2006-05-27

پروانه

یاد آن روزها به خیر ، دو کوچه آن طرف تر دوستی داشتم که اسمش پروانه بود . هر جا هست خدا سلامتش کند . خانمی بسیار باوقار و مهربان بود . به علت اینکه مسیرمان یکی بود اکثر روزها با هم به مدرسه می رفتیم . هنگام بازگشت نیز تقریبن هر روز همدیگر را دم بازارچه می دیدیم و با هم به خانه برمی گشتیم . از راه خانه تا مدرسه دربندی پیچ در پیچ و سپس کوچه پس کوچه ای طولانی را طی کرده و سپس از بازارچه قدیمی که سقف قدیمی و قشنگی دارد و به اصطلاح تبریزیها ، اؤرتولو بازار، است و در پناهش چند دقیقه ای از برف و باران و گرمای آفتاب در امان بودیم ، می گذشتیم و سرانجام به کوچه اصلی مدرسه می رسیدیم . کوچه ای که پنج مدرسه مختلف دخترانه و پسرانه را در دلش جای داده بود . کوچه ای که ساعات معینی از روز سرمه چشمش را از غبار کفش معلمین و دانش آموزان می کرد . در این مسیر با همکاران زیادی آشنا شدم .زیر سایه این همکاران عزیز و با تجربه مشکل آموزشی نبود که حل نشود . یادم می آید بعد از فروپاشی شوروی سابق مشکل تدریس همسایه های شمالی ایران را داشتیم . از دبیر جغرافیای دبیرستان سوالی کردیم و او یک روز از ما فرصت خواست و فردای آن روز در حالی که یک دسته پلی کپی در دست داشت به مدرسه ما آمد و گفت که در مورد همسایه های جدید ایران مطالبی نوشته و تایپ کرده و اگر باز سوالی داشته باشیم می توانیم با ایشان در میان بگذاریم . الله هئچ بنده سینی جهنم ده ده کیمسه سیز ائله مه سین خدا هیچ بنده ای را ، در جهنم هم بی کس نگذارد . از او تشکر کردیم و وقتی دید تعارف و قدردانی ما از حد گذشت گفت : من کاری نکردم و هروقت بخواهید در خدمت حاضرم . روزی خواهد رسید که من از شما کمک بخواهم . ال الی یووار ، ال ده دؤنه ر اوزی یووار دست دست را می شوید ، دست هم برمی گردد رو را می شوید)این پروانه ما همسری به نام اکبر داشت . این خانمهای عزیز تبریز همراه اسم همسرشان آقا هم می گذارند و او هم اکبر آقا صدایش می کرد . روزی گفتم : پروانه جان همین که این شوهرها آقا هستند و بدتر از همه بیشترشان آقا بالاسر هم هستند کافی است .این آقا را حذفش کن . او در جوابم گفت ای بی انصاف این حرفت در مورد اکبر آقای من صدق نمی کند . او آقای دل من است . هست و نیست من است . بعد شروع کرد برای من بایاتی گفتن . بعضی از ابیات را هم حذف و اضافه کرد و گفت :

…باشینا دؤنوم دؤنده ریم دور سر یار بگردم

یاری مکه یه گؤنده ریم به مکه بفرستم

او مندن اوز دؤندرسه اگراو هم از من رویش را بگرداند

من نئجه اوز دؤنده ریم من چگونه از او رو برگردانم...

قیزیل آلما آلارام سیب طلا را می خرم

جیب لرینه قویارام داخل جیبهایش می گذارم

کربلایا گؤنده ریب به کربلا می فرستمش

یاری یولا سالارام یارمو بدرقه اش می کنم

...قوزو قوربان که سره م گوساله قربانش می کنم

باشینا من دؤنه ره م دور سرش می گردم

بیردیقه کوسوب گئتسه اگر یک دقیق قهر کند و برود

حسرتینده ن اؤله ره م از حسرتش می میرم

...آنها هیجده سال پیش ازدواج کرده بودند و هنوز بچه دار نشده بودند . بعد از سه بار عمل جراحی پزشک معالج به پروانه گفته بود که او نمی تواند معالجه شود و هیچ گاه بچه دار نخواهند شد . او هرگز از بد روزگار و حسرت فرزند شکایت نمی کرد و می گفت : اکبرآقا مرا برای خودم دوست دارد و بچه برایش مهم نیست . خودش قسم خورده است .روزی از همان روزها ، صبح که به مدرسه می رفتم ، پروانه را ندیدم . موقع بازگشت به خانه هم دم بازار نایستاده بود . عصر به خانه شان زنگ زدم ، اکبر آقا گفت : پروانه خانم خانه باباش میهمان است وقتی برگشت می گویم که شما زنگ زده بودید . تعجب کردم . او هیچ کجا بدون اکبرآقایش نمی رفت . حتمن خبری شده است .روز بعد که به مدرسه شان زنگ زدم ، مدیر گفت که او سه روز مرخصی گرفته است . سه روز گذشت و بالاخره پروانه را موقع بازگشت به خانه دم بازار دیدم . از بازار که رد شدیم گفت : باید ازت جدا شوم . به خانه پدرم می روم . حال را جویا شدم و او لبخندی زد و در جوابم گفت : آدام چوخ بیلر آز دانیشار آدم باید زیاد بداند و کم حرف بزند . اما من دست بردار نبودم و سوال پیچش کردم . او نمی توانست از من پنهان کند باید می گفت ماجرا از چه قرار است . گفت : خانه اکبرآقا را ترک کردم . او بچه می خواهد و هوس کنیزی به سرش زده که بیاید و کلفتی خانه مان را بکند و بچه بزاید و من همان پروانه همیشگی او باقی بمانم . آخرین حرفش این است که من بخواهم یا نخواهم به دادگاه مراجعه کرده است و بقینن اجازه ازدواج مجدد خواهد گرفت . او حق دارد بچه داشته باشد و من حق دارم طلاق بگیرم . بر سر این موضوع حدود یک سال است که در خانه مان ، چه کمه یاخام ییرتیلدی( کشمکش ) داریم .از هم خداحافظی کردیم و هر کدام به راه خود ادامه دادیم . من گیج شده بودم . عقلم کار نمی کرد . چگونه آرزوی فرزند می تواند این عاشق و معشوق دیرین را به جان هم بیاندازد ؟ نمی توانستم این درد عمیق پروانه را در دلم هضم کنم . من از دل آکبرآقا خبر نداشتم اما پروانه را می شناختم که چگونه دور سر اکبرآقایش می گردد .درگیری و ماجرای طلاق آنها دو سال طول کشید و سرانجام پروانه گفت : حکم طلاق صادر شد . قاضی و وکیل و ریش سفیدان و همه حق را به اکبرآقا دادند گفتند که این حق مسلم اوست بچه دار شود . من که اعتراضی ندارم ، بر پدر شاکی لعنت . به همان اندازه که پدرشدن حق مسام اوست ، طلاق هم حق مسلم من است . انها از من می خواستند اجازه قانونی به اکبرآقا بدهم تا به من خیانت کند ، آن هم جلو چشم من ! در خانه من ! این مردها به سرشان زده است .اکبرآقا ازدواج کرد و صاحب سه بچه قد و نیم قد شد . او هر وقت که مرا می دید احوال پروانه را می پرسید و من از خوب و خوش بودنش خبر می دادم . روزی صبرم تمام شد و در جواب احوالپرسی اش گفتم : چرا حال او را می پرسی تو که عشقت را فدای بچه کردی .چگونه به خودت اجازه می دهی حالش را بپرسی و اسمش را بر زبان بیاوری ؟ حالا که خوشبخت شدی .آنچه که او نتوانست به تو بدهد حالا سه تا سه تا داری . برو نازشان را بکش . چه کار به حال پروانه داری ؟گفت : پروانه را دوست داشتم و هنوز هم دوستش دارم . فقط دلم بچه می خواست . بچه هایم را خیلی دوست دارم . اما در این سن و سال وقتی خسته به خانه برمی گردم به جای استراحت باید ناز آنها را بکشم . برای کشیدن ناز بچه ها و گشتن دور سرشان خود را پیر احساس می کنم از کجا معلوم برای دیدن دوران نوجوانی وجوانیشان که احتیاج بیشتری به پدر دارند عمرم کفاف بدهد یا نه . بیشتر وقتها دلم برای عصرهائی که خسته از سر کار برمی گشتم و پروانه غذای گرم و چای تازه دم برایم می آورد وکنار او پاهایم را دراز کردهو تلویزیون تماشا می کردم ، تنگ می شود .پروانه در خانه پدر ماندگار شد و طبق معمول تقریبن هر روز دم بازارچه همدیگر را می دیدیم و از دلش خبر داشتم می دانستم که هنوز هم عاشق اکبراقایش است . از طرفی دوستش داشت و از طرف دیگر به قول خودش نمیتوانست آنچه را که دوست دارد با دیگری قسمت کند و تصمیم قطعی خودش را گرفته بود . بعضی وقتها هم بین راه برایم از بایاتیهایش می خواند ...

.او دا منی یاندیردی آن هم مرا سوزاند

بودا منی یاندیردی این هم مرا سوزاند

اؤزومو سویا آتدیم خودم را به آب انداختم

سودا منی یاندیردی آب هم مرا سوزاند...

عاشیقم دئ نئینییم ؟ من عاشقم بگو چه کنم ؟

نئجه گئجه ائیلییم ؟ شب را چگونه سر کنم ؟

سن من سیز دولانیرسان تو بدون من سر می کنی

من آخی سن سیز نئینییم ؟ من آخر بدون تو چه کنم ؟...

من عاشیقم یانار سوز من عاشقم می سوزد سخن

اودلانار سوز یانار سوز آتش می گیرد ، می سوزد

سخنآهیم داغلارا دوشوب آتش آهم به کوهها افتاده

دورون قاچین یانارسوز برخیزید و فرار کنید می سوزید از آتش آهم
...آی چیخدی اینجه قالدی ماه در آمد و هلال ماند

گؤزوم دالینجا قالدی چشمم به راهت ماند

سن سیز بو پولاد جانیم این جان همانند پولاد من بی تو

گؤر نئجه اینجه قالدی ؟ ببین چگونه ضعیف و لاغر ماند؟

2006-05-23

سال 1383

دوستان گرامی امروز نمی خواهم حکایت بنویسم ، بلکه دلم می خواهد درد دل کنم . دلم خیلی گرفته است . می دانید من از سال 1383 خوشم نیامد . همان سال را می گویم ، همان که حدود دو سال پیش آمد و در گوشه ای از تاریخ برای خودش جا باز کرد و رفت . همان که یک سال طولانی و طوفانی در خانه ما جا خشک کرد و دم دمای سال 1384 با هزار زحمت از خانه ام بیرونش کردم . همان یک سالی که روزهایش طولانی و کسل کننده و شبهایش بسیار تیره بود ، دریغ از روزنه ای که نوری کم سو را بدان شبان تیره راه دهد . سیاهی که بر روزنوشتهایم نیز سایه افکنده و هرازگاهی خواندن کلمات و جملاتی را برایم مشکل می کند . همان سال پرروئی که ، هر چه می گفتم : قوناق گلر قوش کیمی ، اوچوب گئده ر قوش کیمی ، اوتورماز کی بایقوش کیمی ( به مصداق میهمان گرچه عزیز است ولی همچو نفس ، خفه می سازد اگر آید و بیرون نرود ) گوشش بدهکار نبود . البته من میهمان را خیلی دوست دارم ، اما از شما چه پنهان که ازآن میهمان هیچ خوشم نیامد . گوئی با خودش کبریت و بنزین هدیه آورده بود خانمانم را که آرام می سوخت و می سوزانید یکباره شعله ور کرد . هر چه بر سر راهش بود سوزاند و خاکستر کرد . همه چیز را حتی جگر و مغز استخوانم را سوزانید و رفت . تنها جوانه ای از امید را که در گوشه ای از دلم مخفی شده بود پیدا نکرد که بسوزاند. در بین ماههای آن سال از خردادماهش بیشتر بدم آمد . خرداد ماه ... وای از آن خرداد ماه .در آن گیرودار ، خبری نیز دهان به دهان گشت روز اول در حد شایعه پذیرفتم اما وقتی خبر به روزنامه ها و تلویزیون کشید تا چه اندازه جدی بودنش را دریافتم . زن جوانی به جرم نپسندیدن خواستگار هموطنش و ازدواج با یک مرد آلمانی توسط پدر و برادرانش به مرگ محکوم و حکم اجرا شده بود . این مردان حاضر به شکستن آداب و رسوم خود نشده و دخترشان را با ضربات پی در پی چاقو به قتل رسانده بودند . آنها می گفتند دختر و غلط زیادی ! وقتی ما می گوئیم مرد خارجی مناسب زندگی با ما نیست ، تمام . تو رفتی خودسر شوهر کردی آنهم با خارجی ! غئیرتیمیزی ایکی شاهالیق ائله دین ارزش غیرتمان را دوزاری کردی به خودم گفتم : ای کاش اخوان ثالث زنده یاد در قید حیات بود برایش پیغام می دادم که همه جای آسمان همین رنگ است .به مصداق شعر خود اخوان عزیز « می نخورده مست شدم » و قلم و کاغذ به دستم گرفتم و با او به درد دل نشستم ....
« بیا ره توشه برداریم
قدم در راه بی برگشت بگذاریم
ببینیم آسمان هر کجا آیا چنین رنگ است ؟
زنده یاد مهدی اخوان ثالث »...
و من ره توشه برداشتم
قدم در راه بگذاشتم
و دیدم آسمان هر کجاآری همین رنگ است
حتی تیره تر زین رنگ...
من اینجا هم گدای پابرهنه بر زمین دیدم
من اینجا هم پدر را دست خالی پشت در دیدم
من اینجا هم نوای مادری پابند آداب کهن دیدم
من اینجا هم زنی را دربدر دیدم...
من اینجا مادری دیدم
برای دیدن فرزند دلبندش
به راه افتاده امامثال بید می لرزد ز ترس مرد خانه...
من اینجا دختری دیدم
فریب زرق و برق زندگی خورده
به ظاهر زنده
اماصد افسوس و هزار افسوس
تو پنداری که مدتهاست او مرده
دگر کفتارها هم
به سوی لاشه گندیده اش رو نمی آرند...
من اینجا هم زنی در گور
به دست همسرش دیدم
من اینجا هم پدر راتشنه بر خون پسر دیدم
من اینجا هم زنی را دربدر دیدم...
من اینجا هم دلم تنگ است
من اینجا هم به دل دارم حسرت دیدار فرزندم
می اندیشم در اینجا
هم« به کجای این شب تیره
بیاویزم قبای ژنده خود را ؟
مهدی اخوان ثالث »
شهربانو خرداد 1383
با تشکر از دکتر شیوا کاویانی جهت ویرایش این شعر

2006-05-22

آرش

چند روز پیش که اینجا هوا خوب بود ، به بهانه خرید نان از خانه بیرون آمدم . خیابان آرام بود . از کنار رودخانه که می گذشتم زنان و مردانی را دیدم که برای استفاده از هوای خوب و آفتابی ، روی چمنها زیراندازی انداخته و نشسته اند . بعضی ها بلوزشان را درآورده و جلو آفتاب دراز کشیده بودند که خورشید به بدنشان انرژی دهد . امسال زمستان سردی را پشت سرگذاشتیم وحالا از یکی دو هفته پیش گرمای هوا شروع شده است . از بس که بیشتر وقتها هوا بارانیست ، تا مردم خورشید خانم را می بینند دست و پایشان را گم می کنند . این رودخانه از وسط شهرمان جاریست وشهرداری با درختکاری و ایجاد برکه و استخر مصنوعی گردشگاهی زیبا برای شهروندان به وجود آورده است ( جای شهردار تبریز خالی که درختهای چای کنار را کند و رودخانه خدا را به خیابان تبدیل کرد و هنگام بارش باران طفلکی اب باران جائی برای سرازیر شدن نیافت و در خیابان آبرسان به پیاده روی پرداخت . ) کنار رودخانه پارکیست که برکه های متعدد کوچک و بزرگ مصنوعی ساخته شده است . داخل این برکه ها پر از نیلوفر آبی است . قدم زنان که می رفتم چشمم به پرنده ای با نوک بلند و باریک و تیره رنگ افتاد که از لابلای نیلوفرها بیرون می آمد و ساقه خیلی کوتاهی را پیدا کرده و به منقار می گرفت و بازلابلای نیلوفرها می رفت . او این کار را مکرر انجام می داد. به فکرم رسید که دارد لانه می سازد دلم می خواست جلوتر بروم و لانه را که به طور یقین نیمه کاره است ببینم . جلوتر رفتم و خم شدم تا داخل نیلوفرها را ببینم پایم لیز خورد و کم مانده بود با سر داخل برکه بیفتم و سراپا خیس آب گل آلوده و سبز شوم . سریع بر خودم مسلط و ازآنجا دور شدم . کم مانده بود که کنجکاوی کار دستم بدهد . حالا بین راه احوال خودم را مجسم می کردم که اگر داخل برکه می افتادم با سر و روی خیس و گل آلوده چگونه می توانستم خود را به خانه برسانم . به طور یقین در نظر عابران خیلی خنده دار می شدم . هم خجالت می کشیدم و هم خنده ام می گرفت . در این حال و هوابودم و قدم زنان می رفتم که صدائی از پشت سرم توجه ام را به خود جلب کرد . مرد جوانی پشت سرم می گفت : آهای شهربانوی نامرد خدانشناس بی انصاف بی مروت … کجا می روی بایست ببینم . در مرحله اول فکر کردم توی این دنیا یک شهربانو نیست که ، به احتمال قوی مخاطب ایشان من نیستم و به راهم ادامه دادم . صدا نزدیکتر شد و مطمئن شدم که مخاطب این صدا من هستم ، چون او ادامه داد : آهای زن متولد ماکو با تو هستم . دلی شئیطان دئییر آپار قایانین باشیندان چیرپ یئره قارپیز کیمین داغیلسین ( شیطونه میگه ببر از آن بالای کوه قایا پرتش کن پائین مثل هندوانه داغون بشه ) به عقب برگشتم . این مرد جوان آرش بود . با او سالها پیش در کلاس زبان آشنا شده بودم . آن زمانها پسری بسیار جوان و شوخ و زنده دل بود . برای ادامه تحصیل به آلمان آمده بود . روزهای شنبه و یکشنبه سرگرمی او دیسکو و رقص و آبجو بود . صبح دوشنبه نامرتب و داغون و بدون انجام دادن تکالیف سر کلاس حاضر می شد . کنار من می نشست و برای اینکه بتواند دفتر مرا گرفته و کپی کند ، بلبل می شد که مادربزرگ و ( عمه و دختر عمو و … ) سلام مخصوص دارند و می گویند : بالا سنی گؤروم نئینیم نئجه ائلییم دئمییه سه ن ( الهی که چه کنم و چه نکنم نگوئی ، این نوعی دعاست ) لغات و گرامری که شبهای قبل توضیح فارسی شان را نوشته بودم برداشته و کپی می کرد و پس میداد . هرگاه اعتراض می کردم که به خودت زحمت بده و یاد بگیر ، بدون اعتنا کپی می کرد و دفترم را روی میز میگذاشت و می گفت : الله هئچ مسلمانی نانجیبه محتاج ائله مه سین ( خدا هیچ مسلمانی را محتاج نانجیب نکند ) بگیر نخواستم . ما را باش از چه کسی کمک می خواهیم . بگیر دفترت را گؤزووه گیرسین ( به چشمت فرو رود ، این هم نوعی نفرین است ) . سه شنبه ها مرا نمی شناخت و می رفت پیش روسها می نشست و از آنجا با صدای بلند می گفت : سن کیم ، من کیم ( منظور ترا نمی شناسم ) . چهارشنبه ها یادش می آمد که من معلمی دلسوز و فداکار هستم و بعد از انجام تکالیف خودم ، آنها را بار دیگر برایش می نویسم که دوشنبه بیاید و بدون زحمت کپی کردن از من تحویل بگیرد . البته می گفت : سر من منت نگذار، اگر دوبار ینویسی برای خودت تمرین می شود و بهتر یاد می گیری . اما من هیچ وقت این کار را برایش انجام ندادم . روی هم رفته جوان خوبی بود . اولین سال زندگیمان در غربتستان بود و در میان همکلاسی های روس و فرانسوی و اسپانیولی و فیلیپینی و … تنها همزبان من بود . آن روز بعد از سلام و احوالپرسی گفتم : آرش عزیز این چه نوع برخورد است ؟ مرد حسابی وسط خیابان بدون ملاحظه اطراف دادو بیداد راه انداختی . خجالت نمی کشی ؟ تو زن گرفتی و سر عقل نیامدی ؟ جواب داد : زنم ؟ عقلی را هم که داشتم از من گرفت . اونون آدینی آدلارا قویوم ( منظور بمیرد و اسمش را به بچه دیگری بگذارم ، نوعی نفرین است ) . مرا ترک کرد و به شهری دیگر رفت . گفتم خوب اخلاق تو قابل تحمل نیست لابد شوخی های بی مزه و بی جایت با دیسکو و آبجوی شبانه ات ، فراریش داده است . گفت : نه همکلاسی قدیمی درد دلم را نشنیده قضاوت نکن . قلم بدست گرفتی از دردها می نویسی حکایت مرا نیز بنویس . مگر مردها بدبختی ندارند ؟ بنویس ، شاید بنده خدائی همدردی کند . بلکه دختری و زنی عبرت بگیرد . از او خواستم درد دل کند تا بنویسم . و حالا درد او را از زبان خودش می نویسم : آرزوی پدر و مادرم این بود که دانش آموزی ممتاز شوم و از رشته پزشکی دانشگاه سراسری با نمره ای عالی قبول شوم . برایم معلم خصوصی گرفتند و دیپلم گرفتم و پشت کنکوری شدم . بالاخره تصمیم گرفتند که به آلمان بیایم . قاچاقچی قول داد که از طریق ترکیه دو روزه مرا به آلمان برساند . یکی از روزهای چهارشنبه همراه قاچاقچی و با گذرنامه خودم به ترکیه رفتیم . او مرا به پانسیونی در شهر استانبول برد و گفت روز دوشنبه می آیم و ترا سوار هواپیما می کنم . خدا هیچ بنده ای را به تور قاچاقچی نیاندازد . روزهای شنبه و یکشنبه و دوشنبه از نظرها پنهان می شد ، سه شنبه از پدرم پول پانسیون را دریافت می کرد و به من پولی ناچیز میداد و قول می داد دوشنبه این هفته مرا سوار هواپیما خواهد کرد . این انتظار و بلاتکلیفی در استانبول چهارده ماه طول کشید و بعد از رسیدن به آلمان و هزار مکافات نتوانستم به دانشگاه راه یابم و چون دیگر نمی توانستم دست خالی به ایران برگردم در خانه سالمندان کار پیدا کرده و مشغول شدم . .( اینجا تا دلتان بخواهد خانه سالمندان است . ) چند سال پیش به خودم گفتم به مسافرت ایران بروم و با دختری ایرانی ازدواج کنم و با خودم به اینجا بیاورم . دختری از خانواده مناسب خودمان که آشنا نیز بود پسندیدم و ازدواج کردیم . دو سال اول که به کلاس رفت و زبان یاد گرفت و مشغول به کار شد مشکل زیادی نداشتیم . خدا را شکر که بچه دار نشدیم و او می گفت برای بچه دار شدن هنوز زود است . روز به روز اخلاقش عوض می شد و زمزمه می کرد که اینجا کشور آزادی است و من می توانم در شهری دیگر کار بهتری پیدا کنم و آنجا بروم و بر سر این موضوع بیشتر جروبحث می کردیم . اگر قرار بود زن و شوهر هر کدام در شهرهائی و جدا از هم زندگی کنند چرا ازدواج می کنند . اول فکر کردم که ائو سؤز سوز ، گور عذاب سیز اولماز ( خانه بدون بگو مگو و گور بدون عذاب نمی شود ) اما با گذشت زمانی کم فهمیدم که او با هدف زندگی مشترک با من ازدواج نکرده بلکه برای رسیدن و زندگی کردن در آلمان شکارم کرده است . گوئی دنیا روی سرم خراب شد . به این می گویند رسیدن به هدف به قیمت پایمال کردن انسانیت . او این دو سال را صبر کرده تا حقوق بگیرد و خود ویزای مستقل داشته باشد و سپس به طلاق اقدام کند . روزی که خسته از سرکار برمی گشتم دیدم که وسایلش را جمع کرده و آماده سفر شده است و چه راحت و بدون عذاب وجدان گفت که از فردا در شهری دیگر به کار مشغول خواهد شد و خانه هم اجاره کرده و اگر دلم نخواست ، طلاقش دهم . او سرم کلاه گذاشت و رفت . دل و دماغی برای شوخی کردن نداشتم تو را که دیدم به یاد خاطرات خوب دوران کلاس افتادم که هر چه اذیتت کردم به خاطرغریب بودنم حرفی نزدی . وقتی دیدمت احساس کردم که می توانم با تو درد دل کنم و بگویم تا بنویسی شاید دل سوخته ام آرام بگیرد . بنویس به دوستانت بنویس ، من بدی که نکردم زن ایرانی را به خارجی ترجیح دادم ، خیال کردم دختر ایرانی باوفاست و پایبند زندگیست . اگر قبل از ازدواج هدفش را به من می گفت برای آمدنش از راههای مختلف اقدام می کردم برای او که مهم نبود با چه کسی ازدواج کند. می توانستیم اینجا مردی را پیدا کنیم که در قبال پول حاضر به ازدواج شود و پس از گرفتن ویزای دائمی طلاق بگیرد . چرا با دل من و با سادگی من بازی کرد؟ این مرد دل و غرور شکسته دیگر نتوانست جلوی اشکهایش را بگیرد . این بایاتیها را هم با کمی تغییر برایم خواند که می نویسم . … 
بیر گؤزل یاری سئودیم  / یاری زیبا را پسندیدم
یولوندا جانیم سردیم / جانم را سر راهش پهن کردم
دئدیم به قیزیل گولدو / فکر کردم گل محمدیست
تیکانیدی بیلمه دیم / خار بود و نمی دانستم
*
  کؤینه گیم وار دارایدان / پیراهنی از جنس دارای دارم
دویموشام دونیالاردان / سیر شده ام از همه دنیا
داهی سئوگی سئومه ره م / دیگر یاری نمی پسندم
من بیوفا قیزلاردان / از بین دختران بی وفا
*
دوستان عزیز این حکایت را به درخواست آرش و فقط با تعویض نامش نوشتم . راستش را بخواهید نمی دانم چگونه تمامش کنم . به این می گویند رسیدن به هدف به قیمت شکستن دل و غرور انسانی که نیت درستی داشته است . متاسفانه چنین رذالتی چه از طرف زن و چه از طرف مرد موجب شده که دولت آلمان شرایط آوردن همسررا مشکل تر کند و آنهائی که به راستی و با هدف واقعی زندگی مشترک ، پیمان زناشوئی می بندند با مشکل مواجه شوند . فقط می توانم خواهش کنم از دختران و پسران جوان که با احساسات مردم بازی نکنند . تا نظر شما خواننده عزیز این حکایت چه باشد و چگونه بخواهید این حکایت را جمع بندی و نتیجه گیری کنید .