2023-12-14

گلین گولاخ

 گلین گولاخ

بیر گون واریدی، بیرگون یوخیدی، آللاه دان سونرا، هئچ کیم یوخیدی. چاغ چال چاتداسین، ویر پاتداسین چاغیدی. قاچان – قاچانا، اوچان – اوچانا، قاچ – ها قاچ، گیزلن کی گیزلن. تاپانماسینلار، توتانماسینلار. هانسینی دئییم، هانسی قالسین. اوزون سؤزون قیسساسی، سیچان دلیین ساتین آلان چاغیدی. بیر آنا، جانین گؤتوروب اوتایا قاچمیشدی. اوتایدا آنا، بوتایدا بالا، بیر- بیرینین حسرتیندن مه لیردیلر. آنجاق ایکی – اوچ ایل کئچدیکدن سونرا، بالادا اؤزون آناسینا یئتیره ر. آنانی دئییرسن، سئویندیگیندن آز قالارچیچه یی چاتداسین. صحنه یه چیخیب بالاسی اوچون ماهنی اوخوماغا باشلار. بالاسی دا گلیب آناسینین اوخودوغو ماهنی ایلا اویناماغا باشلار. قیز جاوان و اوتانقاچ، اؤز چاغیندا اولان قیزلار کیمی گئیینیب و اوچاغین سایاغی، اوینار. اونون اویناماغی و اوتانقاجلیغی خوشوموزا گلر. او ماهنی و او آنا- بالانین صحنه آلماغی بیزیم عاغلیمیزدا، ایکی اوزاقلاشمیشین، بیر- بیرینه قووشماسی آنیسیلا، گؤزل بیر ایز بوراخار.
ایندی او چاغدان، گئیینمه دن، اویناماقدان، اوتانقاجلیقدان، ایللر گئچیب و بیر نئچه دادسیز – دوزسوز آدم ائولادلاری، اینترنت دنیاسیندا اؤزلرینه سئوگی، فالوور قازانماق اوچون چابالایانلار، بیر چیرکین دابسمش قویوب بو آنا – بالانی، گولونج ائدیب، آشاغی لاییب و گولورلر. اورایاجاق کی یازیق او چاغدا کی قیز، ایندی اؤزونه بیر آنا، یا بؤیوک آنادی، اؤزلویون دانماغا باشلییب. بونا بیر فاجعه دیریک. بونا بیر آدم ائولادینی آشاغیلاییب اونون قلبینه یارا وورماق دئییریک.
آی قارداش، آی یولداش، آی وطن داش
گلین گولاخ، آمما نه باهاسینا؟؟؟؟؟؟
    

2023-12-08

یکی بود یکی نبود

 یکی بود یکی نبود

زیر گنبد کبود، این سوی جهان، من وبودم و غربت بود و یک دنیا غم و دلتنگی. آن سوی جهان، پدر و مادر سالخورده ام بودند، با برادری مهربان. شب های یلدا و عید و چهارشنبه سوری و... روزهای دیگر که ما « عزیز گونلر» می گوییم، چشم به در و گوش به زنگ، چشم به راه پستچی گوشه ای می نشستم و روزها و ساعتها و لحظه ها را سپری می کردم تا زمانی که لحظۀ موعود سر می رسید و بستۀ پستی ام را دریافت کرده و از تماشای هدایای رسیده لذّت می بردم. برادر رفت و دو سالی نگذشت که پدر شتابان به او پیوست. این سوی جهان من و آن سوی جهان مادرم، ماندیم، او برای شادی دل تنگم، از هیچ چیزی دریغ نکرد.
امسال، او هم نیست و دلم عجیب تنگ شده، برای صدای خنده اش، برای موهای سفید و چهرۀ نورانی اش.  یلدا دارد نزدیک می شود. مرا با هندوانه و پشمک و حلوا و انار و نخود و کشمش چه کار؟ دلم (چهرۀ مهربان مادرم را که شیرین تر و نرمتر از حلوا، موهای سفید و لطیف اش را که  به سپیدی پشمک اصل و صدای دلنشین اش را با یک دنیا عوض اش نمی کنم ) می خواهد. دلم بستۀ پستی با این تمبرها می خواهد.  
 


2023-12-06

یک جرعه انصاف

یک جرعه انصاف

همسایه ی روبرویی را می گویم. زن هنوز جوان است و سلامتی کافی دارد و کار می کند. دو سال پیش هم خانه ای داشت با دو گربه ی سیاه و سفید. صبح ها که مرد و زن به سر کار می رفتند، پنجره ی بالکن را کمی باز می گذاشتند. گربه ها تا عصر بیرون می رفتند و پس از برگشتن زن و مرد، آنها نیز به خانه برمی گشتند. چند ماهی می شود که مرد را نمی بینیم و به تازگی ها مردی دیگر جانشین او شده است. لاابالی، بی بند و بار، بی ادب. همراه با سگی بزرگ و نامرتّب و ناتمیز که چندین بار اطراف باغچه ام را کثیف کرد. شکایت به صاحبخانه کردم و جلوی کثافت کاری جناب سگ گرفته شد. البته سگ گناهی ندارد. گناه از جانب صاحب اش است و او مسئول توالت و تمیزی سگ است.
همسایه ی دیوار به دیوار به سراغم آمد و از مرد لاابالی شکایت کرد. می خواست نامه ای بنویسیم و شکایت کنیم تا این مستاجران مزاحم را از خانه بیرون بیاندازند. نپذیرفتم. گفت:« هرکسی هرگونه ای که می خواهد زندگی کند، ربطی به من ندارد. با سگ شان مشکل داشتم که برطرف شد. خانه به زحمت پیدا می شود. اخراج کنیم به کجا بروند؟ اگر شکوه ای داری به صاحبخانه بگو رسیدگی می کند.» او می گفت که یکی از گربه ها مرده و گربه ی دوّمی را به خانه راه نمی دهند و شب بیرون مانده است.
چند روزی است که هوا بسیار سرد شده است و صدای میومیوی گربه به گوشم می رسد. دیشب که خیلی سرد بود، باز صدایش را شنیدم. خواستم به خانه بیاورمش که ترسید و زیر درخت سرو پنهان شد. کمی شیر گرم کرده و زیر درخت گذاشته و به خانه برگشتم. از پشت پنجره نگاه کردم. طفلکی آمد و نوشید و دوباره زیر درخت پنهان شد. من و همسایه ی طبقه بالا و روبرویی هرچه سعی کردیم نتوانستیم گربه را بگیریم و به خانه مان ببریم تا از سرما یخ نزند. می توانیم روز بعد به خانه ی حیوانات ببریم. آنجا نگه می دارند. در خانه ی زن و مرد رفته، زنگ در را به صدا درآوردیم. خانه بودند و چراغ و تلویزیون روش و صدایشان را شنیدیم، امّا در را باز نکردند. ما فقط می خواستیم خواهش کنیم که گربه به شما عادت کرده بگیرید و به ما بدهید تا به خانه ببریم. در را باز نکردند.
امروز صبح دیگر صدایی از گربه نشنیدیم. کجا رفت؟ چه بلائی سرش آمد؟ نکند از سرما یخ زده باشد؟ یعنی یک ذرّه  انصاف ، یک کمی ترحّم هم خوب چیزی است.

 

 

2023-12-04

سحر دختر نازم

بخندیم و شاد باشیم، امّا به چه قیمتی؟!
مادر پس از گذشت دو سال و اندی دوری، به دخترش رسیده است. غرق در شادی است. برایش آوازی از ته دل و شادی می خواند. از ایام دوری، از روزها و شبهائی که در حسرت او به سر برده، سخن می گوید. شادی اش را با دوست دارانش قسمت میکند. دخترش را به صحنه دعوت می کند. دختر نوجوان موهای کوتاهی دارد. کت و دامن پوشیده ( مثل بقیّۀ دختران هم سن و سال و همزمانش ) پیش مادر می آید و با آهنگ و صدای مادر می رقصد. رقصی همچون رقص های زمان خودش. زیبا، آرام، متین و خجالتی. رقص اش مورد پسند من و امثال من است. تیپ و ژست و رفتارش عادی است. فیلم و آواز و رقص مادر و دختر را چندین بار تماشا می کنیم و خوشمان می آید. بدون این که لباس یا آرایش یا رقص او توجّه ( منفی ) ما را جلب کند، خوشحالیم که خدا مادر و دختری را به هم رساند. همه می دانیم و خدا می داند که این دو در فراق هم چه کشیده اند.
حال چند سالی می گذرد که مادر درگذشته است و دختر برای خود مادری و گردانندۀ خانوداه ای شده است. عدّه ای که دوست دارند به هر قیمتی دیده و مورد توجّه قرار گیرند و فالوورجمع کنند، ویدیوی این مادر و دختر را به مسخره گرفته و برایشان به قول خودشان« دابسمش» ساخته اند. چنانکه دختر مجبور به انکارخویش شده است. انکار ندارد. خدا هرکسی را به گونه ای و شکل و شمایلی آفریده است. تو از قیافه و رقص ات شرمنده نباش، بلکه آنانکه با این حرکات مشمئزکننده، سعی در جمع کردن فالوور دارند، از تو و روح مادرت شرمنده شود.  
تو ای که می خواهی به هر قیمتی که شده خود را نشان بدهی، نه گُلم، نه جانم، با این  کارها نه تنها مشهور نمی شوی، بلکه مورد انزجار هم می شوی. اگر می خواهی کمدین و طنزپرداز شوی، زحمت بکش و از پیشکسوتان درس بیاموز.

2023-12-02

دهقان فداکار

حیدربابا آدام اؤلر آد قالار« شهریار» 


بچّه که بودیم، هنوز « تلویزیون» و« سوپرمن» و «بت من» و «اسپایدرمن» وغیره اختراع نشده بودند. ما بودیم وپیک دانش آموز و نوآموز و از همه زیباتر، قصّه های شیرین مادربزرگ و صدای پیر و مهربانش که ما را دورِ علاالدّین یا بخاری هیزمی جمع می کرد و برایمان از «ملک محمّد» و « زومرودقوشو» و «کچلجه» وغیره می گفت. تا این که کلاس سوّمی شدیم. زنگ دوّم فارسی داشتیم و خانم آموزگار درس جدید را برایمان خواند و سپس در توضیح درس گفت که قهرمان داستان و خود داستان واقعیّت دارد. من و همکلاسی هایم این داستان واقعی شیرین را خوانده و یاد گرفتیم. حکایت فداکاری ریزعلی خوجوی، دهقانی که جان مسافران و کارکنان قطار را نجات داد.
*
دهقان فداکار
غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت
.

در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست.

سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد.

از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.

ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد.

در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست.

نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید.

قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.
*
ازبرعلی حاجوی، که ما او را به نام ریزعلی خواجوی می شناسیم، اهل روستای قلعه جوق میانه بود. او یازدهم آذرماه 1396 در سن 86 سالگی بر اثر بیماری درگذشت و به «ملک  محّمد و زومرود قوشوی» مادربزرگ پیوست. اما با داستانی واقعی و به عنوان قهرمانی واقعی. روحش شاد و مکانش بهشت.