2007-12-28

من و مهمان و مهربان


از هفته پیش ، منتظر مهمانان عزیزی بودم . چقدر هم برای خودم برنامه ریزی کردم . قرار بود کارهایم را انجام دهم و تمام شود و وقت بیشتری با مهمانان عزیزم بگذرانم . ما مردم ماکو می گوئیم که آب آبگوشت را زیاد می کنم تشریف بیاورید . طبق این اصطلاح ، من نیز در حال و هوای خودم ، آبگوشت را روی اجاق گذاشتم و جوشید و جوشید و جوشید و سرانجام پخت و داشت جا می افتاد که خبردرگذشتی رسید وهمه برنامه ها به هم ریخت و در واقع آبگوشت هم مثل دماغ من سوخت . اینجور وقتها حال و احوال آدمی به هم می خورد . من هم حوصله ام خیلی سر رفت و کارهای ناتمامم را همین طوری ناتمام رها کردم ونشتسم تلویزیون را باز کردم و بعضی از کانال ها ترور بی نظیر بوتو را نشان می داد و دلم بیشتر گرفت . برای خودم یک لیوان چائی ریختم و منتظر تلفن شدم تا از برنامه ریزی و سفر خبردار شوم . باز داشتم در حال و هوای گرفته خودم چائی می خوردم که تلفن به صدا درآمد . گوشی را که برداشتم صدای گرفته و گریان مهربان را شنیدم که بغض آلود سلام کرد و گفت : اگر وقت داری می خواهم درد دل کنم . چند وقتی بود که از او بی خبر بودیم و پینار می گفت : وقتی مهربان غیبش می زند معلوم است که دسته گلی به آب داده است . خلاصه گفتم : خیر باشد . گفت : هفته گذشته شوهر کردم . صدایم یک کمی بلند شد و گفتم : واخسئی !!!!! اما خودم را کنترل کردم و با تعجب گفتم مبارک باشد . فوری با صدای بغض آلود گفت : دیروز طلاقم داد .حالا دیگر صدایم بلندتر شد و گفتم : یا قمر بنی هاشم ! الیم اوزومه یاپیشدی ( دستم به گونه ام چسبید ) باز متوجه فریادم شدم و صدایم را پائین آوردم و پرسیدم : مگر می شود در طول یک هفته هم شوهر کنی هم طلاق بگیری ؟ گفت : چند ماه پیش به پزشک رفتم و معالجه شدم و پزشک گفت که می توانم بچه دار شوم . من هم به تکیه رفتم وموضوع را به حاجی خانم اطلاع دادم و قرار شد اگر مرد مناسبی برای ازدواج با من باشد خبرم کند و دو هفته پیش حاجی خانم زنگ زد وخبر داد که یک مرد بسیار مومن و صوفی و عارف ، هشت ماه پیش همسرش را از دست داده است و علاقمند است با تو ازدواج کند . او سه دختر دارد و مخالف بچه دار شدن تو هم نیست . با مرد تلفنی صحبت کردیم و شرایط مرا پذیرفت و یک هفته پیش هم آمد و گفت برای اینکه مقدمات ازدواج رسمی قدری طول می کشد ، پیش ملا برویم و امام نکاحی ازدواج کنیم و بعد بلافاصله هم برای ازدواج دائمی اقدام کنیم و من هم قبول کردم چون حاجی خانم خیلی از این مرد تعریف کرد . عقد خواندیم و بعد به خانه من رفتیم چمدانم را بستم و به خانه او که در شهری همین دورو برهاست رفتیم . مرد گفت که یکی دو هفته دیگر برو و خانه خودت را به صاحبخانه برگردان و در خانه من بمان و خانم خانه من شو من هم باور کردم . یک هفته زن او بودم و دیروز مرا با اتومبیل خودش دم در خانه ام آورد و گفت : پیاده شو تو به درد زندگی با من نمی خوری . گفتم : این کار درستی نیست . سرم داد کشید که حق تو بیشتر از این نیست . سر جایم خشک شدم نمی دانستم در مقابل گریه اش چه بگویم ؟ حرف زد و گریست و گریست و گریست و من در میان گریه هایش گاهی ای وای و ای داد گفتم ، بعد خداحافظی کرد . چائی ام سرد شده بود . یک قطره نوشیدم تلخ مثل زهر مار بود . دورش ریختم . بعد از نیم ساعتی باز تلفن به صدا درآمد دلم نمی خواست گوشی را بردارم . راستش دوست نداشتم باز خبری ناراحت کننده یا عجیب بشنوم . اما گوشی را برداشتم . این بار پینار بود . او هم ماجرا را شنیده و خیلی ناراحت شده بود . گفت : شماره حاجی خانم را گرفتم و هرچی از دهنم در می آمد گفتم . آخر یک زن چقدر باید پدرسوخته باشد که سر راه زنان دیگر دام بگستراند ؟ گفتم :خوب حاجی خانم چه کند مهربان دوست دارد شوهر کند به امید اینکه بچه دار شود . گفت : هم حاجی خانم ، هم من و هم تو و هم همه دنیا می دانند که مهربان نمی تواند بچه دار شود . امید بیهوده دادن هم حد و اندازه ای دارد . حاجی خانم هم ادعا کرد که تقصیری ندارد او فقط به درخواست آن مرد و مهربان ، که دوست داشتند ازدواج کنند آنها را با هم آشنا کرده است . او که نگفته بروید فوری عقد بخوانید . مردان زیادی خواستگار این زن هستند . خوب آن مرد نخواست مهربان می تواند با خواستگاری دیگر ازدواج کند. اما او می داند که تاثیر حرفها و نظراتش بر مهربان خیلی زیاد است . مهربان به تشویق همین حاجی خانم ، روزهای شنبه تا صبح بیدار می نشیند و عبادت می کند . خدا را خوش می آید زاهد ، زهد بفروشد و زنی ساده دل را تا این اندازه بفریبد و رنج دهد ؟ به زنی که بیمار است نمی توان صد در صد امید معجزه داد .
پینار خشمگین حرف زد و با خشم گفت : ای بر پدر و مادر آدمهائی چون حاجی خانم لعنت که نه ته پیگه گلیر نه شاپالاغا ( نه به لگد میاد ، نه به سیلی ) هیچ کاریش نمی شود کرد . خشم و ترس پینار و پنبه و اولدوز و نور خانیم از این بود که باز مهربان به امید معجزه به خواستگار دیگری جواب مثبت دهد . اما گفتم همان طور که او را مذهبی می دانیم باید مطمئن باشیم که عده نگه می دارد و سه ماه و اندی خبری از او نمی شنویم و شوکه نمی شویم . زنان به خانه مهربان رفتند تا نصیحتش کنند ، تا صاف و پوست کنده بگویند که مردانی دور و بر این حاجی پدرسوخته هستند و می خواهند برای چند روزی صیغه ات کنند . اگر چنین بشود روانی می شوی . رفتند تا آدرس کودکان بی سرپرست را به او بدهند و راضی اش کنند تا کودکی را به فرزندی قبول کند و هوس مادر شدن و به بهشت رفتن از سرش بیرون رود . اما من نرفتم چون منتظر تلفن هستم و کار و مشغله ام زیاد است و بین خودمان بماند توی دلم باور نکردم که این زن پیشنهاد آنها را قبول کند . چون او به شدت به معجزه ایمان دارد . فقط دعا کردم . شاید خدا صدایم را بشنود . خدا را چه دیدید شاید این ازدواج و شکست ، درس عبرتی برای او باشد .
نمی دانم به مهربان چه لقبی بدهم ستم دیده یا ستم پذیر ، یا هردو . از کودکی به او آموخته اند که حرف زدن با مرد نامحرم ، گناه است و او بدون مطالعه و شناخت به امید داشتن فرزند ازدواج می کند . به او آموخته اند که زن حتمن باید مردی بالای سرش باشد . زن بی شوهر شاید بتواند به سفر حج برود ، اما خدا زیارتش را نمی پذیرد .به او آموخته اند که زن بدون شوهر نمی تواند روی پای خود بایستد . حاجی خانمی هم هست که به او وعده های عجیب و غریبی می دهد و او باور می کند .
....
بعد از انقلاب هنرپیشه ای روی صحنه آمد که ما او را با نام « هاشم آقا » شناختیم . هاشم آقا کمدین
بود . لهجه بامزه ای داشت وبا کارها و اداهای بامزه اش ، مردم را می خنداند . روزی از روزها گوئی وسط خیابان روی تخته ای خوابانده و شلاقش می زدند . مردم به فکر اینکه برای فیلم جدید تمرین می کند، دور و برش جمع شده و می خندیدند و او که ضربات شلاق بدنش را آزار می داد، فریاد می کشید که بابا جان نخندید فیلم بازی نمی کنم راستی راستی شلاقم می زنند . بعدها مردم درموردش صحبت کردند که مشروب خورده بود و به راستی داشتند شلاقش می زدند . این جریان را من شنیدم ، ندیدم . حالا دوستان قصه نمی نویسم آنچه که اتفاق می افتد می نویسم .

2007-12-24

گولنار = گل انار


یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود ، در زمانی تا حدودی قدیم من یک کمی بچه بودم . روزی از روزها به شهرستانی در همان دور و برها سفر کردیم و مهمان خانه مشهدی جلیل شدیم . بعد از ظهر زلفعلی برای خوشامدگوئی به ما به خانه مشهدی جلیل آمد و صاحبخانه را با مهمانان برای صرف شام به خانه شان دعوت کرد . مشهدی جلیل هم با کمال میل این دعوت را پذیرفت . اهالی آن خانه دلشان نمی خواست به این مهمانی بروند اما خوب دعوت شده بودند و قبول دعوت نشانه ادب بود . هنگام غروب از خانه بیرون آمدیم و قدم زنان به طرف خانه زلفعلی به راه افتادیم . جای دوستان خالی رفت و آمد اتومبیل کم وهوا تمیز و صاف و نسیم خنکی می وزید . بالاخره به خانه زلفعلی رسیدیم و وارد شدیم و بعد از خوشامد گوئی زلفعلی رو به زنش کرد و گفت : گولنار چرا وایستادی ؟ زود باش ، چائی چی شد ؟ زن با عجله به آشپزخانه رفت تا چائی بیاورد . مشهدی جلیل گفت : آقا جان تازه رسیدیم بگذار یک لحظه ای بنشینیم . چه عجله ای داری ؟ از صدای خشن زلفعلی ترسیدم . دقایقی طول نکشید که گولنار با سینی پر از چای وارد اتاق شد و به همه چائی تعارف کرد و آخر سر که به زلفعلی رسید باز مرد با صدای زبر و خشن خود گفت : این چائی ها چرا این قدر کم رنگ است ؟ می بینید چائی دم کردن هم بلد نیست . زن سکوت کرد . اما مشهدی جلیل به حرف آمد و گفت : آقا جان چائی اینطوری می شود دیگر اگر پر رنگترش را می خواهی آرام بگو تا برایت چائی پررنگتر بیاورد . مرد خاموش شد .
بعد از نیم ساعت سفره شام آماده شد و ما را به اتاقی دیگر راهنمائی کردند . سفره بزرگی وسط اتاق پهن شده بود کنار هر بشقاب و قاشقی دستمال کوچک گلداری گذاشته شده بود . آن زمان هنوز استفاده از دستمال کاغذی مد نشده بود . مادر من هم هر بار برای خودش یا ما چادری می دوخت با گوشه های باقیمانده پارچه، دستمال می دوخت و به این دستمالهای دستمال مهمان می گفت . مهمان که می آمد کنار هر بشقاب یکی از این دستمالها را می گذاشت . بعد از خوردن آش ماست ، نوبت به پلو و خورش رسید . تازه شروع به خوردن پلو کرده بودیم که یک دفعه چیزی داخل کاسه ماست پرتاب شد و مقداری از ماست روی سفره پخش شد . متوجه زلفعلی شدیم که استخوانی را که پاک کرده بود به طرف سفره پرتاب کرد ه و با پرخاش می پرسید : پس این دستمال کو ؟ زن آهسته گفت : بغل دست بشقابتان است . باز مرد داد کشید : من این را نمی گویم مگر دستمال کاغذی نخریدم ؟ مگر نگفتم دستمال کاغذی وسط سفره بگذاری . زن فوری بلند شد و دستمال کاغذی آورد و وسط سفره گذاشت و کاسه ماست را برداشت و سفره را که زلفعلی ماستی کرده بود پاک کرد و دوباره نشست . یکی از میهمانها آهسته به بغل دستی گفت : زهرمار یئسئیدوخ بوندان یاخجیدی ( زهرمار می خوردیم بهتر از این بود) . برای همین دلمان نمی خواهد اینجا بیائیم . همه ساکت و بی صدا غذا خوردیم . از رفتار زلفعلی تعجب کردم چون پدرم هیچ وقت از این کارها نمی کرد . پدر لیلا دوستم بداخلاق بود . او هم از این کارها نمی کرد . گاهی وقتها مادرم نمک غذا را یک کمی زیاد می کرد . اعتراض پدرم این بود که ای کاش نمک هم مثل زعفران گران می شد . مادرم هم با صدای بلند می خندید و مف گت : ها ... ها ... ها ... آقا نمکش زیاد شده ؟ مکتوجه نشدم . راست می گوئی باید مواظب باشم . بعد از تمام شدن غذا مهمانان طبق معمول شروع به تشکر از زحمات گولنار کردند که با زلفعلی وسط حرفشان پرید و گفت : چه تشکری ؟ قولونا چوپدن دیرک ( منظور : زیربغلش هندوانه ) خریدن گوشت و مواد غذائی وظیفه و لیاقت آقایان است و بدمزه بودن غذا بی کفایتی خانمها . زن بی لیاقت دوازده سال است که در این خانه است هیچ کاری بلد نیست . و ... و ... این بار دیگر حوصله مشهدی جلیل تمام شد و پرخاش کرد و گفت : آقا جان خانم زحمت کشیده و غذا درست کرده است . این چه نوع رفتاریست . تو روش اعترض و انتقاد را هم بلد نیستی دست از سر این زن بردار . بعد رو به آقایان کرد و گفت : برویم اتاق پذیرائی خانمها با هم باشند . آقایان به اتاق پذیرائی رفتند و خانمها در جمع کردن سفره به گولنار کمک کردند . زن بیچاره گوئی از خجالت یا از خشم سرخ شده بود .
بعد از جمع کردن سفره ، بازگولنار یک سینی پر، چای تازه دم آماده کرد و همگی به اتاق پذیرائی رفتیم . دقایقی نگذشت که باز زلفعلی به صدا در آمد و گفت : بچه ها بخوابند . دو بچه هشت و نه ساله فوری از جای خود بلند شدند و همراه مادرشان به اتاق خواب رفتند و بعد از دقایقی مادرشان دوباره به اتاق پذیرائی برگشت و خانمها در گوشه ای نشسته و سرگرم گفتگو شدند و در میان سخنانشان متوجه شدم که گولنار بچه ها را به رختخواب برد و بچه ها برای اینکه باز صدای پدر بلند نشود و مادرشان را اذیت نکند چشمانشان را بسته و نقش خواب را بازی کرده اند . باز دقایقی نگذشت که زلفعلی داد کشید : زن احمق تنبل میوه چه شد . نمی دانم چه گفت و چه نگفت اما این جمله اش را شنیدم که گفت به اندازه میکروب نیز برایش ارزش قائل نیستم زن بدترکیب را نمی خواستم پدرهایمان تصمیم گرفتند و این زن را به من دادند چون که فامیلم است و باید وصیت پدربزرگم را اجرا می کردند . او را نمی خواستم . من دختری دیگر را دوست داشتم اگر این نبود .
سخنان نیشدار و زننده زلفعلی دیگر قابل تحمل نبود . این بار گولنار زبان گشود و گفت : حق با زلفعلی است ازدواج ما گناه بزرگان ماست . اما من حرمت این مرد را نگاه می دارم چون فامیلم و همسرم است و با هم پیوندی بسته ایم . هر چند ناخواسته . هیچکدام موافق این وصلت نبودیم و هیچکدام جرات نه گفتن نداشتیم . تصمیم را بزرگترها گرفته بودند و ما نیز مجبور به اطاعت شدیم .من نیز مانند زلفعلی این زندگی تحمیلی را تحمل کردم . اگر اکنون هم اجازه جدا شدن بدهند اولین کسی که به محضر رجوع کند من هستم که متاسفانعه پدرمان می گوید در ایل و طایفه ما تا به حال چنین تصمیم ناپسندی گرفته نشده است . با این حال رعایت حال این همخانه و همسر را نه به عنوان شریک زندگی ، بلکه فامیل و اقوام ، شریک خانه و بچه و بزرگ این خانه نگاه می دارم . شاید من نیز دلم می خواست با کسی که مورد علاقه ام بود ازدواج کنم اما هیچگاه این چنین بی پروا جلو چشم همه عنوان نمی کردم . اگر جرات نه گفتن نداریم حداقل حرمت همدیگر را نشکنیم .
حرفها زیاد بود گولنار ارام و یک ریز حرف می زد و همه ساکت به او گوش می کردند . زلفعلی خشمگین و ناراضی ساکت شد . دیگر تا آخر مهمانی صدای زبرو گوش خراشش آزارمان نداد .
روز بعد سر سفره صبحانه سخن از زلفعلی و گولنار به میان آمد اهل خانه فکر می کردند زلفعلی زنش را به خاطر سخنان دیشب به سختی تنبیه خواهد کرد . اما مشهدی جلیل گفت : صبح که برای خرید نان تازه برای صبحانه به نانوائی رفتم دلم آرام نگرفت و به بهانه نان تازه در خانه آنها را نیز زدم . زلفعلی در را باز کرد و داخل خانه رفتم . حالشان خوب بود . آخر هر دوشان جگرگوشه های من هستند اگر خدای ناکرده اتفاقی برایشان بیفتد ، یک طایفه بزرگ به هم می خورد . به برادرهایم گفتم که چنین نکنید . اما هیچ کدام حرفم را گوش نکردند.
بعدها شنیدیم که که این دو زن و شوهر نسبت به هم مهربان شده اند . شاید هر دو فکر کرده اند که می توانند برای هم دوستان مهربان ، همدم و مونس هم باشند
.

2007-12-21

من و حافظ و یلدا


حدود سی و چند سالیست که می شناسمش . یکی از قدیمی ترین و باوفاترین دوستانم را می گویم . رفیق شفیقی که ترکم نکرد و نمی کند و همیشه کنارم است . عمامه ای دور سرش پیچیده و عبائی بر دوش دارد موهای سفیدش ، کمر خمیده اش از گردش چرخ فلک شکایتها دارد . چهره اش سالهاست که به همان شکل است. همان شکلی که محمد تجویدی ترسیم کرده است . در تمام طول زندگی آرام و طوفانی ، خوش و ناخوش همراهم بود و هست . در روزهای خوش چهره اش را شاد می دیدم . زمانی که می گریستم اشکهایش را احساس می کردم . هنگامی که از درد به خود می پیچیدم چهره اش را برافروخته می دیدم . زمانی که منتظر خبری بودم اول از همه خبرم می کرد :
رسید مژده که ایام غم نخواهد ماند
چنان نماند چنین نیز هم نخواهد ماند
زمانی با او مشورت می کردم و جوابم می داد :
خدای را به میم شستشوی خرقه کنید
که من نمی شنوم بوی خیر از این اوضاع
وقتی جوابش به نظرم قانع کننده نمی آمد دوباره از او سوال می کردم . بازجواب می داد :
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته دراین معنی گفتیم و همین باشد
زمانی که محتاج دعا بودم او نیز دعایم می کرد :
از هر کنار تیر دعا کرده ام روان
باشد کزآن میانه یکی کارگر شود
هنگام غم به صبوری دعوتم می کرد :
روزی اگر غمی رسدت تنگدل مباش
رو شکر کن مباد که از بد بتر شود
ای دل صبور باش و مخور غم که عاقبت
این شام صبح گردد و این شب سحر شود
و زمانی که می خواستم سر به بیابان بگذارم پرخاش می کرد :
ناگهان پرده برانداخته ای یعنی چه ؟
مست از خانه برون تاخته ای یعنی چه ؟
شاه خوبانی و مقصود گدایان شده ای
قدر این مرتبه نشناخته ای یعنی چه ؟
زلف در دست صبا گوش به فرمان رقیب
این چنین با همه درساخته ای یعنی چه ؟
و شبهای یلدا هم صحبتی چون او لذت عمیق به من می دهد .
دوست دارم امشب گوش به آوای دلنشینش دهم . اما زنگ تلفن به صدای در می آید . صدا از راهی طولانیست . از آن دیار دوردست . دختر جوان بیست ویک ساله ای به سختی بیمار است . قرار بود دیروز نتیجه آزمایشات انجام شده را بدهند . اما امروز به من زنگ زده اند . بیماری سرطان نیست اما چیزی دیگر است . دختر جوان ورزشکار است و به درد اهمیتی نمی دهد و دیر متوجه شده است . ازعمرش فقط چندماهی باقیست . گویا شیمی درمانی موجب می شود که چند سالی زنده بماند . اما خودش نمی خواهد . می گوید : رفتنی هستم اذیتم نکنید بگذارید همان وقت معین بروم .
فال نگرفتم . همین طوری دلتنگ شدم و نوشتم .
..
شرابی تلخ می خواهم که مردافکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
بیاور می که نتوان شد ز مکر آسمان ایمن
بلعب زهره چنگی و مریخ سلحشورش
کمند صید بهرامی بیفکن جام جم بردار
که من پیمودم این صحرا نه بهرامست و نه گورش
نگه کردن به درویشان منافی بزرگی نیست
سلیمان با چنین حشمت نظرها بود با مورش
بیا تا در می صافیت راز دهر بنمایم
به شرط آنکه ننمائی به کج طبعان دل کورش
شراب لعل می نوشم من از جام زمرد گون
که زاهد افعی وقتست و می سازم بدان کورش
سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسایش
مذاق حرص و آز ای دل بشوی از تلخ و از شورش
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بر این بازوی بی زورش

2007-12-18

لودیا

یکی از دوستان ما زنی لهستانی به نام لودیا است . به مناسبت جشن هالوین کیک کدو تنبل پخته بود و دور هم جمع شده و کیک و قهوه می خوردیم . یاد زمانهای یک کمی قدیم افتادم . پائیز که می شد ، مادر و خاله و زن همسایه و...با هم به مغازه حاج حسین سبزی فروش می رفتند و یک عالمه کدو تنبل می خریدند . حیاط را جارو می کردند و گلیمی روی کاشیهای حیاط پهن می کردند و بعد می نشستند و صحبت کنان ، کدوها را تمیز می کردند و بعد قطعه قطعه کرده و با قالبهای شیرینی پزی به شکلهای مختلف خرد می کردند . سپس داخل آب آهک خیس می کردند و صبح روز بعد هم آنقدر آب این کدوها را عوض می کردند تا مطمئن شوند دیگر آهکی داخل کدوها نمانده و است . آن وقت مربای کدو تنبل درست می کردند . این مربا زرد خوش رنگ و شفاف و سفت و خوشمزه می شد . بیشتر به شیرینی شبیه بود تا مربا و با نان لواش گرم و کره روستائی عجب مزه ای می داد . تخم کدوها را هم خوب می شستند و خشک می کردند و بعد نمک می پاشیدند و روی آتش یک بار می چرخاندند و می شد تخمه شبهای زمستانی ما . شبها همراه با گوش کردن داستان شب از رادیو، تخمه می شکستیم . عجب حال و روز خوشی بود . مادربزرگم می گفت : آجلیق اولسون کئف اولسون ( گرسنگی باشد و خوشی ) مادرم به این ضرب المثل او می خندید و نمی پذیرفت و می گفت گرسنگی و خوشی با هم در اقلیمی نمی گنجند .
توی ده که بودم مادرشوهر خانم زر ، بعد از پختن نان ، یکی دو تا کدو تنبل توی تنور می انداخت و تا تنور داغ بود کدوها هم می پخت و عصر که می شد صدایم می کردند و می رفتم و همگی دور کرسی می نشستیم و کدو تنبل داغ می خوردیم . نمی دانم چه مزه ای داشت برای من نشستن زیر کرسی و دراز کردن پاها داخل تنور داغ از همه چیز لذت بخش تر بود . اگر چه هوای اتاق همیشه سرد بود و نوک بینی ام یخ می بست .
به قول زنده یاد شهریار :
خشکنابین خوش گونو، یادش به خیر/ روزهای خوش خشکناب ، یادش به خیر
شاه عباسین دوربونو، یادش به خیر /دوربین شاه عباس ، یادش به خیر
خلاصه لودیا تعریف کرد که در زادگاهش کارمند بود و و برای خودش کاری درست و حسابی و خانه ای داشت و حالا حدود بیست سالی می شود که غربت نشین شده است . سپس آهی کشید و گفت : مردش کیک کدوی او را خیلی دوست داشت . متاسف شدیم و فکر کردیم مردش درگذشته است . پینار پرسید چه اتفاقی برای مردت افتاد ؟
اصلن چطور شد که به آلمان آمدی ؟
گفت : تحصیلات دانشگاهیم که تمام شد در یکی از ادارات استخدام شدم . حقوق خوب و زندگی ساده و راحتی داشتم . دیری نگذشت که خانه ای خریدم . چیزی کم نداشتم . در همان دوران بود که با یوزف آشنا شدم . یوزف آلمانی و کارمند یکی از کارخانه های همانجا بود . می گفت که مجرد است و ماهی چند روز برای ماموریت به لهستان می آید . آشنائی ما به دوستی و سپس به عشقی عمیق مبدل شد . او برایم تعریف کرد که یک بار ازدواج کرده و صاحب فرزندی نشده وچون با همسرش توافق نداشته واز او جدا شده است . محل کار او در آلمان و محل کارم لهستان بود . در صورت ازدواج مشکل ما شغلمان بود . اگر او به لهستان می امد کارش را در آلمان از دست می داد و اگر من به آلمان می آمدم کارم را در لهستان از دست می دادم . فکر کردیم بهتر است مدتی به این روال بگذرد تا ببینیم چه می شود . او هر ماه چند روزی می آمد و من احساس خوشبختی می کردم . روزهائی که او کنارم نبود برایش نامه می نوشتم و او که مسلط به زبان لهستانی بود از جهت زبان مشکلی نداشتیم .روزی از روزها بیمار شدم به پزشک مراجعه کردم ونتیجه آزمایش نشان داد که حامله هستم . خیلی خوشحال شدم . با خودم فکر کردم که سه روزه مرخصی بگیرم و بی خبر از یوزف به آلمان بروم و غافلگیرش کنم و این خبر خوش را که او انتظارش را داشت بدهم . همین کار را هم کردم . به آلمان آمدم و با آدرسی که داشتم مستقیم به خانه اش رفتم . زنگ در را زدم . خانم جوان و بلوندی در را باز کرد . گفتم : با یوزف کار دارم . جواب داد : یوزف هنوز به خانه برنگشته است . من زنش هستم . پیامی دارید بگوئید به ایشان برسانم . از تعجب شاخ درآوردم . سر جایم خشکم زد . با لکنت گفتم : نه خودم باید او را ببینم . گفت : اگر حوصله منتظر شدن دارید بیائید داخل . داخل شدم و روی مبل نشستم . آنقدر خشمگین بودم که اگر یوزف در آن لحظه سر می رسید خفه اش می کردم . نشستم و حرفی نزدم . زن برای خودش قهوه درست کرده بود . یک فنجان هم برایم آورد. پس از دقایقی دخترکی کوچولو از پله ها پائین آمد . زن گفت : این کوچولو افا دخترمان است . زن از کار و زندگیش حرف می زد و من فقط نگاهش می کردم . گوش نمی کردم و شاید هم گوشهایم نمی شنید . اصلن حواسم به او نبود . از من پرسید که با یوزف چه کار دارم . خواستم به او حقیقت را بگویم اما منصرف شدم . اگر او ماجرا را می فهمید چه چیزی فرق می کرد . شاید وضع بدتر از این هم می شد . تازه زبان آنها را نیز خوب بلد نبودم .
دو ساعت و نیم نشستم و بالاخره یوزف آمد . با دیدن من یکه ای خورد و اول به دست و پا افتاد و وقتی دید که هنوز زنش از ماجرا باخبر نشده است خواست که به هتل برویم . با زنش تند و تند حرف زد . چیز زیادی نفهمیدم اما حدس زدم که مرا به عنوان یکی از همکارانش در لهستان معرفی کرد . خلاصه از خانه بیرون آمدیم و برایم هتلی گرفت . قبل از اینکه من حرفم را بزنم او عصبانی شد که چرا خبر نداده پاشده و تا اینجا آمده ام ؟ چگونه خانه او را پیدا کرده ام ؟ با خشم فراوان سرش داد کشیدم که خفه شو آمده بودم به تو مژده بدهم که بزودی پدر خواهی شد .نمی دانشتم خیلی وقت است که پدری و من خبر ندارم .نمی خواستم حرفی بزند و توضیحی بدهد . برای این کارش چه توضیحی می توانست قانع کننده باشد .وادارش کردم که خفه شود و حرفی نزدند .
دیگر به خانه ام برنگشتم . وادارش کردم برایم آپارتمانی اجاره کند و مقدمات اقامتم را فراهم کند . آن زمانها اقامت گرفتن سخت که نبود . ماندم و بچه ام اینجا متولد شد و هم دولت و هم پدرش کمک کرد تا بزرگش کنم . دخترم حالا دانشجوست و زندگی مستقلی دارد . هم آخر هفته کار می کند و هم از پدرش کمک می گیرد . حالا تنها زندگی می کنم . پرسیدم : چرا به کشورت برنگشتی ؟ جواب داد : اگر برمی گشتم ، با مشکلات بیشتری مواجه بودم . فکر می کنی بزرگ کردن بچه بدون پدر کارآسانیست ؟ ماندم تا او هم توی دردسر بیفتد و بفهمد نتیجه فریب چیست .
همگی مات و متعجب نگاهش می کردیم . من و پینار و پنبه ، تاتیانا و لورا و آنیتا ، دلمان می خواست از او سوالاتی بپرسیم . اما او از شدت خشم و اندوه چهره اش درهم ریخته بود . از چشمانش آتش خشم و نفرت زبانه می کشید . پینار سکوت را شکست و گفت : الله ! الله ! یعنی مردهای آلمانی هم از این کارها بلدند ! همگی می خواستیم بپرسیم که سرنوشت یوزف و زنش که از همه چیز بی خبر بود چه شد ؟ بالاخره او موضوع را فهمید ؟ وقتی متوجه موضوع شد چه کار کرد ؟ همسرش را بخشید ؟ اما ترجیح دادیم سکوت کنیم و حرفی نزنیم . لحظاتی گذشت . دانه های شفاف اشک روی مردمک چشم لودیا درخشید و لبهایش به آهستگی لرزید . برای پرسیدن وقت بسیار نامناسب بود . شاید وقتی دیگر خودش تعریف کند . همان روز ادامه این قصه را برایتان خواهم نوشت.

2007-12-17

زن

اورقیه آنا بعد از دیدن فیلم مشهدی عباد گاهی این چنین می خواند
مشهدی عباد دود ائله دی / مشهدی عباد توفان به پا کرد
اوغلان قیزا گؤز ائله دی / پسر به دختر چشمک زد
اوغلاندا تقصیر یوخویدو / پسر تقصیری نداشت
هر نه ائله دی قیز ائله دی / هر گناهی که کرد دختر کرد
بعد می گفت : خوب اول پسر چشمک زد ، اول پسر دل دختر را برد ، پس چرا همه گناهها بر گردن دختر افتاد ؟
سپس به خودش جواب می داد : اگر دختر رویش را قشنگ می گرفت و پسر نمی توانست چشم و ابروی او را ببیند ، اگر دختر به پسر نگاه نمی کرد و طنازی نمی کرد ، پسر هم به او چشمک نمی زد و فساد عالم را نمی گرفت .
سرانجام خودش را قانع می کرد و می گفت : اورقیه تو زنی و زن ناقص العقل است و هیچ نمی داند. بنشین سر جایت و زیاد حرف نزن . می گویم کاش آدم می توانست خودش شکمش را بشکافد و دنده هایش را بشمارد . آن وقت معلوم می شود که دنده هایش کم یا زیاد است . اصلن فرض کنیم که دنده های من کمتر از دنده های مرد است این چه ربطی به عقل و هوشم دارد؟
...
شیر وقتی حمله می کند که گرسنه است . به زبان بسته ای حمله می کند و فوری می کشد و می خورد و برمی خیزد . حیوانات دیگر باقی شکار او را می خورند . در واقع شیر هم خود می خورد و هم سفره ای جلو باقی حیوانات پهن می کند .
انسان وقتی حمله می کند ، لبهای فرخی یزدی را با نخ و سوزن می دوزد . پوست تن نسیمی را زنده زنده می کند و فتوی بر مردار بودن خون او می دهد . زمین را می کند و زنی را تا شکم داخل چاله فرو می کند و آن گاه سنگریزه جمع می کند و با دوستانش دور هم جمع شده به سوی چال شده آن قدر سنگ پرتاب می کند تا بمیرد .
...
دوست پاکستانی من صالیحا می گوید : دین اسلام قانون سنگسار ندارد و این قانون را عمرابن خطاب برای مردم کشورش وضع کرد . این قانون بسیارقدیمی و فراموش شده است و ربطی به اسلام ندارد . می گویم : در قرآن کریم نوشته شده است و می گوید: اشتباه می کنی . اگر راست می گوئی نشانی سوره و آیه را بده تا من هم بخوانم . نشانی سوره و آیه فوق را پیدا نکردم . کسی می داند در کدام آیه قرآن کریم دستور سنگسار نوشته شده است ؟ لطفن برای من بنویسد خیلی کنجکاو به خواندنش هستم .
...
این شعررا در وبلاک
گیلانک خواندم .
زن
پروارت نمودم با شیره جانم
مانده هنوز زخمها به پستانم
..
عاشق بودم تا مرز پرستیدنت
کنیزی بودم و زرخریدت
گوارا بودم ، وقت تشنگی ات
..
آه ، درد و همچنان درد
درد زایمان هزار باره
و
هزار ساله
..
درد هزاران سنگ کوفته بر فرقم
نیست آیا مرهمی بر این دردم ؟
..
تو نیز نگشتی مرحمی و نکرده ای مهری
لیک انسان باش و ابا کن ز پرتاب هر سنگی
..
شاعر نیستم و هیچگاه هم شعری نسرودم ، تنها کلماتی در نهان خانه دل دارم که بازگویشان می کنم .
.....
من نیز شاعر نیستم و به حال و هوای خودم این شعر گیلانک را به ترکی آذربایجانی ترجمه کردم و کلماتی اضافه و کم کردم .
آرواد
بسله دیم سنی من جانیم یاغیلا
قالیبدیر دؤشومده هله ده یارا
..
سئویردیم آللاها قدر من سنی
بیر قولویدوم ، قولاقلاری سیرغالی
سوسوزلوق چاغیندا ، سرین ، ایچمه لی
..
وای
آغری ، گئنه ده آغری
بیر اوزون آغری
دوغمانین آغری سی
اؤلوم آغریسی
مین لرجه آغری
مین ایللیک آغری
..
مین لرجه باشیما ووردوغون داشلار
سؤزجوکلر آراسی ، سؤز آراسیندا
« اوتور یئرینه ، کس
قیزسان ، آروادسان »
نییه کی ؟
« بیر یاریم عاغیل اینسان سان »
..
نییه قالماییبدیر سنده شفقت
نه دن ائیله میرسن آزجا مرحمت
یول یولداشینام من ، جان سیرداشینام
بؤیوک آنان ، آنان ،
قیزین ، باجی نام
آتما منه ساری آغیر داشلاری

2007-12-12

ناریش خانم = نارنج خانم

آن زمانها که هنوز بزرگ نشده بودم ، زن جوانی به نام ناریش به خانه مان رفت و آمد می کرد. ناریش مربی ترویج بود و محل کارش دهی از دهات آن ولایت بود . او هر ماه یک بار برای دریافت حقوق به شهر می آمد و یکی دو روز مهمان ما می شد . بجز دریافت حقوق به اداره مربوطه اش سر می زد و از آنجا وسایل کمکهای اولیه و کتاب و ... و قرص ضدحاملگی می گرفت وبا یک ساک پر به ده خود برمی گشت . فکر کنم اوایل تیرماه بود که آمد و کارهای اداریش را انجام داد و ما را به خانه اش دعوت کرد . مادرم دعوتش را قبول کرد و ساکمان را بستیم و بعد از ظهر همان روز همراهش به ترمینال رفتیم . سوار اتوبوس قراضه ای شدیم و همراه با شاگرد راننده برای سلامتی راننده و مسافران صلوات فرستادیم و سپس ضبط صوت را باز کرد . رشید بهبود اف داشت می خواند که :
یاشیل باغین گؤزلی دیر آغ آلما ، آلمانی دردین داها باغدا قالما
( سیب سفید ، زیباروی باغ سبز است ، سیب را که چیدی دیگر در باغ نمان )
اتوبوس در هر سه راه یا چهارراهی می ایستاد و مسافر پیاده می کرد. چند دقیقه ای به مقصد مانده ، شاگرد راننده از مسافر کرایه را حساب می کرد . قبل از رسیدن ما به مقصد ، شاگرد راننده از ناریش کرایه خواست . ناریش هم کرایه را حساب کرد و به شاگرد داد . شاگرد پول را خوب شمرد و گفت : خانم باجی پنج ریال هم باید بدهید . ناریش پرسید : چرا ؟ شاگرد راننده گفت : درطول راه ضبط صوت تازه مان را باز کردیم و شما ترانه های قشنگی را گوش کردید . ناریش گفت : ده ریال بده ؟ شاگرد پرسید : چرا ؟ ناریش در جوابش گفت : چون با سرو صدای رادیوتان گوش مرا بردید و سردرد گرفتم می خواهم قرص آکسار بخرم . مسافرین با جواب ناریش خانم قاه قاه خندیدند و راننده نیز با خنده به شاگردش گفت : پسر جان مگر نگفتم سربه سر خانم باجی نگذار ؟ تو حریف این خانم نمی شوی .
عصر به سه راهی رسیدیم و پیاده شدیم . حدود دو کیلومتری پیاده رفتیم تا به ده رسیدیم . چقدر با صفا و سبز و خرم بود . خانه از گل و خشت ساخته شده بود . پنجره ها کوچک و در هر اتاق دو الی چهار تاقچه که رف می گفتند بنا شده بود . حیاط بزرگ و خاکی پر از درخت و گل آفتابگردان بود . صبح روز بعد ناریش خانم بعد از صبحانه گفت : من به اتاق کارم می روم اگر کاری داشتید صدایم کنید . خیلی کنجکاو بودم اتاق کارش را ببینم . اما به ما آموخته بودند که دنبال یکی افتادن و من هم می روم گفتن ، بی تربیتی است . در حالی که نمی توانستم به او بگویم مرا نیز ببر ، با چشمانم خواهش می کردم . شاید تمنایم را شنید که گفت : بیا برویم اتاق من یک کمی کمکم کن . آخ که چقدر خوشحال شدم . همراه او به اتاق کارش رفتم . وسط اتاق میز بزرگی گذاشته بود و دورتادور میز صندلی چیده بود . دقایقی نگذشت و زنان و دختران آمدند و اتاق از پیر و جوان و بزرگ و کوچک پرشد . دختران دم و بخت و نامزد شده ، هر کدام بقچه ای در دست داشتند ناریش با مداد در گوشه بقچه هر کدام گلی کشید و بعد دخترها مشغول دوختن گل شدند .
بعد از نیم ساعتی رحیمه خانم ، زنی که با صدای بلند حرف می زد و می خندید ، هم آمد . از ناریش پرسید : قرص ضد حاملگی آوردی ؟ ناریش هم جواب مثبت داد . آن وقت دوباره با قاه قاه خنده گفت : زحمت نکش . آقا ملا گفته که خوردن این قرصها گناه است خدا زن را آفریده که بچه بزاید . شما با این قرصها رودر روی خدا قرار می گیرید . به خلقت خدا ایراد می گیرید . علاوه بر این ، قرص ضدحاملگی سرطان مرطان می آورد و خدای نکرده جوانمرگ می شوید . صاحب من هم گفت : اگر یک بار دیگر از این قرصها به خانه بیاوری پدرت را درمی آورم . تئللی خانم گفت : دیروز صاحب من چندتا قرصی را که داشتم اوزوزدن ایراق ( دور از رویتان ) توی مستراح انداخت و گفت اینها حرام است و روز قیامت به جهنم می روی . ناریش چقدر عصبانی شد . تازه زحماتش به ثمر رسیده بود و توانسته بود زنان را به خوردن قرص ضد حاملگی و تنظیم خانواده راضی کند .با خشم گفت : من نمی فهمم این آقا ملا علم طلبگی خوانده یا پزشکی ؟ از کجا می داند که این قرصها سرطان مرطان زا هستند ؟ اصلن مگر او می داند این بیماری چیست ؟ و ... امروز عصر به مسجد می روم و حالش را جا می آورم .
مشهدی کلثوم که از همه مسن تر بود گفت : اگر چنین بکنی فردا پس فردا یک حرفی پشت سرت می زند و مردهایمان اجازه آمدن پیش تو را نمی دهند . کاری به کارش نداشته باش . ما مثل همیشه سهم خودمان را می گیریم و مخفیانه می خوریم . هر کدام از ما هفت هشت بچه داریم البته اگر مرده ها را به حساب نیاوریم . کسی که جلوی ما را می گیرد حتمن با خودش می گوید : اؤزگه جانی ، دووار یانی ( جان دیگری ، مثل گوشه دیوار ) خدا خودش می داند زائیدن چقدر سخت است که در مقابل آن همه درد بهشت را به ما هدیه می دهد . اما زائیدن هم حد و اندازه ای دارد . هشت بچه دارم و یک شکم سیر غذا نخورده ایم . دخترها را زود خانه شوهر فرستادیم و پسرها هم دم دست پدرشان چوپانی می کنند . آخر یک چوپان چقدر درآمد دارد که ده دوازده بچه هم داشته باشد . سهم قرص مرا بده .اگر صاحبم عصبانی شد دور از چشم او می خورم .
کربلائی فرخنده گفت : این جان من است . شش بچه آورده ام و دیگر از درد زایمان خسته شده ام . صاحبم می گوید بچه نعمت خداست. خوب نعمت است و خدا را شکر من هم دارم .با هزار بدبختی بزرگشان می کنم . دیگر بس است .سهم مرا هم بده .بعد بقیه زنان همصدا با کربلائی فرخنده و مشهدی کلثوم از ناریش قرص گرفتند و با هم قرار گذاشتند این موضوع مثل یک راز بین خودشان بماند .
ناریش بعد ها با یکی از جوانان همان ده ازدواج کرد و همانجا ماندگار شد . نوجوان که شدم ، دوست داشتم از او در مورد وضع زنان ده بپرسم . اما خجالت کشیدم . فکر کردم اگر بپرسم دلیل بر پرروئی باشد . اما می دانم که برای کمک به زنان و آگاهی دادن و آموختن مسائل بهداشتی در آن ده دورافتاده خیلی زحمت کشید .سالهاست که دیگر خبری از او ندارم . اگر هنوز هست برایش عمری طولانی و با عزت آرزو می کنم
.

2007-12-07

پتک

این مطلب را از وبلاک دست نوشته برداشتم

« اگر اجباری که به زنده ماندن دارم نبود، خود را در برابر دانشگاه آتش می‌زدم، همان‌جایی که بیست و دو سال پیش، « آذر» مان، در آتش بیداد سوخت، او را در پیش پای نیکسون قربانی کردند! این سه یار دبستانی که هنوز مدرسه را ترک نگفته اند، هنوز از تحصیلشان فراغت نیافته اند، نخواستند - همچون دیگران - کوپن نانی بگیرند و از پشت میز دانشگاه، به پشت پاچال بازار بروند و سر در آخور خویش فرو برند. از آن سال، چندین دوره آمدند و کارشان را تمام کردند و رفتند، اما این سه تن ماندند تا هر که را می آید، بیاموزند، هرکه را می‌رود، سفارش کنند. آنها هرگز نمیروند، همیشه خواهند ماند، آنها «شهید» ند. این «سه قطره خون» که بر چهره ی دانشگاه ما، همچنان تازه و گرم است. کاشکی می توانستم این سه آذر اهورائی را با تن خاکستر شده ام بپوشانم، تا در این سموم که می وزد، نفسرند! اما نه، باید زنده بمانم و این سه آتش را در سینه نگاه دارم.» دکتر شریعتى‏
...
پتک : ( په ته ک ) کندوی عسل
پتک زنی میانسال از ترکیه است . او متاهل و سه فرزند جوان دارد که هر کدام سرو سامانی گرفته اند و
زندگی مستقلی دارند . پتک زنی سخت کوش است و دوست دارد از هر فرصتی برای رسیدن به هدف و آرزویش استفاده کند . گاهی سر از کلاسهای آموزش زبان درمی آورد و زمانی کاری پیدا کرده و با انرژی فراوان مشغول به کار می شود . آقاشوهرش بسیار جوان تر از اوست . آنها حدود هفده سال و یا بیشتر است که به این غربتستان کوچ کرده اند . صدای خوشی دارد وهنگام فراغت ترانه های زیبائی را زمزمه می کند . صدایش را دوست دارم و با جان و دل گوش می کنم . آخرین ترانه ای که برایم خواند خیلی غمگین بود و موجب شد درد دلش باز شود و برایم از علت کوچشان و سرگذشتش حرف بزند . گفت :
اهل شهرستان کوچکی در ترکیه هستم . شوهرم دادند . سه بچه قد و نیم قد داشتم که شوهر جوانم درگذشت و سیاه لچک شدم . بعد از تمام شدن عزا و چهلم و عده ، خانواده شوهر به آین فکر افتادند که مرا در خانه شان به عنوان یادگار پسرشان نگاه دارند . تا هم بچه ها کنار مادر باشند و هم به قول خودشان دودمان پسر درگذشته از هم نپاشد . آنگاه نشستند و با هم مشورت کردند . اؤزلری بیچیب اؤزلری تیکدیلر ( خودشان بریدند و خودشان دوختند .) و نصمیم گرفتند که مرا به عقد برادر شوهرم « ادنان » که نوجوانی بیش نبود و هنوز به سربازی نرفته بود دربیاورند . نه من و نه برادرشوهرم ، هیچکدام موافق با این تصمیم آنها نبودیم . هیچ یک از ما جرات اعتراض نداشتیم . تصمیم را بزرگترها گرفته بودند و ما هم باید اطاعت می کردیم . ما به این عرف و رسم تؤره می گوئیم . بزرگترهایمان می گویند تؤره نی چئینه مه ک اولماز ( نمی توان عرف را زیر پا گذاشت ) قبل از عقد به همدیگر دل و جرات دادیم که با مادرشوهر حرف بزنیم و فکر خود را بگوئیم . البته من باز جرات حرف زدن پیدا نکردم و ادنان هرچه به مادرش خواهش و التماس و زاری کرد ، به گوش مادر که نرفت هیچ بلکه زن خشمگین هم شد که تو چطور جرات می کنی آداب و رسوم بزرگان ما را زیر پا بگذاری ؟ اگر پدرت بشنود برایت گران تمام می شود .
پرسیدم : اگر پدرشوهرت می شنید چه می شد . گفت : خوب پسرش را می زد و اگر مقاومت می کرد او را می کشت . گفتم : مگر کشتن اینقدر ساده است ؟ گفت : از این هم ساده تر است . هنوز در میان مردم ما کسانی هستند که تؤره را آنقدر مهم می دانند که وصیت می کنند اسلحه به دست می گیرند و خواهر و مادر و برادر یا یکی دیگر از عزیزان خود را می کشند و به زندان و اعدام می روند و می گویند آبرویمان را تمیز کردیم .
دیگر چه بگویم تازه مادرشوهرم پسرش را دلداری هم می داد که ببین زن جوان و زیبائی است . ماشالله دست و پایش درست و عقلش سر جایش است و خدا را شکر هم پسر و هم دختر می زاید . بیچاره ادنان التماس می کرد و می گفت : چگونه می توانم با زنی زندگی زناشوئی آغاز کنم که برادر جوانمرگم دوستش داشت . اما گوش کسی بدهکار این حرفها نبود و سرانجام عقد را خواندند و ما زن و شوهر شدیم . شوهرم بعد از تمام شدن خدمت سربازی تصمیم گرفت ولایت را ترک کند و با هم به این غربتستان آمدیم واکنون هر کدام زندگی مستقل و جداگانه ای داریم . اگر چه غم غربت سخت است . اما اینجا امنیت داریم از آداب و رسوم درست و نادرست دوریم . هر کدام در شهری دیگر زندگی می کنیم و او مخفیانه ازدواج کرده و زندگی خودش را دارد . اما من یک باراز خانواده ام خواستم اجازه بدهند طلاق بگیرم که پدر و برادرهایم به شدت مخالفت کردند که درعرف ما طلاق آن هم به خواست زن وجود ندارد و چنین زنی لکه ننگ است و باید تمیز شود .
این آداب و رسوم به زنی گرفتن زن برادر مرحوم آن زمانها در ولایات ما نیز مرسوم بود و حالا نیز شاید به شکل کم رنگ مرسوم است .

2007-12-06

حکایت روباه و مار

قبل از شروع قصه : دانشجویان عزیز هر جا که هستید موفق و آزاد و سربلند باشید . دعای خیر پدران
و مادرن به همراهتان ، خدا پشت و پناهتان
...
می گویند روزی روزگاری در یک جنگلی ، روباهی با ماری همسایه بود . این دو با هم رفاقت و سلام
و علیکی نداشتند . زیرا که روباه از مار می ترسید و هر وقت او را بیرون از لانه می دید ، به سرعت به لانه خودش پناه می برد و در را چفت و بست می کرد . مدتی گذشت و یک روز آفتابی و گرم ، مار از لانه بیرون آمد و در خانه روباه را زد و گفت : همسایه بیا بیرون کارت دارم . روباه از پشت در جواب داد که همسایه هر حرفی داری از پشت در بگو و برو . اما مار دست بردار نبود و با پافشاری هرچه تمام روباه را از راه بدر کردو روباه در را باز کرده بیرون آمد . مار گفت : ما همسایه ایم و در عالم همسایگی درست نیست که از احوال همدیگر بی خبر باشیم . بیا و دوست شویم . روباه جواب داد : نه داداش من دوستی با مار آخر و عاقبت خوشی ندارد . خلاصه مار باز هم با زبان چرب و نرم دل روباه را به دست آورد و با او دوست شد و به میمنت آغاز این دوستی ، پیشنهاد کرد که کنار رودخانه بروند و قدم بزنند و از هوای خوب لذت ببرند . روباه در حالی که هنوز اعتمادی به مار نداشت و از او می ترسید ، همراه او به راه افتاد . کمی کنار رودخانه قدم زدند و مار گفت : آن سوی رودخانه تماشائی و قشنگتر از این طرف است بیا آن طرف را نیز بگردیم . روباه قبول کرد و مار دوباره گفت : می دانی که من نمی توانم داخل آب بروم ، پا ندارم و غرق می شوم . بیا جلو به گردنت بپیچم و آن طرف رودخانه از گردنت باز می شوم . روباه قبول کرد و تا مار به گردنش پیچید ، مار گفت : حالا روباه جان خودت بگو چه طوری نیشت بزنم که زیادی کبود نشوی که گرسنه ام و باید نوش جانت کنم . روباه هر چه خواهش و التماس کرد که خودت گفتی ما همسایه ایم و دوستیم و .... به خرج مار نرفت و جواب داد : وقتی آن حرفها را زدم گرسنه نبودم . روباه که چاره ای ندید گفت : همسایه جان من خود از دنیا سیر شده ام و می خواستم خودکشی کنم اما جرات نمی کردم . حالا که تو داری این لطف را در حق من می کنی این وظیفه من است که از تو تشکر کنم و گوشتم هم نوش جانت . اما در عالم همسایگی و دوستی این خوب نیست که تشکر نکنم و ازت خداحافظی نکنم . اجازه بده بر گونه هایت بوسه زنم و خداحافظی کنم . مار قبول کرد و تا صورتش را به طرف روباه آورد روباه گلوی مار را گرفته و به سختی فشار داد تا مار جان داد و از گلوی او باز شد .
اقتباس از آذر اورگ . اورقیه آنا
....
یک خبر رویائی : ما شش نفر 43 میلیون یورو برنده نشدیم
...
یک خبر خوب و غیر منتظره : بالاخره پس از 15 روز نامه ارسالی من به مقصد رسید و کلی خوشحال شدم . چون مدارک مهمی را پست کرده بودم و هر کسی که می شنید با تعجب می گفت : دیوانه شده ای ؟

2007-12-03

لوتو و رویاهای ما


با دوستان دور هم جمع شده و در مورد لوتو صحبت کردیم . اول تصمیم گرفتیم هر کدام جداگانه بازی کنیم ، اما پنبه گفت : اگر یکی از ما برنده شود ، با دیدن آن همه پول خدای ناکرده ذوق زده شده و سکته می کند و جوانمرگ می شود . یک نفر آن همه پول را چگونه می تواند تنهائی خرج کند . حالش را می زند . پس از مشورت فراوان گفتیم بیائید دسته جمعی بازی کنیم . اول پنج نفر بودیم که اقا معلم نیز خواست شریک شود . خلاصه شش نفر شدیم . اگر برنده شویم به هر کدام از ما حدود شش میلیون یوروی آلمان می رسد . آن وقت شش میلیونر به جمع ثروتمندان جهان افزوده می شود . لودیا گفت : سالهاسی سال است که غربت نشینم . پول را برمی دارم و به لهستان برمی گردم و یک خانه بزرگ با بوتیکی شیک و گران قیمت می خرم و آخر عمری خودم آقا و نوکر خودم می شوم . شنبه گفت : پول را به ترکیه می برم و آنجا سرمایه گذاری می کنم . پینار گفت : با همه پول برای خودم یک عالمه جواهر می خرم . آقا معلم هم می خواهد کتابخانه ای بزرگ درست کند و از کل کتابهای آلمانی کلکسیون بی نظیری بسازد . تا از من پرسیدند که می خواهی با این پول چه کنی ؟ فوری به یاد بسته پستی ام افتادم که دوازده روز پیش به ایران پست کرده ام و هنوز به مقصد نرسیده است . گفتم اول از همه یک مبلغ قابل توجهی به حساب ( د – اچ – ال ) آلمان می ریزم تا به عنوان ذخیره بماند وهروقت بخواهم نامه ای پست کنم دیگر فکر هزینه اش را نکنم . با بقیه اش هم نمی دانم چه کنم . به حساب بانکی ام واریز می کنم تا هم آنجا امن است و تا تصمیم گیری ، بهره اش را هم می گیرم و خیلی هم خوش به حالم می شود .
در ولایت ما به این رویاها می گویند
به ی منی آلدی ، اؤپمه یی قالدی / داماد عروس را نگرفته ، عروس به فکر بوسه است

2007-12-02

حکایت شتر و موش


صبح یک روز آفتابی ، شتر از خواب بیدار شده و به طرف رودخانه رفت . حیوانات جنگل با دیدن او شروع به خنده و تمسخر کردند
خرگوش گفت : گوشهای درازش را ببین . میمون گفت : جست و خیزش را تماشا کن .آن یکی بر کوهانش خندید .دیگری پلکهایش را به رفیقش نشان داد . در این میان موش از فرصت استفاده کرد و خواست خودی نشان دهد . فوری جلو دوید و افسار رها شده شتر را در دست گرفت و جلو افتاد و در حالی که معایب او را برمی شمرد همراهش به راه افتاد . شتر بی اعتنا به حرفهای این و آن ، سرش را پائین انداخته و به راهش ادامه داد . بعد از دقایقی به رودخانه رسیدند . موش کنار رودخانه ایستاد و به شتر امر کرد و گفت : برو جلو . شتر گفت : نه قربان اول شما بفرمائید . پس از دقایقی تعارف موش گفت : آخر عمق این رودخانه زیاد است . شتر فوری داخل رودخانه رفت و گفت : ببین عمق رودخانه زیاد نیست . آب تا زانوهای من می رسد .موش جواب داد : آخر بی انصاف آبی که تا زانوی تو برسد صدتا موش همچون مرا با خود می برد و غرق می کند
شتر در جوابش گفت
تو مری با همچو خود موشان بکن
با شتر مر موش را نبود سخن
« مولانا »
ما می گوئیم : سیچان قارداش ، قاش گئت اؤز قاپیزدا اوینا بالامسان
این حکایت را در کتاب مثنوی معنوی خواندم . یکی از حکایتهای زیبای مولاناست