2007-08-25

اووته


در خانه سالمندان یکی از کارهای بسیار مهم ، غذا دادن به سالمندان است . غذا دادن به افرادی که توانائی حرکت دست و پای خود را از دست داده اند و چشم امیدشان به کارکنان سفیدپوشیست که در حال جنب و جوشند . هر ساعت یک بار بایستی به اتاقها سر زد و در نوشیدن آب کمکشان کرد . سالن طولانی با اتاقهای دو تختخوابه بیمارستان را یادم می آندازد .
در یکی از اتاقها پیرزنی فرتوت و بیمار بستری بود . حدود پانزده روزی در بیمارستان بود وگویا در حال مرگ بود و دخترش اجازه مردنش را نداده بود . شکمش را سوراخ کرده و بوسیله لوله باریکی پلاستیک سرم را به معده اش وصل کرده بودند .
روی تخت دوم اووته خوابیده بود او پیرزنی بداخلاق و بد دهن بود . به زمین و زمان فحش و ناسزا می گفت و دلش نمی خواست زنده بماند . اول صبح سر پرستار یک بشقاب نان تست با کره و مربا و یک لیوان دردار قهوه به دستم داد و گفت : این صبحانه اووته است . او باید تا لقمه آخررا بخورد و قهوه اش را بنوشد . اگرموفق نشدی خبرم کن . دلم به حالش سوخت . خوب به کسی که اشتها ندارد که نمی توان به زور غذا خوراند . آن هم اول صبحی . من هم بیشتر اوقات اول صبح علاقه ای به خوردن ندارم . با این حال بشقاب و لیوان در دست به سراغ اووته رفتم . پیرزن تا مرا دید شروع به داد و قال کرد که برو گم شو ، نمی خورم ، راحتم بگذار ، می خواهم بمیرم ، آه پرستار ، آه ، من خیلی وقت است که مرده ام حداقل بگذار روحم از جسمم جدا شود . می خواهم بمیرم .
گفتم : خوب من هم مثل تو دل خوشی از زندگی ندارم ، من هم دوست دارم بمیرم ، تو از پیری و ناتوانی به تنگ آمده ای و من از جوانی و میانسالی ، معلوم هم نیست وقتی به سن و سال تو رسیدم چه حال و روحیه ای خواهم داشت . عزیز من ، مادر من ، اگر خدا آرزوی مرگ و نیست شدن هر کسی را اجابت می کرد که احدی روی زمین زنده نمی ماند مظلومها می مردند و ظالمها از غصه اینکه کسی روی زمین نیست که ستم کنند و حقشان را بخورند دق مرگ می شدند و به این ترتیب روی زمین خالی از موجودی به نام انسان می شد . با این پرخاشها و داد و قالها نمی میری بلکه اعصاب داغون مرا داغون تر می کنی . حالا مثل یک خانم خیلی خوب دهانت را باز کن تا لقمه های کوچک نان و مربا را داخل دهانت بگذارم و بخور و از مزه شیرین مربا لذت ببر . قهوه ات را نوش جان کن و آرام بگیر . نگاه کن ینج دقیقه دیگر پوموکل ( وروجک ) و بعد از آن لاکی لوک ( لوک خوش شانس ) شروع می شود تماشا کن و بخند . پیرزن بیچاره در تمام مدتی که برایش نطق می کردم آرام بود و حرفهایم را گوش می کرد . نمیدانم شاید سعی می کرد جملات شکسته بسته ام را بفهمد .در حالی که چنگال را داخل تکه کوچک نان تست و مربا فرو می بردم ادامه دادم : ببین اگر مقاومت کنی ضعیف می شوی و سر پرستارناچارمی شود تراهم مثل رفیق بغل دستی به بیمارستان بفرستد . آنوقت است که شکمت را سوراخ کنند و آن لوله لعنتی را در معده ات فرو کنند . تا زنده ای و نفس داری از آخرین لحظات زندگیت با کمترین امکانات لذت ببر . وای خدای من مثل اینکه پیرزن بیچاره را ترساندم . چون با تعجب و ناراحتی پرسید : شما فکر می کنید مرا هم به بیمارستان بفرستند ؟. گفتم : بعید نیست برای نجات جانت این کار را بکنند . طفلکی دهانش را باز کرد و صبحانه اش را خورد و قهوه اش را نوشید . بشقاب و لیوان خالی را برداشته و ازروی صندلی بلند شدم . پرسید : فردا صبح هم می آیی ؟ گفتم : نمی دانم . سر پرستار هر اتاقی که فرستاد می روم تصمیم با خودم نیست . اما فکر کنم بیایم . گفت : فردا که آمدی برایم قهوه داغ بیاور . این قهوه سرد و رقیق بود . لبخندی زدم و گفتم : بس که داد و قال کردی و بد و بیراه گقتی بیچاره ترسید و رنگش پرید و سرد شد . با تعجب نگاهم کرد و گفت : رنگ قهوه چطوری می پرد ؟ گوئی آلمانیها با زبان شوخی آشنائی زیادی ندارند .
این چنین بود که با اووته دوست شدیم وهر صبح هنگام صرف صبحانه خاطراتش را برایم تعریف کرد . با من درد دل کرد از غمها و شادیهایش سخن گفت . روزی از روزهای سرد و برفی که طبق معمول اول صبح می خواستم برایش صبحانه ببرم ، سرپرستار گفت : به اتاقش نرو می دانم که از مرده می ترسی او تا یکی دو ساعت دیگر تمام می کند . قبلن به او گفته بودم که از مرده و جسد می ترسم اما نمیدانم چرا بی اختیار به اتاقش رفتم و بالای سرش ایستادم . پرده ای جلوی تختش کشیده بودند ، تا رفیق بغل دستی اش او را نبیند . قیافه ترسناکی هم نداشت آرام دراز کشیده بود و برای رفتن آماده بود . هیچ حرفی نمی زد شاید ته دلش خوشحال بود . یکی دیگر، این سوی آبها با رنجهای آشنای خود می رفت که فراموش شود . به او گفتم که فراموشت نمی کنم هر جائی که می روی برای من نیز جا ذخیره کن . صدایم را نشنید . چه راحت جان داد . بعد از چند دقیقه ای آمبولانس سردخانه رسید و چهار مرد که لباس سفید و قرمز به تن داشتند آمدند و او را بردند . بی کس و آرام رفت . دلم می خواست گریه کنم و برایش بایاتی بخوانم . آخر این که نمی شود . قرار بود فرزندانش سه روز دیگر بیایند و در مراسم به خاک سپاریش شرکت کنند .
...
بوتاقلار دولو پسته دی شاخه ها پر از پسته اند
یولوموز قبیر اوسته دی راهمان کنار قبرستان است
بوردا بیر یاشلی خسته اینجا پیری خسته
اؤلوری جان اوسته دی می میرد ، در حال جان دادن است
...
عزیزینه م قالانیر عزیز من انباشته می شود
قار یاغیب قار قالانیر برف می بارد ، برف روی هم انباشته
بوردا بیر مظلوم اؤلوب اینجا یکی مظلوم مرد
اوستونه قار قالانیر رویش برف انباشته می شود

No comments: