2009-06-30

به یاد محمد حقوقی

بازگشت قو
از شب که پشت کرکره هاست مگو
از چشمان او بگو
که راه را
بر شب بشسته است
درست در قلب تابستان بود
تب لرزه زمستانی
در شبی که دل شکسته
فرو ریخت
آوار مرگ در مرداد
زلزله زمهریر
تا خواب در کنار کرکره ها
با پرهیب قویی
که گویی
رو به گوشه آوار کرده بود
نه...! از شب پشت کرکره ها هم مگو
مهر!مهر!سپهر!سپهر!
از چشمه زیبا
از چشم هایش بگو
و رقص سر انگشتان فانوسی اش
بر دل ناشکیبا...
آه
ای که کلام مرده ی من
زنده از مسخ دست توست
تو با مژده بازگشت قو
کلیما کلیم
مسیحا مسیح
دیگر اشعار محمد حقوقی در
آوای آزاد
توضیح: پیکر شادروان حقوقی ساعت 9 صبح فردا چهارشنبه 10 تیرماه از روبروی بیمارستان خورشید به طرف قطعه نام‌آوران باغ رضوان اصفهان تشییع و در آنجا به خاک سپرده می‌شود.

2009-06-27

وقتی فرشته مرگ سر می رسد

آن یک کمی قدیمها خانم همسایه ای مسن داشتیم که خیلی مومن و اهل خدا و مذهبی بود. او در دوران کودکی و نوجوانی به کلاس درس قرآن رفته و احادیث و دعاها و مفاتنح الجنان را خوب یاد گرفته بود. می توانست مجله و کتاب و هر مطلبی به زبان فارسی و ترکی آذربایجانی را بخواند و بفهمد. اما نمی توانست بنویسد. هر جا که شعر و حدیث مذهبی باب طبعض را می یافت لای کتاب دعایش نگهداری می کرد. در بین اشعار جمع آوری کرده اش دوقطعه شعر را بیشتر از همه دوست داشت و گاهی وقتها ماههای رمضان گاهی وقتها که حال و حوصله داشت برای ما می خواند که به قول خودش گوشواره کنیم واز گوشهایمان بیاویزیم. یکی از اشعارش شرح حال آدمی بعد از مرگ بود. دنیای بعد از مرگ و قبر و عقرب ها و مارهای سمی و رطیل ها و هزار زهرمار دیگر که داخل خاک منتظر میت هستند تا نیش اش بزنند و میت بینوا هم نه جرات داد کشیدن دارد و نه صدایش به گوش کسی می رسد. بعد از رفتن او مادربزرگم می گفت :« استغفرالله ، استغفرالله ، استغفرالله ، مگر خدای نکرده خدای تعالی میرغضب است که آدمی را این چنین شکنجه کند؟ » اما خوب خانم همسایه تعریف می کرد و ما می ترسیدیم. از این شعر او فقط یک مصراع یادم است که بعد از سه مصراع تکرار می شد قبرین اول ساعاتی رحم ائله آللاه بیزه ( ساعت اول ورود به قبر خدایا خودت به ما رحم کن . ) شعر بعدی ماجرای مردی به نام مظاهر بود که فرشته مرگ ( عزرائیل ) به سراغش می آمد و از او می خواست کلمه شهادت اش را بخواند که می خواهد به آن دنیا ببردش و مظاهر بر سر جانش با عزرائیل چانه می زد و آخر سر هم از او شکست می خورد و می میرد. از این قطعه شعر نیز فقط یک بیت را به خاطر دارم
مه یه سن مصطفی به ی اوغلو مظاهر ده ییر سن؟
وقت قورتاردی نفس چکمه یه قادیر ده ییر سن
مگر تو پسر مصطفی بیگ نیستی؟
وقتت تمام است و دیگر قادر به نفس کشیدن نیستی
جمعه که خبر مرگ مایکل جکسون را شنیدم اول باور نکردم . به قول مرحوم مادربزرگم اول سه بار استغفرالله گفتم ، بعد به خودم گفتم صاحب آن همه پول و مقام و مکنت و لقب سلطانی چگونه به این زودی می میرد؟ او که آن قدر قدرت و جسارت داشت که رنگ پوست اش را نپسندیده و به قدرت پول و علم پیشرفته پزشکی رنگ پوست اش را عوض کرده چگونه می تواند به این سادگی تسلیم فرشته مرگ شود و شبانه داخل رختخواب آسوده و بی خیال برود؟ اما دیدم که سلطان مرگ بر سلطان پاپ جهان چیره شد و برد.درمورد چهره اش با دختر همسایه موافقم. این قیافه اش معقول و پسندیده و طبیعی است. شاید هم اگر این همه خود را به چاقوی جراحی نمی سپرد بیشتر عمر می کرد. این ترانه اش نیز زیباست که نق نقو به فارسی ترجمه اش کرده است. در این وبلاک هم تعدادی از ترانه هایش به فارسی ترجمه شده است.
*
چند روز قبل از خبر مایکل جکسون ، خبر درگذشت فارا فاوست را شنیدیم. زنی که موهایش یک وقتی مدل( فارا فاوستی) بود. او و لی میجرز بخشی از خاطرات جوانی ما را تشکیل می دهند. یادش به خیر فیلم مرد شش میلیون دلاری با این جمله شروع می شد « استیو آستین ، فضانورد ، فضانوردی نیمه جان » و ما ادامه می دادیم « می خوره بادمجان ، میگه به به ! چه خوشمزه است ، جان جان »

2009-06-26

شب آرزوها

داشتم با دختر ناز کوچولو صحبت می کردم. برای خودش دنیای شاد بچه گانه اش را داشت. به قول مادربزرگم اوشاقلار عالمینده اولاسان ( کاش در دینای شاد کودکان باشی) از شاگرد اول شدنش و هدیه های قشنگ شاگرد اول شدن تعریف می کرد. از جوجه های قشنگش که حالا برای خودشان مرغها و خروسهائی شده اند و برایش تخم مرغ هدیه می کنند و دوتایشان هم گم شده اند یعنی در خانه باز بوده و بیرون رفته و برنگشته اند. خوب بچه که خودسر از خانه بیرون بزند گم می شود دیگر.حالا خوب است که مرغ هستند و می توانند بیرون دانه پیدا کنند. ( لابد مرده اند و بزرگترها نخواسته اند دلش را غمگین کنند.) از عروسکهای باربی اش که هر کدام هدیه خاله خانمها یا عمه خانمها و آقادائی و آقا عمو هستند. از لاک پشت کوچکش که خیلی بامزه و شیرین است و آهسته راه می رود و برایش ناز هم می کند. ( من نمی دانم لاک پشت چه طوری ناز می کند.)
می گوید :« دیشب که شب آرزوها بود چه آرزوهائی کردی؟»
می پرسم :« شب آرزوها چیست ؟»
می زند زیر خنده و می گوید :« ای وای !! شما نمی دونید شب آرزوها چیست ؟ خوب همون شبی که آدم هر چی از خدا بخواد بدون تعارف می دهد؟ »
می گویم :« مگر خدا هم اهل تعارف و من اؤلوم سن اؤلمه هست ؟»
این بار ریز ریز می خندد و می گوید :« نه بابام جان ، آدم اینجوری می گوید دیگر.»
می گویم : « خوب تعریف کن ، شب آرزوها چیست ؟»
می گوید : « اولین شب جمعه ماه رجب شب آرزوهاست. این شب درهای آسمان باز می شود و خدا با مهربانی و لبخند تمام همراه با فرشته های سپیدبال خوشگل اش از آسمان پائین می آید و ما را در آغوش می گیرد و هر چه آرزو کنیم به ما می دهد. آسمان پر از ستاره می شود و عطر خدا همه جا می پیچد.خلاصه هر چه بخواهی خدا بهت می دهد.»
می پرسم :« تو چه آرزوئی کردی ؟»
می گوید :« خیلی .
آرزو کردم که سال بعد هم شاگرد اول شوم.
آرزو کردم دیگر مرغ و خروسهایم گم نشوند.
آرزو کردم که بابا و مامان ها نمیرند تا دل بچه ها نسوزد.
آرزو کردم که بچه ها نمیرند تا جگر بابا و مامان ها آتش نگیرد.
آرزو کردم خدا سال دیگه بابام رو همراه با فرشته های سپید بالش با خودش به زمین بیاره و بغلش کنم وببوسمش و با هم بریم ائل گلی سوار چرخ فلک بشیم . آخه دلم خیلی براش تنگ شده.
آرزو کردم دنیا گلستان شود.»ته دلم برای آرزوهای قشنگ و کودکانه و بی ریایش آمین گفتم. .

2009-06-24

دمی با فریدون مشیری

گاهی اوقات آدم حال و حوصله نوشتن ندارد. گاهی اوقات مرکب در قلم خشک می شود. به قول آلما خانم من هم نوشتنم نمی آید.
این شعرو شعر گرگ و شعرنوازنده با صدای فریدون مشیری خیلی زیباست.
آزادی
پشه ای در استکان آمد فرود
تا بنوشد آنچه واپس مانده بود
کودکی از شیطنت بازی کنان
بست با دستش دهان استکان
پشه دیگر طعمه اش را لب نزد
جست تا از دام کودک وارهد
خشک لب می گشت و حیران ، راه جو
زیر و بالا ، بسته هر سو راه او
روزنی می جست در دیوار و در
تا به آزادی رسد بار دگر
هر چه بر جهد و تکاپو می فزود
راه بیرون رفتن از چاهش نبود
آنقدر کوبید بر دیوار سر
تا فرو افتاد خونین بال و پر
جان گرامی بود و آن نعمت لذیذ
لیک آزادی گرامی تر عزیز
*

2009-06-23

نقد سیاه مشق های یک معلم - دفتر اول


بررسی کتاب - سیاه مشق های یک معلم - رضا اغنمی
نوشته ی : شهربانو باقر موسوی (قایاقیری) 

حوادث این دفتر در خانواده ها میگذرد. با مضمون های گوناگون در فضاهایی نه چندان متفاوت. اما با دردهایی مشترک و همگانی، پراکنده در سطح جامعه، که با اعتباری یکسان نزد عارف و عامی، دارا و ندار ریشه دوانیده. امروزه، معضل بزرگی شده برای مردمی که بین سنت و تجدد درگیراند. انگارنزد این مردم ، فاصله گرفتن - نمیگویم گسستن – ازسنت های بدخیم بدویت، به مفهوم انکار هویت فرهنگی ست.
این واقعیت را نمیشود کتمان کرد که مشکل آزادی وحقوق زن درایران، سالهاست ازپیچیده ترین معضلات فرهنگی واجتماعی ماست. قوانین به شدت خصمانه وتوهین آمیز به زن، موجب خفت وجدان های بیدار وسرافکندگی اجتماعی شده. فاجعه‍ی بزرگی که حضورسنگین و ننگینش در روزمرگی، بدون کمترین قباحت وندامت، اهانت وبی حرمتی به حقوق انسانی زن، به صورت قانون درآمده. تجاوز و توهین اعتبار پیدا کرده. بطور رسمی قانون شده. قانونی سراسر طلم و ستم، یادمانده از دوران توحش، که ازکراهت وقبح، تقدس جهل رادرمولفه های فرهنگی– دینی رسمیت بخشیده و "زن" شده نیمه‍ی دیگری از انسان!

به گواهی تاریخ زنان، در بیشتر نقاط جهان با این گونه نابرابری ها به مبارزه برخاستند. با عرضه کردن توانائیها، لیاقت فطری خود را در همه زمینه ها ثابت کردند. بامشارکت درعرصه های گوناگون برابر با مردها، شعور کاردانی خود را اثبات کردند. مدعیان ریش و سبیل دار را کنار زدند . کمر مردسالاری و ستون ریشه دارش را خم کردند. به کهکشان ها رفتند. خط بطلان برآن تئوری سفسطه آمیز ضعف و جبن زن کشیدند.
درایران، اما این کار هنوز باغیرت مردان متعصب درجدال است. حقوق فطری و اجتماعی مادر، به پائین تنه زن راه پیدا کرده وبا فحشا درآمیخته. با این حال سال هاست که زنان برای اخذ حقوق برابری بامردان تلاش میکنند. در رژیم گذشته زمینه هایی آماده شد. در اندک مدت توانایی های زنان در محک آزمایش قرار گرفت و نظرها را جلب کرد. ارتجاع، با احساس خطربالقوه به وحشت افتاد. حادثه خرداد۴۲ واکنش آن وحشت بود.
شهربانو، دلسوخته زنی با احساس مسئولیت به کاروانی پیوسته که میداند شب درازاست ومنادیان جهل بیدار! اما پی برده که زمانش فرا رسیده برای آمادگی و بسیج زنان درآشنائی با حق و حقوق طبیعی خود، به ویژه، "انکار اعتبار" احکام تحمیلی، ازهرنوعش که باید پیگیری شود. با مشکلات آشناست. جان سختی های سنت درتنش نشسته. راه بسیار سختی در پیش رودارد.

تجربه های تاریخی نشان داده هراندازه میزان نشراین قبیل آثارحق طلبانه بازبان انتقادی گسترش پیدا کند و زمینه‍ی طرح بعنوان یک معضل بزرگ اجتماعی، و تنها ازمنظر حقوقی و فرهنگی، و با استناد به میثاق های حقوق بشر و سایرنهادهای حقوقی بین المللی با مردم درمیان گذاشته شود، درانظارعموم بیشترجا بازمیکند. مثلن با سازماندهی درابعاد گسترده درکوی و برزن،حتا با برگزاری سمینارها ونشست های علنی و با نظرخواهی ها واستمداد از مراجع جهانی میتوان به حل مسئله امیدوار بود. از سوی دیگر صحنه جهانی ، فرهنگ و تمدن امروزی با گذشته ها، حتا با دهه‍ی قبل تفاوت فاحش کرده. گسترش ارتباطات و علوم مخابراتی جهان را به دهکده کوچکی درآورده است. امروزه درهیچ کجای جهان وهیچ ملت آگاه اجازه نمیدهد که یک فرد به عنوان مثلن مرجع تقلید یا رهبر از طرف دیگران تصمیم گیرنده باشد. یا به نمایندگی از طرف ملیون ها انسان زنده و بالغ، ولایت کند. آن هم به این عذر و بهانه جعلی که هزاران سال پیش ولایت و کفالت تو را به من سپرده اند!
کمترانسان عاقل را در جهان امروزه میتوان پیدا کرد که به برده وار زیستن مادرخود افتخارکند.

درست است که گشودن چنین پرونده سنگین با سابقه‍ی دیرینه‍ی هزاره ها، شرایط مطلوب میطلبد که درحال حاضر حتا طرح جدی آن مشکل به نظر میآید؛ اما با رفتار سنجیده زن ها که بوی متانت مادرانه ش به وضوح قابل درک است، افقهای تازه و درخشانی باز شده که امید زیادی را نوید میدهد. ساماندهی این حرکت بزرگ را باید با یاری مردان مساوی طلب هماهنگ کرد. بر روشنفکران وحقوقدانان وپیشگامان فکری جامعه است که برای دریدن این پرده ننگین و سیاه که بازمانده ای از بدویت وجاهلیت است، عوام الناس را با گوهرخرد انسانی و حقوق فردی آشنا کنند. قصه های دروغ راویان پرت و پلا گوی تاریخ که بعد مذهبی گرفته را نقد کنند. دمل های بدخیم تحمیلی را از پیکر استوارمادران بزدایند.
خوشا، آن فرخنده روزدرخشان، که نوزایی شگفت انگیزی درتاریخ کشور ما خواهد بود.

«سیاه مشق های یک معلم» را بازمیکنم . بایاتی های ترکی اش دلم را به درد میآورد. چشمانم پر میشود.
فلکین قهری منه / گلمدی رحمی منه/ دولدوردو غم پیاله سین / ایچیرتدی زهری منه»
قهر این فلک برمن/ رحم نکرد فلک برمن/ پیمانه‍ی غم را پر کرد/ زهرش را نوشانید برمن.» ص ۲۰
اصالت و ژرفای سخن به خیام پهلو میزند. مخاطب این بایاتی خداست. خدا را به چالش میگیرد. توضیح میدهم:
درادبیات ترکی آذربایجان، منظورازفلک پروردگارهستی ست. که بطور رندانه برای پرهیز از چماق تکفیر به کار گرفته شده. دراین بایاتی ها مخاطب خداست، با زبانی ساده اما گزنده درد دل خود را با او درمیان میگذارد، ولی درواقع خدا را ملامت میکند:
" چرا پیمانه غم را که زهر است پرکردی و به من نوشاندی؟"
همچنانکه معجز شبستری میگوید:
گدا گولنده فلک بیقرار اولار معجز / مباد خنده سسی آسمانه واصل اولا!
وقتی که گدا میخندد خداوند بیقرار(ناراحت) میشود. / مبادا صدای خنده به آسمان برسد!

شهربانو به دنبال ده ها شهربانوی دلسوخته‍ی تاریخ این سرزمین ادامه دهنده‍ی فاشگوئی هاییست که با روایت های تازه، پرده ازسیاهکاریهای جامعه‍ی مردسالاری برمیدارد.
کتاب، دربرگیرنده‍ی هفده داستان درباره‍ی مسائل و گرفتاری های ریشه دارزنان است که نویسنده در هربخش بطورمستقل، مشاهده ها وخاطره های خودرا در قالب داستان، همراه با بایاتی های ترکی که ازاصیل ترین شاخه های فرهنگی رایج درآذربایجان است، هماهنگ بامتن هربخش با زبانی ساده به خوانندگان روایت میکند .
شهربانو، تصویرزنده و روشن جامعه را دراین دفتربه نمایش گذاشته. شمه ای ازمعضلات دیرینه‍ی زن ایرانی را شرح میدهد.   سنت های چرکین جامعه‍ی مردسالاری غرقه درسیاهی های عصر توحش، ازپستوی خانه ها، ازدل های آکنده از اوهام وسنن را به کوچه و بازار میکشاند، نقاب از چهره ها برمیکشد. رنگ و لعاب باسمه ای اجتماع مردانه را درمنظردید خوانندگان میگذارد.

داستان اول، حکایت "صنم و صادق" است. روایت با ضمیر اول شخص شروع میشود. صنم سه دختر زائیده. زندگی ساده و راحتی دارد ولی چون پسرنزاییده، پدرشوهررا خوش نمیاد. با دخالت هموبرای صادق زن دیگری میگیرند. فریده پسر میزاید. صنم ازچشم میافتد. توجه کلی صادق به فریده، شخصیت صنم را بهم میریزد. ازخانه میرود و با این حال دل همیشه با صادق دارد در کمال صدق و صفا. و سرانجام درپناه و حمایت دخترانش بار زندگی را بردوش میکشد.   
مایه حیرت است، انگاربه عقل شان نمیرسد که نوع جنسیت درزایمان اتفاقیست . اختیارش دست مادرنیست که پسربزاید یا دختر. ودرد آور اینکه کسی نمیپرسد چرا دراین میان مادر مورد تحقیر و توهین قرارمیگیرد به خاطر دختر زائیدن ش!

داستان دوم "ترلان"، شیرزنی ست که با رختشویی درخانه های مردم، ۵ فرزند بزرگ کرده است. نویسنده ، ترلان را این گونه معرفی میکند:
«ترلان زن جوان ومادرپنج فرزند قد و نیم قد بود. او ماهی دوبار به خانه مان میآمد همراه بامادر و خاله ام لباس می شست. کاملن بی سواد و روستائی مهربان و خوش صحبتٍ، و درضمن دهن لق بود. مادرم میگفت :
"اگر ایسترسن گیزلی سوزون آشکاراولا ترلانین یانیندا دانیش"
اگر می خواهی سخن محرمانه ات آشکار شود پیش ترلان صحبت کن.
او برایمان قصه ها وحکایتهای شیرینی تعریف میکرد. خودش هم زن خرافی بود. روزی درمورد جن ها حرف میزد که به دهشان حمله کرده بودند. ...   چشم راست ترلان بینائی خودرا ازدست داده بود. روزی مادرم پرسید ترلان باجی چه بلائی برچشم راستت آمده است؟ ... شوهرم دست بزنی داشت. توی روستای ما کتک خوردن زن امری طبیعی است. چندسال پیش یکی ازروزها شوهرم مرا به سختی کتک زد. من هم فحشش دادم. او لگدی برسرم زد که به چشم اصابت کرد. من حرفش را بریدم و پرسیدم: مگر اسب بود؟ خواهرم بلافاصله جواب داد: نه خر بود. مادرم عصبانی شد: مگر به شما نگفتم جلوی حرف بزرگترها نپرید.» صص ۲۴-۲٣
شهربانوادامه میدهد. «به مناسبت روزگارگرخواستم نام و خاطراتش را بنویسم. ازمادرم درمورد سرنوشت او پرسیدم گفت: ترلان با رختشوئی و کارگری درخانه ها، هرپنج فرزندش را به نان و نوائی رسانید واکنون اوتوسط فرزندانش بازنشسته شده وامسال به حج عمره خواهد رفت. ص ۲۷
ترلان، وقتی با خانواده اش روستارا ترک کرده و به شهر کوچ میکند، روزی دراثر کتک خوردن از دست شوهرش، با راهنمائی همسایه، به کلانتری شکایت میکند. شوهربازداشت میشود. ولی هرگز اخلاقش عوض نمیشود. تفاوت شهر وروستا، زمینه های آشنائی با قانون، توسعه امکانات، تحصیل و سامان گرفتن بچه ها درشهر؛ ازجمله مسائل قابل تآمل درباره‍ی تخلیه روستاهاست، که نویسنده، گذرا به اشاره یادآورمیشود .

درداستان "جیران"، خواهربزرگ که عروس خانواده‍ی عموست جوانمرگ میشود. خواهرکوچکتر را که اسمش جیران است به جای متوفا به عقد پسرعمو درمیآورند. نگرانی ازتربیت درست بچه های بی مادر، انگیزه‍ی اصلی این ازدواج است. این گونه گذشت و فداکاریها باهمه تعلقات به گذشته ها، یادآوراحساسی ست از ریشه داربودن عواطف خویشاوندی که در زمانه کنونی رنگ باخته به نظر میرسد.
جیران، داستان شب زفاف را تعریف میکند :
« ...   با جیغ و داد عمویم را صدا کردم. بیچاره سراسیمه ازاتاق بیرون آمد و پرسید:
جیران جان چی شده؟ درحالی که رنگ پریده بود گفتم : پسرعمو بی تربیت شده کارهای بدبد میکند ...» ص ٣٨
در آن دوران، بچه روستائی ها دراثرشرایط زندگی دهقانی وطبیعت آزاد، بیشتراز بچه شهریها درباره‍ی مسائل جنسی میدانستند. درتعطیلات تابستانی وقتی برای مدتی با والدینم به ده میرفتیم. از بچه هایی که دوسه سالی هم ازمن کوچکتر بودند، حرفهائی به گوشم میرسید که ازخُنگی خودم خجالت میکشیدم. وقتی رسیدم به این بخش از روایت شهربانو ازقول جیران، دیدم ازمن ساده ترها هم کم نبوده اند. راستش از شرمساری گذشته‍ی خودم پشیمان شدم!
بگذریم که بعد ازمدتی، جیران به کمال میرسد . با آن همه تلاشی که درتربیت بچه های خواهرش
با مهری یکسان و شقه شده – هم خاله و هم مادر- برعهده داشته است. هرگز از گزند و طعنه‍ی زخم زبان ها مصون نمیماند.
«... بااینکه آنها بچه های آبجی جوانمرگم جگرگوشه هایم بودند اما باز طعنه ها و زخم زبان ها درامان نبودم. مردم به چشم نامادری بچه ها نگاهم میکردند.» ص ٣۹
این حرف ها زمانیست که جیران، به دخترخود بتول به اندازه‍ی بچه های خواهرش توجه ندارد.
دربگومگوها، بتول همیشه معترض مادراست. از بی توجهی و بیمهری او شکایت دارد و مادر،
خود را گناهکارمیداند.
بتول برخلاف خواسته‍ی مادربا پسردلخواهش ازدواج میکند. مشکلات زیادی را پشت سر میگذارد.
سال ها بعد روز تولد جیران تلفن میکند:
«زنگ زدم تا بردستانت بوسه زنم. زنگ زدم تا بردل زنج کشیده ات بوسه زنم. زنگ زدم تا بازوانم را دورگردنت حلقه کنم وبرگونه هایت که دراشگ های جگرسوزت هنوز باقیست بوسه زنم.» ص۴۲


داستان "افسانه"
شهربانو، شاگردی به نام افسانه دارد. گاهی اوقات درمسیرخانه و مدرسه افسانه را می بیند با
برادرش که دختر بچه را به مدرسه میبرد. نویسنده بعد از تعریف مهر و محبت های برادربه خواهرش و آواز خوانی های نرم ولطیف او، روزی متوجه میشود که دردفترتکالیفش که همیشه کلمه آفرین نوشته میشد، این بار نوشته نشده. میپرسد:
- چرا داداش نگاه نکرده"
- دیشب به خانه نیامد
- مسافرت رفته؟
- نمیدانم.
- حتمن خونه دوستش مهمون رفته؟
- هرجا میخواست بره به مامان و بابامون خبر میداد. نمیدونیم کجا رفته.
افسانه در آن سن و سال بچه‍ی حساس و تیز و گستاخ است. که نویسنده با اشاره های کوتاه صفات ذاتی او را به خواننده منتقل میکند. من خواننده را خوش میاد این زبلی و حاضرجوابی افسانه.
همو روی تابلو کلمه ای نوشته دراعتراض به معلم ش. و شهربانو درحال سرزنش اوست.
افسانه به ناگهان با دل پردرد کودکانه اش منفجر میشود:
« خانم معلم دیروز به بابامون خبردادند که پسرت مردار شده و بیا لباس هاشو ببر. بعدش هم گفتند که براش مجلس نگیرید. او مردار شده است و نجس که ترحیم ندارد. بعدشم یک پلاستیک سیاه رنگ گرد و خاکی به بابام داه بودند.
- پس داداشت چی؟ خودشو نداده بودند؟ (میخواستم درمورد سرنوشت جسد بدانم.)
نه خانم معلم. فقط لباسهاشو داده بودند. بابا ومامانمون لباسهاشو بغل کرده بودند وگریه میکردند.
ماهم گریه میکردیم. آخه به خدا داداشمون کثیف نبود. اون خیلی تمیز بود.
بعد درحالی که صدای گریه اش بلندتر و به فریاد شبیه تر میشد گفت:
خانم معلم بابامون میگه، دیگه هیچوقت داداشمون به خونه نخواهد آمد.
کلاس به یکباره درسکوتی غم انگیز فرو رفت.گوئی این بچه های کوچک فهمیده بودند برای شادی روح داداش افسانه باید یک دقیقه سکوت کنند. تنها صدای هق هق افسانه فضای کلاس را پرکرده بود ... » صص۱۰۶- ۱۰۴

افسانه، دراین دفتر میدرخشد. یکی ازبهترین های این مجموعه است که شهربانو درنهایت صفا و صمیمیت، گوشه‍ی چشمی به حال وروزگارسیاسی دارد. ازهرآنچه درجامعه خفقانی بر مردم رفته، از تعلیم و تربیت و روحیه‍ی افسانه های نوشکفته، مهروعاطفه‍ی انسانی برادروخواهر، رفتار سنجیده‍ی معلم، درک احساس وشعور درحال رشد کودک؛ وازهمه مهمترافشای جنایت های رژیم اسلامی و کشته شدن برادر دانشجوی افسانه.

درداستان "نیلوفر" مردی زن خود را در رابطه‍ی ناموسی جلو چشم بچه هایش به قتل میرساند.شهربانو در سرراه مدرسه، خبرجنایتی که شب گذشته رخ داده جسته گریخته شنیده است. با دل آشوبه وارد کلاس میشود. باقی ماجرا را اززبان خودش بشنویم:
« - نیلوفر تا این لحظه کجا بودی؟
با چشمانی گریان و صدایی لرزان که از شدت جیغ و داد و شب گذشته گرفته بود جواب داد:
خانم معلم اجازه، شب بابامون، مامانمون رو با چاقو تکه پاره کرد ما و داداشمون به صدای فریاد مامانمون ازخواب پریدیم و داداشمون را بغل کردیم وهر دو مون جیغ کشیدیم. همه جای مامانمون خون بود و دست بابامون چاقوی خون آلود بود. دست و لباسهایش هم خون بود. خواستیم بریم پیش مامانمون بابامون نذاشت دررو بست و بعد پلیس آمد و ...» ص ۱۱۲
نویسنده ازسرنوشت قاتل چیزی نمینویسد. ولی دراین گونه زن کشی ها که سر از آخور ناموس و غیرت مردانه درمیآورد، به حکم شریعت آزادی قاتل تضمین شده است!
چند سال پیش شنیدم فرزند جوان و ورزشکار قنادی معروف در تبریز که راننده تاکسی بود زنش را به قتل برساند وازطرف دستگاه شریعت به نام دفاع ازناموس تبرئه میشود.
امام جمعه گفته بود "ما نیازمند اینگونه جوانهای باغیرت هستیم!" نمیدانم این داستان غم انگیزکه شهربانو در این دفتر آورده آیا همان است؟

گفتم که درد همه گیراست وعمومی. آبشخورفکری گنداب جهل وتعصب است، بامغزهای پوک و موریانه ای،عارف وعامی درچنبره‍ی جاهلیت به بند اند! داستان "شب بو" از این دست روایتهاست:
شب بو۱۴ ساله به شاهین نامه عاشقانه ای نوشته ومادرشاهین که زن تحصیل کرده ایست و ادعای مثلن روشنفکری راهم یدک میکشد نامه عاشقانه را به پدر دخترکه ناظم مدرسه است برمیگرداند.
پدر، دخترش را به شدت تنبیه میکند. حرف وحدیثی ازتعلیم وتربیت وخزعبلاتی از آبرو و غیرت مردانه ش را به رخ میکشد. شهربانو برآشفته شده و میگوید:
« حالم به هم خورد از آبرو و غیرت و تعلیم و تربیت، مرد حسابی تو باید به عنوان مآمور شکار در زندانها و یا اخته کردن گاو در چراگاهها استخدام میشدی، چرا معلم شدی؟» ص ۱۲٨

درداستان "راحله"، فضا همان گونه است که درداستان های دیگر، اما این جا زن جوانی در مقابل شوخی های بیمزه شوهر جرئت به خرج میدهد و با همان زبان شوهرش پاسخگو میشود تا ...
شهربانو، درماه رمضان برای افطاری خانه راحله دعوت شده است. پس از صرف افطار یوسف آقا (شوهر راحله) میگوید:
«دستت درد نکند راحله خانم ... این خانم ما خیلی خانم خوبیست، اما حیف که اجازه نمیدهد یکی دیگر بگیرم و بیاد دم دستش کلفتی بکند. نمیدانم راحله چه به عقلش رسید که به یکباره گفت: این آقا یوسف ما مرد بسیار خوبی است اما حیف که نمی گذارد یکی دیگر بیاورم دم دستش نوکری بکند. آقا یوسف قندان را برداشته و به طرف راحله پرتاب کرد قندان به سرش نخورد اما به دیوار اصابت کرد و ریزریز شد و شدت عصبانیت یوسف را نمایان ساخت خیزی برداشت و به طرفش حمله ورشد موهایش را به دستش رسید و دور سرش پیچید زن بیچاره و بی دفاع زیر پنجه های قوی او اسیرشد ...» ص۱۴۱

کتاب را می بندم درحالی که داستان هنوز باقی ست. قرار نیست به این زودیها بسته شود. جامعه این را میداند هم چنین شهربانوها که بار اصلی روی دوش شان است و سرانجام، خفت و خواری مرد سالاری به دست زنان باید نابود شود تا مساوات زن و مرد در تمامی عرصه های زندگی عملی گردد. بی تردید این لکه‍ی ننگین فرهنگی بدون مبارزه‍ی زنها هرگز از دامان اجتماع زدوده نخواهد شد. برعهده‍ی جامعه است که با احساس مسئولیت، زمینه های محو و نابودی افسانه‍ی "نیمه انسان" بودن زن و قیمومیت مرد را فراهم سازند. مدعیان تن پرور وانگل های اجتماعی که با نام نمایندگان خدا باجباریت تام، تنورجهل وغفلت مردسالاری را داغ نگه داشته ومیدارند را، به حذف قوانین غیرانسانی مجبور کنند.

ادبیات اعتراضی زنان و تجاوز نهادینه که برزن ایرانی تحمیل شده، میباید به نوعی دادخواهی در سطح بین المللی مطرح شود. به ضرورت چنین اقدام، توجه بیشتر به ادبیات زنان و طرح مسائل بنیادی مولفه های این ظلم فاحش را باید گسترش داد. یادمان باشد جامعه زمانی به آزادی و سلامت نفس میرسد که مادر، برخوردار از حقوق فردی و انسانی خود باشد. زن را نیمه شمردن درردیف محجوران و دیوانگان قراردادن، و سخن گفتن ازکرامت انسانی مادر، فریبی بیش نیست.
واضعان قانونی که زن را نیمه ای ازمرد توصیف کرده و ضعیف النفس، آیا شرمسار وجدان خود نیستند به کسی که شیره‍ی جانش رامکیده، درآغوشش بزرگ شده وانسان شدن را ازاو یاد گرفته، نیمه آدم ش بخواند!
نویسنده‍ی "سیاه مشق های یک معلم" در اجتماع بزک کرده‍ی غرقه دراوهام میلولد. با نشانی های زنده و زبده ازلایه های مردم، با دست پر، پرده از ننگینی ها برمیدارد فرهنگ آلوده و پرهیاهوی زن ستیزی را به زمانه ای که تفکر و اندیشه‍ی انسان دروازه‍ی کهکشان ها را روی بشریت گشوده؛ عریان میکند. ابعاد عقب ماندگی و سیطره‍ی آمریت جهل را به نمایش میگذارد.
شهربانو دلسوخته زنی زخمی ست، آشنا با دردهای زنان. گواینکه دراین دفتر چیزی ازخود نمیگوید و نگفته، اما پیداست که دردعمیق ش روی برگ برگ اثرماسیده. همان اشاره کوتاه کافی ست آنجا که میگوید :
«آقا شوهر ما صدایم را شنید و گفت "ائوه گیتمییه جاخسان کی!" صبرکن به خانه برسیم پدرت را درمیاورم» ص ۱۴۲
روایت های شهربانو را باید شنید. با دل وجان، با ذهن باز نوشید. بایاتی های ترکی را که مفهوم عمیقتری به داستانها داده با دقت خواند، تا ابعاد گسترده‍ی ویرانگر وخفتبار مردسالاری را دریافت. 
*
نقد سیاه مشق های یک معلم درسایت:  اخبار روز

2009-06-19

چتر وحشت

سینه صبح را گلوله شکست
باغ لرزید و آسمان لرزید
خواب ناز کبوتران آشفت
سرب داغی به سینه هاشان ریخت
ورد گنجشک های مست گسست
عکس گل در بلور چشمه شکست
رنگ وحشت به لحظه ها آمیخت
پر خونین به شاخه ها آویخت
*
مرغکان رمیده ، خواب آلود
پر گشودند در هوای کبود
در غبار طلائی خورشید
ناگهان صد هزار بال سپید
چون گلی در فضای صبح شکفت
وز طنین گلوله های دگر
همچو ابری به سوی دشت گریخت
*
نرم نرمک سکوت برمی گشت
رفته ها ، آه ، برنمی گشتند
آن رها کرده ناله های امید
دیگر آن دور و بر نمی گشتند
باغ از نغمه و ترانه تهی است
لانه متروک و اشیانه تهی است
*
دیرگاهی است در فضای جهان
آتشین تیرها صدا کرده
دست سوداگران وحشت و مرگ
هر طرف آتشی به پا کرده
باغ را دست بی حیای ستم
از نشاط و صفا جدا کرده
ما همان مرغکان بی گنهیم
خانه و آشیان رها کرده
*
آه دیگر در این گسیخته باغ
شور افسونگر بهاران نیست
آه ، دیگر در این گداخته دشت
نغمه شاد کشتکاران نیست
پر خونین به شاخساران هست
برگ رنگین به شاخساران نیست
*
اینکه بالا گرفته در آفاق
نیست فوج کبوتران سپید
که بر این بام می کند پرواز
رقص فواره های رنگین نیست
اینکه از دور می شکوفد باز
نیست رؤیای بالهای سپید
در غبار طلایی خورشید
این هیولا که رفته در افلاک
چتر وحشت گشوده بر سر خاک
نیست شاخ و گل و شکوفه و برگ
دود و ابر است و خون و آتش و مرگ
سروده شادروان فریدون مشیری از مجموعه بهار را باور کن

2009-06-15

علی و قلی

علی و قلی همکلاسی دوران دبیرستان بودند. عصرهای تابستان همراه با دیگر همکلاسی ها پیاده روی و گردش می کردند. دوستان می دانستند که قلی یکه تاز است و حرف حساب را نمی پذیرد. برای همین هم زیاد سر به سرش نمی گذاشتند.. روزی از روزها بر سر موضوعی بحث کردند. قلی نظرش را گفت و علی در جواب گفت : نه این گونه که شما فکر می کنید نیست. قلی در حالی که قیافه حق به جانبی به خود گرفته بود گفت : نه آقا جان شما اشتباه می کنید. آنچه که من گفتم عین حقیقت است.
علی گفت : نه این طور نیست اگر یک کمی دقت کنی متوجه موضوع می شوی .
قلی خشمگین شد و گفت : پدر سوخته عوضی ، گفتم که نظر من درست است.
علی گفت : آقاجان چرا فحش می دهی ؟
قلی گفت : فحش می دهم ، پدرت را هم درمی آورم . فلان فلان شده فلان کاره و فلان.
علی ناراحت شد و گفت : برای حق بودن نظرت دلیل بیاور چرا فحش می دهی؟
قلی گفت : پدر ... مادر ... گفتم که دلیل ملیل لازم نیست . تو چرا حرف حساب سرت نمی شود.
قلی در حالی اعتراض علی خشمگینش کرده بود مشتش را گره کرد و در حالی که فحش می داد مشت محکمی بر سینه علی کوبید. علی تعادلش را از دست داد و توی جوی کنار خیابان افتاد . علی به کمک دوستان ناظر از جا بلند شد و بدون یک کلام حرفی از دوستان جدا شد تا به خانه برود و لباسهای گلی و کثیفش را عوض کند . نگاه پر از ملامت همکلاسی ها و صبر علی مثل پتکی بر سر قلی خورد . فوری جلو دوید و گفت : قلی می بخشی ، خوب تو جهل کردی و من از کوره دررفتم . معذرت می خواهم.
علی گفت : مهم نیست.
قلی با دست راست اش آرام بر گونه اش زد و گفت : اینو کفن کنی منظوری نداشتم . تو جهل کردی و من از کوره در رفتم.
باز علی عکس العملی نشان نداد و می خواست به راهش ادامه بدهد که قلی دوباره گفت : علی آقا قهر نکن دیگه . بابا گه خوردم ، غلط کردم . تو چرا چیزی نمی گی فحشم بده . تو هم یک مشت به من بزن همانطور که من زدم.
علی گفت : من فحش ات دادم اما با دهان خودت ، نمی شنوی ؟ مشتی که بر من زدی بر سینه خودت خورد. درد دل من آرام گرفت . اما دل تو حالا حالاها خواهد سوخت.
آن کس که فحش می دهد دهانش مردار می شود ، آن کس که فحش می شنود نه
آن کس که مشت می زند دلش می سوزد ، آن کس که مشت می خورد نه
*
علی ایله قولو بیر مدرسه نین شاییردی دیلار. اولاریولداشلارینان بیرلیکده آخشام سرینینده ائودن ائشییه چیخیب ، بیر آز خیاباندا دولاناردیلار. قولو بیر آز قولاغی توکلو و اؤز دیدیغینی هئچ کیمه وئرمییه نیدی. یولداشلار دا بونو بیلیردیلر. سؤز سوو اولاندا ، قولو جهل ائله ردی ، اولاردا دینمزدیلر . دئییر دیلر :« بابام سن دئین اولسون ، قال یاتسین.»
گونلرین بیر گونونده یولداشلار همیشه کی کیمی بیر یئره ییغیشیب دولانماغا گئده رلر. گئنه سؤز آچیلار دانیشارلار. قولو نظرینی دئیر. علی اونون جوابیندا دئیر : یوخ قولو . بو سؤز بئله سی دئییل.
قولو اؤزونو توتوب دئیر : نئجه کی بئله سی دئییل سن دوشونموسن ، ائله من دئدیغیم کیمین دی.
علی دئیر : یوخ قارداش سن دئیه ن دوز دئیل بیر آز دوشون سن بیلرسن.
بئله سی اولار کی سؤز اوزانار. قولو چوخ هیرس لنیب دئیر : گئده ، ده ده ن بو ... ننه ن بو ... دئدیم کی من بیلدیغیم دوزدو.
علی نایراحات اولوب دئیر : آقا به نیه یامان دئییرسن؟
قولو دئیر : یامان دئیه رم ، اویانادا گئچه رم. ده ده وی ده یاندیررام . ده ده ن فلان ... ننه ن ..
علی دئیر : بیر سؤزو دانیشدین دوز اولدوغونو ثابت ائله مه یه دلیل گتیر به نییه یامان دئییرسن.
قولو دئیر : آتان بو ... آنان بو ... گئده نه دلیل ملیل . من سؤزون دوغروسون دئیرم. به نیه سؤز قانمیرسان؟
قولو بئله سی دئیه – دئیه یوموروغون محکم سیخیب ، علی نین اوره یینین باشیندان بیرسین بئتردن وورار. علی دالی - دالی گئدیب قنووا ییخیلار . یولداشلار قاباغا یئرییب کمک ائلییب اونو آیاغا قالخیزارلار.علی آیاغا قالخیب گؤره ر کی ، ده ده م وای ، ننه م وای ، اوستوباشی بوتون لیغ سو ، کیفیر اولوب. اوز قویار ائولرینه ساری کی پالتارلارین ده ییشسین. یولداشلارین مزمتلی باخیشلاری و دئیینمک لری باعث اولارکی قولو بیرآز اؤزونه گله گؤره کی نه پیس ایش گؤروب . علی فقط اونون نظریندن آیری بیر نظر دئییب قان قیامت اولمویوب کی ، به یولداشی بئله وورماق دا نه دی؟ تئز قاباغا یئرییب دئیر : علی باغیشلا دای نئجه ائیلییم سن جهل ائله دین منیم ده الیمدن خطا چیخدی دای .
علی یاواش دئیر : اولسون.
قولو ساغ الینن اؤز اوزونه بیر یاواش شیلله ووروب دئیر : بونو کفن لییه سن بیردن هیرسله ندیم دای واللاه با للاه منظوروم یوخویدو.
علی گئنه دینمز یولونو گئده ر . بو دؤنه قولونون آز قالار باغری چاتلییا. دئیر : کوسمه بابام ، پوخ یئدیم ،غلط ائله دیم ، آننامادیم. به نییه بیر سؤز دئمیرسن؟ سن ده منه یامان دئی باری اوره ییم یانماسین. اصلن بیرین وور قولاغیمین دیبیندن. بیر یوموروق وور اوره ییمین باشیندان.
علی باشین قاوزییب قولویا باخیب دئیر : من سنه یامان دئدیم آما سنین آغزیندان ائشیتمیرسن؟ منه ووردوغون یوموروق اؤزووه دیدی منیم اوره ییم بیر لحظه آجیشدی . آمما سنین اوره یین هله آجیشاجاق.
یامان دئیه نین آغزی میندار اولار، یامان ائشیده نین یوخ . وورانین اوره یی گؤینویه ر، وورولانین یوخ


*


2009-06-14

من باختم چون رای دادم

آللاه دان گیزلی دئییل سیزدن نه گیزلی
از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان . یک پستی آماده کرده و خواسته هایم را از رئیس جمهوری جدید بند به بند نوشته بودم. اما بد جوری توی ذوقم زد.
تادانه می گوید باختم چون رای دادم
آخرین خبرها در وبلاک نازخاتون
بنازمت شیخ
خبرنگار نیویورک تایمز به نقل از شهلا
*
حافظ دیوانه فالم را گرفت
یک غزل آمد که حالم را گرفت
ما زیاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه می پنداشتیم
تا درخت دوستی کی بر دهد
حالیا رفتیم و تخمی کاشتیم
گفتگو آئین درویشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتیم
شیوه چشمت فریب جنگ داشت
ما ندانستیم و صلح انگاشتیم
نکته ها رفت و شکایت کس ندید
جانب حرمت فرو نگذاشتیم
گلبن حسنت ز خود شد دلفریب
ما دم همت بر آن بگماشتیم
چون نهادی دل به مهر دیگران
ما امید از وصل تو برداشتیم
گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتیم

2009-06-12

مادر

مگر می شود فراموشت کرد مادر
روز مادر در ایران پیش از انقلاب روز 25 اذر تولد شهبانوی سابق ایران فرح خانم دیبا بود. بعد از انقلاب روز تولد حضرت فاطمه
زهرا علیه السلام روز زن و روز مادر نامیده شده است. این روز چون بر مبنای تقویم هجری قمری است ، مشخص نیست.
روز مادر در نروژ دومین یکشنبه ماه فوریه
در گرجستان سوم مارس
در فلسطین ، لبنان ، مصر ، مراکش و سوریه 21 مارس
در ارمنستان 7 آپریل
در اسلواکی 25 مارس
در لیتوانی ، موزامبیک ، پرتقال ، اسپانیا اولین یکشنبه ماه مای
در آمریکا و مکزیکو ، هنگ کنک ، بحرین ، مالزی ، عمان ، عربستان سعودی ، قطر ، سنگاپور ، پاکستان دهم مای
در بلژیک ، برزیل ، شیلی ، چین ، دانمارک ، فنلاند ، هندوستان ، ایتالیا ، ژاپن ، کانادا ، کوبا ، تایوان ، پرو ، کلمبیا ، امریکا ، تایوان ، کانادا دومین یکشنبه ماه مای
در پاراگوئه 15 مای
در لهستان 26 مای
در بولیوی 27 مای
در نیکاراگوئه 30 مای
در فرانسه آخرین یکشنبه ماه مای
در لوکزامبورگ دومین یکشنبه ماه یولی
در افغانستان 14 یولی
در تایلند 12 آگوست
در آرژانتین دومین یکشنبه ماه اکتبر
در روسیه آخرین یکشنبه ماه نوامبر
در اندونزی 22 دسامبر
*
آسمان را گفتم
می توانی آیا
بهر یک لحظه خیلی کوتاه
روح مادر گردی
صاحب رفعت دیگر گردی
گفت نی نی هرگز
من برای این کار
کهکشان کم دارم
نوریان کم دارم
مه و خورشید به پهنای زمان کم دارم
ادامه این شعر زیبا در اینجا
*

2009-06-10

مناظره ها

مناظره محمود احمدی نژاد و میر حسین موسوی در 9 قسمت
مناظره میرحسین موسوی و کروبی در 9 قسمت
مناظره احمدی نژاد و کروبی در 9 قسمت
*
دئنه اوشاق بیر - بیریله ساز اولسون
بلکه بو قیش بیرده چؤنوب یاز اولسون
چای چمن لر اوردک اولسون قاز اولسون
بیزده باخیب فرح لنیب بیر اوچاق
سینیق سالخاق قانادلاری بیر آچاق
ار منظومه حیدر بابا - شهریار

2009-06-09

سرنوشت نوارکاست های من

داداش بزرگه دلش می خواست ازدواج کند و دنبال دختری می گشت. روزی از روزها چشمش به دخترخانمی افتاد که چادر مشکی سرش کرده و رویش را خوب گرفته بود و چشمان سیاه و درشت و زیبایش از چادر نمایان بود و به قول داداش بزرگه مثل ستاره می درخشید. خلاصه مادر با پرس و جو آدرس دختر را پیدا کرد و از مادرش وقت گرفت. من بختور که خواهر شاه داماد بودم و از خوش روزگار آبجی بزرگ نمی توانست به تبریز بیاید ، مرا نماینده خود کرد که همراه مادر و خاله و داداش بزرگه به خواستگاری بروم . از میان نوار کاستهای شادم نوارهائی برداشته و سوار ماشین شدیم. یکی نوار افغانی بود و نعیم آواز سر داده بود که :


به قربان در دروازه میشم ، صدایت بشنوم استاده میشم ، صدایت بشنوم از دور و نزدیک ، مثال غنچه گل تازه میشم ، خودم مست سکینه ، دلم مست سکینه ، آه سرم مست سکینه


خلاصه که به مقصد رسیدیم. عروس خانم آینده بلوز و دامن ساده و زیبائی پوشیده و بدون چادر و روسری برای مان چائی آورد. در تبریز خانواده های بسیار مومن هم این عقیده را داشتند که پسری که برای خواستگاری می آید این اجازه را دارد که عروس آینده را بی حجاب ببیند. دختر خانم الحق والانصاف زیبا و متین و مودب بود. لباسش برازنده تن اش بود. بلوزش یقه هفت بود. اما باز و جلف نبود. دختر خانم بعد از پذیرائی از ما به درخواست مادرش سینی چای را روی میز گذاشت و روی صندلی کنار من نشست . صحبت شروع شد. چه می کنی و کجا درس خواندی ؟ و الا آخر. دختر خانم همان روز اول خیلی مودبانه جواب رد داد. دلیلش هم این بود که پسری که پایش به خارجه رسیده است و چند سالی هم آنجا مانده و دختران بی حجاب و بی بند و بار را دیده ، چشم و گوشش باز شده و نمی تواند مرد زندگی باشد. بعد از دادن جواب رد ، مادر دختر خانم از ما نه بعنوان خواستگار که به چشم میهمان ، با قورابیه تبریز و لطیفه تصاج پذیرائی کرد. ( این مورد استثنا بود . چون وقتی شیرینی می گیرند که جواب مثبت بدهند. ) خداحافظی کرده و سوار ماشین شدیم که برگردیم. داداش بزرگه که عصبانی شده بود ، در حالی که می گفت : چه معنی دارد که دختر بلوز یقه هفت بپوشد ؟ نوار کاست را باز کرد . این بار نعیم می خواند که :


یاران و برادران مرا یاد کنید ، یا مولا دلم تنگ آمده ، شیشه دلم ای خدا زیر سنگ آمده ، تابوت مرا ز چوب شمشاد کنید ، یا مولا دلم تنگ آمده ، شیشه دلم ای خدا زیر سنگ آمده ، تابوت مرا قدم قدم بردارید


خاله ام گفت : این چه کاستی است عوض اش کن. دارد مرثیه می خواند . کاست را عوض کردم . این بار نسا کاظم اوا می خواند و من همصدا با او نغمه سر داده بودم که :




بالاخره داداش بزرگه دختر مورد علاقه اش را پیدا کرد و نامزد شدند و گویا شبی که با نامزدش از میهمانی به خانه برمی گشت پاسدارها جلوی ماشین را گرفته وهنگام بازرسی ماشین چهار نوار کاست ننه مرده مرا پیدا کرده بودند . یکی نوار کاست افغانی نعیم بود و دیگری نوار آذربایجانی نسا کاظم اوا و سومی نوار کاست متنوع ترانه های حمیرا و مهستی و هایده و مرضیه بود و چهارمی نوار کاست پیمان تبریزی بود. با اجازه خودشان نوار ها را جلو چشم داداش بزرگه و نامزدش زیر پا له کرده سپس گفته بودند که عوض این نوار ها هر چه دوست دارید به شما بدهیم . صوت قرآن ، نوحه ، سخنرانی مرحوم کافی و ... و یا نوارخالی. داداش بزرگ هم جواب داده بود که این نوارها متعلق به آبجی کوچک است و او نوار نوحه و مرحوم کافی و صوت قرآن و موذن زاده را دارد و اگر ببیند که این نوارهایش خراب شده اند با من دعوا می کند و آقای پاسدار به بنده حقیر و فقیر و سراپا تقصیر سلام رسانده و گفته بود : ما می خواهیم خواهر عزیز شما رستگار شود به ایشان بگوئید که گوش کردن به این نوع موسیقی حرام است و در آخرت سیخ داغ به گوشهایش فرو می کنند.این چنین بود که به جای نوار کاستهای دلخواه خودم ، صاحب نوار کاست خالی شدم.
*
شعار های این روزها در این پست
نازخاتون
*

2009-06-03

عطر خوش اطلسی

بچه که بودیم تبریز بزرگ نبود. بین ائل گؤلی ( شاهگلی سابق ) و شهر این همه آپارتمان نبود. شاهگلی در آن استخر بزرگ و ساختمان وسطش و پله ها و درختان فراوانش خلاصه می شد. هوای صاف و تازه اش ، نسیم خنک شبانگاهش مردم را به گذراندن یک روز خوش تعطیلی دعوت می کرد. خرداد تمام می شد و ما بچه ها فارغ از درس و مدرسه در اشتیاق یک روز خوش در این باغ باصفا پر می کشیدیم. آن زمان تفریح و سرگرمی ما رفتن به ائل گؤلی ، باغ گلستان ، سینما بخصوص که فیلم فردین و فروزان و ظهوری نمایش داده می شد. این سه محبوبترین های ما بودند. داستان شب رادیو و صبح جمعه برنامه های دلخواه رادیوی ما بودند. تلویزیون بعد ها به خانه ها راه پیدا کرد . عصرها برنامه داشت. آن اول ها مردم موافق با خرید آن نبودند. چون ملای ما گفته بود که در هر خانه ای که تلویزیون باشد نماز نمی شود.یاد آن روزها به خیر آقاجمشیدمان برای جمعه مینی بوس اجاره می کرد و چند خانواده قرار می گذاشتند و به ائل گولی می رفتیم. لابه لای درختها پتو و زیرانداز می انداختند و آقا جمشیدمان طناب به درخت می بست و ما سرگرم طناب بازی و آراداووردو و بئش داش می شدیم. پدرهامان بساط کباب را می چیدند و مادرهامان پیاز پوست می کندند و هندوانه یا خربزه قاچ می کردند. بعد از ناهار من و مهناز و ناصر و یعقوب و پری و نادر و زری و علی و ... با هم مسابقه می گذاشتیم. دورتادور ائل گلی قدم می زدیم. می خواستیم ببینیم چه کسی زودتر خسته می شود و چه کسی بیشتر از همه دور ائل گلی پیاده می رود. مهناز و پری استخر بزرگ را خیلی دوست داشتند.پسرها از بودن خانه ای به آن بزرگی وسط آبها حیرت می کردند. این برای همه ما معما بود. خانه ای به آن بزرگی وسط آبها چه می کند؟ بعد ها یک روز استخر را خالی دیدیم و فهمیدیم خانه به آن بزرگی وسط استخر چه می کند ؟ من عاشق گلهای اطلسی دورتا دور استخر بودم . با هر نسیمی عطر گل اطلسی در فضا می پیچید. روزی از روزها تخم گلها را پیدا کردم. دانه های بسیار ریز و براقی بودند که لای دو لپه زرد رنگ کوچک پنهان شده بودند. دستمالم را از جیبم درآوردم و لپه های زرد و خشک را یکی یکی چیده داخل دستمالم می گذاشتم که صدائی موجب وحشتم شد. مردی شلنگ آب در دست ، سرم داد کشید و گفت : « دختر آنجا چه می کنی ؟ بیا این طرف . توی استخر می افتی و خفه می شوی.»فوری دستمال را مچالی کرده و توی جیبم گذاشتم . اما او متوجه من شده بود و از من خواست دستمال را باز کنم و نشانش بدهم . نمی دانم شاید فکر کرده بود چیز گرانبهائی پیدا کرده ام. وقتی تخمها را دید، دوباره داد زد و گفت : « مگر نمی دانی اینها دولتی هستند و نباید دست بزنی ؟ » مهناز گفت : « می خواهد توی باغچه خانه شان بکارد.» مرد نگاهی به تخمها انداخت و صدایش را پائین آورد و گفت : « آهان می خواهی توی باغچه بکاری ! خوب باید به من می گفتی . اینجا خطرناک است اگر یک دفعه پایت لیز بخورد و توی استخر بیفتی تا آمدن کمک غرق می شوی . غرق هم نشوی ذات الریه می گیری . آب اینجا خیلی سرد است.» بعد دستم را گرفت و من بی توجه را که درست لبه استخر ایستاده بودم به پیاده رو رساند. سپس گفت :« این تخمها یک عالمه گل اطلسی می شود. بعد تخمهایش را هم جمع می کنی و دیگر همیشه باغچه تان پر از گل می شود. اما اگر یک بار دیگر سر و کله ات بین گلها پیدا شود ، به آقاجانت می گویم تا گوشت را چنان بکشد که از جا کنده شود.» از او تشکر کرده و به راه خودمان ادامه دادیم . اما من و بچه ها به خیال خودمان دور از چشم باغبان دست روی دهانمان گرفته و ریز ریز می خندیدیم . آخر آقاجان من در تمام عمرش دست روی کسی بلند نکرده است. ما هرگز زدنش را ندیده بودیم و ندیده ایم.

**

اطلسی گولونون خوش ایی

اوندا کی اوشاغیدوخ ، تبریز بو یئکه لیخدا دئییل دی. ائل گولوینن تبریز آراسیندا بو قدیر ائو ائشیک چکیلمه میشدی ائل گؤلوده بیر یئکه گؤلویدو کی اورتاسیندا بیر عمارت واریدی. پیلله کانلارینین اوستو ده بیر گؤزل پالاز سالیب آغاجلارین کؤلگه سینده اوتورمالی بیر یئریدی. تر تمیز هاواسی واریدی کی آخشاملاری سرین یئل اسیب آدامین روحون تزه لییب بیر گؤزل گون گئچیرتمک اوچون گل – گل چاغیریردی. خرداد آیی کی گئچیردی بیز اوشاقلار مدرسه دن قورتولوب بو گؤزل یئرده گزمک اوچون اوره ییمیز چیرپینیردی. اوزامانلار بیزیم تفریحیمیز ، گؤزل گون کئچیرتمه ییمیز ائله بو شاه گؤلو ، گولوستان باغی ، سینامایا گئتمه گیدی. سیناما اؤزوده فردین ، فروزان ، ظهوری اولان یرده بیر اؤزگه عالمی واریدی.بو اوچ اویونجو بیزیم لاپ چوخ سئودیکلریمیزیدیلر. بونلاردان سورادا گئجه ناغیلینان ، جمعه سحرینین برنامه لری رادیودان ائشیدیلن چاغیدی. تلویزیون دا سورالار گلدی کی آخشام چاغلاری برنامه سی واریدی. اوللرده هامینین ائوینده یوخیدی . چونکو موللا دئییردی کی تلویزوین اولان ائوده ناماز اولماز.آی او گونلر آی ! هارداسان ! آقا جمشیدیمیز بیر قاپدی قاشدی توتاردی ، نئچه فامیل بیر یئره ییغیشیب ائل گؤلونه گئده ردیک. آغاجلارین آراسیندا پالاز سالاردیلار. آقا جمشیدیمیز ایکی آغاج آراسیندا ایپ باغلاردی ، بیزده کوف اوچاردوخ . آراداووردو ، بئش داش اویناردوخ . آتالاریمیز مانقال کبابی قوراردیلار، آنالاریمیز سوغان سویوب ، قاوین قارپیز ایچ ائله ردیلر. ناهاری یئیندن سورا من ، مهناز ، ناصر، یعقوب ، پری ، نادر ، زری و علی و ...بیر بیریمیزنن باغلاشاردیق. ائل گؤلونون دؤرد دووره سین دولاناردوخ . ایستیردوخ بیلاخ کی کیم چوخ دور وورابیلر. مهنازنان پری گؤلو چوخ سوویه ردیلر. اما اوغلانلار گؤلون اورتاسینداکی عمارتی چوخ سوویه ردیلر.اونلارا گؤلون اورتاسیندا بیر عمارت نئجه دایانیبدی بیر تاپماجایدی. سورالار بیر گون گؤلو بوش گؤردوخ . بیلدوخ کی بو عمارت نئجه چکیلیب. من اطلسی گولونه آلوده ایدیم. هر یئل اسنده اطلسی نین ایی هریانا دولاردی. گونلرین بیر گونونده ، اطلسی نین توخومون تاپدیم. دسمالیمی جیبیمدن چیخاردیب ، توخوملاری کی بیر ایکی بؤلوملو ساری قاپاق ایچینده گیزلنمیشدیلر بیر – بیر دریب دسمالین آراسینا قویوردوم . بیردن بیره بیر سس منی قورخوتدو.بیر کیشی الینده سو شیلانقی اوستومه چیغیردی : « آی قیز اوردا نه ایشین وار ؟ تئز اول گل بویانا ، ایندی دوشوب گؤلده بوغولارسان » تئزجه نه دسمالی الیمده بورگه له ییب جیبیمه قویدوم . آمما او گؤروب منده ایسته دی کی دستمالی جیبیمدن چیخاردیب ایچینده نه اولدوغونو اونا گؤرسده م . آخی یازیق دئدی بس نه تاپیب گیزله تمیشم . دسمالیجیبیمدن چیخاردیب اونا گؤرستدیم. گؤردوکی گول توخومی دی.دئدی : « مگر بیلمیرس بونلار دوولتیندی ؟ ال وورماخ ایجازه ن یوخدی ؟ » مهناز تئز دئدی :« ایستیر آپارا ائولرینده کی کردییه اکه .» کیشی توخوملارا باخیب سسین اشاغی لاتدی یاواشجانا دئدی : « آهان ایستیرسن که ردی ده اکه سن ! منه دییئدون من دریب سنه وئره ردیم. آخیر بورداکی دورموسان چون خطرلی دی . آلله گؤرسه تمه سین ایاغین زویوب گؤله دوشرسن . سن کی اوزمک باشارمیرسان کمک گلینجه بوغولارسان. بوغولماساندا سه ته لجه م اولارسان.بورانین سویو چوخ سویوخدی. » سورادا الیمدن یاپیشیب منی بویوزه کئچیردیب ، دئدی :« بو توخوملاری اکسن بیجه عالم گول چیخار ، او گوللرین ده بیرعالم توخومی اولار . داهی هر ایل کردیزده اطلسی گولوز اولاجاق ، آمما بیرده بورالاردا تاپیلسان سنی آقاجانیوا چؤرولدارم . او دا قولاغیوی ائله بورار – ائله بورار کی فولاغین یئریندن چیخار.» کیشی دن تشکر ائله دیم و اوشاقلارینان یولا دوشدوخ. اما بیرلیکده الیمیزی آغزیمیزین اوستونه توتدوق و اؤز عالمیمیزده کیشی نین سؤزونه آتدان – آتدان گولدوخ . آخیر منیم آقاجانیم بوتون عمرونده الینی اوشاقلارینا قووزامامیشدی و هئچ زامان دا هئچ کیمی وورمامیشدی . بونو هامی بیلیردی.


*


2009-06-01

میرزاده عشقی به چه چیز می خندد؟


من که خندم ، نه بر اوضاع کنون می خندم
من برین گنبد بی سقف و ستون می خندم
تو به فرمانده اوضاع کنون می خندی
من به فرماندهی کن فیکون می خندم
همه کس بر بشر بوقلمونی خندد
من به حزب فلک بوقلمون می خندم
خلق خندند به هر آبله رخساری و من
به رخ این فلک آبله گون می خندم
هر کس ایدون ، به جنون من مجنون خندد
من بر آنکس که بخندد به جنون می خندم
آن چه بایست به تاریخ گذشته خندید
کرده ام خنده بر آینده ، کنون می خندم
بعد از این می زنم از علم و فنون دم ، حاشا
من به گور پدر علم و فنون می خندم