2009-02-25

ماهی سرخ و زرد من







آن قدیمها که بچه بودیم ، اسفند ماه برایمان عطر کفش نو ، چادر گلی عیدی ، پیراهن نو ، طعم شیرینی های خانگی خاله تامارا ، بوی نان و پاپان گرم مادربزرگ و رنگ سرخ و زرد ماهی های سفره هفت سین را داشت. اسفند ماه که می شد ، ماهی فروشان ، جلو مغازه های دیکباشی به صف می ایستادند . هر کدام ظرف پلاستیکی بزرگ و تور ماهی گیری و تعداد بی شماری ماهی برای فروش داشتند. داداش بزرگ و پسرخاله بزرگ مامور خرید ماهی بودند. هر کدام دو تا می خریدند و به خانه می آوردند. مادر و خاله تنگ کوچک سفره هفت سین را می شستند و پر آبش می کردند و ماهی ها را داخل تنگ می انداختند. ما فکر می کردیم عمر ماهی های قرمز همین یکی دو ماه اسفند و فروردین است و بعد از آن پیر می شوند و می میرند. فکر می کردیم ماهی غذایش را از آب می گیرد و می خورد . اما داخل تنگ که غذا نبود. پسرخاله بزرگ می گفت : داخل آب خیلی خوردنی هست ما به چشم نمی بینیم . مادرمان هر دو روز یک بار آب ماهی ها را با ماهی شان داخل ظرف پلاستیکی می ریخت و بعد تنگ را با آب و پودر شستشو خوب می شست و دوباره پر از آب می کرد و سپس با دستهایش ماهی را می گرفت و دوباره داخل تنگ می گذاشت. اگر ماهی تا اردیبهشت ماه زنده می ماند داخل حوض رهایشان می کرد. طفلکی ها گاهی طعمه گربه و کلاغ می شدند و گاهی هم می مردند و ما فکر می کردیم عمرشان تمام شده است. خانه دختر همسایه مان کوچک بود و آنها حوض نداشتند. سیزده بدر که می شد ، ماهی را به « چای قیراغی » می بردند و داخل رودخانه رها می کردند. بزرگ که شدم دلم نمی خواست ماهی قرمز بخرم . دوست نداشتم یک روز صبح از خواب بلند شوم و ماهی را روی آب شناور و مرده ببینم. چند سالیست که بعد از عید ماهی هایم رابه رودخانه می برم و رهایشان می کنم و دور شدن و محو شدنشان را در انبوه آب روان تماشا می کنم . به خیال خودم رفتند تا آزاد و رها زندگی کنند . صالیحا گفت : رودخانه جای مناسبی برای ماهیهای قرمز نیست . چون طعمه ماهی های بزرگ می شوند. اورزولا گفت : ماهی قرمز ماهی رودخانه ای نیست ونباید در رودخانه رهایش کنی .مانده بودم که پس جای این جانور خوشگل کجاست؟ چه کار کنم که سالها با من بماند؟ باید راهی پیدا کنم. دو تا ماهی خریده بودم و داخل تنگ آب به این طرف و آن طرف می رفتند و شنا می کردند .روزی از روزها داشتم اینجا و آنجا و هرجا و آشیل می گشتم ودر مورد ماهی ها می خواندم که با خودم گفتم: برکه ای مصنوعی بسازم و بالاخره دل به دریا زدم و قبل از هرچیز ، برکه ای مصنوعی ساختم و کف برکه را با شن و ماسه ، سنگفرش کردم و دو بوته گیاه آبی در دو گوشه اش کاشتم و از آب پرش کردم. بعد از دو روز به مغازه ماهی فروشی رفتم و شش تا گلد فیش خوشگل سرخ و زرد و نارنجی و سفید و سیاه و دو رنگ خریدم وهمراه با ماهیهای تنگم ، داخل برکه مصنوعی رهایشان کردم. برکه مصنوعی به اندازه کافی بزرگ و جادارو چهارگوش است. ماهی هایم که هنگام خرید ریزه میزه بودند حالا خوب رشد کرده اند.


اما در مورد ماهی هایم


ظرف ماهی ها را داخل اتاقی که نور خورشید به اندازه کافی می تابد، قرار داده ام . اما نور آفتاب بطور مستقیم به ظرف نمی تابد.برای تعویض آب ماهی ها از آب یخچال و یا آب گرم استفاده نمی کنم.ظرف ماهی هایم نزدیک وسایل حرارتی مثل شوفاژ یا اجاق گاز و فر و دستگاه تلویزیون و ضبط و غیره نیست.دمای اتاق همیشه متوسط است یعنی نه زیاد گرم و نه زیاد سرد است.هر سه روز یک بار یک چهارم آب برکه را عوض می کنم. هر ماه یک بار، به طور کامل خالی و تمیز می کنم. این کار بستگی به خود ظرف دارد. گاهی وقتها زودتر و گاهی وقتها دیرتر از این موعد ظرف را می شویم. آب را خیلی آهسته و بتدریج داخل ظرف می ریزم تا موج زیاد درست نشود.
آب مخصوص ماهی ها را سه روز قبل از عوض کردن در ظرف بزرگی ریخته و درش را می بندم که گرد و خاک رویش ننشیند.عوض کردن روزانه آب ماهی ها کار درستی نیست.هر روز سه بار به ماهی هایم غذا می دهم و هر بار کنارشان می نشینم که بخورند و تمام کنند و باقی شان نماند که مانده غذا، فاسد شده آب را کثیف نکند. غذا خوردن ماهی ها حدود دو دقیقه طول می کشد.هر به رفتارشان و رنگ پولکشان نگاه می کنم .به گیاهانی که داخل برکه کاشته ام دقت می کنم که خراب یا فاسد نشده باشند. برای کاشتن گیاه داخل اکواریوم یا برکه یا هر ظرف دیگر استفاده از خاک برگ معمولی یا خاک باغچه درست نیست. من از شن و ماسه استفاده کردم.بدون هیچ گونه رودرواسی از بزرگترها و کوچکترها می خواهم که دست شان را داخل آب نبرند و ازگرفتن و بازی کردن با ماهی ها خودداری کنند.
ماهی رزمجو قشنگ است اما جای ماهی قرمز را سر سفره هفت سین پر نمی کند.

2009-02-22

کارناوال

کارناوال در لغت نامه دهخدا به معنی کاروان شادی است. کاروانی که در ایام معینی در هر سال در کشورهای مختلف برای تفریح حرکت می دهند. این امر در ایران نیز به تقلید از اروپا معمول و سپس متروک شد. در کتاب « اطلاعات یک ربع قرن » آمده است که در 24 اسفند 1311 به مناسبت تولد رضا شاه پهلوی بر حسب تشویق سرلشکر آیرم شهربانی علاوه بر جشن و چراغانی ، مقدمات کارناوال فراهم گردید و مردم تهران هم در این جشن شرکت نمودند و حتی طلقه مختلف پول دادند و کمیسیونها تشکیل شد که مفدمات کارناوال را فراهم کنند ولی سال بعد این کار که جنبه تصنعی داشت موقوف گردید.کارناوال شادی آن سال از کارگاه خارج شهر وارد شد و در خیابانها به گردش درآمد در پیشاپیش هیکل چارلی چاپلین درست شده بود که مسخرگی می کرد. بعد از آن یک دسته با ماسک به اشکال مختلف در عرابه ها ساز می زدند و می رقصیدند. ساز و رقص های قفقازی ، سرنا و دهل ، ارکستر اروپائی ، ارکستر ایرانی و بعد عرابه های مختلف به صورت کشتی و بناهای تاریخی با اسب و اتومبیل حرکت می کرد. بارگاه سلاطین قدیم ، نمونه های لباس و زندگی قدیم ، خلاصه دنباله مفصلی پیدا کرده بود و موضوعی برای مردم پایتخت شده بود.
*دوشنبه Rosenmontag کارناوال شهر و دیار من در غربتستان است. فردا از ساعت دوازده ظهر اداره جات و مغازه ها تعطیل است و اتوبوسها و قطارها در سطح شهر رفت و آمد نخواهند کرد. اورزولا از من خواست که فردا را کنار هم باشیم و در این جشن شرکت کنیم و شیرینی بخوریم و بنوشیم و از این روز شاد لذت ببریم. اما من دوست دارم از طریق تلویزیون برنامه کارناوال را دنبال کنم. می گوید : به چشم دیدن از شنیدن بهتر است .اما من حال و هوای بیرون ماندن آن هم چند ساعت را ندارم. خوبی اورزولا اینجاست که پافشاری نمی کند.می گوید : این روز ما به پیشواز دوره روزه داری می رویم. چهل روز پیش از عید پاک از خوردن گوشت و پرخوری خودداری می کنیم. عید پاک روز به صلیب کشیده شدن حضرت مسیح است.روز کارناوال ، کاروانهای مختلف از مردمی شاد به راه می افتد. این مردم با لباسها و ماسکهای مختلف و به صورت دسته جمعی با صفهائی مرتب و در مسیری مشخص حرکت می کنند.در این کارناوال آنچه که برایم جالب و تماشائی است : این مردم بیشتر وقتها در همین شادی و پایکوبی خود با لباسها و ماسکهای مختلف اعتراض خود را نسبت به حکام دیکتاتور کشورهای مختلف ، به نمایش می گذارند. آنها با همین شادی و شعف از سیاستمداران کشور خودشان نیز انتقاد می کنند. حرفشان را با شکلکهای صورتشان ، با نقاشیهای روی ارابه شان می زنند. پلیس همه جا هست و کارش برقراری امنیت شهروندان است.اتومبیل ، ارابه ، گاری ودیگر وسایل نقلیه این کاروانها پر از شیرینی جان و خوردنیهای مختلف است. وسیله نقلیه به آرامی حرکت می کند و سرنشینان آنها فرصت کافی برای توزیع خوردنی به تماشاگران دارند. سال گذشته از طبقه سوم خانه صالیحا بیرون را تماشا می کردم. مرد و زن جوانی دخترک کوچولویشان را آورده بودند . پلاستیکی هم دست دخترک بود. کاروانها بیشتر به طرفی که بچه ها بودند شیرینی می انداختند اما بزرگترهای گنده با آن هیکل بزرگشان خجالت نمی کشیدند و می پریدند و شکلاتها را در هوا می گرفتند. آخر سر پدر دخترکوچولو عصبانی شد. او هم که ماشالله از قد و قامت کم و کسری نداشت چترشان را باز کرد و به شکل وارونه گرفت و با دستش به حدی که توان داشت چتر را بالا برد. هر شیرینی و شکلاتی که به آن طرف پرتاب می شد در هوا می رقصید و داخل چتر دخترکوچولو که شبیه بشقاب گودی شده بود می افتاد و دخترک از خوشحالی جیغ می کشید و من از میان همهمه مردم صدای شادی اش را حس می کردم.دلتان شاد و کامتان شیرین
*
مطالب بیشتر در مورد کارناوال
در دویچه وله خواندم کارناوال در لغت به معنی بدرود ای تن ای گوشت ، است.
کارناوال فرهنگها در برلین
هیاهوی رنگها در کارناوال آلمان
کارناوال در رادیو زمانه ( موظف بودن مرد به همبستر شدن با زن پس از بريده شدن کراواتش ) را و بعضی نوشته های دیگر را من نشنیده ام. بخش نظرات در رادیو زمانه را دنبال می کنم تا نظر دیگر هموطنان ساکن آلمان را بدانم.
کارناوال و ایرانیان

2009-02-21

دو جمله برای زبان مادری


هوشنگ جعفری زنگانلی می گوید : آذربایجان سر ایران است . آذربایجان چشم ایران است. اما این سر به زبانی و قلمی و خواندن و نوشتنی نیاز دارد.
چرا بعد از عمری سخن گفتن و قصه شنیدن از زبان مادربزرگ ، هنوز از خواندن و نوشتن به زبان شیرین تر از قند و عسل مادری عاجزم؟
روز جهانی زبان مادری
پیام یونسکو در روز جهانی زبان مادری
وبلاک نجواها در پستی به نام
دختر موطلائی و زبان مادری می گوید : صبحت کردن به زبان مادری چقدر شیرین است. کیف دارد تند تند و بدون تپق حرف زدن. این‌که هی سر بعضی کلمه‌های خاص گیر نکنی و هر چه دلت می‌خواهد را نرم و راحت و سریع بیان کنی. زبان مادری‌ است آخر، فکر و حس آدم را با خودش تنیده، اصلا ذهن را به وجود آورده.

2009-02-19

خاطره یک روز خوش اسفندی

آن یک کمی قدیمها اواخر بهمن بود و ما بچه محصل بودیم. شبی قلندر و مادرش مهمانمان بودند. قلندر غمگین بود. علت را از مادرش پرسیدند. مادرش گفت : قلندر ما یک دل نه بلکه صد دل عاشق دختر آقا مرتضی شده است. هفته پیش به خواستگاری رفتیم و آقا مرتضی جواب رد داد. همه تعجب کردند. مادربزرگ پرسید : آخر قلندر جوان خوب و شایسته ای است. کنکور قبول نشد و فوری به خدمت سربازی رفت و حالا هم استخدام شده و سرش را پائین انداخته و دارد زندگی می کند . آخر حرف حساب مرتضی چیست ؟ مادرقلندر جواب داد : آخر آقا مرتضی یک زمانی از خواهر مرحومم خواستگاری کرد. پدر خدابیامرزم جواب رد داد که به ارتشی دختر نمی دهم . ارتشی دخترم را برمی دارد و امسال به این شهر و سال دیگر به آن شهر کوچ می کند. ریش سفیدها هم دخالت کردند و پدرم قبول نکرد که نکرد. مرحوم خواهرم نیز راضی بود. حالا آقا مرتضی می گوید: اگر ارتشی خوب است چرا دخترتان را به من ندادید؟ اگر ارتشی بد است چرا در خانه ام آمده اید و دختر می خواهید؟ مادربزرگ گفت : یعنی چه ؟ عقیده بیست سی سال پیس پدر شما به جوانهای امروزی چه ربطی دارد ؟
خلاصه که پدر و عمه بزرگ و مادربزرگ و یکی دو نفر دیگر حاضر شده برای خواستگاری به شهر کرمانشاه رفتند. آقا مرتضی ارتشی بود و تازه از آبادان به کرمانشاه منتقل شده بود. اما در شهر ماکو خانه خریده بود که بعد از بازنشست شدن به آنجا کوچ کند. هر کسی به فکر خود بود و ما بچه محصلها به فکر شکم خود . از پدر می خواستیم که نان برنجی کرمانشاه را فراموش نکند. مادرم نیز از پدرم می خواست که بدون روغن کرمانشاه برنگردد. قلندر هم عصبانی می شد که : کئچی جان هاییندادی قصاب پی آختاریر / بز به فکر جانش است و قصاب به فکر دنبه.
خواستگارها با دست پر برگشتند. گویا آقا مرتضی خبر نداشت که دخترش نیز به قلندر علاقه دارد. برای اینکه جواب نه را توسط دخترش به خواستگارها بدهد گفته بود : والله فکر کنم دختر میل ندارد. از خودش بپرسید. اگر بله را گفت دختر مال شما اصلن همین امروز با خودتان ببرید. از دختر خانم که پرسیده بودند گفته بود اجازه من دست بزرگترهاست. آن زمان این جواب دختر خانم یعنی « بله » بود.آقا مرتضی هم دیگر نتوانسته بود نه بگوید. او نان برنجی و روغن کرمانشاهی و چای عراق به عنوان سوغاتی هم برای داماد جدیدش و هم ما فرستاده بود. آن شب که مصادف با اول اسفند یعنی امشب بود ، خانه مان چه بزن و برقصی برپا شده بود. قلندرکه خودش را برای شنیدن جواب رد آماده کرده بود و فکر می کرد خواب می بیند داشت می خواند که :
..
داغلار باشی قویوندو/ بالای کوهها پر از گوسفنده
ای قیز بو نه اویوندو/ یارم این دیگه چه بازیه
گئجه یوخومدا گؤردوم / شب به خوابم دیدم
منیم نه ن سنین تویوندو/ عروسی من و تویه
..
بیر یار سئودیم سنی آزدی / یاری پسندیدم که سن اش کمه
منی سئوه ر منه بازدی/ منو دوست داره عاشق منه
گونده بیر هفته ده یئتدی / هر روز یکی هر هفته هفت تا
آیدا اوتوز نامه یازدی / هر ماه سی نامه برام نوشته
..
عید آن سال عقد کنان قلندر و فردانه برگزار شد. فردانه خواهر بزرگتر و یکی یکدانه بود و پنج برادر قد و نیم قد داشت که همگی رقص بندری یاد گرفته بودند و از آبادان یک عالمه نوار کاست بندری خریده بودند. چه شور و غوغائی به راه انداخته بودند.

2009-02-17

مختصر به بهانه آن روز

آن روز 29 بهمن 1356 روزی که تبریز قیام کرد
آن روز که سروان حق شناس با اسلحه کمری به سوی محمد تجلی شلیک کرد
آن روز که مردم یکپارچه شیشه های بانکها و مغازه ها و سینماها و آتش زدن لاستیکها را آتش زدند
آن روز که هیچ یک از قیام کنندگان داخل بانک به اسنکاسی و سکه ای نیم نگاهی نیز نکردند
آن روز که همه یکپارچه می گفتند : بیز بو شاهی ایسته میروخ والسلام / ما این شاه را نمی خواهیم والسلام
آن روز که در مقابل اخبار مبینی بر اینکه قیام کنندگان اوباش و ارازل و تجزیه طلب و خارجی بودند شعار سر داده شد که : جام سیندیران اوروجعلی ، اوت یاندیران بوروجعلی ، هاردان اولدو خاریجه لی ؟
آن روز 29 بهمن 1356 شهر تبریز بود
**
ملاقاتی
آمد
دستش به دستبند بود
از شته میله ها
عریانی دستان من ندید
اما
یک لحظه در تلاطم چشمان من نگریست
چیزی نگفت
رفت
اکنون اشباح از میانه هر راه می خزند
خورشید در پشت پلکهای من اعدام می شود
خسرو گلسرخی

2009-02-15

بختیار وهابزاده

بختیار وهابزاده در سال 1925 میلادی در شهر شکی در جمهوری آذربایجان به دنیا آمد. او را به سبب اشعار نغز و بسیار دلنشینش می شناختم . خبردار شدم که دیروز که سن 84 سالگی درگذشت. روح اش شاد.
تعدادی از اشعارش را به حال و هوای خودم ترجمه کردم . اما شعر الله اش مرا به عالمی دیگر برد.
**
الله
ایدراکدا یول آچمیش گئجه ده ن گوندوزه الله
گولدورمه سن اؤز کؤنلونو ، گولمه ز اوزه الله
دونیایه شفق لر کیمی تانریم سه په له نمیش
قلبین گؤزو یانمازسا ، گؤرونمه ز گؤزه الله
*
الله بیلیریک جیسم دئییل ، بس نه دیر الله ؟
ان یوکسک اولان حاقدا ، حقیقتده دیر الله
دوندونسه تکامل و گؤزللیک قاباغیندا
درک ائت ، بو تعجب ده بو حئیرت ده دیر الله
*
بیلدیک ، بیلیریک ، گیزلیدیر اینسانداکی قدرت
هرکس اونو فهم ائتمه سه ، عاجیزدیر او البت
اینسانین ازل بورجودور اینسانلیغا حورمت
اینسانلیغا ، حورمتده ، لیاقتده دیر الله
*
گرچک ده بودور گیزلی دیر او ذره ده وحدت
بیر ذره ایکن جمله قووشماق بونو نیت
گؤردوکلریمیز ظاهیری دیر ، بطنه نفوذ ائت
باطنده کی ، جوهر ده کی ، فطرتده دیر الله
*
فطرتده یاتیر ، سؤزده ، سؤزون اؤز یوکو فیکریم
سئچمیش ، سئچه جه ک ، دائما توکدن توکو فیکریم
من بیر آغاجام یارپاغی سؤزلر ، کؤکو فیکریم
سؤزلرده دئییل ، سؤزده کی حکمتده دیر الله
*
اینسان ، تپه ده ن دیرناغا سن آرزو دیله ک سه ن
نفسینده دویومسوز ، فقط عشقینده ملک سه ن
ظولمون اوزونه حاق دئییلن شیلله نی چه کسه ن
شیلله نده ، موهورله نمیش او غئیرتده دیر الله
*
جاهیل ائنر آلچاقلیقا ، اؤز قلبینه یئنمه ز
وجدان دان اگر دؤنسه ده ، خئیریندن او دؤنمه ز
ظولمتده ، جهالتده ، عداوتده ، گؤرونمه ز
ایلقاردا ، صداقتده ، محبتده دیر الله
*
شعر الله را با صدای خود شاعر اینجا بشنوید
سایت شاعر اینجا
ناغیل حیات
مندن خبرسیز
*

2009-02-14

والنتین و سپندارمذگان

داشتم روز والنتین را به عروس صالیحا که دسته گل رز سرخ رنگ زیبائی به دست گرفته و همراه مادرشوهر به خانه شان برمی گشت تبریک و دعای خیر می گفتم که به پای هم پیر شوید . هر روزتان روز عشق و خوشی باشد که عطیه خانم گفت : چرا این روز را ؟ روز والنتین اصلی ما ایرانیان 29 بهمن است نه 25 بهمن. تبریکت را 29 بهمن بگو تا اینها بدانند که والنتین اصلی متعلق به ما است. عروس صالیحا هم اعتراض کرد و گفت : نه خیر والنتین اصلی همین امروز است. من و صالیحا هم تماشاگر این اوضاع بودیم. آخر سر صالیحا به عروسش با اشاره و چشمک فهماند که سر به سر این خانم نگذار که از نظر سنی بزرگتر است و به عروس نیامده با بزرگترها جر و بحث کند و طفلک عروس کوتاه آمد. صالیحا برای اینکه حرفی بزند که هر دو طرف راضی باشند گفت: والنتین روز عشاق است و روز بسیار خوبی است چه خوب که خدا هر سال سه چهار بار از این روزهای خوش به آدمی بدهد. این گلها را امروز به شوهرت هدیه می کنی و 29 بهمن ماه هم برایش ادکلن می خری و هدیه می کنی.هر دو راضی شدند هم عطیه خانم که به نظرش صالیحا را وادار به قبول فرهنگ ما کرده و هم عروس خانم که به همسر عزیزش دوبار هدیه داده و هم صالیحا که دهان عطیه خانم را بسته و هم من که تا رسیدن به خانه عطیه خانم راضی و خوشحال و ساکت خواهد نشست و کله ما را با دلایل فراوانش نخواهد خورد.
مادربزرگ مرحومم به تبریز که می آمد شب اول باید خانه خاله بزرگ می رفت. آن وقت تا از جایش بلند می شد ، من و داداش بزرگ یک بازویش را محکم می گرفتیم و پسرخاله بزرگ و پسرخاله وسطی بازوی دیگرش را. ما می گفتیم باید شب خانه ما بخوابی ، پسرخاله بزرگ و پسرخاله وسطی می گفتند نه خیر مادربزرگ شب اول پیش ما می خوابد. پسر خاله بزرگ می گفت : مامان من بزرگتر از مامان شماست و اولویت با ماست، ما هم می گفتیم نه خیر پدر ما بزرگتر از پدر شماست پس اولویت با ماست . طفلک مادربزرگ ، ما از یک بازویش می کشیدیم و پسرخاله ها از بازوی دیگرش . مادربزرگ می گفت : این طوری مرا بکشید که دو شقه می شوم و می میرم و شما بی مادربزرگ می مانید. بالاخره رهایش می کردیم و او مهمان خاله بزرگ می شد و پسرخاله انگشت اشاره اش را به دماغش می زد و می گفت : از هوا کوفته می آد ، بوی دماغ سوخته می آد.اگر مرحوم مادربزرگم در قید حیات بود من نیز دوبار برایش گل می فرستادم یکی در روز والنتین که امروز باشد و دیگری در روز سپندارمذگان که 29 بهمن ماه باشد. عشق عشق است چه تفاوتی دارد . عشق به بانوی پیری که با قصه ها و مثل های شیرینش شهد در کاممان می ریخت.
این هم بایاتی های مناسب والنتین
*
گولو دردیم تاباغا / گل را چیدم و در طبق گذاشتم
قویدوم قالدی ساباحا / برای فردا گذاشتم
یارا مهمان گئدنده / وقتی مهمان یارم می شوم
دورار چیخار قاباغا/ به پیشوازم می آید
*
عزیزیه م بو باغا / عزیز من به این باغ
بو باغچایا بو باغا / به این باغچه به این باغ
بیر دفعه اوزون گؤرسم / اگر یک بار رویش را ببینم
جانیم وئررم صداغا / جانم را فدایش می کنم
*
بویارا کیم صداغا؟ / کی تصدق این یار؟
کیم قربان کیم صداغا؟ / کی قربان و کی تصدق یار؟
من مجنون وارثی یم / من وارث مجنونم
قویمارام کیمسه داغا / کسی را به نزدیکش راه نمی دهم
*
*عزیزیه م گول باغدا / عزیز من گل در باغ
بلبل باغدا گول باغدا / بلبل در باغ گل در باغ
سن سیز باغا گیرمه رم / بی تو به باغ نمی روم
خزل اولا گول باغدا / حتی اگر پژمرده شود گل در باغ
*
والنتین و خوش آمد عشق
جشن سپندارمذ
سیری در تاریخ والنتین

2009-02-13

به یاد فروغ


اندوه پرست
کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز خاموش و ملال انگیز بودم
برگ های آرزوهایم یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
*
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان طوفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران
دامنم را رنگ می زد
*
وه .. چه زیبا بود اگر پائیز بودم
وحشی و پر شور و رنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من می خواند ...شعری آسمالنی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد
*
در شرار آتش دردی نهانی
نغمه من
همچو آوای نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته
*
پیش رویم
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
*
سینه ام
منزلگه اندوه و درد و بدگمانی
کاش چون پائیز بودم
کاش چون پائیز بودم

2009-02-12

برای منوچهر احترامی

پنجاه سال و اندی از عمرم می گذرد. گاهی احساس می کنم خیلی پیر شده ام . زمانی به خود می گویم دیگر وقت رفتن است سالهاست که داری نفس می کشی. رها کن این دنیا را و همه چیز را بگذار و بگذر. اما هر وقت حسنی نگو یه دسته گل و دزده و مرغ فلفلی و گربه من ناز نازیه را می خوانم باز کودک می شوم . مثل بچه ها سرشار از شعف و خوشی می شوم و حالا رفتن منوچهر احترامی را باور نمی کنم .
منوچهر احترامی درگذشت.
منوچهر احترامی درگذشت
منوچهر احترامی ورپرید
*
گربه من نازنازیه
گربه من ناز نازیه
همش به فکر بازیه
یه توپ داره قلش میده
می گیره و باز ولش میده
گربه لیلی باهوشه
اما زیاد بازیگوشه
یه توپ داره رنگ ووارنگ
میزنه به شیشه دنگ و دنگ
گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
شبها همیشه وقت خواب
میره می خوابه تو رختخواب
گربه پوری شیطونه
هی میره بیرون از خونه
شبها کنار حوض میره
میشینه و ماهی میگیره
گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
منظم و مرتبه
مثل خودم مودبه
گربه مصطفی بلاست
بهانه گیر و بد اداست
راه میره و غر می زنه
میخوره و نق می کنه
گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
ساکت و آروم می شینه
فیلمهای کارتون می بینه
گربه مهدی تنبله
تنبل دست اوله
مشغول خواب و خور خوره
از جا تکون نمی خوره
گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
آسه میاد ، آسه می ره
جوجه ها رو نمی گیره
گربه مهری ناقلاست
دشمن مرغ و جوجه هاست
مرغه میگه قدقدقدا
وایسا عقب جلو نیا
گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
به چیزی دست نمی زنه
نمیندازه نمیشکنه
گربه اکبر فضوله
به بازیگوشی مشغوله
هر چیزی که هر جا باشه
یا میریزه یا می پاشه
گربه من ناز نازیه
همش به فکر بازیه
اینهمه همبازی داره
دوستهای نازنازی داره
گربه هادی پرخوره
چاق و درشت و قلدره
پنجولاشو وا می کنه
با همه دعوا می کنه
گربه من نازنازیه
همش به فکر بازیه
اینهمه گربه قشنگ
ریز و درشت و رنگارنگ
گربه من قشنگ تره
از همشون زرنگ تره
نه شیطونه ، نه قلدره
نه تنبله ، نه پرخوره
میون همه گربه ها
از همشون خوبتره

2009-02-10

arte برنامه

در اینجا و اینجا شنیدم که تلویزون آلمانی arte در مورد ایران کلی برنامه تدارک دیده من هم به خودم گفتم فردار یعنی چهارشنبه بنشینم و برنامه را تماشا کنم. گویا برنامه هایش همه در مورد ایران است...یک دفعه یاد شعارهای سی سال پیش افتادم . تغذیه رایگان بود و به دانش آموزان پسته و شیر و بیکسویت و غیره می دادند بچه ها شعار می دادند که :
بیز بو سوتو ایچمه روخ ، قید ایسالا توشمه روخ ، ممد نفتی گئتمه سه ، بیز کلاسا گئتمه روخ / ما این شیر را نمی نوشیم ، قی و اسهال نمی گیریم ، محمد نفتچی نرود ، ما به کلاس نمی رویم
پوسته نی ووردوخ بدنه ، خمینی گلسین وطنه / پسته را نوش جان کردیم ، خمینی به وطن بیاد
خیابان شکیلدی ، نفت اوغروسو اکیلدی / خیابان شکیللی ، دزد نفت دررفت
گر حکم ائلییه بوگون مراجع ، بو شاه جنایتکارا راجع ، از دم اله بیز اسلحه آللوخ ، قلدور رضانین اوغلونو تخت دن یئره ساللوخ / اگر امروز مراجع در مورد این شاه جنایتکار حکم کنند از دم اسلحه به دست می گیریم و پسر رضا قلدر را از تخت به زیر می آوریم
حیدر صفدر ، توفنگ بیزه نئینه ر/ حیدر صفدر ، تفنگ چه اثرث بر ما دارد
بیز بو شاهی ایسته میروخ ائولنیب ، کارترینه ن مشروب ایچیب کئفلنیب / ما این شاه را نمی خواهیم زن گرفته ، با کارتر مشروب خورده مست شده
بیز بو شاهی ایسته میروخ والسلام ، وطن فروش ایسته میروخ والسلام / ما این شاه را نمی خواهیم والسلام ، وطن فروش نمی خواهیم والسلام
**
عصربود . همه جا سر و صدا بود . گروهی از جماعت خشمگین مجسمه ای را بر زمین افکنده و به این سوی و آن سوی می کشیدند. گروهی دیگر به دنبال پاسبانها بودند . در میان شور انقلابی مردم ، دختری به شدت می گریست. پدرش پاسبان بود. از سرنوشت پدرش خبری در دست نبود. این پاسبان را می شناختیم . آدمی ساکت و مظلوم بود. نه به خاطر دخترش که دوست و همکلاسی مان بود بلکه به خاطر خودش دعا می کردیم که گرفتار جمعیت خشمگین نشود. بعد از دو روز به خانه برگشت. اما خیلی از پاسبانها به خانه برنگشتند. گلشن این حکایتم پیرزنی است که هر سال این روزها در سالگرد شوهر پاسبانش به تلخی می گرید.

2009-02-07

قصاص ، بخشش ، انتقام

آن قدیمها که هنوز مدارس به سبک کنونی به وجود نیامده بود ، دانش آموزان برای آموختن علم و دانش به مکتب می رفتند. در مکتب بچه ها قرآن و کلیله و دمنه و بوستان و گلستان و کتابهای دیگر ادبی را می خواندند و می آموختند. آن زمانها برای تنبیه دانش آموزان از فلک استفاده می شد. دو کف پا را به چوب می بستند و بر کف پا چوب می زدند. آن زمانها فکر می کردند که کتک بهشت دن گلیب ( کتک از بهشت آمده ) در مایه :تا نباشد چوب ترفرمان نبرد گاو و خربعد که مدارس جدید تاسیس شدند ، برای پیشرفت درسی دانش آموزان فلک کنار گذاشته شد وتنبیه با خط کش و تنبل کشیدن سر صف و بر پشت لباس کلمه تنبل نوشتن و چسبانیدن به کار بسته شد. در هر دوره ای برای پیش برد آموزش و پرورش روشی ابداع شد. تا بالاخره به این نتیجه رسیدند که : جان دئسن جان ائشیدرسن/ اگر جان دلم بگوئی ، جان دلم می شنوی
درس معلم ار بود زمزمه محبتیجمعه به مکتب آورد طفل گریز پای رابه تدریج نرمش و تشویق و جایزه و صد آفرین ، جای تنبیه را گرفت. در روزگاری نه چندان قدیم . در گوشه ای از آن آب و خاک آقا معلمی سر کلاس از دست دانش آموزش به تنگ آمده بود. پسر بچه بسیار شلوغ و نامرتب و بد دهن و درس نخوان بود. روزی از روزها آقا معلم سر کلاس درس هر چه به این پسر تذکر داد که ساکت باشد ، جواب مثبتی دریافت نکرد . بالاخره از کوره در رفت و یک سیلی جانانه به صورت پسر خواباند. پسر را می گوئید همان دم نقش بر زمین شد و درگذشت. آقا معلم بازداشت شد و پدر و مادر و اقوام به عزای کودک نشستند . نزدیکان آقا معلم در مراسم عزاداری شرکت کردند تا بلکه دل خانواده کودک را به رحم بیاورند و از قصاص و دیه بگذرند. بعد از شب هفت پسر ، باز پدر و مادر و زن و بچه آقا معلم راهی خانه مادر و پدر داغدار شدند تا رضایت بگیرند. پدر کودک گفت: پسرم مبتلا به بیماری لاعلاجی بود و چند ماهی از عمرش باقی مانده بود . ما هم پدر و مادریم دیگر ، با خودمان گفتیم حالا که چند ماهی از عمر کودکمان مانده بهتر است رهایش کنیم هر کاری دلش می خواهد بکند . هر چی شلوغی و ناراحتی کرد چیزی به او نگفتیم . آخر بیمار بود و دل مان هم کباب بود. ما نمی دانستیم آقا معلم را خشمگین می کند وگرنه به او می گفتیم موضوع از چه قرار است. حالا سیلی آقا معلم بهانه ای برای مرگ فرزندمان شده است. شکایت نمی کنیم . دیه هم نمی خواهیم اما این درس عبرتی برای آقا معلم باشد که دست روی هیچ یک از دانش آموزانش بلند نکند. به آقا معلم سفارش می کنیم که از این شهر کوچ کند. به شهری بروید که دیگر همدیگر را نبینیم. دلمان نمی خواهد با دیدن شماها علت مرگ فرزندمان را به خاطر بیاوریم.آنها به راستی رضایت دادند و قتل عمد هم نبود و دقیق نمی دانم گویا آقا معلم اخراج نشد بلکه به منطقه ای دور دست منتقل شد.می گویند : در عفو لذتی است که در انتقام نیست.باز می گویند : ببخش تا خدا تو را ببخشد.همچنین می گویند : ببخش اما فراموش نکن.سرانجام : آواز دهل شنیدن از دور خوش است.داشتم وبلاکهائی را که در مورد چشم در مقابل چشم پست هائی نوشته اند می خواندم . به این ها رسیدم:
قصاص یعنی دو تا چشم کور دیگر
حکم قصاص جوان اسید پاش تایید شد
چشم در مقابل چشم روش آدمیزاد نیست
حکم قصاص چشم در مقابل چشم
چشم در مقابل چشم به کجا ختم می شود؟
چشم در مقابل چشم جنایت است یا عدالت؟
نمایشنامه چشم در برابر چشم - غلامحسین ساعدی خواندنی است

2009-02-05

پنجشنبه دخترکوچولو

داشتم با دخترناز کوچولو صحبت می کردم. گفتم: چند بار زنگ زدم خانه نبودید.
گفت: از مدرسه که برگشتم دیدم مامان هسته های خرما را درآورده و به جایشان مغز پسته و بادام و گردو گذاشته و داخل سینی کوچک چیده و رویش هم پودر نارگیل پاشیده. خواستم یکی بردارم اما دلم نیومد. آخه قرار بود پیش بابام بریم واونجا به مردم بدهیم. مهمان هم داشتیم.همراه مهمانها و بابابزرگ و مامانی و مامان به وادی رحمت رفتیم. همه دور سنگ قبر بابام نشستند و دعا و فاتحه خواندند و گریه کردند. اما من گریه نکردم. گلها رو روی سنگ گذاشتم و عکس بابام رو نگاه کردم. بابام به هیچ کس نگاه نمی کرد . دو تا چشمش بود و من بودم . حتی به من لبخند هم می زد. هرطرف که می رفتم نگاهم می کرد. همیشه تا چشمش به من می افتد لبخند می زند . من می دانم که از دیدنم خیلی خوشحال می شود . برای همین هم من گریه نمی کنم . آخر او تحمل دیدن اشکهای مرا ندارد. مامانی با صدای بلند گریه می کرد. بزرگترها نمی توانستند آرامش کنند. یک خانم جوان جلو آمد و به مادرم گفت : چه خبرتونه خانم وادی رحمت را روی سرتون گرفتید؟ بعد هم خیلی آرام با مامانی صحبت کرد و آرامش کرد . گفت : خدا رو شکر کنید که عروسی پسرتون رو دیدید. یک دونه یادگار مثل دسته گل داره. اگه شما اینقدر بی تابی کنید من باید خودم رو هلاک کنم . پسر نوزده ساله من شب صحیح و سالم خوابید و صبح هرچی تلاش کردیم نتوانستیم بیدارش کنیم به اورژانس زنگ زدیم آمدند و گفتند : چند ساعتی می شود که سکته کرده و همان دم جان به جان آفرین تسلیم کرده.مامانی آرام شد و بعد همگی بلند شدند و سر مزار پسر نوزده ساله آن خانم جوان رفتند و فاتحه خواندند. خاله جونم هم دو سه ماه پیش سکته کرد و درگذشت. او هم بیست سال داشت همین طوری دراز کشید و مرد .
من نیز از دور دست خبر درگذشت پسر یا دختر جوان دوست و همکاری را می شنوم و دسترسی به ایشان ندارم تا تسلیتی بنویسم و چقدر متاسفم از اینکه جوانترها به این راحتی و همین طوری دراز می کشند و سکته می کنند و می میرند. درست است که می گویند :
سئل گلر آخار گئدر/ سیل می آید می گذرد
وریانی ییخار گئدر/ دور و برش را ویران می کند و می گذرد
دونیا بیر پنجره دی / این دنیا مانند پنجره ایست که
هر گلن باخار گئدر/ هر کسی نگاهی می کند و می گذرد
اما این جوانها از این پنجره نگاه نکرده می گذرند و می روند و عزیزانشان را داغدار می گذارند. کاش علم پزشکی به قدری پیشرفت می کرد که پزشکان می توانستند جلو این چنین مرگهای نابهنگام را بگیرند. کاش بر قلب جوانها نیروئی تزریق می شد که سکته را خنثی کند.

2009-02-01

اعتراض دارم


بر این سرنوشت ستمکار
بر این سرنوشت تلخ
بر عشوه و غمزه فلک بدکردار
بر تمامی دردهای سینه سوز
بر تمامی عشق های بی فرجام
بر تمامی قصه های ناتمام
اعتراض دارم
*
بر این لباس عاریتی
بر لذت ناتمام زندگی
بر گور سردی که در آغوشم خواهد کشید
بر کفن سفیدی که تن پوشم خواهد شد
بر نکیر و منکری که قاضی ام خواهد شد
اعتراض دارم
*
یعنی من به راستی که محکوم این سرنوشتم؟
یعنی من به راستی محکوم به شکستم؟
یعنی من همیشه محکوم به له شدن زیر بار ستم ستمگرانم؟
یعنی من همیشه محکوم به تحمل نیرنگ و دروغم؟
اعتراض دارم
*
ای دردهای بی پایان
من چه هیزم تری به شما فروخته ام
که رهایم نمی کنید؟
ای شانس ، ای خوشبختی
ای سرور ، ای شادی
مرا با شما چه کار ؟
که آتش جهنم را نیز از من دریغ می کنید؟
*
اعتراض دارم
به سرنوشتی که بر پیشانی ام نوشته شده
به شانسی که سرشار از درد و فلاکت است
به عشقی که خلاف است
به فلکی که ستمکار است
به قلبی که از سنگ است
به سرزمینی که غریب است
اعتراض دارم
*
به چشمانی که صادق نیست
به سخنانی که زلال نیست
به دلهائی که مهربان نیست
اعتراض دارم
*
ترجمه و اقتباس از : مسلم گور سس شاعر ترانه اعتراضیم وار
***
ایستیرم بیر آغیز بانلایام ، ائله بئله سینه
ایستیرم بیر آز جا چیغیرام ، ائله بئله سینه
ایستیرم اوجادان باغیرام ، ائله بئله سینه
ایستیرم آللاهی بورا چاغیرام ، ائله بئله سینه