2007-06-03

آرزوهای سما

بازی آرزو به روایت سما ، ماکوئی زیبا و خوش صدای رادیو قاصدک
شهربانوهمشهری ماکوئی من
اومدم که با هم آرزو بازی کنیم
همیشه فکر می کردم آرزوهام خیلی بزرگن، اما فکر که می کنم می بینم ، کوچکتر از آنی هستند که تصورش رو می کنم
یک بچه که بودم ، عین پسرها لباس می پوشیدم ، موهام رو گوگوشی می زدم و مثل پسرها و با پسرها بازی می کردم . موقع ظهر که همه خواب بودند ، درهای بسته رو می زدم و فرار می کردم . همیشه زانوهام زخمی بودن و دستهام ترک خورده ، همیشه آرزو می کردم که پسر باشم .فکر می کردم دخترها آرزوهاشون کوچکند ، انگار آرزوهاشون به رنگ گلهای چادر مادر بود و به کوچکی عروسکی در بغل روزی در حال بازی در کوچه ، یکی از پسرهای همبازی پرسید : ما چرا مثل توسینه نداریم ؟؟
یک لحظه آرزوی پسر بودن رو به دست باد سپردم . من یک دختر بودم
حالا یک زنم ، یک مادر با آرزوهای بزرگ برای دو دخترش
دو آرزو داشتم خواننده بشم . نزدیکیهای غروب ، ته کوچه باریک بچگی میخوندم
ابرو به من کج نکن کج کلا خان یارمه
خواننده نشدم اما اکنون قاصدکی هستم با یک کیف پر از خبرهای خوب که دوست داره کنار شهربانو ، آرزوبازی کنه . کنار زنی که به یکی از آرزوهاش رسید ، آرزوی چاپ کتاب
سه از زمانی که خودم رو شناختم ، مادربزرگم با ما زندگی می کرد . زنی از تبار آذربایجان و اهل ماکو ، با گونه هائی سرخ و موهائی به رنگ حنا و دستانی زبر
منو خیلی دوست داشت من هم جونم به جونش بسته بود . موهاش رو شونه می زدم ، با حنا رنگ می کردم . موقع بیماری ، کنارش بودم و همه جا با او بودم
در روزهای آخر عمرش از او پرسیدم : آنا ، تو اگر روزی نباشی من چه خواهم شد ؟
لبخندی زد و صورتم رو بوسید و گفت : نترس ، من همه جا کنار تو هستم
روزی از همون روزها که کنار بسترش رفتم ، نگاهی به من کرد و لبخندی زد و چشماش رو بست
مادربزرگ دیگر هرگز نخندید
اون از پیش ما رفت
به خوابم که میاد همون لبخند گوشه لبش هست
آرزوی بزرگ من دیدار دوباره اوست
یک بار دیگر در بیداری
چهارآرزو می کنم مرگ فرزندانم رو نبینم
پنج تا زنده هستم پویا باشم و امیدوار به زندگی
شش آرامش برای کشورم ، بزرگترین آرزوی من هست
هفت آرزو می کنم به کسی دل نبندم . به هرکسی دل بستم یا دور بود یا رفته
هشت از دیو و دد ملولم و انسانم آرزوست

No comments: