2011-03-25

دهه هشتادی که گذشت

دهه هشتادی که گذشت ، پر از نشیب و فراز و اضطراب و رنج و شادی بود. سال اولش سخت گذشت. سال دوم و سوم اش پر از آشفتگی و اضطراب و تردید بود. سال سوم اش آرامش قبل از طوفان بود. سال چهارمش طوفانی بود. میان گریه خندیدم. راست ایستادم و به خود اجازه شکستن ندادم و نشکستم . اگر چه طوفان سهمگین بود. آموختم که در مقابل طوفان ایستادن ، حتی ایستاده مردن بهتر از شکستن است. با نشکستن بودنم را ثابت کردم. ثابت کردم کسی که وجود دارد « هیچ » به حساب آوردن اش غیر ممکن است. نادیده گرفتن اش خطائی بزرگ است. سال پنجم اش رسیدن به ساحل آرامش بود. قلمی که در صندوقخانه مخفی شده بود و هر از گاهی بیرون می آمد و لرزان می نوشت و نوشته هایش را با خودش به صندقخانه می برد و آن گوشه ها پنهان می کرد ، از قفس صندوقخانه بیرون پرید و در دستان تازه نیرو گرفته ، جانی تازه یافت. دوستانی که تشویقم کردند و زندگی ام رنگی دیگر گرفت. اولین بار وبلاک نویسی را در پرشین بلاک شروع کردم و از طریق دنیای اینترنت با دوستان عزیزی آشنا شدم که برایم خیلی ارزش دارند. سال ششم اش سیاه مشق هایم چاپ شد و سال هفتم اش داغ برادر جوان تر از خود دیدم که نوبت را رعایت نکرد و با عجله رفت و همه را در ماتم مرگ ناگهانی اش شوکه کرد و سال نهم اش پدرم را ، جان و دلم را ، از دست دادم. اینگونه عزیزانی رفتند و عزیزانی دیگر به جمع مان پیوستند. صورتمان را اشک خیس کرد. هم اشک غم هم اشک شادی. هم بایاتی جانگداز در غم از دست دادن عزیزترین های زندگیمان خواندیم و هم در شادی عزیزانی که به جمع مان اضافه شدند ، نازلاما و یاللی خواندیم.
در این دهه بلاهای انسانی و غیر انسانی و طبیعی دست در دست هم دادند و دل ها را خون کردند. خانه ها را ویران کردند.
داشتم دعا می کردم ، آرزو می کردم ، از خدا می خواستم که خرگوش امسال برایمان آرامش و صلح و صفا همراه بیاورد، که گل صنم گفت : « سالی که نکوست از بهارش پیداست.»
گفتم :« آی دیلیوی ائششک آریسی ساشسین / ای که زبانت را زنبور سرخ نیش بزند.»
اشاره ای به تلویزیون کرد و گفت :« والله به خدا تقصیر من نیست . طفلک مردم ژاپن را نگاه کن . قذافی را نگاه کن. »
حالم خراب شد اما ناامید شیطان است. دعا می کنم آرزو می کنم که این سال نودی که شروع شده صلح و آرامش بر جهان و بر دل همگان به ارمغان بیاورد. یا آورده باشد؟ الهی آمین.

2011-03-18

سال نو مبارک

سال نو بر همه عزیزان مبارک. در سال نو برای جهان صلح و آرامش آرزو می کنم. امیدوارم جهان از شر مصیبت های زمینی و آسمانی و انسانی در امان بماند.
برای عزیزانی که سال گذشته همین روزها در قید حیات بودند و سفره هفت سین دل و جانمان را با وجودشان روشن کرده بودند و اکنون میان ما نیستند ، روحی شاد و آرام آرزو می کنم. یقین که در آرامش اند و از دغدغه دنیای فانی آسوده. اما جای شان در روح و جانمان خالی است.
*
بایرامیز مبارک اولسون. گلن گونلریز خئیر اولسون
آللاه 1390 مینجی ایلده ، هامیلاری ،عاغیلا گلن عاغیلا گلمیین قضووقدردن حفظ ائیله سین
ایللر بویو گؤزل – گؤزل بایراملار گؤره سیز
*
ماهی های قرمز و دوست داشتنی من




*
*

مردم ژاپن و زلزله و سونامی وحشتناک


2011-03-15

چهارشنبه سوری

امروز چهارشنبه سوری است . همیشه در این روزهای عزیز یاد و خاطره عزیزان از دست رفته در دل زنده می شود. سال گذشته همین روز بود که چشم و دلم با دیدن بسته پستی که پدرم ارسال کرده بود ، روشن شد. آجیل چهارشنبه سوری ( چارشنبه یئمیشی ) و آینه و شانه نو مهمترین هدیه پدرم از راه دور بود. این سه هدیه که بزرگترهایمان هرگز فراموشش نمی کردند. تا زمانی که دائی بزرگ و آقا جمشیدمان بودند هر سال دو تا آینه و دو تا شانه نو داشتیم . دل کوچکمان چقدر شاد بود از دیدن این دو هدیه کوچولوی زیبا. راستی که قدیمی ها بلد بودند چگونه بچه ها را با دانه ای تخم مرغ رنگی ، آینه ای کوچک و شانه ای پلاستیکی و قرمز خوشحال کنند.
یادش به خیر ، پدر برای چهارشنبه سوری مان آجیل می خرید. نخود ، کشمش ، گردو ، فندق ، بادام ، مراغا باسدیغی ، سوجوق ، میانپور، انجیر خشک ، تخمه ژایونی و نخم آفتابگردان. ناهار مختصری می خوردیم و شکم را برای پر کردن در شب ، آماده می کردیم. مادرم برنج رشتی را خیس می کرد. مرغ را می پخت و آماده می کرد. عصر هنگام داداش کوچکه و داداش بزرگه هیزم های کوچک را می آوردند و در حیاط روی هم می انباشتند. سه چهار کاشی حیاطمان همیشه سیاه بود. مادر با سلیقه ام کاری به این سیاهی نداشت. این سیاهی مربوط به اتش چهارشنبه سوری بود و غیرطبیعی به نظر نمی رسید. تا روشن شدن و الو زدن آتش مادرم برنج را آبکش می کرد. نان لواش را زیر قابلمه پهن می کرد و برنج آبکش شده را رویش می ریخت و بعد مرغ را روی پلو می گذاشت و زرشک و کشمش به اندازه کافی رویش می پاشید و دم کش را می گذاشت تا دم بکشد. آن وقت همگی به حیاط می رفتیم و از روی آتش می پریدیم. سر و صدا زا هر خانه ای بلند بود . شادی و هلهله به مدت نیم ساعتی از هر خانه ای بلند می شد و بعد پدرها به پسرها یاد می دادند که چگونه آتش را خاموش کنند. کسی در اثر آتش سوزی و ترقه بازی صدمه نمی دید. چون روشن کردن آتش و پریدن از روی آتش زیر نظر بزرگترها انجام می شد . پدر و مادر مواظب بودند.
تا خواندن نماز بزرگترها ، دل توی دلمان نمی ماند. شب همه دور هم جمع می شدیم و شام می خوردیم. بوی پلوی رشتی خوشمزه خوشمزه خوشمزه ، از هر خانه ای بلند می شد. بعد از شام و خوردن چای ، بساط آجیل پهن می شد. مادرم لیوانش را می آورد و در بشقاب هر کدام از ما ، گردو ، فندق ، بادام ، کشمش ، انجیر خشک و تخمه ژایونی و آفتابگردان، می ریخت. بعد به هر کدام از ما سهم مراغا باسدیغی ، سوجوق ، میانپور می داد. فکر کنم اینها گران و یا بیش از حد شیرین بودند و نمی شد زیاد خورد. او نخود را با اکراه بین ما تقسیم می کرد. چون دوست نداشتیم بخوریمش. داداش کوچکه می گفت :« نییه نه گونه قالمیشام سوجوق دوران یئرده نخود یئیه م / مگر به چه روزی افتاده ام ، جائی که سوجوق است نخود بخورم.) اما به هر حال هر کسی سهم نخود خود را می گرفت. چون با نخود بازی می کردیم. به همدیگر پرتاب می کردیم. داد پدر درمی آمد که در این روز عزیز می خواهید چشم و چال همدیگر را کور کنید. هر کس سهم نخودش را نمی خواهد با تخمه من عوض کند.
آخ جون ،نخود می دادیم و تخمه می گرفتیم. از سهم آجیل چهارشنبه سوری ، عزیزدردانه ها را ( مراغا باسدیغی ، سوجوق ، میانپور) می خوردیم و برای کشمش و گردو و بقیه تنقلات در شکم مبارکمان جائی نمی ماند. بقیه را داخل نایلون پلاستیکی می ریختیم و داخل کیف مدرسه مان می گذاشتیم تا روز بعد به مدرسه ببریم.
یاد و خاطره آن روزها به خیر. یاد روزهای خوش همراه پدر به خیر. یاد پریدن از روی آتش همراه با داداش کوچکه به خیر.
چهارشنبه سوری تان به خیر و خوشی.
*
سوجوق چهارشنبه سوری ما شیرین و بسیارخوشمزه است و با سوسیس ترکیه ای که آن هم سوجوق نام دارد خیلی تفاوت دارد.
میانپور میوه خشکی است که داخلش را خالی کرده و با شکر یا پودر شکر پر می کنند.
مراغا باسدیغی ( باسلوق ) شیرینی خوشمزه ای است که با نشاسته و گلاب و روغن و شکر پخته می شود
.

2011-03-13

کلنگت را بردار

داشتیم با هاله وبگردی می کردیم که به اینجا رسیدیم. گفتم : « این عبید زاکانی عجب طناز با مزه ای بود . عجب ذهن خلاقی در باب طنز و کنایه داشت.»
گفت :« دلم می خواهد روزی به قاضی ای که با قضاوت یک طرفه و مغرضانه اش به من ستم کرده ، برسم. قلمش را از دستش گرفته و به جایش کلنگی دستش خواهم داد و به معدن نمک اش خواهم فرستاد که دیگر قلم به دست نگیرد و خانه ای را خراب نکند.»
گفتم :« هاله جان آژ تویوخ یاتار یوخودا داری گؤره ر( مرغ گرسنه می خوابد و خواب دانه می بیند.) کجا و کی می توانی سراغ قاضی بروی ؟ حالا فرض کنیم که رفتی مگر زورت به او می رسد. همانگونه که خورده و ناحق ات کرده ، می خوراند و ناحق ات می کند.»
گفت :« دنیا با این بزرگی اش خیلی کوچک است از قدیم گفته اند داغ داغا یئتیرمز آدام آداما یئتیره ر ( کوه به کوه نمی رسد آدم به آدم می رسد.) حالا می بینی . چند وقتی صبر کن.»
*
کولونگووی گؤتور
حاکیمین قلمدانیندان بیر قلم یئره دوشدو. بیر کیشی کی اوردایدی دئدی :« جناب حاکیم ، کولونگووی گؤتور.»
حاکیم آجیخلانیب دئدی :« اسگیک کیشی ، بو قلم دیر کولونگ یوخ. سن هله قلم ایله کولونگون دئییشیکلیغینی بیلمه میسن؟»
کیشی دئدی :« هرنه اولور اولسون . اونلا منیم ائویمی ییخمیسان.»
*
دعوتنامه یک اهری با اتفاقات ساده اش برای شرکت در مراسم چهلم خدا بیامرز
*

ایرج افشار

2011-03-09

به بهانه دیروزی که روز زن بود

.به بهانه دیروزی که هشتم مارس بود و روز زن بود و روز تبریکات دل خوش کنکی و تمجید و تعریف و سرایش اشعار نغز بود واما حوصله ای برای نوشتن نبود. دیروزی که اعظم را به یادم آورد که آرزو می کرد یک چشمش کور و یک پایش چلاغ می بود و مذکر به دنیا می آمد. دیروزی که حکیمه را به یادم آورد که آرزو می کرد ویجنتی مالای فیلم های سنگام و سورج و رام و شام ، باشد و همینطوری الکی توی فیلم ها و کنار گلها و در حال شنا آواز بخواند و هندی برقصد. طفلکی فکر می کرد زنان هندی در دریایی از گل و سنبل غوطه ورند و او عقب مانده. دیروزی که آرزوی اشرف را به خاطرم آورد که دلش می خواست ایندیرا گاندی یا مارگرت تاچر باشد و قدرت را به دست بگیرد. آنوقت خودش می داند چه کند و چه نکند. دیروزی که صدای خشمگین و ناچار لیلی را در گوشم پیچانده بود. او که دیگر دلش هیچ نمی خواست و پشیمان بود از دختر شهری و باسواد بودن و بارها گفته بود که کاش از اهالی کوره دهی بود. از ان دهات « سازیم دینقیل» که مردمش بجز ارد و گندم و نان هیچ چیز دیگری را نمی شناختند . چه برسد به سواد و حق و حقوق.
چنین افکار درهم و برهمی بود که مانع نوشتن شد
.

آن آینه با شمعدان های کهنه اش

شمعدان هایش دیگر نبود. آینه کهنه گرد گرفته گوشه زیرزمین افتاده بود. زن سنگی بزرگ برداشت و آن آخرین یادگار شوم را تکه تکه کرد. نقره بود؟ به جهنم . نقره اش پیشکش ظرف زباله.