2007-08-09

آغجا قیز- دختر سفید

در بین دانش آموزانم دخترکی سفید برفی و چشم عسلی بود که آغجا قیز صدایش می کردند . دو دندان جلوئیش افتاده بود . وای من چقدرازقیافه بچه هائی که دندان شیریشان می افتاد و هنگام خنده دندانهایشان یکی درمیان نمایان می شد خوشم می آمد . آغجا قیز هم سفید برفی و هم بامزه بود . او یکی یکدانه پدر و مادر بود . مادرش را فقط یک بار دیدم و پدرش را تقریبن هر روز هنگامی که با اتومبیل خودش دخترش را جلوی در مدرسه پیاده می کرد می دیدم . گاهی اوقات چهره زیبا و ناز او را با قیافه و هیکل بی ریخت پدر ریشو و مادر دماغ گنده و سیاه چرده اش مقایسه می کردم و توی دلم می خواستم بپرسم : آتان سوغان ، آنان ساریمساق ، سن هاردان اولدون گول قند شکر ( پدرت پیاز ، مادرت سیر ، تو چطوری شدی گل قند و شکر ) شباهت کمی به پدر داشت اما هیچ شباهتی به مادرش نداشت . ضمن اینکه زرنگ و درسخوان بود شلوغی و شیطنتش هم کلافه کننده بود . اما بی تربیت نبود . تلث اول تمام شد و کارنامه ها را دادیم . پدر برای دریافت کارنامه دخترش به مدرسه آمد . او معلول جنگی بود . چند درصدش را نمی دانم اما هنگام راه رفتن یک پایش را می کشید . کارنامه دخترش را گرفت . خوشبختانه جز اولیائی بود که بیماری بیست گرفتن بچه را نداشت و عاشق دکتر شدن بچه اش هم نبود . برایش چشم و هم چشمی هم اهمیت نداشت به قول خودش همین اندازه که خدا این نعمت بزرگ را به او هدیه کرده است راضی و خوشحال بود . شنیده بودم که مادر بچه درگذشته است و کنجکاو بودم که اصل ماجرا را بدانم و او چنین تعریف کرد :
آن زمان که من نوجوان بودم ، در ده ما پسرها قبل از رفتن به خدمت سربازی نامزد می شدند و چون من فرزند کوچک خانواده و برادر هفت خواهران بودم و پدرم نیز پیر و بیمار بود اصرار کرد که قبل از رفتن به خدمت سربازی برایمان جشن عروسی بگیرد ، تا بلکه بتواند قبل از مرگش نوه پسریش را ببیند . بعد از عروسی با رقیه به خدمت رفتم و جنگ شد و من به خواست خودم در جبهه ماندم چند بار زخمی شدم وهر بار زن جوانم با جان و دل برای سلامتیم تلاش کرد . شب و روز کنار بسترم بیخوابی کشید . در طول بیماریم او پرستار واقعی من بود . تنها ایرادی که داشت این بود که ما بچه دار نمی شدیم . در اثر کنجکاوی و بی صبری پدرم به پزشک مراجعه کردیم و معلوم شد که زنم مشکل دارد و بچه دار نخواهد شد . خیلی دلم به حالش سوخت . می دانستم اگر پدرم متوجه شود یا زنی دیگر برایم می گیرد و یا این زن را به خانه پدرش می فرستد . دلم نمی خواست دلش را بشکنم و یا طلاقش بدهم . برای همین هم مدتی نازا بودن زنم را از او مخفی کردم . روزی با یکی از دوستانم درد دل می کردم . گفت که به ده ما بیا و آنجا زن بگیر یا صیغه کن به زنت هم نگو اگر بفهمد بجز اینکه ناراحت شود فایده ای ندارد . هم زنت را راضی نگه دار و هم از زن دومت صاحب بچه شو . تا آنجائی که از دستمان برمی آید تلاش می کنیم که این موضوع بین خودمان بماند . خوب من هم دلم می خواست پدر بشوم . فکرش به نظرم عاقلانه آمد و از او کمک خواستم و او هم خواهر بیوه خودش را به من پیشنهاد کرد . خلاصه با خواهر بیوه اش از دواج کردم و هیچ کس حتی پدرم باخبر نشد . داد پدرم هم درآمده بود که رقیه یا راضی به آمدن هوو بشود و یا به خانه پدرش برگردد . وقتی اضطراب را در چهره رقیه می دیدم به او اطمینان می دادم که هیچوقت از او جدا نخواهم شد . وقتی پدرم نکوهش می کند بیر قولاغین در ائیله بیر قولاغین دروازا ( یک گوشت را در کن و آن یکی را دروازه ) پدرم است و بزرگ خانواده نمی توانیم که روی حرفش حرفی بزنیم . اما خودم در خفا به دیدن زن دوم می رفتم او هم زن خوب و نجیبی بود . می دیدم که بیمار و رنجور است و فکر می کردم به خاطر حامله بودنش است و زیاد اهمیت نمی دادم . هم زن اولم را دوست داشتم و هم پدر شدن را . بالاخره آغجا قیز به دنیا آمد و متاسفانه دو سه ماه بعد از آن مادرش درگذشت . من ماندم و بچه کوچکم . نمی خواستم او را در آن ده به امان مادربزرگ پیرش رها کنم . گرفتم و با خود به خانه ام آوردم . ماجرای ازدواج مجدد و تولد این بچه را برایش تعریف کردم و از اومعذرت خواستم . خوب جوانی و جاهلیت بود ومن هم کار بدی نکرده بودم ازدواج مجددم شرعی بود اما دل زنم را بدست آوردم از او معذرت خواستم . اوخودش بهتر می دانست که می توانستم آشکارا سرش هوو بیاورم و یا طلاقش بدهم اما نکردم . او را دوست دارم و قدر محبتهایش را می دانم . خواستم این بچه را قبول کند و مثل بچه خودش از او نگهداری کند . خوب خانم خیلی ها وقتی بچه دار نمی شوند بچه های یتیم و بی سرپرست را از پرورشگاه برمی دارند . پرسیدم وقتی موضوع را تعریف کردی زنت چه عکس العملی نشان داد ؟ گفت : هیچی فقط آرام گریه کرد . ساکت بودنش جگرم را آتش زد کاش بلند می شد و سیلی محکمی بیخ گوشم می نواخت اما هیچ نکرد . بچه مرا به فرزندی قبول کرد . هم من نگران سرنوشت بچه ام نیستم و هم رقیه ام که آرزوی مادر شدن داشت به آرزویش رسید و هم خانه و کاشانه ام به هم نریخت . هم برای مدتی دهان پدرم بسته شد تا دوباره دهان باز کند و نوه پسری بخواهد خدا کریم است . دیگر به رقیه من زخم زبا نمی زنند . زندگی کردن با دو زن بسیار سخت است . یک بار تجربه اش کردم و دیگر نمی خواهم برای بار دوم تجربه کنم .
بعد از رفتنش گفتم : جل الخالق ! خدا در آفرینش انسانها عجب حوصله و سلیقه ای به خرج داده . چه سرنوشتهای رنگارنگی برای بندگانش رقم زده است . یکی هنوز پنج ماه از ازدواجشان نگذشته مادرشوهره مغز پسرش را می خورد که من می دانم این زن عقیم است فکری به حال خودت بکن . دیگری دست در دست پسر به سراغ این زن و آن زن می رود تا پسرش را دوباره داماد کند و جگر عروس را بسوزاند . آن دیگری وقتی نیمه شب به خانه برمی گردد با بی شرمی و وقاحت هر چه تمامتر می گوید پیش فلانی بودم و ازادم و خدا مرا مرد آفریده و این امتیازی است که خدا به من داده چرا استفاده نکنم و
قه ره نظرم ، بئله گزه رم ، چوخ دانیشانین ، باشین ازه رم
سیه نظرم ، چنین می گردم ، هرکه زیاد حرف بزنه ، سرش رو له می کنم
...
راستی من نمی دانستم داشتن دو یا چند زن برای یک مرد خیلی سخت است. این جمله را برای اولین و آخرین بار از زبان این پدر شنیدم

1 comment:

Anonymous said...

چقدر خوندن داستان هات روون و دلنشین است با اینکه اغلب تلخند چون از سرزمین جهان سومی ما هستند
من هم از مرد دو زنه ی دیگری شنیده بودم که داشتن 2 تا زن خیلی سخت است
دلم برات تنگ شده بود شهربانو خانم گل