2009-09-29

مهر ماه بود

مهر ماه بود ، جنگ بود ، صدام بود. شبهای تاریک بود و پتوهای پلنگی آویزان از پنجره ها و درها و روزن ها بود. لشگر صدام بی رحمانه حمله می کرد. می زد و می کشت و می ربود. آب و خاک وجان و مال و ناموس ، هیچ کدام در امان نبود.
از آن دوران که لشکر صدام شهرهای مرزی خرمشهر ، بستان ، سوسنگرد ، دهلران ، مهران ، قصر شیرین و ... را به تصرف خود درآورد و مردم را به خاک و خون کشید ، قصه ها و روایتهای بسی تلخ در دفتر ایام به ثبت رسید. می گفتند : لشگر صدام بعد از فتح شهری مرزی ، در خانه ها پراکنده شدند. در خانه ای مرد جوان را کشتند و جلو چشم پدر و مادر پیرو داغدیده اش به عروس جوان تجاوز کردند. عروس دهانه چاه را باز کرد و خود را داخل چاه انداخت . دشمنان با بی رحمی و بی اعتنائی از مادری که ماتش برده بود خواستند که برایشان نان بپزد . مادر نان را آلوده به زهر پخت .هم خود زهرکش شد و هم دشمن. آن گاه ارتش و سپاه و بسیج و رزمنده و داوطلب ، برای بیرون کردن لشکر متجاوز دست در دست هم دادند و تا آخرین قطره خون خود بر جای ننشستند.
در مدارس دخترانه اولیا با آوردن شکر و گل محمدی و شیشه های خالی مربا ، در پختن و آماده کردن مربا به همکاران در مدارس کمک می کردند. گونی های کاموا به مدرسه می آمد و بین اولیائی که علاقمند به بافتن شال و کلاه و کت پشمی به رزمندگان بودند کاموا را برده و می بافتند و می آوردند. حلیمه خاتون مادربزرگ کبری شال و کلاه می بافت. عجب سلیقه و دستان ماهری داشت! می گفت : « برای جوانی که به خاطر حفظ آب و خاک و ناموس مردم از جان شیرین خود مایه می گذارد ، هر چه خدمت کنی باز کم است. » او هنگام شنیدن آژیر خطر به زیر زمین یا پناهگاه نمی رفت. چون عقیده داشت بمب پناهگاه را هم ویران می کند. بهتر است در هوای آزاد بایستد که حداقل برای پیدا کردن جسدش مامورین زحمت زیادی متحمل نشوند. زن بسیار مومنی بود. از آنهائی که فکر می کرد موسیقی حرام است و... اما روزی که شنید اسرا آزاد می شوند ، چادرش را به گردنش بست و در حالی که بشکن می زد به سلامتی مادران و پدران چشم براه به رقص و پایکوبی پرداخت. آن روز عجب روز پرشوری بود. شاید اگر زنده می ماند می گفت :« آنان که در کهریزک فاجعه به بار آوردند فردای قیامت جواب شهدائی را که جان را نثار آب و خاک و ناموسشان کرده اند ، چه خواهند داد ؟
»

2009-09-27

انتخابات آلمان

دیروز برای خرید به مرکز شهر رفتم. آخرین روز تبلیغات انتخاباتی بود. بادکنکهای زرد و سرخ و سبز دست بچه ها می درخشیدند. روی هر کدام اسم یکی از احزاب را نوشته بودند. تازه از د ام بیرون آمده بودم که دختر خانم جوان بلوندی جلویم را گرفت و همراه با یک برگ کوچک تبلیغاتی یک خودکار فشاری به من هدیه داد. روی خودکار فشاری نوشته بود ( Die Linke - Zeit für Veränderungen)چند قدمی که جلو رفتم آقا پسری همراه با یک برگه کوچک یک بسته کوچک مربای توت فرنگی داد و گفت :« صبح فردایتان را با مربای خوشمزه توت فرنگی شروع کنید و سپس برای رای دادن به کاندیدای محبوبتان پای صندوق های رای بروید.» ( SPD - bitte wählen gehen)چند قدمی آن طرفتر خانمی بازهمراه با برگه تبلیغاتی کوچک بیسکویتی داد و با مهربانی فراوان گفت :« فردا را فراموش نکیند. » (FDP)مهمترین دوئل انتخابات بین آنجلا مرکل از حزب دمکرات مسیحی آلمان ( CDU ) صدراعظم آلمان و فرانک اشتاین مایر از حزب سوسیال دموکرات آلمان ( SPD) وزیر امورخارجه برگزار شد.امروز یکشنبه 27 سپتامبر 2009 انتخابات از ساعت هشت صبح شروع شده و ساعت 18 خلتمه خواهد یافت.
شیوه نظارت بر انتخابات آلمان
سهم ایرانیان در انتخابات آلمان
تصاویر یک زن ایرانی تبار اوپوزیسیون از شهر دوسلدورف در تبلیغات به چشم می خورد .
روز اتحاد آلمان
*
انتخابات کشورمان با مناظره بین کاندیدها و شور و حال جوانان شروع شد و ادامه اش چی شد

2009-09-25

غم نان

کوکب خانم یک عالمه بچه داشت. در بین آن همه دختر و پسر و عروس و داماد ، دیدن نوه های بزرگتر از بچه هایش برایم جالب بود. کوچکترین بچه کوکب خانم ، کبری نام داشت . کبری سیزده ساله بود و به تازگی نامزد شده بود. بیشتر وقت او پشت دار قالی می گذشت. این بار داشت خالچا می بافت. خالچا که ما به آن کناره می گوئیم به عرض یک متر و طول سه یا چهار متر بافته می شود. آن زمان که فرش و پشتی و بالش و متکا مد بود و هنوز مبل و تجملات برای خودش جا باز نکرده بود ، کناره هم برای خودش خریدار داشت. مردم فرش را داخل اتاق پهن می کردند و کناره یا خالچا را جای خالی آن پهن کرده ، رویش را با پتو و متکا و بالش و پشتی تزئین می کردند. کبری این خالچا را می بافت تا کنار جهیزیه اش به خانه شوهرش ببرد. نامزد او کارگر کارخانه کوره پزی بود ،هفته ای و ماهی یک بار به روستا می آمد. برای کبری ماتیک و جوراب شیشه ای و پیراهن آستین کوتاه می آورد. گاهی کنار دار قالی اش می نشستم و با هم صحبت می کردیم. حرفهای دختری با آن سن و سال برایم تعجب آور بود. بی پروا و بدون خجالت در مورد مسائل نامزدی وزنانه حرف می زد. تعجب می کردم. هر سنی بحث و سخن خاصی را طلب می کند. حرف زدن در مورد چنین مسائلی برای یک دختر سیزده ساله خیلی زود به نظر می رسید.
دوستم می گفت :« این طبیعی است. این دختر سیزده ساله نامزد دارد. از آن گذشته موضوع دختر مدرسه ای بیشتر در درس و امتحان و رقابت بین فلانی که کنکور قبول شده و بهمانی که از او جلو زده ، است . وقتی به می رسند در مورد سوالاتی که امکان دارد بیایند صحبت می کنند . سعی شان رد این است که برای رسیدن به هدف از تمامی امکانات استفاده کنند. سعی این دختر بچه هم زداشتن زندگی زناشوئی موفق است و چه بسا از نوعروسان هم ولایتی و هم سن و سالش کمک بگیرد. او نمی تواند تفاوت زن و دختر را از هم تشخیص بدهد. شاید هم فکر می کند ما بیشتر می دانیم سر صحبت را باز می کند تا چیزی از ما یاد بگیرد. فکر این دختر هم پیش هم سن و سالان خودش است که شاید زودتر از او به خانه شوهر رفته و زندگی مشترک را شروع کرده اند. می بینی با چه علاقه ای خالچایش را می بافد تا به آخر پائیز و شب عروسی آماده و تمامش کند؟»
کنارش می نشستم و به دستهایش که مرتب و پشت سر هم نخ ها را گره می زنند و می برند نگاه می کردم. به یقین که این کار اول و دوم او نیست . این انگشتان ماهر باید چند قالی را بافته و تمام کرده باشند. حدسم درست بود. در این خانواده پر جمعیت هر یک از اعضا وظیفه ای بر عهده داشتند. تابستانها دو پسر بزرگتر به شهر می رفتند و کار می کردند . فرقی نمی کرد. کارخانه کوره پزی باشد یا عملگی. بچه های قد و نیم قد شکم دارند و شکم نان می خواهد و چند تا مرغ و خروس و یک راس گاو شکم این همه جمعیت را سیر نمی کند.
روزی گفت :« همه اش کار ، کار و کار و غم نان و شکم . من دوست ندارم این قدر کار کنم . تابستان و اوایل پاییز آماده کردن رشته و بلغور وکشک و کره و پنبرو بادام و گردو ونخود و عدس و سیب زمینی و پیاز، پاییز و زمستان قالی و خالچا . چقدر باید کار کنم ؟ دوست دارم به شهر کوچ کنیم و من هم مثل شهری ها برای خودم خانمی شوم. موهایم را شانه کنم و ماتیک بزنم و آبگوشت را بار کنم و از زندگی لذت ببرم »
گفتم :« هر جا که بروی کار هم با تو است . دخترو پسر شهری به مدرسه می روند و درس می خوانند و سرانجام کار پیدا می کنند و برای سیر کردن شکم کار و تلاش می کنند. تو دیگر چرا خودت و هنرت را دست کم می گیری . تو بافنده ماهر قالی و خالچا هستی . می توانی کم ببافی و خسته نشوی .»
گفت :« وقتی نیازمندی دستها احتیاج به حرکت سریع دارند و چشمها دقت زیاد می طلبند و تا به خود بجنبی شب شده است و تا می خواهی از جای برخیزی متوجه می شوی که کمر و پاها و گردن به فرمانت نیستند. گوئی که تمام اعضای بدنت ، به قسمتهای مختلف دار تبدیل شده اند . گوئی تو نیستی و همه وجودت دار قالیست. بر جایت خشک خشک شده ای. یک لقمه نان این شکم صاحب مرده چقدر گران تمام می شود. »
آنگاه با خود اشعاری را زمزمه می کرد که من فقط چند مصراعی را به خاطر دارم. شاید روزی اشعار کبری را کامل کنم.
خالچا سنی قورتارینجا
شیرین جانیمدان دویموشام
اللریم سهلی دی کی من
بیر جوت گؤزومی قویموشام

*
قالیچه تا تمام کردنت
از جان شیرینم سیر شده ام
دستهایم به جای خود
یک جفت چشمهایم را هم در راهت گذاشته ام
*

2009-09-22

به بهانه اول مهر


کوکب خانم
اول مهرماه وبازگشائی مدارس کتاب های فارسی و قهرمانان مخصوص و دوست داشتنی کتاب را به یادم آورد. کوکب خانم و حسنک ، کوکب خانم صاحبخانه روستائی ام را به یادم آورد. کوکب خانم زن تمیز و باسلیقه ای بود. او هر روز صبح قبل از طلوع خورشید از خواب بیدار می شد . وضو می گرفت و تنور را روشن می کرد . خمیر را که شب قبل درست کرده و رویش پارچه ضخیم کشیده بود ، باز می کرد و نان می پخت . وسط کار نماز صبح اش را می خواند. می گفت :« از وقتی که چشم باز کرده ام خورشید خانم نتوانسته اول صبحی مرا در رختخواب ببیند. هر روز صبح زود من بیدارش می کنم.» گاهی سر به سرش می گذاشتم و می گفتم :« یازده بار بچه به دنیا آورده اید و هر بار ده روز داخل رختخواب استراحت کرده اید. خورشید خانم هم شما را توی رختخواب دیده.» قاه قاه می خندید و جواب می داد :« تو رختخواب بودم و هر وقت خورشید خانم بیدار می شد و از پشت پنجره تو می آمد که به گیس من بخندد بهش چشمک می زدم و می گفتم صبحت به خیر باز هم که خواب موندی ! او هرگز نتوانسته زودتر از من بیدار شود.» ساعت هفت صبح که من از خواب بیدار شده و از اتاق بیرون می آمدم ، او را می دیدم که کار نان پختنش تمام شده و خانم زر با آفتابه بر دستهایش آب می ریزد و او دارد صورتش را می شوید. داخل سینی کوچک نان گرم و تازه همراه با پنیر یا کره و دوشاب و گاهی وقتها آش صبحانه گذاشته ، دست خانم زر می داد و او به اتاقم می آورد. بیشتر وقتها شرمنده این همه محبت کوکب خانم و خانم زر می شدم. آخر آنها مجبور نبودند برایم صبحانه بیاورند . او بعد از صبحانه برای پختن ناهار دست به کار می شد . تنور هنوز داغ بود و قابلمه بزرگ سفالی را که به گوودوش می گفتند پر از نخود و گوشت و آب می کرد و داخل تنور روی زغال داغ قرار می داد. تا ظهر آبگوشت می پخت و سیب زمینی های درشت را نیز اضافه می کرد و همراه خانواده دور کرسی می نشستند و می خوردند. آبگوشت بدون رب و گوجه فرنگی مزه دیگر داشت. چیزی شبیه اشکنه اما خوشمزه تر از اشکنه بود. روز دیگر سیب زمینی های درشت را از وسط دو نیم می کرد و به تنور می چسبانید. انوقت کباب سیب زمینی همراه با کره طبیعی که خودش درست می کرد خوردن داشت. (هفته گذشته انار خاتون سیب زمینی های درشت را داخل فر کباب کرده بود. خیلی خوشمزه شده بود. با نمک خوردیم و لذت بردیم. ) روزهای بعد به ترتیب نوبت آش تنوری ، رشته پلوی بدون برنج ، یئرآلما ازمه سی ( سیب زمینی پخته کوبیده شده همراه با پیازداغ و نعناع خشک ) و شورباهای گوناگون بود.لبو و کدو تنبل تنوری اش چقدر خوشمزه بود. در بین فرزندانش دو پسردوقلوی سیزده ساله داشت. پسرها حسن و حسین نام داشتند. هر دو چوپان بودند. صبح ها گاو و گوسفندان را به چرا می بردند و عصر ها که به خانه برمی گشتند به غازها و مرغ و خروسها و بوقلمونها می رسیدند. آنها عصرها کمک دست خانم زر بودند.امروز کتابهای فارسی را زیر و رو کردم . نه از حسنک خبری بود و نه از کوکب خانم. دلم برای کوکب خانم و حسنک تنگ شد. دلم برای روز اول مهر تنگ شد. دلم برای صدای زنگ مدرسه تنگ شد. دلم برای صبح روز اول مهر و دعای صبحگاهی و هیاهوی بچه ها تنگ شد.*این شعر عمران صلاحی را دوست دارم.روباه وکلاغروبهی قالب پنیری دیدبه دهان برگرفت و زود پریدبر درختی نشست گوشه باغکه از آن می گذشت جوجه کلاغگفت با او کلاغ کای بدبختبنده باید روم به روی درختتوی قصه پنیر مال من استاین قضیه نه شرح حال من استگفت روبه که هست اینگونهوضع ما در جهان وارونه*
این اقا معلم از تغییر رنگ روپوش مدارس و آوار هزینه مهر گله می کند.
یادی از حسن مشکاتیان ، پدر پرویز مشکاتیان
.

2009-09-21

عید فطر

این عکس ها در سایت زنانه ها دیدن دارد.
در طول سه سال و اندی وبلاک نویسی ، از پیشکسوتان دنیای وبلاک آموختم که برداشتن و کپی کردن مطالب وبلاکها کار درستی نیست. خوب از متنی خوشت می آید ، بخوان و سپس لینکش کن که آدرس برای خودت بماند. چرا دیگر کل مطلب را کپی می کنی آخر؟ یا به اسم خودت می نویسی ؟ چندی پیش متوجه شدم که ایشان یعنی سول گوناز مطالب مرا از اینجا و اینجا برداشته و در اینجا به آدرس خودش و دو وبلاک دیگر در سایتش قرار داده است . به ایشان ایمیل نوشتم که از شما رنجیده خاطرم برای این کارتان و لطف کنید و نوشته های مرا پاک کنید. جواب رسید که این مطالب را به ما ایمیل کرده اند و نمی دانستیم کارهای شماست. پاک می کنیم . اما شما می توانید مطالب ما را در وبلاکتان بنویسید. آخر من چه مرضی دارم نوشته های ایشان را آن هم بدون اشاره به آدرس اصلی درج کنم ؟*محصل که بودیم دو نفر آیت الله را که پدربزرگهایمان به آنها تقلید می کردند ، می شناختیم. یکی آیت الله شریعتمداری و دیگری آیت الله خوئی بود. در هر خانه ای هم کتاب توضیح المسائل مجتهد مورد نظر وجود داشت. وقتی کسی به مسئله ای برمی خورد به این کتاب مراجعه می کرد.دخترها تا زمانی که در خانه پدر بودند ، تابع مرجع تقلید پدر بودند. به خانه شوهر که می رفتند تابعیت تقلید را به مرجع تقلید شوهر تغییر می دادند. یاد رحیمه به خیرکه بعد از انقلاب کتاب توضیح المسائل آیت الله طالقانی را خرید و گفت : « من دوست دارم خودم مرجع تقلیدم را تعیین کنم. یازده سال درس خواندم و سواد کافی دارم. خودم قدرت انتخاب دارم.» مادربزرگش اعتراض می کرد و می گفت : « اگر از روی این رساله عمل کنی نماز و روزه ات باطل است. ما خودمان رساله داریم و نیازی نیست تو خودسر شوی و برای خودت مرجع تقلید انتخاب کنی.» بعدها که شوهر کرد و از شهرمان کوچ کرد ، نمی دانم ماجرای مرجع تقلیدش به کجا کشید.
*
دیروز اینجا عید فطر بود و از هموطنان عزیز و مراکشی ها و ترکیه ای ها و مصری ها و پاکستانی ها پیام تبریک عید فطر دریافت کردم و ماریا و زابینه ، دیروز عصر ، دوستان آلمانی ام با یک بشقاب کیک و خرما به دیدنم آمدند و عید فطر را تبریک گفتند. ماریا زن میانسالی است که سالها پیش با یک مرد سوریه ای ازدواج کرده و سه پسر دارد و از زندگی اش راضی است. او روسری به سرش می بندد و همیشه موهای جلوی سرش از روسری بیرون است و گاهی بلوز آستین کوتاه می پوشد . گاهی وقتها ماه رمضان روزه می گیرد. زابینه جوان است و شوهرش پاکستانی است. او روسری سرش نمی بندد اما اوقات نماز را خیلی جدی می گیرد. بنا به گفته خودش امسال برای اولین بار توانسته است روزه هایش را کامل بگیرد.
*
شاید روزی ویکی پدیا عید فطر سال 1388 را عیدی نادر ثبت کند . چون بنا به اظهار بعضی ها یکشنبه 29 شهریور و به اظهار بعضی دیگر دوشنبه سی ام شهریور عید فطر است . یعنی در ایران دو روز متوالی به مناسبت عید فطر نماز عید فطر خوانده شده است.
*
بالاخره کاسه صبر یک اهری با اتفاقات ساده اش لبریز شد و گله مند از بلاکفا به بلاک اسپات اسباب کشی کرد. چندی پیش پرشین
بلاک دچار مشکل فیل تر شده بود . دو سه روزی بود که بلاکفا مشکل پیدا کرده بود.
*
عید فطر بر هموطنان و دوستان عزیز مبارک
*

2009-09-17

باتوم


در لغت نامه دهخدا ، باتوم یا باتون یا باطوم میله کوتاه ساخته شده از چوب یا پلاستیک است که پاسبانان بر کمر می آویزند و برای سرکوب کردن شورش و جنجال از آن استفاده می کنند.
اما به تعریف و روایت امروزی باتوم یا باطوم یا باتون ، میله کوتاه چوبی یا پلاستیکی یا فلزی یا برقی یا دیجیتالی یا هر زهرمار دیگری است که به وسیله آن آدمیزاد را چنان می زنند که اسمش را فراموش کند. دوستی تعریف می کرد که از همین باتوم می توان استفاده مثبت کرد. آن اول ها باور نداشتم اما یک حکایت و یک صفحه تصویر موجب شد که نظرم یک ذره عوض شود و این باتوم را شاید به فال نیک بگیرم.
یکی حکایت دخترک و مشهدی کرم پاسبان است و دیگری حکایت آقا یعقوب کوچک
*
حکایت دخترک از این قرار است : دخترک دانش آموزی ریزه میزه ودوست داشتنی بود. او شبها خوابهای عجیب و غریب می دید و شب ادراری داشت. گویا در خواب می دید که غول بیابان دارد دنبالش می کند که او را بگیرد و داخل تنور بزرگش بیاندازد و کبابش بکند و بخورد و او هم در عالم خواب هر چه تلاش می کند از چنگ غول بیابانی بگریزد ،نمی تواند چون پاهایش تاب دویدن ندارد. خلاصه که نصیحت و توضیح ما بر دخترک اثری نداشت. صبح ها همراه مادر به مدرسه می آمد و ظهرها پدر به دنبالش می آمد و او را به خانه می برد. روزی از روزها دخترک تنهائی به مدرسه آمد. او دیگر نمی ترسید. کنجکاو شدم و علت را پرسیدم . انگشتش را بالا برد و با لحن کودکانه اش گفت :« خانم معلم اجازه ! دیروز مشهدی کرم آقای پاسبان فهمید که ما از غول بیابانی خیلی می ترسیم. گفت مگر غول بیابانی از ترس من می تواند توی این محله رفت و آمد کند؟ اگر دوباره او را دیدی خبرم کن که بیایم و با این باتوم
ده ده سینی یاندیریم آناسینی آغلادیم / پدرش را دربیاورم مادرش را به عزایش بنشام.
بابا و مامانمون هم گفتند که مشهدی کرم آقای پاسبان راست می گوید . او که الکی پاسبان نشده است. امروز صبح هم تا سر کوچه همراه ما آمد و با صدای بلند غول بیابانی را صدا کرد و گفت آهای خرس گنده احمق زورت به بچه ها می رسد ؟ اگر جرات داری از سوراخ موش بیرون بیا تا حسابت را کف دستت بگذارم. غول بیابانی هم از ترسش رفت و دیگر دیده نشد. گفت اگر غول بیابانی را دیدی اسم مرا ببر. او خودش می ترسد و می رود و پشت سرش را هم نگاه نمی کند.او هر قدر هم قوی و وحشی باشد از ما می ترسد. مگر شهر هرت است که بخواهند شهروندان را اذیت کنند.؟ ما هستیم تا امنیت را حفظ کنیم .»
مشهدی کرم پاسبان پیر محله خیلی وقت است که از دنیا رفته است. دخترک هم اکنون دختر جوانی شده است . اما نمی دانم بعد از رفتن مشهدی کرم پاسبان باور دخترک در مورد باتوم و پاسبان چه تغییری کرده است.
*
حکایت دوم ، حکایتی است که هانس یورگن پرس در جلد دوم کتاب آقا یعقوب کوچک به تصویر کشیده است. در این تصویر آقا یعقوب کوچک از میوه فروش محله ، نارگیل می خرد و در طول راه در این فکر است که چگونه می تواند پوست سفت و سخت نارگیل را بشکند و نوش جان کند . پاسبان سر کوچه به کمکش می شتابد و با باتومش سر نارگیل را می شکند و آقا یعقوب کوچک را خوشحال می کند.
*

2009-09-15

سرگذشت بوردا



تا آنجائی که به خاطر دارم ، بوردا مجله خیاطی با لباس های شیک و زیبا همراه با الگوهای آماده را دست آبجی بزرگ می دیدم. تابستان که می شد ، آبجی بزرگ هم همراه با دوستان و هم سن و سالانش دست به کار می شد. قدم اولشان خرید بوردای جدید و پارچه و نخ وکاغذ الگو و غیره بود . قدم دومشان جمع شدن در خانه هم و انتخاب مد و قدم سوم پیدا کردن الگو از داخل نقشه های بزرگ خط خطی و رنگارنگ بود. از راهنمای نقشه رنگ و خط چین و نقطه چین و غیره را پیدا می کردند و سپس به جان کاغذ الگو می افتادند و می بریدند و می دوختند . الحق والانصاف هم خوب از آب درمی آمد. یک زمانی ماکسی مد روز شد. عروسی پسرعمو بزرگ ، دخترها بوردا را جلویشان گذاشتند و مدل پیراهن شب ماکسی را انتخاب کرده دوختند. عروسی گذشت و دخترها به فکر عوض کردن مدل لباس افتادند. پسراهن را تا زیر زانو نشان کردند و با خط کش خیاطی علامت زدند و کوتاهش کردند. گفتند حالا پیراهنمان میدی شده است. دیگر از آن کوتاهترش نکردند. چون لباس مینی ژوپ از مد افتاده بود. این چنین بود که آبجی بزرگ و دوستانش در رشته خیاطی خود کفا شدند. اما خاله وسطی کلاس خیاطی رفت و روش درآوردن الگو را یاد گرفت .برای هر لباسی که از مشتری قبول می کرد ، الگو درمی آورد . چقدر کار داشت. به خاطر زحمتی که می کشید ، حیفش می آمد الگو ها را بعد از تمام شدن کار دور بیاندازد. اسم مشتری را می نوشت و کارش را تا و در گوشه ای بایگانی می کرد. گاهی وقتها می گفت : طراحان بوردا عجب زحمتی می کشند . نانشان حلال است به خدا. الحق کی چؤرک داشدان چیخیر / الحق که نان از سنگ بیرون می آید.
هفته قبل که همراه با انار خاتون به کتابخانه رفتم و داشتیم بوردا را نگاه می کردیم ، گفت : بوردا اسم یک زن است. طراح و صاحب کار این مجله زنی آلمانی به اسم بوردا است. به خانه که برگشتم توسط اینترنت به جستجوی بوردا پرداختم . خلاصه ای از سرگذشت بوردا را در اینجا و اینجا و اینجا یافتم.
*
آنه بوردا در 23 یولی سال 1909 در اوفن بورگ آلمان به دنیا آمد. پدر او پدرش کارگر لوکوموتیو رانی و مادرش خانه دار بود. آنه در مدرسه دیر درس خواند. او در سن 22 سالگی با دکتر فرانتس بوردا ازدواج کرد . حاصل این ازدواج سه فرزند پسر بود. در سال 1949 فرانتس بوردا انتشاراتی کوچک و ورشکسته بوردا را به آنه در قبال جبران خیانتی که به او کرده بود بخشید. در این انتشاراتی آنه مجله خیاطی بوردا را منتشر کرد. مجله ای که به خانه و دل دختران و زنان راه یافت.آنه بوردا 45 سال انتشاراتش را ادامه داد . در سن 85 سالگی بازنشسته شد و در سال 2005 در سن در سن 96 سالگی در زادگاهش درگذشت. اما در حقیقت او در اشتیاق دختران و زنان جوان ، در حرکت چرخ خیاطی ها و در پرنیان لباس عروسان زنده است.

2009-09-13

آش نذری محله ما

آش نذری در روزهای مذهبی مزه و خاطره ای دیگر داشت. کسی که نذر داشت در پاک کردن و آماده کردن مواد آش از در و همسایه کمک می خواست. من و دختران همسایه با کمال میل کمک می کردیم. سبزی آش و برنج و هویچ و حبوبات و کلم را پاک و خرد می کردیم . کارمان منتی برای صاحب نذر به حساب نمی آمد . چون بزرگترهایمان می گفتند این کارها و کمک به دیگران توشه آخرت است. از کودکی و نوجوانی به هر طریقی کمک به همنوعان را مب آموختیم. مواد که آماده می شد ، نوبت به بزرگترها می رسید که آش را بار بگذارند و ما بی صبرانه به انتظار می نشستیم تا آش داغ و خوشمزه نذری را بخوریم. بی تعارف مراسم مذهبی برایمان خاطرات شیرین و به یاد ماندنی داشت. اما آش را چگونه می پختند؟ مواد این آش عبارت بود از :آب گوشت یا مرغ یا قلم ، برنج ، بلغور، لوبیا چشم بلبلی ، نخود ، لوبیا قرمز یا چیتی ، هویچ ، سیب زمینی بسیار کوچک به اندازه فندق ، سبزی شامل تره ، جعفری ، گشنیز ، اسفناج ، نعناع خشک ، پیاز به مقدار زیاد و کلم قمری که ما به آن داش کلم می گوئیم .اول قلم را خوب می شوئیم و داخل قابلمه همراه با آب و نمک به اندازه کافی روی اجاق می گذاریم تا با حرارات ملایم بپزد. وقتی قلم خوب پخت آن را از الک یا صافی می گذرانیم تا استخوانها جدا شوند و آب بی استخوان به دست بیاید . بعد کلم و هویچ خرد شده را داخل روغن تفت می دهیم به طوری که آبش کشیده شود و یک کمی طلائی شود. زردچوبه و فلفل و نمک را اضافه کرده با قاشق یک بار هم می زنیم. سپس آب قلم و برنج و بلغور را به موادمان اضافه می کنیم. نخود و لوبیا چشم بلبلی و لوبیا چیتی را که از قبل پخته ایم بعد از پختن مواد به آش اضافه می کنیم . سیب زمینی های کوچک را خوب می شوئیم و پوست نکنده داخل آش می ریزیم . این سیب زمینی های ریز خیلی زود می پزند و چون پوستشان گرفته نشده است له نمی شوند.موقع اضافه کردن سبزی داخل آش به اختیار خودمان است . اگر بخواهیم سبزی هم همراه آش بپزد ، همراه با برنج و بلغور داخل قابلمه می ریزیم . اما اگر بخواهیم سبزی ما داخل آش خوش رنگ دیده شود و ویتامین و موادش را تا حدودی حفظ کند ، بعد از اینکه آش ما خوب پخت سبزی را داخل آش می ریزیم و با ملاقه قاطی می کنیم و بعد در قابلمه را می بندیم و اجاق را خاموش می کنیم و می گذاریم بخار و حرارت اش سبزی را بپزد و خوش رنگش کند.پیاز داغ و نعناع داغ را هم برای تزئین روی آش آماده می کنیم. روی آش را با ریزه کوفته نیز تزئین می کنیم. این ریزه کوفته ها هم آش ما را خوشمزه و هم خوش منظره می کنند.اما بعد از پختن آش به آن ماست یا کشک اضافه می کنیم.
*
برای آنان که در سوگ برادر و خواهر و دیگر عزیزانشان عزادارند صبر آرزو می کنم.
اویان قربان اولوم اویان قارداشیم
بئله کوچ ائیله مه واخ سیز قاداس
ینولار انصاف ائیله دایان قارداشیم

2009-09-12

به بهانه شب قدر


وقتی عزیزی از دنیا می رود و امید دیدارش قطع می شود ، وقتی دیدار به قیامت می ماند و دل از دوری بی نهایت ، تنگ می شود ، امیدهائی دیگر بر دل نقش می بندد. هدیه و بخشش برای شادی روح عزیز از دست رفته در دل نقش می بندد و پر رنگ و پر رنگ تر می شود. با گذشت زمان هدیه و بخشش کوچک تبدیل به بخششی بزرگ با اسمی دیگر می شود. احسان و نیکی ، گذشتن از جزئی از داشته ها که جای خلا را تا اندازه ای که تسلای دل داغ دیده است ، پر کند. آدمی با پختن کاسه ای آش و بشقابی حلوا و لقمه ای نان و پنیر دل خوش می کند به هدیه ای که در راه خدا و برای خاطر عزیز از دست رفته داده است.
آن یک کمی قدیمها این هدایا و بخششها معنی واقعی خود را داشتند. آش و شعله زرد وحلوا و سفره های نذری نان و پنیر ، درمجالس روضه خوانی و مسجد رواج داشت. روزهای مذهبی بخصوص عاشورا و اربعین و شب های احیا ، بچه ها سینی در دست در خانه ها را می زدند و به هر خانه ای یک بشقاب کوچک حلوا یا شعله زرد می دادند. اما من هویچ پلوی همسایه مان را خیلی دوست داشتم . روز عاشورا و بعد از نماز ظهر در خانه به صدا درمی آمد و من مطمئن بودم که دیس کوچک هویچ پلو رسید. مادرم سعی می کرد روز عاشورا هویچ پلو بپزد و با غذای احسان زن همسایه مخلوط کند. چون دیس کوچک بود و اهل خانه سیر نمی شدند و باید دانه های برنج و هویچ قاطی می شدند که همه از این غذای احسان و تبرک خورده باشند. طعم خورش هویچ همسایه با هویچ مادرم خیلی فرق داشت. خورش مادرم روغن و آب روغن فراوان داشت و قرمز خوش رنگ بود و مزه آبغوره اش جان و دل آدم گرسنه را زنده می کرد. هویچ نازک و خلال و تا حدودی به یک اندازه بود. اما هویچ احسان زن همسایه درشت و نیم پز و شیرین بود. آخر یکی دو روز قبلش همسایه ها به کمکش رفته و برایش هویچ پوست کنده و خورد کرده بودند و هر کسی سلیقه و اندازه دلخواه خود را داشت و برای همین هم هویچها یکدست از آب درنمی آمد . اما من داخل بشقاب خودم دنبال هویچهای توپولو و درشت می گشتم و اول آنها را دانه دانه می خوردم. برای هر دانه یک بار صلوات می فرستادم و به روح رفتگان هدیه می کردم. غذای احسان لذت و مزه دیگری داشت. گاهی وقتها همسایه ها آش و نان و پنیر نذری خود را به مسجد محله مان می بردند. روزی از روزها حاجی زهرا خانم نذر نان و پنیر و سبزی داشت. سفره بزرگ اش را باز کرد. سنگکهای تازه را به دو نیم کرد و پنیر را لای تکه های سنگک مالید و رویش سبزی ریخت . سنگک را لوله ماند پیچید و لقمه ای بزرگ درست کرد و لقمه را روی سینی پلاستیک بزرگ گذاشت و لقمه های دیگر را نیز به این ترتیب چید و سپس سینی ها را دست من و دیگر دختربچه ها داد و از ما خواست به مهمانهائی که دور تا دور نشسته اند تعارف کنیم. داشتم کارم را انجام می دادم. زنی سه تا لقمه برداشت. خوشم نیامد. مادرم خودش به ما گفته بود که هر وقت میوه ای چیزی به شما تعارف می کنند ، فقط یک دانه بردارید. حاجی علویه خانم هم دو تا لقمه برداشت . از این دیگر حرصم درآمد . توی دلم ناراحت شدم . آخر حاجی علویه خانم که شوهرش لبنیاتی است و هر چه دلش بخواهد می تواند از مغازه خودشان پنیر بردارد و بخورد. سینی که خالی شد پیش زهرا خانم برگشتم و موضوع آن خانم و حاجی علویه خانم و بقیه را یواشکی در گوشش گفتم و او هم در گوشم گفت :« دخترم نان و پنیر نذری است و ما برای این توی مسجد نذر می دهیم که همه دوستان و آشنایان و ناشناس ها و فقرا بیایند و قاطی جماعت نان بخورند و به خانه شان نیز ببرند. حاجی علویه خانم هم این کار را می کند که دیگران خجالت نکشند.» بعد هم به من لبخند زد و سینی دیگری را که پر کرده بود دستم داد و باز در گوشم گفت :« پذیرائی که می کنی به صورت و دست مهمانها نگاه نکن. راستی یک حرف دیگر بین جمع در گوشی صحبت کردن کار بسیار ناشایستی هست. ما دوتا داریم این کار را می کنیم بعد از رفتن مهمانها صحبت می کنیم.» بعد به من چشمک زد و من هم به او چشمک زدم. عجب دل و جراتی ! شاید اگر مادربزرگ یا مادرم می دید دعوایم می کرد که چه مناسبتی دارد بچه با بزرگترها شوخی کند؟
نان و پنیر بین مردم پخش شد. مهمانها رفتند و زهرا خانم ماند و چون دست تنها بود مادرهایمان از ما خواستند که پیش او بمانیم و کمک کنیم تا وسایلش را جمع کند و مسجد را تمیز کنیم و به خانه برگردیم. خسته بودیم. زهرا خانم گفت :« بچه ها بیائید نان سنگک و پنیر و سبزی برای خودمان هم نگه داشته ام . آدم که با شکم گرسنه نمی تواند کار کند. » دور تا دور زهرا خانم نشستیم. برای تک تک ما لقمه گرفت و خوردیم . آخر سر هم سه تا کانادادرای از کیفش درآورد و گفت :« این ها را هم برای خودمان خریدم که بخوریم و جان تازه بگیریم .» نگهبان مسجد که فاطمه بیگیم خانم نام داشت عصبانی شد و گفت :« خانم این چیه که به بچه ها می دهید ؟ حرام است ها ! گفته باشم.» زهرا خانم گفت :« این حرام نیست که می بینی زرد است . آن قهوه ای ها حرام است این آب پرتقال است و یک چیزهائی هم بهش زده اند که خوشمزه بشود.» بعد از فاطمه بیگیم خانم استکان خواست تا کانادادرای را بین همه مان تقسیم کند. فاطمه بیگیم خانم را می گوئید برای همه ما از آن استکانهای کوچک کمر باریک که ما اینجه بئل می گوئیم آورد و برای خودش یک لیوان بزرگ درست و حسابی. زهرا خانم گفت :« حرام می دانی لیوان به این بزرگی آوردی حلال بود چی می آوردی ؟»
فاطمه بیگیم خانم گفت :« اگر حلال بود بشکه آب احسان را می آوردم. »
آن گاه دو تا زن قاه قاه خندیدند. خوردیم و آشامیدیم و به آنها کمک کردیم و آموختیم که هدیه واقعی و احسان واقعی زمانی است که شکم چند نفر گرسنه و بینوا را سیر کنی. سفره ات را جائی پهن کن که بینوایان و گرسنه گان بدون رودرواسی برای خوردن بیایند.
اگر ما فرزندان آن نسل هستیم ، چرا سفره احسانمان مخصوص مهمانان خاص خودمان است؟ چرا سفره نان و پنیر و سبزی ساده خودمان برچیده شده و به جایش از رستوران غذاهای گوناگون سفارش می دهیم ؟ چرا تعلیمات نتیجه عکس داده اند؟
سخن به درازا کشید و آش برای فردا ماند. 
*

2009-09-10

کتابخانه شهر ما

کتابخانه شهر ما مدت کوتاهی تعطیل شد. مسئولین علتش را اسباب کشی به ساختمان جدید اعلام کردند و آدرس جدید کتابخانه و تاریخ شروع به کارش را نیز به ما خبر دادند. بعد از بازگشائی مجدد همراه انارخاتون به کتابخانه جدید رفتیم. کتابخانه جدید به نزدیکی مرکز خرید و فروش منتقل شده است. مرحله اول بازدید برایم جالب بود. کتابهائی را که امانت گرفته بودیم توسط دستگاه اتوماتیک تحویل دادیم . سپس به قسمتهای مختلف کتابخانه رفتیم. عجب جای دنج و شیک و تمیزی است. جان می دهد برای نشستن روی مبل و خواندن مجله و کتاب ، درست همه چیز مثل سابق مرتب و روبراه بود. کتابها داخل قفسه های نو مرتب چیده شده بودند. کارمندان هر طبقه و بخش آرام نظاره گر مراجعه کنندگان بودند و به سوالات پاسخ می دادند. به نظر می رسید بر تعداد کتابها افزوده شده است. به قسمت مجله ها و روزنامه ها رفتیم . مجلات و روزنامه ها و بوردای لباس را ورق زده و لباس شیکی را نشان کردیم که بعد از دو سه هفته ای بوردا را امانت بگیریم و الگویش را درآوریم. البته کار الگو به عده انار خاتون است چون من علاقه ای به دوختن ندارم. در هفته های اول اجازه امانت بردن مجلات و بورداهای نو را نداریم . خلاصه که هر سه طبقه را گشتیم و چند جلد کتاب امانت برداشتیم و باز بوسیله دستگاه کامپیوتری اتوماتیک کتابهای دیگری امانت گرفتیم و براه افتادیم. موضوع یکی از آنها آشپزی بود.با انار خاتون تصمیم گرفتیم یکی از غذاها را که خوشمان می آید انتخاب کرده دستور پخت اش را یاد بگیریم و برای شب قدر بپزیم. یادآوری غذا و شب قدر مرا به آن زمانها برد . به بعد از افطارهائی که مادر و مادربزرگ و دیگران دست در دست هم و با شوق فراوان سرگرم تهیه مواد اولیه آش و شعله زرد و حلوای نذری بودند که برای شب احیا پخته و آماده وقبل از افطار بین در و همسایه پخش کنند. دلم برای آش کشک و آش کلم و آش ماست محلی خودمان تنگ شد.
*

حلوای باقلوا و موز را از شیندخت عزیز یاد گرفتم. امیدوارم هرچه زودتر کارهایش روبراه شود و به دنیای مجازی بازگردد. دلم برایش تنگ شده است. حلوای هویچ را از صالیحا یاد گرفتم . پختم و خوشمزه شد ودستور پخت را به شیندخت فرستادم. برای شب قدر می خواهم آش ماست یا کشک یا کلم را بپزم و اینجا بنویسم. غذای خوشمزه ای است. آن قدیمها کوره پزلر روزهای عاشورا سفره باز می کردند و از این آش می پختند.
حلوای مجلسی - حلوای اجیل -

2009-09-09

نازلی و دختر کوچکش

آن روز نازلی از دختر کوچک و دامادش تعریف می کرد. می گفت : « کوچکترین دختر را نیز شوهر دادیم. دو سالی می شود که نامزد هستند و هر وقت می خواهیم در مورد جشن عروسی صحبت کنیم کاری و مشکلی پیش می آید و دست نگاه می داریم. آبشان توی یک جوی نمی رود. داماد من بسیار شوخ طبع است و دخترم بسیار خشک. این موضوع کوچک موجب بوجود آمدن اختلاف بزرگ بین این دو شده است. تا جائی که هر دو به این نتیجه رسیده اند که زندگی مشترکشان آینده خوبی نخواهد داشت. گاهی وقتها می خواهند از هم جدا شوند. گاهی وقتها هم احساس می کنند همدیگر را دوست دارند و جدا از هم نمی توانند زندگی کنند. ما به این می گوئیم قاباغا گلمه ایین گلر اوزاغا گئتمه جانیم چیخار بی تو هرگز بی تو عمری یا مثل ترکیه ها که می گویند سن سیز اصلا سنله آصلا یا همچین چیزی.»پرسیدم:« آخر مگر آقا داماد چه می گوید که عروس خانم بدش می آید؟»گفت:« شوخی های بی مزه می کند . حرفهای ناخوشایند می زند. یک جمله ای هم ازبر کرده و هر چی دخترم تذکر می دهد که نگو بدم می آید ول کن نیست که نیست. همه اش تکرار می کند که من زن خاطی را کتک می زنم چنان می زنم که نتواند از سر جایش بلند شود. چنان می زنم که یک هفته توی بیمارستان بخوابد. وقتی نکوهش می کنیم که این چه حرفی است می زنی ؟ می گوید مهم نیست خوب زن است دیگر بعد از کتک خوردن با یک روسری یا یک انگشتر می توان دلش را دوباره به دست آورد و آشتی کرد.گاهی وقتها در مقابل اعتراض دخترم که مگر آدم را کتک می زنند خودش می گوید نه آدم را کتک نمی زنند . اما زن که آدم نیست نصف آدم است و من هم حق دارم نیمه را بزنم . بعد هم می زند زیر خنده که بابا جان دلخور نشو داشتم شوخی می کردم. هفته گذشته که داشت از این تعریف و توصیف ها می کرد دخترم صبرش تمام شد و گفت ببینم مگر این زنی را که تو چنان می زنی که یک هفته بیمارستان بخوابد ، شل و کور و چلاق است ؟ تو یکی بزنی اون ده تا می زند . مرد حسابی عقده زدن داری برو مشت زنی و تا دلت می خواهد مشت بزن. زورت به زن رسیده ؟ به ولای علی قسم که از ننه اش نزاده کسی که روی من دست بلند کند و ... دعوائی به پا شد که نگو و نپرس . داماد داشت خودش را تبرئه می کرد که گویا دارد شوخی می کند و این دختر ظرفیت و لیاقت شوخی و خنده ندارد و داشت به او ارزش و افتخار می داد. دخترم هم داد و قال راه انداخته بود که آی اون ارزش و افتخار و شوخی و محبتت بخورد توی سرت. مرد حسابی کتک زدن و اذیت کردن چه افتخار دادنی است؟ خلاصه که چند روزی قهر بودند و بزرگترها وساطت کردند و آشتی شان دادند . حالا هر دو برای شروع کردن زندگی مشترک در یک خانه دودل هستند. می دانی آدم باید در هر کاری حد تعادل را نگه دارد. شوخی هم حد و اندازه ای دارد. از حد که گذشت ابهت و حرمت آدمی لطمه می خورد. شوخی بیش از حد شخصیت آدم را ضایع می کند. دخترم عقیده دارد که شوخی جدی ترین حرف است و نامزدش شوخی شوخی می خواهد کتک زدن را در خانه اش رسم کند و بعد از کتک زدن با یک هدیه مسئله را خاتمه دهد که کور خوانده یا به خانه اش نمی روم و یا بروم در مقابل یکی دو تا می زنم. که این می شود قان قان چاغیرماق ( دعوا خواستن ) خوب اگر چنین است گریه اول بهتر از پشیمانی آخر است.معلوم است دیگر وقتی فتوی می دهند که مرد اجازه دارد زنش را کتک بزند یا زن احتیاج به کتک خوردن دارد ، نتیجه همین می شود که می بینید.*آن زمان ها زنی را می شناختیم که از شوهرش به سختی کتک می خورد. مرد چنان می زد که زن بیچاره چند روزی بیمار می شد . آنگاه با خرید هدیه ای از او عذرخواهی می کرد و مسئله خاتمه پیدا می کرد. روزی دوستان سرزنش اش کردند که چقدر بی خیال است. هنوز از رختخواب بیماری و ضربات هولناک بیرون نیامده آشتی کرد. گفت :« دختر دبیرستانی بودم دلم می خواست استخدام شوم . پدر و مادرم مخالفت کردند که اجازه نمی دهیم دستمزد زن وارد خانه مان بشود. آخر عمری حوصله خرید آتش جهنم را نداریم. حالا سه بچه قد و نیم قد دارم اگر حق نگهداری شان را داشتم ، اگر حقوقی داشتم و می توانستم گلیم خود و بچه هایم را از آب بیرون بکشم آن وقت به این آقای شوهر نشان می دادم که با یک جفت جوراب و یک حلقه انگشتری آشتی کردن چه مزه ای دارد؟ از ولدینم رنجیده خاطر بودم اما حالا برای آنها هم خیلی ناراحتم آخر چه شکنجه ای بدتر از این که آنها می بینند دامادشان با دخترشان چه می کند ؟ صدایشان هم درنمی آید چونکه قدرت در دست داماد است و وضع از این بدتر هم می تواند باشد. به نظر شما آتش جهنم بهتر است یا شاهد این وضع بودن.
*
حالا دیگر زمان باور داشتن به این که کوتک بهشت دن چیخیب ( کتک از بهشت آمده . ) گذشته است. مولانا چه خوب می فرماید
از محبت خارها گل می شود
از محبت تلخ ها شیرین شود
وز محبت مس ها زرین شود
از محبت دردها صافی شود
وز محبت دردها شافی شود
از محبت خارها گل می شود
وز محبت سرکه ها مل می شود
از محبت دار تختی می شود
وز محبت بار بختی می شود
از محبت سجن گلشن می شود
بی محبت روضه گلخن می شود
از محبت نار نوری می شود
از محبت دیو حوری می شود
از محبت سنگ روغن می شود
بی محبت موم آهن می شود
از محبت حزن شادی می شود
وز محبت غول هادی می شود
از محبت نیش نوشی می شود
وز محبت شیر موشی می شود
از محبت سقم صحت می شود
وز محبت قهر رحمت می شود
از محبت مرده زنده می شود
وز محبت شاه بنده می شود
این محبت هم نشانه دانش است
کی گزافه بر چنین تختی نشست

2009-09-04

ماه رمضان و دختر ناز کوچولو

بچه که بودیم سحرها و سحری خوردن را دوست داشتیم. همراه بزرگترها بیدار می سدیم و سحری می خوردیم. داداش ها و پسرخاله ها اگر چه بزرگتر از ما بودند ، اما هنوز به سن شرعی روزه گرفتن نرسیده بودند. همیشه سفره سحری پر از ناز و نعمت بود. کلوچه روغنی جور وار جور، شیربرنج و فرنی ، کته پخته شده با برنج رشتی که عطرش مست کننده و طعمش مطبوع و دلپذیر بود. آخر سر هم یک استکان کوچک کانادا درای همان نوشابه زرد رنگ را می نوشیدیم تا به هضم غذایمان در آن نیمه شب کمک کند . هر کس به سلیقه خود چیزی می نوشید. اکثر بزرگترها چای لیوانی با آب لیمو یا لیمو خشک می نوشیدند. مادرم یک لیوان شیر خنک می نوشید. چون او در طول روز تشنه می شد و همسایه اهری مان گفته بود نوشیدن یک لیوان شیر خنک برای رفع تشنگی روزانه خیلی مفید است.کلوچه های روغنی از افطار می ماند. آخر آن زمانها این همه گرانی و خستگی نبود. خانواده ها در ماههای رمضان برای افطار مهمانی داشتند و رسم مهمانی ، بردن نان و کلوچه و زولبیا و از این حرفها به خانه میزبان بود. عجب عالمی داشت. داداش ها و پسرخاله ها با آن قد و قامت و هیکل گنده هنوز بچه بودند و روزه کامل برایشان ضروری نبود. برای همین هم روزه کله گنجشکی می گرفتند . من هم کلاس دوم که بودم هنوز روزه برایم واجب نشده بود و من هم روزه کله گنجشکی و بعضی وقتها کامل می گرفتم . این روزه های کله گنجشکی و بعضی وقتها کامل را به پدربزرگ و مادربزرگ و یا پدر و مادر می فروختیم تا به رفتگانشان هدیه کنند. با این پولها ، خریدن و خوردن لواشک ترش و تمبرهندی و بورقی و شیرینی مدادی عجب لذتی داشت. پسرخاله بزرگه می گفت : « به این می گویند نان حلال»
یادش به خیر با شروع شدن دعای سحری از ما می خواستند دست از خوردن بکشیم و وضو بگیریم و دندانهایمان را مسواک کنیم. من ازدعای سحر و دعای افطار خیلی خوشم می آمد. یاد آن روزها به خیر که زندگی لذتی داشت . دل و کام شیرین بود . سفره های فقیرانه صفائی داشتند.
داشتم با دختر ناز کوچولو حرف می زدم. می گفت :« روز اول روزه گرفتم . وسط ظهر دیدم که از گرسنگی و تشنگی دارم می میرم . روزه ام را خوردم و کله گنجشکی شد و برای بابام فرستادم. توی خواب بابام رو دیدم که با لباس سفید آمده و سر سفره افطار نشسته. داشت به من لبخند می زد. بعد به صدای اذان بیدار شدم. می دانی من افطار که می شود دعا می کنم . »
گفتم :« هنگام دعا چه می گوئی.»
گفت :« برای همه دعا می کنم . از خدا می خواهم که هیچ فرزندی قبل از پدر و مادرش نمیرد تا والدین داغ فرزند نبینند. از خدا می خواهم هیچ پدری نمیرد تا دخترناز کوچولویش دلش برای باباش تنگ نشود. از خدا می خواهم که حالا دیگر مامان و بقیه عزیزانم را از من نگیرد. »
او دعا می خواند و من زیر لب آمین می گویم.
به حرفهایش ادامه می دهد و می گوید : می دانی یک بار که غمگین بودم خانم معلممان می گفت: باید خوشحال باشی و خدا را شکر کنی . چون تو دختر ناز کوچولوی خوشبختی هستی . کنار بابابزرگ و مامانی و مامانت زندگی می کند . لیلی هم دختر ناز کوچولوست بابا و مامانش دارند از هم جدا می شوند. باباش می گوید لیلی را بابت مهریه بردار دوست ندارم بچه مزاحم آینده ام شود . مامانش می گوید نه خیر کور خوندی هم مهریه ام را می گیرم ، هم لیلی را تو برمی داری . گئده رم اللی سینه سندن قارا تئللی سینه ( با یکی صد مرتبه بهتر از تو ازدواج خواهم کرد.) طفلک مانده این وسط بین کینه پدر و مادر حالا کارش به کجا خواهد کشید خدا می داند. خدا کند یکی از این دو از خر شیطان پایین بیاید.
می پرسم : دوست داری کدام یک از اینها از خر شیطان پایین بیایند؟
می گوید : هر دو . انشالله.
می گویم : آمین.
*
ساققالیما دن دوشوب / برریشم دانه های سفید پیدا شده
بیلیرم نه دن دوشوب / می دانم چگونه سفید شده
ایگیدیم الدن گئدیب / جوانم از دستم رفته
اوره گیمه غم دوشوب / دلم پر از غم شده
*
بولود یئندی داغلارا / ابر روی کوهها آمد
خزان گلدی باغلارا / خزان به باغها آمد
فلکین گردیشیندن / از گردش این فلک
عؤمور گون گئچیر قارا / عمر و روزگار تیره می گذرد

2009-09-01

من و نازلی

گاهی نازلی به قصد احوالپرسی زنگ می زند و طبق معمول همیشگی حال تک تک اعضای خانه را می پرسد. گل پسر و گل دختر و گل داماد و گل عروس آینده و تمام می شود. نوبت به من که می رسد، حال حاجی آقا را می پرسم و بعد احوال بالابولا ( بچه ها ) را می پرسم. آخرین بار گله کرد که فامیلی به کنار ، آخر ما دوستان جان جانی هستیم . من حال تک تک بچه هایت را می پرسم. آن وقت تو فقط به بالا بولا اکتفا می کنی؟
گفتم : آخر چه کار کنم ؟ یک زمانی به رسم رقابت با جاری ات هر کدام سالی یک بچه به دنیا آوردید . بچه ها دختر بودند و با هم برای زائیدن پسر مسایقه دادید. پسر که به دنیا آمد باز حریص تر شدید و خواستید پسرتان در آینده داداش داشته باشد و حسرت بر دل نماند. حالا ماشالله هزار ماشالله یک عالمه گل دختر و گل پسر دارید. حالا با اسم بچه جان ها و همسرانشان مشکلی ندارم. اما چه کنم که پیرم و کم حافظه و نوه های شما هم اسامی بسیار مشکلی دارند. گوشم هنوز عادت نکرده است. آخر آن اسامی قدیمی چه اشکالی داشتند که بچه هایتان این اسامی سخت را روی نوه هایت گذاشته اند؟
گفت : بچه ها با ما حدود سی سی و پنج سال اختلاف سنی دارند . آنچه را که ما آن زمانها دوست داشتیم و برایمان ارزش بود ، اینها دوست ندارند. ما که نمی توانیم برای نسل جدید تکلیف روشن کنیم. فرزند خودشان است و آنها هم مثل ما می خواهند در هر موردی برای بچه هایشان بهترین ها را انتخاب کنند. اینها دیگر از اسامی قدیمی خوششان نمی آید و دوست دارند بچه هایشان اسم ایرانی داشته باشند. مگر این جوانها حق ندارند اسم دلخواه و زندگی دلخواه داشته باشند؟
گفتم : بر منکرش لعنت . البته که حق دارند. اسمشان را بگو تا بنویسم و از این پس دیگر بالابولا خطابشان نکنم.
اسامی نوه جانهایش را یادداشت کردم و هر وقت تماس تلفنی داریم قبل از هرچیز یادداشت را در دست می گیرم و بعد از پرسیدن حال گل دخترها و گل پسرها و گل دامادها و گل عروسها ، اسم نوه ها را از روی کاغذ روخوانی می کنم . آترین و الین وآیلین ورومینا و وآناهیتا وروزیتا و روناک و راوک و آیسان و آیتن وآبتین و آرش و اشکان و آرتا و آرتین و الی آخرو باز هم الی آخر
*
یادش به خیر دانش آموزی داشتم که مادربزرگ و پدربزرگش اوربابا ( ربابه ) صدایش می کردند. گویا اسم مادر مرحوم پدربزرگ بود و پدربزرگ دلش می خواست با هر بار صدا کردن اوربابا یاد و خاطره مادر مرحومش در دلش زنده شود. حالا پدر و مادراین دخترک برای اینکه هم احترام بزرگترشان را نگه دارند و هم بچه شان اسم دلخواهشان را داشته باشد ، برایش به نام بهار شناسنامه گرفته بودند.
*
این شعر زیبا را دنای عزیزم برایم ایمیل کرده است. استاد شجریان به تازگی اثری تحت عنوان زبان آتش و آهن ضبط کرده است. کنسرت شجریان در 26 سپتامبر در آمستردام اجرا خواهد شد.
زبان آتش و آهن – زنده یاد فریدون مشیری
تفنگت را زمین بگذار
که من بیزارم از دیدار این خونبار ناهنجار
تفنگ دست تو یعنی زبان اتش و آهن
من اما پیش این اهریمنی ابزار بنیان کن
ندارم جز زبان دل ، دلی لبریز مهر تو
تو ای با دوستی دشمن
زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا ، بنشین ، بگو ، بشنو ، سخن ، شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید
برادر گرکه می خوانی مرا ، بنشین برادروار
تفنگت را زمین بگذار
تفنگت را زمین بگذار تا از جسم تو
این دیو انسان کش برون آید
تو از آیین انسانی چه می دانی؟
اگر جان را خدا داده ست
چرا باید تو بستانی؟
چرا باید که با یک لحظه ، غفلت ، این برادر را
به خاک و خون بغلتانی؟
گرفتم در همه احوال حق گویی و حق جویی
و حق با توست
ولی حق را – برادر جان – به زور این زبان نافهم آتشبار
نباید جست
اگر این بار شد وجدان خواب آلوده ات بیدار
تفنگت را زمین بگذار
*