2008-06-28

فیدان

فیدان از کردهای ترکیه است . چند سال پیش یکی از برادرهایش در درگیری کشته و برادر دیگر دستگیر و زندانی شده است . از سرنوشت پدرشوهر خبری در دست نیست. او همراه با شوهر و مادر شوهر مجبور به ترک دیار شده است . حالا چهار کودک خردسال دارد و روزی دو ساعت در یکی از مغازه ها کارگری می کند . برای تسلیت و دلداری همراه با مادرشوهرش و دیگر دوستان پیشم آمده بود . صورتش زخمی بود . پرسیدم چه خبر شده است ؟ گفت : چند روز پیش سر کار ظرفی از بالای کمد روی سرم افتاد و لبه تیزش قسمتی از گونه ام را برید و خونین و مالین محل کار را ترک کردم و به پزشک مراجعه کردم و چون اتفاق در محل کار افتاده بود، پزشک گفت که شرکت تعاونی کار هزینه را پرداخت خواهد کرد و بعد از بخیه و عکس برداری و تجویز دارو ، مرخصی استعلاجی داد و به صاحب کار خبر دادم و تا بهبود حالم خانه ماندم . امروز که سر کار رفتم با رفتار خشن و نامهربان صاحب کار روبرو شدم . مثل اینکه فیدان چند روز پیش که تعریف و توصیف می شد و زرنگ و چنین و چنان بود نبودم . چپ رفتم سرم داد کشید راست رفتم توهین کرد. پیش مشتری چه حرفها که نگفت .
گفتم : می خواستی همانجا کار را رها کنی و برگردی . یعنی چه ؟ هم سهل انگاری بکنند و هم زبانشان دراز باشد ؟ مگر پرداخت هزینه پزشک به عهده آنهاست ؟
گفت :نه هزینه دکتر و معالجه به عهده آنها نیست . اما فرمهائی از شرکت تعاونی کار به آنها فرستاده خواهد شد و کارفرما باید توضیح دهد که اتفاق چگونه افتاد و چه شد و چه نشد . آنها هم که حوصله توضیح نوشتن ندارند . صاحب مغازه کارگر بی دردسر دوست دارد. نمی توانم کار را رها کنم . آخه به ماهی دویست ، سیصد یوروئی که از این کار دریافت می کنم احتیاج دارم و صاحب کار هم این را می داند . دستمزدم را به زن برادرم که سه بچه دارد و پدرش نیز تنگدست است می فرستم تا هم خرج خود و بچه هایش بکند و هم هزینه ناقابلی به برادرم در زندان بدهد . برای همین هم نمی توانم اعتراض بکنم چون می گوید ما این هستیم و از صدقه سر ماست که خانواده تان از گرسنگی نجات پیدا کرده اند . نمی خواهی به سلامت . اول باید کاری پیدا کنم بعد به اینها اعتراض کنم . درآمد همسرم زیاد نیست که هم بتواند چرخ زندگی ما را بچرخاند و هم به خانواده برادرم کمک کند . هرکسی یک جوری گرفتاراست . فقط انواع دردها و گرفتاری ها فرق می کند
اردبیل بیر شهردی هره سی بیر ته هر دی /اردبیل شهری است و ساکنانش هر کدام به شکلی
بعد از رفتنشان ، فکر فیدان خواب از چشمانم ربود . زن جوانی که با شستن و تمیز کردن کف مغازه و تحمل توهین و آزار و تمسخر ، با جان و دل برای تامین زندگی برادر نگون بختش تلاش می کند . شوهری که بعد از ظهر خسته و مانده از سر کار برمی گردد و کنار فرزندان قد و نیم قد اش می نشیند تا زنش سر کار برود . یکی برای ادامه حیات جگرگوشه هایش از جان و دل مایه می گذارد و دیگری داخل اسکناس شنا می کند . هر جا که بری آسمان همین رنگ است
.

2008-06-25

چه بگویم مادر

گویا دیروز روز مادر بود و من طبق معمول فراموش کرده بودم . طفلکی برادر تا ظهر صبر می کرد و تا می دید صدائی از من درنیامد ، می فهمید که باز تاریخ قمری و شمسی را قاطی کرده ام . زنگ می زد و یادم می انداخت . اما دیروز هاپوتی یادم انداخت و من تا پاسی از شب نشستم و چشم به تلفن دوختم . گوئی منتظر معجزه ای بودم . دعا می کردم که رفتنش خواب و رویا باشد . اما افسوس که انتظارم بیهوده بود و دعا بی اثر. خواستم به مادرم زنگ بزنم که شب از نیمه گذشته بود وبه خود گفتم شاید توانسته به کمک قرص خواب آور یا از خستگی گریه روزانه بخوابد
نمی دانم اگر زنگ می زدم چه جمله ای مناسب حالش می یافتم که بگویم

2008-06-20

قربان دل مهربانتان


برادرم رفت و من پس از چهل و پنج روز خبردار شدم . گقتند تحمل داغ عزیزان ، در غربت طاقت فرساست. اما تا به کی می توانستند از من پنهان کنند ؟ نمی دانم کارشان درست بود یا نه . اما من نظرشخصی ام را می گویم کاش از آغاز بیماری تا لحظه رفتنش ، خبرم می کردند تا من نیزهمراه با آنها دراین دیارغربت برای بهبودیش دعا می کردم و در غم از دست دادنش به عزا می نشستم . عده ای از دوستان غربت نشین نیز می گویند که چند ماه بعد از درگذشت عزیزانشان ، خبردار شده اند .
می گویند یک هفته قبل از مرگش بیمار شد و دکتربرایش معرفی نامه به فلان بیمارستان داد که اگر حالش بدتر شد به آنجا مراجعه کرده ، بستری شود. نیاز به انجام آزمایشاتی داشت که فلان آزمایشگاه اول حق ویزیت را دریافت کرده و سپس به او برای هفته بعد ، آن هم با پافشاری که بیمارم و احتیاج فوری به نتیجه آزمایش دارم ، وقت داده است .
حتمن خانم شماره نویس عصبانی هم شده که آقاجان اینجا همه بیمار اورژانسی هستند حوصله داشته باشید و نوبت را رعایت کنید . او که در آخرین روزهای زندگی اش گفت حوصله ادامه دادن ندارم می خواهم بروم و رفت . روز آخر زندگیش در دفتر یادداشت اش این تک بیتی را یافتند که بر سنگ قبرش نیز نوشتند
بو دونیادا دینجه له بیلمه دیم من / در این دنیا آرامش نیافتم
گئدیرم مزاریمدا دینجه له م من / می روم در مزارم آرام بگیرم
از او برایم سه جلد دفتر شعر حمیده رئیس زاده ( سحر خانیم ) به یادگار مانده است
دوستان مرا می بخشید که روحیه ام داغون است . حال و حوصله نوشتن ندارم . تا قلم به دست می گیرم اشک سد راه چشمانم می شود . احمد سیف می گوید : بهترین دوای روحیه خراب کار است و باز هم کار و وقتی که خسته می شوی باز هم کار . یک بار امتحان کن ، مشتری می شوی . من نیز توصیه این استاد عزیزم را گوش می کنم و از امروز کارهایم را از سر می گیرم
از دوستان عزیز که با کامنت و ایمیل با من همدردی کردند و در غربت تنهایم نگذاشتند تشکر می کنم
احمد سیف ، پروین محمدیان ، لاله ، شاهین دلنشین ، خاتونک ، مریم ، پریا ، حسین ، محمد افراسیابی ، امیر ، نازخاتون ، روشنائی صبح ، حمید میداف ، هاپوتی ، سپیده قصه گو ، صدف ، اورمو قیزی ، ارگون ، آرمین ، علی ، همیلا ، اهری ،عسل خاتون ، قارداشخان ، مریم ، ماوی ، باران سبز ، سارا ، تقویم صبورا ، ندا ، رها ، فروغ ، منیژه ، الناز ح ، غریب ، آیدا، کریم و میترا ، سیما ، نق نقو ( پرویز فرقانی ) ،ندا ، نسرین ، بیتا ، سارا ، امین روزنامه نگار، رضا ، عادلخانی ، اسماعیل جمیلی، یالقیز آتیلا ، ماحمیت ، نرگس، زیتون ، مرجان ، رضا اغنمی
سما شورائی که از اولین لحظه همراهم بود
نفیسه که شرمنده ام کرد. روح برادرت شاد
محمد قربانزاده همشهری و همکار عزیز
دختر همسایه که با برگ برگ و گلبرگ گلهای سفیدش همراه و همنوای دل دردمندمان بود
مینو صابری عزیز که محبت و مهرش فراموش شدنی نیست
..
دوستان عزیز ، با تمام وجودم به شما و عزیزانتان عمر طولانی همراه با سلامتی و دلخوشی و موفقیت آرزو می کنم . قربان دل مهربانتان

2008-06-11

در سوگ برادر جوانم


قارداش گل آی قارداش گل
قارلی داغلاری آش گل
غربت ائلده کیمسه م یوخ
تؤکر گؤزوم قان یاش گل
..
قارداش قارداش قوش قارداش
خنجری گوموش قارداش
گئتمه یین واختی دئییل
آتین ساخلا دوش قارداش
..
..

2008-06-08

کار خیر

عصر آن روز هوا گرم و آفتابی بود . پنجره اتاقم را که باز کردم ، پیرزن و پیرمرد همسایه را دیدم که روی چمنها صندلی راحتشان را باز کرده و حمام آفتاب می گیرند . می گویند آفتاب اینجا برای سلامتی پوست هیچ خوب نیست ، اما اینها گوش شنوا ندارند. پرده ها را که کشیدم ، حوصله ام سر رفت . با پینار و پنبه واورزولا و دیگر دوستان تماس گرفتم و دور هم جمع شدیم و لب رودخانه رفتیم . در بین کسانی که برای گردش و حمام آفتاب و بازی بچه هایشان لب رودخانه بودند، چشمم به دختر و پسر نوجوانی افتاد که روی زیراندازی داخل چمنها نشسته بودند و به ظاهر داشتند درس می خواندند . کتاب جلویشان باز بود و خودشان داشتند به یک چیزی قاه قاه می خندیدند . یاد مادربزرگم افتادم وقتی ما کتاب را باز نگه داشته و حرف می زدیم ، یا بیرون می رفتیم ، صدایمان می کرد و می گفت : این درس را یا زود بخوانید یا کتاب را ببندید . شئیطان اوخویار ( شیطان می خواند . ) اگر کتاب درسی تان باز بماند شیطان می آید و آن صفحه را ازبر می کند و آن وقت شما هر قدر هم بخوانید ازبرتان نمی شود . ما هم سعی می کردیم کتابمان را بی جهت باز نگذاریم . یک لحظه دلم خواست به این دو نوجوان هشدار بدهم که کتابتان را شیطان می خواند ، اما قاه قاه شیرین خنده شان که گویا از ته دل بود مرا نیز به وجد آورد و لبخند زنان از کنارشان رد شدم . پنبه گفت : آللاهیم یا ربیم . ببین دختر پسرهای خارجی حیا و متانت سرشان نمی شود . همه اش هر و کر می خندند . تازه یکی نیست بگوید پسر دارد می خندد ای دختر بی چشم و رو تو چرا سی و دو دندانت باز است و لوزه هایت هم دیده می شود ؟ بیچاره دختر. پنبه هم دیواری کوتاهتر از دیوار دخترها پیدا نکرد . تازه روی نیمکتها نشسته بودیم که پترا و مونیکا نیز رسیدند. حالا دیگر جمعمان جمع بود و مهربان کم بود . چند وقتی بود که از او هیچ خبری نداشتیم . هر وقت غیبش می زند ، می فهمیم که دارد کاری مخفیانه و پر ضرر انجام می دهد. پینار به او هم خبر داده بود که کجا می رویم . دقایقی بعد او هم از راه دور با لبی خندان نمایان شد . پنبه گفت : نگاهش کنید نگفتم ؟ حتمن شوهری پیدا کرده که این چنین شاد و سر حال می آید . حرفی نزدیم اما توی دلمان پنبه را تائید کردیم . این زن باز هم شوهر جدید پیدا کرده است . جلو آمد و سلام و علیکی کرد و با عجله عکس پسرک سیاه پوست لاغر اندامی را که شش ساله نشان می داد ، از داخل کیفش درآورد و در حالی که نشانمان می داد ، گفت : پسرکم را ببینید . عکس را نگاه کردیم . پیترا با خشم گفت : باز هم شوهر کردی و عکس بچه اش را برایمان تحفه آوردی ؟ جواب داد : نه به خدا این دفعه شوهر و فلان پیدا نکردم بلکه کار خیر انجام دادم . اول حرفم را گوش کنید بعد قضاوت کنید . پترا سکوت کرد و ما با بی حوصلگی منتظر توضیح اش شدیم و او برخلاف انتظار ما ادامه داد : تصمیم گرفتم بچه ای بی سرپرست را به فرزندی قبول کنم به صلیب سرخ رفتم وبا مسئولش صحبت کردم و بالاخره هم بچه ای به من ندادند . درعوض به کمک و راهنمائیشان این پسر بچه را به من معرفی کردند که هر ماه مبلغی برایش از طریق یونیسف بفرستم و او بتواند همراه خانواده اش زندگی ساده ای داشته باشد . مبلغی که برایش می فرستم در آلمان ناچیز است اما برای او که در کشور فقیر نشین آفریقا زندگی می کند مبلغ قابل توجهی است . گفتند با این مبلغ این خانواده چند نفری از گرسنگی نجات پیدا می کنند . حالا این بچه برایم نامه ای نوشته و عکس جدیدش را فرستاده است . کلاس اول است و نامه اش خیلی ساده و بچه گانه است . در این دنیای پر از درد و بدبختی تنها به خود و شوهر و آرزوهای خود فکر کردن یک کمی خودخواهی است .
ائله بیر ایش گؤر کی هم اللاهین خوشونا گلسین هم بنده نین / کاری کن که هم خدا را خوش بیاید هم بنده خدا را
بیچاره مهربان ، این بار اولش بود که از صمیم قلب و با تمام دل و جانمان به او تبریک گفتیم

2008-06-03

مجلس ترحیم

تازه به خانه رسیده بودم که مونیکا زنگ زد و با تاسف فراوان خبر درگذشت پدرش را داد و مرا به مجلس ترحیم پدرش دعوت کرد . ازشنیدن خبر خیلی متاسف شدم . پدر او پیرمردی حدود هشتاد وهفت ساله و سالم و سر حال بود . آدم وقتی این مرد شاد و زنده دل را می دید از خودش خجالت می کشید . با آن سن و سال از کار و تلاش خسته نمی شد . دلم می خواست در این مجلس شرکت کنم . اما وقتی به قبرستان رسیدم که مراسم تمام شده بود . او را کنار همسرش که سالها پیش درگذشته بود دفن کردند . پس از عذرخواهی خواستم که برگردم مونیکا اجازه نداد . زیرا برای صرف عصرانه و شام دعوت بودم . اما خودم خجالت کشیدم . آخر به مراسم خاکسپاری نرسیدم ، دارم به مراسم خوردن می روم .
راستش را بخواهید یاد روزی افتادم که به جشن عروسی دعوت شده بودیم . تا از سر کار برگردیم و بچه ها را آماده کنم و راه بیفتیم دیر شد و بعد از مراسم عقد و دقایق آخر جشن به تالار رسیدیم و از آنجا به خانه عروس جهت صرف شام رفتیم . هدیه ناقابلی که تهیه کرده و قرار بود سرسفره عقد به عروس وداماد بدهیم توی دستم ماند وبا یکی از گیس سفیدان مشورت کردم و گفت که بعد از صرف شام ، هنگامی گه عروس می رقصد همراه با شاباش بده . تازه سر میز شام نشسته بودیم که خواهر داماد خود را به من رساند و کنارم نشست و آهسته پرسید : چرا سر سفره عقد نیامدید ؟ گفتم : می بخشید تا از سر کار برگردیم و آماده شویم دیر شد . گفت : چطور وقتی برای خوردن می آئید دیرنمی کنید ، موقع هدیه دادن دیر می رسید ؟ و فوری بلند شد و رفت . مرا می گوئید قاشق در دستم تبدیل به سیخ داغ و غذا تبدیل به زهر مار شد . تا به حال چنان غذای زهرماری نخورده بودم . قیرمیزی لیغین دا قدی قدری وار واللاه / رک گوئی وبد زبانی هم حد و اندازه ای دارد به خدا
چه دردسرتان دهم که مونیکا وقتی قیافه خجلم را دید ، لبخندی زد و گقت : اگر پدرم اینطوری ببیندت ناراحت می شود نکن عزیز من . از این اتفاقات برای همه می افتد . بیا با ماشین من می رویم . خلاصه به خانه شان رفتیم . مجلس بیشتر شبیه به یک میهمانی آرام بود تا مجلس ترحیم . فامیل و اقوام مونیکا همه دور هم جمع بودند . از مونیکا علت و چگونگی درگذشت پدر را پرسیدند ، گفت : پدرم پارسال بیمار شد و بعد از آزمایش و فلان و بهمان دکترمان گفت که مبتلا به بیماری سرطان شده است و خواست دارو و درمان تجویز کند و او را در بیمارستان بستری کند و شاید با شیمی درمانی و عمل جراحی و چه و چه بر طول عمرش بیفزایند که گفت : هشتاد و هفت سال در این دنیا زندگی کردم همیشه سالم و سرحال بودم . کار کردم و محتاج هیچ کسی نشدم . خانه ای دارم که دو دخترم مونیکا و جسیکا با آرامش خیال زندگی می کنند . تا به حال داروئی و آمپولی به بدنم راه نیافته و اکنون نیز دارو و درمان و بیمارستان نمی خواهم . دوست دارم چند ماه باقی مانده عمرم را در کنار دو دخترم زندگی کنم . از خدا سپاسگزارم که به من زندگی و سلامتی داد و هشتاد و هفت سال تمام سر پایم نگاه داشت و اکنون سرطان را به سراغم فرستاده و خبرم می کند که وقت رفتن است و من کار ناتمام ندارم . با خیال راحت خواهم رفت . پدر رفت . اکنون روحش آن بالا با دیدن این بساط آرام است . رفتنش موجب شد که پس از چندین ماه دوباره دور هم جمع شویم . جسیکا را باش به جای گریه بر مرگ پدرش داشت از ما سوال می کرد که اگر خدا سرطان را سراغتان بفرستد چه عکس العملی نشان می دهید ؟ آیا رفتن را به همان آسانی که پدرم پذیرفت می پذیرید یا دست به دامن پزشک و دارو می شوید . هر کسی جوابی می داد .عمو گفت : من هنوز جوانم و می خواهم زندگی کنم . عمه گفت : من هنوز به اندازه پدرت پیر نشده ام . خاله هشتاد ساله گفت : من کم کم دارم پیر می شوم بعید نیست که هفت هشت سال دیگر وقت رفتنم باشد . برای جوانها هم این سوال بیجا بود با صراحت گفتند که خیال مردن آن هم به این زودی ندارند . از من نیز سوال کرد . گفتم خیال مردن ندارم و به اندازه کافی وقت تلف کرده ام و کارهای ناتمام زیادی دارم احتیاج به وقت بیشتری دارم . اما مسلم است که من نیز آز آغری راحاند اؤلوم می خواهم ( درد کم و مرگ آسان ) اما آن شب این سوال فکرم را به خود مشغول کرد که به راستی اگر خدا به این زودیها خبرم کند که دیگر وقت رفتن است آماده شو ، چه عکس العملی نشان دهم بهتر است ؟