2009-11-28

حاجی خانم

به بهانه عید قربان
عید بر عاشقان مبارک باد
آن قدیمها زن جوانی بود که خیلی دوست داشت به مکه برود و حاجی خانم شود. بزرگترین آرزویش این بود که روزی به سفر حج برود و حاجی خانم واقعی بشود. اما بچه های قد و نیم قد و مادرشوهر و پدرشوهر پیر داشت. فقیر بودند و زندگی به سختی می گذشت. دوستان این زن بین خودشان او را حاجی خانم صدا می زدند و می گفتند که خدا کریم است و روزی روزگاری سفر حج قسمت او هم خواهد شد. همین طور حاجی خانم صدا کردن ها موجب شد که در و همسایه نیز او را حاجی خانم صدا کنند. روزگار سخت فقر و تنگدستی سپری شد . از قدیم گفته اند قره گونون عمرو آز اولار ( عمر روزگار سیاه همیشه کوتاه است.) بچه ها بزرگ شدند و هر کدام صاحب خانه و کار و زندگی شدند و توانستند به بهانه روز مادر ها و روز پدرها که سالی چند بار در تاریخ های مختلف جشن گرفته می شود ، برای پدر و مادر هدیه بخرند و اکنون نوه ها نیز به آب و نانی رسیده وبه حاجی خانم کمک نقدی نیز می کنند و حاجی خانم پولهایش را جمع می کند و تصمیم می گیرد سال آینده به سفر حج برود. هر سال قبل از ثبت نام پول سفر و هدایائی را که می خواهد از آنجا بیاورد ، جمع می کند . اما موقع ثبت نام و واریز کردن به حساب ، پول کم می آورد. هر بار که می پرسی پس پولی که جمع کرده بودی ( خودت گفتی که پول کامل است.) چه شد؟می گوید:« می خواستند برای دختر فلان کس جهیزیه تهیه کنند یک مثقال پول دادم. برای بهمان کس کلبه ای خریده اند و پول آب و برق ندارد دو مثقال دادم. آن یکی شوهرش مرده و با بچه هایش مانده اند و خانه ندارد و برای این که صاحب خانه بیرونش نکند با دوستان جمع شده ایم هر ماه نیم مثقال می دهیم تا اجاره خانه اش تامین شود و الی آخر.»حاجیه خانم می گوید:« فکر نمی کنی به خاطر ساده دلی ات در و همسایه سرت کلاه بگذارند؟»جواب می دهد :« چه کلاهی؟ چه کسی می خواهد سرمان کلاه بگذارد؟ من و دوستان به محله های فقیر نشین می رویم و با چشم خودمان فلاکت را می بینیم. والدین باید دیوانه باشند که به خاطر چند مثقال پول بچه هایشان را از صبح تا شب توی کوچه پس کوچه های فقیر نشین لخت و پابرهنه بگردانند. ما به چشم خود می بینیم که بر مردم چه می گذرد.»حاجیه خانم می گوید:« الحمدالله که دیگر فقیر و گرسنه نداریم . شهرها آباد و زیبا شده اند. در جاهای دیدنی اش که گردش می کنی دل و جانت روشن می شود. برای کمک به مردم فقیر هم اداره و بنیاد خیریه فراوان داریم. اینها کار نمی کنند وفقیر می شوند. ما چرا باید از هست و نیست بیفتیم. تازه قبل از سفر می رویم و سهمی می دهیم و مالمان را تمیز می کنیم. حالا گناهش به گردن کسی که سهم را به مقصد نمی رساند. خلاصه بگویم که سفر حج بر شما واجب است. نمی روی گناه خودت است.»جواب می دهد:« کجا آباد شده؟ فکر می کنی تهران فقط شمال شهر و تبریز فقط ولی عصر است و بس؟ اگر دوست داری شهر را خوب بگردی و لذت ببری ، بیا یک روز با هم گردش کنیم. خیلی جاهای دیدنی می بینی و حالت حسابی جا می آید. تازه مگر من خودم کور و چلاقم که کارم را به دیگری بسپارم ؟ بیلیرسن اؤزگه اؤزگه نین نامازینی نه جورسو قیلار؟ ( می دانی آدمی نماز یکی دیگر را چگونه می خواند؟) دیگر برای سفر حج عجله ای ندارم. هر وقت قسمت شد می روم.حرفهایش مرا یاد شعری انداخت که چند سال پیش در وبلاک آباد خواندم و ترکی اش را هم نوشتم.
هارا گئدیرسه ن ؟الله هین ائوینه ؟
الله هین گؤروشونه ؟
اوزبه اوز ائوین قاپیسینی دؤی ،
هه ن ، او ائوی کی یئتیم خانادیر
او ائوی کی هر گئجه اوشاقلار آج یاتیرلار ،
الله بو گئجه اوردادیر
بو گئجه ، یولا دوشمه میشده ن قاباق ،
بیر آز قونشو ائوینه قوناق گئت
باخ گِؤر ،
اوجاق اوستونده کی قابلاما دولودور ،
دولودور سوینان

2009-11-22

ماریا

ماریا
ساعت هشت و نیم صبح بود. کار صبح تمام شد و سرپرستار صدایمان کرد و گفت :« گرسنه ام دیگر. بیائید. همگی به دفتر رفتیم. قهوه داغ حاضر بود و سرگرم خوردن صبحانه شدیم. نیم ساعت فرصت خوبی برای خوردن و نوشیدن و کمی آرام گرفتن بود. روز قبل پیرمردی را آورده بودند که بسیار ناراحت و پریشان بود. از اینکه بچه هایش او را به خانه سالمندان سپرده اند بسیار ناراحت و خشمگین شده بود.می گفت :« یعنی چه ؟ عمری زحمت بکشم کار کنم و برای ورثه میراث جمع کنم . به زندگیشان سر و سامانی بدهم آن وقت مرا به این مکان بیاورند که مرگم را به تدریج تجربه کنم؟ » سر صحبتمان باز شد. ماریا روبروی مادرش نشسته و آرام قهوه می نوشید.مادر و دختر سالهاست که در خانه سالمندان کار می کنند. داشتیم در مورد پیری مان بحث می کردیم. سر پرستار گفت :« اگر پیر شوم و نیاز به نگهداری داشته باشم از دخترها و پسرم خواهم خواست که مرا به خانه سالمندان بسپارند. آنها هم می خواهند زندگی کنند . نباید که مزاحمشان شوم.» ماریا گفت : « مادرم که از کار افتاده و پیر شد همین جا می ماند و به خانه اش برنمی گردد.» حرفش موجب تعجب همه ما شد. روبروی مادر و جلو چشم همه چنین حرفی را زدن ، به نظر چندش آور بود. سر پرستار خوشش نیامد و گفت :« معلوم است که خرده ریزه حساب با مادر فراوان داری . اما در توصیف بدترین مادر باید گفت که مادر است وهمین کافی است.» گفت :« کودکی و نوجوانی ام در لهستان گذشت. زندگی ارام و راحتی داشتیم . خانه ای زیبا با باغچه ای بزرگ داشتیم. این مادر که آلمانی تبار است ، سر پدرمان را خورد که خانه و وطن اصلی ما آلمان است اینجا چه می کنیم؟ آخرش هم بیچاره پدر هست و نیست را فروخت و به آلمان کوچ کرد. از گرد راه نرسیده شدیم پرستار خانه سالمندان و یک عالمه کار روی سرمان ریخت . نه شنبه داریم نه یکشنبه و نه تعطیل درست و حسابی.حالا می خواهید مادر که به دوران کودکی اش برگشت من تر و خشکش کنم؟ » گفتم : « این دیگر شد بی انصافی. اول اینکه هر ماه شش روز تعطیلی داریم. دوم اینکه بچه که بودی و مادر تر و خشکت می کرد و گله ای نداشت. سوم اینکه پدر و مادرت آلمانی تبار هستند و خانه و کاشانه اصلی شان اینجاست . دلشان خواسته به وطن برگردند.»
وقت صبحانه تمام شد و از دفتر بیرون آمدیم. صدای ماریا گوشم را آزار می داد. سر پرستار گفت:« حق با ماریاست. آن قدیمها که چند خانواده در یک خانه زندگی می کردند پرستاری از سالخوردگان کار مشکلی نبود. در هر خانه دو سه مرد جوان بود و شست و شوی پدران و مادران بیمار راحت بود. حالا فرض کنیم که من بپیر و بیمار شدم دخترها و پسرم کار می کنند. یا باید خانه بمانند و از من نگهداری کنند ، یا سر کار بروند. اگرخانه بمانند و از من نگهداری کنند آنوقت نان خانه شان چه می شود؟ آنها مجبورند مرا به خانه سالمندان بسپارند. » اورزولا گفت:« ماریا می توانست مثل یک بچه آدم این موضوع را غیرمستقیم توضیح دهد ، نه اینکه مثل گاو جلو چشم مادر حرفهای گنده بزند.»همین طور صحبت کنان سر پست مان می رفتیم هر کسی حرفی می زد اما من با ریتا موافق بودم که جان کلام راگفت:« بالاخره پیری و افتادگی است. من به بچه هایم سپرده ام اجازه ندهند با شلنگ و سرم و این جور چیزها زنده نگاهم دارند. اگر چنین دیدند بگذارند راحت بمیرم.» اورزولا زیر لب زمزمه کرد:« من هم همین وصیت را می کنم اما کو گوش شنوا.چه می دانم شاید جان شیرین و عزیز است و آدمی تا لحظه آخر هم دلش مردن نخواهد.»
بعد از ظهر داشتم به خانه برمی گشتم . برف می بارید و دانه های سفیدش بر موهایم می نشست و پیری را در دلم زنده می کرد. پیری و موی سفید و سرانجام مرگ ،دیر یا زود سراغ همه می آید و گریزی نیست. به قول مادربزرگم فقط می توان از خدا یک چیز خواست آز آغری آساند اؤلوم / درد کم و مرگ راحت
*
من موی را نه از آن می کنم سیاه
تا باز نوجوان شوم و نو کنم گناه
چون جامه ها به وقت مصیبت سیه کنند
من موی در مصیبت پیری کنم سیاه
رودکی
*
نمی دانم این بیت از کدام شاعر است؟
موی سفید خندد بر آن کسی که گوید
بالاتر از سیاهی رنگی دگر نباشد
*

2009-11-16

آن قدیمها و این جدیدها


نازلی می گوید:« آن قدیمها بزرگترها برای فرزندان جوانشان همسرانتخاب می کردند. می بریدند و می دوختند و کارها را تمام می کردند و عروس و داماد شب عروسی همدیگر را می دیدند و صاحب خانه و زندگی می شدند وهمه چیز به خوبی و خوشی تمام می شد. اکثر ازدواج ها فامیلی بود وزندگی به خاطر احترام به بزرگترها و سرنوشت بچه ها ودلایل مختلف دیگر ادامه پیدا می کرد. اما حالا جوانها خودشان همسر دلخواه را پیدا می کنند و خودشان تصمیم می گیرند و ما را به عروسی شان دعوت می کنند. »
می گویم :« این که بهتر است . هر کسی با آگاهی همسر مورد علاقه خود را پیدا می کند وزندگی با توافق شروع می شود و به خوشی خاتمه می یابد.»
حرفم را قطع می کند و می گوید:« چی چی به خوبی و خوشی ؟ تو چی داری می گی دختر؟ کدام آگاهی ؟ می روند سراغ ایمیل و چت صوتی و تصویری و چه و چه و به اصطلاح با هم آشنا می شوند و بعد از ازدواج دو دستی بر سرشان می زنند که این آنچه که من می پنداشتم نیست.همین دختر من . خانم نمی دانم چطوری از آن طرف دنیا یک ایرانی اروپانشین را پیدا کرد. داماد آینده هم به پدرش یک وکالت نامه فرستاد و عقد غیابی انجام گرفت و دختر بار سفر بست و به خارجه رفت. یعنی عروس و داماد شب عروسی همدیگر را دیدند. درست مثل آن قدیمها. حالا هم داماد و هم دخترم ادعا می کنند که این آن کسی که من تصور می کردم نیست.»
می گویم : « هدف اصلی ازدواج اینها چه بود؟ »
می گوید :« خوب دخترم دلش می خواست خارج از کشور ادامه تحصیل بدهد. داماد هم دلش می خواست با یک دختر ایرانی ازدواج کند که در فرهنگ ایران بزرگ شده و آشنا به رمز و رموز و قوانین و چه می دانم چه خارجه نیست و درد سرش هم کم است. آرزو داشتم برای دخترم جهیزیه تهیه کنم که آن هم نشد. گویا داماد می گفت که همه وسایل لازم زندگی را دارد و از نظر مالی بی نیاز است. حالا دخترم ناراحت است که چه لوازم زندگی ؟ مبلها چنان هستند و ماشین لباسشوئی چنین است و آشپزخانه چنان است و الی آخر. قسمت دیگر! جانم قسمت . قسمت دن آرتیق یئمک اولماز / بیشتر از قسمت نمی توان خورد.»
می گویم :« آخر اکثر جوانهائی که در شرایط دختر و دامادت هستند ، به یکی از کشورهای هم مرز ایران سفر می کنند . همدیگر را می بینند . با اخلاق و روحیات همدیگر یک مقدار آشنا می شوند بعد ازدواج می کنند . بعضی وقتها هم داماد آینده برای عروس آینده دعوتنامه می فرستد و دو جوان با هم آشنا می شوند ، سپس ازدواج می کنند.»
می گوید :« دلت خوشه تو هم ! همه خانواده ها که به دخترهایشان چنین اجازه ای نمی دهند. چه معنائی دارد که یک دختر تنهائی پاشود برود به یک مملکت غریب! رسم و رسومی گفتند . الکی نیست که . یعنی می گوئی دختر من خودش را سبک کند و برود دنبال پیداکردن شوهر؟ در و همسایه به آدم چه می گوید؟»
می گویم :« آدمیزاد چه موجود شگفت انگیزی است .می دانی این حرفت شبیه چیست؟ ده وه قوشونا دئدیلر اوچ دئدی ده وه یم دئدیلر یوک داشی دئدی قوشام / به شتر مرغ گفتند بپر گفت شترم . گفتند بار ببر گفت مرغم.»
عصبانی می شود و می گوید :« یعنی چه ؟ یعنی دختر و دامادم به خاطر منافع خودشان از بعضی مسائل صرف نظر کردند؟ یا فکر می کنی دختر من مقصر است و حق با داماد است؟»
می گویم :« نه خیر منظورم از این مثل تو بودی. اما به هر حال ، به نظر من هر دو هم حق دارند و هم ناحق . آنچه که به نظر دامادت معقول و مناسب است در نظر دخترت نامعقول است. افکار و اندیشه شخصی که سالهای سال است که این طرفها زندگی می کند ، تحت تاثیر فرهنگ و رسوم و روش زندگی این طرفی ها قرار گرفته و تغییراتی یافته است. دخترت در ایران زندگی کرده و به قول خودت فرهنگ ایرانی نیز تغییر به سزائی داشته و توقع و انتظارات اشخاص نیز با گذشت زمان تغییر کرده است. اگر در زندگی توافق باشد ، تعویض و تغییر دکور منزل که مشکلی ندارد.»
می گوید:« نه خیرجانم مشکل دارد. دخترم می خواهد دکور خانه را عوض کند ، داماد پرخاش می کند که پول علف خرس نیست. برایم اندازه و متر فرستاده اند که اینجا بدهم پرده بدوزند. پول که علف خرس نیست. »
می گویم:« شما که آرزو داشتی برای دخترت جهیزیه تهیه کنی که نشد ، حالا یک پرده که زحمتی ندارد. سفارش بده بدوزند و قال قضیه را بکن .»
اما صحبت ها و درد دلها زیاد است و او یک ریز حرف می زند و من گوش می کنم . داماد می گوید پستت می کنم ایران همانطوری که آمدی برگرد خانه بابات. دخترم پریشان است. با تهدید و اضطراب که نمی شود زندگی کرد. یک کمی غرور داشته باش . شیرخواره که خانه اش جا نمی گذاری. وقتی مرد می گوید برو ....
احساس می کنم مغزم از کار افتاده است. زیر لب زمزمه می کنم و زمزمه می کنم.
گئت دئیرسن ائله گئده رم کؤلگه می ده گؤره نمه سن/ برو بگوئی چنان می روم که سایه ام را هم نمی توانی ببینی.
در این دنیای درویشی ، قره پول گؤره ر هر ایشی / در این دنیای درویشی ، پول سیاه هر مشکلی را باز می کند.
بابلی بابیوی باب ائله گؤرن دئسین ها بئله / کبوتر با کبوتر باز با باز ، کند همجنس با همجنس پرواز

2009-11-11

زبان حال موسیقی

مرحوم مادربزرگم زنی مومن بود و به احادیث و روایات اهمیت زیادی می داد. او در باب گناه بودن موسیقی احادیث و روایات زیاد نقل می کرد. گاهی می گفت :« کسی که دایره می زند گوئی که بر گوش مقدسین ما سیلی می کوبد.» یا « کسی که موسیقی گوش می کند ، روز قیامت سیخ های داغ داخل گوشش فرو می کنند چنان که از این گوشش فرو می کنند و از گوش دیگرش خارج می شود. حالا ببین که آدمی چه گوش دردی می گیرد.تازه داخل قبر هم که بگذارند عقرب ها و مارها داخل گوشش لانه می سازند و ...» ای خدا که آدمی با شنیدن این روایات بزرگترها چه حالی می شد. اما خودش از صدای ویلن مرحوم پرویز یاحقی نمی گذشت. گویا آن قدیمها بعد از اخبار ساعت 14 گلهای رنگارنگ پخش می شد و او نیز همراه مادر و پدر با علاقه فراوان گوش می کرد. حالا وقتی روایاتی را که هزاران بار در گوش ما خوانده تحویلش می دادی ، جواب می داد که : « این که از آن موسیقی ها نیست. خوب گوش کن صدای ویلن دارد با تو حرف می زند. خوب گوش کن دارد صدایت می کند . دارد ناله می کند . دارد ضجه می زند. دارد لبخند می زند. دارد شور و حال عاشقانه اش را منتقل می کند. این غنا نیست که این انتقال احساس لطیف درون است.»شاید آن موقع آنچه که او می گفت برای ما بچه ها و نوجوانها قابل حس و درک نبود. اما امروزه با حرف دل بیشتر ترانه ها را حتی وقتی معنی شعر را هم نمی دانی حس می کنی. ساز و تار با تو حرف می زند . درد دل می کند و همراه با تو مرثیه خوانی می کند.ترانه اویان قربان اولوم عاشق زلفیه ، ترانه بسیار غمگین و در سوگ برادر خوانده شدهاست. نفیسه نازنین آشنا به زبان ترکی آذربایجانی نیست. این ترانه را به حال و هوای خودم برای دوستان عزیز که برادرشان را از دست داده اند نفیسه نازنینم ، افسانه عزیزم ، عمه خانم مهربانم که داغ برادر دیده اند و امیریه غربت نشین که در سوگ خواهر جوانش داغدار شد و دیگر دوستان و هموطنان عزیز داغدار ترجمه می کنم و آرزو می کنم هیچ کسی داغ عزیزش را نبیند.نفیسه جان به نظرم این ترانه تعزیه ای جانگداز است. در این شعر و موسیقی ، صدای مادران و خواهرانی را می شنوم که بر سر مزار برادر مویه می کنند و ضجه می زنند.
بیدار شو برادرم
با رنج و درد فراوان سر مزارت آمده ایم
بیدار شو برادرم
الهی که خواهر به قربانت
اینچنین بی موقع کوچ نکن
الهی که درد و بلایت به جانم
چه می شود انصاف کن
لحظه ای درنگ کن برادرم
بیدار شو برادرم
الهی که قربانت شوم بیدار شو
خواهرانت را سیاه پوش کردی
دل برادرانت را سوزاندی
کوه و دشت بر حالمان گریست
ای که جگرمان را سوزاندی
ای که داغ بر دلمان کشیدی
بیدار شو برادرم
الهی که قربانت شوم بیدار شو
قد پدر و مادر از غم دوتا شد
رنگ و روی سوگلی جوانت پژمرد
از وقتی که رفتی چشمانش پر اشک شد
آخه بچه هاتو یتیم گذاشتی
آیا کسی دردم را می فهمد؟
صدایم را می شنوی برادرم؟
بیدار شو برادرم
الهی که قربانت شوم بیدار شو
فلک عجب بازی تلخی را شروع کرد
از دیدن قد و قامت فرزندت سیر نشدی
هنوز جوانی ات را پشت سر نگذاشته بودی
ای که بی موقع از دنیا سیر شدی
بیدار شو برادرم
الهی خواهر به فدایت بیدار شو برادرم
انصاف داشته باش لحظه ای درنگ کن

2009-11-10

خاگینه - قایقاناق

آن قدیمها زندگی مردم حال و هوائی دیگر داشت. مردم نسبت به همدیگر مهربانتر و صمیمی تر بودند. پدرها صبح زود بیدار شده و بعد از خوردن چای شیرین با نان و پنیر سر کار می رفتند و مادرها آبگوشت را بار می گذاشتند و به کارهای دیگر خانه می رسیدند. درهرخانه ای یک عالمه بچه وجود داشت و دخترک یا پسرکی که برای نگهداری از بچه های خردسال خانواده ، از دهات می آمد و ساکن خانه می شد. نقل مجالس عروسی چای شیرین و شکلات و مجالس عزا خرما و حلوا بود. عصر پنج شنبه ها عطر برنج رشتی فضای خانه ها را پر می کرد. خوردن هفته ای یک بار پلوی وطنی همراه با خورش زرشک و کشمش لذتی دیگر داشت. مان اسفند که به آن بایرام آیی می گفتند ، بعد از خانه تکانی نوبت به شیرینی خانگی می رسید. نان پنجره ای ، لؤووز ، و الی آخر. عید ، عید واقعی بود. به قول مادربزرگم قارین لار بایرام ائلیردی / شکمها عید می گرفتند.
میهمان که می آمد پنیر روستائی پیش غذا و خاگینه دسر بعد از غذا بود. آخر هنوز فر وانواع مختلف کیک و بستنی و پودینگ و .. اختراع نشده بود. خاگینه غذای شیرین و ساده خانگی با ناز و غمزه سر سفره می نشست و کام میهمانان را شیرین می کرد. آن وقتها این غذا یا دسر خوشمزه به یک روش پخته می شد. بعد ها انواع مختلف اش کشف شد. شاید هم روش پختنش شهر به شهر فرق می کرد. اما خاگینه دیار ما خیلی ساده و خوشمزه است. برای پختنش کافی است که تخم مرغ و آرد و شکر و زعفران و زرد چوبه و روغن به مقدار کافی داشته باشیم. به ازای هر یک قاشق غذاخوری آرد ، یک دانه تخم مرغ لازم داریم. آرد و تخم مرغ را با هم قاطی می کنیم . یک مقدار بسیار کم زرد چوبه نیز اضافه می کنیم. مادربزرگم یک ذره نمک نیز اضافه می کرد. بعد ماهی تابه را روی آتش می گذاریم و روغن به ماهی تابه اضافه می کنیم و مایع خاگینه را داخل ماهی تابه می ریزیم دو طرف خاگینه را سرخ و قطعه قطعه می کنیم و سپس شیره مان را که از قبل آماده کرده ایم داخل ماهی تابه ریخته و با خاگینه مخلوط می کنیم و شعله را کم می کنیم تا خاگینه با شیره یک کمی بجوشد . خاگینه که آماده شد داخل بشقاب یا دیس می کشیم و سر سفره می آوریم. خاگینه را گرم و با نان می خوریم. گاهی وقتها به عنوان شام یا ناهار نیز خورده می شود. غذائی مقوی و خوشمزه است.
برای تهیه شیره هم شک و آب را با هم مخلوط می کنیم و روی آتش می گذاریم تا یک دور بجوشد. زعفران را در لحظه آخر اضافه می کنیم. داخل شیره می توانیم گلاب هم بریزیم. مقدار شکر به علاقه خودمان بستگی دارد.
امروزه انواع مختلف خاگینه می پزیم مثل ( قاتیق قایقاناغی ) خاگینه ماست که به آرد و تخم مرغ ماست نیز اضافه می کنیم و هم می زنیم . یا( ایشلی قایقاناخ ) خاگینه تو پر که بعد از سرخ شدن یک طرف خاگینه یک لایه گردو یا فندق می ریزیم و و طرف دیگر را روی آن برمی گردانیم. آلمانیها هم خاگینه دارند . شبیه خاگینه تو پر است. موادش نیز در سوپرمارکت آماده است . کافی است که آرد موبوط را با آب قاطی کرده توی ماهی تابه سرخ کنیم. خوشمزه است . اما جای خاگینه وطنی را نمی گیرد.
خاگینه در ترانه ها و شعرهای آذربایجانی هم برای خودش جایی بس خوش دارد.مثل این ترانه که عاشق به معشوق می گوید که:
من گلمیشم سنه قوناق / من پیشت مهمان آمدم
جئیران منه باخ باخ / آهو نگاهم کن
مارال منه باخ باخ / مارال نگاهم کن
منه پیشیر بیر قایقاناخ / برایم خاگینه بپز
آی یار منه باخ باخ / ای یار نگاهم کن
دیلبر منه باخ باخ / دلبر نگاهم کن
*
*
چند وقتی است که در تبریز داخل گوشت کوفته تبریزی سینه مرغ نیز اضافه می کنند. من تا به حال امتحان نکرده ام اما می گویند خوشمزه می شود.

2009-11-07

که داغ برادرمرده را برادرمرده می داند




عصری می خواستم کیک بپزم. آرد و شکر و تخم مرغ و کره و ... همه را روی میز چیده و دست به کار شدم. داشتم شکر را داخل ظرف می ریختم که انار خاتون زنگ زد. صدای متاثرش خبر از اتفاقی ناگوار می داد. برادر جوان سی ساله یکی از دوستان که دو سه روز پیش سکته کرده و در کما بسر می برد درگذشته بود. چند سال پیش نیز یک برادرجوان دیگرش درگذشته بود. فوری به دوستم زنگ زدم. صدای گریه اش ، ناله های آشنایش دلم را به درد آورد. داغ برادر را در دلم زنده کرده . شریک غم هم شدیم و هر دو در سوگ برادر به تلخی گریستیم.
بعد از خداحافظی ، انار خاتون دوباره زنگ زد . گویا می دانست که بر من و دل من چه می گذرد. در ایام درد و سوگ چه چیزی بهتر از همدردی و هم صحبتی دوستی مهربان.
دیگر حوصله ای برای پختن کیک نداشتم. اما خواستم سرگرم شوم. باز دست به کار شدم. آرد و شکر و تخم مرغ و کره و ... دیگر یادم نیست . شاید آب ، شیر یا ماست ، یا چه می دانم چه اضافه کردم. حالا فرض کنم این کیک خوب هم از آب در بیاید . چه کسی حوصله خوردنش را دارد؟ دلم شیرینی نمی خواهست زیرا که کامم تلخ شده بود. همین طوری روی صندلی نشستم و به دسته گل داخل گلدان خیره شدم. به گلهای پائیزی که از باغچه کوچک جلوی خانه ام چیده ام نگاه کردم . باغچه بزرگ خانه پدری مان پر از گل جعفری و میمونی و همیشه بهار و اطلسی و داوودی بود. برادر کوچک خیلی کم سن و سالتر از من بود . گاهی وقتها دعوایمان می شد و قهر می کردم. او اهل قهر نبود. برای آتشی با من تنها کاری که می کرد ، از باغچه حیاط چند شاخه کوچک گل جعفری و اطلسی می چید و دسته می کرد و با نخ قرقره محکم می بست و سر وقتم می آمد . اول دسته گل را قایم می کرد و بعد رو به صورتم خم می شد و با صدای کودکانه اش می گفت :« ادی » با سرسختی می گفتم :« یالوارما یاخارما آلما کیمین قیزارما ، هئیوا کیمین سارالما/ خواهش و التماس نکن مثل سیب سرخ نشو مثل به زرد نشو» لبهایش غنچه می شد و می لرزید و دسته گلها را به طرفم دراز می کرد و آهسته می گفت :« حالا با من آشتی می کنی ؟» دلم می سوخت راستش می ترسیدم اگر نه بگویم ، گوشه ای بنشیند و بی سر و صدا گریه کند . دسته گل را از دستش می گرفتم ومی گفتم :« دفعه آخرت باشه ها، این دفعه قهر کنم دیگه آشتی نمی کنم.» می خندید و می گفت :« باشه .» داخل استکان آب می ریختم و دسته گل اش را توی آب می گذاشتم . چقدر لذت می برد. مادرم با دیدن دسته گل داخل استکان می خندید و می گفت :« حیاط پر از گلهای رنگارنگ است و یک استکان گل توی تاقچه گذاشته ای ؟» مادربزرگم متوجه ما بود می گفت :« داخل این استکان کوچک یک دنیا صفا و عهد و پیمان و مهر و لطافت نهفته است. تمرین و تجربه محبت به نزدیکان نهفته است.»
قطرات اشک چشمانم را تیره و تار کرد. خاطرات کودکی مثل پرده سینما یکی پس از دیگری همراه با مرثیه ای غم انگیز از ذهنم گذشت. یک لحظه بوی کیک مرا به خودم آورد. عجب کیکی ! به هرچه که فکر کنی شبیه بود بجز کیک . شاید شله زرد یا حلیم شکر و آرد. هر وقت اعصابم داغون است، هر وقت که مضطربم دست پختم زیادی عجیب و غریب از آب درمی آید. کنارش گذاشتم . خواستم با گوش کردن به موسیقی ، تلخی سوگ را از ذهنم پراکنده کنم . نه دیگر، گویا امشب شب حزن بود. داریوش می خواند:
چشم من بیا منو یاری بکن
گونه هام خشکیده شد کاری بکن
*

دلم خوش نیست غمگینم برادر جان
*
و سرانجام آشیق زولفیه با من ناله سر داد
اویان قربان اولوم اویان قارداشیم
*
برای همه عزیزان و هموطنانم که داغ خواهر و برادر و عزیزان دیده اند صبر آرزو می کنم. روح درگذشتگان همه تان شاد. خدا به پدران و مادران داغ دیده صبر عطا فرماید.

2009-11-04

سیزده آبان

عکس از اینجا

سیزده آبان ، زیباترین روز از فصل پائیز بر دانش آموزان و دانشجویان عزیز مبارک

بالالاری آنالار دوغوب ، دردلرین آنالار چکیب ، ساچین سوپورگه ائدیب ، گؤز یاشیلا بسلییب ، جان بالا دئییب سسلییب ، آنالارین اوره کلری شان – شان اولماسین.بالالارین دردین آتالار چکیب ، آتالارین باغری آل قان اولماسین