2006-12-31

برادر صدام یزید کافر


یادم می آید بعد از این که جنگ ایران و عراق تمام شد ، با دشمن دیرینه مان جی جی باجی ( خواهر قشنگ و دوست داشتنی ) شدیم و به هم گفتیم سن اؤلمه من اؤلوم ( تو نمیر من بمیرم ) راه کربلا باز شد . مادر شهیدی بود که با همه مصائبی که دیده بود دست از شوخی و طنز برنمی داشت . مدتی غیبش زده بود روزی که به چشمها دیده شد پرسیدم : حاجی خانم کجا بودید دلمان برایتان تنگ شده بود ؟ با خنده تلخی : جواب داد رفته بودم زیارت و هنگام بازگشت سرباز مهربان و شجاع ، شاید همان سربازی که تیر خلاص را بر مغز پسرم زد ، با مهر و عطوفت فراوان عکس برادر صدام پزید کافر را نیز به من هدیه داد . ای عجب بی چشم و روست این آدم ! راستش را بخواهید چون زیاد شوخی می کرد باور نکردم . اما از دیگران نیز شنیدم که آنجا عکس رهبرشان را به زوار هدیه می دهند . حالا کسانی که این هدیه ها را دریافت می کردند زیر پا له اش می کردند یا پاره اش می کردند و ... به آنها چه ، هدر دادن بیت المال ملت بدبخت عراق بود به صدام چه . همین که در عالم خود فکر کند که مردم ایران از اوحساب می برند یا خیلی خوششان می آید برایش کافی بود .
دیروز کارم زیاد بود و فرصت کمی داشتم بالاخره تمام کردم ناهارم را کشیدم و تلویزیون را باز کردم . شانس مرا نگاه کن هنوز قاشق اول را به دهان نبرده بودم که صدام را دیدم داشتند طناب را به گردنش می انداختند . اشتهایم کور شد . نه با دیدن او بلکه با دیدن مردانی که صورت خود را پوشانده و داشتند یکی را به مسلخ می بردند . دیدنش سخت بود . از کشتن به هر دلیلی بدم می آید . هر چند که آرزوی مجازات صدام را داشتم اما نه با کشتن . هنوز باورم نمی شود . چه ساده ، چه راحت ، درست مثل آب خوردن ، بعد از محاکمه و صدور حکم بلافاصله پای دار بردند و طناب دار را دور گردنش انداختند و بعد از دقایقی دوباره جسد بی جانش را نشان دادند . ظاهرش را خونسرد دیدم . شاید به خود افتخار می کرد . شاید فکر می کرد که بعد از گذشت زمانی نه چندان طولانی در اذهان مردم عراق نامش در لیست پادشاهان قدر قدرت و کبیر و کشور گشا ثبت خواهد شد .
او چشم و گوش بسته رفت . صدای ضجه قربانیانش را نشنید و رفت . اجزای سوخته از مواد شیمیائی قربانیانش را ندید و رفت . او متوجه جنایاتی که مرتکب شده بود ، نشد و رفت . می بایست زنده می ماند تا به خاطر اعمالی که انجام داده بود در دادگاهها یکی یکی و با حو.صله محاکمه می شد . آن گاه به یقین متوجه جنایات هولناکش می شد و تا آخر عمرش عذاب وجدانش مجازاتش می کرد .
اما من چرا این پست را نوشتم . قلم زنان توانا می دانند که این نوشته ام چقدر ناقص است . اما من نوشتم چون می خواستم شکایت نامه ای به نیابت از بچه های معصومی که دورادور آسیب روحی و جسمی دیده اند ، تنظیم و به دادگاه مربوطه پست کنم . اما دیر جنبیدم . این هم از نقاط ضعف من است . همیشه از غافله عقب می مانم . می خواستم در شکایت نامه ام بنویسم ، در آن اوضاع بحرانی ، همان سالها را می گویم که تبریز را بمباران می کرد ، سمیه با هر صدائی شلوارش را خیس می کرد بیچاره مادرش هر روز شورت و شلواری تمیز با خود به مدرسه می آورد و از من خواهش می کرد که در تعویض لباس کمکش کنم . طفلک دخترک چقدر از همکلاسیهایش خجالت می کشید . پروانه با هر صدای کوبیده شدن در و یا صدائی شبیه به آژیر ، به سرعت از نیمکت خود بلند می شد و و پا به فرار می گذاشت وداد می کشید که خانم زود باشید . صدام داره بمب میزنه . زمانی که بمب محله حلمه سازاندا را در هم ریخته بود ، طاهره مادرش را دیده بود که دارند از زیر آوار بیرونش می کشند و بعد به چشم خود دیده بود که مادرش دیگر نفس نمی کشد . او لکنت زبان پیدا کرده بود و مدتی طول کشید تا بهبود یابد . زری گریه می کرد و می گفت : توی ده خانه گرفته بودیم داشت باران می بارید . پدر و دو برادرم به تبریز رفتند کار داشتند و مجبور بودند بروند می گفتند باران می بارد و در هوای ابری و بارانی هواپیماهای صدام نمی توانند هدف را پیدا کنند و مطمئن از اینکه امشب بمباران نمی شود به تبریز رفتند و همان شب هر سه کشته شدند . آخر مگر بمب افکنهای صدام هدف مشخصی داشتند ؟ آنها می خواستند بکشند و وحشت ایجاد کنند . برایشان هدف مشخص مهم نبود . شاید از خواندن این نامه خنده تان بگیرد و با خود بگوئید در مقابل این همه ستمی که صدام به بشریت کرده تو هم می خواهی با این نامه کودکانه ات اظهار وجود کنی . ائششه ییوی سورورسه ن کی من ده ممقانلی یام ( خرت را می رانی که تو هم اهل ممقانی ) و شاید آنها نیز نمی خواندند و حتی می خندیدند که در مقابل جنایات هولناک این شکایت کوچک دیگر چیست ؟ اما من امیدوار بودم این نامه و ضجه های مجروحین و معلولین جنگی و دختران زنده بگور بستان و مصیبت زدگان خرمشهر و کرمانشاه و ..... به گوش او برسد . امیدوار بودم دادگاهها چشم و گوش او را باز کنند . امیدوار بودم لااقل از کرده هایش پشیمان می شد و امیدوار بودم تا آخر عمر نادم از کرده هایش ، لیست همکارانش را نیز در اختیار مردم می گذاشت . همان همکارانی که مسلحش کردند تا مردم را به خاک و خون بکشد . امیدوار بودم به شرمنده شدنش از اعمال زشت خود ، اما صدایش را خیلی زود بریدند

2006-12-25

یلدابازی و خاطره بازی



صادق اهری عزیز و یوسف علیخانی عزیز مرا نیز به بازی یلدا و خاطره دعوت کردند و من هم به قول مادربزرگ مرحومم که می گفت : تنبل تعبیرلی اولار ( تنبل فکرش را به کار می اندازد ) هر دو موضوع را در یک پست و 10 بند نوشتم
یک کلاس اول بودم تازه از ماکو به تبریز کوچ کرده بودیم . خانه مان توی دربند طویل و دراز و پیچ در پیچ اصفهانلیلار تبریز بود . ته دربند خانه ای دو طبقه اجاره کرده بودیم طبقه اول مال ما بود و طبقه دوم مال میراسماعیل عمو . میراسماعیل عمو پدر مهناز و پسرعموی پدرم بود . او معلم موسیقی بود و شبهای بخصوص مثل شب یلدا و چهارشنبه سوری و غیره برای اینکه خانواده احساس غربت وتنهائی نکند ویولونش را از قابش درمی آورد و آهنگهای یاللی و آذری می زد من و مهناز هم می رقصیدیم . مادربزرگم قربان صدقه مان می رفت و شاید تشویق او بود که بعدها من و مهناز توانستیم به خوبی مردان آذری پای بر زمین بکوبیم و آذری اصیل برقصیم و اکنون پس از گذشت سالها گوئی آن رقص و پایکوبیها خواب بودند
دو کلاس دوم بودم یک سالی میشد که به تبریز کوچ کرده بودیم . دوست نداشتم به خانه دائیم مهمانی بریم چون زن دائیم تبریزی بود و از ما خوشش نمی آمد . من و مهناز دلمان نمی خواست در مهمانی خانه دائی شرکت کنیم . چون تا وارد خانه شان می شدیم بچه های دائی کف می زدند و می گفتند هی هی کتدیلر گئنه بیزه گلدیلر ( هو هو دهاتیها ، بازم خانه ما آمدند . ) زن دائی هم لبخند بی مزه ای می زد و رو به بچه هاش می گفت : بده آدم به مهمان این حرفو نمی زنه . اما مهناز که باهوش بود یواشکی توی گوشم می گفت که دروغ میگه خودش به بچه هاش یاد میده و گرنه وقتی چپ نگاهشون می کنه همه شون میشینند سر جاشون . خلاصه من و مهناز دل پری از این هو کردن داشتیم . و روزی که کتاب فارسی و کیف نوشت افزار و دفتر مشق دختر دائی گوشه اتاق افتاده بود با نقشه و کلک و زحمت فراوان توانستیم به مشق شب دختر دائی قلم بکشیم . حالا بعد از آمدن ما در آن خانه به خاطر این مشقها چه اتفاقی افتاد خدا می داند
سه کلاس سوم بودم ماه رمضان بود و من نه سالم شده بودم و باید روزه می گرفتم و نماز می خواندم و برادر گردن کلفت چهارده ساله ام جلو چشمم زولبیا می خورد . روزی رفتم بقال دم کوچه و زولبیا خریدم . الله دان گیزلین دئییل سیزدن نه گیزلین ( از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ) نشستم و خوردم از شانس بد یک دفعه دیدم که کلاغ خبرچین مادرم روی شاخه گلابی نشسته و تماشایم می کند . فوری به زیرزمین رفتم و از نایلون بزرگ صابون ، یک تکه صابون آوردم و کنار حوض گذاشتم و از او خواستم که رازم را به مادرم نگوید و آن نالوطی نمک به حرام خدا نشناس هم صابون را برداشت و پرید و هم به مادرم خبر داد
چهار کلاس چهارم بودم . خانم معلم با یک دسته ده تائی پیک دانش آموز وارد کلاس شد و خواست آنها را به بچه ها بفروشد . دید که چگونه دلم برای این پیک پرپر می زند یکی هم به من داد و گفت فردا دو ریال می آوری . پیک را که به خانه بردم فریاد مادرم بلند شد که من ترا به مدرسه می فرستم درس بخوانی یا پیک ؟ شاید هم حق داشت به جز من و خواهر و برادرها دختر عمه و پسر عمو و دائی کوچک هم از ماکو آمده و خانه ما بودند و می خواستند در تبریز دیپلم بگیرند . با حقوق معلمی و این همه نان خور حتمن دو ریال زیاد بود تازه هر پنج شنبه هم پنج ریال از هر دانش آموز جهت حق الزحمه بابا و ننه مدرسه جمع آوری می کردند . فردای آن روز پیک را به مدرسه بردم و به خانم معلم پس دادم . اما او آن را دوباره به من برگردانید تا دزدکی و دور از چشم مادرم بخوانم و دوباره به او پس بدهم
پنج کلاس پنجم بودم . زنگ انشا قرار بود انشاهایمان را بخوانیم . طبق معمول هر سال . این بار فصل پائیز را تعریف کنید . خانم معلم یکی را پای تخته سیاه صدا کرد و او انشایش را خواند بعد از تابستان فصل پائیز آغاز می شود . فصل پائیز سه ماه دارد مهر آبان آذر و .... اما من این چنین انشائی را دوست نداشتم . می خواستم حرف دلم را بنویسم . بعد از او مرا صدا کرد و من چنین شروع کردم : من فصل پائیز را دوست ندارم چون در پائیز باران زیاد می بارد و من با یک دستم چتر را می گیرم و با دست دیگرم هم کیف مدرسه و هم چادرم را می گیرم . ته چادرم خیس و گلی می شود و وقتی جمع و جورش می کنم به شلوار و جورابم هم می خورد و شلوار و جورابم هم خیس و گلی می شود و قتی به خانه می روم مادرم دعوایم می کند و . . داشتم ادامه می دادم که فریاد خانم معلم بلند شد که ای خل احمق تنبل این چرت و پرتها چیست که نوشته ای ؟ بعد هم خط کش را از روی میز برداشت و از جایش بلند شد به طرفم آمد و گفت : دستهایت را باز کن . دستهایم را باز کردم به کف دستهایم خط کش زد و من گریه کردم و دلش خنک نشد به بچه ها گفت : به این تنبل بی شعور، تنبل بکشید و آنها هم یک صدا داد کشیدند : تنبل تنبل تنبل
شش کلاس ششم بودم که صمد بهرنگی را شناختم . کتاب اولدوز و عروسک سخنگو سپس یک هلو و هزار هلو و بقیه را یک به یک خواندم . در خواندن کتابهای قصه و پیک معمولن مهناز شریک جرم من بود . دلمان می خواست ماهی سیاه کوچولو را هم بخوانیم اما نایاب بود و صمد تازه در آب ارس غرق شده بود . خوب نمی دانستیم چی به چیست و غیبتش را هم می کردیم که تو که شنا بلد نبودی توی آب چه کار داشتی ؟ خلاصه نوروز آن سال به سفر رفتیم و جائی که مهمان بودیم ماهی سیاه کوچولو را که برایش از روزنامه جلد گرفته بودند پیدا کردم و خواندم خیلی هم خوشم آمد . اما می بایست این کتاب را به مهناز هم می دادم تا بخواند . حالا چه کار باید می کردم . معلم بی انصاف هم یک عالمه مشق عید گفته و هنوز به نصف مشقها نرسیده بودم که یک دفعه شیطان جنی رفت توی جلدم و گفت توی دفتر مشق و به جای مشق ماهی سیاه کوچولو را بنویس هیچ نمی شود نترس اگر معلم بفهمد نهایتش دو تا خط کش میخوری و برایت سر صف تنبل می کشند . ارزشش را دارد که این قصه را به مهناز ببری . حرف شیطان جنی را گوش کردم و ماهی سیاه کوچولو را به جای مشق نوشتم و بعد از تمام شدن قصه بقیه مشق را ادامه دادم . چهارده فروردین که خانم معلم گفت : مشقهای عیدتان را بگذارید روی میز میخواهم قلم بکشم از ترس داشتم زهره چاک می شدم معلم مشقها را تند و تند قلم می کشید و بالاخره مشق مرا نیز قلم کشید و آخر سر هم آنهائی را که ناقص نوشته بودند نکوهش کرد و گفت : بچه ها مرتب بودن را از شهربانو یاد بگیرید که در سفر نیز مرتب و خط کشی شده و زیبا مشق نوشته است . بعد به امر ایشان بچه ها برایم آفرین کشیدند : آفرین آفرین آفرین . اما خانم معلم هیچوقت ندانست که آن صفحات خط کشی شده و مرتب و خوانا نوشته شده همان ماهی سیاه کوچولوی صمد بهرنگی بود
هفت تازه وارد کلاس هفتم شده بودم یکی از دخترعموهای پدرم بانوئی بسیار شیک پوش و ثروتمند و مدرن بود . قد بلند و زیباروی بود وقتی راه میرفت مثل طاووس خرامان و طناز قدم برمی داشت . هنگامی که حرف میزد از چه جملات قلمبه سلمبه استفاده می کرد . می بایست برای پیدا کردن معنی بعضی از لغاتش به لغتنامه مراجعه می کردم و به علت اینکه برای حل مشکل مردم هر کمکی که از دستش برمی آمد مضایقه نمی کرد محبوب مردم بود . بعصی وقتها هم سیگاری از کیفش در می آورد و با فیس و افاده فراوان و آرام شروع به کشیدن می کرد . روزی خواستم از او تقلید کنم . مثل او زیبا و طناز و شیک پوش نبودم . سوادم هم که به یک صدم سوادش نمی رسید . مثل او ثروتمند نبودم . فقط در این میان مانده بود تقلید سیگار کشیدن از او . مادرم برای روضه ماهانه اش سیگار اشنو ویژه می خرید . پیر زنان بعد از روضه سیگار می کشیدند و بعد از رفتن آنها مادرم سیگارها را دوباره داخل کمد می گذاشت . روزی که کسی خانه نبود یکی از اشنو ویژه ها را برداشته روشن کردم و شروع به کشیدن کردم . خیلی خوب پیش می رفتم اما نمیدانم چطور شد که دود به گلویم رفت و در این لحظه پدر و مادرم که بیرون بودند با کلید در را باز کردند و وارد حیاط شدند هم دود سیگار و هم سررسیدن پدر و مادرم موجب شد که دست و پایم را گم کنم و اگر پدرم به دادم نمی رسید داشتم خفه می شدم
هشت من ایمان دارم که دل به دل راه دارد . چون ما یک دبیر زیست شناسی داشتیم که از من بدش می آمد درست مثل من که از او بدم می آمد . تا درس را بلد نمی شدم به سیمین بهبهانی و فروغ و نادرپور و خلاصه هر چه شاعر و نویسنده بود ، بد و بیراه می گفت . که دختری که فکر و ذکرش پیش شعر و شاعری باشد می شود چون تو تنبل و خل و چل . همیشه هم با گچ رنگی کار می کرد اگر چه از او بدم می آمد اما الحق والانصاف خیلی زخمت می کشید . روزی مرا پای تخته سیاه صدا کرد و بقیه اش را هم که خودتان حدس بزنید . این بار گفت : تو باید دختر شهریار می شدی . نمی توانستم این کنایه اش را تحمل کنم . از قضای روزگار آن روز شانس یار من بود چون بعد از زنگ یادش رفت کت شیک و قشنگش را بردارد و فرصت به دست من افتاد . قاشقی را که همراه غذایم به مدرسه می بردم از کیفم در آوردم و با احتیاط هر چه تمامتر ریزه های گچ رنگی را داخل قاشق و با سلیقه فراوان توی جیبهای خانم ریختم . عوضین بدل آدیندا اوغلو وار ( عوض پسری به اسم بدل دارد ) آخ که دلم خنک شد . مبصر و یکی دو نفر از دخترها دیدند و کمکم نیز کردند و شدیم شریک جرم
نه پسر همسایه شیک پوش و خوش قد و بالای مجرد همسایه دبیر شیمی ما بود . چقدر هم عاشق دلخسته داشت . دخترها برای بردن دلش هر چه از دستشان می آمد انجام می دادند و او بی خیال از همه شان بود . می دانستم سوگلی دارد و چشمش یکی را گرفته که دانش آموز هم نیست . به دخترها گفتم اما آنها فکر کردند من هم شیفته این آدم هستم و از روی حسادت چنین می گویم . آخر دخترعموهایش را می شناختم . این بی انصاف هر وقت می دانست خانه مان مهمان است و یا من در عروسی هستم روز بعدش به درس صدایم می کرد . روزی از روزها یکی از دخترها را به درس صدا کرد و او به سوالهای آقا معلم جواب غلط داد . این بار سومش بود که درس بلد نبود به همین سبب آقا معلم با خشم فراوان گفت : میدانی اگر پسر بودی چه کارت می کردم ؟ من به آهستکی گفتم : با این انگشت می زدم به چشمت . بیچاره مهری که بغل دستم نشسته بود به نحوه گویشم که سعی داشتم پرویزصیاد را تقلید کنم خنده اش گرفت . مبصر که نزدیک ما بود عصبانی شد و آهسته پرسید برای چی می خندید ؟ این بار مهری جمله مرا تقلید کرد . او نیز خنده اش گرفت و بدین طریق یک دفعه آقا معلم متوجه شد که نظم کلاس به هم خورده و همه کاسه کوزه ها سر مهری شکست . هر چه به آقا معلم گفتم جمله من موجب خنده بچه ها شده باور نکرد که نکرد . نفهمید که من به خاطر همسایه بودن سر کلاسش شلوغی نمی کنم . اما بین خودمان باشد خیلی ناراحت مهری شدم
ده حدود پنج سال پیش مرا برای کار به خانه سالمندان فرستادند . سر پرستار زنی آلمانی و بلند قد و بد خلق بود از همه خواسته بود که داخل دفتر سیگار نکشند . اما کسی رعایت نمی کرد . من از بوی سیگار بدم می آمد و هر وقت برای رفع خستگی و نوشیدن چای وارد دفتر می شدم اولین کارم این بود که زیرسیگاری را به سرعت خالی می کردم تا بوی سیگار اذیتم نکند . روزی وارد دفتر شدم و دیدم سرپرستار هم نشسته تا مرا دید از جای بلند شد و گفت : من نیم ساعتم تمام شده بشین و راحت باش و رفت . غافل از اینکه من متوجه شدم توی دفتر سیگار کشیده است . اؤزو خورما یئییر خالقا دئییر خورما یئمه ( خودش خرما میخورد و به دیگران می گوید خرما نخورید . ) من هم به خیال اینکه ته سیگار زیرسیگاری سرد است و این خانم توی دفتر سیگار نمی کشد زیرسیگاری را داخل سطل آشغال پلاستیکی خالی کردم و نشستم . بقیه همکاران هم آمدند هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که بوی دود بلند شد و از شانس بد من سرپرستار نیز وارد دفتر شد . سطل داشت آتش می گرفت و فریاد سرپرستار بلند بود که کدام احمقی سیگار کشیده و ته سیگار داغ را داخل سطل انداخته ؟ غافل از آنکه آن احمق یکی من و دیگری خودش بود . دست بلند کردم که خود را معرفی کنم که یکی از پرستارها دستم را گرفت و پایین آورد و آن دیگری انگشت خود را به طرف لبش برد ، که ساکت باشم . سر پرستار با غرولند فراوان آتش را خاموش کرد و به حضار پرخاش کرد که بار آخرتان باشد اینجا سیگار می کشید
...
خوب قرار بر این است که من نیز اسم پنج نفر را بنویسم . اما من دو مطلب را نوشته ام و اسم ده نفر را می نویسم . اما نمی توانم انتخاب کنم . دلم میخواهد همه دوستان در این بازی شرکت کنند . گلین بانو ، خسرو ، مینو ، نازخاتون ، موسی ، سپیده ، شهلا شرف ، علیرضا ، خاتونک ، مهربانو و بقیه دوستان به شرکت در این بازی دعوتتان می کنم . ببینید دلم برای گل نرگس این دنیای مجازی تنگ شده . نی لبک اینترنت ما ، تو کجائی ؟ صعود برهنه بلاگ اسپات ، غیبتت طولانی شد . گفتی با دست پر برمی گردی من دست خالیتو هم بیشتر دوست دارم . بیا و در بازی شرکت کن .

2006-12-21

شب یلدا


شب یلدایتان مبارک ، کامتان شیرین تر از شهد و زندگی تان سرشار از نشاط و شادی و موفقیت باشد
....
شب یلدا ، این شب زایش مهر و میترا ، شب زایش نور و روشنائی ، شب زایش من نیز هست گوئی می خواستند اسمم را مهربانو یا میترا یا خورشید بگذارند که پدربزرگم مرا شهربانو نامید . راستی که چه اسامی زیبائی ، کورون آدین قویارلار عین الله ، کئچلین آدین زولفعلی ( اسم کور را می گذارند عین الله ، اسم کچل را زلفعلی ) شبی که پدرم ایکی داشین آراسیندا دا اولسا ( زیر سنگ هم باشد ) انار و هندوانه و پشمک و نخود کشمش چله را برایمان تهیه می کرد . شبی که به خواندن حافظ عادت کرده بودیم . چقدر فال حافظ را دوست داشتم . پدرم می گفت حافظ اشعاری نا امید کننده ندارد و اکثر اوقات فال او نیک است . اما من روزی برای کار مهمی نیت کردم و این بیت را خواندم
خدای را به میم شستشوی خرقه کنید
که من نمی شنوم بوی خیر ازین اوضاع
با خود فکر کردم که این فال را دوست ندارم یکی دیگر به همان نیت باز کردم
کی شعر تر انگیزد خاطر که حزین باشد
یک نکته در این معنی گفتیم و همین باشد
برای بار سوم نیت کردم
بلبلی خون جگر خورد و گلی حاصل کرد
باد غیرت به صدش حال پریشان دل کرد
دلم لرزید . اما به خود گفتم اینها فقط ابیاتی هستند و برای تفریح و سرگرمی باز می کنم . نباید که در امر سرنوشت ابیات را دخیل دانست . اما از شما چه پنهان که پند حافظ را گوش نکردم و به سختی ضربه خوردم . دیگر فال گرفتن را توبه کردم و هرگاه دلم می خواهد میخوانمش بدون اینکه نیت کنم و فال بگیرم .
سال 2002 یکی از همین شبها بود که به میمنت یلدا سیم اینترنت به اتاق نشیمن آمد و به کامپیوتر دست دوم و متلاشی ام وصل شد . می توانستیم روزی یکی دو ساعت از اینترنت استفاده کنیم . درست مثل جیره بندی مواد غذائی ایام جنگ . راستش اول فکر کردم که خود حساب شده و می بیند که دست مرا از وطن کوتاه و غربت نشینم کرده و من که سوغان یئمه میش آغزیم یانیب ( پیاز نخورده دهانم سوخته ) ومرا بعد از سالها کار و تلاش از مدرسه روانه خانه سالمندان کرده ، بلکه ویجدانی سیزیلدییب ( وجدانش بیدار شده ) سعی می کند با اینترنت جای خالی کار و تلاشم را پرکند .اما نزدیک غروب بود که تلفن به صدا درآمد متوجه اشتباه بودن فکرم شدم زیرا که نامبرده شروع کرد پشت تلفن به ادای جملات شاعرانه و عاشقانه ، شبیه جملاتی که اوایل آشنائی وازدواجمان به زبان می آورد . بعد از صحبتی کوتاه با عجله دوشی گرفت و کفش و کلاهی به سر کرد و با عطوفت فراوان تاسف خود را به خاطر نبودن در جمع ما در این شب عزیز اعلام کرد و دوباره سیم اینترنت را به کامپیوتر ما وصل کرد و با محبت فراوان فرمود که در نوتردام کار واجبی پیش آمده و باید به آنجا برود که احتیاج مبرم به ایشان دارند و نرفتنش موجب فجایع جبران ناپذیر خواهد بود . ته دلم گفتم ای لعنت خدا بر هر چی …استغفرالله … آخر مگر تو مامور آتش نشانی هستی؟ مگر جانی دالری ؟ مگر دزدگیری ؟ ترا چه به نوتردام ؟ اما از شما چه پنهان که باز به خودم گفتم بگذار برود . کور الله دان نه ایسته ر ایکی گؤز بیری ایری بیری دوز ( کورازخدا چی میخواد دو تا چشم ، یکی راست و یکی کج ) اما هنگام رفتن تاکید کرد که به هیچ وجه به وبلاک زیتون و زنانه ها کلیک نکنم که این دو مطالب منحرف کننده می نویسند و آدم را گمراه می کنند . خوب من این دو وبلاک را نمی شناختم وبرای اولین بار اسمشان را شنیدم . به طور کلی از این دنیای جالب مجازی بی خبر بودم بعد ازاینکه از خانه خارج شد از پشت ینجره نگاهش کردم طفلکی فکر کرد که خیلی دلم سوخته واز بی توجهی اش نسبت به این شب ناراحت شده ام . اما خیالش خام بود منتظر بودم سوار ماشینش بشود و راه بیافتد تا مطمئن شوم که رفت .( به این می گویند اعترافات یک خطاکار جهنمی ) مادربزرگم می گفت انسان را از هر کاری بدون بیان دلیل و به اجبار منع کنند به سوی آن کار می رود .خوب من هم بشرم و جایزالخطا . فوری به سراغ گوگل رفتم و زیتون را نوشتم و کلیک کردم . مطالبش را خواندم . سپس وای خدای من یک عالمه لینک کاسیب اوشاغی گؤرمه میش بالاسی اولمویاسان ( بچه فقیر و ندید بدید نباشی ) بدون تلف کردن وقت شروع به خواندن وبلاکها کردم . چه شب یلدا و تولد به یاد ماندنی بود . از آن شب بود که مزه وبگردی را چشیدم . اما تعجبم از این بود که نه زیتون و نه وبلاکهای دیگر مطالب گمراه کننده نداشتند . سپس به زنانه ها رسیدم هم مطالبش را خواندم و هم مرد من سیمین غانم را گوش کردم . چقدر دلم گرفت
عشق چه راحت می تواند جای خود را به نفرت بدهد . دوست داشتن و کنجکاوی چه راحت جای خود را با بی تفاوتی عوض می کند . چگونه مرد به خود اجازه می دهد از صداقت زنی سو استفاده کند ؟ آخر چگونه می تواند احساس او را به بازی بگیرد ؟
و چرا گذشته ها دست از سرم برنمی دارند ؟؟؟؟
*
تو با شعر اومدی عاشق تر از عشق
چراغی با تو بود از جنس خورشید
کدوم طوفان چراغو زد روی سنگ ؟
کتاب شعرو از دست تو دزدید
*
بگو ای مرد من ای مرد عاشق
کدوم چله ازین کوچه گذر کرد ؟
هنوز باغچه برامون گل نداده
کدوم پائیز زمستونو خبر کرد ؟
*
سن شعرنه ن گلدین سئودادان سئودالی
الینده بیر چیراغ واریدی گوندن
هانسی طوفان چیراغی ووردو داشا ؟
شعر کیتابین اوغورلادی الیندن
*
دئنه ن ای یاریم ای سئودالی کیشی
هانسی چیلله بورادان گلدی گئچدی ؟
هله باغچا بیزه گول وئرمه میشدی
هانسی پاییز قیشا خبر یئتیرتدی ؟
...

2006-12-15

نگین و نرگس


روزهای اول مدرسه و ایام جوانی و کم تجربگی من بود . زنگ خورد و با دوستی صحبت کنان از دفتر مدرسه خارج شدیم . پرسید : نگین و نرگس کلاس شما هستند ؟ جواب دادم بله . گفت : به نگین نمره بیست ندهید حتی اگر حقش باشد . دختر لوس و بی مزه ای است ادا و اطوار درمی اورد و اعصاب آدم را داغون می کند . به نرگس نمره کمتر از بیست ندهید حتی اگر حقش نباشد . این کار شما برای سلامتی اش خوب است . به در کلاسم رسیدم و از او جدا شدم . اما حرفش ذهنم را به خود مشغول کرد . بنا به توصیه این خانم می باید دو کار نادرست انجام دهم و حق دو انسان کوچک را عمدی پایمال کنم . نگاهی به چهره خندان و پرجنب و جوش نگین انداختم . اگر او لوس بازی می کرد چه می شد . سپس نگاهی به نرگس انداختم سلامتی او چه ربطی به بیست داشت نفهمیدم . روزهائی گذشت . درس دیکته مشکلی نداشت . روز ارزشیابی از درس ریاضی و بقیه دروس رسید . اوراق ریاضی را با خود به خانه بردم و شب بعد از ابنکه همه خوابیدند و خانه به آرامش رسید ، من نیز با آرامش خاطر به اصلاح اوراق مشغول شدم و صبح روز بعد سر کلاس یکی یکی بچه ها را صدا کردم . اولین نفر را که صدا کردم نگین بود و بیست گرفته بود . کنجکاو بودم که رفتارش را ببینم . جلو آمد ورقه اش را گرفت و تا نمره بیست را دید ورقه را با دست راست بالا گرفت و درحالی که با صدای بلند می خندید گفت : بچه ها بیست گرفتم و سپس در حالی که می جهید رقص کنان به طرف نیمکت خود رفت و شادی کنان سر جایش نشست . راستش از خوشم آمد . چه خوب است که آدم احساس خوب درونیش را آشکار کند و دیگران را نیزبا شادیش خوشحال کند . اوراق را یکی یکی به دانش آموزان می رساندم . نفر آخر نرگس بود نوزده گرفته بود و من کنجکاو بودم که با دیدن نمره کمتر از بیست چه عکس العملی نشان می دهد . ورقه را که تحویل گرفت چهره اش در هم شد رنگش پرید و بدون اینکه حرفی بزند ورقه را تا کرد و سرجایش نشست و ورقه تا شده اش را داخل جیب کیفش گذاشت . از بچه ها خواستم ورقه شان را روی میز بگذارند تا با حل کردن در تخته سیاه اشتباهاتشان را یاد بگیرند . همه حرفم را گوش کردند بجز نرگس . وقتی از او خواستم ورقه اش را دربیاورد به آرامی گفت خانم یاد می گیرم . به نظرم می رسید که چشمانش سرخ شده است . اما دردش را نفهمیدم . او تا آخر وقت مدرسه حرفی نزد و از جایش نیز تکان نخورد . بعد از به صدا درآمدن زنگ آخر ، نرگس منتظر شد وقتی همه بچه ها بعد از خداحافظی از کلاس خارج شدند ، جلو آمد و در حالی که ورقه اش را به طرف من دراز کرده بود گفت : خانم معلم ترو خدا اینو ازم بگیر . نمیخوام به خونه ببرمش . پرسیدم : چرا نمی خواهی به خونه ببریش ؟ نمره بدی که نگرفتی ؟ جواب داد : آخه بابام از نمره کمتر از بیست بدش میاد . نتوانستم منظورش را و بهتر بگویم حرف دلش را بفهمم یک کمی نصیحت معلمانه کردم و روانه خانه شان کردم و خود به طرف خانه به راه افتادم . هنوز زیاد دور نشده بودم که احساس کردم قدمهای کوچک و کودکانه ای تعقیبم می کنند . به عقب که برگشتم نرگس را پشت سرم دیدم . پرسیدم : خانه شما هم این طرف است ؟ در حالی که بغض گلویش را گرفته بود گفت : نه خانم معلم . پرسیدم : پس چرا از این طرف می آیی ؟ جواب داد : آخه نوزده گرفتم . پرسیدم : نوزده چه ربطی به محله ما دارد ؟ جواب داد : آخه خانم معلم اگه به خونه بریم بابامون سرمون رو می بره . عصبانی شدم که مگر بابای شما قصابه ؟ این چه حرفیه که می زنی . وقتی زبان به سخن گشود فهمیدم که از پدرش بسیار وحشت دارد و از ترس نمی خواهد به خانه برود . دلداریش دادم که بابات عصبانی شده تهدیدت کرده مگه دل نداره ؟ آخه تو جگرگوشه اش هستی دلش نمیاد اذیتت کنه . وادارش کردم که به خانه برگردد و به راه خود ادامه دادم چند قدمی نرفته بودم که یک دفعه دلم شور زد و به عقب برگشتم . نرگس روی سکوی یکی از خانه ها نشسته بود و دورشدنم را تماشا می کرد به طرفش برگشتم و اشکهائی را که آرام از چشمانش سرازیر و بر گونه اش می ریختند دیدم . گفت : خانم معلم حالا بابامون از سرکار به خونه برمی گرده و کیفمون رو باز می کنه و ورقه رو می بینه . ورقه را از جیب کیفش درآورد و به طرف من دراز کرد . از دستش گرفتم و گفتم : به بابات بگو فردا به مدرسه بیاد ببینم چرا دختر گلی مثل تو رو اذیت می کنه .در حالی که گریه می کرد گفت : خانم معلم شما نمی تونید حریف بابامون بشید . اون همیشه میگه خانم معلم غلط می کنه . گفتم : نگران نباش من که نمی خوام تنهائی با او حرف بزنم از خانم مدیر و خانم ناظم و خانم پرورش هم میخوام کمکم کنند حتمن حرفی برای گفتن خواهیم داشت . چشمانش از خوشحالی برقی زد . با آستین روپوشش اشکهایش را پاک کرد . چشم گفت و خداحافظی کرد و در حالی که می دوید گفت : خانم معلم خیلی دیرمون شد تا رسیدن بابامون به خونه باید تو خونه باشیم
آن شب تا صیح به فکرنرگس و باباش بودم . صبح حساب این آدم را می رسم . مگر قصاب شده که با تهدید سربریدن دل جگرگوشه اش را خون می کند ؟ تازه زمانی که محصل بودم پدر یکی از همکلاسی هایم قصاب بود و این همکلاسی ما از پدرش راضی بود و از مهربانی و شوخ طبعی او برایمان حکایتها تعریف می کرد
فردای آن روز به مدرسه رفتم . مردی شیک پوش و خوش قد و بالا که کیف مهندسی به دست داشت منتظرم بود . خودش را معرفی کرد . این آدم پدر نرگس بود و من صفاتی را که دختر بر این پدر نسبت داده بود باور نکردم . با پدر شروع به صحبت کردم که مدیر و دوستان دیگر نیز به یاریم شتافتند . پدر مهندس بود و پنج پسر و یک دختر داشت یعنی نرگس ما سون بئشیک ( کوچکترین بچه ) بود و او آرزو داشت این دختر به هر قیمتی که شده دکتر شود و بعد از اینکه در ایران دکترایش را تمام کرد برای ادامه تحصیل به خارج از کشور بفرستد. افکار و نقشه های قشنگ و تحسین برانگیزی داشت . اما برای رسیدن به این آرزوی بزرگش روشی غلط و خطرناک برگزیده بود . آن روز او پافشاری کرد که تا بچه از یکی نترسد آدم نمی شود و او فرزندش را فقط به هدف خوب درس خواندن و دختر خوب شدن ترسانده است و بو آیه بو کلام ( به این آیه و خدا قسم ) که تا به این لحظه دست روی این دختر بلند نکرده است و ما هم نباید نگران حالش باشیم . او این بچه را از همه بیشتر دوست دارد و ماها چومچه آشدان ایستی ( کاسه داغتر از آش ) هستیم . در ضمن قول داد در پیشبرد اهدافش با ما همکاری کند . ما نیز از او خواهش کردیم که به جای تهدید تشویقش کند که نتیجه خوبی هم از زحماتش در مورد فرزند عزیزش بگیرد . ایشان به ظاهر توصیه های ما را به گوش جان سپرد و در خاتمه با احترام خاص و افتخار به وجود چنین مدرسه واولیای محترم مدرسه خداحافظی کرد و رفت و ما همکاران جوان و کم تجربه به خود بالیدیم که روز موفق و خوبی را آغاز کرده ایم و عقل معلم کهنسال پارسالی به این ترفندهای ما قد نمی دهد و ... . خلاصه من و دوستان خوشحال و مسرور از این پیروزی کارمان را شروع کردیم .آن روز در چهره نگران نرگس امید و شادی برق می زد .
روز بعد که وارد دفتر شدم مادری منتظرم بود دوستان متاثر و از کرده خویش پشیمان نگاهم می کردند . بله این زن مادر نرگس بود . با دیدن قیافه اش لزومی نبود سوالی بپرسم و در مورد دلیل مراجعه به مدرسه و دیدن من سوالی بپرسم . چشم راست کبودش ، اثر پنج انگشت درشت مردانه برصورتش سخن می گفت . آنچه را که می خواست به من بگوید باشدان دیبه ( از الف تا ی )خواندم . او آمده بود به ما پیشنهاد کند که دیگر بابای نرگس را به مدرسه دعوت نکینم . آمده بود با زبان حال به من و ما هشدار بدهد که اگر به دخترش نمره کمتر از بیست بدهیم قاتل بچه بی گناهش هستیم . پدر روشنفکر و تحصیلکرده دخترش را به سختی کتک زده بود که چرا حرف دلت را به معلم زده ای او معلم است یا منجی تو . اصلن به کسی چه مربوط است اوشاق منیم اوشاقیم ایسته رم دؤوه رم ایسته ره م سئوه ره م ( بچه مال من است دلم بخواد میزنم دلم بخواد می بوسم . و هرگونه که دلم بخواهد تربیتش می کنم ) . مادر را نیز به سختی زده بود گویا می بایستی مادر به فرزندش نصیحت کند که درمورد پدرش به دیگران حرفی نگوید . با اعصابی داغون وارد کلاس شدم . تا روی صندلی نشستم نرگس در حالی که انگشتش به علامت اجازه بالا بود و گوئی پای چپش نیز می لنگید ،جلو آمد و بدون مقدمه مقنعه را از سرش باز کرد بیخ گوشش از سیلی پدر سرخ بود و جای اثر انگشتش نمایان بود . گفت : خانم معلم اجازه دروغگو سگه . کی گفت بابای ما مارو به خاطر نمره بیست می زنه . کی گفته بابای ما بداخلاقه ؟ کی گفت که مشت و لگد بابامون خورده به زانومون و زانومون زخمی شده . ما فقط زمین خوردیم . در حالی که دوباره مقنعه اش را به سرش می بست . با بغض کودکانه اش ادامه داد که بابامون خودش گفته که اسب و خر لگد می زنند ، نه بابای ما . خانم معلم ما کتک نخوردیم که ادب شدیم . شما آدم بزرگها چقدر دروغگو هستید
زنگ به صدا درآمد وارد دفتر که شدم بحث ، بحث داغ نرگس بود دوستم سرزنشم می کرد که مگر اول سال بهت نگفتم که نمره بیست برای سلامتی نرگس مفید و ضروریست ؟ تازه خانم راهنمای تعلیماتی هم که برای بررسی کارمون میاد از دیدن این نمرات بیست پی در پی از خودش متشکر میشه که خیلی عالی راهنمائیمون کرده و تو اداره برای خودش امتیاز کسب می کنه . برای خودت هم خیلی خوبه درصد قبولیت بالا میره و روز معلم تاج نمونه بودن را بر سر مبارکت می گذارند . حداقل به مبارکی زحماتت یک تخته پتو و یا یکهزار تومان چک برای خرید کتابهای با ارزش و گرانبها تقدیم حضور مبارکت می کنند . درسته که با این پول نمی توانی کتابهای گرانبهای مورد نیاز معلمین بخری حداقل تقویم و دفتر خوب طرح درسی که میتونی تهیه کنی . مربی پرورش گفت : مگر نگفتم بابای این بچه مشکل روانی دارد ؟ ساققالیم یوخویدو سؤزومو اینانمادیز ( منظور چون جوان بودم حرفم رو باور نکردید ) مدیر می گفت : من فکر می کردم این آقای تحصیل کرده مهندس زبان آدمیزاد سرش میشه . و من یک ریز می گفتم
توبه ، توبه ،الله هیم پئشمانام توبه توبه خدایا پشیمانم
عفو ائت منی الله هیم پئشمانام مرا ببخش خدایا پشیمانم
بیست ندیر کی ، سنه قیرخی وئره ره م بیست چیست ، به تو چهل هم میدهم
داهی ساوادلییا دا تاولانمارام دیگر فریب باسوادها را هم نمی خورم
تا من باشم و نمره کمتر از بیست ندهم . ثوابیم یوخ بو یئکه لیقدا گوناها نییه باتیم ( کار درست ندارم ، حداقل مرتکب گناه به این بزرگی نشوم ) دیگر او کمتر از بیست نگرفت اما از شما چه پنهان که آن نه ماه سال تحصیلی سختی بود . همراه نرگس من نیز در اضطراب بودم . سالی که از اصلاح اوراق او چشم می پوشیدم و بیستش را می دادم و غلطهایش را تذکر می دام که یاد بگیرد
دیگر پریدن و جهیدن و رقصیدن نگین موقع بیست گرفتن برایم دلنشین نبود اما نمی توانستم احساس و نظرم را به او تحمیل کنم این شادی حق مسلم او بود و نمره بیست نرگس امان نامه موقت او

راستی دوستان سالهاست که سر کلاس نرفته ام آیا فکر می کنید این حکایتها همراه من از مدارس بیرون آمده اند یا حکایت همچنان باقیست ؟

2006-12-09

امان از عطیه خانم


اینجا چند روزیست که هوا سرد شده است . سرما از طرفی و باد از طرف دیگر آزارم می دهد . پنج شنبه صبح زود بلند شده و چائی داغی درست کرده و نوش جان کردم و برای رفتن سر کار آماده شدم . لباس گرم پوشیده و روسری سبز رنگم را نیز به سر بستم و گوشهایم از گزند سرما در امان ماند . سوار اتوبوس شدم . تا روی صندلی نشستم ، صدای ظریفی که به من نزدیک میشد توجه ام را جلب کرد . وای اول صبحی خدا به دادم برسد این عطیه خانم عزیز ماست . با سلام و احوالپرسی روبرویم نشست . عجب روزی را آغاز کرده بودم . نمی توانستم ایستگاه بعدی پیاده شوم دیرم می شد . ناچار صبر پیشه کرده و نشستم . عطیه خانم ما در حالی که به من می خندید شروع کرد به سوال پیچ کردن که این چیست به سرت بسته ای ؟ جواب دادم : به این می گویند روسری . باز خندید و گفت : من که نگفتم به این کفش می گویند . می گم این دیگه چیه که به سرت بستی ؟ دوباره جواب دادم : ما به این روسری یا لچک یا چارقد می گوئیم . دوباره با خنده مسخره آمیز پرسید : من که لغت معنی ازت نپرسیدم میگم برای چی به سرت بستی ؟ جواب دادم : هوا سرد است و بسته ام که از سرما در امان بمانم . باز خندید که شاختا آپارماز کی ( یخبندان ترو نمی بره که ) اینو از سرت باز کن خیلی مسخره دیده میشی . داشتم کلافه می شدم که او باز ادامه داد که : بهت نمیاد یک خانم باید به فکر ظاهرش هم باشه . ببینم نکنه از دامادت می ترسی ؟ حتمن اون خواسته که روسری سرت ببندی . گفتم : نه دامادم نخواسته اون طفلکی که کاری به کارم نداره ودر زندگی من دخالت نمی کنه و آدم عاقلی است و می داند که اجازه ندارد در طرز لباس پوشیدن و زندگی دیگران دخالت کند . در ضمن جوان کم حرفی هم هست و دیل اوتی یئمییب ( علف پرحرفی نخورده ) . از کجا این فکر به ذهنت رسید ؟ اما نه خیر این خانم ول کن معامله نبود . توجهی هم به سوالم نمی کرد و یک ریز حرف می زد که گویا من چندین سال است که این طرف هستم و فکر و نگرشم عوض نشده و روشنفکر نشده ام . و گویا ما ایرانیها هر جا که می رویم آبروی وطن را می بریم . در پاسخش گفتم : حق با شماست ما ایرانیها آدمهای شگفت انگیزی هستیم هر جا هم که بریم تغییری نمی کنیم در زندگی دیگران دخالت می کنیم ، پرحرفی می کنیم . .... حرفم را ناتمام گذاشت و گفت : حق با شماست این ایرانیها همه شون غیر قابل تحمل هستند برای همین هم من دلم نمیخواد باهاشون رفت و آمد داشته باشم . ای بابا من سؤزو آتدیم یئره صاحابی گؤتوره ( من حرفو به زمین انداختم که صاحبش بردارد ) منظور این همه حرف راخطاب به عطیه خانم گفتم و او هیچ به روی خودش نیاورد و دوباره تکرار کرد که این روسری مسخره را از سرم باز کنم . حالا دیگر صبرم تمام شده بود و می خواستم خیلی صریح و واضح به اوبگویم : آخر خانم عزیز به شما چه ربطی دارد . اما به خودم گفتم لعنت خدا بر شیطان و در ایستگاه بعدی خداحافظی کرده و پیاده شدم و تا اتوبوس بعدی صبر کردم و معلوم بود که دیرم شد
نمیدانم چه شد ، در حالی که منتظر اتوبوس بودم به یاد روزی از روزها افتادم که آقا شوهره به من سفارش کرد که وقتی نیاز به کاغذ و خودکار و نوشت افزار دیگر داشته باشم از بچه ها نگیرم و از او بخواهم . همان روز رفت و دو بسته کاغذ خرید وتوی اتاق خودش گذاشت تا من هر وقت احتیاج داشتم از او بخواهم . برایم خواستن چیزی از او خیلی سخت بود وقتی در مقابلش می ایستادم خودم را گدا حس می کردم . اما پس از دو سه روزی بالاخره تصمیم گرفتم از او کاغذ بگیرم که لازم داشتم . وارد اتاقش شدم و گفتم : کاغذ لازم دارم . پرسید : برای چه ؟ از این سوالش حالم به هم خورد یعنی چی ؟ اما با این حال جواب دادم : برای نوشتن . با خشم گفت : میدانم برای نوشتن اما کاغذ را میخوای چیکار کنی ؟ این سوال دیگر خیلی مسخره بود . شاید اشتباه کلامی بود . اما من یک لحظه صبرم تمام شد و جواب دادم : میخوام خرد کنم توی آبگوشت بریزم و بخورم . آقا را می گوئید از فرط عصبانیت سرخ شد و گفت : از اتاق برو بیرون و گرنه قه تدان گلدی تیه وه ( وگرنه قندان رو پرت می کنم رو سرت ) به سرعت از اتاقش بیرون آمده در را بستم و در حالی که خنده ام گرفته بود وارد اتاق نشیمن شدم . بچه ها هم از صدای خشمگین او ترسیده بودند و هم خنده بیجای من موجب تعجبشان شده بود . اما من نمی توانسم جلوی خنده ام را بگیرم . آقا بعد از نیم ساعتی صدایم کرد و گفت : خوب شد از اتاق بیرون رفتی و گرنه من خیلی عصبانی شده بودم و ممکن بود خطائی سر بزند . میدانی که من عصبانی هستم هر چه می گویم بگو چشم و قال قضیه را بکن . سرم را پائین انداختم چونکه نمی توانستم جلوی خنده ام را بگیرم لبهایم را محکم به هم دوخته بودم و صورتم نیز سرخ شده بود . او فکر می کرد از حضور مبارکش خجالت کشیده سرخ شده ام . یک کمی دلش به حالم سوخت و نصیحت کرد . به خواست خدا لباسهایش را پوشیده و عازم بیرون بود و قرارشان این بود که شب به خانه نیایند چون در هلند در اداره ای کار مهمی داشت و می بایست قرارداد مهمی را امضا کند . غافل از اینکه آن روز شنبه بود و شنبه و یکشنبه ها اداره ها تعطیل است . اما به من چه بگذار فکر کند که باورش کردم . از خانه که بیرون رفت ، برای خندیدن آزادی یافتم خندیدم و خندیدم و خندیدم و چه تلخ خندیدم . آن چنان که از شدت قاه قاه خنده اشک از چشمانم سرازیر شد . دو فرزندم دوره ام کردند و سعی در آرام کردنم داشتند . اما صدایشان را می شنیدم که یکی می گفت : اگر این چنین پیش برود مادرمان یکی دو سال دیگر در آسایشگاه روانی بستری خواهد شد . و آن یکی می گفت : خدایا تو کجائی چرا این زن را نمی بینی ؟ و آنگاه دوتائی برای سلامتی ام دعا کردند . می گویند دعای جوانان غریب زود مستجاب می شود و به یقین خدا صدای آنها را شنید و مرا دید . در این حال و هوا بودم که اتوبوس سر رسید و من با تاخیر قابل توجهی سر کار رفتم و خانم رئیس با دیدنم خوشحال شد و گفت : بس دیر نکرده ای نگرانت شدیم . بعد اورزولا و دوست دیگرم سوال پیچم کردند . گفتم که داخل اتوبوس یکی داشت باشیمین اتین دنلیردی ( سرم را نوک می زد ومی خورد ) اورزولا دستی به سرم کشید و با تعجب پرسید : مگر می شود سر کسی را نوک زد و خورد ؟ مجبور شدم با زبان الکنم برایش مناسبت این ضرب المثل را توضیح دهم . داشتم با او صحبت می کردم و می گفتم که یادآوری تلخیهای گذشته اذیتم می کند . او گفت : ما آلمانیها ضرب المثلی داریم که می گوئیم گذشته گذشت ، آینده سورپریز است ، امروز خوش باش
مادربزرگم وقتی دعایم می کرد می گفت : آخیریندان یارییاسان بالا ( منظور از سالهای آخر زندگیت خیر ببینی فرزند ) در جوابش می گفتم : آخشامین گونو تئز باتار ( خورشید عصر زود غروب می کند ) و او می گفت : گرمای خورشید عصر لذت دیگری دارد
دوستان امروز یاد شعر گلچین گیلانی افتادم . همان شعری که سالها تدریس کردم . اکنون مفهومش را درک می کنم
بشنو از من کودک من
پیش چشم مرد فردا
زندگانی خواه تیره
خواه روشن
هست زیبا ، هست زیبا ، هست زیبا

2006-12-03

اعدامی

صبح یکی از روزهای پائیزی دست دختر کوچکم را در دست گرفته از خانه بیرون آمدم . پیچ دوم کوچه را نگذشته بودم که باش منیم باش آتامین ( با پدرم روبرو شدم ) . پدرم در حالی که سنگک داغ تبریز از بازویش آویزان بود به ما نزدیک شد . پس از سلام و احوالپرسی مختصر گفت : به خیابان که رسیدی سرت را به طرف راست برنگردان . وسط خیابان جرثقیلی ایستاده و جسدی از آن آویزان است و جمعیتی به تماشا ایستاده اند . سعی کن این بچه جسد را نبیند . پرسیدم : چرا او را آویخته اند ؟ جواب داد : چرایش را من نیز نمی دانم هر کسی حکایتی تعریف می کند . با چرایش کاری ندارم با آویزان شدنش در وسط شهر حالم به هم خورد اول صبحی با چه اشتیاقی از خانه بیرون زدم تا سنگکی داغ بخرم و با مادرت صبحانه بخوریم . بورنوموزدان گلدی ( زهرمارمان شد ) . اصلن درست نیست که بچه مدرسه ای چنین صحنه ای را ببیند . از پدرم خداحافظی کرده و به راه خودم ادامه دادم . توی این فکر بودم که آخر قدیم نیست که جارجیها جار بزنند و جسد مجرمی را از دروازه شهر آویزان کنند یا در کوی و برزن بگردانند تا عبرت دیگران شود . حالا عصر ارتباطات است . می توانستند به وسیله رسانه ها خبر را بدهند و طرف را در پشت درهای بسته مجازات کنند . تازه اعدام مجازات بدی است و نباید کسی را به هر دلیلی هم که باشد کشت . با این حال و هوا کوچه پس کوچه های طویل و عریض را پشت سر گذاشته وارد خیابان شدم مردم به تماشا ایستاده بودن و تعدادی نیز به طرف جرثقیل در حرکت بودند . فوری به سمت چپ پیچیدم و راه خودم را ادامه دادم و در مقابل سوال دخترکم ، گفتم تئاتری زنده و ترسناک پخش می شود که تماشا کردن ما کار درستی نیست . او نیز به عقب برنگشت . در بین راه سخن مردم در مورد این جسد بود یکی می گفت به دختری تجاوز کرده ، دیگری می گفت پدر را کشته و دختر را دزدیده و آن یکی می گفت .... بالاخره به مدرسه رسیدیم . آنجا هم بحث این اعدامی بود . از دهان هر کدام از ما آوازی بلند بود . بالاخره دوستی یکی از بانوان اولیا را به ما معرفی کرد و گفت این خانم همسایه خانه ای است که آن فاجعه شوم آنجا اتفاق افتاده و ایشان بهتر می توانند ماجرا را تعریف کنند و خانم گفت : چهارنفر به قصد دزدی شبانه وارد خانه یک نظامی درخیابان ... شده دست و پای زن و مرد را بسته و هرچه پول و طلا و اشیای قیمتی بوده برداشته متوجه دختر جوان خانه که نامزد بوده شده اند گویا دختر تلاش کرده که پلیس را از ماجرا خبر کند که آنها غافلگیرش کرده بودند . یکی از آنها چشم طمع به دختر دوخته و هر چه پدر التماس کرده که به دخترم کاری نداشته باشید . در فلان بانک پول زیادی دارم که چک امضا می کنم و بروید صبح زود از بانگ برداشت کنید و به شرافتم قسم که پلیس را خبر نمی کنم به گوشش نرفته و آن سه نفر از دوستشان خواستند که پیشنهاد مرد را بپذیرد و دست از سر دختره بردارد . اما او قبول نکرده و به خیال خود خرده حسابی با مرد نظامی داشته که می خواسته تصفیه کند و جلوی چشم پدر و مادر به دختر تجاوز کرده و پا به فرار گذاشته اند که هر چهارنفر دستگیر شده و حکم اعدام این مرد صادر و اجرا شده است . شما که با اعدام مخالفید گناه دختری که قربانی این جنایت کثیف شد چیست ؟ آیا فکر می کنید نامزدش بی گناهی او را درک خواهد کرد ؟ شما اعدام را برایش غیرعادلانه می بینید . در حالی که من این حکم را خیلی کوچک می بینم . شما که نمی دانید این پدر و مادر و دخترش چه می کشند . همه ساکت شدیم . هیچ کس حرفی نمی زد . چه حرفی داشتیم که بزنیم ؟ بالاخره یکی از دوستان گفت : آویختن وسط خیابان کار درستی نیست . او در جواب گفت : هر کسه نی اؤز دیلینه ن دانیشدیر ( با هرکسی باید به زبان خودش سخن گفت .) کم نیستند آدمهای خوک صفتی مثل این آدم . بگذارید درس عبرتی برای امثال این خوکها باشد .
بعد از ظهر که از مدرسه برمی گشتم جرثقیل را برداشته بودند . اما هنوز در مورد این فاجعه و آن اعدامی سخن می گفتند . با خود فکر می کردم که آیا با اعدام این آدم دل پدر و مادر پیر خنک شد ؟ آیا آنها از ته دل خوشحال شدند ؟ بعد از اعدام آبروی دخترشان به خودش بازگشت ؟ مغزم دیگر کار نمی کرد.
مدتی بعد گفتند که دختر نامزدیش را به هم زده و ترک وطن کرده است . باز شایعات تمام شدنی نبود . می گفتند که نامزد حلقه را پس فرستاده ، نامزد پیشنهاد کرده که بیا از این کشور برویم ، ... اما واقعیت این بود که نامزدی به هم خورده و یک قربانی فلک زده خانه و کاشانه اش را رها کرده و ترک یار و دیار کرده است . هر کسی داستانی می گفت و شعری می سرود و من حکایتش را اینجا نوشتم و چنین سرودم .
...
جانیم چیخدی نئینییم ؟ جانم درآمد چه کنم ؟
یاریم گئتدی نئینییم یارم رفت چه کنم ؟
مالیم گئتسه غم یئمه م اگرمالم از دستم می رفت غم نمی خوردم
آبریم گئتدی نئینییم ؟ آبرویم رفت چه کنم ؟
...
عزیزینه م من گونه عزیزم به روز من
چیخمامیشام من گونه به روز خوش نرسیدم
بؤیوک دوشمنم بئله دشمن بزرگم نیز
هئچ قالماسین من گونه دچار نشود به روز من
...
عزیزیم آغلار یانار عزیزم می گرید و می سوزد
گؤزلریم آغلار یانار چشمانم می گرید و می سوزد
دردیمی داغا دئسه م اگر دردم را به کوه بگویم
اود توتوب داغلار یانار آتش می گیرند و می سوزند کوهها هم
...
فلک منه اوخ ووردو فلک به من تیر زد
یارام اوسته دوز ووردو بر زخم من نمک زد
گئتدی بیرده قاییتدی رفت و دوباره برگشت
باشاردیقجا چوخ ووردو تا جائی که می تونست زیاد زد
...
به من چه که حکم اعدام خوبست یا بد ؟ به من چه که مجازات این خلافکار به این شکل درست بود یا بد ؟ دارم به انسانی فکر می کنم که قربانی عملی پلید شده است . فکر می کنید زخم این فاجعه وحشتناک در دلش التیام یافته ؟