2007-06-26

عروس و مادر شوهر

دیشب گلشن مهمانم بود . وقتی این بانوی سالخورده پیش من است متوجه گذر زمان نمی شوم . با هم به گذشته ها سفر می کنیم . گاهی می گوئیم و می خندیم و زمانی دردهای کهنه دلمان را می سوزاند و های های گریه می کنیم . دیشب حالش خوب نبود می گفت و می گریست . برای اینکه دلش باز شود کامپیوتر را باز کردم واو را به وبگردی دعوت کردم . حوصله خواندن وبلاکها را نداشت . توی دلم خواستم موزیکی و کلیپی آذربایجانی پیدا کنم بلکه یک کمی دلش باز شود . از بد حادثه به اینجا کلیک کردم . پیرزنی آذربایجانی دو ترانه پشت سرهم خواند که ترانه دوم در هجو عروس بود . همراه خواننده دوباره گریست خواستم کامپیوتر را خاموش کنم که اجازه نداد و تا آخر ترانه را گوش کرد و گریست . در پایان نیز لب به شکوه گشود و گفت : نو عروس کم سن و سالی بودم و مادرشوهری قلندر داشتم . وقتی تهدید می کرد که صبر کن پسرم بیاید از ترس می لرزیدم . پیش دیگران قربان صدقه ام می رفت و پیش مرگم می شد . اما در خفا چه ها که نمی کرد . جوان که بودم یک شکم سیر نخوردم . از فلک جور فراوان کشیدم و دم نزدم . و حالا در این سن و سال که همه چیزم را از دست دادم و تنها تکیه گاهم پسرم هست ، از دولت سر عروس خانه بدوش و دربدر شدم . زیر ستم مادرشوهر چنان می خواندم و اکنون باید از ستم عروس ناله کنم و چنین بخوانم . به نسل من باید گفت نسل سوخته نه گذشته ای داشتم نه آینده ای پیش رو دارم .
گلشن مرا به فکر برد . به گذشته ها برگشتم . زمانی دست دعا به سوی خدا بلند کردم که ای خدا مادرشوهر را محتاجم نکن . شیطان بر من غلبه کرده و اگر روزی به من احتیاج پیدا کند سخت تلافی خواهم کرد . در آن عالم ناچاری روحم چقدر پلید شده بود چه افکاری در سر داشتم . حتمن با خواندن این پست فکر خواهید کرد که چه موجودی بی رحم و انتقامجو هستم . اما همیشه سعی کردم این حس انتقامجوئی را در درونم خفه و سرکوب کنم . خیلی کم از کوره در رفتم . صدایم بلند نشد تا جائی که کنارم بود حرمتش را نگاه داشتم . اما گاهی با خود چنین زمزمه کردم
...
دانارام سنی ، دانارام سنی انکارت می کنم ، انکارت می کنم
قارا قول ائدیب ساتارام سنی برده سیاهت می کنم و می فروشمت
جاوانلیقیمدا سایمادین منی در دوران جوانی به من اهمیتی قائل نشدی
قوجالیقیندا آتارام سنی هنگام پیری ات رهایت می کنم
...
اکنون هر وقت کلمه مادرشوهر را می شنوم خدا را شکر می کنم که او هرگز احتیاج به کمک من نخواهد داشت . خوشحالم که خدا دعایم را اجابت کرد و اکنون از خدا می خواهم مرا محتاج و سربار عروس نکند

خدایا مرا ببخش

2007-06-22

آبجی بزرگ و آبجی کوچک

در کوچه پس کوچه های دراز و عریض یک شهر قدیمی ، در یک خانه بزرگ ، آبجی بزرگ و آبجی کوچک زندگی می کردند . آبجی بزرگ عزیزدردانه و گستاخ و بی پروا بود . ساندیخاناسیندا سؤز دورمازدی ( توی دلش حرف نمی ماند ) او گاهی مهربان بود ، زمانی همچون عقرب بی غرض می گزید ، زمانی زبانش چون مار زهر خود را در کام شنونده می ریخت و تا مغز استخوان طرف را می سوزاند . هر چه دلش می خواست می کرد و کسی نمی گفت بالای چشمت ابروست . گاهی اوقات نفس را بر آبجی کوچک تنگ می کرد . اما ابجی کوچک درست برخلاف آبجی بزرگ پخمه و بی دست و پا و با ادب و حرف شنو بود . هر چه بزرگترها می گفتند سیرغا ائلییب قولاغینا آسیردی ( آویزه گوش می کرد ) . روزی از روزهای خوش خدا آبجی بزرگ به یکی از خواستگارهایش جواب مثبت داد . آخ جون ، آبجی کوچک دلخوش شد . قبل از آمدن مهمانان برای مراسم بله برون و نامزدی و غیره ، مادربزرگ و مادر و خاله ها و عمه ها و زن عموها و زن دائیها دور آبجی بزرگ جمع شدند و در مورد خانه شوهرنطقها کردند و سخنها گفتند که : دختر جان خانه شوهر خانه خاله جان نیست ، شوهر زنش را می زند ، گرسنه نگاه می دارد ، برایش لباس نمی خرد و گردش نمی برد و اجازه نمی دهد هر روز به دیدن پدر و مادرش برود ، زن باید ناز پدرشوهر و مادرشوهر و ... را بکشد . شوهر بد دهن می شود به زن بد و بیراه می گوید مادرش را مسخره می کند که بی لیاقتی کرده و خانه داری را درست یادش نداده است . حتی به پدرش نیز فحش می دهد . تا این لحظه که آبجی بزرگ بی صدا و خاموش به حرف بزرگترها گوش می کرد یک دفعه از جای بلند شد و با صدای بلند داد زد که : از مادر نزاده کسی که به پدرم فحش بدهد یا مادرم را مسخره کند و ... این حرفها دیگر چیست ؟ مگر مرد لولوخورخوره هست که چنین و چنان کند ؟ وسپس از اتاق خارج شد . حتی در اتاق را نیز محکم به هم کوبید . زنان انگشت بر دهان ماندند که مرد این چنین زنی را یک روز هم نگاه نمی دارد و به مادرش وعده دادند که یک ماه نگذشته طلاقش خواهند داد . آبجی بزرگ به خانه بخت رفت و کنار شوهرجانش به خوشی زندگی کرد و کسی هم نشیند که گلایه ای بکند . از زبان شوهرجانش نیز ناسزا و بدوبیراه نشنید. هنوز هم که هنوز است و پیر شده اند با هم و کنار هم هستند .
اما آبجی کوچک حرف شنو و با ادب هم به خانه بخت رفت و در کنار آقاشوهر بی رحم و بی انصاف و خدانشناس و بی مروتش . به سختی روزگار گذرانید . بر خلاف نصیحت بزرگانش ، چشم گفت و چشمش پربلا شد ، جان گفت و زهرمار شنید . بله گفت و بله و بلا شنید . قصه او قصه هزار و یک شب نیست ، قصه یکی دو قرن پیش نیز نیست قصه یکی دو دهه پیش است . گفتند که ببخش تا بخشوده شوی . ابجی کوچک می خواهد ببخشد اما وقتی گذشته ها را به یاد می آورد در تصمیم گیری ناتوان می شود . می خواهد گذشته ها را فراموش کند و به خاطر نیاورد ، اما گذشته ها به سراغش می آیند .
...
منی قورد دالامادی گرگ مرا ندرید
آسلان پارچالامادی شیر تکه پاره ام نکرد
یار ووردوغو یارا ده ک به اندازه زخمی که یارم زد
هئچ اوخ یارالامادی هیچ تیری زخمیم نکرد
...گاهی اوقات نوشته هایم بیشتربه هذیان شبهای دردناک بیماری و تب می ماند تا یک نوشته درست و حسابی . این نوشته را نیز هذیان حساب کنید

2007-06-15

نمیخواهم بمیرم با که باید گفت ؟

بچه که بودم از عزرائیل خیلی می ترسیدم . مادربزرگم می گفت : وقتی هنگام مرگت می رسد ، دیوار دو شقه می شود و عزرائیل با هیکل درشت و چشمانی از حدقه درآمده وارد می شود . اگر اهل بهشت باشی مثل یک پزشک جلو می آید و دستی بر سر و چشمت می کشد و تو آرام به خواب ابدی می روی . اما وای به حالت اگر اهل جهنم باشی . آن وقت عزرائیل در شکل و شمایلی وحشتناک و با صدائی که کوههاو صخره ها را می لرزاند ، جانت را می گیرد . می گفتم : مادربزرگ جان ، احتیاجی نیست که عزرائیل زحمت بکشد و جانم را بگیرد . چون همان لحظه اول که می بینمش زهره چاک می شوم و رفع زحمت می کنم . در جوابم می گفت : نه دختر جان اگر گناهکار باشی به همین سادگی نمی میری . ذره ذره جان می دهی و درد می کشی . اما نترس من مطمئن هستم که تو کوچولوی نازنین من هستی و اهل بهشتی . آدمهای دروغگو و حقه بازجهنمی هستند . اما آنگونه که آن مرحوم تعریف می کرد از قرار معلوم من در صف اول جهنمی ها بودم . خوب با آن قد و قواره کوچکم سر خانم معلم کلاه می گذاشتم و از جریمه و خط کش خلاص می شدم . خانم معلم اجازه فلانی فوت کرده و در خانه مهمان داشتیم نتوانستیم بنویسیم . خانم معلم اجازه نوشته بودیم داداش کوچکمون پاره کرد . خانم معلم اجازه نوشته بودیم دفتر مشقمان گم شد . طفلکی خانم معلم هم به خیال من باور می کرد . اما نگو که بعضی وقتها از زدنم صرف نظر می کرد و من هم خیال می کردم باور کرده . اما توی دلم خوشحال بودم که با دروغ خود را از کتک خانم معلم نجات دادم . وقتی با پسرخاله هایم منچ بازی می کردم مهره هایشان را یواشکی کش می رفتم و برنده می شدم . اما نمی توانستم به صفیه دوست دوران کودکی و نوجوانیم کلک بزنم . او خیلی زرنگ تر از من بود و بیشتر وقتها سرم کلاه می گذاشت و خیلی تقلب می کرد . خوب دین سیزین الیندن ایمان سیز گلر ( از پس بی دین بی ایمان برمی اید . ) وقتی خاطرات دوران کودکیم را به خاطر می آورم هیچ چیز به اندازه تقلبی که می کردم و از پسرخاله بزرگم بستنی یخی می بردم ،برایم لذت بخش نبود . بقال سر کوچه مان بستنی یخی می فروخت و یعنی همان شکر و رنگ و آب را با هم مخلوط می کرد و در قالب کوچک جایخی یخچال می گذاشت و داخل هر قالب کوچک یک عدد چوب آب نبات چوبی می گذاشت و بعد از یخ زدن آنرا به بچه های محل می فروخت و ما بچه های محل این بستنی را ارزان از او می خریدیم و در واقع یخ شیرین می مکیدیم . در گرمای تابستان روزی یک بار خوردن این بستنی آن هم مجانی عجب لذتی داشت . بیچاره پسرخاله ام خودش هم تعجب می کرد که چرا من همیشه برنده می شوم . خوب چشمش کور می خواست به بهانه روسری کتکم نزند تا اینگونه تاوانش را پس ندهد .
همین خاطرات کودکی و مشابه آنها در دوران جوانی موجب شد که ازعزرائیل به شدت بترسم . تا اینکه شبی از شبهای تیره و تلخ خدا ، که جانم به لبم رسیده بود رو به قبله دراز کشیدم و با خشم فراوان صدایش کردم : آی تو کجائی ؟ می گویند به چشم میت یا رئوفی یا مخوف . برایم مهم نیست با هر چهره ای میخواهی بیا . دیگر نمی ترسم . بیا و جان به لب رسیده ام را بگیر . از این جسم پوسیده رهایم کن . با توام ، مگر صدایم را نمی شنوی ؟ خسته ام ، خسته .
نمیدانم کی به خواب رفتم . میان خواب و بیداری یکی را دیدم چهره اش را به خاطر نمی آورم . صدایش را نیز نشنیدم . اما احساس کردم که می خواهد به من بفهماند که هنوز خیلی زود است . می خواهی بروی این بچه ها را به که می سپاری ؟ اکنون دیگر به قول زنده یاد فریدون مشیری نمی خواهم بمیرم با که باید گفت ؟

2007-06-08

حکایت گل پسر ایرانی و گل دختر ژاپنی


یکی بود یکی نبود ، زیر گنبد کبود ، غیر از خدا هیچکس نبود . در این قرن بیست و یکم یک قصه عجیبی بود .
در این غربتستان یک گل پسر ایرانی و یک گل دختر ژاپنی دوست بودند . آنها دانشجو و همکلاس بودند . به هم علاقه داشتند . با هم همراز و همدل بودند . در میان حیوانات خانگی خرگوش و ماهی را خیلی دوست داشتند . کیک پنیر ، کیک مورد علاقه شان بود . اوقات فراغت با هم به سینما می رفتند و هر دو از فیلمهای ویل اسمیت خوششان می آمد . روزی از روزها به این نتیجه رسیدند که می توانند با تفاهم کنار هم زندگی خوب و آرامی داشته باشند و تصمیم به ازدواج گرفتند . گل پسر پیش مادر آمد و از او خواست به همراه خاله و شوهرش و عمو و زنش به خواستگاری دختر ژاپنی بروند . مادر گل پسر اول نگران شد و گفت : پسر جان ژاپنی ها آداب و رسوم و اخلاق عجیب و غریب دارند . آنها حشره خوارند . سوسک و هزارپا و حشرات دیگر را می خورند . ما را با حشره خواران چه کار ؟ اما گل پسر جواب داد : نه مامان جان شما اشتباه گرفتید . چینی ها و تایلندیها حشره خوارند . تازه آنچه که می خورند پرورشی است . ژاپنی ها آدمهای بسیار خوب و پسندیده ای هستند . خلاصه گل پسر با پافشاری فراوان ، رضایت مادر و فامیل راجلب می کند . روزی از روزهای خدا به خانه دختر ژاپنی رفتند تا با پدرش صحبت کنند . آنها با استقبال و پذیرائی گرم و جانانه خانواده دختر ژاپنی روبرو شدند . سرانجام سر صحبت باز شد . پدر دخترخانم ژاپنی خیلی مهربان و صمیمی جواب رد داد . این جواب رد خیلی غیر منتظره و نابجا به نظر آمد چون همه می دانستند که این دو چقدر همدیگر را دوست دارند . اما پدرگل دختر ژاپنی برای خودش دلایلی داشت . او گفت :
یک ما و شما هر کدام از دنیائی دیگر هستیم . آداب و رسوم مخصوص به خود داریم . آداب ومعاشرت ما با شما فرق دارد . مراسم مذهبی و اعیاد ما با شما فرق دارد و .... دو اگر یک روزی قرار باشد ما مهاجرین به کشور خودمان برگردیم این زوج کدام کشور را انتخاب می کنند ؟ سه وقتی بچه ای متولد شد این بچه طفلکی به کدام زبان باید سخن بگوید ؟ ژاپنی ؟ ایرانی دوزبانه ؟ زبان کشور میزبان ؟ چهار من اصلن به ایرانی جماعت دختر نمی دهم .
حرفهای پدر دختر خانم حال همه را گرفت و خواستگارها خداحافظی کرده و همگی به خانه گل پسر برگشتند . بیچاره گل پسررنگ به رخش نمانده بود . عمو گفت : ولش کن خودم از ایران خوشگلترین دختر را برایت خواستگاری می کنم و می گیرم . تا دل این مرد بسوزد . خاله گفت : خاله به قربانت آخه به این هم می گویند دختر خوشگل ؟ چشماش که یک ریزه بود انگار خط باریکی به جای چشم کشیده اند . حالا خدا می داند واقعن چشمانش دید کافی دارند یا نه . مادر گفت : الهی مادر به قربان قد و بالات حیف قد رشید و بلندبالای تو نیست این دختر کوچولوی قدبلند را بگیری ؟
هر کسی حرفی میزد و گل پسر خاموش روی مبلی نشسته بود که موبایلش به صدا در آمد . نگاهی به شماره انداخت و هیجان زده و خوشحال به موبایل جواب داد . خوب حدستان درست بود . دختر خانم ژاپنی زنگ زده بود . گویا هر چه با پدرش حرف زده بودند مرد چشم بادامی یک دنده قانع نشده بود و تویوق بیر قیشلی دیر (مرغ یک پا دارد ) گفته بود . دختر ژاپنی گفت : چرا اینقدر ناراحتی خوب ما در دانشگاه با هم هستیم . صبحانه و ناهار کنارهم هستیم . با هم به دوچرخه سواری و تماشای فیلم می رویم . با هم گردش و تفریح می کنیم . در واقع هر روز و هر لحظه با هم هستیم . فقط شبها هنگام خواب از هم جدائیم . اینقدر سخت نگیر . ما دو زوج خوشبختیم . پدرم هر قدر دلش میخواهد مخالفت کند بالاخره روزی خسته می شود و ما را زن و شوهر رسمی اعلام می کند . بعد از اینکه لحظاتی با هم حرف زدند خداحافظی کردند و گل پسر با عجله لباس عوض کرد و در جواب کنجکاوی حضار گفت : با گل دختر قرار داشتیم به سینما برویم . با اجازه تون . دیرم شد .
و درحالی که می خواند از خانه خارج شد .
...
حیه طلری کاشی دیر حیاط خانه شان کاشی است
دوواری نقاشی دیر دیوارشان نقاشی است
آتاسی نه قاریشیر؟ پدرش چرا دخالت می کند ؟
قیزی منیم یاریمدیر دخترش یار من است
...
آی قیز سنی آلارام ای دختر ترا می گیرم
گؤزوم اوسته ساخلارام روی چشمم نگاهت می دارم
آتان وئرمیر ، جهنم پدرت نمیدهد ، به جهنم
من گؤتورب قاچارم ترو برمی دارم و فرار می کنم
...
گون ساچیبدیر ایشیقدیر خورشید نورافشانی کرده روشن است
چوللر باغلار یاشیلدیر دشت و باغها سبز است
آتاسینا نه دخلی به پدرش چه ربطی دارد
گول قیز منه عاشیق دیر گل دختر عاشق من است

2007-06-05

صنم و صادق با صدای سما


اولین حکایت کتاب سیاه مشق های یک معلم « حکایت صنم و صادق » است . صنمی که آرام و بی صدا به گناه بی گناهی سوخت . وقتی چکیده حکایت را با صدای سما از رادیو قاصدک شنیدم بی اختیار اشک ریختم . در سوگ زنی گریستم که بی صدا می گریست . گوئی می ترسید بگویند یئرینه ایشه ماغین بس دئییل بیرده بیر شیرین چای ایستیرسن ؟ ( شب ادراریت بس نیست چای شیرین هم می خواهی ؟ ) . برای گوش کردن حکایت اینجا کلیک کنید .

2007-06-03

کره کره دائی یادا کره ؟


روزی پسری به دائی خود گله می کند که دائی فدای تو بشوم بدهکار شده ام و طلبکارها پاشنه در را از جا می کنند و پولشان را می خواهند . دائی می گوید : این ناراحتی ندارد که . هر کسی برای طلب پولش آمد فقط بگو کره . پسر حرف دائی را گوش می کند . پس از چند روز دائی ،خواهرزاده را می بیند و از او حال و روزگارش را می پرسد . پسر می گوید فدای تو دائی . هر طلبکاری که آمد فقط گفتم کره و آنها هم فکر کردند که دیوانه شده ام ، از خیر پولشان گذشتند و رفتند . دائی می گوید : حالا که تو را از چنگ طلبکارها نجات دادم ، حداقل پول مرا بده . پسر در جواب دائی نیز می گوید : کره . دائی می گوید : خواهر زاده کره کره ، به دائی هم کره ؟
کره کره دای یا دا کره ؟ = کره کره به دائی هم کره ؟
دئییر گؤنلرین بیر گونونده بیر اوغلان دایی سینا دییه ر : آی دایی باشیوا دولانیم بورجلو دوشموشه م . طلبکارلار قاپینی سیندیریرلار . منه بیر یول گؤرسه ت آخی به نیئنییم ؟ دایی دییه ر : بونون خینووی یوخدور کی هر کیم گلدی پولون ایسته مه یه ، نه دئدیلر جاوابلاریندا دئنه ن کره . اوغلان دایی سینین سؤزونه باخار . بیر نئچه گوندن سورا دایی باجی اوغلون گؤره ر حالی قضیه نی سوروشار . اوغلان دییه ر آی دای باشیوا دولانیم هر گلنه کره دئدیم . ائله بیلدیلر باشیما هاوا گلیب بوراخیب گئتدیلر . دایی دییه ر : ایندی کی من سنی اولارین الیندن قورتاردیم باری منیم پولومو وئر . اوغلان دایی نین دا جاوابیندا دییه ر کره . دایی قاییدیب دییه ر : اوغول کره کره دایی یا دا کره ؟

آرزوهای سما

بازی آرزو به روایت سما ، ماکوئی زیبا و خوش صدای رادیو قاصدک
شهربانوهمشهری ماکوئی من
اومدم که با هم آرزو بازی کنیم
همیشه فکر می کردم آرزوهام خیلی بزرگن، اما فکر که می کنم می بینم ، کوچکتر از آنی هستند که تصورش رو می کنم
یک بچه که بودم ، عین پسرها لباس می پوشیدم ، موهام رو گوگوشی می زدم و مثل پسرها و با پسرها بازی می کردم . موقع ظهر که همه خواب بودند ، درهای بسته رو می زدم و فرار می کردم . همیشه زانوهام زخمی بودن و دستهام ترک خورده ، همیشه آرزو می کردم که پسر باشم .فکر می کردم دخترها آرزوهاشون کوچکند ، انگار آرزوهاشون به رنگ گلهای چادر مادر بود و به کوچکی عروسکی در بغل روزی در حال بازی در کوچه ، یکی از پسرهای همبازی پرسید : ما چرا مثل توسینه نداریم ؟؟
یک لحظه آرزوی پسر بودن رو به دست باد سپردم . من یک دختر بودم
حالا یک زنم ، یک مادر با آرزوهای بزرگ برای دو دخترش
دو آرزو داشتم خواننده بشم . نزدیکیهای غروب ، ته کوچه باریک بچگی میخوندم
ابرو به من کج نکن کج کلا خان یارمه
خواننده نشدم اما اکنون قاصدکی هستم با یک کیف پر از خبرهای خوب که دوست داره کنار شهربانو ، آرزوبازی کنه . کنار زنی که به یکی از آرزوهاش رسید ، آرزوی چاپ کتاب
سه از زمانی که خودم رو شناختم ، مادربزرگم با ما زندگی می کرد . زنی از تبار آذربایجان و اهل ماکو ، با گونه هائی سرخ و موهائی به رنگ حنا و دستانی زبر
منو خیلی دوست داشت من هم جونم به جونش بسته بود . موهاش رو شونه می زدم ، با حنا رنگ می کردم . موقع بیماری ، کنارش بودم و همه جا با او بودم
در روزهای آخر عمرش از او پرسیدم : آنا ، تو اگر روزی نباشی من چه خواهم شد ؟
لبخندی زد و صورتم رو بوسید و گفت : نترس ، من همه جا کنار تو هستم
روزی از همون روزها که کنار بسترش رفتم ، نگاهی به من کرد و لبخندی زد و چشماش رو بست
مادربزرگ دیگر هرگز نخندید
اون از پیش ما رفت
به خوابم که میاد همون لبخند گوشه لبش هست
آرزوی بزرگ من دیدار دوباره اوست
یک بار دیگر در بیداری
چهارآرزو می کنم مرگ فرزندانم رو نبینم
پنج تا زنده هستم پویا باشم و امیدوار به زندگی
شش آرامش برای کشورم ، بزرگترین آرزوی من هست
هفت آرزو می کنم به کسی دل نبندم . به هرکسی دل بستم یا دور بود یا رفته
هشت از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست