2009-02-19

خاطره یک روز خوش اسفندی

آن یک کمی قدیمها اواخر بهمن بود و ما بچه محصل بودیم. شبی قلندر و مادرش مهمانمان بودند. قلندر غمگین بود. علت را از مادرش پرسیدند. مادرش گفت : قلندر ما یک دل نه بلکه صد دل عاشق دختر آقا مرتضی شده است. هفته پیش به خواستگاری رفتیم و آقا مرتضی جواب رد داد. همه تعجب کردند. مادربزرگ پرسید : آخر قلندر جوان خوب و شایسته ای است. کنکور قبول نشد و فوری به خدمت سربازی رفت و حالا هم استخدام شده و سرش را پائین انداخته و دارد زندگی می کند . آخر حرف حساب مرتضی چیست ؟ مادرقلندر جواب داد : آخر آقا مرتضی یک زمانی از خواهر مرحومم خواستگاری کرد. پدر خدابیامرزم جواب رد داد که به ارتشی دختر نمی دهم . ارتشی دخترم را برمی دارد و امسال به این شهر و سال دیگر به آن شهر کوچ می کند. ریش سفیدها هم دخالت کردند و پدرم قبول نکرد که نکرد. مرحوم خواهرم نیز راضی بود. حالا آقا مرتضی می گوید: اگر ارتشی خوب است چرا دخترتان را به من ندادید؟ اگر ارتشی بد است چرا در خانه ام آمده اید و دختر می خواهید؟ مادربزرگ گفت : یعنی چه ؟ عقیده بیست سی سال پیس پدر شما به جوانهای امروزی چه ربطی دارد ؟
خلاصه که پدر و عمه بزرگ و مادربزرگ و یکی دو نفر دیگر حاضر شده برای خواستگاری به شهر کرمانشاه رفتند. آقا مرتضی ارتشی بود و تازه از آبادان به کرمانشاه منتقل شده بود. اما در شهر ماکو خانه خریده بود که بعد از بازنشست شدن به آنجا کوچ کند. هر کسی به فکر خود بود و ما بچه محصلها به فکر شکم خود . از پدر می خواستیم که نان برنجی کرمانشاه را فراموش نکند. مادرم نیز از پدرم می خواست که بدون روغن کرمانشاه برنگردد. قلندر هم عصبانی می شد که : کئچی جان هاییندادی قصاب پی آختاریر / بز به فکر جانش است و قصاب به فکر دنبه.
خواستگارها با دست پر برگشتند. گویا آقا مرتضی خبر نداشت که دخترش نیز به قلندر علاقه دارد. برای اینکه جواب نه را توسط دخترش به خواستگارها بدهد گفته بود : والله فکر کنم دختر میل ندارد. از خودش بپرسید. اگر بله را گفت دختر مال شما اصلن همین امروز با خودتان ببرید. از دختر خانم که پرسیده بودند گفته بود اجازه من دست بزرگترهاست. آن زمان این جواب دختر خانم یعنی « بله » بود.آقا مرتضی هم دیگر نتوانسته بود نه بگوید. او نان برنجی و روغن کرمانشاهی و چای عراق به عنوان سوغاتی هم برای داماد جدیدش و هم ما فرستاده بود. آن شب که مصادف با اول اسفند یعنی امشب بود ، خانه مان چه بزن و برقصی برپا شده بود. قلندرکه خودش را برای شنیدن جواب رد آماده کرده بود و فکر می کرد خواب می بیند داشت می خواند که :
..
داغلار باشی قویوندو/ بالای کوهها پر از گوسفنده
ای قیز بو نه اویوندو/ یارم این دیگه چه بازیه
گئجه یوخومدا گؤردوم / شب به خوابم دیدم
منیم نه ن سنین تویوندو/ عروسی من و تویه
..
بیر یار سئودیم سنی آزدی / یاری پسندیدم که سن اش کمه
منی سئوه ر منه بازدی/ منو دوست داره عاشق منه
گونده بیر هفته ده یئتدی / هر روز یکی هر هفته هفت تا
آیدا اوتوز نامه یازدی / هر ماه سی نامه برام نوشته
..
عید آن سال عقد کنان قلندر و فردانه برگزار شد. فردانه خواهر بزرگتر و یکی یکدانه بود و پنج برادر قد و نیم قد داشت که همگی رقص بندری یاد گرفته بودند و از آبادان یک عالمه نوار کاست بندری خریده بودند. چه شور و غوغائی به راه انداخته بودند.

No comments: