب زمزم و گلاب آغشته کردم
..
قیزیل گول اولمویایدی
سارالیب سولمویایدی
بیر آیریلیق بیر اؤلوم
هئچ بیری اولمویایدی

..
ای کاش
گل سرخ نه می روئید و
نه زرد وپژمرده می شد.
ای کاش
در دنیا جدائی و مرگ
هیچ کدامشان وجود نداشت

2008-10-27

میخانا

میخانا نوعی موسیقی آذربایجانی است که از خواننده های باکوئی شنیده ام . میخانا را می توانم به حال و هوای خودم چنین تعریف کنم که نوعی مشاعره یا رجزخوانی یا روایت عشق یا مسابقه شعرخوانی است.تفاوت مشاعره با میخانا در این است که در مشاعره از شعر شعرای معروف استفاده می شود اما در میخانا خواننده خود شعر را می سراید .
در اکثر اشعار میخانا سه مصراع اول و دو مصراع بعدی هم قافیه هستند . مثل این میخانا آقشین فاتح و ائلشن خزر
من سنین بو عمللرینه نئجه دؤزوم / من چگونه این اعمال تو را تحمل کنم
من نه دئییم داها سنه یوخدور سؤزوم / من چه بگویم دیگر حرفی با تو ندارم
سیر صوفتیندن سو ایچمییر گؤزوم / از ریخت و قیافه ات چشمم آب نمی خورد
جینلره شیطانلارا بنزییرسن / شبیه جن ها و شیطانها هستی
عجایب حیوانلارا بنزییرسن / شبیه حیوانات عجیب و غریب هستی
..
گاهی روایت عشق است و در هربیت دو مصراع هم قافیه هستند . مثل این میخانا نامیق قاراچوخورلو
قولاق آسین جماعت / مردم گوش کنید
من دانیشیم نهایت / بالاخره میخواهم حرف بزنم
بو محبت عالمی / این عالم عشق
چوخوسونا وئرمیش غمی / به خیلی ها غم داده
..
گاهی شامل هفت مصراع است . مثل این میخانا آقشین فاتح و ائلشن خزر و دخترخانمی که اسمش را نمی دانم
سن اونا اینانماگینان / تو حرفهای او را باور نکن
سالار حیله فنده سنی / او می خواهد ترا به دامش بیاندازد
هامی سنه حیران اولوب / همه عاشقت شده اند
به ینمیشم من ده سنی / من هم تو را پسندیده ام
بیجه کلمه هه دئگینه ن / یک کلمه بله بگو
قوناق آپاریم کنده سنی / تو را به ده مان مهمان ببرم
کسیم آیاغیوین آتدا جامیش / زیر پایت گاومیش قربانی کنم

2008-10-25

چهارم آبان بود

اوایل مهرماه بود . اول صبح سر صف ایستادیم. گفتند خانم مدیر می خواهد با شما صحبت کند . خانم مدیر پس از مرتب شدن صف و ساکت شدن بچه ها ، میکروفن به دست سر صف آمد و در باب چهارم آبان و تولد شاهنشاه آریامهر صحبت کرد و قرار شد از همان روز ، صبح ها به جای کلاس ، در محوطه حیاط همراه با دبیر ورزش تمرین کنیم و برای رژه روز چهارم آبان آماده شویم . من تا به آن سال درچنین مراسمی شرکت نکرده بودم . برایم جالب بود . همان روز به صف صف ایستادیم و به فرمان آقای دبیر نرمش و ورزش کردیم و سپس شروع به آموزش نرمشهائی که می بایست روز چهارم آبان همگی هماهنگ انجام دهیم کرد. به هر کدام از ما حلقه هائی داد و تمرین با در دست داشتن این حلقه ها آغاز شد . گویا روز موعود این حلقه ها حلقه گل خواهند بود و ما می بایستی از همین حالا به دست گرفتن و نحوه تکان دادنش را توسط دبیر ورزش یاد بگیریم. آقا دبیر زنگ اول مودب بود ، زنگ دوم عصبانی شد و زنگ سوم دهانش به فحش باز شد. روز بعد هم همین وضع بود . به دوستی که مردودی سال قبل بود گفتم : شیطان جنی می گوید چهارم آبان نیا و بگو که بیماری .گفت : نمی توانی . باید بیائی. پارسال من بیمار شدم و وادارم کردند که سر صف باشم همین آقا دبیر گفت که اگر نباشم جایم خالی می ماند و آرایش صف به هم می خورد. نمی دانی بعد از چهار آبان چه حالی داشتم . به زور که نمیشه به آدم بگویند بیا برایم جشن تولد بگیر. مشک باید خود ببوید نه که عطار بگوید. گفتم : پادشاه جشن تولد دارد ، مهمانهایش را به خانه اش دعوت کند و شام درست کند و کیک بپزد و شمع فوت کند. مردم چرا به میمنت تولدش از درس و کلاس بمانند و در هوای سرد رژه بروند. چرا ما را به زور به خیابانها می کشانند ؟ خندید و گفت : دختر خفه شو این حرفها چیه که می زنی ؟ اگر خانم مدیر یا همین آقا دبیر بشنود برایت خیلی بد می شود ها . هر دو خندیدیم و آقای دبیر از آن بالا داد زد و گفت : آی گوله ین داوشانلار ( ای خرگوشهای خندان ) و دوستان دور و بری نگاهمان کردند و یکی گفت : دیوانه ها دلتان فحش می خواهد ؟ هر دو خفه شدیم .صبح روز بعد آقا دبیر پشت پنجره دفترایستاد و با میکروفن شروع به تمرین کرد. او هنوز اسامی را به خوبی نمی دانست اما با اشاره به رنگ جلیقه یا شلوار یا روبان از آن بالا با صدای بلند فحش می داد . « آی چهارپای جلیقه پوش » در این موقع همه دست از تمرین برمی داشتند و این طرف و آن طرف را نگاه می کردند تا چهارپای جلیقه پوش را پیدا کنند و او دوباره داد می کشید: آهای زبان نفهم ها به دور و بر نگاه نکنید. این چنین بود که تا سوم آبان ماه مجبور به تمرین و شنیدن فحشهای آقای دبیر شدیم و چهارم آبان نیز گذشت.
حالا سالهاست که در این غربتستان زندگی می کنم . تاریخ تولد گرهارد شرودا ، آنجلا مرکل و حتی نام رئیس جمهوری اینجا را هم نمی دانم . خود اینها هم نمی دانند و برای شخص اول مملکتشان جشن تولد و جشن رحلت نمی گیرند باور کنید.

2008-10-21

حکایت ناصرالدین شاه و قورابیه

مادربزرگم می گفت : روزی از روزها مردم جانشان از گرانی و فلان و بهمان به لب رسید و شکایت به ناصرالدین شاه بردند که قبله عالم به سلامت ، گرانی بیداد می کند و قحطی نان دمار از روزگارمان درآورده است. دیگر نانی پیدا نمی شود که خرد کنیم و داخل شوربایمان بریزیم و تیلیت کنیم . ناصرالدین شاه با خونسردی جواب داد : این که غمی ندارد قورابیه خرد کنید.

تا آنجائی که به خاطر دارم قورابیه و لوقای تبریز شیرینی لوکس و خوشمزه و زینت بخش محافل جشن و عروسی و هدیه با ارزشی بود. پدرم همراه عیدی عمه هایم یک قوطی قورابیه یا لوقا نیز می خرید.
...
مشخصات ساندویج 1500 متری در اینجا

2008-10-18

ماهی سرخ و زرد من










بچه که بودم نگهداری حیوانات خانگی در خانواده ما مد نبود. مادرم برای اینکه زیرزمین بزرگمان را از شر موشها نجات دهد ، به گربه ها روی خوش نشان می داد. آخر آن زمانها بجز رب و آبغوره و آبلیمو و سرکه وترشی و سبزی خشک ، برنج و نخود و لپه و ماش و عدس و غیره را نیز یکجا خریده و برای زمستان ذخیره می کردیم . برای درامان ماندن این مواد غذائی از حمله موش ، وجود گربه ضروری بود. مادربزرگم می گفت : بیرون کردن حیوان از خانه یمن بسیار بدی دارد و بلائی گریبانگیر خانواده می شود. روزی گربه ای درزیرزمین خانه مان داخل صندوقچه کوچک چوبی زائیده بود . دو گربه زرد و دو تای دیگر سیاه . سه بچه را سه نفر از همسایه هایمان برداشتند و زرده ماند و یک کمی که بزرگ شد بجز زیرزمین ، خانه را نیز کثیف کرد و تصمیم گرفتند از خانه بیرونش کنند. او را داخل کیسه ای گذاشتند و آن دورترها که محل زباله های گوشتی بود رها کردند و دیگر برنگشت. دو روز نگذشته اتفاق بسیار ناگواری در خانواده مان افتاد . چه روزگار تلخی بود. مادربزرگم گفت که آه گربه خانمانمان را به آتش کشید. چند سال پیش طفلک اموشی خرگوش کوچک از خانه ای بیرون انداخته شد آخرش هم مرد . به قول مادربزرگ آه او نیز خانمان برانداز بود .
سال گذشته قبل از عید دو ماهی سرخ کوچک خریدم . عصرها که به خانه برمی گشتم تنگ آبشان را می شستم و از آب تازه پر می کردم و بعد می نشستم و جست و خیزشان را تماشا می کردم . بعد از عید قول دادم که کنار رودخانه ببرم و داخل آب آزاد رهایشان کنم . روزی که هوا خوش بود هر دو را داخل ظرف شیشه ای کوچک گذاشتم و لب رودخانه رفتم . در شیشه را باز و داخل آب رودخانه فرو کردم. ماهی ها آرام از شیشه بیرون آمدند و وارد رودخانه شدند. در عالم خودم هر دو را بسیار خوشحال دیدم . گوئی داشتند مزه آزادی را با تمام وجودشان لمس می کردند . در یک چشم بر هم زدن توی آب از نظرم محو شدند. داشتم به خانه برمی گشتم که بین راه صالیحا را دیدم. وقتی فهمید که ماهی ها را داخل رودخانه رها کردم ، نکوهشم کرد که بیرون انداختن حیوان خانگی کار درستی نیست. آنها به زندگی در آکواریوم و تنگ آب عادت کرده اند . حالا خدا می داند خورش کدام ماهی گنده ای شده اند . گفتم : خوب برای چند لحظه ای هم که شده از آزادی لذت برده اند . بعدها فهمیدم که همان زمانها بود که برادر درگذشت. با خودم عهد بستم که دیگر حیوانی به خانه نیاورم. اما چند روز پیش باز هوس کردم ماهی سرخ و زردی بخرم و داخل تنگ آب پارسالی نگهداری کنم. داشتم غذای مخصوصشان را می دادم که به یاد آن قدیمها افتادم . ماهی های سفره هفت سین ما ناهار و شام چه می خوردند ؟ یادم می آید یکی دوبارتکه کوچک نانی را ریز کردم و داخل تنگ انداختم . آبجی بزرگ اعتراض کرد که تنگ ماهی ها را کثیف نکنم . مادربزرگ هم گفت : غذای ماهی ها داخل آب است خودشان پیدا می کنند و می خورند. شاید دلیل اینکه طفلک ماهی ها تا عید سال بعد زنده نمی ماندند مرگ در اثر گرسنگی بود.علت دیگری هم داشت . تابستانها حوض را می شستیم و پر از آب می کردیم و ماهی ها را داخل آب رها می کردیم . آنوقت گربه بی انصاف کمین می کرد و شکارشان می کرد .
دیشب داشتم جست و خیز ماهی های سرخ و زردم را تماشا می کردم و می خواستم بگویم که بعد از سیزده بدر می برم و داخل رودخانه رهایتان می کنم که به یاد پارسال افتادم . دیگر رهایشان نمی کنم ، اگر چه می دانم :
سئل گلر آخار گئدر/ سیل می آید و جاری می شود
وریانی ییخار گئده ر/ دور و بر را ویران می کند و می رود
بو دنیا پنجره دی / دنیا مثل پنجره ایست


هر گلن باخار گئدر / هر کسی می آید و نظر می اندازد و می رود


*


2008-10-15

به بهانه فقر و تهیدستی

پانزده اکتبر روز حرکت وبلاکها با نام فقر و تهیدستی
...
جوان تر که بودم دانش آموزی به نام معصومه داشتم که همیشه خواب آلود بود. مادرمعصومه گاهی به مدرسه سر می زد و با معلم سال گذشته بچه اش صحبت می کرد و می رفت. او همیشه چادرمشکی بر سر داشت و رویش را خوب و مرتب می گرفت . کسی نمی دانست لباس و شلوارش چه رنگی است. بعد ها هم روپوشی بر تن کرد و دیگر به چادرش حساسیت نداد و گاهی که دستش از چادرش رها می شد، روپوش سیاهش که به نظر آشنا می آمد نمایان می شد. روزی از روزها سر صحبت را با معلم پارسالی باز کردم و گفتم : این خانم ناسلامتی اولیای من است اما یک بار هم نشده از من وضع درس دخترش را بپرسد و من گلایه کنم که دخترت همیشه خواب آلود است روزی نمره بیست می گیرد و روزی دیگر کمتر از ده خیلی هم سعی می کنم تقلبش را بگیرم که نمی شود . گفت : خانواده معصومه هفت سر عائله هستند . پدرش عمله بود و هر روز صبح زود جلو شهرداری می رفت و می ایستاد تا بنائی پیدایش شود و او را سر کار ببرد. حالا سکته کرده وناقص شده و نمی تواند خوب کار کند . مادر هم رماتیسم دارد و پول دوا درمان ندارند. اعضای این خانواده همیشه گرسنه اند. دخترک باهوش و درسخوان است هر وقت دیدی نمره اش عالی است بدان که ناهار و صبحانه خورده و هر وقت خواب آلودش دیدی بدان که از گرسنگی ضعف می کند . همسایه ها کمک می کنند که اجاره خانه اش را بپردازد. من هم لباس کهنه و برنج و روغن می دهم . آخربا یک کیلو برنج و روغن من که شکم یک خانواده هفت نفری سیر نمی شود.می خواهم شورای معلمان در مورد این دختر صحبت کنم . کاری بکنیم که حداقل نان خالی داشته باشند.
آرزو می کنم که تعداد معصومه ها روز بروز کم و کمتر شوند.
آرزو می کنم که هزینه سلاحهای کشنده و کارخانه های ابزار نسل کش خرج رفاه مردم شود. آرزو می کنم آرامش واقعی به افغانستان و عراق بازگردد . آرزو می کنم اسرائیلیها و فلسطینیها آشتی کنند.
و برای مردم سرزمینم بهترین ها را آرزو می کنم .
..
اگر دستم رسد بر چرخ گردون
از او پرسم که این چونست و آن چون
یکی را داده ای صد گونه نعمت
یکی را نان جو آغشته در خون..

2008-10-10

سالی که پیشاهنگ شدم

کلاس چهارم ابتدائی آنقدر خجالتی بودم که وقتی خانم معلم سوالی می پرسید به لکنت زبان می افتادم. روزی از روزها با یکی از همکلاسی هایم حرفمان شد و او شکایت مرا به خانم ناظم برد که فلانی دیروز عصر سوارتاکسی بار شده بود و از پشت سر به من دهن کجی می کرد. تازه خانم معلم وارد کلاس شده بود که خانم ناظم پشت سر او وارد شد و با خشم صدایم کرد . جلو رفتم و گفت : بچه بی تربیت پشت تاکسی بار چه می کردی ؟ با ترس و لکنت گفتم : خا..نم...ا...جا...زه... ما ... گفت : اجازه و زهرمار ، دستت رو باز کن ببینم . کف دستم را باز کردم و دو تا زد و خانم معلم که بغل دستش ایستاده بود دستش را جلو برد و خط کش اش را گرفت و گفت : به خاطر من ببخشید. خانم ناظم بس کرد و سپس رو به بچه ها کرد وگفت : فکر می کنید عصرها که مدرسه تعطیل است هر غلطی دوست دارید می توانید بکنید . پدرتان را در می آورم . دختر نباید سوار تاکسی بار مردم شود و... الی آخر . در حالی که او سخن رانی می کرد چشمان اشک آلودم به قیافه خانم معلم افتاد . گوئی او هم مثل من توی دلش زمزمه می کرد که خانم عزیز به شما چه ؟ مگر این بچه ها پدر و مادر ندارند که شما کفیل شده اید و وقت بی وقت به جانشان می افتید؟ بعد از رفتن خانم ناظم ، خانم معلم پرسید : راستی سوار تاکسی بار شده بودی ؟ گفتم : آخر ... پدر ما ...که تاکسی ...بار ... ندارد . گفت : می دانستم . فکر کردم بی اجازه سوار تاکسی بار مردم شدی . همکلاسی دست بلند کرد و با خنده گفت : خانم معلم اجازه ما خودمون دیدیم سوار تاکسی بارهمسایه شان شده بود. خانم معلم گفت : بشین سر جایت فضول . کسی ازت سوالی پرسید ؟ چند روزی از این ماجرا گذشت و روزی خانم ناظم با همان خط کش و چهره خشن اش وارد کلاس شد و به خانم معلم گفت که به یک نفر جهت ثبت نام در پیشاهنگی نیاز دارد. خانم معلم نگاهی به من انداخت و گفت : این دخترکم را بردار. پیشاهنگ که بشود چشم وگوشش باز می شود و به لکنت نمی افتد و هم خودت که می دانی چی میگم . خانم ناظم از من خواست که فردا با پدرم به دفتر بروم. پدرم با پیشاهنگ شدنم موافقت کرد و برایم لباس پیشاهنگی با کلاه و دستمال گردن تهیه کردوپوشیدم و پیشاهنگ شدم . سال تمام شد و خانم معلم به مادرم پیشنهاد کرد که هر سال اجازه دهند که من پیشاهنگ شوم زیرا که این برنامه موجب پیشرفت من شده است .
سال بعد مادرم موافقت نکرد و گفت : پیشاهنگ که می شوی خانم ناظم صد ساز می زند یک روز تعطیلی به گردش علمی می برد . روز بعد پول برای فلان جا ، روز دیگر غذا برای فلان مناسبت ، روزی دیگر پول برای خرید وسایل کمکهای اولیه و الی ماشالله . سر گنج که ننشسته ایم . با این همه مهمان و بچه محصل و هزار خرج دیگر ، تازه باید لباس پیشاهنگی هم بدوزیم . لباس پارسالی ات کوچک شده دامن اش کوتاه است و ..چه و ...چه
پنج شنبه که از مدرسه برگشتم ، بعد از ناهار مادرم بقچه حمام را دستم داد و گفت : برو بنشین و نوبت نگاه دار . من هم ظرفها را می شویم و با خواهر و خاله و فلانکس و بهمانکس می آیم . بقچه را برداشته به حمام رفتم . خانم معلم پارسالی هم نشسته بود. سلام کردم و کنارش نشستم. آن اوایل که او را در حمام می دیدم هم خنده ام می گرفت و هم تعجب می کردم . روزی به آبجی بزرگ گفتم : مگر خانم معلمها هم حمام می روند ؟ راستی خانم معلمها چی می خورند ؟ گفت : اگر حمام نروند که می گندند . آنها هم مثل ما آدم هستند غذا می خورند لباس می شویند .
آی که چه عالمی است این عالم کودکی . ساکت نشسته بودم وبا خودم می گفتم : آخ جون فردا به رحیمه و معصومه و رقیه و .. یک عالمه پز خواهم داد که در سالن انتظار حمام بغل دست خانم معلم نشسته بودم که صدای خانم معلم مرا به خود آورد . پرسید : امسال هم پیشاهنگ می شوی ؟ جواب دادم : نه خانم معلم . مادرمان اجازه نمی دهد . با تاسف پرسید : چرا ؟ دلایل مادرم را یکی یکی شمردم . سکوت کرد . بعد از نیم ساعتی نمره 8 خالی شد و نوبت به خانم معلم رسید . او منتظر حلیمه باجی شد که بیاید و نمره را بشوید . اما حلیمه باجی داخل نمره 5 بود و داشت به بدن مشتری کیسه می کشید . ربابه دختر حلیمه باجی جلو آمد و گفت : خانم معلم یک دقیقه صبر کنید من نمره را می شویم و بلافاصله وارد نمره شد . خانم معلم که سر پا ایستاده بود ، به طرف من خم شد و آهسته گفت : از اینکه امسال نمی توانی پیشاهنگ شوی غصه نخور. حالا مادرت میاد و تو را می شوید و عصر می روی خانه و راحت می خوابی . فردا هم جمعه است هم مشقهایت را می نویسی و هم استراحت می کنی . خدا را شکر شکمت گرسنه نیست. دستان پینه بسته ربابه را نگاه کن. یوخاری باخیب غم ائله مه / با نگاه کردن به بالادست غم مخور
سپس لبخندی به من زد و وارد نمره شد و به ربابه گفت : بسه دختر جان خوب تمیز کردی ، برو جانم .
بعد از رفتن خانم معلم داخل نمره ، به ربابه نگاه کردم . او از من بزرگتر بود و کلاس ششم ابتدائی درس می خواند . شاید مردود هم شده بود . مدرسه که تعطیل می شد بلافاصله به حمام می آمد و بغل دست مادرش می نشست . هم مشقهایش را می نوشت و هم به مادرش کمک می کرد
.

2008-10-07

آن روز که عید فطر بود


اول صبح کیفم را برداشتم و از خانه بیرون زدم. به طرف راه آهن رفتم و از شهر خارج شدم. رفتم که عید فطر خانه نباشم . رفتم که عید سیاه برادر را فراموش کنم. آخر هنوز یک سال از رفتن اش نگذشته و این عید فطر، عید سیاهش است و ما قره بایرام می گوئیم. خواستم تسلیتها را نشنوم و از حقیقت مرگش بگریزم. هنوز هم فکر می کنم تا پایم به خانه پدر برسد ، او از پنجره اتاقش سرش را بیرون می آورد و با قاه قاه خنده هایش می گوید : خانه نیستیم بروید و چند روز دیگر بیائید و من می پرسم : تو دیگر کیستی ؟ و او جواب می دهد: من روح پسرکوچکه هستم .حدود هفت ساعتی روی صندلی قطار نشستم . لاجرم کتابی که با خود داشتم باز کردم و مشغول مطالعه شدم اما حتی یک کلمه را نیز نتوانستم بخوانم . چشمانم تیره و تار می شد . شاید قطرات اشک مادرم روی نوشته ها می چکید. حالا چه می کند ؟ حلوا می پزد ؟ همراه دیگران دانه های خرما را جدا می کند ؟ یا کنار دیگ شعله زرد نوحه سرائی می کند ؟ آبجی بزرگ دارد بر سر و رویش می کوبد؟ پدر چه می کند ؟ او که تازه از سی سی یو بیرون آمده و در تدارک عید سیاه فرزندش است.
بالاخره به مقصد رسیدم . میزبان در ایستگاه قطار منتظرم بود. شب اول همسایه و دوست صمیمی میزبان ، برای خوش آمد گوئی به دیدنم آمد و فردا ناهار دعوتمان کرد.
روز بعد همراه با میزبان ، به خانه خانم بزرگ رفتیم. اتاق پذیرائی خانم بزرگ شبیه اتاق مادربزرگم بود با این تفاوت که خانم بزرگ روی مبل نشسته بود، اما مادربزرگم روی تشک یک متری اش می نشست و به دو متکاکه ملافه سفید و گلدوزی شده داشت تکیه می داد. گویا گلدوزی کار دوران جوانی مادربزرگ بود. پرده های آبی روشن با حاشیه های گلدوزی شده ، رومیزی توری بافی ، روکش تلویزیون ، همه و همه رنگ و بوی مادربزرگم را می داد . موهای خانم بزرگ مثل موهای مادربزرگم سفید سفید بود با این تفاوت که موهای سفید مادربزرگم بلند بود و دو تا گیس می بافت. اما خانم بزرگ موهایش را کوتاه کرده بود.
روی میز بزرگ پربود. باقلواهای جور به جور ، لوکوم ، تاتلی ، دلبردوداغی ، از داخل ظروف بلور به آدمی چشمک می زدند. باقلوای اول بسیار خوشمزه و مطبوع بود و با چای ترکی به دل نشست. باقلوای دوم به نظرزیادی شیرین و چرب بود.باقلوای سوم دلم را به هم زد . باقلوای چهارم داشت مرا از پای درمی آورد. خانم بزرگ و خواهرش می خوردند و پافشاری می کردند که تو رو خدا از این هم بخور خیلی خوشمزه است. بعد از ناهار ، عروسها و نوه ها و دختر و داماد و ... برای عرض تبریک عید قربان آمدند. هر جوانی که وارد اتاق می شد برای ادای احترام به خانم بزرگ و من دست هردو مان را می بوسید . همه از بزرگ و کوچک ، تحصیلکرده و بی سواد ، رئیس و کارگر دست خانم بزرگ و مرا بوسیدند. به زبان فارسی به میزبان گفتم : مگر من سلطان بانو یا خود سلطانم که دستم را می بوسند ؟ این دیگر یعنی چه ؟ میزبان گفت: این جز آداب و رسوم این مردم است . خانم بزرگ رو ببین او نه سلطان است نه سلطان بانو فقط زنی گیس سفید است وبه نظر اینها احترامش واجب است. جل الخالق ! زمان چه زود گذشت و برف سفید بر بام من چه زود باریدن گرفت.
خانم بزرگ هفت دختر و یک پسر داشت. دختر کوچکترش فیدان نام داشت. فیدان و پسرعمویش به خواست و اجبار پدرهایشان با هم ازدواج کرده بودند . خانم بزرگ می گفت : شوهر و برادرشوهرم هر امری که می دادند بی چون و چرا اجرا می شد. فیدان و پسرعمویش هم به تصمیم و اجبار این دو برادر ازدواج کردند . پنج سال پیش برادر شوهر و دو سال پیش هم شوهرم از دنیا رفت. یک هفته نگذشته بود که زن و شوهر هم به دادگاه رفتند و تقاضای طلاق دادند. مدت کمی است که از هم جدا شده اند . با هم حرف نمی زنند اما ما فامیل هستیم و رفت و آمد خانوادگی داریم . قهر دو جوان که نمی تواند موجب به هم خوردن روابط فامیلی باشد. پرسیدم : علت اصلی جدائیشان چه بود؟ گفت : به ما چیزی نگفتند هر مشکلی داشتند بین خودشان حل کردند . خودشان بریدند و دوختند . اما من فکر می کنم فقط از روی لجبازی بود . می خواستند به روح این دو مرحوم پیام بفرستند که اوستاسان ایندی قاباغا گل / خیلی استادی حالا بیا جلویمان را بگیر.
...
بو داغلارین مئشه سی / جنگل این کوهها
گؤزلدیر بنؤوشه سی / زیباست بنفشه ها
کؤنولسوز گئدن قیزین/ دختری که بی میل شوهر کند
آغلاماقدی پئشه سی / گریه و زاری کارش است
..

2008-09-29

آزادی

با هاله و پینار و صالیحا و اورزولا ، برای خرید و گردش، به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردیم. پس از چند دقیقه ای اتوبوس از راه رسید و سوار شدیم .هاله گفت : از عطیه خانم خبر دارید؟ گفتم : چند وقتی است که ندیدمش. صالیحا گفت : گویا دین اش را عوض کرده و مسیحی شده است. پینار گفت : خوب مسیحی شده که شده ، به من و شما چه ؟ خدا خودش در قرآن فرموده لااکراه فی الدین . هاله جواب داد : البته که به من و شما چه . ما می گوئیم به ما چه ، اما خود عطیه خانم دست بردار نیست و پافشاری می کند که به ما مربوط است.داشتیم در همین مورد صحبت می کردیم که به ایستگاه دوم رسیدیم و از قضای روزگار عطیه خانم سوار شد و حرف هرکسی توی دهانش ماند . عطیه خانم پس از سلام و احوالپرسی کتابی از داخل کیف اش درآورد و گفت : این کتاب راهنمای خوبی برای انسانهاست، ببرید و به نوبت بخوانید. هاله زیر لب زمزمه کرد : نگفتم ! صالیحا و پینار و اورزولا گفتند که فارسی بلد نیستند. من و هاله ماندیم و هاله که خودش مسیحی است گفت : من خواندمش. عطیه خانم کتاب را به طرف من دراز کرد. گفتم : مرسی . حالا فرصت ندارم هر وقت فرصت کردم از شما می گیرم و می خوانم . گفت : احتیاجی به فرصت ندارد . کتاب بسیار ساده و روان است و آدمی را به خدا نزدیک می کند. هاله گفت : آدمها هر کدام به نوعی و شکلی به خدا نزدیکند. بحث داغ شد.هاله می گفت : خدا خودش 124000پیامبر به کره زمین فرستاده تا مردم را ارشاد کنند. همه هم باسوادند و خودشان می توانند در مورد اعتقاد و باور خودشان تصمیم بگیرند. کسی وکیل وصی لازم ندارد. عطیه خانم جواب می داد : آخر خیلی ها این کتاب را نخوانده اند و نمی دانند ماجرا از چه قرار است. خلاصه که این دو داشتند بحث می کردند و ما سه نفر تماشاگر بودیم . عطیه خانم دست بردار نبود و درآخر هر جمله اش می گفت : برو به طرف خدا.
حوصله ام به کلی سر رفت. او چنان حرف می زد که گوئی هیچ کس بجز خودش خدا را نمی شناسد و اگر هم بشناسد نمی داند چگونه باید به طرفش برود. دکمه مخصوص ایستادن در ایستگاه بعدی را فشار دادم و از جایم بلند شده ، عذرخواهی کرده ، خداحافظ شما گفتم وبه طرف در اتوبوس رفتم تا در ایستگاه بعدی پیاده شوم .عطیه خانم رو به من کرد و پرسید : کجا؟ گفتم : به طرف خدا. با این جمله کوتاه و ناقص من بقیه خانمها نیز از جایشان بلند شدند وبا عطیه خانم خداحافظی کردند. همگی ایستگاه بعدی پیاده شدیم . تا اتوبوس دیگر هم از راه برسد مجبور بودیم بیست دقیقه منتظر شویم . هوا خوب و آفتابی بود و ترجیح دادیم تا رسیدن اتوبوس قدم زنان به طرف ایستگاه بعدی برویم . صالیحا گفت : عطیه خانم فهمید که از حرفهایش حوصله ات سر رفت . یکی دوبار هم به من گفته که فلانی تا مرا می بیند ، جن دمیر گؤره ن کیمی ( مثل جنی که آهن دیده ) از اتوبوس پیاده می شود. گفتم : مرا ببخشید فکر می کنم مبتلا به پیری زودرس و کم حوصلگی شده ام . با هاله هم نظرم . عیسی به دین خود موسی به دین خود. آخر من که از ایشان در مورد عقاید و باورهایش نپرسیدم . چرا سعی می کند به هر ترتیب که شده مخل آرامش مردم باشد؟
حالا بگذریم . اینجا
زنده یاد فریدون مشیری شعر بسیار زیبائی می خواند

2008-09-20

به بهانه اول مهرماه و به یاد مادربزرگ ها

سی و یکم شهریور ماه بود. پدر و مادرم برای من و آبجی بزرگ کفش و روپوش و یقه و روبان نو خریده بودند. یکی از دندانهای لق ام افتاده بود و من دندان به کف داشتم گریه می کردم که فردا چطوری با دهان بدون دندان به مدرسه بروم ؟ اورقیه آنایم جلو آمد و گفت : دهانت را باز کن ببینم . البته لازم نبود دهانم را باز کنم ، چون دهان گشادم برای گریه باز بود. اورقیه آنا نگاهی به دهانم کرد و گفت : یک و دو و سه و چهار و ... و ... و ... اوه این همه دندان توی دهانت داری و برای یک دندان کرم خورده و سیاه گریه می کنی ؟ دلت برای آقا موشه زیرزمین نمی سوزه؟ طفلکی گرسنه است. دندانه رو بده ببرم بدم بخوره . دندان را از کف دستم برداشت و رفت و پس از چند لحظه ای برگشت و گفت : دندانت رو گذاشتم دم لانه آقا موشه تا شب بیاد و ببره و در عوض برات دندان نو بده . یک کمی خوشحال شدم .
دلم می خواست زود هوا تاریک شود و شب از راه برسد و بخوابیم و زود بیدار شویم . دلم برای لواشک ترش و آرد نخود و آلبالوی خشک ننه مدرسه تنگ شده بود. شب موقع خواب کفشهای نوام را بغل کردم و زیر لحافم رفتم. اما یک دفعه نگران شدم . اگر آقا موشه بیاد وروپوش و یقه نو ام را هم ببرد چی؟ فوری از جایم جهیدم و روپوش و یقه ام را هم برداشتم و به رختخواب رفتم . اورقیه آنا جلو آمد و لحاف را از رویم برداشت و خواست روپوش را بردارد . محکم بغلش کردم و گفتم : نه خیر نمی دهم . اگر آقاموشه بیاد و بدزده چی ؟ گفت : دخترجان آقا موشه روپوش دوست ندارد. همون دندون سیاهت بس اش است. بده به من شب رویش می خوابی و چروک می شود آنوقت بچه ها فکر می کنند که کهنه است . گفتم : نه خیر، به من چه ، نمی دهم . گفت : حالا شیطان جنی دارد نگاهت می کند و با خودش می گوید خیلی خوب شد حالا نصف شب میام و این بچه را گولش می زنم تا توی رختخوابش گیش بکنه و روپوش نواش کثیف بشه و فردا لباسی برای رفتن به مدرسه نداشته باشه .
نگران شدم. اگر راستی راستی شیطان جنی می آمد و گولم می زد آبرویم می رفت. روپوش را به اورقیه آنا دادم و کفشها را محکم بغل کردم و خوابیدم . صبح زود با چه کیفی آماده شده به مدرسه رفتم . هر چه می رفتم دربند تنگ و پیچ درپیچ اصفهانیان تمام نمی شد که نمی شد . بالاخره از دربند گذشتیم و به خانه قدیمی و کهنه با اتاقهای تو در تو که مدرسه و کلاس نام داشت رسیدیم. خانم ناظم مثل سال گذشته با خط کش چوبی اش بالای پله ها ایستاده بود و جواب سلام مان را می داد. ماتیک انابی بر لب داشت ، رنگ ناخن هایش سرخ سرخ بود. کفشهای پاشنه بلند پوشیده بود. روز اول به خیر گذشت ، یعنی خانم ناظم خشمگین نشد و سر هیچ بچه ای داد نزد .
عصر داشتم از یک تا صد را که خانم معلم تازه مشق گفته بود می نوشتم ، که در خانه به صدا درآمد. آخ جون مادربزرگ و پدربزرگم بودند. از ماکو برای دیدن ما آمده بودند . چشمم که به آنها افتاد بی اختیار داد کشیدم آخ جون آخ جون آخ جون بهتر از پلو و فسنجون . از خوشحالی داشتم به هوا می پریدم که صدای پدربزرگم مرا به خود آورد . بچه شیطون بلا اول به بابابزرگت یک بوس بده بعد بالا و پائین بپر. تازه نشسته بودند که سر وکله پسرخاله بزرگ پیدا شد. با خاله بزرگ همسایه دیوار به دیوار بودیم . چند لحظه بعد خاله بزرگ و آن یکی بچه هایش هم آمدند .بعد از صلاح و مشورت قرار شد که به خانه خاله بزرگ بروند .چون آنها بزرگترند و اگر آقا جمشیدمان بداند که اول خانه ما آمده اند قهر می کند . پدربزرگ و مادربزرگ از جا بلند شدند و من بی اختیار جلو پریدم و گوشه چادر مادربزرگ را گرفتم و پسرخاله بزرگ هم گوشه دیگر چادر را گرفت . می خواستیم هر کداممان او را به طرف خودمان بکشیم که پدربزرگ داد کشید و گفت : اگر ادا بازی دربیاورید دیگر مادربزرگتان را به تبریز نمی آورم . دست از چادر مادربزرگ کشیدم . داشتند می رفتند که پسرخاله بزرگ انگشت اش را روی بینی اش زد و گفت : از هوا کوفته میاد بوی دماغ سوخته میاد و من زدم زیر گریه .پدر بزرگ قاه قاه خندید و گفت : ای بیچاره چرا گریه می کنی؟ بگو دلتان بسوزد که من دو تا مادربزرگ دارم و شما یکی .
شب غمگین به رختخواب رفتم . از دست پسرخاله بزرگ عصبانی بودم . روز اول مدرسه ام را خراب کرد . نمی خواستم بخوابم دلم پیش مادربزرگ بود . اورقیه آنا کنارم نشست و برایم قصه پادشاه و خروس اش را تعریف کرد و من با طعم شیرین قصه اش به خواب رفتم . روز بعد مادربزرگم به خانه ما آمد و عصر دوره اش کردیم و او مسابقه چیستان گذاشت و آخر سر من برنده شدم . خوب من دست پرورده سیمرغ بودم . اگر اورقیه آنا مادربزرگ پسرخاله بزرگ بود ، حتمن او برنده می شد . مادربزرگ پسرخاله بزرگ از خانهای شهرستان شوط بود. می گفتند زنی چابک سواربود و پسرخاله ها اگر چه او را ندیده بودند از اینکه مادر پدرشان بود افتخار می کردند.
هر دو مادربزرگم به ترتیب از دنیا رفتند و یاد و خاطره شان در دلم زنده ماند . هر گاه یادشان می کنم احساس لذتی عمیق از خاطراتی خوش می کنم. شاید روزی شکل چشم و ابرو و قد و قواره شان در نظرم کم رنگ شود اما خاطرات خوشی که از آنها دارم هرگز.
مادربزرگ یعنی مهر و شفقت و بوسه های آبدار
مادربزرگ یعنی لذت عمیق قصه ملک محمد و زمرد قوشویش ، خواب شیرین لالائی و نازلاماها، تلاشی دلنشین برای یافتن جواب چیستانهایش
مادربزرگ یعنی وکیل مدافع دوران کودکی ، محافظ از تنبیه بزرگترها
مادربزرگ یعنی واژه واژه ناب زبان شیرین مادری که با دل و جان و ذره ذره وجودمان پیوند خورده
مادربزرگ یعنی طعم سیب سرخ و شیرینی که بعد از تمام شدن قصه اش از آسمان به زمین می افتد تا بین او و من تقسیم شود.
نور ایچینده یاتاسان خان ننه
...راستی فردا یکشنبه میهمان رادیو قاصدک هستم. برنامه رادیو قاصدک هر هفته یکشنبه ها از ساعت 17 الی 18 به وقت اروپا پخش می شود .

2008-09-15

این آقا دبیرمان

دبیر تاریخ ما آدم عجیبی بود . گاهی فکر می کردیم دیوانه است و پرت وپلا می گوید ، بعضی اوقات او را کینه توز و زمانی لامذهب و گاهی بی سواد می پنداشتیم . می گفت بهشت را می توانم باور کنم اما جهنم را هرگز . آخر مگر خدا کباب پز است که منقل و تنور بار کند و آدمها را توی آن بسوزاند و به صدای ناله شان کیف کند؟ این حرفش را می توانستم باور کنم. چون همان سال بود که مادرم در شعله های آتش موتور حمام سوخت و دائی بزرگ بالای سرش پزشک آورد و خودش پانسمان و دوا و درمانش را به عهده گرفت . وقتی او از درد می نالید ، من و داداش کوچک گوشه ای نشسته و آرام اشک می ریختیم . نه از ناله اش ، بلکه می ترسیدیم که از شدت درد بمیرد . باور داشتم که خدا از آن بالاها دارد نگاهش می کند . شاید از دستش عصبانی است که چرا بی احتیاطی کرده ؟ اما نمی توانستم صدای قاه قاه خنده اش را بشنوم . شب باران پراکنده ای بارید . داداش کوچک به آسمان نگاه کرد و گفت : خدا هم دلش برای مادر سوخته و دارد گریه می کند. پدرم سعی می کرد پلک نزند تا اشکهایش بر گونه اش جاری نشود. آبجی بزرگ ضمن انجام کارهای خانه ، ما را نیز دلداری می داد. مواظبت و تلاش بی وقفه دائی بزرگ موجب شد که مادرم زودتر از موعد خوب شود و آثار سوختگی در صورت و دستهایش کم رنگ شود . او می گفت که سوختگی سطحی بود و من فقط تلاش کردم آثارش تا حدی از بین برود .
همین دبیرمان روزی داشت از آدمیان نخستین و آغاز تمدن و غیره چنین سخن می گفت : خدا انسان را آزاد و مستقل آفرید و در این کره خاکی رها کرد. آدمیان نخستین اول خود تلاش کردند و کاشتند و شکار کردند و زندگی گذراندند. بعد داد و ستد آموختند . قلی به علی گندم داد و از او گوشت آهو گرفت . حلیمه خاتون به حبیبه خاتون سیاه چادر داد و از او حصیر گرفت . سپس آنها برای حفظ جانشان از خطر حمله حیوانات وحشی به فکر چاره افتادند و چه درد سرتان دهم که این جمعیت از آزاد زندگی کردن خسته شدند و این بار به فکر آقابالاسر افتادند و سرانجام این زمین پاک خدا ، بین پسران فریدون تقسیم شد و همان دم کینه و حسادت متولد شد وبه زاد و ولدش ادامه داد. هنوز هم که هنوز است اولاد خلف این سه تن ، سر این آب و خاک و خانه ، مشغول بزن بزن هستند که نه خیر این ملک مال پدربزرگ پدر بزرگم بود و الی آخر.
زنگ که تمام شد و آقا دبیر که به دفتر رفت . مهری پرسید : درس را فهمیدی ؟ گفتم : نه . خانه که می روم از روی کتاب ازبر می کنم . ربابه گفت : هیچ یک از حرفهای آقا دبیر داخل کتاب نوشته نشده است . دلبر گفت : حتمن دیشب زیادی خورده و مستی از سرش نپریده . اعظم گفت : آخ که راحت شدیم فردا از هیچ کس درس نمی پرسد.
حالا پس از سالها فکر می کنم حق با آقا دبیر مان بود . دوستی دارم که از بوسنی است. دلش می خواهد به وطن اش برگردد . می گوید نمی فهمم به چه گناهی از خانه ام بیرون انداخته شدم و حالا اگر بخواهم برگردم مگر جائی آنجا دارم ؟ دلم تگ شد برای او برای همه آنهائی که از خانه و کاشانه شان برانده شدند
...
این بازی وبلاک برتر و فلان مرا یاد انتخاب معلم نمونه و فلان می اندازد
...
به میمنت و مبارکی
بلاک نیوز چهار ساله شد. رادیو زمانه دو ساله شد. انشالله که هزار ساله و سال به سال پربارتر شوند