2012-11-29

آشی به نام عاشورا



عاشورا بود و من و هاله و  گل صنم ، داشتیم در مورد خاطرات گذشته صحبت می کردیم. آداب و رسوم و مراسم مذهبی ولایتی که بیشترین سالهای عمرمان را در آنجا گذرانده بودیم. ذکر خیری بود از صبحانه عاشورای عنبرشاهی ها ، خورش هویج زن قصاب ، شعله زرد زهرا خانم ، حلوای آرد مادر حکیمه ، آش کشک کوره پزها ، آش امام که به آن امام آشی می گفتند. آش امام نذری تبریز نبود. مردم ولایتی شب عاشورا در خانه ای که نذری پخته می شد ، دیگ بزرگ آش را بار می گذاشتند و هر کسی هر چه می توانست یا می خواست می آورد و داخل آش می ریخت. مواد آش گوشت مرغ و گوسفند و انواع حبوبات از قبیل نخود و گندم و بلغور و غیره بود. آش تا صبح می جوشید و جوانان عزادار مواظب پخت و پزش بودند و صبح خانواده ها ظرف در دست به آن خانه می رفتند و آش امام و همراه آن یک پیاله شیره انگور یا همان دوشاب خودمان می گرفتند و سر سفره شان برده و نوش جان می کردند. همین طوری از این در و آن در می گفتیم که پینار زنگ زد و گفت:« ناهار نخورید که برایتان عاشورا می آورم. »
با تعجب پرسیدم:« یعنی چه ! امروز عاشوراست ! چه می آوری؟»  
گفت :« سر به سرم نگذار جانم . عاشورا می آورم دیگر.»
سخن کوتاه کردم و گفتم که منتظرش هستیم. بالاخره پینار با قابلمه ای در دست وارد شد و گفت :« تا سرد نشده بخوریم.»
با کنجکاوی پرسیدیم :« چه پخته ای ؟ باید خیلی خوشمزه شده باشد.»
لبخندی زد و گفت :« روز عاشورا شوخی تان گرفته؟ گفتم که عاشورا پخته ام.»
سفره مان آماده بود و پینار درب قابلمه را باز کرد. داخل قابلمه آشی بود که با گندم و بلغور و نخود پخته شده بود. داخل این آش پر از میوه های خرد شده  مانند انجیر و قیسی و گلابی و ... و خلال بادام بود. شکر هم به اندازه کافی ریخته و مثل شعله زرد شیرین شده بود. گفت :« ما به آشی که در این روز مبارک می پزیم ، عاشورا می گوییم. »
سپس تعریف کرد که پیامبر اسلام و خلفای راشدین و دوازده امام برایشان محترم و مقدس هستند و در روز عاشورا آش عاشورا می پزند و دعا و قرآن می خوانند و الهیات گوش می کنند.

2012-11-19

حکایت ملانصرالدین و آفتابه دزد



می گویند  شبی از شبها دزد از دیوار خانه ملانصرالدین بالا می رود. هر چه منتطر می ماند ، چراغ اتاق خاموش نمی شود و چون نمی تواند وارد منزل شده و چیزی بدزدد ، ناچار آفتابه را که جلوی در مستراح بوده دزدیده و با خود می برد. اول صبح که ملا بیدار می شود و آفتابه را نمی یابد ، پریشان می شود. زنش می گوید :« دعا کن که چیز با ارزشی نبرده . آفتابه که قیمتی ندارد همین امروز یکی دیگر می خریم.»
ملا در جواب می گوید:« سالهاست که این آفتابه را داریم . به دسته و حجم و سطحش عادت کرده بودم. فوت و فن اش را می دانستم . تا یکی دیگر بخرم و به آن عادت کنم عمرم کفاف نمی دهد.»

2012-11-12

یک شعر


دل خوش از آنیم که حج میرویم
غافل از آنیم که کج میرویم
کعبه به دیدار خدا میرویم   
او که همینجاست کجا میرویم
حج بخدا جز به دل پاک نیست
شستن غم از دل غمناک نیست
دین که به تسبیح و سر وریش نیست
هرکه علی گفت که درویش نیست
صبح به صبح در پی مکر و فریب  
شب همه شب گریه و امن یجیب


دنبال شاعر این شعر می گشتم. بالاخره پیدایش کردم. 
ساحره میرابوطالبی

2012-11-09

دبیر تاریخ ما



دبیر تاریخ ما می گفت : «  نوجوان که بودم عاشق شاه و شاهان بودم.  با خود می گفتم که ای کاش  من هم پسر یکی از سلسله های شاهی مثل نادر شاه ، آقا محمد جان قاجار ، شاه عباس بزرگ ، کوروش کبیر و غیره بودم .  همین عشق وعلاقه هم موجب شد که دبیر تاریخ شدم. مطالعه مرا از راه بدر کرد و عشق و علاقه ام را نسبت به شاهان از بین برد.  متوجه شدم که در کاخ شاهان ستم بیداد می کرده . شاه به زیردستانش ستم می کند و زیردستان به کنیزان و بردگان. نادرشاه پسرش را کور می کند. آقامحمد خان پسر ندارد و کرمان را به نابینائی می کشد. روزی عدالت کوروش بزرگ را زیر سوال بردم و همکاران به جای جواب  قانع کننده فحش بارانم کردند که گویا وطن فروشم.  باور کنید حرفی نگفتم فقط سوال کردم که آیا کوروش بزرگ  در جنگها بین سربازان به جای نیزه و خنجر ، حلوا پخش می کرد؟ »
فیلم  « محتشم یوز ایل »  یا « حریم سلطان » یا همان صد سال باشکوه را که تماشا می کنم. یاد سخنان مرحوم دبیر تاریخمان می افتم. سلطان سلیمان قداره و توپ و تفنگ و سلاحهای پیشرفته در اختیار ، به هوای جهان پادشاه شدن حمله می کند و از دم تیغ می گذراند. زن اولش ماهی دوران را کنار گذاشته و دل به الکساندرا می بندد و بعد گل نهال و سپس پرنسس ایزابلا فورتونا ( که به نظرم فانتزی و رمان است چون تا جائی که من اطلاع دارم در زمان سلطنت سلطان سلیمان یا زنده نبود و یا کهنسال بود .) فیروزه و الی آخر.   
در فیلم حریم سلطان ایزابلا فورتونا ربوده شده و به همراه ندیمه اش توسط ابراهیم پاشا خریداری و به عنوان اسیر نگهداری می شود. او که زن زیبا و جوانی است و نامزد جوانی دارد ابتدا از سلطان سلیمان بدش می آید و از او متنفر است و سپس عاشق او شده و به حرم سلطان منتقل می شود . پرنسس زیبا روی ، قاطی زنان حرم شده و مورد حسد شدید خرم سلطان واقع می شود و به دستور او ، ایزابلا را داخل گونی نهاده و زنده زنده داخل دریا می اندازند و طعمه ماهی های بزرگ دریا می شود و آب از آب تکان نمی خورد. 
ماهی دوران  خرم خاتون را مسموم می کند. خرم خاتون گونه گل نهال را می سوزاند. به جان پرنسس و فیروزه می افتد.  
اما خرم سلطان نگو ، کارخانه دار زهر بگو. آنچه که دم دست او و به مقدار فراوان و مثل آب خوردن است زهر است و زیر سایه همین زهر قتل های بی رحمانه. 
ابراهیم پاشا  با زهر دل و جگر لئو را بیرون می کشد.  آخر ماجرا قتل شاهزاده مصطفی به  امر پدر و قتل ابراهیم پاشا به فرمان همان سلطان پسر کش و ... ستم اندر ستم اندر ستم    
روح و یاد دبیر تاریخ مان زنده و شاد