2009-04-30

به بهانه روز کارگر

ملوک باجی
کوچه و خیابانهای تبریز ، در زمانی نه چندان دور پر از خانه های بزرگ و کوچک بود. خانه های بزرگ در تخته ای محکم و کلفت داشت. از در حیاط که وارد می شدی ، سه چهار پله پائین می رفتی و به حیاط می رسیدی . بعد ده دوازده متری جلو می رفتی و به پله های زیر زمین و دهلیز می رسیدی. برای رفتن به زیرزمین باز سه چهار پله پائین می رفتی و برای رفتن به دهلیز باز ده دوازده پله بالا می رفتی. پس از دهلیز، اتاقهای تودر تو و مهمان خانه بود. آشپزخانه ها در همان زیر زمین ساخته شده بودند. مطبخ و اجاق خوراک پزی نفتی و حوض وسط زیر زمین با آب خنک و چند هندوانه و خربزه شناور چشمک زنان ، جان و روحت را نوازش می دادند. در کنار این خانه های بزرگ و زیبا ، خانه های کوچکی نیز بودند. اکثر این خانه ها یک اتاق و یک زیرزمین و حیاط و حوض بسیار کوچکی داشتند. طفلک برادر کوچکه می گفت این خانه ها مادر و بچه هستند. در یکی از این خانه کوچک ها زنی به اسم ملوک باجی با بچه های قد و نیم قد اش زندگی می کرد. شوهرش کارگر بود و از بد روزگار نمی دانم سکته کرده بود یا چه ، که فلج و زمین گیر شده بود. ملوک باجی مانده بود و یک عالمه نان و خور با شکمهائی گرسنه و دستانی خالی و ناتوان. گاهی اوقات اول صبح او را می دیدی که چادرسیاه مرتب و تمیزی بر سر کرده ودارد می رود. کجا می رفت خدا می دانست و بس. او در مقابل کنجکاوی دیگران جواب می داد که دنبال لقمه نانی برای شکمهای گرسنه می رود. او حاضر جواب بود و در مقابل پرس و جوی زیاد می گفت : « سه ... سه ... سه ، دارم می شمارم.» آدمهای کنجکاو دست از سرش برنمی داشتند. پشت سرش حرف می زدند. یکی بود که می گفت : « می گویند که با مردها سر و سری دارد.خوب معلوم است دیگر، شکم چند سر عائله را چگونه سیر می کند؟ » آن دیگری می گفت: « نه خیر در فلان خانه کلفتی می کند.بیشتر وقتها هم گرسنه هستند . خودم دیروز دست بچه هایش لقمه نان خالی دیدم.» روزی از روزها یکی از زنها راز او را کشف کرد. گویا ملوک باجی با چادر مشکی از خانه بیرون می رفت و در خیابانی دور دست چادر را از سر باز می کرد و با چادر کهنه و ژنده اش سر کوچه روی زمین می نشست و رویش را محکم می گرفت و گدائی می کرد.رازش پیش حاجی خانم فاش شد. آن روز که از گدائی به خانه برمی گشت ، حاجی خانم جلویش را گرفت و گفت : « می دانیم گدائی می کنی . خجالت بکش زن . این کارها چیست ؟» گفت : « شماها خجالت بکشید . روضه داشتی آمدم و گفتم که بگذار ظرفهایت را بشویم خانه ات را تمیز کنم . غدای مهمانهایت را بپزم. چرا جواب سربالا دادی مگر نمی دانستی بچه هایم گرسنه اند و شوهر فلجم دارو لازم دارد؟ » حاجی خانم عذرخواهی کرد. او می دانست این خانواده محتاجند اما به قول خودش گاهی وقتها چشم سر آدم نمی تواند بهتر ببیند. خلاصه که به او قول داد کمک اش کند. از آن موقع بود که او گدائی را کنار گذاشت وتصمیم جدی گرفت که خانه مردم کار کند ظرف بشوید، غذایشان را بپزد شیشه هایشان را تمیز کند و دستمزدی بگیرد و نان بچه هایش را تامین کند. شوهرش درگذشت. شاید از بی دوائی ، شاید هم بیماری اش سرطان بود و درمان نداشت. ملوک باجی در عزایش می گریست و می گفت : « مرد بیچاره من اگر پول داشتی زنده می ماندی .»
ملوک باجی بعد از مرگ شوهرش آشپز و شیشه شوی و نظافتچی خانه ها شد. کار کرد و بچه هایش را بزرگ کرد. امثال ملوک چه زن چه مرد کم نیستند.
روز کارگر بر زنان و مردان کارگر که برای تامین زندگی عزیزانشان از هیچ تلاشی دریغ نمی کنند مبارک باشد.

2009-04-26

لهجه ها

آن قدیمها رسم و رسوم و عادات و شاید قرارداد خدا ، فلک بدکردار و دنیا با عزرائیل چنین بود که آدمیزاد به ترتیب سن و به هنگام پیری و کهولت از دنیا بروند. چنین نیز می شد. وقتی در شهر و محل و طایفه و کوچه ای خبر درگذشت جوانی به گوش میرسید ، همه همراه با نزدیکان درگذشته ، غمگین و متاثر می شدند و سعی بردلداری اش داشتند. یادم می آید روزی که پسر جوان عمو میر اسماعیل درگذشت چه ولوله ای بپا شد. اکنون اوضاع فرق کرده است. گویا عزرائیل نیز اعتنائی به قانون و قرارداد نمی کند و از هر جا و هرگونه که دلش خواست می چیند و درو می کند و می برد. اولش فکر کردم این مرگ و میر مخصوص جوانان وطن ماست. اما خبر درگذشت برادر نوزده ساله دوستمان که ایرانی هم نیست ، مرا متوجه این اشتباهم کرد. او نیز شب خوابیده و صبح بیدار نشده است. خیلی راحت سکته کرده و تا خبردار شدن اهل خانه به خواب ابدی فرو رفته است. چقدر تلخ است داغ عزیزان را به چشم دیدن . هاله می گوید :« وقتی عزیزی می میرد و به خاک سپرده می شود و برایش مجلس عزا می گیرند و جماعت دور و برش جمع می شوند و دلداری اش می دهند خیلی بهتر از گم شدن و مفقود شدن است. » طفلک حق هم دارد. پسر دائی اش سالهاست که مفقود شده و اثری از او نیست و مادر و پدر چشم براه اویند. همیشه امیدوار که روزی فرزندشان در را باز می کند و وارد خانه می شود. مضطرب که روزی می آیند و خبر مرگش را می دهند. هاله معقتد است مرگ هزار بار شیرین تر از بی نشان شدن است.
چه بگویم که خدا به هیچ پدر و مادری مصیبت از دست دادن فرزند یا چشمان منتظربرای دیدن فرزند بی رد شده قسمت نکند.
با دوستان قرار گذاشتیم که در فلان شهر دور هم جمع شویم و برای عرض تسلیت پیش دوستمان برویم. سوار قطار شدم و دوستان یکی پس از دیگری در ایستگاههای بعدی سوار شدند و جمعمان جمع بود و عطیه خانمان کم بود. که او نیز سوار شد و به جمع ما پیوست. پنج نفر بودیم و جای اورزولا خالی بود. ریتا سراغش را گرفت و گفتم : « اورزولا به شهر کؤلن رفته و قرار است بعد از تمام شدن کارش به ما ملحق شود . احتمال دارد دیر برسد.» عطیه خانمی که تا آن لحظه ساکت و خاموش بود ، گویا سوژه جدیدی پیدا کرد و با لبخند گفت : « بعضی ها از گرد راه نرسیده خیلی پز می دهند و سعی می کنند به لهجه آلمانی صحبت کنند و نمی توانند.» پرسیدیم که چه کسی هنوز از راه نرسیده دارد پز می دهد ؟ که خانم به من و تلفظ کؤلن اشاره کرد و اعتراض هم داشت که بیشتر وقتها دارم ادای زبان آلمانی را درمی آورم . ای جل الخالق !
گفتم : اگر منظور شما تلفظ کلمه کؤلن است ، هنگام تلفظ ، ترکی آذربایجانی و آلمانی در بعضی موارد مشترک هستند. مثل تلفظ حروف
O , Ö , Ü , U
اؤزوم : خودم
سؤزوم : حرفم
اوزوم : انگور
اوخوماق : خواندن
ما ای را نیز دو نوع مختلف تلفظ می کنیم . مثل :
ایشیق : روشنائی
ایش : کار
علت درست تلفظ کردن من ، پز دادن نیست بلکه برای من عادی است. علاوه بر آن کسی که می خواهد زبان دیگری را یاد بگیرد باید سعی کند درست یاد بگیرد و این ربطی به پز دادن و این حرفها ندارد.
این بار عطیه خانم عذرخواهی کرد و گفت : « از اول می گفتی دیگه. من هم فکر کردم داری پز می دی.»
**
دور و بر خانه پوشیده از گل و گیاه و درخت است. گاهی وقتها سنجاب کوچولوئی پشت پنجره اتاقم می نشیند و تماشا می کند . تا جلو می روم که پنجره را باز کنم ، فرار می کند. خیلی دلم می خواست روزی از پشت پنجره داخل اتاقم شود و برای دقایقی میهمانم باشد. اما اورزولا می گوید : جای این حیوان کوچک لابه لای گیاهان و بالای درخت است. اگر وارد خانه شود ممکن است نتواند بیرون برود آن وقت شروع به جویدن میز و تخت واسباب دیگری کهاز چوب و تخته ساخته شده اند می کند. جانوری که غذایش را به راحتی از طبیعت می تواند پیدا کند ، چرا اسیر پنجه ما باشد و هم به خود و هم به ما ضرر برساند. دوستش داریم. اگر زنده بماند همیشه می بینیمش. بهتر است هر وقت پنجره را باز می کنی مواظب باشی که سنجاب کوچولو وارد اتاق نشود.
آدمیزاد هر چه دارد و بدست می آورد برایش کافی نیست . زیاده می خواهد حتی سنجاب رابا آن قد و قواره ریزه میزه اش

2009-04-23

فوتبالیست های کوچک محله ما


ساعت حدود یک ظهر بود. روز، یکی از روزهای اردیبهشت و هوا ، هوائی آفتابی با گرمائی دلنشین بود. تازه وارد کوچه تنگ بارک و مارپیچ مان شده بودم که خانم همسایه از پشت سر صدایم کرد. ایستادم و برگشتم و سلام و علیکی کردیم و خانم همسایه از سیف الله پسر کوچه بغلی شکایت کرد که ظهر هنگام ، درست موقع خواب بعد از ظهری پسربچه های محل را جمع می کند و مقابل در خانه مان فوتبال بازی می کند و توپشان به در و دیوار می خورد و استراحت ظهر ما را خراب می کند. تا اعتراض می کنیم می گوید : خانه شما که بازی نمی کنیم کوچه است و ملک بابای شما نیست. شما که خانم معلمی دعوایشان بکن ازت می ترسند . بگو که آقا ناظم و مدیرتان را می شناسم و می گویم سر صف به شما خر تنبل بکشند و چه می دانم هر چه می خواهی بگو بلکه این بچه ها خواب بعد از ظهر ما را خراب نکنند. یک چشمی گفتم و خداحافظی کردیم و به خانه آمدم. از قضای روزگار آن روز خودم هم دلم می خواست بعد از ناهار یک خواب بعد از ظهری داشته باشم. بعد از غذا ، بچه ها میز کوتاه مشق نویسی را روی پاهایشان کشیدند و مشغول نوشتن مشق شدند. من هم متکا را آوردم و در گوشه ای از اتاق سر روی متکا گذاشته و پتو را رویم کشیدم و دراز کشیدم. چند دقیقه ای نگذشته بود که سر و صدای سیف الله و بچه ها بلند شد. ای وای! که پنجره این اتاق ما رو به کوچه باز می شد. فوری از جا بلند شدم و در کوچه را باز کرده به سیف الله پرخاش کردم : پسر جان چه سر و صدائی راه انداخته اید ؟
با لهجه تبریزی اش جواب داد : حاجی خانم فوتبال بازی می کنیم دیگر !
گفتم : چرا اینجا ؟ بروید دم در خانه خودتان بازی کنید.
جواب داد : حاجی خانم دم در خانه مان دو سه متری بیشتر نیست دالان است یعنی همان هشتی است دیگر! نمی شود بازی کرد زمین فوتبال باید بزرگ باشد تا فاصله دروازه ها هم زیاد باشد و الی آخر.
گفتم : پسر جان مثل اینکه خیلی هم حاضرجواب تشریف داری . زود باشید. جمع کنید و بروید وگرنه آقای ناظم و آقای معلم تان همکاران ما هستند و به آنها می گویم تا گوشهایتان را بکشد. به آنها هم احتیاجی ندارم اؤزوم قولاخلاریزی دووارا میخلارام ها !! / خودم گوشهایتان را به دیوار میخکوب می کنم .
سیف الله با لحنی سراپا خواهش گفت : حاجی خانم ما دلمان می خواهد فوتبال بازی کنیم . حالا می خواهید چه کار کنیم ؟
گفتم : بروید و ساعت چهار بعد از ظهر بیائید و بازی کنید.
رحیم گفت : وای آن وقت آقاجانم از سر کار می آید و اگر از خانه بیرون بیایم دعوایم می کند.
بقیه بچه ها هم حرفهائی زدند . گویا داداش یا عمو یا مادربزرگشان دعوایشان می کرد. گفتم : سیف الله جان دوستانت را جمع کن و برو جلوی مسجد ویجویه و آنجا بازی کنید . میدان کوچکی است و مناسب فوتبال شماست.
سیف الله جواب داد : آخر حاجی خانم آنجا را داداش ها قرق کرده اند . آنها دارند بازی می کنند. زنگهای تفریح هم که آقای ناظم مثل میرغضب بالای سرمان ایستاده و می خواهد فقط درس بخوانیم . شما بگوئید ما حالا چه کنیم؟
راستش دلم به حالشان سوخت . اینها دوست دارند دو ساعتی فوتبال بازی کنند و جای مناسبی ندارند. گفتم : همسایه ها از دست شما شاکی هستند . ساکت و بی صدا بازی کنید. توپ به در و دیوار همسایه ها نخورد.
طفلکی ها فکر کردند که راستی راستی به ناظم شان خبر خواهم داد. در حالی که من مدیر و ناظم آنها را نمی شناختم و فقط تهدیدشان کردم. دقایق اول بازی شان بی صدا و ساکت گذشت و من با خیال راحت به هوس خواب بعد از ظهری چشمانم را روی هم گذاشتم . بعد از چند دقیقه صدای سیف الله بلند شد که داد می زد : گه هه ( مخفف گئده ) مگر نگفتم ساکت حاجی خانم خوابیده ؟
از سر و صدا معلوم بود که سیف الله داور مسابقه است و بچه ها هم از او حساب می برند. نقش بازی کنان را او تعیین می کرد و هر وقت داد می زد که ساکت باشید بچه ها ساکت می شدند . اما عیب کار او اینجا بود که هر ده دوازده دقیقه یک بار در خانه مان را می زد و می پرسید : حاجی خانم صدایمان که بلند نیست ؟ می توانید راحت بخوابید؟
دفعه اول و دوم گفتم : پسر جان دیگر در را نکوب . صدای در اذیتم می کند .
چشمی گفت و بعد از چند دقیقه دوباره در را زد. سرسام گرفتم و آخر سر گفتم من بیدار شده ام شما سر و صدا نکنید که همسایه ها یک دفعه به پدر و مادر یا آقای ناظم شکایت نکنند.
بعد ها هم همسایه ها به والدین بچه ها شکایت کردند و بچه ها هم توپشان را کنار گذاشتند وپی کارشان رفتند و تعطیلات تابستانی دوباره کوچه تنگ و باریک مان میهمان بازی فوتبالشان شد. خوبی اش اینجا بود که آنها اجازه داشتند از صبح تا غروب بازی کنند و دو ساعت بعد از ظهر هم استراحت کنند تا ما با خیال راحت استراحت می کنیم . سیف الله و دار و دسته اش قرق می کشیدند تا سرو صدائی در کوچه نباشد. آنها بین ساعت دو تا چهار بعد از ظهر توی کوچه مازی و آششیق و گیردکان بازی می کردند. این پسر بچه ها در عالم کودکانه خودشان با بچه های محله دیگر مسابقه می دادند. گاهی سیف الله که مرا می دید می گفت : حاجی خانم می رویم مسابقه دعا کن که کریم توی دسته ما باشد. کریم پسر سیاه سوخته زبر و زرنگی بود که وجودش به تیم مقابل اجازه حمله به زمین آنها را نمی داد. حالا نمی دانم سیف الله با آن استعداد ومدیریت وعلاقه ای که به فوتبال داشت با کدام تیم بازی می کند؟ هنوز هم سوت کوچک پلاستیکی اش که او فیشقا می گفت ، با نخ پلاستیکی اش از گردنش آویزان است؟ نمی دانم رحیم و قاسم که دروازه بان بودند و دو دسته کوچک بچه ها بر سر دروازه بانی آنها در تیم خودشان ، با هم ده بیست سی چهل می گفتند ، چه شده اند ؟ نمی دانم این فوتبالیست های کوچک محله ما کجا هستند ؟ اگر آنها را دوباره ببینم می شناسم؟ برای سیف الله و رحمیم و کریم و قاسم و تمام کودکانی که آرزوهای بزرگ و قشنگ دارند دعا می کنم که به آرزویشان برسند.
چقدر دلم برای سر و صدای این فوتبالیست های کوچک محله مان تنگ شده است.

2009-04-19

هدیه

تاکسی نوشت

آن قدیمها که خیلی بچه بودیم و هنوز به تبریز کوچ نکرده بودیم ، خاله بزرگ سالی دو بار به ماکو می آمد. بار اول تعطیلات نوروزی و بار دوم تعطیلات تابستان. از دیدنش خیلی خوشحال می شدیم. گویا ان ایام من خیلی کوچک بودم و چرایش را نمی دانم ، اما آبجی بزرگ می گفت : خاله بزرگ هر وقت می آمد برای ما سوغاتی می آورد. برای ما دخترها النگو و روبان و گل سر و عروسک و برای پسرها ماشین وتوپ و یا چیزهای دیگر. خاله بزرگ بوی عسل شکلات عسلی و طعم لواشک ترش و شیرین و می خوش می داد. برای من عمه بزرگ به شیرینی و خوش طعمی شکر پنیر دلنشین بود
*
چه خوب و دلنشین است هدیه.آن هم کتاب . با تشکر از
ناصر غیاثی عزیز
*
آدمی با خواندن مجموعه داستانی تاکسی نوشت ها حس می کند خود سوار بر تاکسی است و شاهد گفتگوها.
مهربانی مادر ( صفحه 17 )
چه سرخوشم امروز. چرا ؟ شاید چون باران می بارد، یا شاید چون ... نه ، حتما که نباید بدانم چرا سرخوشم. سرخوشم دیگر.
پیرزن قدکوتاه خوش روی مهربانی به نظر می رسد. معمولا مسافتی که پیرزن ها و پیرمردها می روند کوتاه است: از دکتر به خانه و یا از خانه به دکتر. اما در این غروب نرم چون سرخوشم اخم نمی کنم :
- می توانم کمکتان کنم ؟
- نه ! پسرم ، لازم نیست ، خودم می توانم سوار شوم.
مسیرش چندان کوتاه هم نیست. من هم سرخوشم. به خیابانی نامربوط می پیچم. مادربزرگ حالی اش نیست. با خیالی راحت آن عقب نشسته. می گوید سال هاست که از محله شان بیرون نیامده. امروز آمده است به دیدن خواهرش. همان زنی که دم در خانه کنار او ایستاده بود تا من برسم. مثل خودش قدکوتاه و خوش رو . می گویم:
- مادربزرگ ببخشید ، اشتباه پیچیدم. رسیدیم ، دو یورو از کرایه کم می کنم.
- باشد. تو مرا به خانه و شوهرم برسان، باشد . مهم نیست. چند دقیقه دیرتر یا زودتر اهمیتی ندارد.
سرخوشم. می گویم:
- می دانی چرا بد پیچیدم؟
- نمی دانم پسرم ، لابد عاشقی.
می خندد ، غش غش ، تو گوئی یاد ایام عاشقی اش افتاده.
- درست است از کجا فهمیدید؟
- این موها را که در آسیاب سفید نکرده ام . عاشق شده ای؟ عقلت را برده ؟ چه خوب ! مبارک است.
سرخوشم. می خواهم لفت و لعاب بدهم. می گویم:
- چه کنم ؟ دل است دیگر.
نمی شود « سر پیری و معرکه گیری » را برایش ترجمه کنم.
وقتی می رسیم، سه یورو هم می گذارد روی کرایه تاکسی و می گوید :
- این هم پول آبجوی یک مرد عاشق.
کاش می شد ببوسمش.
*
کتابهای دیگر
ناصر غیاثی
تاکسی نوشت دیگر
رقص بر بام اضطراب
سقراط زخمی نوشته برتولت برشت و ترجمه ناصر غیاثی

2009-04-15

راشین

یک سال و اندی پیش ، شبی با دوستان دور هم جمع شدیم و سرگذشت مهربان بهانه ای برای غیبت و سخن گفتن از این در و آن در شد. هر کدام از ما قضاوتی متفاوت از زندگی مشترک داشتیم. هر کسی نظرش را می گفت که راشین ، دختر جوان رحیمه خانم رشته سخن را به دست گرفت و بالای منبر رفت و گفت : مسئول شکست و موفقیت در زندگی ، خود ما انسانها هستیم . ما یاد نگرفتیم که با زمان و تغییرات کنار بیائیم . هنوز پای بند آداب و رسوم کهن پدربزرگها و مادربزرگهایمان هستیم. نمی خواهیم قسمتهائی از این آداب به ارث رسیده را حذف یا تغییر بدهیم. کسانی که چشم و گوش بسته راهی خانه شوهر می شوند یا با یکی دو بار ملاقات عاشق هم می شوند و ازدواج می کنند آخر و عاقیبت خوش آیندی قسمت شان نمی شود. من اکنون با پسری آشنا شده ام و همدیگر را دوست داریم ومی خواستیم این ماه ازدواج کنیم . اما هر دو فکر کردیم که زود است و احتیاج به وقت بیشتری داریم. تصمیم گرفتیم با فرهنگ و آداب و رسوم و بیشتر خصوصیات همدیگر آشنا شویم و اگر به توافق رسیدیم ازدواج کنیم و در غیر این صورت دوستانه از هم جدا شویم.
خلاصه که راشین در این باب سخنها گفت و ما هم گوش کردیم و گاهی هم به علامت تصدیق برایش سر تکان دادیم. تا اینکه چند روز پیش دوباره با دوستان دور هم جمع شدیم تا چائی تازه دم با نقل ارومیه و قورابیه تبریز و یاغلی چؤرک ماکوو گز اصفهان و سوهان قم ، نوش جان کنیم. این بار راشین اندوهگین و پریشان بود. علت را پرسیدیم و مادرش اشاره کرد که قهر هستند. می خواستیم بپرسیم که چه کسی با چه کسی قهر است که خودش زبان گشود و گفت : به نظر شما من لوسم؟ وقتی حرف می زنم با عشوه و ادا حرف می زنم و حوصله تان سر می رود؟
پینار گفت : توبه استغفرالله ! کی گفته؟
گفتم : واخسئی ! کی میگه؟
اورزولا گفت : راستش را بخواهی وقتی حرف می زنی یک کمی یواش حرف می زنی و افعال رو کشیده می گوئی. آدم وقتی عجله دارد وقت نمی کند تا تمام شدن جمله ات بایستد و گوش کند.
گفتم : خوب هر کسی لهجه و لحن سخن گفتن مخصوص خودش را دارد و به نظر من لهجه راشین نشانه لوس بودنش نیست. حالا مگر چی شده؟
راشین گفت : آقا می گه تو لوس حرف می زنی و بیشتر وقتها هم با نظرات من مخالفی مثل این که داری با من لج می کنی. حرف آخرش هم اینه که ما سازش نداریم و اگر ازدواج کنیم اختلافمان بیشتر از معمول و زندگی بر هر دو ما زهرمار خواهد شد و الی آخر و از من خواست دوستانه جدا شویم.
پرسیدیم : تو در مقابل پیشنهادش چه عکس العملی نشان دادی ؟
گفت : خواستم یک سیلی محکم بیخ گوشش بخوابانم . اما خودداری و متانت به خرج دادم و گفتم تو فکر می کنی خیلی آش دهن سوزی هستی ؟ گئدرم اللی سینه سندن قره تئللی سینه / منظورش این است که با پسری خیلی بهتر و جوان تر از تو ازدواج می کنم.
پرسیدمم : او چه جوابی به تو داد؟
گفت : هیچی چی داشت که بگوید؟ برایم آرزوی خوشبختی کرد و قول داد که در مجلس عروسی ام برقصد . پسره پرروی بی چشم و روی فلان و بهمان و الی آخر. با خانم دعا نویس در ایران تلفنی حرف زدم و این بار که به تهران رفتم به دیدنش می روم. به من قول داده دعائی بنویسد و بلائی سر این پسر بیاورد که از کرده خودش پشیمان شود و روزی صد بار در خانه بیاید و غلط کردم بگوید. از من خواست که یکی از لباسهای زیر او را ببرم گفتم که دوستی مان به آن اندازه نبود که زیر پوش او در دسترسم باشد اما کراواتش پیشم است و می آورم او هم قبول کرد. گفته که دعائی می خواند که وقتی پسر کراوات را به گردنش می بندد جادو شود و هیچ دختری به او نگاه نکند. او باید مکافات ناجوانمردی اش را پس بدهد.
لیلی با تعجب پرسید : یعنی یک چیزهای کثیف و غیر بهداشتی به لباس این آدم می زند و اون مادرمرده هم از این لباس استفاده می کند که جادو جنبل شود؟ ای لعنت خدا به هر چه آدم پلید.
گفتم : مگر خودت سال گذشته نمی گفتی که با این جوان دوست شده ای و اگر به توافق برسید ازدواج می کنید ؟ مگر قرارتان این نبود ؟ خوب حالا این جوان به این نتیجه رسیده که ازدواج تان آینده خوشی نخواهد داشت. مثل یک بچه آدم ، موضوع را دوستانه به تو گفته و راهش را کشیده و رفته است. کجای این کار ناجوانمردی است؟ نمی فهمم این اداهائی که جوانها در می آورند چیست ؟ پسر با تهدید به اسیدپاشی زور می گوید و دختر دست به دامن زنان حیله گر و جادوگر می شود. خوب برو با پسری جوان تر و بهتر از او ازدواج کن این بچه بازی ها دیگر چیست؟ کش رفتن لباس و آلوده کردن به جادو جنبل دیگر چیست؟ این زنک جادوگر از کدام دهات پایش به تهران رسیده ؟
مادر راشین گفت : والله چه عرض کنم ؟ زنه دهاتی نیست. شیک پوش و مدرن و تهرانی است. سرش هم آنقدر شلوغ است که از قبل وقت می گیرند و به سراغش می روند. ماها به قول راشین و بعضی از جوانها قدیمی هستیم و افکار کهنه و پوسیده مادربزرگهایمان توی کله مان هست و این جوانهای امروزی قبولمان ندارند ، سراغ این جور آدمها نمی رویم . من که مادرش هستم تا این لحظه از عمرم نه دعانویسی را شناختم و نه درخانه جادوگری را زدم . از دختر اروپادیده تحصیل کرده ام دیگر این انتظار را ندارم . بعضی ها شبیه شترمرغ هستند. ده وه قوشونا دئدیلر یوک آپار دئدی قوشام ، دئدیلر اوچ دئدی ده وه یم / به شتر مرغ گفتند بار ببر گفت مرغم . گفتند بپر گفت شترم.
خلاصه که چند نفری به جان راشین افتادیم و با او صحبت کردیم و تا حدودی هم نظرات ما را پذیرفت و قول داد ، روز بعد که جوان را در دانشگاه می بیند با او دوستانه سلام و احوالپرسی کند و کراواتش را پس بدهد و سعی کند با او زیاد روبرو نشود . یعنی دست از سر این آدم بردارد.

2009-04-13

تغییر ، تغییر

به دعوت نق نقوی عزیز می نویسم.
در طول نیم قرن زندگی ام ، اولین تیشه مهیب تغییر که بر هست و نیستم فرود آمد و همه چیز را برهم زد و زیر و رو یم کرد و در خود گم و گور شدم نیست شدم ، را در یکی از پست های اینده مفصل خواهم نوشت.دومین تغییرکه تیشه بر ریشه ام زد ، دل کندن از آب و خاک و دیار آبا و اجدادی و کوچ و غربت نشینی بود. همراه با اقوام مختلفی چون روس و اسپانیائی و فرانسوی و چینی و افغانی و عراقی که آنان نیز به دلایلی ترک دیار کرده بودند ، سر کلاس شدم ، در خود درس نشستم و خود را محصلی دیدم که برای حرف زدن با شهروندان ، تازه مجبور است الفبا بیاموزد و خیلی چیزهای دیگر یاد بگیرد.سومین که تیشه نبود بلکه تغییر اساسی و شاید معجزه بود ، جدائی و تنهائی و رسیدن به زندگی آرام و بی دغدغه بود. روزهای اول با خود گفتم حالا چه کنم؟ چگونه سر پا بایستم؟ اگر پایم لیز بخورد و زمین بخورم چه ؟ در عالم خواب و بیداری صدای درونم را شنیدم که می گفت : این که غمی ندارد زمین بخوری دوباره سر پا می ایستی . بهتر از این است که همیشه علیل و ذلیل حسابت کنند و باور کنی و دم نزنی. آنگاه با تکیه بر قانونی که از من زن حمایت کرد و حق داد که بتوانم زندگی کنم ، سر پا ایستادم. مشکلات پشت سر هم حل شدند. از گذشته درس آموختم و به آینده امیدوار شدم .چهارمین تغییر آغاز به وبلاک نویسی بود. این دنیای مجازی جالب که به من جرات داد که آشکارا بنویسم و بنویسم و بنویسم.ما مثلی داریم که می گوئیم آللاه او گونلری عمرومه یازماسین ( خدا آن روزها را جز عمرم حساب نکند.) یعنی در زندگی روزها یا سالها و دورانی هستند که به قدری تلخ و گزنده اند که آدم از خدا می خواهد که آن ایام را دیگر بازنگرداند و جز عمری که گذرانده نیز حساب نکند.
من نیز به رسم بازی نازخاتون و عمو اروند و دختر همسایه و اهری و اقاقیا و همه دوستان عزیز را دعوت می کنم .

2009-04-07

قفس های زیبا و بزرگ ماهی های من





از زمانی که تصمیم گرفتم ماهی قرمز را بعنوان حیوان خانگی نگاه دارم حدود هشت نه ماهی و یا بیشتر می گذرد. ده ماهی قرمز و زرد و سفید و سیاه که به تدریج دست چین کرده و خریده ام و خیلی هم دوستشان دارم. خانه کوچکشان گرد و کروی نیست بلکه چهارگوشه و بزرگ است و غذا و فضای کافی و بهداشتی و سالم برای زندگی طبیعی دارند. کف خانه شان را با شن و سنگریزه های ریزو درشت سنگفرش کرده ام و دو گلدان زیبای آبی نیز زینت بخش گردشگاهشان شده است که ماهی فروش می گفت اواخر بهار و تمام دبستان گل های قرمز و صورتی درخواهند آورد. آنها بدون خطر شکار شدن از سوی ماهی های بزرگ دیگر با امنیت خاطر زندگی می کنند. جانورانی صلح جو و اجتماعی هستند و در کنار هم و به طور دسته جمعی به این سو و آن سو شنا می کنند . غذایشان را با اشتها و اشتیاق می خورند و به تدریج رشد می کنند.قبل از عید سایت حمایت از حیوانات و مینو صابری عزیز وسوسه ام کرد که ماهی رزمجو هم بخرم . به مغازه ماهی فروش رفتم و از او ماهی رزمجوی نر و ماده خریده و به خانه آوردم. ماهی نر آبی رنگ و بسیار زیباست. اما ماهی ماده زیبائی چندانی ندارد و از ریز و کوچولو بودنش خوشم می آید. ماهی فروش توصیه کرد که ماهی های رزمجو را داخل تانک ماهی های قرمز نیاندازم. این دو نوع نمی توانند کنار هم زندگی کنند. خلاصه که دو ماهی نر و ماده رزمجو را داخل تنگ ماهی که از قبل داشتم انداختم. دیدم که دارند دور هم می چرخند و من احساس خوشی نسبت به جای آنها ندارم. احساس کردم که جایشان تنگ و کوچک است. دلم برایشان تنگ شد. برگشتم و برای آنها نیز ظرف چهارگوش و بزرگی خریدم و ظرفشان را عوض کردم. احساس کردم که حالشان بهتر شد و به جست و خیز داخل آب پرداختند. پس از دقایقی متوجه شدم که ماهی نر دارد به ماهی ماده حمله می کند. این حمله ها تمام شدنی نبود. می دیدم که ماهی ماده کوچولو چقدر کتک می خورد و تلاش می کند خود را از دید ماهی نر پنهان کند . اما جائی برای پنهان شدنش نیست. باز دلم تنگ شد . می خواستم دوباره به مغازه بروم و علت اش را بپرسم که دیر وقت بود. شب بود و ماهی نر همچنان ماده را می زد و من هم کاری از دستم برنمی آمد. صبح روز بعد فوری به مغازه ماهی فروش رفتم و موضوع را گفتم. فروشنده پیشنهاد کرد که یک ماهی ماده نیز بخرم و داخل تانک بیاندازم . ماهی نر دست از سر ماده برمی دارد. حرف فروشنده را باور نکردم . اما از ماهی به آن کوچکی خوشم آمد و یکی نیز خریده و به خانه برگشتم و ماهی نو را داخل ظرف انداختم. ماهی نر این بار به همخانه تازه وارد حمله کرد. یک بدو بدوئی راه افتاد که نگو. پشت سر ماهی فروش غر زدم که اول صبحی می خواست فروش داشته باشد. اما دقایقی بعد متوجه شدم که هر سه آرام شنا می کنند و ماهی نر دست از سر ماهی های ماده برداشته است. هر موقع که به ماهی ها غذا می دهم ، ماهی نر تا سهم خودش را برنداشته به دو تا ماده راه نمی دهد. برای همین هم من غذا را به دو سه نکته از تانک می ریزم. تا ماهی نر سرگرم خوردن است ماهی های ماده نیز از طرف دیگر بخورند.غذای ماهی های قرمز و رزمجو را همزمان می دهم و سپس خوردنشان را تماشا می کنم. ماهی های قرمز چقدر نجیب و دوست داشتنی و اجتماعی و نوع دوست هستند. چقدر با ادب غذا می خورند. به خاطر تکه ای غذا همدیگر را نمی زنند. بازی شان هم دوست داشتنی است. اما امان از ماهی رزمجوی نر که دارد لوطی بازی می کند و نفس کش صدا می زند.*بیشتر بچه ها ماهی قرمز را دوست دارند. کاش بجای دور ساختن اش از خانه ها روش درست نگهداری اش را آموزش بدهیم و بگذاریم در خانه هایمان برای خودشان جائی امن و راحت داشته باشند. اگر نگهداری ماهی قرمز ستم به حساب آید ، سر بریدن مرغ و خروس و گاو و گوسفند را چه باید حساب کنیم ؟ جوجه طفلکی را که برای مهمانمان کباب می کنیم چه باید بنامیم ؟ مرغ را می گیریم و به زمین اش می زنیم و یک پایمان را روی پاهایش می گذاریم و پای دیگرمان را روی بالهایش و زبان مادرمرده اش را هم بیرون می کشیم که یک دفعه قبل از بریده شدن سرش حرام نشود ، آنگاه سر حیوان نگون بخت را گوش تا گوش می بریم. تازه رهایش هم نمی کنیم تا هنگام جان دادن این ور و آن ور بدود و ناله کند. آنقدر صبر می کنیم که تمام خون بدنش بیرون بریزد . آن وقت پوست اش را می کنیم و می پزیم و با اشتها می خوریم. اگر خودمان هم زیاد علاقه ای به خوردنش نداشته باشیم ، برای ممهانمان بهترین قسمتهای گوشت را تدارک می بینیم . می خوریم و لذت می بریم . چون عادت کرده ایم . در این غربتستان نیز خوکهای ننه مرده را اول از پاهایش آویزان می کنند بعد با چیزی توی سرشان می کوبند و سپس پوستش را می کنند و تکه تکه می کنند و به بازار می فرستند. می گویم نکند یک دفعه یکی شان بیهوش نشود . آن وقت چطوری کنده شدن پوست اش را تحمل می کند؟

*

می دانید شاعر این شعر کیست؟


کم که نه هر روز کم کم می خوریم

2009-04-03

سیزده بدر بود

بچه دبستانی بودم و قرار بود با خانواده خاله بزرگ و دائی بزرگ و بقیه نزدیکان دور هم جمع شویم و برای گذراندن سیزده بدر به دشت و صحرا برویم. ما بچه ها چقدر خوشحال بودیم . می دانستیم که آخرین روز تعطیلات نوروزی خوشی خواهیم داشت ونوشتن انشای « تعطیلات نوروزی را چگونه گذراندید؟ » که موضوع اولین انشای سال نو بود ، برایمان سخت نخواهد بود.
صبح روز سیزده بدر هوا بادی و بارانی شد. پدرم گفت : با این آب و هوا نمی توانیم بیرون برویم. بچه ها سرما می خورند.
مادرم نیز با پدرم هم عقیده بود . دوتائی نظرشان این بود که اگر تا حدود ساعت یازده و اینها هوا آفتابی نشود ، از رفتن به سیزده بدر صرف نظر کنند. خیلی غمگین شدم. دعا می کردم که هوا خوب شود. بعد از صبحانه خاله بزرگ و آقا جمشیدمان که همسایه مان بودند آمدند . آنها هم با پدر و مادرم هم عقیده بودند.. پسرخاله ها دلگیر شدند. بزرگترها به فکر چاره افتادند.آقا جمشید نسبت به بچه ها بسیار سخت گیر بود. اما برای خوشحال کردنشان نیز هرچه از دستش برمی آمد می کرد. خلاصه تصمیم گرفتند که منقل کباب را در حیاط بزرگ خانه ما پا برپا کنند. خاله کوچک و دائی و پسرعمو و پسرعمه را هم خبر و دعوت کردند. قرار بود ناهار فقط کباب باشد اما با دعوت مهمان پیش بینی نشده ، پلو نیز پختند و بساط چلوکبابی برپا شد. بزرگ و کوچک پیر و جوان دور هم جمع شدند. همه هم صحبت داشتند. مادربزرگها و پدربزرگها ، زنها و مردهای هم سن و سال دور هم جمع شدند. اما در این میان دور، دور ما بچه ها بود. پسرخاله ها و برادرها و پسرهای پسرخاله ها و... داشتند با هم بازی می کردند. اما من می دانستم که سیزده بدر به من و مهناز و پری و مریم و سنبل خیلی خوش خواهد گذشت. آن روز، روز ما بود. بعد از ناهار هوا کمی بهتر شد. خورشید از پشت ابرها بیرون آمد. ما می خواستیم قاوالاقاشدی بازی کنیم . حیاط خانه برایمان کوچک به نطر رسید. از مادرهایمان اجازه گرفتیم و دم در خانه بازی کردیم. دختر همسایه هم به ما پیوست. او دختر خوبی بود. چقدر دوست اش داشتم. بازیمان شروع شد. بیشتر وقتها دختر همسایه بازی را می برد. اما این بار من تصمیم گرفته بودم برنده شوم . وقتی او گرگ شد و دنبالم کرد، با تمام قدرت دویدم . آن قدر تند که یک لحظه احساس کردم که اختیار پاهایم را ندارم. تند می دویدم و تیر چراغ برق روبرویم بود و من نمی توانستم ترمز کنم . بالاخره زمین خوردم و پیشانی ام به سختی به لبه تیر چراغ خورد. خون از پیشانی ام فواره زد. دست رو پیشانی ام گذاشتم و با وحشت تمام داد کشیدم که ای داد ، خون ، خون ، خون. گریه کنان و دادکشان ، به خانه دویدم. پشت سر من دختر همسایه و مهناز و پری و سنبل و مریم نیز به حیاط دویدند.بزرگترها هم آمدند. دائی بزرگمان پنبه و مرکورکروم خواست و هر چه کرد خون بند نیامد. تصمیم گرفتند مرا به بیمارستان ببرند. چقدر از بیمارستان می ترسیدم . آنچه که از بیمارستان می دانستم ، آمپول بود و کپسول و قرص بدمزه بود و پرستارهای سفید پوش نه چندان خوش اخلاق. مرا به بیمارستان رساندند. پزشک کشیک که دوست دائی بزرگمان بود. گفت : باید بخیه بزنم.
خیلی ترسیدم . آخر ما زنگهای نقاشی و کاردستی روی پارچه سفید خیاطی مان بخیه دوزی تمرین می کردیم. اگر سوزن که ما در پارچه فرو می بردیم روی پیشانی من نیز فرو می رفت آبکش می شدم که. گریه سردادم و گفتم : نه آقا دکتر تو رو خدا بخیه نزن. دیگه بازی نمی کنم .
دکتر گفت : نترس دخترم . بی حس می کنم و هیچ چیز نمی فمهی. شجاع باش .
در حالی که گریه و التماس می کردم ، گفتم : نه آقا دکتر ، تو رو خدا ، من دوست ندارم شجاع باشم .
اما او کار خودش را انجام داد. پیشانی ام را بخیه زد و پانسمان کرد و به خانه برگشتیم. یک ساعتی به نصیحت بزرگترها گذشت وسپس هر کسی سرگرم گفت و شنود و بگو و بخند شد. مهناز و پری و مریم و سنبل و دخترهمسایه کنارم نشستند و سنبل برایمان قصه گفت. شب مهمانها دیروقت به خانه شان رفتند. صبح قرار بود هر کسی سرکارش و مدرسه اش باشد. با همه اینها باز خوش گذشت.
*
دیروز نیز سیزده بدر بود. هوا صاف و آفتابی بود. با هاله و رقیه و لیلی بیرون رفتیم . کنار رودخانه قدم زدیم. رقیه سبزی اش را آورده بود و داخل آب رودخانه رها کرد و بعد نشست روی چمن ها و شروع به گره زدن سبزه کرد و زیر لب حرفهائی را زمزمه کرد. هاله قاه قاه خندید گفت : ای وای نگاش کن . حتمن می گه سال دگر خونه شوهر بچه بغل.تو که شوهر داری و علاوه بر بچه نوه هم داری!
رقیه جواب داد : نه جانم دارم آرزو می کنم . دعا می کنم . حاجتهایم را می خواهم.
هاله گفت : این دیگه جز آداب سبزه گره زدن نبود.
رقیه جواب داد : دارم آداب رو یک کمی تغییر می دهم . سبزه نشانه سرسبزی و نعمت و برکت است. دارم برای آن آب و خاکی که سالها سال است حسرت دیدارش را دارم ، بهترین ها رو آرزو می کنم. برای آن سرزمین تشنه سیرابی آرزو می کنم. دارم صلح و صفا برای دنیا آرزو می کنم.
او آرزو می کرد و ما آمین می گفتیم.