2008-02-28

عید دارد می آید

عید دارد کم کم از راه می رسد ، اما در این دوردستها حال و هوای نوروزی را حس نمی کنم . ناچار به گذشته ها و رویاها پناه می برم . به آن دور دورها ، به عالم کودکیها و بی خبری ها که با یک آب نبات چوبی و شکلات مینو دلخوش می شدم . به روزهائی که نوروز را در چادرنماز گلی گلی شب عید و کفشهای قرمز دخترانه می دیدم . ناچار به آن دوران سفر می کنم . بعد از ناهار پدر رو به مادر می گوید : عیدی و پاداش مان را دادند . مادر فوری می گوید : برویم خریدهای عیدمان را بکنیم . بعد دوتائی می نشینند و به قول مادر عیدی و پاداش را مثل گوشت قربانی تقسیم می کنند . این پول برای لباس بچه ها ، این برای شیرینی و میوه شب عید ، این برای برنج و گوشت میهمانها ، و ... و ... و آخر سر یک دفعه مادر می گوید : ای وای می بینی عیدی خواهرهایت را فراموش کردیم . پدر نگاهی به بقیه پولی که در دست دارد می کند و سپس می گوید : خواهر ها مهم نیستند . آنها امسال عیدی نمی گیرند . مادر می گوید : یعنی چه که آنها مهم نیستند ؟ مگر می شود ؟ شب عیدی چشمشان به راه می ماند . خدا را خوش نمی آید . زود باش از اول حساب می کنیم . پدر عصبانی می شود و می گوید : نه خیر از اول حساب نمی کنیم . اصلن خواهرهای من هستند ، دلم نمی خواهد امسال برایشان چیزی بخرم . مادر می گوید : مگر دل بخواهی است ؟ این رسم است دیگر ائلدن دیشقار ادا گتیرمه ( رفتار خلاف رسوم انجام نداه ) .جروبحث می کنند و بعد با هم به بازار می روند . عصر دیر وقت خسته و کوفته به خانه برمی گردند. بازار چقدر شلوغ بود ایینه سالماغا یئر یوخویدو ( جائی برای سوزن انداختن نبود.) اما آنها خیلی چیزها خریده اند . برای من چادرنماز گلی گلی هم خریده اند . آخ جون تابستانها که باغچه حیاطمان پر از گلهای رنگارنگ می شود ، من هم چادرنماز گلی گلی ام را دور کمرم می پیچم و مثل پروانه های رنگارنگ لابه لای گلها از شاخه ای به شاخه دیگر می پرم . برای خودم ویجنتی مالا می شوم و می رقصم و آواز می خوانم . مادر می گوید : خدا را شکر همه چیز خریدیم و کسری نداریم . پدر می گوید : خدا اموات ترا بیامرزد . پس اندازی که کردی خیلی به دردمان خورد . تشکر خشک و خالی او مادر را خرسند و راضی می کند . بعد پدر از کیف اش یک دسته اسکناس نو پنجاه ریالی در می آورد و بعد قرآن قدیمی اش را از بالای تاقچه برمی دارد و اسکناسها را لابه لای صفحات قرآن می گذارد . این اسکناسها باید هنگام تحویل سال نو داخل صفحات قرآن بمانند . بعد از تحویل سال به کسانی که برای دید و بازدید می آیند یکی می دهد . به این می گوئیم تحویل پولو . آئینه های کوچکی هم خریده است . روز چهارشنبه سوری به خانه نزدیکان می رود و به هر نو عروسی و زن جوانی یکی از این آئینه ها را هدیه می دهد . آئینه نشانه روشنی و زلالی در سال نو است .
مادربزرگ کوزه آب سفالی اش را از زیر زمین بیرون می آورد . خوب می شوید وآن را با لنگه جوراب نازک ساق بلند زنانه که شوشه ای جوراب می گوید ، می پوشاند و پر از آبش می کند . سپس یک پیاله تخم ترتیزک را که خیس کرده است ، دور تا دور کوزه می مالد . بوی تر تیزک به مشام می رسد . کوزه هنگام تحویل سال سبز سبز می شود . گاهی وقتها سر عروسک نایلونی را بزک کرده روی درب کوزه می گذارد .
داداش بزرگه از بیرون می آید . نایلون کیسه ای کوچکی در دست دارد . داخل نایلون دو تا ماهی و مقدار کمی آب است . ماهی ها را فوری داخل تنگ ماهی می اندازد . حالا ما چهار تا ماهی قرمز داریم دو تای دیگر از سال قبل مانده اند . خدا کند جایشان تنگ نباشد و تا بهار و پر شدن حوض حیاط زنده بمانند . دلم برایشان شور می زند که خانه شان خیلی کوچک است . اما اینجا امن تر از حوض حیاطمان است . آخر بعضی وقتها کلاغها و گربه ها می توانند این ماهی ها را شکار کنند . آن وقت دلم خیلی می سوزد .
...
و من در عالم رویاها دلخوشم
.

2008-02-26

باز هوای وطنم وطنم آرزوست

عجب روز و روزگاری شده است به خدا . دلم می خواست در حال و هوای سال نو و سفره هفت سین مادربزرگ بنویسم . اما امشب نوشتنم نمی آید
...
نظر شما به ثبت رسید و پس از تایید نویسنده وبلاک نمایش داده خواهد شد
پس از نوشتن پیام در وبلاک دوستی ، وقتی جمله بالا بر صفحه مونیتور ظاهر می شود ، حکایت از این دارد که بعضی ها یا دوست ندارند وبلاک نویس مطالبی که باب میل شان نیست بنویسد ، یا بیماری مردم آزاری دارند . چنین افرادی حتی این منطق را هم ندارند که بگوئی : داداش من ، آبجی من ، نوشته ها اذیتت می کند ؟ مجبورت که نکرده اند . آرام و بی سر و صدا ماوس را به قسمت بالای مونیتور و گوشه راست برده و روی ضربدر قرمز کلیک کن و از وبلاک یا سایت یا هر صفحه دیگر خارج شو. بدون اینکه به هموطن ، به نویسنده وبلاک توهینی بکنی که چنین اجازه ای هم نداری

چی بگم

عجب روز و روزگاری شده است به خدا . دلم می خواست در حال و هوای سال نو و سفره هفت سین مادربزرگ بنویسم . اما امشب نوشتنم نمی آید
...
نظر شما به ثبت رسید و پس از تایید نویسنده وبلاک نمایش داده خواهد شد
پس از نوشتن پیام در وبلاک دوستی ، وقتی جمله بالا بر صفحه مونیتور ظاهر می شود ، حکایت از این دارد که بعضی ها یا دوست ندارند وبلاک نویس مطالبی که باب میل شان نیست بنویسد ، یا بیماری مردم آزاری دارند . چنین افرادی حتی این منطق را هم ندارند که بگوئی : داداش من ، آبجی من ، نوشته ها اذیتت می کند ؟ مجبورت که نکرده اند . آرام و بی سر و صدا ماوس را به قسمت بالای مونیتور و گوشه راست برده و روی ضربدر قرمز کلیک کن و از وبلاک یا سایت یا هر صفحه دیگر خارج شو. بدون اینکه به هموطن ، به نویسنده وبلاک توهینی بکنی که چنین اجازه ای هم نداری .
...
باز هوای وطنم وطنم آرزوست

2008-02-20

به بهانه دوم اسفند و روز زبان مادری

سخن از دوم اسفند و روز زبان مادری به میان آمد ، بی اختیار یاد خانم معلم و قلک سفالی اش افتادم . اول صبح که وارد کلاس می شد ، دفتر نمره بزرگش را روی میز می گذاشت و سپس کیفش را باز می کرد. اول جاخودکاری فلزی نیم کره ای اش را در می آورد و روی میز می گذاشت و خودکار قرمز و آبی و مداد سیاهش را یکی یکی روی جامدادی به دارازا می چید وچند نیم ورقه که رویش با خط درشت « تنبل » نوشته شده بود را نیز زیر جامدادی می گذاشت . بعد تشکچه کوچک ده سانتی متری گلی گلی اش را که خودش دوخته بود و مخصوص سنجاق ته گرد بود از کیفش در می آورد و به قسمت بالای جامدادی آویزان می کرد . مادر و مادربزرگ و خاله ها و عمه هایم نیز از این تشکجه ها داشتند و به آن ایینه قابی ( جا سوزن ) می گفتند . آنها با حلقه کوچک پارچه ای که خودشان برایش دوخته بودند ، ایینه قابی را از گوشه ای از چرخ خیاطی آویزان می کردند . مادران مان سوزن و سنجاق ته گرد خیاطی شان را داخل این تشکچه فرو می کردند . اما خانم معلم ما وقتی می خواست دانش آموزی را تنبیه کند ، به وسیله این سنجاق ته گردها ، نیم ورقه « تنبل » را به پشت دانش آموزان می چسبانید و آنها را سر صف می فرستاد تا بچه های کلاسهای دیگر برایشان تنبل بکشند . این نوع تنبیه خانم معلم اولها خیلی وحشتناک بود. آدمی رسوای مدرسه می شد ، اما سال که به آخر رسید، این تنبیه نیز عادی و سپس خنده دار شد . یک چیز دیگری هم داشت و آن خط کش کلفت تخته ای اش بود که برای زدن به کف دست دانش آموزان ، از آن استفاده می کرد .
سخن کوتاه کنم که بعداز این مهمات نوبت به قلک سفالی خانم معلم می رسید. آن را نیز بغل دست جامدادی می گذاشت. هر کسی که اشتباه می کرد و کلمه ای به زبان مادری ادا می کرد می بایست یک ریال داخل قلک بیاندازد . مگر بچه آن وقتها چقدر پول توجیبی می گرفت که یک ریالش را هم توی قلک خانم معلم بیاندازد ؟ با یک ریال می توانستیم مداد یا مدادتراش یا پاک کن و دفتر بیست برگی کوچک بخریم . انصاف نبود که به گناه نکرده مجازات شویم . گاهی اوقات سر کلاس ( درست یادم نیست زنگ ورزش یا انشا یا هر زنگ دیگر ) از ما می خواست که چیستان یا قصه هائی که از مادربزرگمان یاد گرفته بودیم تعریف کنیم . سینه ام پر از قصه ها و چیستانهای مادربزرگم بود . اما چطور می توانستم آنها را به فارسی برگردانم و تعریف کنم ؟ من که فارسی را خوب بلد نبودم ، من که به زحمت می خواندم و می نوشتم و ازبر می کردم . من دلم می خواست دست بلند کنم و تاپماجا بگویم زیرا که چیستان به دلم نمی نشست. دوست داشتم بگویم « هارا گئدیرسن ایریم اویروم ؟ سنه نه گؤره تپه سی دلیک ! » دوست داشتم قصه « سازیم دینقیل » را به زبان مادریم تعریف کنم و آخر سر هم به تقلید از اورقیه آنا ، دست چپم را به جلو دراز کنم و با دست راستم مثل
آشیق زولفیه ساز بزنم و بخوانم :
چؤرک وئردیم قاتیق آلدیم / سازیم دینقیل دینقیل دینقیل / قاتیق وئردیم پنیر آلدینم / سازیم دینقیل دینقیل دینقیل / پنیر وئردیم خورما آلدیم / سازیم دینقیل دینقیل دینقیل / خورما وئردیم کیتاب آلدیم / سازیم دینقیل دینقیل دینقیل / کیتاب وئردیم سازی آلدیم / سازیم دینقیل دینقیل دینقیل / دینقیل دینقیل دینقیل دینقیل
اما افسوس که نه جرات دست بلند کردن داشتم و نه خانم معلم اجازه قصه گوئی به من می داد. حق هم داشت اگر می خواستم قصه تعریف کنم که چند ماه پول توجیبی ام رابدهکار قلک خانم معلم می شدم.
خودم که معلم شدم اوضاع یک کمی با گذشته فرق کرده بود . آن زمان در هر خانه ای تلویزیون بود و بچه ها هم در کودکستان سرودها و اشعار فارسی را می آموختند و معلم برای آموزش زبان فارسی مشکل چندانی نداشت . تازه یک چیز دیگر هم مد روز شده بود . بعضی از پدران و مادران جوان با کودکانشان فارسی حرف می زدند . چقدر دلم برای طفلکی ها می سوخت . بزرگترها با هم حرف می زدند و می گفتند « گه ل » اما وقتی بچه بینوا را صدا می کردند می گفتند « بیا » به تهران که می رفتی میزبان سفارش می کرد که باجی جان فارسی حرف بزن که ندانند از تبریز آمده ای. غافل از این که از « ج » اش معلوم بود اهل کجاست . خدا به کسانی که چنین بدعتی را رواج دادند انصاف بدهد .
اکنون که سالهاست در دفتر خود و برای دل خود به هر زبانی که دلم می خواهد ، می نویسم ، قلمم از نوشتن عاجز است. من که دستورزبان مادریم را نیاموخته ام چگونه می توانم صحیح و بدون غلط و اشتباه بنویسم ،من که گاهی اوقات وقت زیادی سپری می کنم تا ریشه فعلی ، پسوندی ، ضمیری در زبان مادریم پیدا کرده در وبلاک دستور زبانم بنویسم ، چگونه می توانم در مقابل نویسنده توانای فارسی زبان اظهار وجود کنم ؟
نمی دانم حالا اگر بخواهم همین متن را به مناسبت زبان مادری به ترکی آذربایجانی بنویسم چه آش شله قلمکاری درمی آید . برای امتحان اولین نوشته وبلاکم ،
چادرنماز مادربزرگم را به زبان مادری ام برگردانده ام به همان زبانی که او سخن می گفت نه به آن زبانی که نمی دانم کجا تدریس می شود . از دوستانی که لطف می کنند خواهش می کنم بخوانند و مقایسه کنند
بؤیوک آنامین ناماز چادراسی
هله اوشاغیدیم کی خالالاریمین بیریسی دانشسرانی قورتاریب معلم اولدو. او قاباخجادان نذیر ائله میشدی کی معلیم اولجاغین ایلک آیلیغینان بؤیوک آناما بیر چادرالیق آلسین . الله نذرینی قبول ائله میشدی . ایلک آیلیغین آلماق همه ن بؤیوک آناما بیر ناماز چادراسی آلدی . بؤیوک آنامی دئیرسیز ، سؤووندوغوندن از قالدی چیچکی چاتداسین . بؤیوک آنامین آق ناماز چادرالیغینین قیرمیزی و ساری رنگلرینده نارین – نارین گوللری واریدی . آما حئییف اولسون کی بیچیب تیکه بیلمیردی . نییه کی اوزامانلار موللالار دئییردیلر کی آرواد طایفاسینین قازاندیغی پول حرام دیر و اولارین پولوینان آلینان چادرا ، پالتارنان ناماز قیلماق اولماز. آروادین پولو قیامت گونو اوددان کؤزدن به تر یاندیرار. رحمتلی بؤیوک آنام گؤزلری گوله – گوله چادرانی خالامنان آلدی و پوفه – پوفنه ن آپاریب یاخدانینا قویدو . چونکو او مه چید منبر آدامیدی و ائلییه بیلمه زدی او چادراینان ناماز قیلا .
منیم آنام هرمیلت آیینین اوچومجو گونو مرثیه اوخوتدوراردی . بیر یئکه اوتاغیمیز واریدی کی اونا طنبی دییه ردوخ . طنبی نین دؤرد دؤره سینه پتولاری ایکی قات ائلییب اوزوناسینا یئره سالیب ، سورادا موخدده ، یاستیق و بالیشلاری دا دؤرد دؤورویه دووارا داییاردی . بیرده اشنوویژه و هما سیگارلارینی آچیب هر چوبوق آلتینا بئش اوچ سیگار ، بیرده بیر کیربیت قویوب پتولارین قاباغینا دوزه ردی کی سیگار چکن آروادلار ، او سیگارلاردان چکه لر .
گونلرین بیرگونونده کی بیزیم ائوده مرثیه واریدی ، موللا گلیب صندلین اوستونده ایله شدی و سلام صلواتی باشلادی ، هله روضه نی باشلامامیشدی کی بؤیوک آنامین صبری ده قورتولدو و دئدی : حاج آقا قیزیم معلم اولوب و ایلک آیلیغینان منه ناماز چادراسی آلیب .
موللا تئزجه نه دئدی : ایشله یه ن آروادین پولوینان آلینان هرنه حرام دیر . او چادراینان دا ناماز اولماز.
بؤیوک آنام دئدی : حاج آقا ، الله آققی منیم قیزیم او قیزلاردان دئییل کی باش آچیق ، قیچ آچیق مدرسییه گئده . باشین آشاغی سالیب مدرسییه گئده ر ، زنگ ده وورولماق همه ن ائوه قاییدار. منیم قیزیم مؤمنه بیر قیزدیر ، قرآن آققی .
موللا گؤردوکو بؤیوک آنام سؤویوندوغوندن یئرده گؤیده دورابیلمیر و ایستیر کی هر نه اولور اولسون ، او چادرانی بیچیب ناماز قیلسین . بلکی ایسته مه دی بیر مؤمنه خانیمین شاققینی سیندیرا ، بلکی ایسته مه دی بیر سؤریونه ن آدامین ، سئوینجی باغیرساغیندا قالا، سوروشدو : سیزین قیزیز چادرالی دیر یا باش آچیق ؟
بؤیوک آنام تله سیک دئدی : بلی کی چادرالی دی . اوزونو محکم – محکم توتار. بیر توکونوده نامحرم گؤره بیلمز . تیلویزیون میلویزیونادا باخماز .
موللا دئدی : ائله بس قیزیز آلان چادراینان ناماز قیلا بیله سیز . الله سیزین کیمی آتا آنالارین سایه سین بالالارین باشیننان گؤتورمه سین . الله بو محققر عزانی قبول ائیلییب ، ائو صاحبینین ائوین آباد ، بوتون اموات مسلمینه رحمت ائله سین . فاتحه مع الصلوات .
سورا موللا آیاغا قالخیب گئتدی و آق بیرچه ک بؤیوک آنامین اوزونده گوللر آچدی . چادرانی بیچیب تیکدی و بوجاقلاریندا قالان تیکه لرده نده خیردا دستماللار تیکدی و بیرینی ده منه وئره – وئره آرزو ائیله دی کی بیرگون من ده معلم اولوب ایلک آیلیغیمنان آناما ناماز چادراسی آلام .
بؤیوک آنامین بیر سججاده سی واریدی . او سججاده نین ایچینده مهرو تسبیح دن سورا بیرجوت ناماز جورابی ، بیر روبند ( کی ایندی مقنعه دئییرلر ) بیر ناماز چادراسی ، بیرده بیر مشهد عطری واریدی . مشهد عطرینین ایسی قیزیل گول اییی ، آمان اوندان چوخ غلیظیدی . او نامازپالتارلارینی یویاننان سورا ، مشهد عطریندن بیرآز ووراردی . آمان چادرایا عطیر وورمازدی . بیریسی ده سوروشاندا دییه ردی کی بیلمیرم بو چادرانین اؤزونون بیر گؤزل ایی وار ، اؤز الیم اؤز باشیم اییی وئریر .
الله هامیمیزین اؤله نلرینه رحمت ائله سین .

2008-02-17

آن روز که والنتین بود

آن روز والنتین بود ، سالروز عشق مستی ، سوختن و خاکستر شدن ، مهر و صفا و دلدادگی بود. عشاق جلو چشم همه به همدیگر ابراز عشق می کردند. دختر و پسر نوجوان داخل اتوبوس در دست هم ، برای همدیگر عشقنامه می خواندند. قلب سرخ و بوسه های آتشین به یکدیگر هدیه می دادند. مادربزرگی بغل دستم نشسته بود و به دختر و پسر نوجوان که روبرویمان نشسته و همدیگر را می بوسیدند خیره نگاه می کرد. گاهی زیر لب زمزمه می کرد و غر می زد . گوئی مادربزرگم کنارم نشسته و یک ریز غر می زند : تو حیاوا لعنت قیز، آتاوا لعنت خاریجه ! ( تف ! لعنت به حیایت دختر! بر پدرت لعنت خارجه!) آخرالزمان شده است به خدا! دختر که نباید به پسر دوستت دارم بگوید . پسرکه به اندازه کافی از خود راضی هست دیگر، قولتوقلارینادا قارپیز یئرله شدیرمه ک نه گرک ( هندونه زیر بغلش گذاشتن چه لزومی دارد. ) مرحومه مغفوره سر از قبر بیرون بیاور و ببین در این خارجه چه قیامتی برپاست
در آن حال و اوضاع و در عالم رویاهایم به سالها پیش سفر کردم . به چهل سال یا سی و پنج سال ، یا کمی دورتر. نوجوان که بودیم ، شرم بود و حرمت بود و ترس بود و ... خیلی دلایل و مسائل دیگر نیز همراهشان بود
نوجوان که بودیم
سر کوچه بود و چهار راه شهناز بود و دم مغازه اوستا علی بقال بود
لبخند سلام می کرد
چشمک نوای دوستت دارم سر می داد
اخم خبر از قهر و دل آزردگی می داد
و لب آهسته و محرمانه ترانه عشق و دلدادگی می سرود
عشق و دلدادگی اینچنین زیبا و فراموش نشدنی بود
عاشق و معشوق برای دیداری چند لحظه ای سر کوچه و لب رودخانه به انتظار می نشست
...
کوچه میزین باشی سو گلن آرخدی / سر کوچه مان نهری جاریست
دوروم چیخیم کوچویه یار گلن واختدی / میروم سر کوچه بیاستم وقت آمدن یار است
قارداشیم دا دوروب دربند باشیندا / برادرم نیز سر کوچه ایستاده
گئدیب گؤره بیلمیرم اوقاتیم تلخدی / نمی توانم یارم را ببینم اوقاتم تلخ است
...
من عاشیق قوزو قوربان / من عاشق بره قربان
قوچ قوربان قوزو قوربان / قوچ قربان ، بره قربان
یارین گلن یولونا / به راهی که یار می آید
که سه رم قوزو قوربان / بره قربان می کنم
..
من عاشیقم بیر یارا / من عاشق یک یارم
بیر اولدوزا بیر آیا / عاشق یک ستاره ، یک ماهم
بیرگون دؤزه بیلمیرم / یک رو.ز طاقت دوری ندارم
نئجه دؤزوم بیر آیا ؟ / چگونه یک ماه تحمل کنم ؟
..
عاشیق سؤزون گیزله دیر/ عاشق حرفش را پنهان می کند
سؤزون دوزون گیزله دیر / حرف راستش را پنهان می کند
سن چمنه چیخاندا / وقتی تو به چمن و صحرا می روی
لاله اؤزون گیزله دیر / لاله از شرم خودش را پنهان می کند
..
عاشیق گوله باخدی / عاشق به گل نگاه کرد
بولبول ده گوله باخدی / بلبل به گل نگاه کرد
نازلی یار گولومسه دی / یار نازنینم لبخند زد
آغیزدان گولاب آخدی / از دهانش گلاب سرازیر شد

2008-02-13

بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست

والنتین یا سپندارمزگان یا روز عشاق یا سئوگی گونو ، براهل محبت و دوستی مبارک
بحریست بحر عشق که هیچش کناره نیست
آنجا جز آنکه جان بسپلرند چاره نیست
آندم که دل به عشق دهی خوش دمی بود
در کار خیر حاجت هیچ استخاره نیست
ما را به منع عقل مترسان و می بیار
کان شحنه در ولایت ما هیچکاره نیست
از چشم خود بپرس که ما را چه می کشد
جانا گناه طالع و جرم ستاره نیست
رویش به چشم پاک توان دید چون هلال
هر دیده جای جلوه آن ماه پاره نیست
فرصت شمر طریقه رندی که این نشان
چون راه گنج بر همه کس آشکاره نیست
نگرفت در تو گریه حافظ به هیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست

2008-02-10

اولین روز درس بود

اولین روز درس بود . وارد خیابان فرعی شدم . ساختمان کودکستان ، دبستان ، گزامت ، رئال و ... و ... همه در یک خیابان و نزدیک به هم بود . گوئی وارد سامان مئیدانی خودمان با مدارس مختلف عفت و گلستان و باغبان و شهید حقیقی و رازی و امت و ... شدم . خیابان و میدانی که پر از دانش آموزان ریز و درشت بود . اینجا هم بچه ها کیف به دست و بعضی ها با عجله و دوان دوان به مدرسه می رفتند . پسری که کیف مدرسه اش را روی دوشش انداخته بود ، در حال خوردن ساندویچ و با حال و هوای خودش به در ورودی نزدیک می شد که دختری مو طلائی و باریک اندام ناگهانی از جا جهید و روی کول پسر سوار شد و ساندویچ را نیز از دستش گرفت ودر حالی که یک بازویش را دور گردن پسر حلقه کرده بود شروع به خوردن کرد . پسر دادی کشید و دختر زود پائین پرید و در حالی که به سرعت می دوید وارد سالن شد . یک لحظه احساس غربت کردم . چقدر دلم می خواست در آن لحظه شاهد طناب بازی و ایاق جیزیغی ، گرگم و گله می برم ، دختر بچه ها باشم .
همراه با همکارم وارد کلاس شدم . کلاس یک کمی بزرگتر از کلاسهای ولایت ما بود . دانش آموزان پشت میز بزرگ دور هم نشسته بودند . من نیز کنار همکارم نشستم . فضای کلاس متفاوت بود . اکثر بچه ها موطلائی و چشم آبی بودند . همکارم بعد از معرفی من ، درس را شروع کرد . تا از یکی سوالی می پرسید ، پاسکال جواب می داد . معلم هم آهسته می گفت : پاسکال لطفن حرف نزن . اما من کم کم حوصله ام سر رفت . معلم رو به کارین کرد و سوالی پرسید . پاسکال اولین کلمه اش را تمام نکرده بود که دخالت کردم و پرسیدم : اسم شما کارین است ؟ جواب داد : نه خانم من پاسکالم . گفتم : پس تا زمانی که ازشما سوالی نشده جواب ندهید . با تعجب نگاهم کرد و خاموش شد و تا آخر زنگ نیز بجز مواقعی که معلم صدایش می کرد حرف نزد . روبروی من آرتور نشسته بود . آرتور سینه خیر روی میز تکیه داده و زانوهایش را روی صندلی گذاشته بود . گاهی همکارم به او تذکر می داد که بهتر است درست بنشیند و او بله را می گفت و عمل نمی کرد . بعد از یک ربعی صبرم تمام شد و گفتم : آرتور پاهایت را از روی صندلی بردار و درست بنشین . آرتورچشم بر چشمانم دوخت و روی صندلی نشست. کلاس آرامی داشتیم . گویا بچه ها معلمی با روش کلاس داری متفاوت می دیدند . زنگ بعد به کلاسی دیگر رفتیم . همکارم شمعدانی را روی میز گذاشت و شمع را روشن کرد و از بچه ها خواست شمعدان را نقاشی کنند و به سایه و نور شمع نیز دقت کنند . آمنه شمعدان را کشید و زودتر از همه تمام کرد و بعد دو پروانه در دو طرف شمع کشید . گفتم گل را فراموش کردی . یک شاخه لاله نیز کنار شمعدان بکش . گفت : می ترسم حرارت شمع موجب پژمرده شدن گل شود .گفتم : اگر نگران سوختن هستی ، پروانه هایت به شمع خیلی نزدیکتر هستند . آنها را یک کمی عقب بکش . حالا می سوزند . گفت : خاصیت پروانه سوختن است . می بینید در خانه هم تا چراغ را روشن می کنیم پروانه ها دورش جمع می شوند آخر سر هم می سوزند و صبح مرده و سوخته شان را جمع می کنیم.
عزیزینم آخشاملار / عزیز من عصرها
لامپا یانار آخشاملار / گردسوز می سوزد عصرها
شمع اوتوندا پروانا / پروانه در آتش شمع
هزین یانار آخشاملار / آهسته می سوزد عصرها
سویل در حالی که مشغول رنگ آمیزی نقاشی اش بود زیر لب ترانه هائی را زمزمه می کرد . گفتم : سر کلاس که ترانه نمی خوانند . گفت : اما من می خوانم . آخر می خواهم سوپراستار آلمان شوم . مادرم می گوید بهترین صدا را دارم . از شستن ظرف خوشم نمی آید . مادرم می گوید : مادر به قربان صدایت . پاشو هم ظرفها را بشوی و هم برایم بخوان . من هم ظرفها را می شویم و هم برای مادرم می خوانم . گفتم من هم هنگام کار در آشپزخانه از صدای نتراشیده و نخراشیده خودم خیلی خوشم می آید . پرسید : شما برنامه سوپراستار را تماشا می کنید ؟ جواب دادم : بله و بیشتر برای شنیدن جوابهائی که دیتا بولن به شرکت کنندگان می دهد . می بینی چقدر توهین می کند . چقدر بد و بیراه تحویل بیچاره ها می دهد ؟ البته حق هم دارد کسی که صدا و تیپش به خوانندگی نمی خورد می آید و می خواهد به عنوان بهترین خواننده انتخاب شود . دخترک که خیلی از خودش و صدایش مطمئن بود گفت : خوب حق دارد هر عزیزدردانه مامانش می آید و میخواهد سوپراستار شود . این که نمی شود . برای برنده شدن تیپ و صدائی مثل من لازم است . سال بعد من هم شرکت می کنم . گفتم : از جوابهای دیتابولن نمی ترسی ؟ جلو دوربین و میلیونها بیننده سکه یک پولت کند ؟ گفت : دروازه موفقیت روی آدمهای ترسو بسته است . من از جوابهای این آدم نمی ترسم و مطمئن هستم که در مقابل صدا و هیکل مناسب و برازنده من سر تعظیم فرود خواهد آورد . همکارم که حرفهای ما را گوش می کرد گفت : سویل هنوز کم سن و سال است . به نظر من بهتر است هفته ای دو ساعت کلاس موسیقی برود و تمرین کند بعد از تمام شدن کلاس خودش هم متوجه می شود که می تواند ادامه دهد یا نه . اما او از خودش خیلی مطمئن بود و من بحث را تمام کردم در حالی که همکارم نیز با من هم عقیده بود . به نظرمان او می تواند کلاس موسیقی برود و علم موسیقی بیاموزد اما صدایش برای اجرای ترانه مناسب نیست.
زنگ به صدا درآمد . داشتیم از کلاس بیرون می آمدیم که میشل جلو آمد و گفت : من چند شب است که نمی توانم بخوابم . چه کار کنم ؟ همکارم پرسید: دوباره پرخوری کردی ؟ گفت : نه زیاد . همکارم به او وعده داد که جلسه بعد کتاب داستانی بیاورد و برای بچه ها بیاموزد که چگونه می توان جلو بی خوابی را گرفت و شب به موقع خوابید .
بعد از اینکه از کلاس دور شدیم آهسته گفت : شبهائی که میشل پرخوری می کند نمی تواند خوب بخوابد . پر خوری را هم دوست دارد . باید جلسه بعد حکایت آشیوا را برایش بخوانیم و یک مقدار چاشنی رعایت رژیم غذائی را قاطی کنیم تا بلکه موثر واقع شود .
با دوستی در مورد کلاس صحبت می کردیم می گفت اینجا معلمها با لحن جدی و مصمم از بچه ها سکوت و رعایت نظم و انجام تکالیف را نمی خواهند چون محیط اینجا و خصوصیات اخلاقی این بچه ها با بچه های آب و خاک ما خیلی فرق دارد . اینها بیشتر وقتها حرف معلم را گوش نمی کنند .

2008-02-05

فردا اولین روز درس

از آن روز که آخرین روز درس بود ، حدود یازده سال می گذرد . آن آخرین روز درس که لحظات به سرعت سپری می شدند و من دلم می خواست عقربه های ساعت را از حرکت باز دارم . آن روزی که دلم نمی خواست زنگ آخر به صدا درآید . گذر لحظات رنجم می داد . اما لحظات سپری شدند و زنگ آخر رسید و بچه ها با شور و نشاط و انرژی تمام نشدنی کیفشان را برداشته و خداحافظ گویان راهی خانه هایشان شدند . من اما قدمهایم از رفتن باز مانده بود . از دوستان خداحافظی کرده و مدرسه را ترک کردم . اما هرازگاهی به پشت سرم برمی گشتم و با خود زمزمه می کردم که برمی گردم ، یکی دو سال که چیزی نیست . بالاخره تمام می شود و برمی گردم .
راهی غربتستان که شدم ، گوئی بازگشتم نیز به افسانه ها پیوست . هر سال اول مهر ماه ، درست ساعت هشت صبح ، هر جا که بودم صدای زنگ مدرسه را می شنیدم . کلاس زبان که بودم با خود می گفتم ، اینجا زبانی دیگر می آموزم و با دستی پر دوباره برمی گردم . سال به سال این آرزوی من کم رنگ و کم رنگتر می شد . تا آنجا که به رویاها پیوست و در حد رویا در گوشه ای از دلم جای گرفت .ارمغان این کوچ برای منی که نخواسته بودمش ، کار در خانه سالمندان بود . کار سختی که احتیاج به اعصاب قوی دارد. چقدر رنج کشیدم . حدود دو سال پیش کاری پیدا کردم که مناسب و خوب بود . اما قراردادم یکساله بود .
چندی پیش بعد از گذراندن کلاس زبان و کامپیوتر ، دوباره راهی خانه سالمندان شدم . از این کار نه خجالت کشیدم ، نه رنج بردم و نه تحقیر و توهین این و آن آزارم داد . نمی دانم چرا کسی که توهین می کند ، کسی که دیگران را کوچک می شمارد ، خود را در آینه نمی نگرد .هر فردی برای گذراندان زندگی خود تلاش می کند . هر کسی سعی دارد گلیم خود را از آب بیرون بکشد . من نیز مثل همه این تلاش را می کنم . از چه چیز باید خجالت بکشم ؟ خدا را شکر که تنبل و تن پرور نیستم و دست گدائی به سوی هیچ کسی دراز نمی کنم و دسترنج کسی دیگر را غارت نمی کنم . خدا را شکر تا زنده و سلامتم محتاج نخواهم بود . مگر کمک کردن به پیرمرد و پیرزنی که تمام عمرش برای بهتر شدن وضع اجتماعی و اقتصادی سعی و تلاش کرده موجب شرمندگی است ؟ مگر غذا دادن به کشاورزی که سالها زمین را شخم زده و کاشته و برداشته تا راحت تر بخوریم ، مستحق تحقیر و نکوهش است ؟ با این همه ادعایمان ، با این همه داد و قالمان ، دل رحمی و انصافمان کجا رفته ؟ کیستیم که اینچنین بر خود می بالیم و دیگران را کوچک و حقیر می شماریم ؟ من نه به خود افتخار می کنم و نه خود را حقیر می شمارم
دو هفته پیش صبح زود صبحانه اتاق 151 را بردم . پیرمرد تازه از خواب بیدار شده بود و پیرزن نیز آمده و کنار تخت او نشسته بود . پیرمرد با دیدن من گفت : خبر داری ؟ الان عروسم به دیدنم خواهد آمد . پسر بزرگم هم یک ساعت دیگر می آید . گفتم : برایتان روز خوشی را آرزو می کنم . پیرزن بشقاب را از دستم گرفت و گفت : دستت درد نکند امروز من به همسرم غذا می دهم . بشقاب صبحانه و لیوان قهوه را روی میز گذاشتم . می خواستم برگردم که پیرمرد پرسید : شانس را چه کردی ؟ جواب دادم : داخل جیبم است . بعد دست توی جیبم برده و سنگ سبز براق را درآورده و نشانش دادم . گفت : من مطمئنم تو امسال هر چه دلت بخواهد به دست می آوری . این شانس کمکت می کند . هنوز جمله اش تمام نشده بود که در باز شد و زنی میانسال وارد اتاق شد . خدای من این کریستل ، دوست دیرینه من است . از دیدن همدیگر خوشحال شدیم و از اینکه مرا دوباره در خانه سالمندان دید متاسف شد و بعد از چند دقیقه صحبت ، از داخل کیفش کاغذ و قلمی درآورد و آدرس و شماره تلفن و اسمی را نوشت و گفت : این را بگیر و شب به این شماره زنگ بزن و با خانم مسئول حرف بزن . من امروز با او در مورد تو صحبت می کنم . این خانم در مدرسه احتیاج به همکار دارد . مثل مجسمه سرجایم خشکم زد و خیره خیره نگاهش کردم . پرسیدم : جدی می گوئی ؟ جواب داد : البته که جدی می گویم . تو شب باهاش حرف بزن . در حالی که شانس هنوز کف دستم بود از اتاق خارج شدم . کف دستم را باز کردم . من که این تکه سنگ را باور ندارم . چطور شد که خدا صدایم را بعد از سالها آرزو و ناامیدی شنید؟ نمی دانم حتمن خدا صدای پیرمرد را شنید . صدای او را که از دعا و اجابت دعایش مطمئن است. پیرمردی که با یقین و اطمینان کامل حرف می زند . کسی که زندگی در دنیای دیگر را به قوت تمام باور دارد و جسمی را که پیر و فرسوده شده دوست ندارد و آن را پیراهن کهنه و مندرسی می داند و دلش می خواهد این کهنه ژنده را هر چه زودتر از تن درآورد که در آسمان لباسی نوتر و زیباتر خواهد پوشید
خلاصه شب با دودلی به خانم مسئول مدرسه زنگ زدم . گوئی مرا می شناخت . قرار شد روز بعد ، بعد از تمام شدن وقت کارم به مدرسه بروم و از نزدیک با او آشنا شوم . روز بعد به مدرسه رفتم و به همین سادگی به من گفت که ششم فوریه که فردا باشد شروع به کار کنم . دیروز اینجا کارناوال بود و امروزهم تعطیل هستیم وبرای من فردا اولین روز مدرسه است . یعنی پس از سالها دوباره زنگ مدرسه برای من به صدا درخواهد آمد

2008-02-02

سخنی از برتولت برشت

Wer kämpft, kann verlieren. Wer nicht kämpft, hat schon verloren.
Bertolt Brecht
کسی که مبارزه می کند ، ممکن است ببازد . کسی که مبارزه نمی کند ، خودش باخته است .
برتولت برشت