2021-01-26

2021-01-20

یک روز سرد

 سایت قایاقیزی

کرونا غوغا می کند. می کشد و می بلعد و دم به تله نمی دهد. خانه که هستی حوصله ات سر می رود، بیرون که می روی با دیدنِ آدمیزاد، ترس برت می دارد. در این غوغای مرگ و میر، دل به دریا می زنم و از خانه می پرم بیرون. هوا سرد و تاریک و بادی است. آرام قدم برمی دارم. کوی و برزن، ساکت و سوت و کور است. کسی بیرون نیست. هرازگاهی آدمیزادی نمایان می شود که با عجله و تند راه می رود که زودی به مقصد برسد و گیرِ کرونا نیفتد. از کنار فروشگاه بزرگ رد می شوم. از مکانی که در روزهای عادی پرجنب و جوش و پر از خریدار بود، می گذرم. درِ بزرگش بسته و دلگیر و غمگین، گوشه ای کز کرده است. به کارکنانش فکر می کنم که سر وقت در محلِّ کارشان حاضر می شدند و برای بردن لقمه نانی بر سر سفره شان تلاش می کردند. اکنون حالشان چطور است؟ حتما پس انداز دارند. اگر نداشته باشند چه؟ ادارۀ کار و غیره کمکشان می کند. اگر آنها هم نتوانند کمک کنند، چه؟ خدا بزرگ است. راستی از کارگران و دستفروشان آب و خاکم چه خبر؟ از بقیه چه خبر؟ همه مجبورند برای گذران زندگی کار کنند. بیکاران ولایتم چه می کنند؟
با این افکار پریشان، خودم را جلو داروخانه می بینم. وقت را غنیمت می شمرم. تا اینجا آمده ام خوبست که داخل شوم و مجلّات داروخانه را بگیرم. این مجلّات ماهی یکی دو بار با موضوعات مختلف چاپ و رایگان به علاقمندان داده می شود. جلو در ورودی، سه نفر، سرِ صف ایستاده اند. فاصلۀ هر کدام از یکدیگر حدود دو متر است. پشت سر نفر سوّم می ایستم و بالاخره نوبت به من می رسد. مجلّات را می گیرم و به خانه برمی گردم.
به خانه که می رسم، با ماسک وارد دستشوئی می شوم و دستهایم را شسته و ضدعفونی می کنم. آینه روبرویم است و قیافه ام را نشانم می دهد. پارچه ای دور دهانم را محکم گرفته است. از دیدن قیافه ام هم افسوس می خورم. افسوس می خورم به سالهای گذشته که چقدر راحت و آزاد و بی دغدغه از خانه بیرون می رفتم و بدون ترس از این میکروب فسقلی مردم آزار، خرید کرده و به خانه برمی گشتم. مهمان می آمد و مهمانی می رفتیم و کلی خوش می گذشت. چه غذاهای مختلف و کیک های رنگارنگی می پختیم و چقدر ریخت و پاش می کردیم. اکنون مواظبیم که آذوقه تمام نشود. چرا که ایستادن سرِ صف آن هم با ماسک، خود حکایتی دیگر است.  
به قول سعدی:
نداند کسی قدر روز خوشی
مگر روزی افتد به سختی کشی

زنگ تفریح



 

2021-01-19

کاش

کاش می توانستم ( وقتی زورم به تو نمی رسید.) تو را هم مثل همکلاسی هایم بترسانم. بگویم:« مامانیمی باشیوا گتیره جاغام. » و تو از ترس مادرم و خانم ناظم و خط کش اش دست از سرم برمی داشتی.


 

زنگ تفریح



 

2021-01-14

دلایل شادی

 سایت قایاقیزی

برای شاد بودن، نیازی به اتّفاقی بزرگ نیست. همین که بهانۀ کوچکی برای شادی داشته باشی کافی است. همین که یوسف علیخانی کتابهای درخواستی ات را بفرستد، کافی است. خاما را به دست بگیری و نتوانی برای صرف چای یا قهوه کنارش بگذاری. چه کتاب خوش خوانی است این خاما.
شادی امروز من، پیاده روی در هوای سرد و ابری و بادی و تیره، کنار درختانی که همچون سربازان، به ردیف صف کشیده و برایم سلام می دهند، بود.
شادی امروز من، تماشای جوانه های سنبل و گل برف و... بود که در این سرما سرکی از زیر خاک کشیده و تماشایم می کردند. پس از تماشای این کوتاه قدان زیباروی، شادی من با دیدن کتاب« اسب ها در کنار یکدیگر» نوشته محمود دولت آبادی، ارسالی از کتاب آیدا، کامل شد.
خوش آمدی محمودجانِ دولت آبادی. قلمت برقرار و جان و دلت سلامت.

*

2021-01-09

یادش به خیر

 

با این دو ریال یام یام می خریدیم.
بعد ها اجناس گران شد و با 50 ریال یک دانه ساندویچ می خریدیم.

2021-01-06

به بهانۀ 17 دی ، کشف حجاب

سایت قایاقیزی

در خانۀ پدری از بابت حجاب مشکل نداشتم. نه حسرت چادر بر سر کردن و نه بی حجابی. روزهائی که هوا بارانی و برفی بود مادرم اجازه نمی داد با چادر به مدرسه بروم، چون با کیف و چتر نمی توانم چادرم را خوب جمع و جور کنم و به گل و لای آغشته اش می کنم و موجب زحمت می شوم. حق داشت نمیدانید روزهای بارانی چه بر سر چادر و شلوار و جورابم می آمد. او عقیده داشت که پالتو و شال خودشان حجاب هستند. با همکلاسی هایم  قلاب بافی می کردیم و شالهای توری می بافتیم  و در سرمای زمستان بر سر می انداختیم. مادربزرگم می گفت:« این که حجاب نیست موهایتان از سوراخهای شال دیده می شود. گرم هم نیست آخر توی این سرما که شال توری به سر نمی اندازند.»
 دستکش را هم خودمان می بافتیم. چه  دستکش های سفید و  توری و زیبایی! درست است که گرم نبودند، امّا در دنیای زیبای رویایی و بی غمِ خودمان، خودمان را شبیه عروس می دیدیم. از قشر ثروتمند نبودیم و نمی توانستیم لباس و وسایل دیگری که مد روز می شد تهیّه کنیم، اما حداقل دبیر خانه داری خوش ذوقی داشتیم که با تشویق و یاد دادن مدلهای زیبای بافتنی، از ما دخترخانمهای با سلیقه ای می ساخت. او زنی با سلیقه و مبتکر بود. با رهنمائی او، کیف و جامدادی و النگوی منجوق بافی و ... درست می کردیم و دنیای نوجوانی مان را زیبا و دلنشین می کردیم.
خلاصه مادربزرگم اگرچه به نازک بودن و توری بودن چادر و شالمان اعتراض می کرد، اما اعتراضش حالت امر و نهی نداشت. هر سال عید، مادرم همراه با خریدهای دیگر، برایم چادر گلی گلی خوش رنگ می خرید. خاله بزرگم برایم می برید ومی دوخت و از گوشه های باقی مانده آنها برایم دو تا دستمال می دوخت. تازه تکه های کوچکتری  را که از گوشه های دستمال می ماند، دور نمی ریخت و به خودم می داد که برای عروسکم لباس بدوزم. آخرچهارشنبه سوری های هر سال مادرم پول می داد که برای خودم عروسک بخرم. عروسک های پلاستیکی و بدون لباس که در این روز ارزانتر فروخته می شدند. من و دوست جان و مهناز، مهرناز و... هم می توانستیم از این عروسکها بخریم و با تکه پارچه های رنگارنگی که خاله و مادرها و مادربزرگها به ما می دادند برایشان لباس بدوزیم. من هم با تکه پارچه هائی که خاله ام برایم جمع می کرد و می داد لباسهای رنگارنگ می دوختم و عروسکم را با خودم به حمام می بردم وخوب می شستم و  لباسهایش را عوض می کردم. آخر سر هم با مدادرنگی هایم بر لبهایش ماتیک می کشیدم و چشمانش را با سایه آرایش می کردم. چقدر خوشگل می شد. بعضی وقتها عروسک مهناز به خواستگاری عروسک من می آمد و منهم جواب مثبت می دادم و جشن عروسی راه می انداختیم و برایشان لباس عروس و دامادی می دوختیم و نامزد می شدند. عجب دنیای زیبایی داشتیم.

مجبور نبودم در خانه چادر سر کنم. پدر و مادرم عقیده داشتند که نامحرم جائی در خانه ما ندارد. هر وقت لازم شد خودمان به شما می گوئیم که وارد اتاق مهمان نشوید. این هم خوب بود. من بعضی وقتها از تصمیمات این پدر و مادر خوشم می آمد. ازمهمان در اتاق مهمان پذیرائی می شد و بچّۀ بزرگتر خانه، برای پذیرائی کردن وارد اتاق می شد. سلام می کرد و چای و قند تعارف می کرد و بلافاصله از اتاق بیرون می آمد. هنگام ناهار یا شام نیز بچّه ها همراه مهمان سر سفره نمی نشستند. اول آنهاغذا می خوردند بعد از اینکه سفره را جمع کرده و به آشپزخانه برمی گرداندند، مادرم آنچه که می ماند بین ما تقسیم می کرد. بزرگترکه شدیم، مادرم اجازه داد ما نیز در اتاق مهمان بنشینیم و هنگام غذا آوردن هم به ما می سپرد هر چه غذا در بشقابتان می کشم اعتراضی نکنید وحرفی نزنید، چون اول باید مهمان بخورد و سیر شود. ما هم وقتی مهمان داشتیم سر سفره حرف نمی زدیم. علت این سختگیری وخود رائی مادرم را بعدها فهمیدم. مادرم همیشه می گفت:« کاسیبلیغین اوزو قارا اولسون / روی فقر سیاه.»
حق داشت. این همه فراوانی نبود. داشتن خانۀ مستقل آرزو و هدف هر خانواده ای بود، با قسط و قرض خانه می خریدند و بعضی خانه ها کوچک و نقلی بودند. اما حیاط و حوض کوچک هم داشتند. بعد از داشتن خانه، حتی اقساطی، اهل خانه راحت بودند. مادرم بزرگم می گفت:« شکمی که با نان خالی سیر می شود، غم ندارد. اصل داشتن چهاردیواری است که صاحب خانه بیگانه سرک نکشد.»   

در فصل تابستان، مادرم برایم چادر نازک توری که گلهای ریز خوشگل هم داشت می خرید. حیاط خانه پدری ام پر از گلهای رز رنگارنگ و اطلسی و محمدی بود و من با پیچیدن چادر به دور کمر و سرم برای خودم ویجنتی مالا می شدم و دور گلها می گشتم و آوازهای هندی می خواندم. « دوست دوست تارها» ویجنتی مالا، راج کاپور، راجندراکمار و فردین و فروزان را خیلی دوست داشتم. آن زمانها هنوز تلویزیون نبود و بعد ها هم که به خانه ها راه یافت روزی چند ساعت برنامه داشت و هنوز نتوانسته بود جای سینما را بگیرد. راستی که در آن دوران و در عالم کودکی برای خود چه دنیای قشنگی داشتم. بدون دردسر و مشکلی هنرپیشه و خواننده و نویسنده و شاعر می شدم. قصه هایم را روی کاغذ چرکنویس می نوشتم و بدون ترس از سانسور و مجوز چاپ دوباره برای خودم پاکنویس می کردم و نگاه می داشتم. دنیائی آزاد از بعضی مشکلات داشتم.

به طورکلی سلیقه خرید مادرم خوب بود. دوستان هم به پیروی از او برای دخترهایشان از این نوع چادرها می خریدند. پدربزرگ مرحومم با دیدن چادرهای ما عصبانی می شد که اینها چیست که بر سر دخترها می اندازید اینها  به جای اینکه حجاب باشند حاجی منه باخ چاغیریلار ( صدا می کنند که حاجی به من نگاه کن ) اما عقیده مادرم چیز دیگری بود حاجی که به حج رفته و خداشناس است، چگونه می تواند به دختربچه ها نظر بد داشته باشد؟ او که آنقدر ضعیف است که در مقابل یک دختربچه نمی تواند جلو نفس خود را بگیرد چرا پول خرج کرده و به حج رفته است؟ به نظر او ما هنوز بچه بودیم. در زمان پیامبر اسلام دخترهای عرب بلند قد بودند و زود رشد می کردند و رعایت حجاب برایشان واجب بود. بچّۀ نیم وجبی که دید زدن ندارد. خلاصه تا موقعی که به خانۀ جناب شوهر نرفته بودم چادر سرکردن و نکردن برایم مشکل نبود که بعدها آن هم خود داستانی و حکایتی دارد . باور کنید که اگر بنویسم خود حکایتی باورنکردنی می شود.

*

قیزیدیم سلطانیدیم / دختر بودم و سلطان بودم

من اؤزومه بیر خانیدیم / برای خودم یک خان بودم  

آرواد اولدوم دول اولدم / زن شدم بیوه شدم

هر گله نه قول اولدم / برای هر کس و ناکس بنده شدم  

*

دو کوچه آن طرفتر دوستی به نام ربابه داشتم. ربابه مجبور بود چادر سرش کند. روزهائی که در خانه شان را می زدم که با هم به مدرسه برویم، موجب می شد که بعد از زنگ به مدرسه برسیم و خانم معلم دعوایمان کند. او شب چادرش را قایم می کرد و صبح من بیچاره دم در منتظرش می شدم تا پیدایش کند آخر سر هم یا پیدا نمی کرد و در حالی که پدرش عصبانی بود خداحافظی می کرد و با خوشحالی با من به مدرسه می آمد و یا پدر و مادرش چادرش را پیدا می کردند که در این صورت با اخم فراوان سرش می انداخت و تا از کوچه وارد خیابان می شدیم باز کرده داخل کیفش می گذاشت. بعضی وقتها هم عمدی قسمتی از چادرش به میخ یا دستگیره در و ... گیر می کرد و پاره می شد و تا خرید و دخت چادر نو با خوشحالی و بدون حجاب به مدرسه می رفت. گاهی هم، به سبب دیر رسیدن به صف،  سر صف از خانم ناظم دو تا خط کش می خوردیم و کفِ دستِ مادرمرده مان سرخ می شد. چه خط کش محکم و دردآوری داشت بی انصاف! 

من از رضا شاه پهلوی راضی بودم. اعمال درست یا نادرستش به جای خود که سوادم برای بررسی اش قد نمی دهد. اما او را مسبب پیشرفت زنان می دانستم. نظر مادربزرگ پیرم درست برخلاف نظر من بود. او این شاه  را دوست نداشت و او را ایرضا قولدور ( رضا قلدر ) خطاب می کرد. او نیز حق داشت. مادربزرگم بی سواد بود. حتی سواد قرآنی هم نداشت. می دانید سواد قرآنی چیست؟ آن قدیمها دخترها به کلاس قرآن می رفتند هم قرآن و هم الفبا را یاد می گرفتند و می توانستند متن های ترکی را بخوانند. اما به علت آموش ندیدنِ نوشتن، عاجز از نوشتن بودند. مادربزرگم در مورد هفده دی و کشف حجاب می گفت:« چند روز به هفده دی مانده ریش سفیدانِ شهر را به شهرداری فراخواندند و به آنها اطلاع دادند که در هفده دی همراه همسرانشان در شهرداری حاضر باشند. به آنها موضوع را گفته بودند. زنان نیز برای خود لباس گشاد و چارقد آماده کرده و آن روز با شوهران خود به شهرداری رفتند. چه درد سرتان بدهم که در این روز چادر از سر زنان برداشتند و در حالی که مردانشان پشت سرشان می آمدند در کوچه و خیابان گرداندند تا پیر و جوان و کوچک و بزرگ ، با چشمان خود نظاره گر بزرگان خود باشند و از آنها پیروی کنند. نمی فهمم چطور به عقل این آدم رسید که می تواند یک شبه باورها و اعتقادات مردم را از مغزشان پاک کند؟ او با افتخار آزادی زن را شعار داد و یک عده ساده لوحِ ترسو نیز دنباله روش شدندن. در حالی که نه تنها به ما آزادی نداد بلکه مختصر آزادی که داشتیم از ما گرفت و در شهر و دیار خودمان زندانیمان کرد. ما که راحت از خانه بیرون می رفتیم و در مجالس عروسی و عزا و.... راحت شرکت می کردیم یک دفعه خانه نشین شدیم. حالا فرض کنیم شرکت در این مجالس ضروری نبود. به حمام رفتن که واجب بود. مجبور شدیم، برای رفتن به حمام از پشت بامها به جای کوی و برزن استفاده کنیم. رفته رفته به روش پشت بام گردی عادت کردیم. این مشکل ما هم به پدران و برادران و شوهران ما ربط زیادی نداشت و قادر به اعتراض و اظهار نظر نبودند چون ایرضا قولدور، قلدرتر از آن بود که یکی بخواهد جلویش حرفی بزند. او ما را توی دردسر انداخته بود. به این هم بسنده نکرد و دستوری دوباره رسید که زنان چارقد نیز بر سر نکنند. ماموران هم مجبور بودند به زن و دختری که چارقد برسر در کوی و برزن ظاهر می شود تذکر بدهند و یا با جسارت فراوان چارقد را از سرش باز کنند. آن زمان بود که بایاتیهای مخنلف از زبانِ زنان سروده شد.

*

زنجیر آچارام /  زنجیر را باز می کنم

خویدان قاچارام /  از شهر خوی فرار می کنم

آشما باشیمی /  سرم را باز نکن

اؤزوم آچارام /  خودم باز می کنم  

*

نه قولدوردو بیزیم خان / چقدر قلدر است خان ما

جیگریم اولوبدو بریان / جگرم از دستش کباب شد

گؤروم بوینو بورولسون /  الهی گردنش بشکند

ائیلیری باغریمیزی قان /  دلمان را خون می کند  

*

رضا قلدر به این هم بسنده نکرد و پا فراتر نهاد و به یکباره مراسم عزاداری عاشورا را ممنوع اعلام کرد. مگر دسته های سینه زنی و زنجیر زنی و قمه زنی و حتی نوحه خوانی جرات بیرون آمدن داشتند؟ او این اعمال را خلاف می دانست. در ماکو ملائی داشتیم و می گفت خودآزاری حرام است و در قیامت اعضای بدن از دست ما لب به شکایت خواهند گشود. اما این حرف حق و درست  را نمی شود که به دسته قمه و زنجیر زن تحمیل کرد.  تازه دل اینها لبریز از شور حسین است و فکر می کنند اینگونه دین خود را به این مرد بزرگ ادا می کنند. اگر به این قمه زن بگوئی قمه زدن حرام است که قمه را بر سرت می زند. نمی شود به زور مانع اینها شد.( زورنان گؤزللیک اولماز / زیبائی به زور نمی شود ) باید آگاهی داد و این کار نیاز به زمان و تلاش مثبت دارد. اما تنها کسی که گوشش به هیچ نصیحتی بدهکار نبود همین ایرضاقولدور بود.»

دوره دبیرستان بودیم. بعد از جشنهای دوهزاروپانصد ساله شاهنشاهی ایران بود که هر سال یک بار به قول مدیران مدارس بخشنامه ای می آمد و از دخترخانمها می خواستند که چادرهایشان را از سر بازکنند و این بهانه ای به دست بعضی از مسئولان مدارس می داد که وارد کلاسمان بشوند و چادرهایمان را از کشوِ نیمکتمان بیرون کشیده و به دفتر ببرند. یکی از همان روزها خانم ناظم به مبصر کلاسمان ماموریت داد که چادرهایمان را گرفته به دفتر ببرد. تازه کارش را شروع کرده بود که داد راضیه دانش آموز کوتاه قد وریزه میزه کلاس که در ردیف اول نشسته بود بلند شد او با خشم فراوان گفت:« آناسیندان دوغمویوب چادرامی الیمدن آلان ( کسی که بخواهد چادرم را از دستم بگیرد از مادرش نزائیده ) »
مبصرنگو جاسوس ساواک بگو، دختر لوس و تیتیش مامانی  با ادا و عشوه بی مزه خود گفت:« رو حرف بزرگترها حرف میزنی ایندی گؤره ره م گونووی ( حالا روزتو می بینم ) »و بعد با کبر و غرور فراوان  به دفتر رفت و خانم ناظم را با خود به کلاس آورد. نامبرده راضیه را به خاطر سرپیچی از مقرّرات مدرسه سرزنش و اندکی هم نصیحت کرد که وقتی دستوری از مافوق می رسد به نفع شماست. می خواهند شما روشنفکر شوید. حالا دیگر زمان چادر و چاقچور گذشته است. عصر عصر تمدن جدید است و .... اما راضیه کوتاه بیا نبود. دادش درآمد و گفت:« خانم ناظم مگر نمی گوئید در این مملکت آزادی هست؟ شما خود از تمدن جدیدتان پپروی کنید و به ما خط ندهید. همانگونه که شما آزادید با هفت قلم آرایش و دامن کوتاه به مدرسه بیائید من نیز آزادم که با چادر به مدرسه بیایم.»
خانم ناظم  در حالی که ناراحت بود و آتش خشم از چشمانش زبانه می کشید و سعی در پنهان کردنش داشت، گفت:« این تمیزی و زیبائی است. هر زن و دختری باید تا حدی به تمیزی و شیک پوشی خود فکر کند. شماها هنوز بچّه اید و خیلی چیزها را نمی فهمید و ...»
راضیه جواب داد:« این شما هستید که خیلی چیزها را نمی دانید و فکر می کنید با تحمیل کردن عقیده تان به من آزادی می دهید . با سخن شما موافق نیستم. در خانه به من اجازه بیرون آمدن بدون حجاب را نمی دهند و شما این اجازه را ندارید با این دست آویزتان خانه نشینم کنید و حق درس خواندن را از من و امثال من  بگیرید. »
جرّو بحث بالا گرفت. ناظم و راضیه هر دو خشمگین بودند و هیچکدام حاضر به کوتاه آمدن نبود. یکی می گفت:«  این بخشنامه و دستور صریح است»  دیگری جواب می داد:« این خودشیرینی و چاپلوسی شما در مقابل بالادستتان  است.»
اما برای ما دانش آموزان این جرّ و بحث یک فاجعه بود، فجعخه ای بر علیه راضیه. دانش آموزی با خانم ناظم، بزرگِ دبیرستان رودررو شده و روی حرفش حرف زده است. خدا می داند فردا در مورد این دانش آموز چه تصمیمی گرفته خواهد شد.
پدرم می گفت:« این بخشنامه هر سال می آید و این نمایش برای این است که خانواده هائی که می خواهند دخترشان بدون حجاب به مدرسه بروند ویا دخترخانمهائی که حجاب را دوست ندارند و در مقابل جامعه یا اطرافیان محصوریتی دارند، این بخشنامه را بهانه قرار داده و کشف حجاب کنند. خانم ناظم شما کمی زیاده روی کرده و روی دانش آموز را باز کرده است که این کار درستی نیست. خدا کند راضیه از مدرسه اخراج نشود. خدا کند این حاضرجوابی برایش گران تمانم نشود. دخترم از تو می خواهم سکوت کنی. حرف نزن و چشم بگو تا این دو سه روز بگذرد. تحمّل ناپدید شدن و درد فرزندانم در زندان و شکنجه دیدنشان در توان و قلب من نیست.»
نتیجه زبان درازی راضیه این شد که سال بعد ثبت نامش نکردند و به مدرسه ای دیگر رفت. باشا دئدیلر کئفین نئجه دی ؟ دئدی دیلیم قویسا یاخجیدی .( از سر پرسیدند حالت چطوراست ؟ جواب داد : اگر زبان بگذارد خوب است ) و بعدها دیگر راضیه را ندیدیم. هرگز ندیدیم.

مرحوم مادربزرگ بسیار مؤمن و مذهبی من که هنگام بیرون رفتن از خانه خودش را با چادر چنان می پوشانید که فقط یک چشمش بیرون می ماند، به فکر و باور دیگران احترام می گذاشت. چقدر بدش می آمد از رفتار برادر و پسرخاله هایم وقتی که موهایم از روسری بیرون بود و آنها دعوایم می کردند که حجابت کامل نیست. موهایت را بپوشان که گناه است. می گفت:«  به شماها چه؟  سن نه ن منی بیر قبیره قویاجاقلار؟ (من و تو را داخل یک قبر خواهند گذاشت؟ منظور گناه مرا به حساب تو نخواهند نوشت) خود سراپا گناهید و مفهوم پاکی و غیرت رانمی دانید وآنرا در آزار خواهر و مادرتان معنی می کنید؟ به جای این آزار و اذیتها بروید به کارهای عقب افتاده خودتان برسید. شما که نمی توانید ایکی ائششه گین آرپا پایین بؤله سیز ( سهم جو دو تا خر را قسمت کنید ) چه کار به تار موی زنها دارید؟ بروید وظایف اصلی تان را انجام دهید. پنج  مردید و در خانه نان نیست.

حالا دوستان خودتان قضاوت کنید به این مادربزرگ مرحوم که فقط سواد خواندن و نوشتن نداشت میشود بیسواد گفت ؟

*
مرحوم مادربزرگم اگر اکنون زنده بود، حتما می گفت:« نه به آن شوری ِ شوری، نه به این بی نمکی»