2006-08-27

مهربان


مردمان ترکیه آدمهای پرکار و جدی هستند . پایبند آداب و رسوم ملی و میهنی شان هستند . به پرچم کشورشان احترام خاصی قائلند . این پرچم زینت بخش مجالس جشن و عروسی شان است . وابسته به هر حزب و گروهی هم که باشند در این غربت همدیگر را تنها نمی گذارند .بر خلاف بعضی از هموطنان عزیزمان در غربت ، به اذربایجانیها احترام قائلند و وقتی برای خرید به سوپرمارکتشان می روی با احترام فراوان پذیرایت هستند .در اداره و سر کار و اتوبوس وقتی با ما به عنوان آذربایجانی اشنا می شوند اظهار خوشحالی کرده و با جان و دل علاقمند به آشنائی و دوستی هستند . دوستان شاید با خواندن این دو سطر اعتراض کنید . اما فکرش را بکنید پسر جوانتان خود را برای هموطن معرفی می کند و طرف بعد از فهمیدن این که آذربایجانی است، می زند زیر خنده مسخره اش و می گوید اهان از جنس خرها هستی . در قبال ناراحتی وی ، اقا قاباقدان گلمه ک لیک ده ائلیر ( زبانش هم زیادی است ) که شوخی کردم بابا جان تو هم که ظرفیت نداری . من خودم هم آذربایجانی هستم ( نمی فهمم این جمله دیگر چه صیغه ای است ؟ ) برایشان کار و تلاش در هر پست آبرومندانه ای که باشد عیب نیست . صرفه جو هستند و با پس انداز خود در کشورشان سرمایه گذاری می کنند . از بعضی خیابانها که می گذری گوئی در یکی از شهرهای ترکیه هستی آنگاه می فهمی که در این منطقه ترکها زیادند . تنها ایرادی که دارند به بعضی از آداب ( علط ) قدیمی نیز پای بند هستند . به طور مثال دختر یا پسرشان اجازه ندارند با کسی که مورد تایید اولیایشان نیست ازدواج کنند و چه بسا که چنین تصمیمی از طرف فرزند ( مخصوصن دختر) موجب قتل او می شود . بیشتر آنها برای ازدواج ترجیح می دهند از کشور خودشان حتی اگر دختر یا پسر روستائی و بی سواد و کم سواد باشد ازدواج کنند .
مهربان بیوه زنی از ترکیه است . حدود سی و هفت سال سن دارد و دو بار ازدواج کرده و طلاقش داده اند . در اداره ای به عنوان نظافتچی کار می کند . هر روز بعد از ظهر با هم سوار اتوبوس می شویم و به خانه برمی گردیم . از محل کار تا خانه با اتوبوس حدود بیست دقیقه راه است و می توانیم در طول راه با هم حرف بزنیم . روزهای اول فقط سلام و احوالپرسی می کردیم . اما چند روزیست که درد دل می کند . از بدشانسی هایش ، از سرنوشتش و آرزوی مادر شدنش که بر دلش مانده سخن می گوید . آرام حرفهایش را گوش می کنم . دئدیلر دردلی هارا گئدیرسن ؟ دئدی درده جه ر یانینا ( پرسیدند : درد مند به کجا می روی ؟ گفت : پیش از درد پوسیده ) بیشتر اوقات غم او غمگینم می کند . گوئی هر جا که ما زنان می رویم درد هم همراهمان می اید . بعضی وقتها نفرین می کند ، به زمین و زمان بد و بیراه می گوید و گاهی وقتها با آرامش خاطر از جناب الله و صبر و بردباری اش سخن می گوید که جناب الله ما را خیلی دوست دارد و می خواهد دلمان از هر پلیدی پاک شود و آنگاه یک راست وارد بهشت شویم . روز مبعث پیامبر اکرم ( ص ) با هم از سر کار برگشتیم و پرسید : اگر خانه ای و کار نداری می خواهم چند ساعتی مزاحمت بشوم . جواب دادم : کاری ندارم قمت روی چشم . او رفت و بعد از یک ساعت با یک کاسه کوچک حلوا که با پرچم ترکیه تزئینش کرده بود به خانه مان آمد . شاید از شنیدن پرچم ترکیه آن هم روی حلوای مبعث تعجب کنید . اما جای هیچ تعجب و شگفتی نیست . مردم ترکیه هر عیبی هم داشته باشند برای شناساندن کشور و زبان و موجودیتشان از هیچ گونه تلاشی دریغ نمی کنند . بر خلاف بعضی از ماها که قوز قابیغیندان چیخیب ، قابیغینی به ینمیر ( گردکان از پوستش بیرون آمده و پوستش را نمی پسندد ) نیستند . مهربان هم دختر روستائی است که همسرمقیم آلمانی اش با او ازدواج کرده و با خود به آلمان آورده بود . امروز دل مهربان خیلی گرفته بود . دلش می خواست باز درد دل کند و اشک بریزد . تنها بودیم . او عقیده دارد که اگر فرزندی داشت چنین بدبخت نمی شد و من در دلم می گفتم اگر فرزندی نداشتم این همه جور روزگار نمی کشیدم .او. می گوید اگر فرزندی داشتم خانه و زندگی داشتم و همسرم متعلق به من بود و چشمش دنبال زنان بچه دار نبود و به عشق پدر شدن رهایم نمی کرد . من می گویم بی وفائی مرد ربط زیادی به وجود فرزند ندارد . و بالاخره به این نتیجه می رسم که هر دو اشتباه می کنیم . ما زیادی پای بند و وفادار بودیم . حالا که زندگیم را پس از سالها با دست خالی شروع کرده ام وقتی به گذشته می نگرم اعتماد به همسرم را اولین و آخرین اشتباه زندگیم می دانم او به من هم ضربه مادی و هم معنوی زد . فکر می کردم هر قدر هم بد باشد ، مهریه ام را نمی دهد ، جهیزیه ام را که قبلن فروخته بود . حداقل از پس اندازی که داشت و نصفش مال من بود برایم مبلغی در نظر می گیرد .آخر من بدون توقع کار کردم و هر ماه یک فقره چک امضا کردم و حقوق و مزایایم را تا ریال آخر دریافت کرد و تا آخر هر برج پول تو جیبی ام را که پول خودم بود از او گدائی کردم . اما نه تنها چنین نکرد که دردسرهای زیادی برایم به وجود آورد . باز از او توقعی نداشته و ندارم . گئچمه نامرد کؤرپوسوندن ، قوی آپارسین سئل سنی ( از پل نامرد نگذر ، بگذار سیل ترا ببرد )
بالاخره مهربان زبان گشود و چنین تعریف کرد
هیجده ساله بودم که با جلال که یکی از بستگان دور پدرم بود ازدواج کردم . جلال در یکی از کارخانه های آلمان کارگر بود . عروسی کرده و به آلمان آمدیم . میزان تحصیلاتم در ترکیه پنج سال بود . اینجا هم جلال گفت یاد گرفتن زبان آلمانی را می خواهی چه کار من که اجازه نمی دهم کار کنی . من هم احتیاجی به آموختن زبان آلمانی نداشتم . برایم پختن غذاهای خوشمزه و مختلف که مورد پسند او باشد مهم بود . به جلال علاقه داشتم . او همسرم بود و سالهای اول زندگیمان خیلی مهربان بود . دو سال از ازدواجمان گذشته بود و هنوز بچه دار نشده بودیم . هر دو به پزشک مراجعه کردیم و معلوم شد که نقص از من است . برای معالجه پی در پی پیش پزشک رفتم و دوا و درمان سودی نبخشید. روز به روز اخلاق جلال عوض شد .دل او بچه می خواست و بالاخره پس از ده سال صبرش تمام شد و گفت : زن عقیم نمی خواهم . به دادگاه رفته و طلاق گرفتیم . پس از جدائی او پیشنهاد کرد که به ترکیه برگردم . وقتی به پدرم تلفن کرده و موضوع را گفتم ، عصبانی شد و گفت : حالا که بچه دار نشدی چرا اجازه ندادی شوهرت زن دیگری بگیرد ؟ تو با حیثیت ما بازی کردی . اینجا برنگرد . در آلمان قانون دو زن داشتن مرد وجود ندارد . وانگهی جلال هم هیچ حرفی از زن دوم نزد و فکر داشتن دو زن نیز از مغزش نمی گذشت . اینجا ماندگار شدم و برای تامین معاش به علت بی سوادی به کار نظافت گماشته شدم . خوب من که زبان نمی دانم . در کار نظافت نیازی به حرف زدن زیادی با کارفرما ندارم . طی کشیدن به کاشی و شستن توالت مدارس و کارخانه ها که احتیاج به آموزش ندارد . اینگونه بود که نظافتچی شدم . پس از یک سال مردی به نام شعبان که پسری دوازده ساله داشتطالب ازدواج با من شد . گفتم که من عقیم هستم و او گفت ترا به خاطر خودت که زن خوبی هستی می خواهم بچه فدای سرت . با او ازدواج کردم و اما او از من خواست که به کارم ادامه بدهم و حقوقم را ماهیانه به او بدهم تا در ترکیه خانه و مغازه ای بخریم و برای همیشه به آنجا برگردیم . این فکر و تصمیمش خیلی به دلم نشست . با جان و دل کار کردم پس از پنج سال زندگی مشترک روزی در یکی از مسافرتهایمان به ترکیه خانه و مغازه خریدیم و او گفت سال بعد که به ترکیه می اییم نصف انچه ره که خریده ام به نام تو می کنم من ساده دل احمق هم باور کردم . به آلمان برگشتیم . هنوز یک ماهی از بازگشتمان به آلمان نگذشته بود که گفت مادر و پدرم نمی خواهند عروس عقیم داشته باشند . حق هم دارند پسرم بزرگ شده و من دوست دارم فرزندان دیگری هم داشته باشم . این چند سال را تحمل کرده ام کافیست . مودبانه از من خواست که به دادگاه برویم
نه باشیوی آغریدیم ( چه درد سرت بدهم ) او نیز طلاقم داد و دست خالی خانه اش را ترک کردم .پرسیدم : اخر این مملکت قانون دارد چگونه از حق و حقوقت گذشتی و پابرهنه خانه را ترک کردی ؟ گفت : چه می توانستم بکنم ؟ الله آدامی جهنم ده ده کیمسه سیز بوراخماسین ( خدا در جهنم هم آدم را بی کس نکند ) در این غربت کسی را ندارم که به شکایتم برسد ، خودم هم اهل دردسر نیستم . خوب او مرا نخواست و طلاق داد . اما در مورد حقوقم از جناب الله می خواهم که او را مجازات کند . گفتم : جناب الله به همه عقل و هوش داده که از خودشان دفاع کنند . ساکت نشستن و کورکورانه اطاعت کردن درست نیست . در جوابم گفت : لای لای بیلیردین به اؤزون نیه یاتمادین ( لالائی بلد بودی چرا خودت خوابت نبرد ؟ ) راستش را بخواهید از این حرفش خوشم آمد من که این همه به او راه و چاه نشان می دهم پس چرا خودم این راهها را طی نکردم ؟ گفتم : شرایط من با تو فرق داشت من که بینیم حلال جانیم آزاد ( مهرم حلال جانم آزاد ) گفتم و فرار را بر قرار ترجیح دادم . نانجیبنه ن باشارماق اولماز ( با نانجیب نمی توان در افتاد ) من هنوز هم که هنوز است درگیرم . گفت : از کجا میدانی اگر بئشیگین ییرغالاسایدیم ( اگر گهواره اش را تکان می دادم ) منظور از او حقم را می خواستم . وضعم بدتر از وضع تو نمی شد . تو حداقل با سوادی و کلاس زبان هم رفتی من بجز اداره و خانه جائی دیگر نمی شناسم . غریب و تنها هستم کس و کاری ندارم و از زندگی یکنواخت خوشم نمی آید صبح ها بیدار می شوم و سر کار می روم و عصرها خسته به خانه برمی گردم و پس از کارهای روزانه می خوابم . من دلم می خواهد همسر خوب و مهربانی داشته باشم با مردی که چند تا بچه دارد ازدواج کنم به بچه هایش برسم و آنها هم در آینده به من به چشم مادر نگاه کنند و تلافی محبتهایم را بکنند . اما خواستگارهایم یا مرا نمی پسندند و یا مناسب نیستند .هفته گذشته مردی به خواستگاری ام آمد که پنج بچه قد و نیم قد داشت ، هم سن و سالش زیاد بود و هم درآمد کافی نداشت . با این حال مرا نپسندید که بلکه روزی من بچه خواستم .
...
عزیزیم بودا منی عزیزم بزن مرا
آغاج آل بودا منی چماق را بگیر و بزن مرا
گؤر نه گونه قالمیشام ببین به چه روزی افتادم
به یه نمیر بودا منی این هم نمی پسندد مرا
...
دلم خیلی می گیرد . نه فامیلی نه رفت و آمدی و نه همسری دارم . گفتم : اگر می خواهی پیش فامیل زندگی کنی به ترکیه برگرد و پیش پدر و مادر زندگی کن .... حرفم را قطع کرد و پرسید : جدی می گوئی ؟ به ترکیه برگردم که چی بشود ؟ که پدر و مادرم سرکوفتم بزنند ؟ نه برنمی گردم به غیر از پدر و مادر، مردم یا به من بعنوان زنی بدبخت ، محبت و ترحم می کنند و یا به دیده زنی که لیاقت شوهرداری را نداشت و دوبار از خانه بیرونش کرده اند . گفتم در موضوع طلاق تو مقصر نیستی مرد بچه می خواهد و حق اوست . جواب داد : یومورتانی دویونله جماعاتا سؤز آنلات ( تخم مرغ را گره بزن به مردم حرف بفهمان )
راستی دوستان ، می گوئیم پدر شدن حق مسلم هر مردی است ، اما کم شنیده ام بگویند مادر شدن حق مسلم هر زنی است . یادم می آید یکی از فامیلهای مادرم می خواست از شوهرش طلاق بگیرد چون همسرش عقیم بود . همین مادر خودم او را سرزنش کرد که خجالت نمی کشی می خواهی به خاطر بچه آشیانه چندین ساله ات را ویران کنی ؟ آن قدر گفتند که طفلکی حرفش را پس گرفت و بعد چه ها کشید ممکن است در آینده بنویسم

2006-08-19

بزرگ که شدم


کلاس ششم ابتدائی که بودم معلمی داشتیم که مندن بئش بئتر ( پنج بار بدتر از من ) بداخلاق بود . تا آنجائی که به خاطر دارم درس ریاضی ام ضعیف بود . روزی که مادر و خاله ام برای پرسیدن وضع درسی ام به مدرسه مان آمده بودند معلم از درس من گله کرده بود و مادر عزیزم با گشاده دستی فراوان گوشت لطیف مرا دو دستی تقدیم خانم معلم کرده بود ، که اتی سنین سومویو منیم ( گوشتش مال تو و استخوانش مال من ) این ضرب المثل را اولیا ما به کار می بردند و مفهومش اجازه ای بود که به معلم جهت کتک زدن فرزندشان می دادند و آنوقت سرنوشت دانش آموز معلمین اینصافینا قالمیشدی ( به انصاف معلم مانده بود ) . خانم معلم ما نیز باور کرده بود که واقعن گوشتم مال اوست چون در طول این سال تحصیلی خیلی اذیتم کرد . هر روز زنگ اول ریاضی داشتیم . مسائل و تمارین را سر کلاس حل می کردیم و هر کس که زودتر حل می کرد دستش را بلند می کرد و معلم یکی را پای تخته سیاه صدا می کرد تا تمرین را حل کند . بیشتر مواقع شاگرد اول کلاسمان تمرین را درست حل می کرد و ما نمی توانستیم به گردش برسیم و خانم معلم دست به موهای او می کشید و تشویقش می کرد . این آرزوی قلبی من بود که روزی تمرین را درست حل کنم و این دستها بر موی من کشیده شود و برای همین هم همیشه تلاش می کردم که تمرین را حل کنم و دفتر به دست جلوی میزش بروم . اما گوئی او به خوبی می دانست که گوشتم مال اوست و استخوانم متعلق به مادرم است . که هر وقت جلوی میزش می رفتم ، نیم نگاهی به دفترم می انداخت و یک سیلی توی گوشم می نواخت و می گفت تو چقدر بی دقتی دختر ، غلط حل کردی و من دست چپم را بر روی رد دست بزرگ و سنگین خانم معلم گذاشته و سر جایم می نشستم . بیشتر وقتها وقتی تمرین درست روی تخته را با تمرین خودم مقایسه می کردم می دیدم که درست حل کرده ام و این بی انصاف دقت نکرده سیلی می کوفت . اگر هم می خواستم به او بگویم که درست حل کرده ام یک سیلی دیگر به جرم دروغ گفتن می خوردم .چون ما تمرینها را با مداد می نوشتیم و من هم زیادی نوشته هایم را با مداد پاک کن پاک می کردم و او فکر می کرد که غلطهایم را تصحیح کرده و به او کلک می زنم . بالاخره روزی تصمیم گرفتم تمرین را توی چرکنویس ینویسم و بعد که مطمئن شدم درست حل کرده ام توی دفترم پاکنویس کنم و به معلم نشان بدهم . او باید دست نوازش بر موهای من بکشد من چه چیزم از شاگرد اول کم است ؟ روزی تمرین را درست حل کردم و قبل از شاگرد اول دست بلند کرده و جلو پریدم . خانم معلم نگاهی به دفترم انداخت و این بار سیلی محکمی به گوشم نواخت و گفت : دختر درس را بلد نیستی چرا فوری می پری جلو؟ برو با دقت حل کن بلکه بتونی جواب درست را به دست بیاوری . راستش دلم خیلی سوخت . این بار اشک بر چشمانم حلقه بست اما پلک نزدم که اشکی بر گونه ام ننشیند و خانم معلم گریه ام را نبیند . به سرعت سر جایم نشستم . باز شاگرد اول عزیز دردانه خانم معلم پای تخته سیاه رفت و همان جوابی را که من بدست آورده بودم نوشت . من دفترم را با پاک کن پاک نکرده بودم . او دیگر نمی توانست به من تهمت بزند ، با خشم کودکانه ام دفترم را برداشته و جلو رفتم . دفتر را روی میز گذاشتم ، انگشتم را به علامت اجازه بالا گرفتم و در حالی که بغض گلویم را گرفته بود و صدایم می لرزید گفتم : خانم معلم ببینید من هم درست حل کردم و شما سیلی زدید ، من خیلی وفتها درست حل می کنم . چشمان شفاف شده از دانه اشک من ، صدای لرزان و خشمگین من او را وادار کرد که به تمرینی که نوشته ام نگاه جدی بکند. نگاهی به دفترم انداخت و گفت : اه دخترم درست نوشته ای ، تو دختر خیلی خوبی هستی آفرین و دستش را جلو آورد که بر موهایم بکشد ، دیگر دست نوازشگرش را نمی خواستم . سرم را به شدت عقب کشیدم و او خود نیز متوجه شد. ساکت نگاهم کرد . همانگونه که انگشتم بالا بود دفترم را برداشته و سر جایم نشستم . در دلم از مادرم شکوه کردم
دانش آموز کلاس هفتم بودم . روزی از پدرم پرسیدم : آقا جان عادت ماهانه یعنی چه ؟ نگاهی به من انداخت و گفت : دختر جان چرا از من می پرسی ؟ از مادر و خواهرت ... نگذاشتم حرفش تمام شود و فوری جواب دادم : به یه م سئفئیه م ( مگر سفیه هستم ) از آنها بپرسم و بگویند : خفه شو دختر بی تربیت این حرفها چیست که به زبان می آوری ؟ پدرم لبخندی زد ، لبخندی که آن زمان نفهمیدم چه معنی داشت و گفت : دخترم من سوادم به این سوالهای سخت قد نمی دهد از دبیر طبیعی تان بپرس او حتمن بلد است و یا میتوانی از مادرت بپرسی . گفتم : چرا از مادر اگر سوالم بد باشد خانم معلم دعوایم که نمی کند می گوید این حرف بد است و دیگر نگو . نمیدانم اگر از مادر یا خواهر می پرسیدم به احتمال قوی پاسخ درست را دریافت می کردم . اما از آنها تجربه خوبی نداشتم . همیشه دختر این حرف را نمی زند ، دختر این سوال را نمی پرسد . چون چند ماه پیش از مادرم پرسیده بودم : بچه به آن بزرگی که توی شکم زن حامله جا می گیرد ، آخر از کدام راه بیرون می آید بدن ما که دری به آن بزرگی ندارد ؟ و مادرم پاسخ داده بود که دخترها نباید این همه فضول و بی تربیت باشند . بعدها در مقابل گلایه من اظهار کرد که فکر می کرده من از همکلاسی های خودم می پرسم و جواب را به دست می آورم . چرا وقتی مادر باتجربه ای دارم باید از همکلاسیهایم سوال بپرسم ؟ که رویم باز نشود ؟ که پررو نشوم ؟ تازه آن زمانها همکلاسی های من نیز در این شرایط بودند ، یا جواب سوال را می دانستند و خجالت می کشیدند بازگو کنند و یا مثل من طفلکی سرکوب شده بودند و یاد گرفته بودند نباید فضول باشند حتی در مورد مسائلی که به جسم و جان آنها مربوط می شود . صبر کردم و زنگ طبیعی دست بلند کردم ، گوئی معلم می دانست سوال مهمی دارم فوری اجازه داد که حرفم را بزنم و جواب سوالم را با صدای بلند به همه مان گفت و راههای رعایت بهداشت را نیز توضیح داد و گفت که در کتاب خانه داری صفحه فلان در این مورد نوشته شده است .در طول توضیح او ما دخترها خجالت می کشیدیم . یکی لب بعه دندان می گزید و دیگری از خجالت سرخ شده بود و آن یکی سرش را پائین انداخته بود . اما الله دان گیزلین دئییل سیزدن نه گیزلین ( از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ) همه خوب گوش فرادادیم گفته هایش را یاد گرفتیم . راستش را بخواهید از پدرم خجالت نکشیدم که هیچ ، خیلی هم خوشم آمد . او حتمن با همکارش در این مورد حرف زده بود و خانم معلم منتظر سوال من در اولین لحظات ورودش بود
کلاس هشتم بودم . یکی از شبهای پنج شنبه بود . سر سفره شام نشسته بودیم . رو به پدرم کردم و گفتم اقا جان میدانی چند روزی است که سر راه مدرسه چه اتفاقی می افتد ؟ گفت : نه نمیدانم تعریف کن ببینم . گفتم : یک پسر خوش قد وبالای مو بلند ژیگولوی هیپی دنبالم میاد و حرفهای عاشقانه به من می گوید . با این حرف من مادرم با دست راستش گونه راستش را نیشگون گرفت و چپ چپ نگاهم کرد ، خواهرم لب به دندان گزید و برادرم خندید . اما به هیچ کس توجه نکردم و ادامه دادم . می گوید ترا خیلی دوست دارم . با من دوست می شوی ؟ پدرم با لبخند پرسید : خوب دخترم دیگر چه می گوید . جواب دادم : همین حرفها را می زند دیگر . اما آقا جان وقتی از مهری جدا می شوم و می پیچم به دربند خودمان خیلی می ترسم . آخه دربند اکثرن خلوت می شود . اما این پسره هنوز حرات نکرده بیاد توی دربند مان . پدرم باز پرسید : پسره چه شکلیه . قشنگه ؟ جواب دادم : نه آقا جان چه قشنگی پسر که موهایش را بلند نمی کند یعنی چه از پشت سر ببینی شبیه دخترهاست آدم خجالت می کشد چنین شوهری داشته باشد . در این لحظه خواهرم که کنارم نشسته بود آرام به زانویم زد متوجه شدم که نباید ادامه بدهم اما اؤزومو ووردوم اویانلیغا ( خودمو به کوچه علی چپ زدم ) و ادامه دادم اقا جان حالا ببین یک ترانه ای هم برای هیپی ها در آمده دوستم بلده به من هم یاد داده ، می خواهی برات بخوانم ؟ پدرم گفت : چرا که نخواهم بخوان دخترم . من هم بدون توجه به اطرافیان که اوزلرینی ییرتیردیلار ( که دست و صورت خودشان را پاره می کردند ) که ساکت باشم شروع به خواندن کردم
...
موددان دوشه نده ن کیپی از روزی که کلاه بافتنی از مد افتاده
منوش اولوبدور هیپی منوچهر هم هیپی شده
اوندا چوبوق چه که ردی ان زمانها چپق می کشید
ایندی چه کیری پیپی حالا پیپ می کشد
هیپی قه رده ش اؤزوندن اوتان بالا برادر هیپی از خودش خجالت بکش
باشیوین توکو تؤکولوب گؤر هارا ببین موهای سرت تا کجا ریخته
اوچ فقره منوشا دونه ن ائلچی گلدیله ر دیروز سه بار به منوچهر خواستگار آمدند
آخیردا بیلمه دیلر اوغلاندی یا قیزدی بو . آخرش هم ندانستند که این آدم دختر است یا پسر
....
وقتی ترانه ام تمام شد پدرم گفت : یادم بیانداز شنبه با هم به مدرسه برویم در راه اگر این پسر را دیدی نشانم بده تا ادبش کنم . فردا جمعه اهل خانه منتظر بودند تا پدرم از خانه بیرون بیرود و یقه مرا بگیرند که این حرفها را به پدر نمی گویند . من نمی فهمم آدم حرف به این مهمی را به که می گوید ؟ معلوم است که باید به پدر بگوید . خلاصه یک هفته نگذشته بود که پدرم با کمک خانم ناهید کاشف این پسر را گیر انداخته و تحویل کلانتری دادند . اما قائله در اینجا ختم نشد . جوان گرچه تعهد داد به من نزدیک نشود اما در همان کلانتری مرا از پدرم خواستگاری کرد و پدرم ترانه ای را که برایش خوانده بودم به پسر نیز خواند . گرچه راه جوان نشان داده شد، اما او هر ازگاهی کسانی را به خواستگاریم می فرستاد که این موضوع خواهر و مادرم را خشمگین می کرد که دختر بزرگتر در خانه هست و دختر کوچکتر چرا باید شوهر کند و البته که خواهر عزیز بنده به کمک مادر جانم تلافی اش را سر من درمی آوردند . تقصیر من در این وسط چه بود نمی فهمم
کلاس نهم بودم . اوایل اسفند ماه بود . آن زمانها همراه با مشغله مادران برای خانه تکانی و مشغله پدران برای تهیه عیدی ، مشغله ما دانش آموزان نیز تهیه کارت پستال و ارسال کارت تبریک برای دبیران و دوستان و نزدیکان بود . این رسم را همیشه دوست داشتم . یکی از این روزهای پنج شنبه بود . با همکلاسی ام جهت خرید کارت پستال داخل مغازه ای که نزدیکی مدرسه مان بود شدیم . کارت پستالهائی انتخاب کردیم و پولش را پرداختیم و از مغازه خارج شدیم . هنوز زیاد دور نشده بودیم که پسر جوانی خود را به ما رساند ، رو به من کرد و در حالی که پاکتی را به طرف من دراز می کرد ، گفت : ببخشید نمی خواستم مزاحم شوم موقع خارج شدن از مغازه این پاکت از دست شما افتاد . با تعجب پاکت را از دستش گرفتم و تشکر کردم . آخر من توی مغازه کارت پستالها را داخل کیفم گذاشتم این یکی چگونه افتاده است ؟ عجیب تر از همه نگاه و لبخند جوان بود . نمیدانم یک دفعه دلم لرزید و احساس کردم توی دلش حرفی برای گفتن دارد . در حالی که هنوز نگاهش به من بود دور شد و ما به راهمان ادامه دادیم . به خانه که رسیدم ، کارت پستال را باز کردم و دیدم یکی از آن کارتهای قشنگی است که من از مغازه دار دو تا خواستم و گفت که فقط این یکی مانده است . عصر نشستم و با لیستی که در دستم داشتم شروع به نوشتن پشت کارتها کردم . وقتی پشت این کارت پستال را برای نوشتن برگرداندم دیدم که با خودنویس و خط زیبائی بایاتی هائی نوشته شده است . ته زه ایکی قیرانلیغیم دوشدو ( تازه دوزاریم افتاد )
...
آی قیز گؤزل گؤزلرین ای دختر چشمان زیبایت
سنین شیرین سؤزلرین حرفهای زیبایت
منی اودا سالاجاق مرا به آتش خواهد انداخت
سنین یاشیل گؤزلرین چشمان سبز تو
...
گئتمه بئله نازیلا اینگونه با ناز و عشوه نرو
آی قیز قادان جانیما ای دختر درد و بلات به جانم
عشقین سالیبدیر آتش عشق تو آتش انداخته
منیم یازیق جانیما به جان بیچاره من
....
قیز باشیوا دولانیم دختر دور سرت بگردم
قوی دؤنوم من دولانیم بگذار برگردم و بگردم
منه جواب وئرمه سه ن اگر به من جواب ندهی
عشق آتشیله یانیم در آتش عشق بسوزم
...
با دیدن این بایاتیها عصبانی شدم پسر پدر سوخته برای من عشقنامه می نویسد صبر کن پدرم بیاید . از مادر سراغ پدرم را گرفتم گفت : یکی از اقوام درگذشته و پدرت به ماکو رفته فردا برمی گردد . حیف شد . حرفم توی دلم ماند . شب خانواده مهناز برای صرف چای و صحبت به خانه مان آمدند . مهناز را گوشه ای کشیدم و کارت پستال را نشانش دادم . خنده ای کرد و گفت : دختر من میدانستم این پسر عاشق توست . تو چقدر گیجی مگر نمی بینی . هر روز موقع بازگشت از خانه او دم کوچه منتظر توست . هفته گذشته که مریض بودی طفلکی تا دید ما تنها هستیم خیلی مایوس شد . خجالت کشیدم بهش بگم اقای محترم بیخودی منتظر نمون او نمی آید، بعد پرسید : نظر تو چیست ازش خوشت میاد ؟ گفتم : خوب خوشم میاد پسر خوبیست . بی ادب هم که نیست فقط می ایسته و تماشا می کنه و راهش رو می کشه و میره . اما من باید با آقا جانم مصلحت کنم . با تعجب پرسید : میخواهی به آقا جانت چی بگی ؟ ازش خواهی پرسید که آیا با این پسر دوست شوم یا نه ؟ گفتم : چه اشکالی دارد ، اصلن میگم آقا جان با من بیا پسره را نگاه کن و ببین مناسب است یا نه ؟ با تعجب گفت : ساده دل دیوانه آدم که نمی تواند همه حرفها را به آقا جانش بگوید . درد دل با پدرها هم حد و حدودی دارد دختر که نمی تواند سفره دلش را پیش پدر باز کند . ماها حالا دیگر بزرگ شدیم بچه که نیستیم . حرفمان را باید به مادرهامون بگیم که اونها هم قبل از اینکه حرفهایمان را بشنوند ، به جای راهنمائی تنبیه مان می کنند که چرا شما به پسرها نگاه می کنید . اما وقتی برادرهامون از چشم و ابروی زیبای دوست دخترشون حرف می زنند مادرهامون قربون صدقه آنها می روند
روز بعد مادرم مرا به سبزی فروش محله فرستاد تا سبزی بخرم . باز هم در راه آن پسر را دیدم دم کوچه ایستاده بود این بار از او خوشم نیامد . چون فکر کردنم در بزرگ شدنم او مقصر است . عقل ناقصم به من گفت که این جوان بین تو و پدرت فاصله انداخت
بزرگ که شدم غم تنهائی را با تمام وجودم احساس کردم
...
کاشکی یالان دونیایا گه لمه سئیدیم کاش به این دنیای دروغین قدم نمی گذاشتم
کاشکا اوشاق قالیب بؤیومه سئیدیم کاش بچه می ماندم و بزرگ نمی شدم

2006-08-12

گول گز


یکی از روزهای سرد زمستانی از مدرسه به منزلم برگشتم . بخاری را روشن کردم و کتری را پر از آب کرده روی بخاری گذاشتم . در هوای سرد روستا اب گرم کتری خیلی به دردم می خورد . پیلته ( چراغ خوراک پزی نفتی ) را روشن کرده و قابلمه کوچک غذایم را رویش گذاشتم . آفتابه را از آب پر کرده و برای وضو گرفتن به حیاط رفتم . اتاق من در گوشه ای از حیاط بزرگ صاحبخانه ام قرار داشت طبقه اول غازدانی بود و هفت پله بالاتر اتاق من بود با دهلیز بسیار کوچک که روستائیان به آن ( قه فخانا ) می گفتند . در گوشه ای از قه فخانا بشکه کوچک آب گذاشته بودم . صاحبخانه زیر بشکه آب چند ردیف آجر سیمانی که به آن بولوک می گفتند چیده بود تا بتوانم از شیر بشکه استفاده کنم . زیر شیر آب هم ظرف بزرگ پلاستیکی گذاشته بودم که آب به کف قه فخانا چکه نکند هر روز بعد از ظهر که از مدرسه برمی گشتم دو نفر از شاگردانم نیز با من می آمدند انها با دو سطل بزرگ پلاستیکی آب را از رودخانه پر کرده و داخل بشکه می ریختند . در گوشه ای از قه فخانا نیز پیلته ( چراغ خوراک پزی ) گذاشته بودم . خانم زر باصفا و مهربان نیز مامور بود هر صبح برایم نان گرم و کره یا خامه بیاورد . بعضی وقتها نیز سیب زمینی خوشمزه تنوری برایم می آورد . چقدر این سیب زمینی را دوست داشتم . آش صبحانه شان نیز خیلی خوشمزه بود . آشی که با رشته و کشمش و شکر می پختند . هنوز هم که هنوز است . دادی داماغیمدا قالیب . یعنی هنوز در دهانم مزه می دهد
یکی از آن روزها خانم زر باز به اتاقم آمد و گفت : خانم معلم شام نخوری . چراغ را خاموش کن که به عروسی می رویم . عروس رویه خانم را می آورند . رویه خانم مخفف رقیه خانم است . چراغ را خاموش کردم خانم زر فانوس کوچکم را روشن کرد و کنار درگذاشت تا شب ، هنگام بازگشتن به اتاقم دنبال کبریت و فانوس نگردم . گاهی شبها هوای روستا به قدری تاریک می شد که گؤز گؤزو گؤرموردو ( چشم چشم را نمی دید . منظور تاریکی مطلق ) . طبق معمول با همان لباسهائی که بر تن داشتیم به عروسی رفتیم . گول گز عروس رویه خانم را از ده بالا به این ده می آوردند و چون شوهرعمه مادرش درگذشته بود و چند روز قبل چهلمش گذشته بود ، قرار گذاشته بودند عروس را بدون آشیق و نوازنده بیاورند . من از این قرار خوشم نیامد . عروسی آذربایجانی با ساز و آواز آشیقلار عالمی دیگر دارد . وارد اتاق که شدیم باز کنار گیس سفیدان جای گرفتم و خانم زر نیز کنارم نشست . این کرسی روستائیان در شبهای زمستانی لذتی دیگر و زندگی در کنار روستائیان با صفا ، آرامشی خاص داشت . هنوز هوای آلوده شهرها این روستا را آلوده ناپاکیها و نامردمیها نکرده بود . آنها برای کوچکترین محبت نیز عکس العمل بسیار خوبی نشان می دادند . گاهی اوقات که برای دانش آموزانم از شهر پاک کن ، مدادتراش ، خط کش ، مداد و یا نوشت افزار ارزان قیمت می بردم و پولش را نمی گرفتم چقدر تشکر و قدردانی می کردند . آخر پانزده خط کش کوچک بیست سانتی متری چقدر قیمت داشت که بایستی از آنها دریافت می کردم . آنها کوچکترین محبت را نیز فراموش نمی کردند
از ما با چای شیرین پذیرائی شد . دقایقی نگذشته بود که سروکله خانیم سازاندا چاغریلمامیش قوناق کیمی (مثل میهمان ناخوانده ) پیدا شد . این بار بدون دایره اش آمده بود . زنان سربه سرش گذاشتند که تو اینجا چه می کنی ؟ چاغریلان یئرده دارینما ، چاغریلمایان یئرده گؤرونمه ( برای رفتن به جائی که دعوت شده ای دیر نکن و در جائی که دعوت نشده ای دیده نشو .) و او با خنده و شوخی پاسخ می داد که دایره ام را نیاورده ام حالا چه می شود بدون دایره یکی دو دهن بخوانم . عروسی بی سر و صدا که مزه ای ندارد . خلاصه اوزونه سالدی ( پرروئی کرد ) و اجازه گرفت تا بدون دایره و به قول خودش یکی دو دهن بخواند . گیس سفیدان هم موافقت کردند و گفتند توینان یاس قارداشدیلار ( عروسی و عزا برادرند . ) خلاصه خانیم سازاندا سینی چائی را به دست گرفته ، رو به من کرد و گفت : خانم معلم امروز به خاطر دل شما یک ترانه قشنگ شهری می خوانم . خوننده اش زن خیلی خوشکل است می گویند شوهرش هم ویولن می زند . گفتم : از محبت شما تشکر می کنم بفرمائید . خانیم سازاندا شروع کرد به تکرار جمله « باز شب اومد بالا، شب اومد بالا ، شب اومد بالا ، شب » بعد رو به من کرد و پرسید : چطور بود ؟ خنده ام گرفت و گفتم : ایینییه دوشموسوز یعنی به سوزن افتاده ای . حتمن معنی این اصطلاح را نمی دانید . بچه که بودم به جای کامپیوتر و سیدی و ... در خانه ها گرامافون بود . گرامافون دستگاهی بود که یک بازو و یک جا صفحه ای و دو دکمه داشت . یکی از دکمه ها مخصوص باز کردن رادیو و دیگری مخصوص باز کردن گرامافون بود صفحه همان سیدی است که آن زمانها بزرگ و به اندازه بشقاب پلوخوری بود . صفحه را در داخل گرامافون ، جا صفحه می گذاشتیم . به نوک بازو سوزن وصل بود سوزن را آرام روی لبه کناره صفحه می گذاشتیم و دگمه گرامافون را می زدیم صفحه به دور نقطه پرگار می چرخید و صدای موزیک و ترانه از آن بلند می شد . هنگامی که سوزن گرامافون خراب می شد و یا خراشی به روی صفحه می افتاد ، در یک قسمت از آن مشکلی ایجاد می شد و سوزن جلو نمی رفت و شنونده فقط یک حرف یا کلمه را می شنید . می گفتیم صفحه اینییه دوشوب . خانیم سازاندا چنان با آب و تاب از خواننده این ترانه تعریف می کرد که گوئی او را نمی شناختم . اما خود من از این تصنیف که حمیرا با صدای توانا و زیبایش خوانده بود خوشم نمی آمد . تصنیف عهدیه را که فقط به درد فیلمهای ایرانی می خورد خوانده بود . بعد از تمام شدن حرفهای خانیم سازاندا باز سکوت برقرار شد و محفل به مجلس عزا شبیه شد . این بار رویه خانم رو به عروس بزرگترش کرد و گفت : مشهدی نسترن ترا خدا یک دهن قاین آنالاری بخوان( ترانه مادرشوهرها ) مشهدی نسترن اول خجالت کشید و لبخندی زد و سرش را پائین انداخت و گفت آخر یادم رفته . اما با اصرار بزرگترها بلند شد و اول دست مادرشوهر و بعد مادر را بوسید و شروع به خواندن کرد :
مینه رم آغ گئچییه سوار بز سفید می شوم
گئده ره م بازارچییه به بازارچه می روم
آلارام قه ره بادیمجان بادنجان می خرم
سالارام یئتیمچییه توی یئتیمچه می ریزم
یئتیمچه پیققیلدیری یئتیمچه می جوشد
قاین آنام زیققیلدیری مادر شوهر زاری می کند
باشی گورا تیتیریر سرش به طرف گور می لرزد
اؤلمور یاخام قورتولا نمی میرد راحت شوم
...
که ردیده مرزه قاین آنا تو باغچه مرزه ، مادر شوهر
دانیشما هرزه قاین آنا حرف نزن هرزه مادر شوهر
اوغلون ووروب باشیم سینیب پسرت زده سرم شکسته
دور گئداغ عرضه قاین آنا بیا بریم به عریضه نویس مادر شوهر
....

از تعجب دهانم باز ماند این ترانه در این محفل که عروسها بیش از اندازه حرمت مادرشوهرها را نگاه می دارند چگونه می تواند خوانده شود . گفتم : خانم زر این دیگر یعنی چه ؟ این زن دارد به مادرشوهرش فحش می دهد . گفت : نه خانم معلم ما این ترانه را فحش نمی دانیم . همه مادرشوهرها زمانی عروس بودند و دل پری از مادر شوهرهایشان دارند . آنها این ترانه عروس را به دل نمی گیرند . حرف دلشان است خودشان نمی توانند به زبان بیاورند از عروسها می خواهند که بخوانند . گفتم : آخر خودشان هم رفتار خوبی با عروسهایشان ندارند . گفت : این رسم است و کاری نمی شود کرد . مادر شوهر من سالهای سال صبح زود قبل از بیدار شدن از مادرشوهر و پدرشوهر از خواب بیدار شده و آفتابه آنها را پر کرده و برایشان چائی آماده کرده و هر موقع که خواب مانده کتک خورده و حالا که خود پیر وخسته شده از من چنین انتظاری دارد . می دانید خانم معلم ما همه جان داریم و درد می کشیم . شستن ظرف و لباس در سرمای زمستان کار آسانی نیست و همه زنها به مراحل این کارها را انجام داده اند و چاره ای نداشتند . ظرف و لباس باید شسته شود حالا به چه طریقی این دیگر مشکل زمانه است .
بالاخره بعد از گذشت یک ساعتی گول گز عروس چهارده ساله را از ده بالا آوردند . وارد اتاق شد و طبق آداب و رسوم اهالی ، گوشه ای ایستاد . مادر داماد رو بند نوعروسش را از صورتش برداشت و مادرها به نوبت صورت ماهش را بوسیدند . صورتش به راستی که همانند قرص ماه زیبا بود . گول گز چقدر زیبا و دلنشین بود ابروهای کمانش ، چشمان قهوه ای تیره و خوش رنگش ، موهای سیاه و براقش ولپهای قرمز طبیعی اش ، قد کشیده و لاغرش ، لباس رنگارنگ محلی و پولک دوزی شده اش او را تبدیل به تابلوی مینیاتور کرده بود . یک لحظه آرزو کردم که کاش نقاش بودم و این زیبائی را ترسیم می کردم .
پس از خوردن آبگوشت خوشمزه روستائی ، تکلیف جوانها و دخترخانمها را روشن کردند . من و خانم زر و عروس کوچک به خانه برگشتیم و بزرگترها ماندند . همراه عروس ینگه و خاله و عمه اش هم آمده بودند . رسم بود که صبح شب عروسی مادرشوهر کاچی می پخت و یک بشقاب هم به خواهر و خواهر شوهر خودش می فرستاد . این نشان از به انجام رسیدن زفاف و رو سفید شدن عروس داشت . صبح که می خواستم به مدرسه بروم با دیدن خانم زر به یاد کاچی افتادم و پرسیدم : آخر ما از نزدیکان بودیم کاچی یادشان رفته است ؟ خانم زر خندید و گفت : هیچ اتفاقی نیافتاده است و می گویند داماد را جادو کرده اند و می گوید حوصله عروسی کردن ندارم . با تعجب پرسیدم : یعنی چه مگر چنین چیزی هم می شود ؟ گفت : چرا که نه ، می گویند داماد را قفل کرده اند و قفل را زیر یک درخت دفن کرده اند . عصر که از مدرسه برگشتم ، خانم زر با یک ظرف کاچی که سرد شده بود به اتاقم آمد و پیلته را روشن کرد و کاچی را رویش گذاشت و گفت : خانم نخوری این سهم ما دوتاست میام با هم بخوریم . رفت و بعد از کمی برگشت . خندید و گفت : به مشهدی قنبرم گفتم دندانهای خانم معلم درد می کند باید امشب پیش او بخوابم و آمدم . امشب باید یک کمی غیبت بکنیم . گفتم : من هم دلم هوس غیبت کرده است . چه خوب که مشهدی قنبرت اجازه داد . مشهدی قنبر می دانست که خانم زر برای ماندن پیش من بهانه می آورد ، اما چیزی نمی گفت . یادش به خیر آن شب هم کاچی خوردیم و هم حسابی خندیدیم . خانم زر گفت : دیشب هر چه به داماد می گفتند که به حجله برود گوش نمی کرد . رفته بود پشت بام و با پسر بچه ها سوت می زد. بالاخره به پدرش خبر دادند و تا پدرش از پلکانها بالا رفت که حسابش را برسد ، پسر از ترسش از پشت بام پائین آمده به اتاق حجله رفت و از لجش هم نمی خواست عروسی کند و می گفت : حوصله ندارم . رفتند سراغ دعا نویس که برایش دعا بنویسد و او هم نظر داد که داماد را قفل کرده اند . دعائی خواند و روی قفلی فوت کرد و زیر درخت بید چالش کردند تا اثر جادو خنثی شود . بالاخره داماد به اصرار عمه و خاله اش عروسی کرد . آخر اگر همراهان عروس خبر روسفیدی اش را به ده بالا نمی بردند آبروی عروس زیر سوال می رفت . داماد هفده سال دارد و هنوز به خدمت سربازی نرفته است و گول گز یکی از اقوام دور آنهاست . او گول گز را نمی خواهد . اما اینجا بزرگترها تصمیم می گیرند . خود عروس و داماد نقشی در انتخاب همسر آینده ندارند . اگر چه عروس بسیار زیباست اما ، گؤیلو سئوه ن گؤیچه ک اولار .( انچه که دل آدم بپسندد زیباست .) چقدر متاسف شدم پرسیدم : آینده این عروس و داماد را چگونه می بینی ؟ گفت : آنچه که در این شرایط بر سر عروس می آید برایت می گویم خودت حدس بزن ده سال دیگر چه می شود . 1 - بعد از تولد فرزندان مهر گول گز بر دل شوهرش می نشیند 2 - داماد پس از بازگشتن از خدمت سربازی یا گول گز را طلاق می دهد که پدر و مادرش چنین اجازه ای را به او نمی دهند . در نتیجه بر سر زنش هوو می آورد و گول گز مجبور به قبول و تحمل می شود . 3 - .گول گز زیر مشت و لگد همسرش جان می دهد . درست همان بلائی که بر سر گلی آمد .
*
عزیزیم گول گز یاندی /عزیزم گول گز سوخت
گول یاندی گول گز یاندی / گل سوخت ، گول گز سوخت
الیشدیق عئشق اودونا / به آتش عشق شعله ور شدیم
هم من ، هم گول گز یاندی / هم من ، هم گول گز هر دو سوختیم
*
عزیزیه م گول ، گول گز / عزیز من ، گول گز گل
غنچه گول گز ، گول گول گز / گول گز غنچه ، گول گز گل
قارا باختین بللی دیر / بخت سیاهت معلوم است
نئجه دئییم گول گول گز / چگونه بگویم خوشحال باش گول گز

*

2006-08-07

پدرم


تا آنجا که به خاطر دارم در دوران کودکی دختری زیر زیر ( زیاد گریه کننده ) بودم . به هر بهانه ای می گریستم . روزی از آن روزها که گریه می کردم ، پدرم آینه ای آورد و روبرویم گرفت و گفت : دخترکم خودت را اینجا نگاه کن ببین وقتی گریه می کنی چه شکلی می شوی . خودم را در آینه دیدم . چشمانی نیمه باز ، دهانی کج و کوله و صورتی خیس که در اثر مالیدن چشمانم با پشت دستهایم سیاه و کثیف شده بود . چه قیافه مسخره و خنده داری داشتم . از دیدن خودم هم خنده ام گرفت و هم خجالت کشیدم . نگاهی به پدرم کردم و آهسته پرسیدم : حالا چه کار کنم ؟ با لبخندی شیرین و پر مهر جواب داد که : زود برو تا کسی متوجه نشده دست و صورتت را بشوی
پدر من ، پدر عزیز و دوست داشتنی من هشتاد سال از زندگیش می گذرد و با مادرم حدود 17 سال اختلاف سن دارد . گویا مادرم در کلاس سوم ابتدائی شاگرد شوهرش بود و آنگونه که تعریف می کند ، در آن دوران که تنبیه بدنی با چوب و فلک و ... مرسوم بود کسی از این اقا معلم پر حوصله و مهربان خاطره ای مبنی بر فلک و تنبیه جدی به یاد نمی آورد . پیرمردی که سالهای سال است دلی مهربان و پر از مهر و صفا دارد . مردی که دریای صبر و تحمل است . پدری که نمونه فداکاری است . گاهی با خود می گویم این مرد فرشته ایست که اشتباهی به دنیای ما راه یافته است . شاید خدا او را به خاطر دل من به زمین فرستاد تا در مقابل جفای روزگار کوه استوار من باشد . الله بیر قاپینی آدامین اوزونه باغلاسا اوبیرسینی آچار یعنی خدا اگر دری را به روی انسان ببندد در دیگری را به رویش باز می کند . در تمام عمرم ندیدم که دست روی کسی بلند کند یا عصبانی شود ، اما چرا روزی به من چپ نگاه کرد : گفتم آقا جان این قیافه به شما نمی آید . خنده اش گرفت و گفت : دختر جان آرام باش بگذار حسابی عصبانی شوم و سرت داد بکشم . برای او مال من و مال تو مفهومی ندارد . با تمام صفا و صمیمیت پذیرای میهمان است . در کنار پدرم احساس امنیت می کردم او اجازه نمی داد کسی روی من دست بلند کند . می گفت : دختر ها موجودات زیبا و ظریف خدا هستند و نباید کتک بخورند . او هرگز امر و نهی نکرده و نمی کند . مادرم را جز گروه انسانی می داند نه زن زیر دستش
هنوز هم که هنوز است هنگام تماس تلفنی تا صدایم را می شنود برایم نازلاما می خواند که

گؤزل قیزیم بیر ده نه دختر زیبایم یکی یک دانه
گؤی گؤز قیزیم نار ده نه دختر چشم سبزم مثل دانه انار
ساچی تؤکولوب گردنه گیسویش روی گردنش ریخته
گئدیب گیرمه بوستانا نرو توی بوستان
قورخورام یاغیش یاغا می ترسم باران ببارد
ساری ساچین ایسلانا موهای طلائیت خیس شود
*

2006-08-04

حکایت مرحمت خانم


در گذشته نه چندان دور که گوئی آخرالزمان رسیده بود و هر کس سازی می زد و دیگری را به رقص با سازش وامی داشت ، اتفاقات عجیب و غریب نیز رخ می داد . انسان این مخلوق ناطق خدا که به داشتن زبان افتخار می کند ، در آن ایام به اتکای این گوشت نیم سیری خود خانه هائی را ویران کرد ، آبروهائی را بر زمین ریخت و جوانهائی را به خاک و خون کشید . در آن دوران ، دنیای مدرنی و شیک پوشی و پز تمدن ، جای خود را به ریش و پیراهن بلند و چادرهای سیاه داد کودکان و نوجوانان حرمت به بزرگترها را فراموش کرده با دیدن مرد کهن سالی که کلاه لبه دار برسر داشت شعار سرمی دادند که : ایسلامی مملکت ده حاجی لبه دار حرامدی ، باجی دیک دابان حرامدی ، پهلوی دن قالاندی یعنی در کشور اسلامی حاج آقا کلاه لبه دار به سر گذاشتن حرام است ، خواهر پوشیدن کفش پاشنه بلند حرام است و یادگار پهلوی است . عده ای به اقتضای زمان رنگ عوض کردند و مسلمان تر از حضرت محمد ( ص ) شدند .اقا یداله ، شوهر مرحمت خانم نیز به این مسلمانان ناب پیوست . او دیگر رفت و آمد با فامیل و اقوام خود را دوست نداشت زیرابه نظر او آنها مسلمان واقعی نبودند . دیگر افکار پدر و برادر بزرگ را نمی پسندید . بو ایلکی قوش بیلدیرکی قوشا جیک جیک اؤرگه دیر یعنی گنجشک تازه متولد شده به گنجشک پارسالی جیک جیک یاد میدهد . او سه فرزند داشت و زن و شوهر هر دو کارمند بودند . این به نظرش کافی نبود . او و دارو دسته اش می خواستند خود را به سکوهای بالاتری بکشند . برایش حاجی آقا شدن و ترقی شغلی از هر چیزی مهم بود . اما نمی دانست چوخ یئمه ک آدامی آز یئمه کلیکدن ده قویار یعنی زیاد خوردن آدم را از کم خوردن بازمی دارد . عصرها که به خانه می آمد بعد از استراحت راهی صحنه مبارزه برای کسب مقام و قدرت می شد و در اوقات تعطیل بساط میهمانی و رفت و آمد خانوادگی با دوستان فراهم بود . نمیدانیم چه مشکلی پیش آمد که این گروه بزرگ از هم پاشید و بین شان دو دستگی به وجود آمد دسته رقیب ید الله قسم به تلافی کردن خورد . اما ید الله می دانست که کسی از نظر مقام زورش به او نمی رسد و نمی تواند کاری بکند . اما ما می گوئیم الله هئچ یاتانین دالیسیندا دوشمنین اویاق قویماسین . یعنی . خدا پشت سر هرکسی که خوابیده دشمنش را بیدار نگاه ندارد . باقی حکایت را از زبان خود مرحمت خانم می شنویم .
بین ما و خانواده رشید صمیمیت و دوستی نزدیکی به وجود آمده بود . من و سهیلا با هم مثل دو خواهر بودیم . یکی از شیهای قدر بود و طبق معمول یدالله بعد از افطار برای خواندن نماز و عبادت شب قدر به مسجد رفت بچه ها خوابیدند و من مشغول تصحیح اوراق بودم زنگ در به صدا درآمد و وقتی باز کردم رشید را پشت در دیدم . پس از سلام و احوالپرسی ، گفتم که بچه ها خوابیده اند و یدالله به مسجد رفته و تعارف الکی کردم که بفرمائید داخل . او تشکر کرد ه اظهار کرد که برای گرفتن آچار فرانسه و پیچ گشتی بزرگ آمده است در حیاط را باز گذاشتم و به داخل خانه رفتم و آچار فرانسه و پیچ گشتی بزرگ را برداشته و هنوز وارد حیاط نشده بودم که سر و صدای مردها در کوچه بلند شد خود را به حیاط رساندم دوستان قدیمی که دشمنان جدید یدالله بودند دور و بر رشید را گرفته و به او سیلی می زدند که مردک خجالت بکش از نبودن یدالله در خانه سو استفاده کرده ای و داری به ناموسش خیانت می کنی ؟ جلو پریدم و گفتم کسی به ناموس دیگری کاری ندارد اقا رشید آمده بود که .... نگذاشتند حرفم را تمام کنم و یکی از آقایان داد کشید که زن خائن خجالت بکش ما دیدیم که تو ی همین حیاط چه کارها می کردید . خدای من این شاهدان نه یکی نه دو تا بلکه پنج مرد عاقل بالغ بودند و هماهنگ سخنانی را تکرار می کردند . صدای من در میان قیل و قال آنها و اظهار نظر همسایه ها گم شد کسی به من گوش نمی کرد . چه حرفهائی می شنیدم هر چه التماس می کردم دروغ است به من گوش کنید کسی صدایم را نمی شنید . دیری نگذشت که پلیس و به دنبال او یدالله که رنگی بر رخش نمانده بود وارد کوچه شدند . مردها رشید را کشان کشان به کلانتری می بردند . پلیس نیز ازمن خواست که همراهشان بروم . هنوز از کوچه رد نشده بودیم . همسایه ها از یدالله می خواستند که مرا درجا بکشد. می گفتند برای اثبات کثافتکاری زنت چهار مرد شاهد لازم است تو شاهدان عینی را داری زن بی ناموس باید بمیرد . ریختن خونش بر تو واجب است . زبانم بند آمده بود اما به زحمت به خود آمدم و التماس کردم که یدالله چرا معطلی ؟ اما او مات و مبهوت به آنچه داشت رخ می داد تماشا می کرد و در مقابل درخواست مردم یک دفعه به خود آمد و گفت می بینید که به کلانتری می رویم تا ببییم موضوع چیست خفه شوید . اما من دیگر حق را به مردم می دادم و در بین راه دو سه بار گفتم بکش و خلاصم کن . شاید حرفهایم را نمی شنید عمق فاجعه قدرت بینائی و شنوائیش را گرفته بود . به کلانتری که رسیدیم بازجوئیها بیرقازان داغ سو تکین باشیما تؤکولوردولر یعنی همانند یک دیگ آب جوشی بودند که بر سرم جاری می شدند . چند سال است که با هم ارتباط دارید ؟ داشتید چه کار می کردید ؟ همسایه ها اظهار می کنند مدتی است که متوجه رابطه عاشقانه و مخفیانه شما دو نفر هستند . تو خجالت نمی کشی از غباب این مرد مومن خدا دوست سو استفاده کرده به او خیانت می کنی ؟
دمم دمای صبح هردوی ما را آزاد کردند به خانه که رسیدیم چاقوی تیز آشپزخانه را برداشته و به یدالله دادم هرچه قسمش دادم که مرا بکشد نپذیرفت و گفت : تو فقط چوب انتقام را خوردی ، با این پیشنهادت بیشتر از این چویم نزن . با حمایت شوهرم تبرئه شدم . اما دیگر آبروئی برایم نمانده بود . ملتین آغزیندا ساققیز اولموشدوم یعنی آدامس دهان مردم شده بودم منظور سخن و غیبت از من نقل مجلس مردم شده بود . آن چه که بیشتر از هر چیز آتشم می زد سخنان سهیلا زن رشید بود . او میان مردم به راحتی از معاشقه مخفیانه من و شوهرش تعریف می کرد . چقدر برایم دردآور بود دروغی به این بزرگی را نمی توانستم هضم کنم نمی توانستم با او تماس بگیرم و ازش خواهش کنم به حرمت نان و نمکی که خوردیم این حرفها را تمام کند . اما حرفها تمام شدنی نبود خانه را فروختیم و در محله ای خیلی دورتر از آن محله خانه خریدیم . به سرعت اسباب کشی کردیم . اما خبر خیانت من به همسرم سریعتر از شیوع وبا و ایدز و مسری ترین بیماری به همه جا رسیده بود . کم کم شوهرم که میدانست قربانی انتقام رقبا شده ام از من دلسرد شد و سرانجام شبی گفت : مرحمت جان فردا صبح به دادگاه می رویم من قبلن تقاضای طلاق کرده ام و امیدوارم مقاومت نکنی چون به ضرر تو تمام می شود . گفتم : تو خود میدانی که بی گناهم . این معامله زشتی است که با من می کنی . گفت : حالا دیگر بی گناه یا گناهکار بودنت مهم نیست . مردم روسپی بودنت را باور می کنند و این موضوع مایه ننگ خانواده ماست فرزندانم نمی توانند بین دوست و دشمن سربلند کنند . تازه باور می کنم که شاهدان دروغ گفتند و کینه توزی کردند در مورد سخنان سهیلا که مدتی بود متوجه تو و شوهرش بود چه جوابی داری ؟ طلاق بگیر و هنگام نقل و انتقال این شهر را ترک کن . دلت که نمی خواهد پرونده ات را از بایگانی بیرون بکشم . جوابی نداشتم دوواریم چوخ آلچاغیدی یعنی دیوارم خیلی کوتاه بود . فردا به دادگاه رفتیم خیلی راحت عدم سازش صادر و مطلقه شدم و به کمک یدالله به سرعت به شهری دیگر منتقل شدم . رفتم تا از نظرها پنهان شدم
پدر بزرگم همیشه می گفت : آرواد آق دونا به نزر ، لکه ده یسه سیلینمز یعنی زن شبیه لباس سفید است اگر لکه ای به آن بخورد پاک نمی شود . آیری بیر آروادنان اولماق کیشینین الینین چیرکی دیر یوماخ همه ن گئده ر یعنی اگر مرد با زنی باشد مثل چرک دستش است تا بشوید این چرک هم پاک می شود . زن ، موجودی که نصف جمعیت جهان را تشکیل می دهد چرا باید به پارچه ای تشبیه شود که هنگام چرک شدن دورش بیاندازند آن هم هنگامی که خودشان مسبب این لکه شده اند و چرا کثافتکاریهای مرد باید به چرکی تشبیه شود که با شستن بلافاصله از دستش پاک می شود و آثاری یاقی نمی ماند ؟ به قول مادر بزرگم نه بیلیم آنام ، نه بیلیم آتام ، بوایشله ره منده ماتام یعنی چه بگویم مادرم ، چه بگویم پدرم ، به این کارها من هم مات و مبهوتم