2009-02-10

به بهانه بهمن ماه و شعارهای آن روزها


در اینجا و اینجا شنیدم که تلویزون آلمانی arte در مورد ایران کلی برنامه تدارک دیده من هم به خودم گفتم فردا یعنی چهارشنبه بنشینم و برنامه را تماشا کنم. گویا برنامه هایش همه در مورد ایران است…یک دفعه یاد شعارهای سی سال پیش افتادم . تغذیه رایگان بود و به دانش آموزان پسته و شیر و بیکسویت و غیره می دادند بچه ها شعار می دادند که :
بیز بو سوتو ایچمه روخ ، قید ایسالا توشمه روخ ، ممد نفتی گئتمه سه ، بیز کلاسا گئتمه روخ / ما این شیر را نمی نوشیم ، قی و اسهال نمی گیریم ، محمد نفتچی نرود، ما به کلاس نمی رویم
پوسته نی ووردوخ بدنه، خمینی گلسین وطنه / پسته را نوش جان کردیم، خمینی به وطن بیاد
خیابان شکیلدی، نفت اوغروسو اکیلدی / خیابان شکیللی، دزد نفت دررفت
گر حکم ائلییه بوگون مراجع، بو شاه جنایتکارا راجع، از دم اله بیز اسلحه آللوخ، قلدور رضانین اوغلونو تخت دن یئره ساللوخ / اگر امروز مراجع در مورد این شاه جنایتکار حکم کنند از دم اسلحه به دست می گیریم و پسر رضا قلدر را از تخت به زیر می آوریم
حیدر صفدر، توفنگ بیزه نئینه ر/ حیدر صفدر ، تفنگ چه اثرث بر ما دارد
بیز بو شاهی ایسته میروخ ائولنیب، کارترینه ن مشروب ایچیب کئفلنیب / ما این شاه را نمی خواهیم زن گرفته ، با کارتر مشروب خورده مست شده
بیز بو شاهی ایسته میروخ والسلام، وطن فروش ایسته میروخ والسلام / ما این شاه را نمی خواهیم والسلام ، وطن فروش نمی خواهیم والسلام
**
عصربود. همه جا سر و صدا بود. گروهی از جماعت خشمگین مجسمه ای را بر زمین افکنده و به این سوی و آن سوی می کشیدند. گروهی دیگر به دنبال پاسبانها بودند. در میان شور انقلابی مردم، دختری به شدت می گریست. پدرش پاسبان بود. از سرنوشت پدرش خبری در دست نبود. این پاسبان را می شناختیم . آدمی ساکت و مظلوم بود. نه به خاطر دخترش که دوست و همکلاسی مان بود بلکه به خاطر خودش دعا می کردیم که گرفتار جمعیت خشمگین نشود. بعد از دو روز به خانه برگشت. اما خیلی از پاسبانها به خانه برنگشتند. گلشن این حکایتم پیرزنی است که هر سال این روزها در سالگرد شوهر پاسبانش به تلخی می گرید.

No comments: