2022-12-28

آتش بدون دود - جلد دوّم

 آتش بدون دود –  دفتر دوم – درختِ مقدّس

نویسنده: نادر ابراهیمی
من نه یموتم نه گوگلان، من ترکمنم و ایرانی ام، ایران سرزمینِ من است و ترکمن خلقِ من.
پنجاه سال از کشته شدنِ گالان اوجا و سولماز اوچی می گذرد. این دو اکنون به افسانه ها پیوسته اند و هر کسی تعریفی از ایشان دارد. پسر بزرگشان آق اویلر، حدود شصت سال دارد. با ملّان دختر بویان میش ازدواج کرده و سه پسر به نامهای پالاز، آلنی و آت میش و یک دختر به نام ساچلی دارد. او آق اویلرِ اینجه برون است. اما برادرش آقشام گلن، به گومیشان رفته و مورد استقبال قوم مادرش شده و در آنجا زندگی می کند. هدف این دو برادر متّحد کردن ترکمن ها و پایان دادن به کشت و کشتار و قتل همدیگر است. آقشام گلن می خواهد صحرا را یکپارچه کند.
داستان این دفتر از آنجا شروع می شود که بیماری لاعلاجی بین بچّه ها شایع شده و جانشان را می گیرد و کاری از دست کسی ساخته نیست. نه دارویی و نه طبیبی. مادران جگرگوشه های درحالِ مرگِ خود را، پای درختِ مقدّس می برند و التماس و زاری می کنند، بلکه درخت بی دست و زبان، شفایشان بدهد. یاشولی آیدین، ملّای اینجه برون از این راه ثروتی کسب کرده و مردم را با دعا و نذر و نیاز آرام می کند. پدران و مادران پای درختِ مقدّس مرگ بچه هایشان را می بینند و دعا و نذر هم دردی را درمان نمی کند. صبر آق اویلر تمام شده و تحمّلِ تماشای این وضع دردناک را ندارد. باید کاری کند. اگر این ده طبیب و دارو داشته باشد، بچّه ها از مرگ نجات پیدا می کنند. او تصمیم می گیرد پسرش آلنی را به تهران بفرستد تا طبیب شود و برای مداوای بیماران به اینجه برون برگردد. امّا اهالی اینجه برون ( بنا بر ضرب المثل ایلان چالان آلاچاتی دان قورخار – مار گزیده از ریسمان سیاه و سفید می ترسد) که شاهد ظلم فارس ها و نفرت رضا شاه نسبت به ترکمن ها بودند، با رفتن آلنی مخالفت می کنند. آق اویلر تصمیم اش را گرفته و می خواهد پسرش به شهر بفرستد. به همین سبب از آق اویلری اینجه برون استعفا می دهد و چادر سفید را ترک می کند. آرپاچی پسر تاری ساخلا به آلنی قول می دهد که در غیاب او هوای خانواده اش را داشته باشد. بعد از رفتن او مردم از آق اویلر و خاواده اش دلسرد می شوند. اما آق اویلر امیدوارانه چشم به راه و منتظر بازگشت طبیب آلنی است. پسر بزرگش پالاز طالب آرامش است و از جنگ و کشتن بیزار. پسر کوچکتر آت میش چیزی شبیه گالان اوجاست. بی باک و جنگاور و خونریز.
پس از رفتن آلنی، مردم رابطه خود را با اوجاها قطع می کنند و در جشن عروسی پالاز نیز شرکت نمی کنند و تنهایشان می گذارند. آقشام گلن چند بارِ شتر هدیه برای پالاز تازه داماد می فرستد. اینجه برونی ها به قصد کشتن ساربانِ پیر که پالتا نام دارد، او  را دوره می کنند. اما آت میش سر وقت می رسد و جوچی را که قصد کشتن قاصد را داشت می کشد و پیرمرد را نجات می دهد.
آقشام گلن که از اوضاع اینجه برون و برادرش آگاه می شود، پسرش آلّا را به اینجه برون می فرستد تا برادر و خانواده اش را پیش خود ببرد. آلّا بسیار شبیه آت میش است. بروند؟ ترک دیار کنند و میدان را برای یاشولی آیدینِ حیله گر و پول پرست خالی کنند تا از جهالت مردم بیش از پیش استفاده کند؟ نه این عادلانه و عاقلانه نیست.
سه سال از ترک چادر سفید می گذرد و اینجه برون بدون آق اویلر است. سرانجام مردم تاری ساخلا را انتخاب می کنند و پسرش آرپاچی به حمایت از اوجاها و قولی که به آلنی داده مخالفت می کند و پدر را در راه رسیدن به چادر سفید با تفنگ می زند. اما تاری ساخلا قبل از مرگ، خود را به چادر سفید می رساند و به پسر پیام می دهد که قبل از مرگ به چادر سفید رسیده و آق اویلر شده است.
در این حال و هوا خبر می رسد که آلنی برمی گردد و در راه گنبد است. ترس بر یاشولی آیدین غلبه می کند و نوکرانش را اجیر می کند که آلنی را به محض رسیدن به تنگه بزنند. از این طرف آت میش و آرپاچی و یاماق و مارال نامزد آلنی، برای نجات او دست به کار می شوند.
*
لحظۀ خشم، لحظۀ قضاوت نیست.
*
در کنار مردگان، همیشه فرصتی ست برای اندیشیدن به زندگی. مرگ، از اعتبارِ ضدِّ خویش سخن می گوید.
*
من زائر دائم این خاکم – که زادگاه من است
و عاشق امر بر این خاکم – که میهن من است
این سرزمین معطّر، با اسبان شرور و دختران خوبروی
با دلوهایی که آب در آن لب پر می زند
با آتش و خشم و گناه و دود
سرزمین مقدّسِ من است
اینجه برون
و چه ترحّم انگیزند آنها که عاشق کامل زادگاهشان نیستند
و چه خشم انگیزند آنها که از میهن شان
همان گونه نام می برند که از یک ستاره ی دور
پیش از این همیشه می گفتم: من فرزندِ اینجه برونم
امّا حال می گویم:
تنها یکی از فرزندانِ مغموم اینجه برون بودن
مرا بس نیست
من خودِ اینجه برونم
فریادِ اینجه برونم
و صدای سراسر صحرا

Klinik Bad Seebruch




 

2022-12-22

آتش بدون دود - جلد اوّل - گالان و سولماز

 آتش بدون دود – کتاب اول – گالان و سولماز

نویسنده: نادر ابراهیمی
آتش بدون دود نمی شود و جوان بدون گناه
آلاو دومانسیز اولماز، ایگیت گناهسیر
حکایت از دو قبیلۀ بزرگ ترکمن، یموت و گوگلان است. به همدیگر دختر نمی دهند و دختر نمی گیرند. در قبیلۀ یموت، یازی اوجا سه پسر به نامهای، گالان، تلی و کرم دارد. سه پسر در دشمنی با گوگلانها زبانزد خاص و عام هستند. گالان، شاعر و وحشی و یکه تاز و سرسخت و کله شق و کینه جوست.
حمله می کند، خون می ریزد و ویران می کند و بازمی گردد. پدر به رشادت این پسر می نازد.اما نگران مرگ او نیز هست.

*
مرا به شعرهای خوبم بشناس و به صدای خوش سازم
مرا به کینۀ کهنه ام بشناس و به صدای داغ تفنگم
مرا به اسبم بشناس و به آتشی که
در صدها چادر انداخته ام
مرا به نامم: گالان اوجا، گالان اوجا، گالان اوجا
*
در سرزمین گوگلانها، بیوک اوچی بزرگ قیبلۀ گوگلان و آغ اویلر گومیشان است. او سه پسر به نامهای بت میش و قاباغ و آیدین و یک دختر به نام سولماز دارد. سولماز تیرانداز و جنگجوی ماهر، زیباست و عشاق فراوانی دارد. اما پدر او را شوهر نمی دهد تا بین خواستگارانش جنگ خانگی به راه نیفتد. گالان اوجا که تعریف زیبایی سولماز را می شنود، به دیدارش می شتابد. او را می بیند و عاشق اش می شود. اما سولماز با او شرط می بندد. گالان برای به دست آوردن سولماز باید سر سفرۀ شام، به چادر بیاید و او را جلو چشم پدر و مادرو برادرها، بردارد و برود. گالان اوجا با دو برادرش تلی اوجا و کرم اوجا به گومیشان می روند و طبق قرار قبلی، گالان وارد چادر شده و جلو چشمان حیرت زدۀ پدر و مادر و برادران، سولماز او را می رباید و سوار ترک اسبش می کند و می تازد. دو برادر گالان در تعقیب و گریز کشته می شوند و گالان جان سالم بدر می برد. از آن پس گالان اوجا به بهانۀ انتقام خون دو برادرش، هر از گاه به گومیشان حمله می کند و بی رحمانه می کشد.
بیوک اوجی ، پیک آشتی، به سوی گالان می فرستد. اما گالان آنه بای ، پیک آشتی را که با سه شتر بار پیش او آمده می کشد و صلح را نمی پذیرد. اوّلین فرزند گالان اوجا و سولماز اوچی ( آق اویلر ) به دنیا می آید. بیوک اوچی باز پیک به سوی گالان اوجا می فرستد. این بار قاباغ اوچی برادر سولماز به عنوان پیک آشتی می رود. گالان برادر سولماز را نمی کشد، اما صلح را نیز نمی پذیرد.
در ایری بوغوز،هنگام انتخاب کدخدا می رسد. برخلاف انتظارِ گالان اوجا، مردم به ( قارنوا ) رای می دهند. حتی یازی اوجا، پدر گالان اوجا نیز به طرف قارنوا می رود. گالان اوجا فه همراهی یاشولی حسن، شبانه چادر و اسباب خود را جمع می کند و صبح روز بعد با عده ای از طرفدارانش ایری بوغوز را به مقصد اینجه برون و درخت مقدّس ترک می کند. کنار درخت مقدس ساکن شده و اینجه برون را آباد می کنند.همه چیز به ظاهر آرام است. روزی تیری از آن سوی رودخانه به طرف گالان پرتاب می شود و بهانه ای به او برای خونریزی دوباره می دهد. گالان در نخستین روزهای خرداد 1269 خورشیدی با جنگجویان اینجه برون به سرزمین گوگلانها می رود و مزارع گندم را به آتش می کشد. آتشی سهمگین و مهار نشدنی. مزرعه  و رزق مردم، طعمۀ آتش میشود. بیوک اوچی دستور قتل گالان اوجا را می دهد و گالان اوجا کنار چاه در حالی که آب کشیده تا بنوشد و خود را بشوید کشته می شود. آق اویلر، شاهد این ماجراست و قاتلین را که برادران سولماز هستند، می شناسد. سولماز آق اویلر را برداشته و انتقام شوهر را از برادرانش می گیرد و خود نیز کشته می شود. بیوک اوجی، خود را سر جنازه پسر و دخترش می رساند. راستی برای کدام فرزند بیشتر بگرید؟
از گالان اوجا و سولمازاوچی، دو پسر به نامهای آق اویلر و آقشام گلن می مانند.
*
تنها عشق است که می تواند شقاوت را تکیه گاه خویش کند و تنها عشق می تواند بی رحمانه نگاه کند و فروتنی را به مسخره بگیرد. عشق، مثل انقلاب است. خنجرش را که زمین بگذارد، دیگر چیزی نیست.
*
بی غم دوری از سولماز، هیچ دلی شاد نمی شود
بی نگاه ویرانگر سولماز، هیچ دلی آباد نمی شود
بی قفسی که سولماز برای پرنده می سازد
هیچ پرنده هرگز آزاد نمی شود
*
تو موج دریایی گالان اوجا
صدای صحرایی گالان اوجا
دشمنِ دشمن، رفیقِ دوست
با همه یی ، تنهایی، گالان اوجا
*
عشق جه ذلّت مطبوعی دارد.
*
بزرگ کسی است که بزرگی کند نه اینکه بزرگی را مثل خورجین به خودش آویزان کند.
*

Klinik Bad Seebruch