2007-01-30

به بهانه تاسوعا و عاشورا

آن زمانها، با شروع ماه محرم، بازار نذر و احسان و روضه خوانی داغ می‌شد. برای پاک کردن برنج به خانه‌ی همسایه می‌رفتیم. زن همسایه به هر یک از ما سینی بزرگی میداد . بعضی وقتها سینی کم میآورد و ما مجبور می‌شدیم برای آوردن سینیِ به خانه‌ی خودمان رفته و سینی را بغل کرده و به خانهشان ببر یم .

او برنج خام را یک گوشه‌ی سینی میریخت. ما با انگشتهایمان برنجها را به وسط سینی کشیده سنگ و آشغال‌ها را جدا می کردیم و آنها را به گوشه دیگر سینی میکشیدیم . به باور بزرگترهایمان این ‌کارها خدمتی بود به درگاه امام حسین علیه السلام و توشه‌ئی بود برای آخرت.

من و مهناز هم برای آخرت خود به توشه نیاز داشتیم . در مجالس روضه خوانی ، تا ملا شروع به نوحه خوانی میکرد، مادربزرگ زار زار میگریست . طیبه خانم نوحه سرائی میکرد . فیروزه خانم سوگوار علی اکبر می‌شد، راضیه خانم فغان سر میداد .

میگفتند: هرچه بیشتر بگریی راحت‌تر از پل صراط می‌گذری! همان پل نازک‌تر از موئی که من و مهناز در گذشتن از آن شک داشتیم. ولی کوشش‌مان برای گریه بی‌هوده بود و اشک از دیده‌گانمان گریزان.

روزی از خاله تاماری مرحومم پرسیدیم: چرا اینان به این راحتی گریه و فغان سر می‌دهند، اما، ما نه؟)

در جوابمان گفت: مادر بزرگت در سوگ نو عروسش اشک میریزد، طیبه خانم در عزای دختر مفقودش! همانی که چندی پیش دستگیر شد و هنوز هم خبری از او نیست . فیروزه خانم سوگ علی اکبر خودش را دارد که اعدام شد راضیه خانم عزای جوانش را دارد که بیمار است و هزینه ی دوا و درمانش را ندارد .

اوره ک یانماسا گؤز آغلاماز ( تا دلت نسوزد چشم‌ات نمی‌گرید. ) شما بهانه ای برای گریستن ندارید .

(خاله) راست میگفت. من و مهناز دردی نداشتیم، دردی هم بود خنده درمانش بود.

اما زمانی رسید که خنده عاجزاز درمان دردم شد.

به یاد سخنان خاله تامارای مرحومم می افتم . هاهای می‌گریم و شاپالاغنان اوز قیزاردیرام ( با سیلی صورتم را سرخ میکنم

می‌گریم ، بر چهل و هشت سال عمر بر باد رفته‌ام ، بر غم غربتم ، به تبعید اجباریم ، بر دوری از یار و دیارم ، به درهای بسته وطنم ، به اینکه ارزشم در آن دیار ارزش نصف مرد است ، به ناقص العقل پنداشتنم ، به ملک خصوصی شوهر بودنم می‌اندیشم و های های می‌گریم.

2007-01-27

چه بنویسم ؟

دوستان می دانید که برای نوشتن به اندازه چهل و هشت سال سخن دارم . امروز هم می خواستم از تاسوعا و عاشورا بنویسم . از هویج پلوی نذری روح انگیز دختر همسایه ، از شبیه خوانی مرحوم حسین آقا داماد عمه ام ، از حلوای عبدالرضا خان مرحوم خاله تامارایم ، از آبگوشت ظهر عاشورای مادرم ، از شعله زرد خوشمزه گل گز خانم زن همسایه مان ، از صبحانه صبح عاشورای شنب غازانیها ، از آش رشته کوره پزلر، از آواز خوش اکرم خانم معلم قرآن محله مان و .... اما نتوانستم اعصابم داغون شد . یاد خاطره تلخی از شب تاسوعا ذهنم را آشفته کرد . یاد قفسی افتادم که موجب تنگی نفسم شده بود . آخر زور گفتن هم حد و اندازه ای دارد . برای اولین بار آرزو کردم که ای کاش آقا شوهره بغل دستم بود و یک سیلی بسیار محکم بیخ گوشش می خواباندم چنان محکم که آغزی دالیسی نا دؤنه ( دهانش به پشت سرش برمی گشت ، همان دهانش کج می شد ) اما باز گفتم لعنت خدا بر شیطان ، صلوات بفرست زن و از این فکرها نکن . فردا و پس فردا و روزهای دیگری نیز هست می نویسی . الله هین گونلری قورتولمویاجاق کی ( روزهای خدا که تمام نخواهند شد . ) پس در این مورد در آینده می نویسم
خواستم موضوع را عوض کنم . از وطن بنویسم ، از ایران ، از دکل برقی که آرامش فردوسی را بر هم می زند ، از خلیج فارسی که دارد خلیج عربی می شود ، از چهارباغی که مترو می شود ، از فریادهائی که در ماه رمضان با دهان روزه و گرمای نیمروز تابستان برای رفتن آن و آمدن این کشیدم
یکی از بناهای عظیم و قدیمی شهر تبریز ارک علیشاه است . ساختمان آن توسط تاج الدین علیشاه جیلانی وزیر سلطان اوبوسعید ایلخانی در سال 716 شروع و در سال 724 به اتمام رسیده است . خرابش می کنند تا به جایش مصلی بسازند . مگر قحطی زمین خداست ؟
در شهر تبریز ارک علیشاه دارد ویران می شود . ارک علیشاه تبریز را نیز دریابید
...
عزیزیم ده ییشمه نه م عزیزم عوض نمی کنم
هئچ زادنان ده ییشمه نه م با هیچ چیزی عوض نمی کنم
دونیا جنت اولسادا دنیا اگر بهشت باشد
وطن نه ن ده ییشمه نه م با وطن عوض نمی کنم
....
گول ایله چمن گؤزل گل و چمن زیباست
اؤلمه یه کفن گؤزل برای مردن کفن زیباست
دونیانی دولان قاییت دنیا را بگرد و بازگرد
گؤر گئنه وطن گؤزل ببین باز وطن زیباست
...

2007-01-24

تئللی و تلخون


باز اولین روز درس بود . وارد کلاس شدم . بعد از سلام و احوالپرسی و معرفی خودم نوبت به بچه ها رسید . دختری چشم عسلی و تپل با پوستی روشن و زیبا و با لبخند جلو آمد و با گچ آبی رنگ اسمش را روی تخته نوشت ( تئللی ) خودش را چنین معرفی کرد که فرزند فلان بزاز است و چند سال پیش پس از وفات پدربزرگش از روستا به شهر کوچ کرده اند . خواهرش در روستا متولد شده و خود او در تبریز متولد شده است و چون خوش قدم بوده بعد از تولدش کار و بار پدر رونق گرفته و وضع مالی شان خیلی خوب شده است . سپس با شیطنت مخصوص به خودش سر جایش نشست . نفر بعدی جلوی تخته آمد و نوشت تلخون و بعد یک جمله گفت : اسم من تلخون خواهر تئللی . سرش را پائین انداخت و هر چی من پرسیدم تئللی از آن سوی کلاس جواب داد . اعصابم داغون شد . آخر دختر جان من از تلخون سوال می پرسم چرا شما جواب میدهید . بچه هائی که سال گذشته همکلاسی این دو بودند به صدا درآمدند که خانم معلم تلخون خیلی خجالتی است و خواهرش به جای او حرف می زند . اما موضوع اصلی این نبود . معلمین سابق می توانستند مشکل خجالتی بودن او را حل کنند . معلم سال گذشته نیز خجالتی بودن این دختر را تایید کرد
چند روزی گذشت و بالاخره مادر این دو خواهر قدم رنجه فرموده و به مدرسه آمد . حال دختر خجالتی را پرسیدم و متوجه شدم که این دختر خجالتی نیست بلکه مشکل روحی و نارسائی عقلی دارد . از مادرش خواستم که بچه را به مدرسه استثنائی ببرد . گفت : خانم جان چه می گوئید این دختر است و اگر مردم بدانند عقلش کم است بدبخت می شود . حداقل اینجا دوساله می شود و به کلاس بالاتر می رود می گوئیم خوب درس نمی خواند ترو خدا آبروی بچه ام را نبرید . توی روستای ما خواستگار فراوان دارد چون مردم فکر می کنند گرچه شهری شده ایم اما این دختر ادب و خجالتی بودن و کم حرفی خودش را حفظ کرده است . سال دیگه که دبستان رو تمام کنه به همون ده شوهرش میدهیم .اگر شما امسال ملاحظه اش را بکنید سال دیگه می فرستیم خونه بخت . پرسیدم مگر این بچه چند سالش است ؟ جواب داد سنش مهم نیست خانم جان هر کلاس را دو سال خوانده و بالا آمده اگر امسال هم مردود شود ، از مدرسه اخراجش می کنند . ترو خدا بگذار امسال کلاس شما ینشیند و سال دیگرهم سپری شود ، به یکی از خواستگارهاش در روستا جواب مثبت میدهیم و به سلامتی به خانه بخت می فرستیم . اصلن میدونید شهر جای زندگی این بچه نیست و ... خشکم زد و فقط تماشایش کردم . عجب حرفی و حکایتی و نظری . گیج شده بودم . پی فرصتی می گشتم که معلم سال قبل این بچه را تنها گیر بیاندازم و در این مورد با او صحبت و مشورت کنم هر چه باشد او بانوی کهن سال و باتجربه ای بود که می توانست کمکم کند . بالاخره پس از چند روزی که مربی پرورشی به کلاس او رفت من نیز از مربی بهداشت خواهش کردم که به کلاسم برود . روزی آفتابی بود و از همکارم خواهش کردم که به حیاط برویم و با هم قدم بزنیم . البته که همان لحظات اول متوجه شده بود که با او سخنی نهان دارم . با هم در حیاط قدم زنان حرف زدیم .او مشکل تلخون را می دانست . آداب و رسوم و اخلاق و خصوصیات ما مردم را بهتر از من می شناخت . اگرچه من خود یکی از قربانیان بسیار تلخ این آداب و سنن بودم که شاید روزی سرگذشتم را به صورت کتاب نوشته و چاپ کنم و آنگاه بدانید که چه ها کشیدم از این زندگی و چگونه از پشت سر خنجر خوردم از کسی که دوستش داشتم و روی او حساب می کردم . او گفت : این دختر کلاس من که آمد مردودی سال قبل بود و اگر قبول نمی شد از مدرسه اخراج می شد . در جامعه ای زندگی می کنیم که پسرها هنگام ازدواج به دنبال دختری می گردند که عقل کل باشد ، نجیب باشد ، بی عیب و نقص باشد ، باکره باشد . گرچه خودشان خیلی از این شرایط ایده آل را ندارند . وقتی مشکل این دختر با قبول شدن حل می شود ، وقتی مدرسه آبروی عقلانیش را حفظ می کند ، وقتی مدرسه پناهگاه اوست ، چرا این پناهگاه را از او دریغ بداریم ؟ این بچه با این خصوصیات اخلاقی مورد پسند در روستاهاست روزی به روستا برمی گردد و برای خودش صاحب خانه و شوهر و زندگی می شود . عقل و هوش درست و حسابی ندارد . اما تنور آتش زدن و نان پختن و گاو دوشیدن را خوب بلد است . این کاررا تابستانها که به روستا می رود برای مادربزرگش انجام می دهد . امسال نیز قبول شدن و نشدنش به نظر تو بستگی دارد . اذیتش نکن . کمکش کن که دیکته و فارسی اش افت نداشته باشد . هیچوقت هم پیشنهاد نکن از او تست هوش به عمل بیاید و یا به مراکز روانی و ... منتقل شود . موجب بدبختی بچه می شود . مخصوصن که یکی از هم ولایتی های اینها در این مدرسه درس می خواند . خودت هم با وجدانت جروبحث نکن . قبول شدن این بچه برایت گناه نیست . از درصد قبولی هم نترس . خدا انصاف بدهد به کسی که معلم نمونه و صد در صد قبولی را طرح ریزی کرد . ببین ما خودمان تلاش می کنیم دخترمان شاگرد ممتاز شود و اگر هم نشد پیش این و آن از هوش و زرنگی و ... شان حرف می زنیم . مادر این بچه هم حق دارد که عیب دخترش را تا حدی بپوشاند . در جامعه ای زندگی می کنیم که دخترها به حد کافی مشکل دارند .
از پیشکسوتی نظر خواسته بودم و تا حدودی وجدانم آسوده شده بود . پیشنهادش را پذیرفتم و خجالتی بودن را سرپوش مشکل روانیش کردم . تا آن جائی که از دستم برمی آمد کمکش کردم . یک سال گذشت وپائیز سال بعد تلخون نیز همراه خواهر با هوش خود به کلاس بالاتر رفت . مادر خوشحال به مدرسه آمد و از من تشکر کرد و با معلم جدید دخترش حرف زد . روزهای اول به خیر گذشت و یکی از روزها زنگ تفریح دوستمان با خشمی فراوان وارد دفتر شد و پرخاش کنان که بعضی از معلمین سودجو دختری خل و چل را قبول کرده و به کلاس بالاتر برده اند . سپس رو به من کرد وبه شوخی سوال کرد که در قبال قبولی این بچه دیوانه چه مقدار هدیه روز معلم گرفته ام ؟ این دیگر غیرقابل تحمل بود . تا خواستم لب به سخن بگشایم همکار پیش کسوت به سخن آمد که اگر قرارمی بود کسی هدیه روز معلم دریافت کند قبل از او من بودم . اما دوست من لطفن مواظب حرف زدنت باش و دل شکنی نکن . و .... اما دوست ما رضایت دهنده نبود که این بچه که خودتان می دانید امسال مردود خواهد شد چرا به کلاس من فرستاده اید ؟ نییه به یاغلی الیزی منیم باشیما چکمیسیز ( چرا دست پر چربتان را بر سر من کشیده اید ؟ ) این بچه آخر سال یه درصد قبولی من لطمه خواهد زد . خواهش دوستان مورد قبول این دوست نیود او پافشاری می کرد که عقل این بچه ناقص است و باید به مدرسه استثنائی برود . سرانجام نیز حرف خود را بر کرسی نشاند . سرزنشهای مدام او سر کلاس صبر تلخون را لبریز کرد و موجب پرخاش و فریاد و فغان دختر شد و او پیروزمندانه به مادر دختر زنگ زد که فرزند شما دیوانه است و مشکل روانی دارد و بیائید و ببریدش . به سرعت به کلاسش رفتم و تلخون را از کلاس بیرون آوردم . دلداریش دادم و گریه اش آرام شد . یک ریز می گفت : من میگم بلد نیستم ، او می گوید تو عقلت کم است . خلاصه وقتی که مادر به مدرسه آمد که دیر شده بود و قازانی دینقیلدامیشدی ( دیگ تلخون به صدا درآمده بود منظور بچه های دیگر متوجه مشکل او شده بودند . ) مادر در حالی که گریه و نفرین می کرد می گفت : می توانستی خودم را یواش به مدرسه دعوت کنی و دست دخترم را در دستم بگذاری ببرم چرا دیگر رسوایمان کردی ؟ و دوست ما جواب می داد : رسوایتان نکرده ام خوبی بچه تان را می خواهم او بیمار روانی است پیش روانپزشک ببرید . اصلن شما دهاتیها حرف حساب سرتان نمی شود اگر به زبان خوش ازت می خواستم گوش نمی کردی که و ... مادر تلخون خوب می دانست که اگر به ماندن دخترش در مدرسه پافشاری کند همکار ما او را راهی مدرسه استثنائی یا تست هوش کرده و خل بودنش را ثابت خواهد کرد تا عذر موجهی برای افت درصد قبولی اش داشته باشد ، دخترش را با خود به خانه برد . چه بگویم که سخن به روستا رسید و هم ولایتی هایش خبر بردند که تلخون دیوانه شده و زده به سرش . اما بازهم بنازم صفای آن روزگاران روستائیان را که فرزندشان را با آغوش باز پذیرفتند و حال و هوای شهر را برایش مناسب ندیدند و به روستایشان بردند تا بعد از بهبود حالش با نوه عمه مادربزرگش ازدواج کند و صاحب خانه و زندگی شود
یک سال تحصیلی گذشت و تلخون به خانه بخت رفت . اما در نظر روستائیان دوست همکار ما به بدخلقی و نانجیبی شهرت یافت. نه تؤکه سه ن آشیوا ، چیخار اؤز قاشیغیوا ( هر چی توی آشت بریزی به قاشق خودت هم می آید ) . زیرا آنها که دیوانه بودن این دختر را از زبان معلم شنیده و او را باعث و بانی اخراج تلخون از مدرسه می دانستند برایم تعریف کردند که این نوعروس چقدر نجیب و با سلیقه است . چقدر خوب وصله می زند و گاو می دوشد و ماست و کره می گیرد . و من آن روز فکر کردم که در حق این دختر خوبی کردم . حداقل موجب شده بودم لقب دیوانه بودنش خنثی شود . من چنین کردم تا نظر شما عزیزان چه باشد

2007-01-16

روزی که از مدرسه گریختم


می خواستم حکایت جدید بنویسم که یاد سخنان سید عظیم الشان جنت مکان نبوی افتادم که می گوید ما مشتی بچه لوس و ننر وبلاکی هستیم . مگر بخیلیم اوقه ده ر دئسین او قه ده ردن ده چوخ ( آنقدر بگویدد بیشتر از آنقدر ) . ما ضرب المثلی داریم که دانیشماق باشارمییانا دئدیلر دانیش ، دئیدی گامیش ( به کسی که حرف زدن بلد نبود گفتند حرف بزن گفت گاو ) . راستش را بخواهید در این دنیای مجازی دوستان زیادی پیدا کرده ام و این نعمت بزرگیست . از دخترخانم 9 ساله و آقا پسر 12 ساله عزیز و محترم تا اساتید و بزرگواران عزیز و محترم . دختر خانمها و آقا پسرهای نوجوان و جوان که مرا به کلبه زیبای مجازیشان دعوت کرده وازمن با اشعار و نامه های عاشقانه که به محبوبشان نوشته اند ، پذیرائی می کنند . درد دلهایشان را می خوانم و احساس و حرف دلشان را می فهمم و با زبان خودشان با اشعار زیبا جواب محبتشان را می نویسم . به قول مینو خانم صابری شاید آنها برای اظهار درد عشق و نگرانیهای دیگرشان محرم دلی جز این دنیای زیبای ما نیافته و اینجا لب به سخن می گشایند .شاید مادربزرگ و مادر و برادر آنها نیز مثل اقوام نزدیک من دختر را با پیراهن سفید می سنجند . چه بسا اگر در دوران جوانی من نیز این دنیای قشنگ وجود داشت من نیز می نوشتم و در بخش نظرها جواب می گرفتم . شاید چشم و گوشم باز می شد و مطالب مفید زیادی می آموختم . گاهی ترانه قشنگ مرحوم ویگن را با تمام وجود زیر لب زمزمه می کنم و آرزو می کنم که میخوام بیست ساله باشم ، میخوام سی ساله باشم ، میخوام وقتی بهاره ، گل امساله باشم . دوستان من نیز پتیشن ها را با نام مستعار یا نام اصلی خودم امضا کردم وقتی دستم به جائی بند نیست و کاری از دستم بر نمی آید امضا کردن پتیشن در جای خود قدم بزرگی است . البته این نظر شخصی خودم در مورد خودم است حداقل دلم آرام می گیرد که من نیز فریاد زدم که این خلیج ، همیشه فارس است . و .... برای همین هم تامل نکردم و خواستم خاطره ای را برایتان تعریف کنم .بگذارید سید اعظم نبوی فکر کند ذرت پرتاب می کنم . یک روز تلخ از هشت سالگیم را برایتان می نویسم . روزی که شاید خانم معلم و خانم ناظم من مدتهاست که وجدانشان با به یادآوریش می سوزد و می لرزد . در آن دوران که هیچ کودکی جرات اظهار وجود در مقابل آنها را نداشت دستهای کوچکم به روی خانم معلم بلند شد و آنها دو نفری به جان دختربچه ای افتادند که هیچ چاره ای بجز تحمل شکنجه نداشت و ناگاه زیر ضربات خط کش و سیلی آنها فریادش بلند شد . پیشیگی دارا قیسناسان قاییدیب اوزووی جیرماقلار ( اگر به گربه زیاد فشار بیاری برمی گردد و رویت را چنگ می زند ) و اما حکایت روزی که از مدرسه گریختم را بخوانید .
کلاس دوم ابتدائی بودم . این بار خانه مان در دیکباشی و نزدیک مسگر بازاری بود . باز خانه دو طبقه ای اجاره کرده بودیم که طبقه اول مال ما و طبقه دوم متعلق به میر اسماعیل عمو بود . خانواده ما شامل پدر و مادر و مادربزرگ و خواهر و برادرهایم و پسرعموی بزرگم میر یوسف که او را به تقلید از فرزندان دیگرعمو ، داداش صدا می کردم . داداش مهربان و آرام و صمیمی بود . هیچوقت دست روی ما کوچکترها بلند نمی کرد . او در خانه ما درس می خواند . گاهی به من دیکته می گفت و در مقابل غلطی که داشتم خودش با خط خوانا می نوشت و به من یاد می داد تا درست بنویسم . مدرسه ام دبستان فرهنگ بود . این مدرسه خانه کهنه و قدیمی در یکی از کوچه پس کوچه های راسته کوچه بود . کلاسها اتاقهای تو در تو بودند . آن موقع تنبیه با خط کش مد روز معلمها بود و جمله اتی سنین سومویو منیم ( گوشتش مال تو و اسخنوانش مال من ) بیعت مدرن مادران با خانم معلمها بود . در واقع می توان اجازه نامه شکنجه نیز نامید . بیشتر معلمها هم باورشان می شد که گوشت ما متعلق به آنهاست . اولش را نوشتم تا آخرش بدانید که چگونه درس می خواندیم
روزی از روزها طبق معمول هر روز دفتر مشقم را باز کردم و دستهایم را مثل بقیه بچه ها روی زانویم گذاشتم و نشستم . نگو که در این مشقم غلط زیادی دارم و دوست فضولم هم چشم بر دفترم دوخته است . معلم عادت داشت برای هر غلط یک خط کش به دستمان بزند. وقتی به من رسید دوست بغل دستی انگشت بالا برد که خانم معلم اجازه شهربانو غلط زیاد دارد و موجب شد توجه معلم به مشقم جلب شود و او که به سرعت مشقها را قلم می کشید مشقم را به دقت اصلاح کرد . مرا جلو تخته سیاه کشانید و گفت : بچه ها می دانید با کسی که مشق را غلط بنویسد چه می کنم ؟ نفسها در سینه حبس شد و آنگاه خط کش را از روی میزش برداشت و گفت : دستهایت را باز کن . دستهایم را باز کردم دو ضربه اولی قابل تحمل بود . اما ضربات بعدی آتش به جگرم زد کف دستهایم سرخ شد و عقب کشیدم . اما دل خانم معلم خنک نشده بود فریاد کشید که دستهایت را باز کن و من دوباره کف دستهایم را باز کردم و در عالم کودکیم نتوانستم تحمل کنم و با گریه فریاد کشیدم : خانم معلم بسه دیگه . وای خدای من ، خانم معلم دیوانه شد که به جای معذرت خواهی و غلط کردم گفتن می گوئی بسه ؟ و بر شدت ضرباتش افزود و من که دستهایم را زیر بغلم پنهان کرده بودم ضربات خط کش بر سر و صورتم فرود آمد . اما نمیدانم چه شد وقتی به خودم آمدم که دارم با دستهای کوچکم بر سینه خانم معلم مشت می کوبم و گریه کنان می گویم : بسه دیگه ، بسه دیگه . لحظاتی هم نگذشت که سرو کله خانم ناظم ، آن هم از کجا پیدا شد نمیدانم . در حالی که با یک دستش مچ دستم را گرفته بود و با دست دیگرش بر صورتم سیلی می کوبید و مرا کشان کشان به دفتر می برد . دفتری که انبار کوچکی داشت و می گفتند بچه شلوغ را آنجا می اندازند تا عقربها و رتیلها نیشش بزنند . قورخودان آز قالدی آغیزیم اییلسین ( کم مانده بود از ترس دهانم کج شود ) گویا دست خانم ناظم را گاز گرفته و از چنگش خودم را رها کرده بودم و داشتم در خیابان به طرف خانه می دویدم . خود را جلو در خانه رساندم و ایستادم . حالا چه کنم اگر به خانه بروم مادرم تنبیه ام می کند و اگر به مدرسه برگردم عقربها و رتیلها در انتظارم هستند . همانجا ایستادم . دور و بر خانه مان مغازه بود . بقال پرسید : دختر جان چرا به این زودی به خانه برگشتی ؟ دستت که به در خانه می رسد در را بزن و برو خانه تان . جواب ندادم . شاید او هم میدانست چرا آنجا ایستاده ام . طولی نکشید که مبصر کلاس با ننه مدرسه از دور نمایان شدند . وحشت سراپای وجودم را پر کرد . در خانه را به صدا درآوردم و تا مادرم در را باز کرد ، فریاد کنان که خانم معلم می خواهد مرا بکشد من دیگر به مدرسه نمی روم ، داخل اتاق دویدم . ننه مدرسه و مبصر هم سر رسیدند و ماجرای مشق مرا به مادرم تعریف کردند . مادرم به من حمله ور شد تا بزند مادربزرگم به فریادم رسید و مرا نجات داد . داداش هم خانه بود . گویا بیمار بود و از دبیرستان اجازه گرفته بود . به عبارت دیگر خدا او را به خانه فرستاده بود تا به داد من برسد . فوری لباسهایش را پوشید و گفت : بیا با هم به مدرسه برویم . گفتم : داداش نرو اونجا خانم معلم تو را هم می زند . گفت : نه مرا نمی زند ببین قد من از قد خانم معلمتان بلند تر است زورش به من نمی رسد . در حالی که دست داداش را محکم گرفته بودم به مدرسه رفتیم . خانم معلم از من شکایت کرد و گفت : مشقهایش را غلط نوشته و هنوز تنبیه اش نکرده پا به فرار گذاشت . داداش جواب داد : سیزین آندیزی اینانیم یا تویوغون له له یین ؟ ( قسم شما را باور کنم یا پر مرغه را ؟ ) جای انگشتتان هنوز بر صورتش باقیست . کف دستهایش به رنگ لبوست . معلم متوجه شد که توسکو به رکدیر ( دود غلیظ است ، منظور داداش خشمگین است ) نگفت که بچه روی من دست بلند کرد و یک باره ورق برگشت و مدیر مدرسه که زری خانم نام داشت گفت : تو دختر خوبی هستی درسهایت را خوب بخوان . ببین ما اینجا انبار وحشتناکی برای تنبیه بچه های بد داریم . اما تو بچه خوبی هستی . اگر روزی خدای نکرده خوب درس نخوانی ترا هم به انبار می فرستند . .... داداش نیز پیش خانم معلم و زری خانم از من قول گرفت که مشقهایم را درست بنویسم و درسم را خوب بخوانم و خانم معلم را ناراحت نکنم و به من قول داد که وقتی به خانه برگشتم به مادرم اجازه ندهد تا مرا تنبیه کند . سپس رو به حضار در دفتر ( خانم ناظم و خانم مدیر و زری خانم ) کرد و گفت : شهربانوی ما قول می دهد خوب درس بخواند و مشقهایش را با دقت بنویسد و من کیشی قیزی آختاریرام بواوشاغین اوستونه ال قاوزییا ( و من مردزاده می خواهم که روی این بچه دست بلند کند . ) از امروز هم گوشت و هم استخوان این بچه متعلق به من است هرگاه خطائی دیدید به من بنویسید . خودم پیگیری و مجازاتش می کنم . من آن روز معنی جملات داداشم را نفهمیدم . داشت می رفت که گریه کنان دستش را گرفتم و به دبنالش راه افتادم . اما او دلداریم داد که کسی کتکم نخواهد زد . بعد از رفتن داداش از مدرسه توی دفتر کمی نصیحتم کردند و بعد خانم معلم مرا با خودش به کلاس برد . اما نه جرات کردم به داداش و نه به مادر و نه کسی دیگر تعریف کنم که آن روز چگونه شکنجه شدم چون خیال می کردم این حق مسلم خانم معلم و خانم ناظم ماست که ما را چنین تنبیه کنند

2007-01-12

خسرو گلسرخی


شعرا و نویسندگان را از طریق آثارشان می شناختم و دوستشان داشتم . خسرو گلسرخی را زمانی شناختم که محاکمه می شد دوستی در مدرسه شعر یک با یک برابر نیست او را در دفتر شعرش نوشته بود که من هم از روی آن دفتر رونویسی کردم . شعری که برادرش از دانشگاه به دست آورده بود و بین ما محصلین نیز دست به دست می گشت . من و همکلاسیم در ذهن خودمان این شعر را چنین تفسیر و معنی می کردیم که آری یک با یک برابر نیست . همکلاسی ام می گفت : من و برادرم هر کدام یک نفریم اما برابر نیستیم . او می تواند تا پانزده سالگی بدون روزه و نماز جز بندگان معصوم خدا باشد در حالی که من از نه سالگی کبیر محسوب و فرشته شانه چپم چند سالی است که برای تکمیل پرونده جنائیم شروع به کارکرده است . پدر می تواند هر وقت که خودش مادر را خطاکار تشخیص داد تنبیه کند ، در حالی که مادر چنین اجازه ای را ندارد .من و برادرم هر کدام یک هستیم ، اما من نصف به حساب می آیم . هنگام تقسیم ارث نیز به من نصف می رسد . بابام بیرون از خانه کار می کند ومامانم داخل خانه و هر وقت بابا خواست بیرونش کند مامان باید با جهیزیه اندک و دست دوم شده ، در واقع دست خالی خانه اش را ترک کند . خوب این آدمی را که گرفته اند حرف بدی که نزده ؟ من می گفتم : من نیز یک نفرم ، روزها به مدرسه می آیم و شبها در خانه تکالیفم را انجام می دهم . فردانه نیز یک نفر است روزها به مدرسه می آید و از مدرسه مستقیم به خانه گیتی خانم می رود تا کهنه های بچه شان را بشوید و با دستمزدش کمک خرجی خانه شود . فردانه دختر بزرگتر خانواده بود پدر نداشت و برای کمک به مادرش عصرها کار می کرد . دستهای پینه بسته اش نشان از نابرابری یک با یک داشت . مرحوم خلیل پسر بزگ عمو میر اسماعیلم می گفت : من یک نفرم شلوار لی تازه خریده ام و در حمام با کمک کیسه رنگ خوش آبیش را بده ام تا مد روز شود و علی هم یک نفر است که شلوار پارچه ای کهنه اش مدتهاست که رنگ و رو رفته است و عصرها کارگر گرمابه زمزم است . آن زمانها هر گرمابه ای بخش زنانه و مردانه داشت و در هر بخشی زن یا مرد کارگری کار می کرد . که بر پشت مشتری کیسه می کشید و دستمزد اندکی دریافت می کرد . مادربزرگم می گفت : الله هئچ کیمی آجلیقنان امتحانا چکمه سین ( خدا هیچ بنده ای را با گرسنگی به امتحان نکشد ) گفتم : پدرم می گوید اینها حدود یازده نفر هستند و می خواستند ولیعهد را بدزدند . آنها به خاطر آدم دزدی محاکمه می شوند . دوستم گفت : برادرم می گوید گلسرخی به خاطر این شعرش محاکمه می شود و گرنه ولیعهد تحفه ای نیست که بخواهند بدزدند . اونو ایتیره ن تاپاندان چوخ سئوینه ر ( کسی که او را گم کرده بیشتر از کسی که پیدایش کرده خوشحال می شود ) خوب ما محصل بودیم و از سیاست بهره ای نداشتیم .شب محاکمه ، میر اسماعیل عمو با خانواده اش خانه مان بودند قرار بود جریان را از تلویزیون تعقیب کنیم . قبل از شروع محاکمه بحث ما در خانه آغاز شده بود . پدر و عمو میراسماعیلم عقیده داشتند می خواهند فرصتی به متهمین بدهند تا اظهار ندامت و طلب بخشش کنند . خلیل پسر بزرگ میر اسماعیل عمو ، گلی که نشکفته پرپر شد ، جوان بسیار شوخ طبعی بود پرسید : مگر نمی گوئیم این پادشاه ما کمر بسته امام رضا ( ع ) است ؟ مگر نه اینکه دو بار قصد کشتنش را داشتند که تیرشان به خطا رفت و گفتند که امام رضا از بلا نگاهش داشته است ؟ مگر نه اینکه شاه خودش مسلمان است و اعتقادات مذهبی محکمی دارد ؟ مگر نه اینکه به مکه رفته و حاجی شده است ؟ مگر نه اینکه در عفو لذتیست که در انتقام نیست ؟ مگر نه اینکه در قرآن قانون قصاص است ؟ خوب دادگاه هم حکم به قصاص کند و نقشه دزدیدن گلسرخی را بکشد . خوب نقشه نافرجام که حکم اعدام لازم ندارد ؟ بحث داغ بود . بزرگترها می گفتند : که مملکت قانون دارد و خطاکار باید محاکمه شود . یکی می گفت : پادشاه پدر ملت است و نباید نسبت به او بی ادبی و بی احترامی شود . دیگری می گفت : این چه پدری است که عطوفت سرش نمی شود ؟ مگر وقتی ما مرتکب خطا می شویم اعداممان می کنید ؟ بحثها را به خوبی به خاطر نمی آورم . فکر من بیشتر از همه متوجه شخص گلسرخی بود نمی خواستم او بمیرد . با خود فکر می کردم شاید اگر زنده بماند با زبان حال ما روشن تر فریاد برآورد . یانیق اوره کین یانان اوره کدن خبری اولار ( سوخته دل از حال دلی که می سوزد خبردار است ) فریاد او بوی آزادیخواهی میدهد . حداقلی که او یک دارد و من یک ندارم . خلاصه محاکمه شروع و نفسها در سینه ها حبس شد صحبت از حزب و گروه و سازمان و غیره نبود . صحبت از جان انسانهائی بود که مجازاتشان مرگ نبود . چشم امید همه به طلب عفو متهمین و نجاتشان از اعدام بود . یکی یکی در آخرین دفاعیاتشان اظهار ندامت می کردند . گلسرخی نیز جلو آمد سراپا گوش بودم . از آنچه که گفت فقط یک جمله اش را به خاطر دارم . حکومت نباید موروثی باشد همین . و بعد رفت که سرجایش بنشیند . بی اختیار از جای بلند شدم و به طرف تلویزیون رفتم . می خواستم دست دراز کنم و دستش را بگیرم و به طرف جایگاه بکشانمش که صدای مادرم بلند شد : دختر جان بکش کنار جلو تلویزیون رو نگیر . فوری کنار رفتم . اما با زبان حال از او می خواستم طلب عفو کند . می خواستم بخشوده شود . می خواستم زنده بماند . اگر او زنده می ماند اشعارش پربارتر می شد . اما نگفت و حکم اعدامش نیز صادر شد . مادربزرگ مرحومم آهسته گفت : تون به تون ایرضاقولدورون اوغلو ( پسر رضا قلدر گوربه گورشده جهنمی ) بهتر از این که نمی شود . از پدر پرسیدم : یعنی راستی راستی اعدامش می کنند ؟ گفت : می گویند آخرین مرحله اجرای حکم اعدام به امضای شخص شاه بستگی دارد . دیگری گفت : بچه نباشید شخص شاه خواسته که چنین محاکمه ای به نمایش گذاشته شود . چه بسا که شخص شاه چندی قبل دستور اعدامش را صادر کرده است . شما که از سیاست چیزی نمی دانید . سیاست آنا باجی تانیماز ( سیاست مادرو خواهر نمی شناسد .) آن شب تا صبح خوابم نیرد مگر او شاهنشاه آریامهر نیست ؟ مگر او همه مارا دوست ندارد ؟ مگر ما فرزندانش نیستیم . پدر که فرزندش را به سبب جرم به انجام نرسیده که نمی کشد ؟ سرانجام خبر اجرای حکم اعدام گلسرخی و دانشیان اعلام شد . باز مادربزرگ مرحومم گفت : قان آدامی دوتار ( آه خونهای به زمین ریخته دامنش را می گیرد . ) خدا ظالم را مجازات می کند الله هین بارماغی یوخدور کی گؤزوونه سوخا ( خدا انگشت ندارد که چشم ظالم را درآورد ) . خدا خیلی صبر دارد . مرد و برای مدتی از خاطرها فراموش شد . در غوغای انقلاب در زندانهای سیاسی باز شد و زندانیان آزاد شدند برادر همکلاسی ام از زندان آزاد شد با خوشحالی تلفن کرد و خبرش را داد یک باره هر دو به یک صدا گفتیم : جای خسرو گلسرخی خالی .
...
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم
همان یک لحظه اول
که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان
جهان را با همه زیبائی و زشتی
به روی یکدگر ویرانه می کردم
معینی کرمانشاهی
...
عجب صبری وار الله هین
اگر من الله اولسایدیم
همه ن اول کی چاغدا کی
کی ظولمو ،
بو ویجدانسیز یارانمشلاردا گؤرسه یدیم
بو دونیانی بوتون چیرکین گؤزه للیک نه ن
بیربیر اوستونه ییخاردیم

راستی دارم باور می کنم که یک با یک برابر نیست . خسرو گلسرخی یک نفر بود که جرمش سرودن شعر بود . که زبان شعرش تند و تلخ بود ، که شاید نقشه دزدین ولیعهد را در سر داشت . صدام حسین هم یک نفر بود که از کشته پشته ساخته بود

2007-01-06

به بهانه 17 دی و کشف حجاب

در خانه پدریم ار بابت حجاب مشکل نداشتم . نه حسرت چادر بر سر کردن و نه بی چادر بودن را داشتم . مواقعی که هوا بارانی و برفی بود مادرم اجازه نمی داد با چادر به مدرسه بروم و دلیلش این بود که با کیف و چتر نمی توانم چادر را خوب جمع و جور کنم و به گل و لای آغشته اش می کنم و موجب زحمت او می شوم . حق داشت نمیدانید روزهای بارانی چه بر سر چادر و شلوار و جورابم می آمد . عقیده داشت که پالتو و شال خودشان حجاب هستند . با همکلاسانم قلاب بافی می کردیم و شالهای توری می بافتیم و در سرمای زمستان بر سر می انداختیم . مادربزرگم می گفت : این که حجاب نیست موهایتان از سوراخهای شال دیده می شود گرم هم نیست آخه توی این سرما که شال توری به سر نمی اندازند . دستکش را هم خودمان می بافتیم دستکشهای قلاب بافی و توری که دستهایما ن را از سرما حفظ نمی کرد در اصل دبیر خانه داری ما زن خوش ذوقی بود و با تشویق و یاد دادن مدلهای زیبای بافتنی از ما دخترخانمهای با سلیقه ای ساخته بود . خلاصه مادربزرگم با اینکه به نازک بودن و توری بودن چادر و شالمان اعتراض می کرد اما اعتراضش حالت امر و نهی نداشت . هر سال عید مادرم همراه با خریدهای دیگر ، برایمان چادر گلی گلی خوش رنگ می خرید . خاله بزرگم برایم می برید ومی دوخت و از گوشه های باقی مانده آنها برایم دو تا دستمال می دوخت تازه تکه های کوچکش را نیز دور نمی ریخت و به خودم می داد که برای عروسکم لباس بدوزم . آخر چهارشنبه سوری های هر سال مادرم پول می داد که برای خودم عروسک بخرم . عروسکهای آن زمان پلاستیکی و بدون لباس بودند و من با تکه پارچه های رنگارنگی که خاله ام برایم جمع می کرد و می داد لباسهای رنگارنگ می دوختم با خودم به حمامش می بردم و لباسهایش را عوض می کردم . در عالم خودم عجب دنیائی داشتم . آن زمانها مجبور نبودم در خانه چادر سر کنم . پدر و مادرم عقیده داشتند که نامحرم جائی در خانه ما ندارد . هر وقت لازم شد خودمان به شما می گوئیم که وارد اتاق مهمان نشوید . این هم خوب بود . من بعضی وقتها از تصمیمات این پدر و مادر خوشم می آمد . مادرم تابستان که می شد برایمان چادر نازک توری که گلهای ریز خوشگل هم داشت می خرید . به طورکلی سلیقه خریدش خوب بود . دوستان هم به پیروی از او برای دخترهایشان از این نوع چادرها می خریدند . پدربزرگ مرحومم با دیدن چادرهای ما عصبانی می شد که اینها چیست که بر سر دخترها می اندازید اینها به جای اینکه حجاب باشند حاجی منه باخ چاغیریلار ( صدا می کنند که حاجی به من نگاه کن ) اما عقیده مادرم چیز دیگری بود حاجی که به حج رفته و خداشناس است چگونه می تواند به دختربچه ها نظر بد داشته باشد ؟ او که آنقدر ضعیف است که در مقابل یک دختربچه نمی تواند جلو نفس خود را بگیرد چرا پول خرج کرده و به حج رفته است ؟ به نظر او ما هنوز بچه بودیم . در زمان پیامبر اسلام دخترهای عرب بلند قد بودند و زود رشد می کردند و رعایت حجاب برایشان واجب بود . دختر بچه نیم وجبی که دید زدن ندارد . خلاصه تا موقعی که به خانه آقا شوهر نرفته بودم چادر سرکردن و نکردن برایم مشکل نبود که بعدها آن هم خود داستانی و حکایتی دارد . باور کنید که اگر بنویسم خود حکایتی باورنکردنی می شود
...
قیزیدیم سلطانیدیم دختر بودم و سلطان بودم
من اؤزومه بیر خانیدیم برای خودم یک خان بودم
آرواد اولدوم دول اولدم زن شدم بیوه شدم
هر گله نه قول اولدم برای هر کس و ناکس بنده شدم
...
دو کوچه آن طرفتر دوستی به نام ربابه داشتم . ربابه مجبور بود چادر سرش کند . روزهائی که در خانه شان را می زدم که با هم به مدرسه برویم موجب می شد که بعد از زنگ به مدرسه برسیم و خانم معلم دعوایمان کند . آخر او شب چادرش را قایم می کرد و صبح من بیچاره دم در منتظرش می شدم تا پیدایش کند آخر سر هم یا پیدا نمی کرد و در حالی که پدرش عصبانی بود خداحافظی می کرد و با خوشحالی با من به مدرسه می آمد و یا پدر و مادرش چادرش را پیدا می کردند که در این صورت با اخم فراوان سرش می انداخت و تا از کوچه وارد خیابان می شدیم باز کرده داخل کیفش می گذاشت . من باور می کنم که اجبار اکثر اوقات نتیجه منفی می دهد
من از مرحوم رضا شاه پهلوی راضی بودم . اعمال درست یا نادرستش به جای خود که سوادم برای بررسی اش قد نمی دهد . اما او را مسبب پیشرفت زنان می دانستم . نظر مادربزرگ پیرم درست برخلاف نظر من بود . او این شاه مرحوم را دوست نداشت و او را ایرضا قولدور ( رضا قلدر ) خطاب می کرد . او نیز برای خودش دلیل داشت . مادربزرگم بی سواد بود . حتی سواد قرآنی هم نداشت می دانید سواد قرآنی چیست . آن قدیمها دخترها به کلاس قرآن می رفتند هم قرآن یاد می گرفتند و هم الفبا را یاد می گرفتند و می توانستند متنهای ترکی را بخوانند . اما به علت آموش ندیدن نوشتن ، عاجز از نوشتن بودند . مادربزرگم در مورد هفده دی و کشف حجاب می گفت : چند روز به هفده دی مانده ریش سفیدان شهر را به شهرداری فراخواندند و به آنها اطلاع دادند که در هفده دی همراه همسرانشان در شهرداری حاضر باشند . به آنها موضوع را گفته بودند .زنان نیز برای خود لباس گشاد و چارقد آماده کرده و آن روز با شوهران خود به شهرداری رفتند . چه درد سرتان بدهم که در این روز چادر از سر زنان برداشتند و در حالی که مردانشان پشت سرشان می آمدند در کوچه و خیابان گرداندند تا پیر و جوان و کوچک و بزرگ ، با چشمان خود نظاره گر بزرگان خود باشند و از آنها پیروی کنند . نمی فهمم چطور به عقل این آدم رسید که می تواند یک شبه باورها و اعتقادات مردم را از مغزشان پاک کند ؟ در شهر و دیار خودمان زندانی شدیم . ما که راحت از خانه بیرون می رفتیم و در مجالس عروسی و عزا و.... راحت شرکت می کردیم یک دفعه خانه نشین شدیم . حالا فرض کنیم شرکت در این مجالس ضروری نبود . به حمام رفتن که واجب بود . در زمان ما خانه ها یک طبقه و کنار هم ساخته شده بود اول یاد گرفتیم برای رفتن به حمام از پشت بامها به جای کوی و برزن استفاده کنیم . بعد هم برایمان عادی شد و راه راست را ترک کرده و از بیراهه رفتیم . این مشکل ما هم به پدران و برادران و شوهران ما ربط زیادی نداشت و قادر به اعتراض و اظهار نظر نبودند چون ایرضا قولدور قلدر تر از آن بود که یکی بخواهد جلویش حرفی بزند . او ما را توی دردسر انداخته بود . به این هم بسنده نکرد و دستوری دوباره رسید که زنان چارقد نیز بر سر نکنند. ماموران هم مجبور بودند به رن و دختری که چارقد برسر در کوی و برزن ظاهر می شود تذکر بدهند و یا با جسارت فراوان چارقد را از سرش باز کنند . آن زمان بود که بایاتیهای مخنلف ار ربان زنان سروده شد .
...
زنجیر آچارام زنجیر را باز می کنم
خویدان قاچارام از شهر خوی فرار می کنم
آچما باشیمی سرم را باز نکن
اؤزوم آچارام خودم باز می کنم
...
نه قولدوردو بیزیم خان چقدر قلدر است خان ما
جیگریم اولدو بریان جگرم از دستش کباب شد
گؤروم بوینو بورولسون الهی گردنش بشکند
ائیلیر باغریمیزی قان دلمان را خون می کند
...
مرحوم مادربزرگم ، چقدر بدش می آمد از رفتار برادر و پسرخاله هایم وقتی که موهایم از روسری بیرون بود و آنها دعوایم می کردند که حجابت کامل نیست . موهایت را بپوشان که گناه است . می گفت : به شماها چه سن نه ن منی بیر قبیره قویاجاقلار ؟ ( من و تو را داخل یک قبر خواهند گذاشت ؟ منظور گناه مرا به حساب تو نخواهند نوشت ) خود سراپا گناهید و مفهوم پاکی و غیرت رانمی دانید وآنرا در آزار خواهر و مادرتان معنی می کنید . به جای این آزار و اذیتها بروید به کارهای عقب افتاده خودتان برسید . شما که نمی توانید ایکی ائششه گین آرپا پایین بؤله سیز ( سهم جو دو تا خر را قسمت کنید ) چه کار به تار موی زنها دارید ؟ بروید وظایف اصلی تان را انجام دهید . پنج مردید و در خانه نان نیست
حالا دوستان خودتان قضاوت کنید به این مادربزرگ مرحوم که فقط سواد خواندن و نوشتن نداشت میشود بیسواد گفت ؟