2009-07-31

از رسانه ملی چه انتظاری دارید؟


اهری عزیز مرا به یک بازی دعوت کرده است. داشتم با خودم فکر می کردم که رسانه ملی چیست و وظایفش چه می تواند باشد ؟ یاد یک کمی قدیم افتادم. دانش آموزی به اسم نوبار داشتم. پدر نوبار هر روز صبح دخترش را سوار تاکسی بارش می کرد و به مدرسه می آورد . هنگام تاخیرشان ، پدر همراه دخترش در کلاس را می زد و عذرخواهی می کرد و می رفت. روزی از روزها دیدم که گونه نوبار کبود شده است. علت را پرسیدم .
گفت : « آقاجانمان ناخن گیر را به طرفم پرتاب کرد و ناخن گیر به صورتمان خورد و کبود شد. آخردیشب که آقاجانمان رادیو اسرائیل و عراق را گوش می کرد ، ما هم با داداش کوچکمان بازی می کردیم . می خواست ساکتمان کند که زد و صورتمان را کبود کرد
روز بعد از پدرش علت کتک خوردن نوبار را پرسیدم. مرد همان جوابی را داد که دخترش داده بود. اظهار کرد که داشت اخبار مهمی را در مورد ایران از رادیو اسرائیل گوش می کرد و هر چه از این دو بچه خواست که ساکت باشند گوششان بدهکار نشد که نشد. آخرش او هم ناخن گیر را که دم دستش بود به طرف بچه پرتاب کرد . حالا خدا را شکر که به چشم بچه نخورد. اگر به چشمش می خورد و خدای نکرده کور می شد و ... الی آخر.
گفتم :« حداقل خودتان می دانید مرتکب چه خطائی شدید . آن هم به خاطر گوش کردن به اخبار مغرضانه رادیو اسرائیل که هنگام پخش هر خبری یک من پیاز داغ و نعناع داغ روش می ریزد و تحویل شنونده می دهد. یا اخبار عراق که در حال جنگ هستیم و دشمن ماست و معلوم است چه اخباری تحویلمان می دهد.» دشمن دشمنه باشیوا دولانیم دئمز کی / دشمن که به دشمنش فدایت شوم نمی گوید که .
گفت :« صحیح می فرمائید . آن که رادیو عراق است بعضی وقتها بین اخبار اسرای جنگی ایران را جلوی میکروفن می آورد و آنها اسم و نام فامیلشان و شماره تلفن خانه شان را می گویند و من هم یادداشت می کنم و به شماره ها زنگ می زنم و خبر می دهم که بچه تان زنده است . نمی دانید چقدر خوشحال می شوند. البته بعضی ها باورشان نمی شود اما من مطمئن هستم ایرانیان دیگری نیز هستند که به اینها زنگ می زنند . کار ثوابتر از این سراغ دارید؟ البته بعضی از اسرا به این و آن فحش می دهند . خوب عذرشان موجه است . حضرت علی علیه السلام خودش فرموده وقتی دیدی فحش دادن به من جانت را نجات می دهد هزار دفعه فحش بده. آن هم که اسرائیل است خوب چه کار کنیم. رادیو و تلویزیون دولتی که خیلی از خبرها را نمی گوید حالا اسرائیل بیشتر وقتها خبرها را درست می گوید . چه کنیم دیگر ما پیاز و نعناع داغش را دور می ریزیم و به مابقی مخلفات توجه می کنیم. »رسانه ملی رسانه ای است که اخبار مملکت را چه مخالف چه موافق صحیح به گوش مردم برساند تا آنها مجبور به گوش کردن رسانه های مغرض نشوند. رسانه ملی رسانه ای است که اعتماد ملت اش را از هر قوم و نژاد و قبیله جلب کند. رسانه ملی رسانه ای است که رضایت شجریان را برای پخش صدایش جلب کند تا مردم ماه رمضان مجبور به گوش کردن ربنا از یوتیوب نشوند.
من نیز به رسم بازی نازخاتون و هاله و دخترهمسایه و امیریه و فروغ وزیتون و احمد سیف و مینو صابری و دیگر اهالی وبلاک شهر را دعوت به نوشتن در این مقوله می نمایم.
*
اهالی وبلاک شهر خیلی بهتر از این بنده حقیر در مورد رسانه ملی روایت کرده اند
دو مساله در باب رسانه ملی مهدی عبدلله زاده
رسانه‌ی ملّی و واقعیّت – امیرپویان شیوا
رسانه ملی خارج از کشور – نیک آهنگ کوثر

2009-07-29

توپولوف





یادش به خیر ، زمانی زندگی فقیرانه اما شیرین و ساده و بی تکلف بود. تابستان که می شد به تهران برای دیدن عمه بزرگ و آبجی بزرگ و دیگر اقوام دور و نزدیک به تهران سفر می کردیم. برنامه سفرمان برای خودش عالمی داشت. برای خرید بلیط اتوبوس باید عجله می کردیم. چفدر دلمان می خواست با « ایران پیما » یا « تی بی تی » سفر کنیم. کرایه این دو اتوبوس ده بیست ریالی گران تر از بقیه بود و داخل هواپیما بین ناهار و شام ، کانادا درای و پپسی کولا و بیسکویت و کیک می دادند. این پذیرائی در عالم کودکانه ما چه جا و مکان بخصوصی داشت. بعضی وقتها دیر می جنبیدیم و مجبور به خرید بلیط « میهن تور » یا « لوان تور » یا « تبریز نو » و یا « شمس العماره » می شدیم. باز هم شمس العماره یک کمی بهتر از بقیه اتوبوس ها بود. وقتی روی صندلی می نشستیم ، پاهایمان از صندلی آویزان می شد و تا رسیدن به مقصد پاهایمان ورم می کرد و کفش اذیتمان می کرد. تازه تا آخر هم بوی بنزین حالمان را عجیب به هم می زد. حالا نه که اتوبوس خیلی جادار بود ، شاگرد شوفر چند تا چهارپایه هم این گوشه و آن گوشه قایم کرده بود و مسافر غیر مجاز سوار می کرد وقبل از رسیدن به پلیس راه نمی دانست این مسافران نگون بخت چهارپایه نشین را کجا پنهان کند که جریمه نشود. شاگرد شوفر یک کلمن رنگ و رو رفته ای داشت که از سر و صورت و بدنه اش چرک می بارید. داخل کلمن آب یخ داشت. تا تشنه ات می شد و آب می خواستی شاگرد شوفر لیوان پلاستیکی دسته دار چرک اش را پر آب می کرد و دست آدمی می داد. داخل لیوان را می گوئی ایچینده آدامدان سورا هر نه دئسن واریدی ( داخلش بجز آدمیزاد هر چی بخواهی وجود داشت .) اه ، اه ، اه آدم حالش به هم می خورد. جهت احتیاط لیوانی همراه می بردی و از شاگرد شوفر می خواستی که آب را داخل آن لیوان بریزد. بجز چپ نگاه کردنهای آقا شاگرد ، بعضی از مسافران عزیز صدایشان در می آمد که ده ده ن سوغان آنان ساریمساق سن هاردان اولدون گولمه شکر. یارالی خورالی یوخدوکی ( پدرپیاز مادرت سیر تو چطور گل و شکر شدی ؟ ) همه مسلمانیم و دهان مسلمان تمیز است. آدم از خوردن ان آب هم پشیمان می شد. اما از ترانه هائی که از ضبط صوت اتوبوس به گوش می رسید چقدر خوشمان می آمد.


پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم زیارت
خوش به حال تکه سنگه
روزی از روزها در فرودگاه منتظر هواپیما بودیم .تاخیر داشت و حوصله مان سر رفت. رفتیم رستوران فرودگاه که با صرف چائی وقت بگذرانیم بلکه هواپیما برسد. گارسونی که برایمان چائی آورد با ریشخندی گفت : « اگر دوست دارید ناهار و شام را نیز اینجا بمانید. با این اوضاع فکر کنم هواپیما شب برسد و شما نصفه شب راهی شوید .» از او پرسیدیم : « مگر می شود ؟» گفت : « چرا که نشود . هواپیما دو ساعت تاخیر دارد می خواهند یواش یواش بگویند که دادتان درنیاید. آخر هواپیما نیست که شمس العماره پردار است. بازم صد رحمت به شمس العماره . خوب چهارچرخه است دیگر. پنچر می شود ، خراب می شود ، بنزین تمام می کند ، تو راه می ماند ، هزار مصیبت دیگر دارد. از آن بالا که به زمین نمی افتد و همه مسافران را یکجا نفله نمی کند که . جنس وطنی است. جنس وطنی هر چه هم باشد دلش برای هموطن می سوزد. مگر از جانتان سیر شده اید که سوار این ابوقراضه ها می شوید؟ بروید سوار همان شمس العماره بشوید. از قدیم گفته اند دیر رسیدن بهتر از هرگز نرسیدن است.دوستی تعریف می کرد که آخرین باری که از تهران به تبریز سفر می کرد داخل همین توپولوف در آخرین ردیف و روی چهار پایه نشسته بود.به قول آن گارسون حیف است که اسم شمس العماره نازنین را که خاطراتی شیرین ازش داریم روی توپولوف ، این قاتل جان انسانها بگذاریم.
باز هم سقوط توپولوف
و سقوط توپولوف
سیزده گروه مشغول بررسی علت سقوط توپولوف

2009-07-27

سوم شعبان بود

تابستان بود ، دخترمدرسه ای بودیم ، سوم شعبان بود ، خانه مان مجلس روضه بود ، ملا آمد و روضه نخواند بلکه چند آیه خواند و صلوات فرستاد و گفت روز مولود است و گریه روا نیست. فاتحه خواند و رفت. ما ماندیم و یک عالمه مهمان و کلوچه اهری و نازک چیده شده بر دیس های چینی مادر و چائی گلاب .
گفتیم : « مولود است و جای رقص و پایکوبی خالیست.»
حاجیه خانم گفت :« واخسئی !! استغفرالله !! موسیقی گناهه گناه !!»
علویه خانم سینی خالی چای را از دست من گرفت و شروع به زدن و تولدت مبارک گفتن کرد. حاجیه خانم صدایش درآمد و گفت : « واخسئی ! واخسئی ! زن خجالت بکش داری دایره می زنی؟»
علویه خانم جواب داد :« دایره نیست که . سینی است. نترس گناه نیست زنخیر ندارد که .»
آنقدر حاجیه خانم استغرالله و واخسئی و آوا و ای وای کرد که علویه خانم سینی را زمین گذاشت . همسایه ها بعد از صرف شیرینی و چائی گلاب خداحافظی کردند و به خانه شان رفتند . ما ماندیم و فامیل و اقوام دور و نزدیک. عصر مردها هم آمدند هوا خوش بود و هرکسی ماشین ژیان و پیکان و از این حرفها داشت. گفتند هوای به این خوبی و روز به این مبارکی چرا خانه نشستیم . سوار شوید و به شاهگلی ( همان ائل گلی ) برویم. همگی سوار شدیم توشه مان کلوچه اهری و نازک و شکرپنیر و کانادادرای بود. پدربزرگ و مادربزرگ و بقیه ریش سفیدها خانه ماندند و ما رفتیم. چه عصر و شب به یاد ماندنی بود. ائل گلی بود . ماشینهای بزک کرده عروس و دامادها و بوق ماشینهای پشت سرشان و صدای موزیک شاد شاد و مردی که جلو اتومبیل ها می رفت و با صدای بلندی که از داخل اتومبیل ها به گوش می رسید می رقصید و داماد برایش شاباش می داد. یکی می گفت این مرد دیوانه است و دیگری می گفت فقیر است و آمده شب عیدی نان بچه هایش را ببرد . داخل یک پیکان سفید بزک شده عروس و داماد بسیار خجالتی نشسته بودند . از آنها خوشم آمد فکر کردم آنها نیز گل اطلسی را دوست دارند. چند بوته گل اطلسی چیده و دسته کردم و دستم را از پنجره بازاتومبیل ، به سوی عروس دراز کردم و گفتم :« الهی که خوشبخت شوید.» عروس خجالتی دست دراز کرد و دسته کوچک اطلسی را از من گرفت . به جای تشکر لبخند شیرینی تحویلم داد. نمی دانم در عالم خودم فکر کردم به این زوج خوشبخت بهترین هدیه را داده ام .
سوم شعبان و نیمه شعبان در ذهنم به عنوان جشن و عروسی و پایکوبی نقش بسته است.امسال همراه با انار خاتون و گل یاس از خانه بیرون زدیم تا غربتمان را با هم قسمت کنیم. زیر پایمان گل و درخت و سبزی و رودخانه و یک دنیا زیبائی طبیعی بود. قرار بود به میمنت این روز شادی کنیم و روز خوشی را بگذرانیم . اما خود به خود از مرگ و نیستی و غم فرزند و داغ دل مادر سخن گفتیم. از شیرزنان و شیرمردانی که ثابت کردند ایرانی تروریست و شرورو ... نیست. وقتی دل آرامش ذهنی ندارد ، وقتی آدمی نگران است خوشی نیز معنی خود را از دست می دهد.چقدر دوست دارم این هموطنانم را .به امید بازگشت شادی ها و جشن ها
*
عزیزیم قارا گونه / عزیز من تیره بخت
آغ گونه قارا گونه /سفید بخت تیره بخت
آرزوم بودور کی ائلیم / آرزوم از خدا این است که ملتم
دوشمه سین قاراگونه / هرگز تیره بخت نشود
*
عزیزیم نار آغاجی / عزیز من درخت انار
بار وئره ر نار آغاجی / میوه می دهد درخت انار
من ائلیمدن کئچمه رم / من از ملتم روی گردان نمی شوم
قورولا دار آغاجی/ حتی اگر چوبه دار برایم مهیا شود
*

2009-07-24

یک پندنامه

این پست رابرای آن کسانی نوشتم که با وجود اعتقاد به اینگونه جان کندنی خیلی راحت افترا می گویند.پس به قول مادربزرگ : سؤزو آتدیم یئره صاحابی گؤتوره / حرف را به زمین انداختم که صاحبش بردارد.
*
آن قدیمها که بچه بودیم ، پیرزنی بود که به تقلید از نوه هایش مادربزرگ صدایش می کردیم. مادربزرگ پیرزن بامزه ای بود. او بسیار مومن بود و همیشه تسبیح در دست داشت و اوقات فراغتش به دعا و ذکر می گذشت. در مجالس روضه بعد از روضه خوانی و فاتحه ملا ، همراه با بقیه زنان فاتحه می خواند و گاهی به شوخی می گفت : «آقا آمد و دست و پای امام حسین علیه السلام را بست و تحویل شمر داد و شمشیر بران شمر را نیز تیز کرد و رفت. هیچ حرفی از خصوصیات اخلاقی و پند و اندرز آن امام شهید نگفت.» بعد خودش شروع می کرد به تعریف احادیث و حکایتهای پندآموزی که از پدربزرگش یاد گرفته بود. پندی از آن مرحوم را اینجا می نویسم برای دوستی که نیاز به خواندن دارد.
می گویند در یکی از محله ها زنی روسپی زندگی می کرد. در همسایگی این زن ، مردی بسیار مومن و موقر و اهل خدا و حلال و حرام نیز زندگی می کرد. روزی از روزها زن و بچه هایش برای شرکت در مراسمی به خانه پدرش رفتند و مرد مومن تنها ماند و تا پاسی از شب به عبادت و راز و نیاز با خدا پرداخت. نیمه های شب بود که صدای بر هم خوردن در خانه زن روسپی را شنید و شیطان جنی بر جلدش رفت و به او گفت :« حالا که زن و فرزند خانه نیستند بهترین فرصت است که بروی و در خانه زن را بزنی .» مرد هر چه در دل استغفرالله کرد و ورد خواند ، موثر واقع نشد و بالاخره شیطان بر او غلبه کرد وآهسته و پاورچین رفت وکلون خانه زن روسپی را به صدا درآورد. زن در را باز کرد و مرد مومن را پشت در دید و یکه ای خورد و این طرف و آن طرف نگاه کرد و آهسته گفت : « آقا شما کجا اینجا کجا ؟ » مرد که شیطان بر او غلبه کرده بود پاسخ داد : « چرا که نه مگر من کمتر از فلانی و بهمانی هستم ؟ » زن جواب داد : « خانه من شایسته شما نیست شما مسئول جوانها هستید . اگر فردا جوانها خبردار شوند که شما اینجا آمده اید ، حرمت و بزرگی تان از بین می رود. آن وقت چه کسی پندشان دهد؟ » مرد مومن به خانه برگشت و نادم و پشیمان لعنت بر شیطان گفت و تا صبح به عبادت پرداخت و از خدا طلب آمرزش کرد.چند روزی از این ماجرا گذشت. شبی مرد مومن باز مشغول عبادت شد. در عالم عرفانی اش یکباره دید که دیوار دو شقه گشت و عزرائیل وارد اتاق شد و به مرد که از ترس می لرزید گفت :« نترس برای گرفتن جانت نیامده ام تو هنوز وقت داری . اما از طرف خدا فرمان دارم . می روم جان زن روسپی را بگیرم و تو باید همراه من باشی و شاهد جان کندن زن روسپی.» مرد هر چه خواهش و التماس کرد که من جرات تماشای جان کندن هیچ کسی آن هم زن گناهکاری همچون زن روسپی را ندارم ، نشد که نشد. خلاصه عزرائیل مرد مومن را همراه خود به خانه زن روسپی برد. زن در رختخواب خود دراز کشیده و از درد می نالید. عزرائیل کنار رختخواب زن نشست و گفت :« نترس من پزشک هستم و آمده ام معالجه ات کنم . چشمانت را آرام ببند و بخواب » به این ترتیب عزرائیل در مقابل چشمان حیرت زده مرد مومن ، جان زن را با آرامی گرفت . عزرائیل گفت :« چرا دیگر تعجب می کنی ؟ مگر نشنیدی خدا بخشنده و مهربان است؟ این زن آبروی مردان باایمانی چون تو را حفظ کرد حقش آرامش ابدی بود. او به جهنم نخواهد رفت. حالا بیا برویم می خواهم جان زن کوچه بالائی را بگیرم» مرد مومن با خود فکر کرد که جان کندن زن کوچه بالائی خیلی راحت تر از این زن است. آن گاه همراه عزرائیل به راه افتاد. زن کوچه بالائی که از چندی پیش بیمار بود و در بستر رنج می کشید ، با دیدن عزرائیل فریاد کشید که ای داد و بی داد بیائید که موجودی وحشتناک اینجاست. نزدیکان با عجله دور و برش را گرفتند و گفتند :« تو بیماری و شبه به چشمت دیده می شود داخل این اتاق کسی نیست .» اما زن بدبخت داد می کشید. عزرائیل که به او نزدیک شد فریاد زن به آسمانها بلند شد. جان دادنش چقدر دردناک بود. بعد از تمام شدن کار عزرائیل ، مرد مومن پرسید :« این دیگر چه بازی است؟ جان زنی گناهکار را حکیمانه می گیری و جان این آدم شریف را این چنین وحشتناک؟ » عزرائیل جواب داد :« دیروز که زن روسپی دل درد گرفته بود و دکتر بالای سرش آورده بودند و خانه اش رفت و آمد بود این زن به او بهتان می زد که شبها کافی نیست روزها هم زنیکه فساد می کند. گناهش را شسته بود. ببین شستن گناه زنی گناهکار این چنین مجازات دارد. وای به حال آن که پشت سر مردم افترا می گوید و با آبرویشان بازی می کند. اگر نمی خواهی این چنین جان بدهی در مورد هیچ کس بد بر دلت راه نده. تو را با کسی داخل قبر نخواهند گذاشت نه افترا و بهتان و نه بدی شان را بگو. مرد مومن فهمید حساب و کتابی که آدمی در مقابل خدا پس می دهد چیزی دیگر است.
*
یاد فیلم « صمد آرتیست می شود » افتادم. آنجا که فیلمبرداران قلابی به صمد بهتان زدند و اهالی ده دانسته و ندانسته اظهار نظر کردند.
کدخدا گفت : « از صمد چشم ناپاک تر دراین آبادی نیست.»
مشهدی باقر گفت : « حاضرم قسم بخورم کار، کار صمد است.»
زهرا رختشوی گفت : « صمد به من هم نظر بد داشت اما من محلش نگذاشتم.»
عین الله باقرزاده گفت : « صمد به من نیز پیشنهادات نانجیبانه داد اما من زیر بار نرفتم که نرفتم.»
آخر سر مرحوم ننه آقای صمدآقا ثابت کرد که پسرش بی گناه است و پولوتیک یاد سرکاراستوار داد. خدا هر دو را رحمت کند.
*
در مورد آن خانم محجبه که در آلمان کشته شد ، سعید حاتمی و دویچه وله بی کم و کاست نوشته اند . نیازی به نوشتن من نیست.
*

2009-07-18

حکایت محله ما


آن قدیمها که بچه بودیم ، آخر خرداد ماه امتحانات ثلث سوم را که می دادیم و تمام می شد ، ما می ماندیم و راسته کوچه دراز و طویل و بچه های محل و بازی و شادی ، صدیقه و صادق دو بچه محل زرنگ و سیاست مدار و روباه صفت که سر بچه ها کلاه می گذاشتند. صدیقه و صادق نسبتی با هم داشتند . آنها هم رفیق شفیق وهم رقیب سرسخت و نسبت به همدیگر حسود بودند. تابستان بازار بازی های کودکانه داغ بود. ما بچه های محله دو دسته می شدیم . صدیقه سرپرست دسته اول و صادق سرپرست دسته دوم بود. با هم آیاق چیزیقی ، آراداووردو ، ایپ کئشدی و .... بازی می کردیم. در بازی آراداووردو که نوعی توپ بازی دسته جمعی و شیرینی بود، صدیقه همیشه « ریحان مرزه » می شد . ریحان مرزه زحمتی برای زدن توپ و دویدن دنبال توپ نمی کشید بلکه در آخر بازی هر گروه بازی می کرد و اگر سه بار پاس می گرفت بازی کنان آن گروه را برنده بازی می کرد. صادق هم جعبه کوچک اش را که به آن مغازه می گفت ، به کوچه می آورد و چند دانه باقلوا و شکلات و آب نبات چوبی و ... می چید و می فروخت. از او هیچ وقت باقلوا نمی خریدم . چون یک بار به چشم دیدم که داشت باقلواها را می لیسید و روی سینی کوچک می چید. من هم اعتراض کردم و او با خنده گفت : خوب شیره اش خیلی زیاد است خود قناد ی سفارش کرد که شیره ها را بلیسم تا باقلوا براق دیده شود. او بیشتر وقتها شانس می فروخت. روی تکه های کوچک کاغذ اسم مدادپک کن و مداد و شکلات و دفتر و عروسک و ... را می نوشت و کاغذ را تا کرده داخل قوطی کوچکی می انداخت و شانس را دانه ای یک ریال می فروخت هر کدام از ما با هدفی شانس را می خریدیم . من دوست داشتم عروسک برنده شوم . علی دلش می خواست توپ کوچک سه رنگ را ببرد . صدیقه و صادق به ظاهر رقیب همدیگر بودند و از هم زیاد خوششان نمی آمد. اما مادربزرگم می گفت: ائشید اینانما.( بشنو و باور نکن ) آن که صدیقه است سامان آلتیندان سو یئریدنلردن دی ( او یک آب زیر کاهی است که نگو و نپرس ) . صادق هم که خدا قسمت هیچ بنده خدائی نکند . شیطانا پاپیش تیکن دی.(از آنهائیست که برای شیطان پاپوش می دوزد.) با هم بازی کنید اما با طناب این دو توی چاه نروید.
روزی از روزها صادق و صدیقه با هم حرفشان شد و ما نیز درگیر مشاجره شان شدیم. گویا روز گذشته صادق سر بازی تیله ، یکی ازبچه های فلان محله را به سختی کتک زده بود و پدر بچه در خانه شان آمده و به شدر صادق گله کرده بود. شهادت صدیقه موجب شده بود که صادق از دست باباش به سختی کتک بخورد. حالا صادق می گفت: « تومرا الکی لو دادی.» صدیقه می گفت:« حقت بود و گناه تو بود. » ما بچه ها هم حق را به سرگروهمان می دادیم. چه بسا گاهی وقتها که صدیقه و صادق با هم دعوا می کردند ما بچه های ریزه میزه هم به طرفداری از آنها با هم دعوا می کردیم.
روزی از روزها که باز این دو سرگروه دعوایشان شده بود ، صدیقه ما را دور خود جمع کرد و گفت : « این دفعه دیگه دارو دسته صادق رو از رو می بریم..هر چه متلک و شعر دارید جمع کنید که به جنگ دارودسته صادق می رویم.» آنها هم صفی آراستند وروبروی هم ایستادیم . ما هم صدا با صدیقه چنین می خواندیم.
صادق به من گفت .
چی گفت ؟
این ور کوچه گفت .
چی گفت ؟
اون ور کوچه گفت
چی گفت؟
در گوش من گفت
چی گفت؟
یواشکی گفت
چی گفت؟
با ترس و لرز گفت
چی گفت؟
من از صدیقه می ترسم
دارو دسته صادق هم شعرهائی از این دست حواله ما می کردند. همین طور سرگرم گفت و چی گفت بودیم که دو تا از بچه ها شروع به کتک زدن هم کردند نتوانستیم جدایشان کنیم . خواستیم از سرگروههایمان بخواهیم که جلوی این دو را بگیرد که دیدیم نه از صادق و نه از صدیقه خبری است. این طرف و آن طرف گشتیم و دیدیم این دو در هشتی ( دالان کوچک ) خانه صادق نشسته اند و صحبت می کنند.
صادق می گفت : آخر اگر همه تکه کاغذها را پوچ بنویسم که بچه ها متوجه کلک ما می شوند
صدیقه می گفت: دارو دسته من که همه شان خل و چل هستند و هیچ چی سرشان نمی شود دارو دسته تو هم که بچه های گروه خودت هستند و هیچ شکی نمی کنند. فقط دو سه تا باقلوا بنویس و تمامش کن
صادق می گفت: آخه دختر باقلواها کهنه هستند اگه بچه ها رو بندازه به اسهال چی میشه؟
صدیقه می گفت: قورخاخ سیچان ( موش ترسو) هیچ چی نمیشه ننه شون عرق شاهسپرم و دوغ بهشون می ده و یک ساعته حالشون جا می آد. تو به فکر تقسیم سود باش
صادق می گفت: از هر ده ریال هفت مال من و سه مال تو
صدیقه می گفت: چی شد فکر مال من سود مال تو؟ نصف نصف وگرنه به بچه ها می گم ازت خرید نکنند
صادق می گفت: خوب باشه نصف نصف
هر دو از جا بلند شدند تا به ماها که داشتیم به خاطر آنها خودمان را لخت شئید می کردیم بپیوندند که ما را دیدند و سرجایشان خشکشان زد. اما باز زرنگ بودند . صادق به دارودسته اش گفت که می خواست سر صدیقه کلاه بگذارد و صدیقه هم پیش دستی کرد که می خواستم سر صادق کلاه بگذارم و همه سودش رو بگیرم ودرشکه بستنی برادران که از کوچه مان رد می شود بستنی برادران بخرم و همگی با هم بخوریم
من و مهناز و سنبل وپری آهسته از گروه جدا شدیم. مهناز گفت : ما به خاطر صدیقه خودکشی می کردیم و نمی دانستیم خل و چل هستیم. سنبل گفت: خوب تقصیر خودمان هم هست همه اش دوست داریم یکی آقابالاسرمان بشود و هرجور دلش می خواهد سرمان کلاه بگذارد. برویم آراداووردو بازی کنیم . تعدادمان کافی است و احتیاج به ریحان مرزه هم نداریم

2009-07-17

تصویر

ملتی را در برف و کولاک خواهم کشید
ملتی را در بهار و هست
یتصویری خواهم کشید بر مردمک چشم
که آرزوها دورش صف بکشند
در چله زمستانی بهاری بوجود خواهم آورد
غنچه لاله را در دل زمستان خواهم کشید
کوهی را در مه خواهم کشید
حیقیقتی را در شک خلق خواهم کرد
نگاهی عمیق که در آن غرق شوم
در سرمای سخت زمستان درختی پربار خواهم کشید
سیلی خواهم کشیدد در آغوش سارا
ملتی بی یاور ، در آغوش زخم
زبانی به دار آویخته در آغوش چاره
زبانی را بی زبان کوچک بر سر دار خواهم کشی
ددهانی را دوخته خواهم کشید
نگاهی عمیق که غرق تفکر است
که تصویر را به « تهران » و « قم » بفرستم
نبود یک ملت را در اوج بودن خواهم کشید
نبود ملتم را در اوج هستی خواهم کشید
روشنائی که از دور می درخشد
دریائی که غرق در دریا شده
و ملتی را که هزار سال است خوابیده
خواهم کشید
هستی این ملت را ، نمی دانم اما کجا خواهم کشید
چه کنم ، سر بی زبان نمی توانم بکشم
بابا جان در سینه ام دل است ، سنگ نمی توانم بکشم
در چشمان ملتم اشک نمی توانم تحمل کن
مترانه این ملت را در نوای تار خواهم کشید
ملتم را در بهار و هستی خواهم کشد
*
شعر شکیل یا تصویر یکی دیگر از شاهکارهای هوشنگ جعفری زنگانلی این شاعر و نقاش چیره دست آن اب و خاک عزیز است. باز به حال و هوای خودم ترجمه اش کردم
*
یک حاجیه خانمی داشتیم که به روسیه « اوروسئت » می گفت. او از اوروسئت آنقدر بدش می آمد که نگو و نپرس. وقتی می گفتی : آخر این اوروسئت هر کیمین خرمنینه اوت ووروب سنه ئه ائیلیب ؟ ( آخر این روسیه خرمن کسی را به آتش کشیده به تو چه ستمی کرده؟) می گفت خرمن سرزمینم را به آتش کشیده و خرمن من نیز قاطی ان خرمن بود. خدا رحمتش کند اگر زنده بود می گفت : دیدید خرمن را چطوری آتش می زنند آت آشغال را می فروشند و مردم را به کام مرگ می کشند. شاید اگر زنده بود همراه با مردم می گفت روسیه حیا کن کشورمو رها کن
*

2009-07-14

این سوغاتی


















این عکس را از وبلاک یوخا برداشته ام.
مدت کوتاهی است که با انارخاتون آشنا شده ام. انار خاتون زنی مهربان و متواضع و خوش صحبت است. درمیان سوغاتی هائی که از ایران برایم آورده ، کلوچه اهری عجیب چشمک می زند. کلوچه زنجبیلی و شیرین و خوشمزه ای که در دفتر خاطرات زندگی مان جائی خوشمزه همچون طعم مطبوعش باز کرده است. یاد آور دورانی است که فرصتی برای خوردن صبحانه یا ناهار نبود و این غذا به تنهائی ناشتا و ناهارمان می شد و سر سفره درست مثل روزی که به دستم رسید ، چشمک می زد. در آن وانفسای قند و چای کوپنی که مشهدی علی سرایدار همراه چای کمرنگ اما داغ خود درست دو دانه می فروخت ، عجب لذتی داشت این کلوچه لامصب. یاد آن روزها به خیر که همین کلوچه محبوب سفره های نذر و نیاز بود.
چندی پیش به یکی از آشنایان سفارش کردم که طریقه پخت کلوچه اهری را برایم بنویسد و یادم بدهد با شوخی برایم نوشت اگر بنویسم که تو ویلاک می نویسی و همه یاد می گیرند و می پزند و دکانمان تخته می شود. شاید چنچنه روش پخت این شیرینی خوشمزه را بنویسد و یاد بگیریم.

2009-07-12

پنجره ها را باز کنید - آچین آققیشقالاری

باز کنید پنجره ها را
باز کنید پنجره ها را
دلم همچون هوای ابری گرفته
دلم باریدن بر کوههای عطشان
همچون سیل خروشان
ویران کردن خانه ستمکاران
مانند رعد و برق ، شکافتن دل شب
نگریستن به خورشید تابان
را می خواهد
باز کنید پنجره ها را
*
به من نه ، بلکه
بر قناری های اسیر در قفس تنگ رحم کنید
با پژمرده شدن شاخه گای
پژمرده نشدم
با گرفته شدن دلم، دلگیر نشدم
می ترسم دود گلخانه را نابود کند
باز کنید پنجره ها را
باز کنید پنجره ها را
*
باز کنید پنجره ها را
تا ببینم در آن دیارم
بر سر ملت متحدم
پرچم متحدم چه آمده
ایل و طایفه ام چه شده
باز کنید پنجره را
باز کنید پنجره را
*
باز کنید پنجره را
این چه جائیست
که راهی برای روشنائی ندارد؟
نمی دانم قبله ام کجاست
نمی دانم جهت خانه ام کجاست
گلوی این یکی را بغض گرفته
نمی تواند حرف بزند
آن یکی شیری است گرفتار قفس تنگ
جائی برای تکان خوردن ندارد
مادر نمی تواند با فرزند دلبندش آشتی کند
دو خاک نمی تواند به هم بپیوندد
نمی توانند همدیگر را در آغوش بکشند
باز کنید پنجره ها را
باز کنید پنجره ها را
*
بابام جان
باز کنید پنجره ها را
گوئی صدای « وای » به گوش می رسد
از جانب « قره باغ » صدای « وای پسرم » به گوش می رسد
*
باز کنید پنجره ها را
باز کنید پنجره ها را
گوئی صدای « وای » به گوش می رسد
ناله مادران داغ دیده
صدای « ای وای پسرم » به گوش می رسد
صدای های و هوی به گوش می رسد
گوئی گهواره خونین بایاتی می خواند
صدای لالائی به گوش می رسد
*
در بسته
کلونش کشیده
دریچه بسته
صدایم خسته
نه صدائی می رسد
نه فریادی به گوش می رسد
زحمتم
در هیاهوی کلمات گرفته و خفه ام به هدر رفت

اصل شعر آچین آققیشقالاری شاهکار شاعر توانای زنجانی هوشنگ جعفری زنگانلی است که به حال و هوای خودم ترجمه اش کردم. شعر را با صدای شاعر در یوتیوب گوش کنید.
شکیل
آغ آتیم

2009-07-09

حکایت شتر و روباه

آن قدیمها که بچه بودم ، مادربزرگم قصه های شیرین می گفت. او دریای قصه و حکایت و مثل و بایاتی بود.قصه عروسک سنگ صبور ، پادشاه و خروس ، کچل ، ملک محمد ، موش و شتر ، گرگ و روباه ، شتر و روباه و الی آخر. هر یک از شخصیت های قصه اش نشانه اخلاق و خصوصیات جانور مورد نظرش بود. در بین حیوانات شتر را بیشتر دوست داشت که در مقابل کنایه ها و تمسخرو تحقیرآنان که اؤز گؤزلرینده تیری گؤرمورلر اؤزگه گؤزونده قیلی سئچیرلر ( در چشم خود تیر را نمی بینند و در چشم دیگران به دنبال تار مو می گردند ) متانت و صبر به خرج می دهد و در موقعیتی مناسب درسی آموزنده به آنها می دهد. مثل قصه شتر و موش که یقین او نیز از مولانای بزرگ شنیده و برای ما تعریف کرده بود. شیطنت و زیرکی و مکاری روباه هم عصبانی اش می کرد و هم می خنداندش. اما هنگام تعریف بعضی قصه ها شتر را تحسین می کرد که نه تنها فریب روباه را نخورده بلکه به خوبی ادبش کرده است. اما قصه روباه و شتر مادربزرگم از این قرار است :یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، غیر از خدا هیچ کس نبود. توی یک جنگل سر سبز و خرم شتری زندگی می کرد. روباه زیرک و مکار همسایه شتر بود. او شتر ما جز معدود حیواناتی بود که از روباه فریب نمی خورد و بدون اعتنا به تلاش و تکاپوی روباه سرش را پایین انداخته سرگرم زندگی روزانه خود بود. هر وقت که شتر از خانه خود بیرون می آمد ، روباه با خنده و می گفت : « شتر جان روزی تو را خواهم خورد، حالا خودت می بینی.» شتر بی اعتنا به این سخن او راهش را می کشید و دنبال کار خود می رفت. روزی از روزها که شتر باز از خانه بیرون آمده و داشت دنبال کارش می رفت ، روباه از لانه اش بیرون آمد و پس از سلام و علیک باز گفت : « شتر جان روزی دل و قلوه ات را خواهم خورد و کوهان و استخوانت را بین حیوانات جنگل تقسیم خواهم کرد.» شتر به ظاهر بی اعتنا گذشت. نصف راه را نرفته بود که با خود گفت :« صبر و حوصله هم اندازه ای دارد. هیچ نمی گویم او فکر می کند لوطی و قلندر محله است. باید درسی به این روباه ابله بدهم. می روم جلو لانه اش و خودم را به مردن می زنم ببینم مرا چگونه خواهد خورد؟» شتر برگشت و جلو لانه روباه به زمین افتاد و خود را به مردن زد. روباه از لانه بیرون آمد و دید که بیچاره شتر روی زمین افتاده و تکان نمی خورد. هر چه سعی کرد او را به هوش بیاورد نشد که نشد. روباه مطمئن شد که شتر دیگر مرده است. آنقدر خوش به حالش شد که نگو و نپرس . با خود گفت :« به! به ! به ! چه گوشت و دل و جگو و چربی و استخوانی ! این شتر خوشمزه خوردن داره بخدا. اما بهتر است اول به لانه ام ببرمش . دل و جگرش را بخورم و بقیه را نگه دارم که غذای چند ماهم است. » اما جثه روباه در مقابل هیکل درشت شتر مثل فیل و فنجان بود . چطوری می توانست این هیکل را با خود بکشد؟ خیلی فکر کرد و آخر سر تصمیم گرفت که دم شتر را به دمش ببندد و با خود به طرف لانه اش بکشد. خلاصه روباه دمش را به دم شتر بست. تازه می خواست او را به طرف لانه بکشد که شتر از جا بلند شدو شروع به راه رفتن کرد. روباه بیچاره حالا اسیر دم شتر شده بود و نمی دانست چه بکند. شتر می رفت و روباه آویزان از دم او تلو تلو می خورد. هرچه التماس کرد و گفت :« شتر جان الهی که من به فدای قد و قامتت ، چند قدم هم بروی صبحانه ای را که خورده ام قی خواهم کرد، بایست .» فایده ای نداشت. سرنوشت او در دست شتر بود و بس. همین طور داشتند می رفتند که به گرگ رسیدند. گرگ که دل پری از روباه داش با دیدن وضع او یک کمی خوش به حالش شد و گفت : « خیر است آقا روباه ، می بینم که شتر را توی دام انداختی و داری می بری نوش جانش کنی ، آن هم دل و جگرش را. حالا کجا با این عجله؟» روباه گفت:« والله به خدا خود ما هم نمی دانیم گرفته ایم از دامن این بزرگوار تا کجا ببردمان.»قصه مادربزرگ که به اینجا رسید گفت : « از آسمان پنج تا سیب افتاد یکی مال من قصه گو و آن چهار تای دیگر را نیز بین شما شنونده های قصه ام تقسیم کردم.» پرسیدیم :« آخر و عاقبت ماجرا به کجا رسید ؟ خوب بگو دیگه بگو.» گفت : « قصه از زبان درگذشتگانمان گفته شد و دهان به دهان گشت و به ما رسید . هر کس ازسر ذوق خود باید تعبیر کند که قصه باید کجا ختم شود. بالاخره روباهی که این همه زرنگ و حیله گر و مکار است باید بداند که صبر هم حد و قدری دارد و .... »این قصه در کتاب افسانه های آذربایجان نوشته صمد بهرنگی نیز هست.
*

2009-07-06

خودنویس پدرم

پدرم خودنویسی داشت که خیلی روان می نوشت.هنگام پاکنویس دیکته ام خودنویس او را می گرفتم و می نوشتم. هر وقت خانم معلم پاکنویس دیکته ام را کنترل می کرد و می دید چقدر مرتب و خوش خط نوشته ام ، به من آفرین می گفت و من این آفرین ها را مدیون خودنویس جادوئی پدرم بودم. پدرم می گفت : « این یک خودنویس معمولی است . فقط جنسش یک کمی اعلاست و برای نوشتن دفتر کبیر و کارنامه های اصلی باید از چنین قلمی استفاده کرد. چون تو از این قلم خوشت می آید با سلیقه و مرتب می نویسی و در نتیجه کارت بدون ایراد از آب درمی آید.» زمانی بازنشست شد که من هم کم کم داشتم معلم می شدم. بعد از بازنشستگی خودنویس چندین ساله اش را به من هدیه داد و اعتراف کرد که قلم جادوئی و خوش یمنی است و معجزه ها می کند. مدتی روزنوشتها و اشعار و قصه هایم را با آن خودنویس پاکنویسی می کردم. بعدها دوران برگشت و آن خودنویس همراه با قهرمانان قصه هایم گم و گور شد. روزی از روزها پدرم خودنویس دیگری برایم خرید و هدیه داد اما من همیشه دلم برای آن خودنویس تنگ می شود. مثل پدرم صاف و زلال بود.
*
گاهی وقتها آدم می خواهد متنی کامل بنویسد اما قلم در دستانش خشک می شود.گاهی وقتها آدمی فکر می کند مغزش از کار افتاده ، گاهی وقتها دل و دماغ نوشتن نیست. گاهی وقتها قلم توان نوشتن ندارد.آدم گاهی وقتها دلش می خواهد بر سر کس یا کسانی که پایمالش کرده اند فریاد بکشد.گاهی وقتها که آدم نوشتنش نمی آید نوشته اش هم خواندن ندارد.*روز پدر را بر پدران چشم براه ، بر پدران داغدیده ، بر پدران اسیر ، بر پدران گرفتار تبریک می گویم. باشد که این روز نوید شادی برای دل همه باشد.
*
می گویند مولا علی و یارانش در یک روز تعداد 2500 نفر را سربریدند. می گویند مولا علی شاهرگ مردانی را برید و بمانند مرغان بسمل آنان را در بیابان رها کرد. می گویند مولا علی در یک روز سر نهصد یهودی را برید. آن مولا علی که مادربزرگم تعریفش را می کرد این چنین نبود. آن مولا علی که من می شناسم شبانه شکم کودکان یتیم و بی پناه را سیر می کرد.آن مولا علی که من می شناسم باورش را فدای سیاست نمی کرد. آن مولا علی تک بود و مولا علی بود. جان آقاجانتان دست از سرش بردارید.
*
به قول مرحوم دبیر تاریخ مان : خدایا از دست تاریخ نویسانت به درگاه پاکت پناه می برم.
*
سیمین بری مه پیکری آری
*

2009-07-02

امروز رقئییب

امروز اولین پنج شنبه از ماه رجب و( رغائب ) رقئیب است. مهمانی مردگان ، سور رفتگان . همانها که بی موقع وبه موقع رفتند و دل عزیزانشان را در حسرت و داغ خود سوگوار کردند.امروز قرار است حلوا بپزیم و توی دیس بگذاریم و دورتادورش خرما و گردو بچینیم و هر طور که دلمان می خواهد تزئینش کنیم. آخر امروز عزیزان خفته در خاکمان ، چشم به راه و درانتظارمان هستند. می گویند تورپاق سرین اولار ( طبع خاک سرد است و بعد از به خاک سپردن عزیزان کم کم فراموش می شوند و غم آدمی می کاهد.) شاید آدمی از دوباره زنده شدن و برگشتن عزیز از دست رفته اش ناامید می شود و چاره ای جز پذیرفتن این واقعیت تلخ ندارد. شاید هم به قول مادربزرگم بشرین دری سی قالین دیر ( پوست بنی آدم کلفت است و قدرت تحمل هر گونه سختی را دارد.)
امروز می خواهم سرم را به پخت و پز حلوا گرم کنم . باشد که این روز طولانی رقئییب یک کمی زودتر تمام شود.
می خواهم به نیت تمامی رفتگان ، تازه عروسان و تازه دامادانی که ناکام سر بر بالین خاک نهاده اند حلوا بپزم. می خواهم برای شادی روح رفتگانی که صبح با دلی پرشور و هیجان از خانه خارج و به خون سرخ خود غلطیده وبه خانه بازنگشته اند و پدر و مادرشان را در حسرت دیداری دوباره داغدار کرده اند ، حلوا بپزم .
امروز می خواهم همراه با دخترکی که چشم به آسمان می دوزد بلکه بابای فرشته اش را آن بالاها ببیند ، اشک بریزم.
امروز می خواهم همراه با پسرکی که رفتن بابایش را باور ندارد زاری کنم.
امروز چه دلتنگم من.
*
بیچاره گؤزوم هر گئجه سن سیز باخار آغلار/ بیچاره چشمم هر شب بی تو می گرید
قان یاشیله اولدوزلاری بیر بیر سایار آغلار / با اشک خونینش ستارگان را می شمارد و می گرید
سن آیریلیقی خوشلادین آمما گئجه گوندوز/ تو جدائی را خواستی ، اما شبانه روز
دفترده قلم شرح فراقون یازار آغلار/ قلم در حال نوشتن شرح حالت در دفتر می گرید
*
عزیزیم قازان آغلار / عزیزم دیگ می گرید
اود یانار قازان آغلار/ آتش می سوزد و دیگ می گرید
بوردا بیر غریب اؤلوب / اینجا غریبی مرده است که
قبرینی قازان آغلار/ گور کن اش می گرید
*
آغاجدا خزل آغلار/ برگهای خزان روی شاخه درخت می گریند
دیبینده گؤزل آغلار/ پای درخت ، زیباروئی می گرید
بالاسی اؤلن آنا / مادری که فرزند دلبندش مرده
سرگردان گزر آغلار/ سرگشته و حیران می گرید
*
آی اوجا داغلاریمیش / چه کوه بلندی است
باشیندا باغلاریمیش / قله اش باغ و بوستانیست
بالاسی اؤلن آنا / مادری که فرزندش مرده
یانیخلی آغلاریمیش / گریه هایش جگر سوز است
*
یاسیندا آغلارام من / در عزایت می گریم
باغریمی داغلارام من/ جگرم را می سوزانم
آمان قارداش وای قارداش / امان برادر ، وای برادر
دئییب قان آغلارام من / می گویم و خون می گریم
*