2011-05-24

خرمشهر

دایی حکیمه ساکن شهر اهواز بود. او نوروز هر سال همراه خانواده اش به اهواز سفر می کرد و بعد از عید برای مان از سفرش و از زیبائی های اهواز و آبادان و خرمشهر می گفت. از آب و هوای خوش بهاری ، از لب رود کارون ، از گردش و تفریح جنوب می گفت و می گفت و دهانمان آب می افتاد. اعظم دلش می خواست یک بار هم که شده به جنوب سفر کند و این شهرهای افسانه ای را از نزدیک ببیند. اما خانواده اش اهل سیر و سفر نبودند. آنها با هر تعطیلی به آبادی شان می رفتند و دیدار مجدد پدربزرگ ها و مادربزرگ هایشان برایشان لذت بخش تراز سیر و سفر بود . اما او خودش قسم می خورد با هر پسری که نامزد شود از او خواهد خواست که ماه عسل به اهواز و آبادان و خرمشهر برود. برای من جنوب راهی بس طولانی بود. پسرعموی مهرناز افسر نیروی هوایی بود. آنها هر دو سال یک بار به شهرهای مختلف ایران منتقل می شدند. او می گفت که پسرعمویش اکنون ساکن دزفول است و آنها را نیز دعوت کرده است. پسرعمو و زنش بارها از دزفول و زیبائی هایش تعریف کرده اند. بعد هم توجه خیلی ها به جنوب جلب شد. بهر که از راه می رسید ، نامزدها خرمشهر و آبادان را برای ماه عسل انتخاب می کردند.وقتی که برمی گشتند سوغاتی شان چند قطعه عکس سیاه و سفید بود که برای ما تماشای چند دقیقه ای می رسید.
جنگ که شد ، خرمشهر خونین شهر شد. مردمش یا اسیر شدند یا شهید و یا آواره شهرهای دیگر. میهمان نوازان شاد و خوشروی سابق ، میمهانان غمگین و دلخون شهرها شدند. زمان چه نیک و چه بد سپری شد . جنگ تمام شد و آخر سر نیز برادر صدام یزید کافر دستگیرو اعدام شد.
دلم می خواهد اکنون خرمشهر را آباد و سیز و خرم ببینم
.

مادرجان هر روز روز توست
















ناصر حجازی پرواز کرد

ناصر حجازی منزل مبارک

*

2011-05-13

یام یام

خانواده پرجمعیتی بودیم. پدرم کارمند ساده آموزش و پرورش بود و دست در دست مادرم زندگی ساده ای برایمان فراهم کرده بود.بجز رادیو گرام قدیمی با صفحه های بشقاب مانندش ، تلویزیون بلر هم داشتیم. دیگر داستان شب از رادیو مزه ای نداشت و جایش را سریال های تلویزیونی مرادبرقی و تلخ و شیرین و صمد و سرکاراستوار ، سرزمین عجایب و محله پیتون پلیس و مرد شش میلیون دلاری و ...گرفته بود. تلویزیون شبانه روزی برنامه نداشت . برای همین هم رادیو از صبح تا عصر سرگرمی خانواده ها بود. هنوز هم با برنامه های خوبش با تلویزیون رقابت می کرد.شبها بعد از اخبار و قبل از شروع سریال های تلویزیونی ، تبلیغات پخش می شد. تبلیغ تلویزیون شاوب لورنس و شکلات یام یام را بیشتر از همه دوست داشتم. زن و مردی می خواندند. مرد اصفهانی بود و با لهجه اصفهانی آخر سر می خواند که : دنیا همین جاست عزیزم / شاوب لورنس همونس که می خواستی؟ / شاوب لورنس یه دنیاس راسی راستی / اگه اصفهون ما نصف جهونه / شاوب لورنس خودش همه جهونه » در تبلیغ شکلات یام یام هم میخواند:« سلام سلام آی بچه ها / من یام یام ام دوست شما / من اولش ویفر بودم / با کرم توی فر بودم / بعد شکلات ریخت رو سرم / شکلاتی شد دور و برم / حالا دیگه قوی شدم / سرتاپا محتوی شدم / من یام یام ام ای بچه ها / نیرو می بخشم به شما / هر جا دیدی برم بدار / یک دو ریالی جام بذار یک دفعه گفتم: « کاش معجزه شود و هر روز بعد از زنگ تفریح وقتی کیفم را باز می کنم تا نان و پنیرم را بخورم دو دانه یام یام داخل کیفم سبز شود و یکی را بعد از صبحانه و دیگری را زنگ تفریح آخری بخورم و لذت ببرم.» مادر بسیار سخت گیر و انضباطی ام سرش را بلند کرد و نگاهی به من انداخت. معنی نگاهش را نفهمیدم. رنگ خشم داشت ؟ دلسوزانه بود؟ یا سرزنش بار که دختررا چه به خوردن فکر کردن؟ هر چه بود معنی اش را نفهمیدم. البته انتظار خوردن هر روز دو تا شکلات یام یام را هم نداشتم. اگر مادرم می خواست بخرد تنها نبودم که. برای هرکدام از اهل خانه هر روز دو تا یام یام که نمی شود. حالا قیمت اش هم دو ریال ناقابل باشد. آن وقتها که حقوق ها زیاد نبودند که. دوران به سرعت سپری شد. اهالی خانه هر کدام سر و سامانی گرفتند و خانه پر جمعیت ما کم جمعیت شد. دست پدر و مادر باز شد و من روانه کلاس دهم شدم.. گویا اواسط آذرماه و ما سرگرم امتحانات ثلث سوم بودیم. شنبه بود و امتحان فیزیک داشتیم. زنگ اول ورقه هایمان را آماده کردیم و دبیر فیزیک مان سوالات را یکی یکی روی تخته سیاه نوشت و ما رونویسی کرده سپس مشغول جواب دادن به سوالات شدیم. دو ساعت وقت داشتیم. جواب سوالات را نوشتیم و زنگ خورد و ورقه هایمان را تحویل دادیم و دبیرمان به دفتر رفت و ما هم کیفمان را باز کردیم تا صبحانه مان را برداشته بخوریم. نایلون نان و پنیرمان را برداشتیم و درحالی که با دوستان در مورد درست یا نادرست بودن جوابهایمان بحث می کردیم صبحانه مان را تمام کردیم . می خواستم نایلونم را تاکنم و دوباره داخل کیفم بگذارم که دیدم، دو تا شکلات یام یام به من چشمک می زنند. درست مثل معجزه یکی را با لذت تمام خوردم و دیگری را برای زنگ تفریح آخری نگاه داشتم. به نظرم این شکلات خوشمزه ترین شکلاتی بود که در تمام عمرم خورده ام. زنگ خورد و به خانه برگشتم. لباسهایم را عوض کرده و غذائی را که مادرم برایم گرم کرده بود خوردم. درحالی که سورپریز مادرم را نتوانسته بودم هضم کنم. داشتم با خودم فکر می کردم که چند وقت پیش حرفی زده ام آن هم پیش پا افتاده و شوخی مانند ، چگونه این همه وقت یادش مانده ؟ که سر و صدای پدر و مادرم بلند شد. پدرم با صدای بلبد و قاه قاه می خندید و می گفت :« نه خیر همه اش را می خورم.» مادرم می گفت :« یواش الان می شنود. می خواهم هر روز توی کیفش دو دانه بگذارم . اگر بخوری باید فردا عوض اش را بخری.» و پدرم می خندید و سر به سرش می گذاشت. اما من ذوق زده تا صبح مزه یام یام را در دهانم حس کردم و لبخند مادرم ، که چقدر شیرین بود به شیرینی یام یام. * پ. ن . بعد از این که یام یام گران شد و دانه ای سه ریال و آخر سر هم پنج ریال فروخته شد به جای مصراع آخر می خواندند هر جا دیدی برم بدار / یادت نره دوستم بدار

2011-05-08

مهربان . مادرم

مهربان . مادرم جانم فدای دست و دل و جان خسته ات مهربان . مادرم دلم می خواهد گلبارانت کنم با گلهای اطلسی که عطرشان را ، رنگشان را دوست داری

2011-05-02

به بهانه روز معلم

معلم کلاس اول من
معلم کلاس اول من خانم امینی بود. او دختر جوان و مؤمنی بود. موهای بلندش را شانه می زد و صاف روی شانه هایش می انداخت. یک خال سیاه هم داشت. اما خال سیاهش روی گونه اش حرکت می کرد و هر جائی که دلش می خواست وامی ایستاد. خال سیاهش گاهی پشت لبش بود و گاهی روی چانه اش و گاهی هم گوشه لبش. بعضی وقتها هم می رفت و درست وسط گونه اش می نشست. برای همین هم بود که تا مدتها فکر می کردم تنها عضو بدن که قدرت حرکت دارد خال سیاه روی گونه است.
اما آنچه که موجب شده قیافه و قد و قامت و لبخند و خشم خانم امینی فراموشم نشود ، نه موهای صاف و بلندش است و نه خال سیاه متحرک اش. بلکه مهربانی و دلسوزی خاص اش که در چهره ی گاه خشمگین و گاه مهربانش نقش بسته بود. تنبل کشیدن سر صف ، ترساندن از انبار ، سیلی و خط کش خانم ناظم و خانم معلم جزوی از اجزای جدا نشدنی درس و مدرسه بودند. خانم امینی خشمگین می شد. اما نمی زد. پیش خانم ناظم هم نمی فرستاد ، بلکه این خانم ناظم ریزه میزه عصبی و زبر و زرنگ بود که سر موقع سر می رسید و حساب بچه ها را می رسید. برایش بچه ، بچه بود. کوچک و بزرگ نداشت. همه را به یک چشم می دید. از شانس بد ما ، کلاس ما بغل دست دفتر خانم ناظم بود. سه تا اتاق تو در تو که اتاق اولی کلاس ما و اتاق دومی یعنی اتاق وسطی دفتر خانم ناظم بود و اتاق سومی مال کلاس ششمی ها بود. یعنی این که خانم ناظم برای خوردن آب و رفتن به دستشوئی و زدن زنگ تفریح ، باید از جای خود بلند می شد ویا از کلاس ما رد می شد و به حیاط می رفت و یا از کلاس ششمی ها. باز هم خوش به حال ما که خانم امینی معلم مان بود و هوایمان را داشت. بیچاره کلاس ششمی ها بیشتر وقتها بخصوص زنگهای ریاضی ، صدای گریه شان بلند بود. آن وقتها چقدر از کلاس ششمی بودن می ترسیدم. بعد از چهار سال مدرسه مان منحل شد و شاگردان مدرسه مان بین دبستان پهلوی و اردیبهشت تقسیم شدند و من خوشحال شدم که دیگراز کلاس ششمی بودن در مدرسه قبلی مان نجات پیدا کردم.
روش تدریس و مشق و تکلیف خانم امینی هم مثل بقیه همکارانش بود. تا جائی که از کلاس اول به خاطر دارم ، مشق و از یک تا صد نوشتن و روخوانی فارسی و هجی کردن بود. اما من ، با هر( آیاغین یاندی چک او طرفه ؟ ) پایت سوخت بکش آن طرف یا به قول معروف بالای چشمت ابروست، قهر می کردم و سراغ کشو نیمکت ام می رفتم و کتابهایم را بغل می کردم و می گفتم :« من با شما قهرم می روم خانه خودمان.» طفلک چقدر سعی می کرد ساکتم کند. می گفت:« اگر خانم ناظم صدایت را بشنود می آید خط کش به کف دستهایت می زند. مگر مدرسه خانه خاله جان است که هر وقت دلت خواست قهر کنی و خانه خودتان بروی؟» او فقط با من این چنین نبود. بلکه سعی می کرد تا آنجائی که از دستش برمی آید جلوی کتک خوردن ما را بگیرد. اگرچه هرگز ازدواج نکرد اما از ما مثل بچه های خودش مواظبت و دفاع می کرد.
بعدها گاهی او را در گرمابه نخست می دیدم که روی نیمکت نشسته و منتظر نوبت است. چقدر خجالت می کشیدم از آن همه بچه بازی هایم. اما او به روی خود نمی آورد. مثل همیشه با لبخند مخصوص خودش جواب سلامم را می داد. تا اینکه دیگر به گرمابه نخست نیامد. نگرانش شدم. حکیمه گفت:« شاید خانه شان حمام درست کرده اند و دیگر دوست ندارد بیاید و اینجا یک ساعت منتظر نوبت بنشیند.» اما برایم این دلیل باورکردنی نبود. آن وقتها خیلی ها در خانه حمام داشتند. اما در زمستانهای سرد تبریز گرم کردن حمام خانه مشکل بود و اکثر مردم زمستانها به گرمابه می رفتند. ربابه گفت :« شنیده ام درگذشته است.» هم تعجب کردیم و هم غمگین شدیم. آخر او هنوز پیر نشده بود. چه زود رفت. خدا رحمتش کند.
روز معلم است و خواستم با این نوشته ناقص و کوتاه یاد و خاطره اش را گرامی بدارم و مثل اکثر شاگردان دوره خودم که برای معلم دسته گل یاسمن هدیه می دادیم این دسته گل را نثار روح نازنین اش بکنم.
روز معلم بر همه معلمان عزیز مبارک

پی نوشت : بیژن صف سری در مورد دوازده اردیبهشت این چنین می نویسد
نسل امروز ۱۲ اردیبهشت هر سال را که از قضای روز گار سالروز شهادت روحانی فرهیخته ای چون مرتضی مطهری است , روز معلم میداند اما شاید کمتر کسی از نسل پس از انقلاب بداند که مبنای نامگذاری این روز ( روز معلم ), واقع قتل معلم ابوالحسن خانعلی دبیر دبیرستان جامی تهران در۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۴۰ است که در تجمع اعتراض آمیز معلمان به میزان حقوق دریافتی خود درمیدان بهارستان توسط رئیس کلانتری بهارستان به ضرب گلوله گشته شد تا حادثه ای بیاد ماندنی در تاریخ این کهنه دیار ثبت گردد . حال امروز چگونه باید التیامی بر زخم کهنه ی دل پیام آوران آگاهی بود با کدام واژه کدام سرود؟


2011-05-01

به بهانه روز کارگر

ترلان


خانه پدریمان ، خانه ای قدیمی و بزرگ در یکی از کوچه پس کوچه های این شهر بزرگ بود .خانه سه طبقه ای که حیاط و زیر زمینبزرگی داشت که مادرم آشپزخانه اش کرده بود । در وسط این آشپزخانه بزرگ ما حوض مستطیل شکلی بود . سقف حوض آینه بندی بود و با شیشه های رنگی کوچک با اشکال مختلف تزئین شده بود . دیوارها آجری و گچ بری بودند جای باصفائی بود خانه خاله هم دو اتاقه و دیوار به دیوار خانه ما بود . می گفتند این خانه زمانی متعلق به یکی از خان ها بوده و خانه خاله هم متعلق به آشپز و کارکنان خان بوده است . ماهی دوبار اول صبح مادر و خاله ام ملافه ها و رخت چرکها را کنار حوض می ریختند و چراغهای بزرگ آشپزی را که به آنها ( گور گور موتور ) می گفتند و با نفت کار می کرد روشن می کردند و دو دیگ بزرگ آب را رویش می گذاشتند و منتظر ترلان می ماندند . روی اجاق نفتی هم یک قابلمه تقریبن بزرگ آبگوشت بار می گذاشتند که غذای آسانی بود هم وقت کمی می گرفت و هم برای ناهار غذای آماده ای بود .


متن کامل در اینجا و اینجا


*


ترلان



آتاائویمیز ، بو بؤیوک شهرین دار دربند لرینین بیرینده ، بیر قدیمی و بؤیوک ائویدی.بیر اوچ مرتبه ائو کی بؤیوک حیه طی و بؤیوک زئرزه میسی واریدی. آنام زئرزه مینی میطباغ ائله میشدی. بو میطباغین اورتاسیندا بیر دؤرد بوجاقلی حوض واریدی. حوضون دامی آینا و رنگ به رنگ شوشه لرینن ایشله نمیشدی. دووارلار که رپیج دن ایدی . دووارلارین دؤوره سینی ده آق گچ ایله برجسته ایشله میشدیلر. چوخ صفالی بیر ائویدی. خالانین ائوی ایکی اتاقلی بیر اوئیدی. بیزیم ائویمیزله دووار بیریدی. دئییردیلر کی گویا بیزیم ائو بیر خانین ائویمیش خالاگیلین ائوی ده اونون میطباقچی سی و باغبانینین ائوی ایدی. آیدا ایکی دؤنه آنام ایلا خالام چیرکلی یورقان دوشک اوزلرین ، پارپالتارلاری حوضون قیراغینا قویوب گور گور موتورو نفت ایله دولدوروب یئکه قازانی سوینان دولدوروب اونون اوستونه قویاردیلار، ترلانی گؤزه ردیلر. پیله ته نین اوستونده ده بیر یئکه قابلاما آبگوشت آساردیلاکی همی آساند پیشه ردی و همی ده آز واخت آپاراردی.آنام پیله ته نین خوردون آلاردی کی آبگوشت اؤز خونیینه پیشسین و دادی چیخسین. هله ده کی هله دی آنام او پیله ته سین قیراغا قویمویوب . نییه کی دئییر زودپز ایله اجاق گاز پیشمیشین اصلی دادین آرادان آپارار برکتی گئدر و قارینی دویورماز. بو آرادا من ایله آباجی ( مدرسه باغلانان زامان ) آبگوشته گؤز قولاق اولاردیق کی یانماسین. ات ایله نخود دا پیشه ندن سونرا ، یئرآلمالاری سویوب ایچینه تؤکه ردیک.چای دم ائله ریدیک و اونلارین یورغونلوغو چیخماغا گؤره ده پنیر ، چای چؤرک ایله اونلارا قوللوق ائله ردیک. هردن ده بیر تازا یئمه لی گؤی بازارا گله ردی و یئمه لی گؤی ده آریداریدق.ترلان سووزولاری الی ایله آریدیب ، یومامیشدان یئیه ردی. بیر گون آباجی دئدی : « ترلان خانیم یومامیش یئمه . ایچینده میکروب وار ناخوشلاریسان.»
ترلان دئدی :« بس نییه من بو میکروب لاری گؤرمورم؟»
آباجی دئدی :« گؤزه گؤرسه نمه زلر.»
ترلان دئدی :« او جاناوارلار کی جرات لری یوخدو گؤزه گؤرسه نه لرنئجه منیم دیشلریمین آلتیندان قورتولابیلیب منی ناخوشلادا بیله رلر؟»
آنام ترلانین بو بیلگی سیز سؤزلرینین آراسینا گیریب ، دئدی :« قارنیمین چؤره ییندن ، اینیمین پالتاریندان که سیب اوشاقلاری مدرسییه گؤنده ریره م بیر شئی لر اؤرگه نه لر. بو هده رن – په ده رن سؤزلرینله زحمتیمی هئچه وئرمه.»
اودا قاه قا قاه گولوب سؤزونو کسدی.
ترلان بیر جاوان آروادیدی. بئش دانا نارین اوشاقی واریدی. آیدا ایکی دؤنه بیزیم ائوه گلیب ، آنام و خالامیلا پالتارلاری یوواردی. هئچ ساوادی یوخیدی گتدی ایدی. مهربان و خوش صحبت ایدی. بیزه شیرین – شیرین ناغیللار مثل لر دئیه ردی. اؤزوده خرافاتی ایدی. بیرگون جن لردن دانیشیردی کی نه سایاق کنده یوگورموشدولر. اؤز صبحتلرینده ده ناغیل ائله میشدی کی جن لر حامامی چوخ سؤیوب و گئجه لر حامام دا یاتارلار. یادیما گلیر کی نئچه واختا قدیر حتی گونوز گون اورتاچاغی دا ، تک باشیما زئرزه مییه گئده بیلمه دیم.
ترلانین ساغ گؤزو کور ایدی. دئیه سن به بیر قیرمیزی قان تیکه سی گؤزونون قاراسینین اوستون توتموشدو.بیر گون آنام سوروشدو :« ترلان باجی ساغ گؤزوون باشینا نه بلا گلیب ؟»
ترلان بئله ناغیل ائیله دی:« اریمیمن آغیر و ووروجو الی واردی. بیزیم کندده آروادین اریندن کوتک یئمه سی مان بیر ایش دئییل ( نه کی شهرده مان ایش دی ؟!) نئچه ایل بوندان قاباق کی هله کند ده یاشییردیق گونلرین بیر گونونده اریم منی چوخ بئتردن دؤیدو. منیم ده جانیم آجیشدی اونا یامان یووز دئدیم. اودا بیر ته پیک ووردو . ته پیکی دوز گؤزومه ده یدی.»
من سؤزونو آغزیندا قویوب دئدیم:« به یم آتیدی؟»
آباجیم دئدی :« یوخ ائشششه ک ایدی.»
آنام هیرص له نیب دئدی :« به یم سیزه دئمه میشم بؤیوکلرین سؤزلرینین آراسینا آتیلمایین؟»
من ایله آباجیم تئزجه نه سه سیمیزی که سدیک. ترلان سؤزونون دالیسینی توتوب دئدی :« ته پیک ائلهآغیریدی کی آغریدان هوشوم باشیمدان چیخدی. اوزامان اؤزومه گلدیم کی یورغان دوشه کده یم. قوهوم قونشودا دؤره می الیب دعا اوخویوب اللاها شکر ائلیرلر کی منه هئچ بیر شئی اولمویوب.آما گؤزومو باغلامیشدیلار. گویا سپاهی باغلاییب ، تاپشیرمیشدی کی شهرده مریض خانایا اپارالار. اما آپارمادیلار. کور اولموشدوم دای اؤلمه میشدیم کی.»
خالام سوروشدو :« به بیر گؤزون کور اولدو آتان بیر سؤز دئمه دی؟»
دئدی :« بیر سؤز دئدی یا دئمه دی بیلمیرم. اونو بیلیرم کی باشیمین اوستوندن قالخاندا هیرص ایله منه باخیب دئدی منیم قیزیم قیرمیزی بؤرک دئییل باشدان باشا قویولا. ادالارینا موغایات اول.گئدیکدن سونرا دا بیر نئچه گون منه اوز وئرمه دی. سورادا آروادلار منی دؤره لییب ، اؤیود وئردیلر کی کیشی دی دا گره ک سؤزونه باخاسان. اونلار بیزه صاحاب دیلار پئمک ایچمه ییمیزی وئریلر. بیرده ار آغاجی گول آغاجی اسیرگه مه وور آغاجی. بئله اؤیودلردن سونرا دا بیر آیری سؤزلری یوخیدی کی. شهره کؤچندن سونرادا منی ووراردی. قونشولار ایسته ردیلر کلانتری یه گئدیب شکایت ائله یم. بیر دؤنه شکایت ائله دیم. اوزر ایسته دی رضایت وئردیم. آما ائوه قاییدان سونرا همان آش اولدو همان کاسا. آخی ایت ایتلیغین ترگیتسه ده سومسونمه غین ترگیتمه ز.
بیزیم ترلان ناهارچاغی کی اولاردی . یئمه یی گتیره نده بوغازیندان گئتمه زدی . مگر خیردا قابلاماسین دولدورونجا. اوشاقلارینین پایین ائوینه آپاراردی.او همیشه اریندن گلئیلیق ائله ییب اونا قارقیش ائله ردی. اما هئچ واخت آرواد اولدوغوندان شکایتی یوخیدی.
بیر گون اباجیم دئدی :« سن جه کیشی اولسایدین یاخجی اولمازدی؟ هئچ آرزو ائله ییبسن کیشی اولاسان؟»
او باجیمین جوابین مشهدی عباد آهنگیله اوخویوب بئله دئدی:« من ، من ، نه قدیر آرواد اولسام دا / ده یه رم مین کیشی یه / بالالاریمی ساتمارام منی قیزیلا / بالالاریم یئمه سه ال وورمارام / من چؤره یه .»
گونلرین بیر گونونده کی گئنه پالتار یوماق واختی ایدی . ترلان سئوینه – سئوینه دئدی :« بیلیرسیز اریم ارواد آلیب. چوخ سئوینیرم. بئکار اولاندا گئدیر اونون یانینا.»
آنام تعجب ایله سوروشدو:« به هله نئیه سوویونورسن؟ کیشی نین ائوله نمه یی سویونمه لی دی؟»
خالام سوروشدو:« تازا آروادینا چوخ یئتیشیر به جیجیک ائله میرسن؟»
دئدی :« آی خانیم جان نه جیجیگی؟ قوی جهنم اولسون.هئچ اونو سوویرم کی جیجیک ده ائله یم؟ هله گئچن هفته کی ائوه گلمیشدی پار – پالتارین وئردیم قولتوغونا. دئدیم داها بو ائوه گلمه. نه واخ دا ایسته دین محضره گئدیب بوشاناق. اودا سیرتیق – سیرتیق باشلادی سیزیلداماغی کی منی چوخ سویور.آخی بیری آروادین سؤریسه اوستونه گونو گه تیره ر؟»
ایندی اونون دویغولارین چوخ یاخجی انلاییرام. بیلیرسیز کیشی اروادینین جانینین بیر تیکه سی دیر. آروادین سئوگیلی سی دیر. اونون یاخجی – یامان گونونده دایاغی دیر. سئویر ظولمونو چکیر. جیجیک ائلیر. آما بو ظولوم حددین اشاندان سونرا ، همین جیجیک کی من بیر قدیره جاق عاغیللی و گؤزل بیر دویغو بیلیرم ، آرادان گئدیر. رحمتلی قاین آتام دئیه ردی کی وای او گونه کی آرواد ارینه جیجیک ائله مییه . وای او گونه کی آرواد دای ارینه اینانمییا. او گون ار – آروادلیغین ائوی ییخیلدی.
ترلانین اری ، اونون ائویندن گئدن دن سونرا ، ترلانین ایشی چوخالدی. ایش او یئره یئتیردی کی ترلانی ائو ایشینه چاغیرماغا قاباقدا واخت آلماق لازیمیدی.اونون بیر جینقیلی دفتری واریدی قونشولار دفترده ناواخ گلمه سینی یازاردیلار. قیزی اوخویاردی.
کارگر گرنونه گؤره ایسته دیم اترلانین و ترلان کیمی کارگر خانیملارین حکایتلرین یازام. آنادان اونون حاققیندا سوروشدوم دئدی :« ترلان ائولرده پالتار یوماغینان اوشاقلارینی گونه چیخارتدی.هر بئش اوشاغینین الی چؤره یه چاتیب داهی انلارین باپنشسته ائله ییبلر.بو ایلده اونو مکه یه گؤنده ره جکلر.»
من ده بو یازیلا ، ترلان و ترلانلارین و بوتون ایشچی لرین که دیرناقلارینان یئری ائشمه کیلن چالیشیب بالالارینی بیر یانا چاتدیریبلار। اللریندن اؤپوب و ایشچی لر گونون تبریک دئمه ک ایستیرم.


*