2010-04-24

خداحافظ پدرم

یاورم نیست پدر رفتی و خاموش شدی

*
عزیزیم بیر - بیر دوشر
یارپاقلار بیر - بیر دوشر
آتامین شیرین سؤزلری
یادیما بیر - بیر دوشر
*
بو داغلار اوجا داغلار
هامی دان اوجا داغلار
آتام اؤلوب بو درده
دؤزوم من نئجه داغلار؟
*

2010-04-18

سوپر استار جدید آلمان

دیشب قبل از شروع برنامه سوپر استار ، مهرزاد مرعشی را با رقیبش مئنوین مقایسه کردم. تا اینجا هر دو خوب پیش آمده اند. مئنوین رقیب سر سخت مهرزاد است. اما من می خواستم مهرزاد سوپر استار شود . اول این که ایرانی است و به قول پینار( دوست ترکیه ای ام که با اول شدن سرتاپ ارنر در ایورو ویزیون خوشحال شد که نام کشورش نه به عنوان جنگ و جنگ طلب و ستیزه جو و دیکتاتورو فقیر و بی سواد بلکه به عنوان سمبل هنر و شادی در برنامه های مختلف مطبوعاتی بر زبان ها و قلم ها جاری شد ) نامش در دنیای وانفسای مرگ و جنگ و بگیر و ببند به شادی بر زبانها خواهد درخشید. وقتی می خواند لحظاتی آدمی را از دنیای خاکستری به عالم سبز و شاد می برد. دوم این که خانواده ای دارد. برای خودش کسی است. خلافکارهم نیست.
در برنامه دیشب خانواده مئنوین سرخ پوش و خانواده مهرزاد مرعشی سبز پوش بودند. کار داشتم و تلویزیون باز بود هم تماشا می کردم و هم کارم را انجام می دادم . هنگام اجرای ترانه آخر مهرزاد ، صحنه سبز سبز شد .لباس سبز مهرزاد با نور سبز صحنه درآمیخت و الحق صحنه بسیار زیبائی خلق کرد. نظرات تماشاگران و سه نفر داور موجب شد که مهرزاد را برنده مسابقه بدانم.
ساعت یازده و نیم شب احساس خستگی کردم . دیگر حوصله تماشا کردن نتیجه برنامه را نداشتم. می خواستم بروم و بخوابم . اما چشمم به کنترل تلویزیون افتاد و شیطان جنی وسوسه ام که که باز کنم و ببینم این پسر ایرانی وقتی خبر سوپر استار شدن یا نشدن خود را می شنود چه عکس العملی از خود نشان می دهد. سال های قبل دیده بودم که طرف به محض شنیدن اسمش جیغ می کشد یا این طرف و آن طرف می جهد. تلویزیون را باز کردم. هر دو کاندیدا ایستاده بودند نور آبی رنگ بر لباس آبی مئنوین و نور سبز بر لباس سبز مهرزاد می درخشید. می دیدم نفس در سینه پدر مهرزاد حبس شده است. پیرمردی با قیافه ای صد در صد ایرانی که مرا به یاد سید عطار بازار بزرگ تبریز می اندازد. می خواستم به او بگویم اگر پسرت اول نشد غمی نیست او مقام دوم را کسب کرده است تلاشت در ولایتی غریب به نتیجه رسیده است. امان از این مجری برنامه مارکو ، سخن را طول می دهد و به قول مادربزرگم آغزینی پیچاق دا آشمیر ( چاقو هم دهانش را باز نمی کند. ) بالاخره دهانش چرخید و گفت سوپر استار سال 2010 آلمان مهرزاد مرعشی با 56،4 درصد انتخاب شد. مهرزاد خوشحال شد اما نه جیغ کشید ، نه پرید و نه جهید . با ادبی که مخصوص ایرانیان است جلو رفت. مئنوین بسیار غمگین و پریشان شد. قیافه اش شوکه به نظر رسید. گویا که توی دلش گفته بود که چیخیب اوتوروب ( برنده شده و کار تمام است. ) اما در قمار زندگی صد در صد امیدوار بودن خطرناک است. روح و دل و جان را آزار می دهد. پدر مهرزاد روی صحنه آمد. نگاهم به رفتارش بود. او اول به سراغ رقیب پسرش رفت او را در آغوش کشید و سپس به طرف پسر خود رفت. نیم ساعتی به دلداری رقیبی گذشت که بسیار پریشان بود.
دلخوشی آدم دراین ولایت غریب به شنیدن نامهای آشنا و موفق هموطنان است. به خانم وکیل موفق ایرانی که هر وقت به او زنگ می زدم با مهربانی و بدون توقع ترمین به سوالاتم پاسخ می داد با مهر فراوان راهنمائی ام می کرد. به دکترایرانی که دوست آلمانی ام معرفی کرده و سفارش کرده که اگر همکارش آنجا باشد وقت را به عقب بیانداز این دکتر خیلی خوب معالجه می کند و درد آدم را می داند. آدمی در غربتستان به نامهای خوش هموطنان دلخوش است.
برای این جوان و همه جوانان سخت کوش در تمام مراحل زندگی آرزوی موفقیت می کنم.
*



*



*

2010-04-17

درد دل این دوست

تازه دور هم جمع شده بودیم که ایونا آمد و با بی حوصلگی سلام کرد و روی صندلی روبروی مان نشست . مربی هنوز نیامده بود. او با دوست روس اش صحبت و درد دل می کرد. چند روز پیش با من درد دل کرده بود. درد کمر و دیسک کمر و عمل جراحی ناموفق و زندگی پر از گرفتاری و مشکلات ، پیرش کرده است . سن اش بیشتر از آنچه که دیده می شود نشان می دهد. داشت همراه با درد دل گریه می کرد. بریژیت که بغل دستم نشسته بود گفت : « چی شده ماما ؟ چرا گریه می کنی؟»
ایونا عصبی تر شد . برای این که جوابی بدهد و او را ساکت کند، گفت :« کمردرد دارم دیسک کمر از پایم انداخته.»
بریژیت ساکت نشد برای سلامتی اش هم دعا نکرد بلکه چنین ادامه داد که :« هفته ای سه بار برو استخر.»
ایونا با بی حوصلگی جواب داد :« رفتم .»
بریژیت گفت :« اوه مامان ! یعنی استخر خوبت نکرد ؟ توی داروخانه فلان پلاستا هست . برو بگیر و به کمرت بچسبان .»
ایونا این بار با عصبانیت جواب داد :« خریدم.»
بریژیت گفت :« اوه مامان ! برو فلان جا و فلان دارو را بگیر و با فلان گیاه بجوشان و .. چنین کن ... بعد چنان کن .. »
ایونا دیگر جواب نداد. حوصله ام از این تجویزهای بریژیت سر رفت گفتم :« عزیز من مگر شما پزشکی که همین طور پشت سر هم دارو تجویز می کنی ؟ ولش کن .»
گفت :« نه مامان ، اما اینها رو از مادربزرگم یاد گرفتم خیلی موثر هست هر وقت من کمر درد دارم استفاده می کنم یک ساعت طول نمی کشد که خوب می شوم.»
گفتم :« این توصیه ها رو تو دفتر خودت بنویس که یادت نرود . یک موقع لازمت می شود. مگر نمی بینی اعصابش داغون است ولش کن.دیگر هم مامان صدایش نکن. او جوان است و چهره اش سالخورده نشان می دهد.»
گفت :« اوه مامان ! ما به خانمهائی که حتی یکی دو سال از ما بزرگتر باشند به احترام مامان می گوئیم . من خواستم احترامش بکنم. مسلمانا یاخجی لیق یوخدو / برای مسلمان خوبی نیامده . »
برای افریقائی ها ، مامان صدا کردن به قول خودشان نوعی احترام است اما ایونا دوست ندارد او را مامان صدا کنند . چند بار هم گفته ایم اما این طفلکی عادت کرده و ترک عادت به موجب مرض است.
اشکهای سرازیر شده ایونا ناراحتم می کرد. گوئی که هر جا بروی آسمان همین رنگ است. یاد مرحوم دبیر تاریخمان افتادم که در مورد یکی از دبیرانمان که بسیارگرفتار بود می گفت :« آقا طلاقت نمی دهد ، خاک توی سرت چرا گریه می کنی ؟ تو طلاقش بده . حالا هر چند سال می خواهد طول بکشد مهم نیست. حالا اگر روی صفحه کاغذ نوشته نشود چه می شود؟ همین که دلت طلاقش را داد ، همین که دلت از خانه اش بیرونش کرده برایش کافی است. چرا دیگر گریه می کنی؟ شاید فکر می کنی که گریه یک نوع تسلی است. شاید گریه در لحظات ناامیدی و ناتوانی تنها کاری باشد که از دست آدمی برمی آید اما ترک کردنش موجب می شود که آدمی در تلخ ترین لحظات نیز فکرش را به کار بیاندازد و درست ترین تصمیم را بگیرد. باور نمی کنم گریه بر هر درد بی درمان دوا باشد
*

سوپر استار

برنامه سوپر استار را که هر ساله برگزار می شود تماشا می کنم. دل و جرات و اعتماد به نفس هزاران پسر و دختر جوان که کاندید می شوند و فکر می کنند سوپراستار هستند و صدائی دلنشین دارند ، جالب است. مادرانی که بچه شان را تشویق می کنند و به مسابقه می فرستند مرا یاد ضرب المثل سوسکی می اندازد که به بچه اش می گوید آنان قول بودان قربان ( مادر به فدای دست و پنجه ات ) یا قارقایا دئدیر گئت لاپ گؤزل اوشاقی تاپ گتیر گئتدی لاؤز اوشاغین گتدی ( به کلاغ گفتند برو خوشگلترین بچه را بیاور رفت و بچه خودش را آورد.) یا پسری مثل مندرس که با آن صدایش ادعای مایکل جکسون بودن را دارد و پنج سال است که مدام می آید و در همان مرحله آزمایشی بیرون می رود و باز سال دیگر چهره عوض می کند و برمی گردد. نظرات تلخ و گزنده و گاهی بی ادبانه دیتا بولن به این افراد خود بحث دیگری است.
امسال در همان مرحله آزمایش صدا پسر جوانی وارد اتاق شد. تا خود را معرفی کرد « مهرزاد مرعشی » فهمیدم که ایرانی است. گفتم چطور جرات کرده به اینجا بیاید و طعنه و زبان تلخ و زهر آگین دیتا بولن بدرقه راهش شود؟ عجب حوصله ای دارد این پسر! اما وقتی زبان به خواندن گشود و موجب تحسین سه نفر ژوری قرار گرفت و دیتا بدون بحث و کلمه ای برگ قبولی را به طرفش دراز کرد ، فهمیدم که جز ده نفر اول است. او هر بار متفاوت خواند و زمانی که
این ترانه را خواند. یقین کردم که جز دو نفر اول است. همین طور هم شد. امشب قرار است مهرزاد و مئنوین روی صحنه بروند و تماشاگران بین این دو، یکی را به عنوان سوپراستار آلمان را انتخاب کنند. ایرانی ها در آلمان کم نیستند با هر زنگ ، این جوان یک قدم به سوپر استار شدن نزدیک تر خواهد شد.
*

مهرزاد مرعشی سوپر استار سال 2010 آلمان شد







2010-04-13

سر کلاس ژیمناستیک

وارد سالن که شدیم ، دوستان لهستانی را غمگین دیدیم . سقوط هواپیما و کشته شدن رئیس جمهورو همسرش همراه با هشتاد و هفت نفر از دولتمردان و اشخاص سرشناس اندوهگینشان کرده بود. کسی توجهی به جنس هواپیما که توپولوف بود نمی کرد. فقط اندوهگین دولتمردان و مرگ نابهنگامشان بودند. ورزش همراه با موسیقی ملایم شروع شد. دوستان لهستانی شوق و علاقه ای به حرکات ورزشی از خود نشان ندادند. غم آنها ما را نیز غمگین کرد. تمرین زودتر از وقت همیشگی تعطیل شد. برای نوشیدن قهوه و گپ و گفتگو به کافه تریا نرفتیم و بی حوصله و افسرده به خانه ها برگشتیم.
از این هفته خوشم نیامد . همه اش خبر مرگ شنیدم. دلم گرفت.
داغلار باشی قار ایمیش
قاردان بیر آنبار ایمیش
سؤزده شیرین دونیانین
اصلی زهر ماریمیش

**

آلمانی ها به این گل

می گیوند Geldbaum

2010-04-12

گفتگوی دو دلداده

سوار قطار شدم. مسیرم یک کمی طولانی بود. روی صندلی نشستم . قطار پنج دقیقه در ایستگاه توقف داشت. دختر و پسر جوانی سوار شدند. دختر روپوش کوتاهی پوشیده بود. روسری اش را محکم بسته بود و یک تار مویش نیز دیده نمی شد. آرایش ملایمی کرده بود. روبرویم نشست و پسر بعد از نگاه به دور و برش بغل دست دختر نشست. بیشتر صندلی ها خالی بودند و بجز این دو جوان ، مسافر ترکیه ای داخل قطار نبود. فکر کردند من آلمانی هستم و زبانشان را نمی فهمم. نگاهشان به همدیگر عاشقانه بود. پسر عاشقانه گفت :« عزیزم ، سوگلی من ، چی می خواهی ؟ هر چه بخواهی به چشم.»
دختر با ناز گفت :« می دانی جهیزیه ام آماده هست همه چیز داریم . احتیاجی به تهیه وسایل خانه نیست. اما خوب می دانی که باید شیربها تهیه کنی . به احتمال قوی مادرم یک دست النگو بخواهد . از همانها که تازه مد شده و همه مادرها می خواهند.»
پسر جواب داد :« چشم عزیزم می خرم. طلا و جواهرات دنیا فدای چشمان زیبایت.»
دختر گفت :« یک مسئله دیگر هم هست. پدر و مادرت که تنها نیستند . دو تا برادرت با زن و بچه شان ، خانه پدرت هستند. فکر می کنم بهتر است که ما خانه مستقل بگیریم. یکی قسطی می خریم و مستقل می شویم. به پدر و مادرت از همین حالا بگوکه مخالفت نکنند.»
پسر گفت :« خانه و ملک و کاخ و سرای فدای تار مویت . خانه هم می خریم . عروس خوشگلم. تو را به خانه مستقلمان می برم. تو لایق کاخ و قصری.»
دختر گفت :« دلم می خواهد به تحصیلاتم ادامه بدهم و بعد هم اگر کار خوب پیدا کردم ، سر کار بروم. خانه نشستن و خانه دار بودن را دوست ندارم. »
پسر جواب داد :« قربان تحصیلاتت بروم . هر چه دوست داری بکن . من هم دوست دارم زنم تحصیل کرده و اجتماعی باشد . مگر خدای نکرده با یک برده دار سر و کار داری که این حرفها را به زبان می آوری ؟»
دختر لبخندی زد و سرش را پایین انداخت و پسر شروع به صحبت کرد و گفت :« می دانی من دوست دارم هر شب جمعه مهمان داشته باشم . با دوستان دوران مجردی دور هم جمع شویم و بگوئیم و بخندیم و زنم سفره رنگارنگی آماده کند و از هرنوع غذا و کیک و خوردنی پخته و آماده کند. من یک مقدار کم حوصله ام و اگر نواقصی در کار باشد چنان بر کله آدم می کویم که کله اش در یک چشم به هم زدن له شود.»
دختر گفت :« غذا و کیک و پذیرائی مشکلی ندارد. مهمان نوازی و مهمان دوستی رسم و عادت ماست. خانه بدون مهمان صفائی ندارد.»
پسر گفت :« می دانی من از سر و صدای بچه ها خوشم نمی آید . اگر چه برادرهایم هر کدام پنج تا بچه دارند. خوب هزینه اش را دارند و دارندگی و برازندگی . اما مسئله هزینه نیست. من حوصله ندارم. بچه فقط دو تا . یکی پسر و دیگری دختر. می دانی وقتی چیزی باب میل من نباشد چنان مشتی بر مخ آدم می زنم که نتواند از جا برخیزد.»
دختر گفت :« پسر و دختر بودن که دست آدم نیست. قسمت است و علم پزشکی می گوید ژن تصمیم می گیرد نه انسان. مهمترین تصمیم گیرنده نیز خداست. باید از خدا بخواهیم. »
پسر باز با لبخند گفت :« من و دوستان دوران مجردی با هم قرار گذاشته ایم شنبه ها به دیسکوی خودمان برویم و تا صبح به یاد جوانی هایمان بنوشیم و برقصیم و خوش باشیم. خوشم نمی آید وقتی صبح خسته و بی خواب به خانه رسیدم ، یکی اخم و تخم کند و شکایت به پدرم ببرد.می دانی که من دستم خیلی سنگین است . آن وقت از کوره در می روم و یک سیلی محکمی بیخ گوش آدم می زنم که پرده گوشش پاره شود و مادام العمر کر بماند.»
حرفهای پسر داشت خفه ام می کرد.یعنی چه همه اش می زنم و می کوبم . داشتم از کوره در می رفتم که بخودم گفتم آخر به من چه ( ایکی کؤنول بیر اولسا سامانلیق سئیران اولار / دو قلب اگر همدیگر را بخواهند کاهدونی گلستان می شود.) که گویا صبر دختر نیز تمام شد و از کوره در رفت و در حالی که دندانهایش را بر هم می فشرد و لبخند تلخی بر لب داشت گفت :« عزیزم ، آن آدمی که تو می خواهی چنین و چنان بزنی شل و چلاق است؟»
پسر با تعجب و با صدای یک کمی بلند گفت :« نه عزیزم! چطور مگر ؟»
دختر گفت :« خوب آن آدم هم به جای سه تای تو یکی می زند که هم کله ات له شود ، هم نتوانی از جای برخیزی و هم پرده هر دو گوشت پاره شود.»
پسر مات و حیران به دختر چشم دوخت. شاید انتظار چنین جوابی را از محبوب خجالتی اش نداشت. به مقصد رسیدم . از جای برخواستم لبخندی بر دختر زدم و پسر با اشاره چشمانم فهمید که می خواهم بگویم بیرین ویرارسان اوچون یئییرسن / یکی بزنی سه تا می خوری.
از قطار پیاده شدم و هنگام رد شدن از کنار پنجره قطار دو جفت چشم عاشق را دیدم که تماشایم می کردند و با لبخند از من خداحافظی می کردند. آنها تازه متوجه شده بودند که همه حرفهایشان را فهمیده ام
.
*

2010-04-10

ماجرای یک هدیه

روزی روزگاری داشتم این غزل حافظ را می خواندم
شرابی تلخ می خواهم که مرد افکن بود زورش
که تا یکدم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش
مهمان عزیزی صدایم را شنید. رفت و روز بعد شیشه ای شراب برایم هدیه آورد. من نیز به رسم خودمان هدیه را از او گرفتم و تشکر کردم و داخل ویترین کنار لیوانهایم گذاشتم. چند هفته ای از این ماجرا گذشت. روزی عطیه خانم به خانه مان آمد. داشتیم چائی می خوردیم که چشمش به شیشه شراب افتاد و با تعجب گفت :« وای خدا مرگم بده شما هم ؟ »
گفتم :« خدا نکنه ! چرا خدا مرگتون بده؟ »
گفت :« یعنی شما هم شراب می خورید ؟ آن هم از نوع کهنه اش؟ حالا ویسکی هم می خورید؟ پسته مزه خوبی برای ویسکی است و ... »
من که تازه متوجه منظور عطیه خانم شده بودم ، موضوع را به شوخی برگذار کردم و گفتم :« نه بابا من شنیدم انار و نارنج مزه خوبی برای ویسکی یا شراب هستند . مگر نشنیدی که می گویند
شرابین مزه سی ناردی ناریشدی / مزه شراب انار و نارنج است
یاریمنان کوسدوم یالواردی باریشدی آ دیلبر / با یارم قهر کردم التماس کرد و آتشی کرد
همراه با لبخندی ملیح بر لب گفت :« می دانم اهل شراب و الکل نیستی . این شیشه ناقابل را می خواهی چه کار ؟ یک دفعه شیطان وارد خانه ات می شود و وسوسه ات می کند و شیشه بهت چشمک می زند و می خوری و گناه می شود. بهتر است به من بدهی . در جمع یاران باز می کنیم می خوریم به جان عزیزت دعا می کنیم. این پیشنهاد را به خاطر خودت می کنم . برای من فرقی نمی کند.»
گفتم : « عزیز من هدیه ای که از دوست می رسد برایم ارزش دارد و به کسی هم نمی دهم. نگران شیطان هم نباش که نمی تواند وسوسه ام کند. دستت هم درد نکند که اینقدر به فکر من هستی. خودت مواظب باش که شیطان وسوسه ات نکند و کتاب مرا به موقع برگردانی و پشت جلدش هم شماره تلفن و اعداد و ارقام ننویسی .»
پافشاری و من اؤلوم سن اؤلمه او تاثیری در تصمیم من نکرد و شیشه را به او ندادم. دو سه سالی از آن ماجرا می گذرد و نه شیطان جنی وارد خانه ام شده و نه شیشه به من چشمک زده و نه هوس نوشیدن کردم.*در آداب و رسوم ما هدیه جای خاص خود را دارد. آن قدیمها تازه دختران نامزد در خانه پدری جوراب و دستکش و دستمال آشپزخانه و لیف و ... می بافتند و می دوختند و با خود به خانه داماد می بردند . داخل سینی هر چشم روشنی که از طرف فامیل و اقوام داماد می رسید یکی از این کاردستی ها را می گذاشتند. هم هدیه کوچک عروس به منزله با یک تیر دو نشان زدن بود. با این کار نوعروس هم جواب لطف هدیه دهنده را می داد و هم کار هنری و دستی خود را به رخ می کشید. وقتی کسی می مرد ، قبل از مراسم چهل اش صاحبان عزا هدایائی می خریدند و به فامیل و اقوام که سیاه پوشیده و عزاداری کرده اند می دادند و ازهمراهی آنها تشکر می کردند و می خواستند که لباس سیاه را از تن بیرون آورند و به آرایشگاه بروند.
یولداشیم منی یاد ائله سین بیر ایچی بوش گیردکانلا / دوستم یادم کند با گردوئی تو خالی
*

2010-04-08

ناخدا میداف وبلاکستان درگذشت

چه تلخ است وقتی وبلاک می خوانی خبر درگذشت همولایتی های وبلاکشهری را بشنوی. تقویم تبعید خبر از رفتن ناخدا میداف می دهد. من نیز مثل بقیه شوکه شدم.
روحش شاد.













*





2010-04-07

مهمان گل صنم

چند وقتی گل صنم غیبش زده بود. سرگرم مهمان نوازی بود و فرصتی برای سرزدن به دوستان نداشت. تا اینکه دیروز عصر تلفن کرد. پس از سلام و احوالپرسی و تبریک سال نو ، حال مهمانش گلنسا خانم را پرسیدم. گفت :« هر سال که به ایران سفر می کنیم چند روزی مهمان گل نسا می شویم الحق والانصاف خیلی به من محبت می کنند. امسال برایش دعوتنامه فرستادم و همراه پسربزرگ و عروسش آمد. رفتیم فرودگاه که به خانه بیاوریمشان. چشمت روز بد نبیند با دیدن ریخت و قیافه گلنسا از خجالت آب شدم. اگه بدونی سرش چی بسته بود.قات - قات ات تؤکدوم / تکه تکه گوشتم از خجالت ریخت.»
گفتم :« اولمویا بوینوز باغلامیشدی / نکنه شاخ بسته بود؟»
عصبانی شد و گفت :« داری سر به سرم می گذاری یا خودتو به کوچه علی چپ زدی ؟ خانم روسری به سرش بسته بود.»
گفتم : « این که مشکل نیست هوای اینجا یک ماه پیش خیلی سرد بود حالا هم مثل سال گذشته گرم نیست. خوب روسری را برای سر کردن ساخته اند دیگر.»
گفت :« نه خیر چی داری می گی گلنسا روسری رو محکم بسته بود یک تار مویش هم بیرون نبود . خیلی عصبانی شدم . خواستم یکی بزنم توی سرش. هر چی کردم بازش کنه باز نکرد که نکرد.عروسش فکر کرد دارم شوخی می کنم . ناراحت شد که خسته و کوفته از راه رسیدیم . سر به سر خانم نگذار که از شوخی خوشش نمی آد. اون هم از عروس تحصیل کرده و با معرفتش.»
گفتم :« من و هموطنانم چقدر شگفت انگیزیم! چه راحت می زنیم توی سرهم. روسری پارچه چهارگوش یا سه گوشی که برای حفظ سر زنان از سرما و باد و باران ساخته شده ، چه راحت موجب آزار و اذیت می شود. یکی را به جرم سر نکردن تنبیه می کنند و دیگری را به جرم سر کردن. به چه کسی بگوئیم آقاجان ، خانم جان ، جان آقاجانتان دست از سر کچل زنان بردارید؟

*

2010-04-03

سیزده بدر

آن قدیمها سیزده بدر برای خودش عالمی داشت. پدرم و آقاجمشیدمان دوتائی برای سیزده بدر برنامه ریزی می کردند. صبح روز سیزده بدر فامیل دور هم جمع می شد. خانمها در آشپزخانه همراه با گپ و گفتگو و بگو و بخند پلو را آماده می کردند . پلوی خوشمزه و خوش عطر و طعم وطنی که به آن پلوی رشتی می گفتیم. ما دختربچه ها و پسربچه های قد و نیم قد همبازی های خود را داشتیم و آقایان هم بساط کباب را پهن می کردند. منقل و هیزم و آتش و سیخ و گوشت و گوجه فرنگی و فلفل سبز وسینی بزرگ مسی پر از نان لواش مخصوص کباب . کباب که آماده می شد ، سفره را پهن و پلو را داخل دیس بزرگ مسی ریخته وسط سفره می آوردند. آقا جمشیدمان جلوی چشم همه دستهایش را دوباره با آب و صابون می شست و با صدای بلند می گفت :« ای جماعت حاضر ببینید دستهایم تمیز است.» الحق والانصاف آدم باسلیقه و تمیزی بود. آنگاه یک کاسه کره را داخل سینی پلو می ریخت و با دستهای بزرگش قاطی می کرد و سپس به جای کف گیر با کف دستهایش پلو توی بشقابها می ریخت و سهم کباب هر کسی را هم روی پلو می گذاشت و می داد. آخر سر هم نانهائی را که کبابها را داخلشان گذاشته تکه تکه می کرد و به هر کسی تکه ای می داد . این تکه نانها خوشمزه تر از خود کباب بود. همه راضی بودیم و از خوردن چلوکباب سیزده بدر لذت می بردیم. تنها خاله تامارا اعتراض می کرد و می گفت :« با دستهای گنده ات داری پلوی داخل دیس را زیر و رو می کنی که چه بشود ؟ اگر ما دلمان کره بخواهد خودمان می ریزیم . پلو را خرابش کردی دستهایت را با پلو شستی .من نمی خورم.» آقاجمشیدمان هم قاه قاه می خندید و می گفت :« تو برو شکر کن که من دستهایم را جلوی چشم همه با آب و صابون شستم. حالا می دانی چلوکبابی ها همین چلوکباب را چطوری آماده می کنند ؟» خاله تامارا ادامه حرفهای آقاجمشیدمان را می دانست . همه مان بارها از او به زبان طنز شنیده بودیم .جواب می داد :« خودم می دانم لازم نیست شما تعریف کنید.» آنگاه فوری سهم خودش را بر می داشت و شروع به خوردن می کرد. بعد از چلوکباب نوبت به دوغ می رسید. دوغی که در خانه با ماست و جوش شیرین و آب و نمک درست می شد.
جشن سیزده بدر تا عصر ادامه داشت و عصر هر کسی به خانه خودش می رفت و ما بچه مدرسه ای ها تازه یادمان می افتاد که مشق شب عیدمان مانده است. عادت ما بچه محصل ها این بود که قبل از عید دفتر مشق می خریدیم و قبل از شروع تعطیلات عید، مشق شب عید را شروع می کردیم. مشق فارسی از اول کتاب تا آنجائی که درس خوانده ایم. مشق حساب ، پاکنویس مسائل و تمرینات کتاب از اول تا آنجائی که خوانده ایم . انشا تعطیلات عید را چگونه گذرانده اید؟ پاکنویس دیکته در یک دفتر جداگانه. تازه کلاس هفتم انگلیسی هم به این مشق ها اضافه می شد. معلوم است که چنین مشق هائی تمام شدنی نیستند. عصر سیزده بدراز ترس خط کش خانم معلم و تنبل کشیدن سر صف خانم ناظم ، تا پاسی از شب مشق می نوشتیم. روز بعد خانم معلم به کمک مبصر مشق هایمان را قلم می زد. من و مهناز و مهزناز چهاردهم فروردین را چهارده بدر می نامیدیم. عصر که به خانه برمی گشتیم خوشحال بودیم که چهارده بدر شد و مشق هایمان خط خورد و خانم معلم متوجه نواقص تکالیفمان نشد. شاید هم متوجه شد و به روی خودش نیاورد. خودم که معلم شدم طبق عادت همیشگی مشق شب عید دادم . فارسی از اول کتاب تا آنجائی که خوانده ایم. حساب پاکنویس مسائل و تمرینات ، پاکنویس دیکته. هرسال عصر سیزده بدر یاد دوران مدرسه ام می افتادم و دلم به حال شاگردانم می سوخت که مجبورند بنشینند و مشق بنویسند تا چهارده بدر دعوایشان نکنم.
اکنون بچه ها با خیال راحت از سیزده روز تعطیل عید نوروز لذت می برند
.