2007-08-31

مصاحبه من در رادیو زمانه

سووقه ت
بیر نئچه گون قورتولورسان ، بو غربتین هاواسیندان
گئنه وطن تورپاغینا ، گئدیرسن خوش حالین اولسون
بو اتاق بو دؤرد دوواردان ، سویوق قانلی اینسانلاردان
بو غربتین آجی سیندان ، قاچیرسان خوش حالین اولسون
یار و یولداشین گؤرورسن ، آناوین الین اؤپورسن
وطنی طواف ائدیرسن ، زیارتین قبول اولسون
...
سووقه ت نه ایستیرسن دئدین ، سیفاریش وئریم گلنده
تبریزیمین تورپاغیندان ، بیر اوووج گتیر گلنده
یار و یولداشدان آنامدان ، قوهوم قونشودان آتامدان
مدرسه شاگیردلاریمدان ، بیر خبر گتیر گلنده
تربیت بازارا گئتسه ن ، شیشه گرخانادان کئچسه ن
بوز شووه ره ن شربتیندن ، بیر ایسکان گتیر گلنده
سیخیلدیم قیش هاواسیندان ، هم شاختا همی قاریندان
وطنین باهار یاییندان ، بیر آزجا گتیر گلنده
........
سوغاتی
چند روزی رها میشی ، از این هوای غربت
باز به خاک وطن میری خوش به حالت
از این اتاق از این چهار دیواری ، از آدمهای خونسرد
از تلخی بی کسی ، می گریزی خوش به حالت
یار و دوست را می بینی ، دست مادرت را می بوسی
وطن را طواف می کنی ، زیارتت قبول
...
سوغاتی چه می خواهی پرسیدی ، سفارش کنم وقتی می آیی
از خاک تبریزم یک مشت برایم بیار
از فامیل و همسایه و مادرم ، از دوست و آشنا و پدرم
از شاگردان مدرسه ام ، خبری برایم بیار
تربیت بازار را که دیدی ، از شیشه گر خانه که گذشتی
از آن شربت خاکشیر ، یک استکان برایم بیار
دلتنگ شدم از هوای زمستانی ، از برف و یخبندانش


از بهار و تابستان وطنم ، یک ذره برایم بیار

2007-08-25

اووته


در خانه سالمندان یکی از کارهای بسیار مهم ، غذا دادن به سالمندان است . غذا دادن به افرادی که توانائی حرکت دست و پای خود را از دست داده اند و چشم امیدشان به کارکنان سفیدپوشیست که در حال جنب و جوشند . هر ساعت یک بار بایستی به اتاقها سر زد و در نوشیدن آب کمکشان کرد . سالن طولانی با اتاقهای دو تختخوابه بیمارستان را یادم می آندازد .
در یکی از اتاقها پیرزنی فرتوت و بیمار بستری بود . حدود پانزده روزی در بیمارستان بود وگویا در حال مرگ بود و دخترش اجازه مردنش را نداده بود . شکمش را سوراخ کرده و بوسیله لوله باریکی پلاستیک سرم را به معده اش وصل کرده بودند .
روی تخت دوم اووته خوابیده بود او پیرزنی بداخلاق و بد دهن بود . به زمین و زمان فحش و ناسزا می گفت و دلش نمی خواست زنده بماند . اول صبح سر پرستار یک بشقاب نان تست با کره و مربا و یک لیوان دردار قهوه به دستم داد و گفت : این صبحانه اووته است . او باید تا لقمه آخررا بخورد و قهوه اش را بنوشد . اگرموفق نشدی خبرم کن . دلم به حالش سوخت . خوب به کسی که اشتها ندارد که نمی توان به زور غذا خوراند . آن هم اول صبحی . من هم بیشتر اوقات اول صبح علاقه ای به خوردن ندارم . با این حال بشقاب و لیوان در دست به سراغ اووته رفتم . پیرزن تا مرا دید شروع به داد و قال کرد که برو گم شو ، نمی خورم ، راحتم بگذار ، می خواهم بمیرم ، آه پرستار ، آه ، من خیلی وقت است که مرده ام حداقل بگذار روحم از جسمم جدا شود . می خواهم بمیرم .
گفتم : خوب من هم مثل تو دل خوشی از زندگی ندارم ، من هم دوست دارم بمیرم ، تو از پیری و ناتوانی به تنگ آمده ای و من از جوانی و میانسالی ، معلوم هم نیست وقتی به سن و سال تو رسیدم چه حال و روحیه ای خواهم داشت . عزیز من ، مادر من ، اگر خدا آرزوی مرگ و نیست شدن هر کسی را اجابت می کرد که احدی روی زمین زنده نمی ماند مظلومها می مردند و ظالمها از غصه اینکه کسی روی زمین نیست که ستم کنند و حقشان را بخورند دق مرگ می شدند و به این ترتیب روی زمین خالی از موجودی به نام انسان می شد . با این پرخاشها و داد و قالها نمی میری بلکه اعصاب داغون مرا داغون تر می کنی . حالا مثل یک خانم خیلی خوب دهانت را باز کن تا لقمه های کوچک نان و مربا را داخل دهانت بگذارم و بخور و از مزه شیرین مربا لذت ببر . قهوه ات را نوش جان کن و آرام بگیر . نگاه کن ینج دقیقه دیگر پوموکل ( وروجک ) و بعد از آن لاکی لوک ( لوک خوش شانس ) شروع می شود تماشا کن و بخند . پیرزن بیچاره در تمام مدتی که برایش نطق می کردم آرام بود و حرفهایم را گوش می کرد . نمیدانم شاید سعی می کرد جملات شکسته بسته ام را بفهمد .در حالی که چنگال را داخل تکه کوچک نان تست و مربا فرو می بردم ادامه دادم : ببین اگر مقاومت کنی ضعیف می شوی و سر پرستارناچارمی شود تراهم مثل رفیق بغل دستی به بیمارستان بفرستد . آنوقت است که شکمت را سوراخ کنند و آن لوله لعنتی را در معده ات فرو کنند . تا زنده ای و نفس داری از آخرین لحظات زندگیت با کمترین امکانات لذت ببر . وای خدای من مثل اینکه پیرزن بیچاره را ترساندم . چون با تعجب و ناراحتی پرسید : شما فکر می کنید مرا هم به بیمارستان بفرستند ؟. گفتم : بعید نیست برای نجات جانت این کار را بکنند . طفلکی دهانش را باز کرد و صبحانه اش را خورد و قهوه اش را نوشید . بشقاب و لیوان خالی را برداشته و ازروی صندلی بلند شدم . پرسید : فردا صبح هم می آیی ؟ گفتم : نمی دانم . سر پرستار هر اتاقی که فرستاد می روم تصمیم با خودم نیست . اما فکر کنم بیایم . گفت : فردا که آمدی برایم قهوه داغ بیاور . این قهوه سرد و رقیق بود . لبخندی زدم و گفتم : بس که داد و قال کردی و بد و بیراه گقتی بیچاره ترسید و رنگش پرید و سرد شد . با تعجب نگاهم کرد و گفت : رنگ قهوه چطوری می پرد ؟ گوئی آلمانیها با زبان شوخی آشنائی زیادی ندارند .
این چنین بود که با اووته دوست شدیم وهر صبح هنگام صرف صبحانه خاطراتش را برایم تعریف کرد . با من درد دل کرد از غمها و شادیهایش سخن گفت . روزی از روزهای سرد و برفی که طبق معمول اول صبح می خواستم برایش صبحانه ببرم ، سرپرستار گفت : به اتاقش نرو می دانم که از مرده می ترسی او تا یکی دو ساعت دیگر تمام می کند . قبلن به او گفته بودم که از مرده و جسد می ترسم اما نمیدانم چرا بی اختیار به اتاقش رفتم و بالای سرش ایستادم . پرده ای جلوی تختش کشیده بودند ، تا رفیق بغل دستی اش او را نبیند . قیافه ترسناکی هم نداشت آرام دراز کشیده بود و برای رفتن آماده بود . هیچ حرفی نمی زد شاید ته دلش خوشحال بود . یکی دیگر، این سوی آبها با رنجهای آشنای خود می رفت که فراموش شود . به او گفتم که فراموشت نمی کنم هر جائی که می روی برای من نیز جا ذخیره کن . صدایم را نشنید . چه راحت جان داد . بعد از چند دقیقه ای آمبولانس سردخانه رسید و چهار مرد که لباس سفید و قرمز به تن داشتند آمدند و او را بردند . بی کس و آرام رفت . دلم می خواست گریه کنم و برایش بایاتی بخوانم . آخر این که نمی شود . قرار بود فرزندانش سه روز دیگر بیایند و در مراسم به خاک سپاریش شرکت کنند .
...
بوتاقلار دولو پسته دی شاخه ها پر از پسته اند
یولوموز قبیر اوسته دی راهمان کنار قبرستان است
بوردا بیر یاشلی خسته اینجا پیری خسته
اؤلوری جان اوسته دی می میرد ، در حال جان دادن است
...
عزیزینه م قالانیر عزیز من انباشته می شود
قار یاغیب قار قالانیر برف می بارد ، برف روی هم انباشته
بوردا بیر مظلوم اؤلوب اینجا یکی مظلوم مرد
اوستونه قار قالانیر رویش برف انباشته می شود

2007-08-19

و این یک سال من

قرارداد یک ساله ام تمام شد . حدود دو ماهی نیز استراحت کردم . روی هم رفته محل کار خوبی داشتم و همکارانم نیز آدمهای خوبی بودند . چند روز پیش در اداره کارقرار داشتم . سر وقت حاضر شدم و مسئولم که پرونده ام روی میز بود و نگاهش می کرد ، گفت : که در حال حاضر کار مناسبی وجود ندارد و فقط خانه سالمندان نیاز مبرم به تعدادی پرستار دارد و چون شما آنجا کار کردید واجد شرایط هم هستید . آنگاه لیستی را به من داد که با توجه به نزدیکی و دوری منزلم یکی از این آدرسها را انتخاب کنم تا برای کار در آنجا معرفیم کند . گرچه سکوت کردم اما گویا او خود ازنگاهم حرف دلم را فهمید و اظهار کرد که گویا در مدارس جا برای من نیست و خیلی از فارغ اتتحصیلان المانی هنوز بیکارند و خلاصه مودبانه توضیح داد که بهتر است آرزوی تدریس در مدرسه را فراموش کنم . من هم که حرفی ندارم . خیلی از آرزوهایم را کنار گذاشته ام . با کار کردن هم مشکلی ندارم . اما انصاف هم نیست که برای کار به خانه سالمندان بروم . وقتی مدرسه را با خانه سالمندان مقایسه می کنم می بینم که تفاوت از زمین تا آسمان است . وارد حیاط مدرسه که می شوی در جنب و جوش و بازی و خنده و حتی دعوای بچه ها شور زندگی می بینی . هر سیب سرخی که زیر دندانهای کودکی با صدای مخصوص به خودش جویده می شود عشق به زندگی را فریاد می زند . اما از در ورودی خانه سالمندان که وارد می شوی گوئی عزرائیل همراه تو و قدم به قدم کنارت هست . مرگ هر پیرمرد و پیرزنی دلت را به درد می آورد . چه مظلوم و درمانده صبح و شب را سر می کنند . آدمی در این خانه مرگ و یاس را لمس می کند . چقدر رنج می بری از دیدن پدر پیری که روزهای یکشنبه حمام می کند و کت و شلوارش را می پوشد و پشت در ورودی ، بدون صرف صبحانه و ناهار بی صبرانه به انتظار فرزند و نوه ها می ایستد هر بار که ترا می بیند با شادی می گوید : میدانی امروز بچه هایم می آیند و مرا به خانه خودشان می برند . خودشان قول داده اند . این هفته حتمن می آیند . آنگاه عصر در حالی که بغض گلویش را می فشارد می گوید : دیدی این هفته هم نیامدند و با چشمانی گریان و شکمی گرسنه به بستر می رود . هنوز هم صدای گریه آهسته اش را می شنوم . کار کردن در این خانه را ، خانه قهاری که عطوفت را از آدمی می گیرد دوست ندارم . بعنوان پرستار وظایفی داری و فرصتی برای صحبت و گوش کردن به درد دل آنها نیست . اما من از هر فرصتی برای شنیدن حرفهایشان استفاده می کردم . چه ساده و راحت خاطراتشان را تعریف می کردند . سرگذشت آنها نیز به موقع خود کتابی مفصل است . آخر چگونه می توانم دوباره به آنجا برگردم و همراه این دردکشان درد بکشم . زندگی در کنار فرزندان و نوه ها حق هر پدر و مادر پیری است . نمی توانیم این حق را به جرم بیماری یا کهولتشان از آنها بگیریم .
نمیدانم شاید خانم از نگاهم ، از چهره مایوس و ملتمسم نظرم را فهمید . در تمام مدتی که او حرف می زد ساکت نشسته بودم ، اما گوش نمی کردم فکرم پیش او نبود . یک دفعه با لبخند گفت : دوست داری یک سالی به کلاس کارآموزی بروی ؟ یک سال به مدرسه می فرستیم هم زبانت بهتر می شود و هم راه و رسم کاریابی را یاد می گیری و هم اموزش کامپیوتر و ... هست . در طول این مدت هم فرصت داری تا کار مورد علاقه ات را بیابی . بلافاصله قبول کردم و سر کلاس رفتم .
اصلن یکی به من بگوید : خانم جان ول کن ، فراموش کن ، دست از سر کلاس و تدریس و مدرسه و معلم و ... بردار . فراموش کن ، فراموش کن
...
بازارا پرده گلدی به بازار پرده آمد
ساتیلدی بیرده گلدی فروخته شد باز هم آمد
غربت ائلده وای جانیم وای جانم در غربت
گؤر نئجه درده گلدی ببین چگونه به درد آمد
...
عزیزیم گؤزل آغلار عزیزم خوب می گرید
گؤزلریم گؤزل آغلار چشمانم خوب می گرید
غربتده جان وئره نه به آنکه در غربت جان می دهد
آناسی گؤزل آغلار مادرش خوب می گرید

2007-08-15

دارم دعا می خوانم


یکی دو روز است که سعی می کنم بنویسم اما گوئی دیگر فکر و ذهنم کار نمی کند . خواستم شکوه کنم ، اما بلد نیستم . آخر بجز نوشتن حکایت و سیاه مشق کاری دیگر از من ساخته نیست . دیروز صالیحا می گفت : به مرخصی وبلاکشهری برو . چند روزی به خودت تعطیلی بده . قلم را کنار بگذار . خواستم به پیشنهادش عمل کنم . اما نتوانستم این مداد رنگ و رو رفته را کنار بگذارم . آخر با مداد می نویسم و فکر می کنم خودکار و قلم خطم را بد نشان می دهند و گویا خودکار کندذهنم می کند . خلاصه یک کمی دلخورم و یک کمی هم متعجب . یعنی چه یکی نیکی کند و به جای تشکر بدی دریافت کند ؟ ان هم روز روشن ! همه بدانند حق به جانب چه کسی است و نتوانند ثابت کنند . هم اموالت را به یغما ببرند و هم زبانشان درازتر از مار باشد . فکر می کنید در این عالم پهناور و بی در و پیکر روزانه چند هزار فقره حق کشی به وقوع می پیوندد ؟
یادم می آید دبیرتاریخمان مان آدم شوخ طبعی بود . می گفت : این اعراب که در الفبایشان حرف « پ » ندارند خیلی ضرر کرده اند ، چون دنیای ما بد دنیائیست و حرف « پ » بسیار لازم و ضروری است . در این دنیا باید از این چهار « پ » حتمن یکی را داشته باشی یا پول ، یا پارتی ، یا پلو ، یا پررو .
پول برای دادن رشوه و حق جلوه دادن ناحق.
پارتی ، برای پارتی بازی کردن و به زور گردن کلفت یکی ناحق را حق جلوه دادن .
پلو ، برای رودرواسی قرار دادن یکی و سو استفاده کردن از قدرت و منزلت طرف .
پررو ، اگر از آن سه مورد بالائی هیچ کدام را هم نداشته باشی باید آنقدر پررو و سمج باشی که طرف مقابل را از رو ببری .
می گفت شوخی می کنم و آخر سر هم می گفت ، شوخی جدی ترین حرف است .
نمیدانم شاید مثل دبیرمان دارم ضد و نقیض حرف می زنم . شاید هم هذیان می نویسم . اما هر چه باشد دارم دعا می خوانم . دعا تنها چیزی که مستجاب هم نشود ارامشم می دهد .
یاد این ترانه ترکی افتادم
...
نه آغلارسان منیم زلف سیاهیم
بودا گلیب بودا گئچر آغلاما
گؤگلره اریشدی فریادیم آهیم
بودا گلیب بودا گئچر آغلاما
...
بیر گؤلون چئوره سی تیکاندیر خاردیر
بولبول گول الینده ن آهیله زاردیر
نه ده اولسا قیشین سونو باهاردیر
بودا گلیب بودا گئچر آغلاما
...
چه گریه می کنی زلف سیاهم
این هم می آید ، این هم می گذرد گریه نکن
صدای فریاد و آهم به آسمانها رسید
این هم می آید ، این هم می گذرد گریه نکن
...
دور و بر یک گل خار هست
بلبل از دست گل در آه و زار است
هر چه باشد بعد از زمستان بهار است
این هم می آید این هم می گذرد گریه نکن

2007-08-09

آغجا قیز- دختر سفید

در بین دانش آموزانم دخترکی سفید برفی و چشم عسلی بود که آغجا قیز صدایش می کردند . دو دندان جلوئیش افتاده بود . وای من چقدرازقیافه بچه هائی که دندان شیریشان می افتاد و هنگام خنده دندانهایشان یکی درمیان نمایان می شد خوشم می آمد . آغجا قیز هم سفید برفی و هم بامزه بود . او یکی یکدانه پدر و مادر بود . مادرش را فقط یک بار دیدم و پدرش را تقریبن هر روز هنگامی که با اتومبیل خودش دخترش را جلوی در مدرسه پیاده می کرد می دیدم . گاهی اوقات چهره زیبا و ناز او را با قیافه و هیکل بی ریخت پدر ریشو و مادر دماغ گنده و سیاه چرده اش مقایسه می کردم و توی دلم می خواستم بپرسم : آتان سوغان ، آنان ساریمساق ، سن هاردان اولدون گول قند شکر ( پدرت پیاز ، مادرت سیر ، تو چطوری شدی گل قند و شکر ) شباهت کمی به پدر داشت اما هیچ شباهتی به مادرش نداشت . ضمن اینکه زرنگ و درسخوان بود شلوغی و شیطنتش هم کلافه کننده بود . اما بی تربیت نبود . تلث اول تمام شد و کارنامه ها را دادیم . پدر برای دریافت کارنامه دخترش به مدرسه آمد . او معلول جنگی بود . چند درصدش را نمی دانم اما هنگام راه رفتن یک پایش را می کشید . کارنامه دخترش را گرفت . خوشبختانه جز اولیائی بود که بیماری بیست گرفتن بچه را نداشت و عاشق دکتر شدن بچه اش هم نبود . برایش چشم و هم چشمی هم اهمیت نداشت به قول خودش همین اندازه که خدا این نعمت بزرگ را به او هدیه کرده است راضی و خوشحال بود . شنیده بودم که مادر بچه درگذشته است و کنجکاو بودم که اصل ماجرا را بدانم و او چنین تعریف کرد :
آن زمان که من نوجوان بودم ، در ده ما پسرها قبل از رفتن به خدمت سربازی نامزد می شدند و چون من فرزند کوچک خانواده و برادر هفت خواهران بودم و پدرم نیز پیر و بیمار بود اصرار کرد که قبل از رفتن به خدمت سربازی برایمان جشن عروسی بگیرد ، تا بلکه بتواند قبل از مرگش نوه پسریش را ببیند . بعد از عروسی با رقیه به خدمت رفتم و جنگ شد و من به خواست خودم در جبهه ماندم چند بار زخمی شدم وهر بار زن جوانم با جان و دل برای سلامتیم تلاش کرد . شب و روز کنار بسترم بیخوابی کشید . در طول بیماریم او پرستار واقعی من بود . تنها ایرادی که داشت این بود که ما بچه دار نمی شدیم . در اثر کنجکاوی و بی صبری پدرم به پزشک مراجعه کردیم و معلوم شد که زنم مشکل دارد و بچه دار نخواهد شد . خیلی دلم به حالش سوخت . می دانستم اگر پدرم متوجه شود یا زنی دیگر برایم می گیرد و یا این زن را به خانه پدرش می فرستد . دلم نمی خواست دلش را بشکنم و یا طلاقش بدهم . برای همین هم مدتی نازا بودن زنم را از او مخفی کردم . روزی با یکی از دوستانم درد دل می کردم . گفت که به ده ما بیا و آنجا زن بگیر یا صیغه کن به زنت هم نگو اگر بفهمد بجز اینکه ناراحت شود فایده ای ندارد . هم زنت را راضی نگه دار و هم از زن دومت صاحب بچه شو . تا آنجائی که از دستمان برمی آید تلاش می کنیم که این موضوع بین خودمان بماند . خوب من هم دلم می خواست پدر بشوم . فکرش به نظرم عاقلانه آمد و از او کمک خواستم و او هم خواهر بیوه خودش را به من پیشنهاد کرد . خلاصه با خواهر بیوه اش از دواج کردم و هیچ کس حتی پدرم باخبر نشد . داد پدرم هم درآمده بود که رقیه یا راضی به آمدن هوو بشود و یا به خانه پدرش برگردد . وقتی اضطراب را در چهره رقیه می دیدم به او اطمینان می دادم که هیچوقت از او جدا نخواهم شد . وقتی پدرم نکوهش می کند بیر قولاغین در ائیله بیر قولاغین دروازا ( یک گوشت را در کن و آن یکی را دروازه ) پدرم است و بزرگ خانواده نمی توانیم که روی حرفش حرفی بزنیم . اما خودم در خفا به دیدن زن دوم می رفتم او هم زن خوب و نجیبی بود . می دیدم که بیمار و رنجور است و فکر می کردم به خاطر حامله بودنش است و زیاد اهمیت نمی دادم . هم زن اولم را دوست داشتم و هم پدر شدن را . بالاخره آغجا قیز به دنیا آمد و متاسفانه دو سه ماه بعد از آن مادرش درگذشت . من ماندم و بچه کوچکم . نمی خواستم او را در آن ده به امان مادربزرگ پیرش رها کنم . گرفتم و با خود به خانه ام آوردم . ماجرای ازدواج مجدد و تولد این بچه را برایش تعریف کردم و از اومعذرت خواستم . خوب جوانی و جاهلیت بود ومن هم کار بدی نکرده بودم ازدواج مجددم شرعی بود اما دل زنم را بدست آوردم از او معذرت خواستم . اوخودش بهتر می دانست که می توانستم آشکارا سرش هوو بیاورم و یا طلاقش بدهم اما نکردم . او را دوست دارم و قدر محبتهایش را می دانم . خواستم این بچه را قبول کند و مثل بچه خودش از او نگهداری کند . خوب خانم خیلی ها وقتی بچه دار نمی شوند بچه های یتیم و بی سرپرست را از پرورشگاه برمی دارند . پرسیدم وقتی موضوع را تعریف کردی زنت چه عکس العملی نشان داد ؟ گفت : هیچی فقط آرام گریه کرد . ساکت بودنش جگرم را آتش زد کاش بلند می شد و سیلی محکمی بیخ گوشم می نواخت اما هیچ نکرد . بچه مرا به فرزندی قبول کرد . هم من نگران سرنوشت بچه ام نیستم و هم رقیه ام که آرزوی مادر شدن داشت به آرزویش رسید و هم خانه و کاشانه ام به هم نریخت . هم برای مدتی دهان پدرم بسته شد تا دوباره دهان باز کند و نوه پسری بخواهد خدا کریم است . دیگر به رقیه من زخم زبا نمی زنند . زندگی کردن با دو زن بسیار سخت است . یک بار تجربه اش کردم و دیگر نمی خواهم برای بار دوم تجربه کنم .
بعد از رفتنش گفتم : جل الخالق ! خدا در آفرینش انسانها عجب حوصله و سلیقه ای به خرج داده . چه سرنوشتهای رنگارنگی برای بندگانش رقم زده است . یکی هنوز پنج ماه از ازدواجشان نگذشته مادرشوهره مغز پسرش را می خورد که من می دانم این زن عقیم است فکری به حال خودت بکن . دیگری دست در دست پسر به سراغ این زن و آن زن می رود تا پسرش را دوباره داماد کند و جگر عروس را بسوزاند . آن دیگری وقتی نیمه شب به خانه برمی گردد با بی شرمی و وقاحت هر چه تمامتر می گوید پیش فلانی بودم و ازادم و خدا مرا مرد آفریده و این امتیازی است که خدا به من داده چرا استفاده نکنم و
قه ره نظرم ، بئله گزه رم ، چوخ دانیشانین ، باشین ازه رم
سیه نظرم ، چنین می گردم ، هرکه زیاد حرف بزنه ، سرش رو له می کنم
...
راستی من نمی دانستم داشتن دو یا چند زن برای یک مرد خیلی سخت است. این جمله را برای اولین و آخرین بار از زبان این پدر شنیدم

2007-08-07

دانشجویان این نسل مظلوم

هفته گذشته از طرف دختر همسایه دعوت شدم تا در مورد 14 مرداد ودانشجویان در بند و همبستگی اهالی وبلاک شهربنویسم . مانده بودم که چه بنویسم و چه ننویسم . در بیشتر موارد برای نوشتن جمله کم می آورم . اما امروز با خودم گفتم حداقل می توانم برای رفع بلا و آرزوی سلامتی و آزادی دانشجویان دعا کنم . دعا تنها کاری است که از دستم برمی آید . مادربزرگم می گفت : اگر دعا مستجاب هم نشود یک کمی آرامش روحی که به انسان می دهد .
درست به خاطر نمی آورم کلاس هفتم یا هشتم بودم روزی وارد کلاس شدم و دیدم یکی از همکلاسیها گریه می کند و دوستان دورش جمع شده اند . جلو رفتم که ببینم چه خبر است و متوجه شدم برادر دانشجویش را گرفته اند و پدر و مادر به شدت نگران هستند . زنگ خورده بود و دبیرمان وارد کلاس شد . طفلکی خودش را جمع و جور کرد و به ما نیز اشاره کرد حرفی نزینم . ما نیز سکوت کردیم تا دبیرمان علت گریه همکلاسی مان را نپرسید . دانشجویان همیشه نسل مظلوم جامعه هستند .
در زمانهای یک کمی قدیم در شبی گرم و تاریک مامورین به خانه آباجی خانم ریختند و خانه را گشتند و اعلامیه و شب نامه و کتاب و مجسمه و چه و چه پیدا کرده و از برادر و خواهر دانشجو خواستند که همراه آنها بروند . خواهر رنگ بر رویش نمانده بود و برادر مضطرب می گفت : اجازه بدهید لباس بپوشم با زیر پیراهن و پیژامه که نمی شود به خیابان رفت و مامور می گفت : مشکلی نیست اتومبیل دم در است می رویم و چند تا سوال ازتان می پرسیم و دوباره دم در خانه تان پیاده می کنیم . خلاصه که دو جوان را با خود بردند . آباجی خانم که دلبندانش را به بند دید طاقت نیاورد و زبان به نفرین و ناسزا گشود که : ای آنان مه لر قالسین ، آتاوی ایت یئسین ( مادرت گریان بماند ، پدرت را سگ بخورد . ) بین این همه جمعیت چرا چشمت بچه های مرا دید . دو پسر خان داداش گردن کلفتم را گذاشته اید و سراغ ما آمده اید . بروید خانه شان آنها بچه های مرا از راه بدر کردند . خلاصه داد و قال و لو دادن آباجی خانم هیچ تاثیری در رای و نظر مامورین نداشت و بچه ها را سوار اتومبیل کردند و بردند . دو سه رو دیگر نیز سراغ بچه های خان داداش رفتند و یکی یکی دانشجوها اینگونه به دام افتادند و آخر ماجرا به کجا ختم شد نمی دانم . پس از چند ماهی بچه های آباجی خانم آزاد شدند . در مقابل کنجکاوی و سوال اطرافیان گفتند : آنجا که بودیم زندان نبود که دانشکده بود ، دانشکده انسان سازی بود . به ما درس انسانیت دادند .
می گویند یکی را که نیمه شب به اعدام می بردند به هم سلولیهایش گفته بود : اگر می خواهید انتقام خون ما ها را بگیرید از فرزندان آباجی خانم بگیرید .
...
عزیزینم گول آغلار عزیزتم گل می گرید
سونبل آغلار گول آغلار سنبل می گرید گل می گرید
باغدا بولبل آسیلیب در باغ بلبل آویخته شده
قارا گئییه ر گول اغلار سیاه می پوشد گل می گرید
...
عزیزیم نئجه گئچه ر عزیزم چگونه می گذرد
بیلمیرم نئجه گئچه ر نمی دانم چگونه می گذرد
بالا داغیلا عمروم با داغ فرزند عمرم
سیز دئیین نئجه گئچه ر شما بگوئید چگونه می گذرد
...
دختر همسایه جان می بخشی که به جز دعا و نوشتن خاطرات بی مزه و بی ربط کاری دیگر از دستم برنمی آید
.