2007-12-12

ناریش خانم = نارنج خانم

آن زمانها که هنوز بزرگ نشده بودم ، زن جوانی به نام ناریش به خانه مان رفت و آمد می کرد. ناریش مربی ترویج بود و محل کارش دهی از دهات آن ولایت بود . او هر ماه یک بار برای دریافت حقوق به شهر می آمد و یکی دو روز مهمان ما می شد . بجز دریافت حقوق به اداره مربوطه اش سر می زد و از آنجا وسایل کمکهای اولیه و کتاب و ... و قرص ضدحاملگی می گرفت وبا یک ساک پر به ده خود برمی گشت . فکر کنم اوایل تیرماه بود که آمد و کارهای اداریش را انجام داد و ما را به خانه اش دعوت کرد . مادرم دعوتش را قبول کرد و ساکمان را بستیم و بعد از ظهر همان روز همراهش به ترمینال رفتیم . سوار اتوبوس قراضه ای شدیم و همراه با شاگرد راننده برای سلامتی راننده و مسافران صلوات فرستادیم و سپس ضبط صوت را باز کرد . رشید بهبود اف داشت می خواند که :
یاشیل باغین گؤزلی دیر آغ آلما ، آلمانی دردین داها باغدا قالما
( سیب سفید ، زیباروی باغ سبز است ، سیب را که چیدی دیگر در باغ نمان )
اتوبوس در هر سه راه یا چهارراهی می ایستاد و مسافر پیاده می کرد. چند دقیقه ای به مقصد مانده ، شاگرد راننده از مسافر کرایه را حساب می کرد . قبل از رسیدن ما به مقصد ، شاگرد راننده از ناریش کرایه خواست . ناریش هم کرایه را حساب کرد و به شاگرد داد . شاگرد پول را خوب شمرد و گفت : خانم باجی پنج ریال هم باید بدهید . ناریش پرسید : چرا ؟ شاگرد راننده گفت : درطول راه ضبط صوت تازه مان را باز کردیم و شما ترانه های قشنگی را گوش کردید . ناریش گفت : ده ریال بده ؟ شاگرد پرسید : چرا ؟ ناریش در جوابش گفت : چون با سرو صدای رادیوتان گوش مرا بردید و سردرد گرفتم می خواهم قرص آکسار بخرم . مسافرین با جواب ناریش خانم قاه قاه خندیدند و راننده نیز با خنده به شاگردش گفت : پسر جان مگر نگفتم سربه سر خانم باجی نگذار ؟ تو حریف این خانم نمی شوی .
عصر به سه راهی رسیدیم و پیاده شدیم . حدود دو کیلومتری پیاده رفتیم تا به ده رسیدیم . چقدر با صفا و سبز و خرم بود . خانه از گل و خشت ساخته شده بود . پنجره ها کوچک و در هر اتاق دو الی چهار تاقچه که رف می گفتند بنا شده بود . حیاط بزرگ و خاکی پر از درخت و گل آفتابگردان بود . صبح روز بعد ناریش خانم بعد از صبحانه گفت : من به اتاق کارم می روم اگر کاری داشتید صدایم کنید . خیلی کنجکاو بودم اتاق کارش را ببینم . اما به ما آموخته بودند که دنبال یکی افتادن و من هم می روم گفتن ، بی تربیتی است . در حالی که نمی توانستم به او بگویم مرا نیز ببر ، با چشمانم خواهش می کردم . شاید تمنایم را شنید که گفت : بیا برویم اتاق من یک کمی کمکم کن . آخ که چقدر خوشحال شدم . همراه او به اتاق کارش رفتم . وسط اتاق میز بزرگی گذاشته بود و دورتادور میز صندلی چیده بود . دقایقی نگذشت و زنان و دختران آمدند و اتاق از پیر و جوان و بزرگ و کوچک پرشد . دختران دم و بخت و نامزد شده ، هر کدام بقچه ای در دست داشتند ناریش با مداد در گوشه بقچه هر کدام گلی کشید و بعد دخترها مشغول دوختن گل شدند .
بعد از نیم ساعتی رحیمه خانم ، زنی که با صدای بلند حرف می زد و می خندید ، هم آمد . از ناریش پرسید : قرص ضد حاملگی آوردی ؟ ناریش هم جواب مثبت داد . آن وقت دوباره با قاه قاه خنده گفت : زحمت نکش . آقا ملا گفته که خوردن این قرصها گناه است خدا زن را آفریده که بچه بزاید . شما با این قرصها رودر روی خدا قرار می گیرید . به خلقت خدا ایراد می گیرید . علاوه بر این ، قرص ضدحاملگی سرطان مرطان می آورد و خدای نکرده جوانمرگ می شوید . صاحب من هم گفت : اگر یک بار دیگر از این قرصها به خانه بیاوری پدرت را درمی آورم . تئللی خانم گفت : دیروز صاحب من چندتا قرصی را که داشتم اوزوزدن ایراق ( دور از رویتان ) توی مستراح انداخت و گفت اینها حرام است و روز قیامت به جهنم می روی . ناریش چقدر عصبانی شد . تازه زحماتش به ثمر رسیده بود و توانسته بود زنان را به خوردن قرص ضد حاملگی و تنظیم خانواده راضی کند .با خشم گفت : من نمی فهمم این آقا ملا علم طلبگی خوانده یا پزشکی ؟ از کجا می داند که این قرصها سرطان مرطان زا هستند ؟ اصلن مگر او می داند این بیماری چیست ؟ و ... امروز عصر به مسجد می روم و حالش را جا می آورم .
مشهدی کلثوم که از همه مسن تر بود گفت : اگر چنین بکنی فردا پس فردا یک حرفی پشت سرت می زند و مردهایمان اجازه آمدن پیش تو را نمی دهند . کاری به کارش نداشته باش . ما مثل همیشه سهم خودمان را می گیریم و مخفیانه می خوریم . هر کدام از ما هفت هشت بچه داریم البته اگر مرده ها را به حساب نیاوریم . کسی که جلوی ما را می گیرد حتمن با خودش می گوید : اؤزگه جانی ، دووار یانی ( جان دیگری ، مثل گوشه دیوار ) خدا خودش می داند زائیدن چقدر سخت است که در مقابل آن همه درد بهشت را به ما هدیه می دهد . اما زائیدن هم حد و اندازه ای دارد . هشت بچه دارم و یک شکم سیر غذا نخورده ایم . دخترها را زود خانه شوهر فرستادیم و پسرها هم دم دست پدرشان چوپانی می کنند . آخر یک چوپان چقدر درآمد دارد که ده دوازده بچه هم داشته باشد . سهم قرص مرا بده .اگر صاحبم عصبانی شد دور از چشم او می خورم .
کربلائی فرخنده گفت : این جان من است . شش بچه آورده ام و دیگر از درد زایمان خسته شده ام . صاحبم می گوید بچه نعمت خداست. خوب نعمت است و خدا را شکر من هم دارم .با هزار بدبختی بزرگشان می کنم . دیگر بس است .سهم مرا هم بده .بعد بقیه زنان همصدا با کربلائی فرخنده و مشهدی کلثوم از ناریش قرص گرفتند و با هم قرار گذاشتند این موضوع مثل یک راز بین خودشان بماند .
ناریش بعد ها با یکی از جوانان همان ده ازدواج کرد و همانجا ماندگار شد . نوجوان که شدم ، دوست داشتم از او در مورد وضع زنان ده بپرسم . اما خجالت کشیدم . فکر کردم اگر بپرسم دلیل بر پرروئی باشد . اما می دانم که برای کمک به زنان و آگاهی دادن و آموختن مسائل بهداشتی در آن ده دورافتاده خیلی زحمت کشید .سالهاست که دیگر خبری از او ندارم . اگر هنوز هست برایش عمری طولانی و با عزت آرزو می کنم
.

No comments: