2012-03-29

کاکتوس



کاکتوس ها را دوست دارم. گیاهان صبور و مقاومی هستند. شرایط سخت را تا آخرین نفس تحمل می کنند. به آب و غذای کمی نیاز دارند. رشدشان در آب و هوای گرم بهتر و بیشتر است. با دیدن آنها ، گلدانهای کاکتوس خانه مان یادم می افتد که تابستانها دورتادور حوض مستطیل شکل و بزرگ حیاطمان همراه شمعدانی ها و عروسها می چیدیم و به حال و هوای خودشان بزرگ شده و قد می کشیدند. زمستانها هم مهمان پشت پنجره اتاقمان بودند. طفلکی ها زحمتی نداشتند. فقط تیغ های تیزشان وقتی به انگشتمان فرو می رفت پدرمان درمی آمد.
روزی از روزها که داشتم پنجره را باز می کردم وجود کاکتوس را پشت پنجره به کلی فراموش کردم. گلدان با باز شدن پنجره تکانی خورد و داشت وارونه به زمین می افتاد که دستم را جلو بردم و کاکتوس با تیغهایش کف دستم افتاد. حالا بیا و با موچین تیغها را دانه دانه از کف دستت خارج کن. ذرات کوچک عجب می سوختند. گیاه خراب شد و کف دستم را انگار صدها مورچه گاز گرفتند. مورچه ی لامذهب با آن جثه ی دو میلی متری اش عجب نیرویی دارد.
چند سالی است که در این دیار گاهی گلفروشی سر خیابان گلدانهای کوچکی از این گیاهان را آورده و حراج می کند. پس از یکی دو هفته که خوشگل ها دست چین و به فروش می رسند ، بقیه روی دست فروشنده می ماند. دوستم اورزولا می گوید :« کاکتوس با آب و هوای اینجا سازگار نیست. خریدنش یعنی دور انداختن پول زبان بسته. اینها آب و هوای گرم و خشک می طلبند.» سال گذشته وقتی دیدم که فروشنده ، طفلکی ها را از پشت ویترین بیرون انداخته و داخل قوطی مقوائی روی هم انباشه و گوشه تاریک مغازه به حال خودشان رها کرده ، دلم خیلی سوخت و هوس کردم چند تائی بخرم. در حالی که اورزولا نق می زد که :« مگر عقل از سرت پریده دختر؟ اینها مرده اند می فهمی ؟ مرده اند. بیاندازشان داخل قوطی.»
فروشنده تا متوجه جر و بحث من و اورزولا شد ، جلو آمد و گفت:« اینها را دوباره به گلخانه می فرستیم تا جانی تازه بگیرند و بزرگتر شوند و بفروشیم. اما اگر شما بخواهید نصف قیمت حساب می کنم.»
گفتم :« کور آللاهدان نه ایستر؟ ایکی گؤز . بیری ایری بیری دوز / کور از خدا چی می خواد ؟ دو تا چشم بینا. یکی کج و یکی راست.»
چند دانه خریدم در حالی که اورزولا اعتراض می کرد که :« اوجوز اتین شورباسی اولماز / شوربای گوشت ارزوان خوردنی نمی شود.»
به خانه که رسیدم ، خاک و گلدان را عوض کردم و همه را داخل یک گلدان مستطیل شکل کاشته و پشت پنجره گذاشتم. نه تنها خراب نشدند که روز به روز حالشان بهتر شد و یک کمی قد کشیدند. چند روز پیش که از جلو مغازه گلفروشی رد می شدم ، داشت کاکتوس های مادرمرده را از جلو ویترین برمی داشت که باز داخل قوطی مقوائی بیاندازد. باز دلم سوخت و دو تا برداشتم. اکنون کاکتوس های خوشگل من پشت پنجره برای خودشان خانه و کاشانه ای دارند و هر وقت از کنارشان می گذرم یا آبی به سر و صورتشان می پاشم ، احساس می کنم که به من لبخند و چشمک می زنند. چقدر دوستشان دارم. اگرچه رشدشان خیلی کم است
.

2012-03-22

خانه تکانی عید



آن قدیمها به ماه اسفند « بایرام آیی » می گفتیم. زیرا در این ماه تلاش و تکاپوی والدینمان شروع می شد. خرید عیدی برای عمه خانم ها و نوعروسها ، خانه تکانی ، پختن و خریدن شیرینی و قورابیه و آجیل چهارشنبه سوری و سبز کردن گندم و ترتیزک. ما بچه محصل ها هم دغدغه مخصوص خود را داشتیم. از بقال سر کوچه کارت پستال های قشنگی می خریدیم و دنبال دوبیتی های مناسب نوروز و عید می گشتیم که پشت کارت پستال ها بنویسیم.
مادرها خانه تکانی می کردند و پدر و برادرها هم کمک دست آنها بودند. شستن پنجره هائی که دست مادر به آنها نمی رسید به عهده برادر و پدر بود. خوشحال بودیم که جمعه آخر اسفند بخاری ها را برمی داریم و از بوی نفت خلاص می شویم. مادرم می گفت:« بنی آدم موجودی ناسپاس است. همین بخاری که از بوی نفتش گله دارید ، سه ماه تمام ما را از سرمای سخت زمستان حفظ کرده است. کسی نیست بگوید خورشید خانم که حالا درآمدی توی برف و یخ کجا بودی؟»
خلاصه که جمعه آخر اسفند بخاری نفتی برداشته می شد. مادر روی فرش پتوی کهنه و روزنامه پهن می کرد تا دود لوله بخاری فرش را سیاه نکند. پدر و برادر به هنگام تمیزکردن بخاری و لوله ، حسابی سیاه و دودی می شدند. بوی نفت که جای خود داشت.
اما کار من و آبجی هیچ دوست داشتنی نبود. ما دو تا ، سطلی برداشته و با آب گرم نیمه پرش می کردیم و پودر رختشوئی اضافه کرده با دستمال دیوارهای روغنی اتاق ها را می شستیم و با حوله خشک می کردیم. الحق والانصاف دیوارهای روغنی بعد از اتمام کارمان برق می زد. آخر از طفلکی ها در طول سال تحصیلی به جای تخته سیاه و تابلوی اعلانات استفاده می کردیم. هرچند که مادرمان ماهی یک بار شاید هم به فاصله کم ما را
مجبور به شستن می کرد.
شستن پرده ها و ملافه ها کار ترلان بود که مادر نیز کمکش می کرد. او برای روز آخر کاری باقی نمی گذاشت. روز آخر مخصوص چیدن سفره هفت سین بود. دلمه برگ مو هم روی اجاق به حال و هوای خودش آرام می جوشید و بوی خوش و اشتها آورش دل و جان را نوازش می کرد و همراه ما با بو و طعم لذت بخشش ، به میهمانان نوروزی خوش آمد می گفت.
روزهای خوش نوروزی یادش به خیر.
دلمه برگ موی مادر یادش به خیر.
اسکناس های لای قرآن پدر یادش به خیر.
تخم مرغ آب پز و رنگی مادربزرگ یادش به خیر.
قلک های پر از پول عیدی که از بزرگترها گرفته و جمع می کردیم ، یادش به خیر.
مشق های ناتمام شب عید ، یادش به خیر.
خلاصه که آن قدیمها یادش به خیر.
*
در سال جدید دلتان خوش ، لبتان خندان ، جانتان سالم و زندگی تان پر از صلح و صفا و آرامش باد.



*

2012-03-18

سنبل خانم پارسالی



سیمین دانشور

سیمین دانشور (زاده ۸ اردیبهشت سال ۱۳۰۰ خورشیدی در شیراز) نویسنده و مترجم ایرانی است. وی نخستین زن ایرانی است که به صورتی حرفه‌ای در زبان فارسی داستان نوشت. مهم‌ترین اثر او رمان سووشون است که نثری ساده دارد و به ۱۷ زبان ترجمه شده است و از جمله پرفروش‌ترین آثار ادبیات داستانی در ایران محسوب می‌شود. دانشور همچنین عضو و نخستین رئیس کانون نویسندگان ایران بود.

آتش خاموش در کتابناک

2012-03-01

ماهی قرمز شب عید




اسفند ماه است و بازار خرید و تهیه وسایل سفره ی هفت سین گرم است. مادربزرگم به اسفند ماه « بایرام آیی » می گفت. ماهی که به پیشواز نوروز می رویم. امسال دیگر دغدغه ای برای خرید ماهی قرمز ندارم. ماهی های قشنگم بزرگ شده و در کنارم زندگی راحتی دارند. به قول دوستم هاله ، ماهی های خوشبختی دارم. در طول روز هر قدر هم به علت کار و مشغله فراموششان کنم ، هنگام غذا یادم می آید که بجز من کوچولوهای خوشگلم هم گرسنه اند. بجز غذای خشک ، گاهی وقتها از آنها با آرتیمیا یا کرم خونی پذیرائی می کنم. هر وقت هم اسفناج تازه می خرم برایشان به اندازه ی یک قاشق چای خوری آب پز کرده و می دهم که نوش جان کنند. خانه ی کوچکشان تنگ آب نیست. بلکه خانه ی مستطیل شکلی است با گل و گیاه که نسبت به جثه و تعدادشان جای کافی دارد. آنها چند سالی است که با من زندگی می کنند. احساس می کنم مرا می شناسند.
خرید ماهی قرمز را نه تنها تحریم نمی کنم ، بلکه نوروز سال نود و دو برای نوه خانم کوچولوی نازم نیز می خرم و به او یاد می دهم که ماهی هم مثل ما جان دارد و جان شیرین خوش است. او باید یاد بگیرد که با حیوانات مهربان و به فکر شکم گرسنه و سلامتی آنها باشد. همانگونه که مادر و مادربزرگم یادمان دادند که با گربه ها مهربان باشیم. هر روز هنگام ناهار استخوانهای داخل آبگوشت را جدا کرده و به گربه مان می دادیم. او هر روز هنگام ناهار دم در دهلیز می نشست و غذا می خورد. هر وقت غذای گوشتی نداشتیم از او با تکه پنیری و ماستی پذیرائی می کردیم. آموخته بودیم که کبوتر و گنجشک هم مثل ما موجود زنده اند و شکمی دارند که باید سیر شود. آنها نیز از سفره ی پربرکت خانه هایمان سهمی می گرفتند. خرده ریزه های نان و برنج غذای خوشمزه ی آنها بود. مادربزرگ و مادرمان از تعریف و تمجید خانم همسایه که شوهرش کفترباز بود و هر از گاهی آبگوشت مقوی کبوتر می پختند چندششان می شد و دلشان به حال کوچولوها می سوخت. کودکان ما باید بدانند که ما انسانها مسئول بی خانمانی حیوانات هستیم. جنگل را نابود می کنیم و برای آسایش خودمان خانه و جاده می سازیم. جلوی رودخانه سد می بندیم که دریاها خشک و پرندگان دریائی دربدر شوند. با قطع درختان، به کبوتر و گنجشک ستم می کنیم و حالا نوبت ماهی های قرمز زبان بسته است که به بهانه ی ایرانی نبودنشان و چه و چه ، باید از زندگی مان حذف شوند. بخریم تا روی دست فروشنده نماند و نمیرد. بخریم و برایشان خانه ای کوچک و زیبا تهیه کنیم
.

مگر داداش من ویزاست؟


*