2008-01-27

کودکانه

به بهانه درگذشت سجاد هاشمی وبلاکنویس ده ساله
می گویند چله زمستان بود و برف شدیدی باریده و کوههای قیه و سبد داغی را سفید پوش کرده بود . در
آن حال و هوای بسیار سرد ، مادر حامله ام در انتظار تولد فرزندی بود . آن زمانها رسیدن صدای ناله و فریاد زائو به گوش پدرشوهر و برادرشوهر و شوهر ، ضد ارزش بود . یعنی چه ؟ این چه بی حیائی و بی ادبی است ؟ زن هم بزاید و هم داد و قال راه بیاندازد که درد دارم ؟ خلاصه کلام که درد زایمان شروع شد و مادرم برای اینکه پدر و برادرشوهر متوجه زایمان و دردکشیدن او نشوند ، هنگام درد به حیاط رفت و به دیوار تکیه داد و درد را تحمل کرد و سپس سرمای بیرون او را به اتاق کشاند. در این میان مادربزرگم متوجه رنگ پریده و رفت و آمد بی موقع مادرم به حیاط و اتاق شد. آخرین بار که مادرم به حیاط رفت ، مادربزرگم نیز به دنبال او به راه افتاد و ناگهان فریاد برآور که ای وای به دادم برسید . پدرشوهری که قرار نبود صدای ناله عروس زائو را بشنود ، پابرهنه به حیاط دوید و عروس را نقش بر زمین و نوزاد را روی برفها دید . اهل خانه نیزپشت سرش او به حیاط ریختند . پدر شوهر فریاد کشید که زود باشید بروید سراغ دکتر ندیم ، عجله کنید . بله نوزاد روی برفها به دنیا آمده بود . دکتر ندیم همانند زمرد قوشوی ملک محمد خود را بالای سر بیمار رسانید . ناف نوزاد را برید و به مادرم آمپول تزریق کرد و غرید که هزار بار به شما گفتم وقتی زن می زاید جاندان جان آیریلیر ( از جان آدمی جانی زنده بیرون می آید ) و این آسان نیست . این عروسها را به حال خود بگذارید . ولشان کنید فریاد بکشند و دردشان را بگویند . این نوزاد زنده نخواهد ماند چون در یک لحظه از داخل رحم گرم ، روی برف و یخ سرنگون شده است . پیش بینی دکتر ندیم درست بود و نوزاد سه یا چهار ماه بعد از تولدش درگذشت . مادرم می گوید : در سوگ فرزندم گریه نکردم . چون بزرگترها فکر می کردند نوزاد است و مرگ نوزاد تلختر از جوان نیست . اما برای مادر فرزند ، فرزند است و بس . نوزادم چشمانی قشنگ داشت . مثل آهو ، لطیف و زیبا بود . مثل عروسک ریزه میزه بود . آخر طفلک یخ بست و رشد نکرد. مثل عروسک ظریف و لطیف به دنیا آمد و ظریف و لطیف از دنیا رفت . چشمان شیشه ای اش فوری شکست . خجالت کشیدم غم و تاسف خود را بیان کنم . برایش لالائی نخواندم . مادربزرگم در جوابش می گفت : کودک صغیر ، معصوم است و فرشته های شانه اش تا بالغ شدنش گناه و صوابش را نمی نویسند . وقتی کودک نابالغ می میرد ، روحش تبدیل به کبوتر سفیدی می شودو دم دروازه بهشت منتظر والدین خود می شود و اجازه نمی دهد ماموران جهنم آنها را به جهنم ببرند . والدین داغ فرزند دیده آتش جهنم را نخواهند دید . چون کبوتران سفیدشان شفیع آنها خواهند بود . از این باور مادربزرگم می توانم احساس کنم که داغ فرزند چقدر تلخ و سوزاننده است .
صادق اهری در مورد نویسنده وبلاک کودکانه و درگذشت او نوشته است . سجاد هاشمی وبلاک نویس 10 ساله نیز به جمع کبوتران سفید بهشتی پیوست . برای پدر و مادر داغدیده اش صبر و شکیبائی آرزو می کنم

2008-01-22

به بهانه عاشورا و به یاد شهدا

بچه که بودم از کلمه عاشورا ، ازطبل و دهل جنگ ، از مردان کفن پوش قمه به دست بسیار می ترسیدم . روز عاشورا برایم وحشتناکترین روز بود . شبیه خوانان شلاق به دست که کودکان یتیم و پدرمرده را با ضربه های شلاق به جلو می راندند ، دلم را به درد می آورد . مادربزرگم می گفت : اینها مصیبت امام حسین علیه السلام را نشان می دهند . این فقط شبیه خوانی و نمایش است . اما برای من باز غیر قابل باور و تحمل بود که پدر و برادرها و فامیل و خانواده یکی را بکشند و فرزندان و اهل عیالش را با چنین بی رحمی اسیر بگیرند . اما هر چه سعی می کردم گریه کنم تا به قول مادربزرگم هر دانه اشکم شفیع من در روز قیامت باشد ، نمی توانستم . اشک از چشمانم سرازیر نمی شد . تا اینکه بزرگ شدم و دوران جوانیم مصادف با جنگ ایران و عراق شد . اگر چه دورتر از محل جنگ زندگی می کردیم اما اخبار را از زبان سربازان و مردم عادی می شنیدیم . سرباز جوانی به مرخصی آمده بود تعریف می کرد که سربازان عراقی چگونه وارد خرمشهر شدند و مردان را کشتند و زنان و بچه ها را سوار کشتی کرده به اسارت بردند . هر که را خواستند بردند و هر که را خواستند کشتند . بعد بمباران شهرها شروع شد . تبریز را بمباران کرد . امروز حلمه سازاندا ، فردا آپارتمانهای خانه سازی و ... با هر صدای انفجاری از ترس به زیرزمین و پناهگاههای نا امن پناه می بردیم . با دیدن نوعروسان شوی مرده ، دختران به تاراج رفته ، پدران و مادران داغدیده و جنگ زدگان بی خانمان ، عمق فاجعه عاشورا را لمس کردم
آن زمانها مادری نذر کرده بود ، در صورت پیدا شدن پسر جوانش ، روز عاشورا پابرهنه بین عزاداران حسینی شربت ریحان احسان کند . جسد پسرش پیدا شد و او دلخوش بود ، دلخوش از اینکه مقبره ای و خاکی هست و بدن تکه پاره ای که روزگاری جوانی رشید بود . هر سال ظهرعاشورا چهره مادرغم دیده با آن پاهای برهنه و گیسوی سفیدش در نظرم مجسم می شود
شب عاشورای امسال نیز تنها بودم . نشستم و برای تمامی شهدائی که در راه حق جان باخته اند ، داعا کردم و فاتحه خواندم و برای بازماندگانشان آرزوی صبر کردم . گفتم که بجز دعا کاری از دستم برنمی آید و این دعا بیشتر اوقات داروی دلتنگیهاست
عزیزیم قاشی قارا / عزیزم ابرو سیاه
گؤز قارا قاشی قارا / چشم سیاه ابرو سیاه
تورپاقدا یاتان ایگیت / جوان خفته در خاک
به نزیردی گونه آیا / شبیه بود به خورشید و ماه

2008-01-15

اتاق 151 و شانس

ساکن اتاق 151 پیرمردی رنجور و بیمار بود . او زن و فرزندانی داشت . زن مثل او پیر و از کار افتاده بود اما می توانست راه برود و خودش کارهایش را انجام دهد . اما مرد نیاز به پرستار داشت و زن از نگهداری او عاجز بود . بچه هایش کار می کردند و هزینه خانه سالمندان پدر را شراکتی می پرداختند . آنها هیچ کدام فرصت مواظبت از پیرمرد را نداشتند . اول صبح روی یک تکه نان تست کره و سپس مربای توت فرنگی مالیدم و داخل یک لیوان پلاستیکی دردار قهوه ریختم و یک حبه قند و یک قاشق شیرقهوه به آن اضافه کرده به اتاق 151 بردم . پیر مرد آرام روی تختش دراز کشیده بود و مثل همیشه حوصله خوردن نداشت . اما مجبور بود بخورد . در غیر این صورت ضعیف تر شده و محتاج بیمارستان و سرم می شد . آرام می خورد و گاهی بین غذا سرفه می کرد . بالای سرش ایستادم و خورد و سپس آهسته گفت : آه خوب شد توانستم تمامش کنم . گوئی کار طاقت فرسائی به او داده اند و چاره ای جز انجام دادن آن نداشت . گاهی می گفت : خوب دوست ندارم بخورم ، دوست ندارم ادامه بدهم . راحتم بگذارید . این چندمین سالمندی بود که فکر می کرد ، با نخوردن آرام و راحت و سریع می میرد . چند دقیقه دیگر پیرزنی عصا به دست وارد اتاق شد . سلام کرد و جلو رفت و او را بوسید . پیرمرد گفت : عزیزم چه خوب شد آمدی ؟ ترسیدم . فکر کردم خسته شده ای و دیگر نمی آیی . پیرزن جواب داد : نه عزیزم مگر ممکن است نیایم . داشتم اتاق را ترک می کردم که پیرمرد صدایم کرد و گفت : صبر کن . ایستادم . به زنش گفت : کشو را باز کن و شانس را به من بده . پیرزن کشو را باز کرد و چیزی بیرون آورد و دست پیرمرد داد . پیرمرد باز صدایم کرد و خواست جلو بروم . جلوی تختش رفتم . گفت : دستت را باز کن . دستم را باز کردم ، چیزی کف دستم گذاشت و گفت دستت را ببند . دستم را بستم و پرسیدم این چیست ؟ پیرزن به جای شوهرش جواب داد : این شانس است . از خودت دور نکن . هر جا بروی برایت شانس و موفقیت می آورد . تشکر کردم و از اتاق خارج شده در را پشت سرم بستم . بعد کف دستم را باز کردم . آنچه که به عنوان شانس به من داده بود ، یک چیزی شبیه تیله ، براق و شیشه ای و سبز کم رنک بود . لبخندی زدم . داشتم توی دلم می گفتم امان از این آدمهای کهنسال چقدر خرافاتی هستند که سرپرستار از روبرو پیدا شد و پرسید : به چی زل زده ای و با دقت تماشا می کنی ؟ گفتم : اتاق 151 این سنگ شیشه ای را به من داده و می گوید برایت شانس می آورد . نگاهی به کف دستم کرد و با لبخند گفت : آخ ! چه پیرمرد مهربانی ! او همه کسانی را که کمکش می کند دوست دارد . سپس ادامه داد : جیب داری ؟ گفتم : بله جیب شلوارم ... حرفم را قطع کرد و گفت : شانس را توی جیب شلوارت بگذار و مواظب باش گم نکنی که بدشانسی می آوری . هر جا که رفتی با خودت ببر . هر وقت هم مشکلی داشتی و خواستی دعا بکنی این را دستت بگیر و کف دستت را محکم ببند بعد از خدا آرزویت را بخواه . هر چه بخواهی خدا می دهد . اول فکر کردم دارد اتاق 151 را مسخره می کند اما بعد دیدم که نه بابام جان جدی می گوید . حرفش را گوش کردم و شانس را توی جیبم گذاشتم . خوب چه کنم .به مصداق خواهی نشوی رسوا همرنگ جماعت شو، بیر کنده گئتدین گؤزو قیییق ، سن ده اول گؤزو قییق ، اولماسا گؤزون قییق ، قیی اولسون گؤزون قیییق ( به دهی رفتی همه چشم کوچک ، تو هم شو چشم کوچک ، اگر نباشد چشمت کوچک ، ببند تا بشه چشمت کوچک ) راستش را بخواهید دقایقی گیج بودم . ما هم از این خرافات داشته باشیم ، این اروپائیهای غرق در تمدن هم ؟ این که نمی شود . اما حقیقت این بود چون روز بعد سرپرستار سراغ سنگ شانس را از من گرفت خدا را شکر که هنوز داخل جیب شلوارم بود . یاد دوران مدرسه افتادم که هنگام امتحانات یکی حکایتی می نوشت و از پشت در خانه ها داخل حیاط می انداخت . گوئی مردی در خواب چه کسی را دیده و چه اتفاقی افتاده و هر کسی این را خواند باید هفت بار بنویسد و به هفت خانه پخش کند و اگر ننویسد چنین و چنان می شود . وای خدای من چقدر از این حکایتها نوشتیم . ثلث آخر هم که می خواستیم ورقه امتحانی بنویسیم ، دنبال درخت سرو می گشتیم و از بین برگهایش برگی که به شکل بسم الله بود پیدا می کردیم و زیر زبانمان می گذاشتیم و وارد جلسه می شدیم و فکر می کردیم برگ خدا زیر زبانمان سوالها را برایمان آسان خواهد کرد . من هرگز از میان برگهای سرو ، برگی که شکل بسم الله داشته باشد پیدا نکردم . در حیاط خانه مان نیز سرو نداشتیم . دوستم برایم می آورد . نشانم می داد و می گفت : بسم الله را می بینی ؟ برایت بهترینش را آورده ام و من تشکر می کردم . نمی گفتم که نه عزیز من ، من فقط تک برگهای ریزو سفت می بینم که تا تمام شدن امتحان پدر این زبان و زیر زبان صاحب مرده ام را درمی آورد . تازه بعد از امتحان هم عجب خوش به حالم می شد که برگ کمکم کرد .

2008-01-08

Rutz den Frühling!

Ach, was sind wir dumme Leute
Wir Genießen nie das Heute
Unser ganzes Menschenleben ist ein Hasten
ist ein Sterben
ist ein Bangen
ist ein Sorgen
heute denkt man schon an morgen
morgen an die spätere Zeit und kein Mensch genießt das Heute
Auf des Lebens Stufenleiter
Eilt man weiter
..
Rutz den Frühling deines Lebens
leb im Sommer nicht vergebens
denn gar bald stehest du im Herbste bis der Winter naht,
dann stirbst
und die Welt geht trotzdem weiter
immer weiter
immer weiter
Otto Reutter
بهار می گذرد
آخ ، چیستیم ما مردم نادان
ما هرگز از امروز لذت نمی بریم
تمام زندگی ما عجله است
مردن است
ترس است
نگرانی است
امروز آدمی به فردا می اندیشد
فردا به دیرترین وقت
و هیچ کسی از امروز لذت نمی برد
در هر مرحله زندگی به عجله ادامه می دهد
ادامه می دهد
...
بهار زندگیت می گذرد
خورشید زندگی نمی بخشد
به زودی پائیز عمرت می رسد
زمستان نزدیک می شود ، سپس می میری
و بالاخره دنیا دوباره تکرار می شود
تکرار می شود
تکرار می شود
اوتو رویتر

2008-01-06

خانه سالمندان

پنج ماه کلاس تمام شد و مسئولمان برای هر کسی کاری پیشنهاد کرد . به من که رسید گفت : برای شما دوجا در نظر داریم یکی را خودتان به اختیار انتخاب کنید . یکی رستورانی نزدیک به مرکز شهر است واز لحاظ رفت و آمد برای شما راحتتر و دیگری خانه سالمندان در فلان جا است . فوری گفتم : رستوران . مسئول گفت : اما شما در خانه سالمندان تجربه دارید و هر دو رئیس هم در مورد شما گزارش خیلی خوبی به اداره کار نوشته اند . من دوباره گفتم : میروم رستوران کار کنم . صاحب رستوران ترک است و می توانم آنجا هم کار کنم و هم دستور پخت چی کوفته ، لاه معجون ، مانتی ، ایسبناح بؤرکی و ... را یاد بگیرم . بهتر از این نمی شود . با این خیال و حال و هوا به رستوران رفتم و با صاحب رستوران صحبت کردم . تا فهمید که آذربایجانی هستم زبان آلمانی را کنار گذاشت و ترکی حرف زد و گفت که از فردا هر روز، سر ساعت ده صبح شروع به کار کنم . روز بعد سوار اتوبوس شدم و ده دقیقه ای به مقصد مانده بود که موبایلم زنگ زد و تا گوشی را برداشتم صاحب رستوران یک مرحبائی گفت و فوری پرسید : کجائی ؟ جواب دادم : داخل اتوبوسم و تا ده دقیقه به آنجا می رسم . سر ساعت ده شروع به کار می کنم . گفت : نیا ، برگرد خانه ات . ساعت دو بعد از ظهر بیا . گفتم : اما من در راهم و تا چند دقیقه دیگر آنجا می رسم . خانه ام هم دور است . فوری گفت : اشکالی ندارد . برگرد خانه ات و ساعت دو بیا . گوشی را که قطع کردم این عمل صاحب رستوران به نظرم نابجا و ناخوشایند آمد . یعنی چه ؟ مگر من بنده و برده ایشان هستم که وقت و بی وقت به من زنگ بزند و هر وقت خودش مناسب دید وقت کارم را تعیین کند ؟ به خانه برنگشتم و فوری به خانه سالمندان که آدرسش را می دانستم رفتم و با رئیس آنجا صحبت کردم و قرار شد از روز بعد همانجا شروع به کار کنم . بعد به خانه ام برگشتم و تا جنبی بخورم دیرم شد و با عجله خودم را به رستوران رساندم . یک کمی دیرم شده بود وهر چه باشد آن روز را باید آنجا کار می کردم . صاحب رستوران تا مرا دید با عصبانیت و پرخاش گفت : کار کردن شما در اینجا برای من هیچ جالب نیست . من از کارگر تنبل و نامرتب خوشم نمی آید به اداره تان زنگ زدم و خبر دادم . گفتم : ای بابا ! شما که خودتان از همه نامرتب ترید . نمیتوانید وقت کارکنانتان را درست تنظیم کنید . تازه به من ایراد می گیرید ؟ داداش من کارگر، یکی مثل شماست . برده و بنده شما که نیست . اما او یکریز غر می زد و من نیزکوتاه نیامدم و گفتم : آمده بودم به شما اطلاع دهم که نخواهم آمد . خداحافظی کرده و به خانه برگشتم . برای خودم چائی داغی درست کردم و با خودم حرف زدم : آخر عزیز من آغریماز باشیوا ساققیز نییه سالیرسان ( به سری که درد نمی کند دستمال چرا می بندی ؟ ) خانه سالمندان که محل کار بدی نیست . از کسانی آزرده ای که پدران و مادرانشان را آنجا رها کرده اند . این رسم را نمی پسندی . اما حالا این مردم احتیاج به کمک و رسیدگی دارند . از مرده می ترسی . خوب مرده که دستش از دنیا کوتاه است و ترس ندارد . از ما زنده ها که وحشتناک نیست . از دیدن کسی که در حال مرگ است حالت بد می شود .، خوب سعی کن به اتاقش نروی . درست است که کارش مشکل است . اما خوب سازمان مرتبی دارد . ساعات کارش منظم است و کار من زیاد مشکل نیست . چه کاری بهتر از کمک کردن به سالخورده ای که توان غذاخوردن و لباس پوشیدن ندارد ؟ چه کاری بهتر از به گردش بردن سالخورده ای که روی صندلی چرخدار با چشمان ملتمس خود دلتنگیش را فریاد می زند ؟ چه کاری بهتر از دلداری دادن به پدر و مادر پیری که هفته هاست فرزندان و نوه هایشان را ندیده اند ؟ اگر بخواهم بشمارم کار در خانه سالمندان چندین و چند حسن دارد . با خودم حرف زدم . خودم خودم را سر عقل آوردم . خوب پدر و مادرم که اینجا نبودند نصیحتم کنند . خودم را نصیحت کردم و حرف خودم را گوش کردم . خلاصه کلام که صبح روز بعد به اداره رفتم و به خانم مسئول ماجرا را تعریف کردم . گفت : می دانستم که خانه سالمندان را انتخاب خواهید کرد . چون کار با ترکیه ای ها یک کمی مشکل است و بدون دردسر نیست . صاحب رستوران به ما چیزی نگفته است . به یقین می خواست شما را تهدید کند که بترسید و زیاد کار کنید
فکر می کردم آلمانیها با احساس و عواطف کاری ندارند و زندگیشان در خوردن و خوابیدن و صبح تا عصر کار کردن می گذرد . اما بعد از معاشرت فهمیدم که درد دلشان خیلی بیشتر از من و شماست . خدا را چه دیدید ، شاید حکایتهای تازه ای ازسرگذشت این کهنسالان برایتان داشته باشم
.....
اولین سالی که مجبور به کار سخت در خانه سالمندان شدم ، پسر نوجوان محصلم نیز روزهای شنبه و یکشنبه در یکی از خانه های سالمندان این غربتستان کار می کرد . من صبحها با دلی پر درد و بدون علاقه به صبح و بیداری برای رفتن سر کار آماده می شدم . روزی از پسرم نظرش را در مورد خانه سالمندان و کار در آنجا پرسیدم . گفت : پیرها را دوست دارم زیرا که آنها مانند آئینه جادوئی هستند که در سیمای چروک خورده و رنج کشیده شان شصت سال بعد خود را می بینم
این بهترین درسی بود که از فرزندم آموختم . با یک جمله اش یک کتاب سخن گفت

2008-01-01

دکتر ندیم

می گویند آن زمانها که من نوزاد بودم ، شیر مادرم کافی نبود و از قضای روزگار دو کوچه آن طرفتر یکی بود که در خانه اش گاو داشت و شیر و ماست می فروخت . برای من نیز شیر گاو می خریدند . من با وجود کمبود غذا و احتمال سوئ تغذیه فیس و افاده هم داشتم و شیر گاو به دهانم مزه نمی داد و نمی خوردم . به همین سبب نیز لاغر و مردنی بودم . روزی از همان روزها در آغوش مادر و همراه با مادربزرگ و زن عمو و خاله و ... و .. به مهمانی می رفتیم . هنوز به محله بئش گؤز نرسیده بودیم که باش بیزیم باش دوخدور ندیمین ( با دکتر ندیم روبرو شدیم ) پس از سلام و احوالپرسی مختصر ، از لاغری من پرسید و مادربزرگ گفت : شیر مادر کافی نیست و این ذلیل مرده شیر گاو را به اکراه می خورد . دکتر ندیم داد کشیده : یعنی چه ؟ اگر بچه شیر گاو دوست نداشته باشد باید بمیرد ؟ مادر بزرگ جواب داد: پس چه کنیم آقای دکتر خوب گناه بچه است دیگر نمی خورد . دکتر ندیم سفارش کرد که به قاپدی قاشدی( مینی بوس ) بسپارید در تبریز، از فلان دکان شیرخشک امریکائی بخرد و شکم این بچه را سیر کنید . باز مادربزرگ جواب داد:آقای دکتر آخر می گویند این شیرخشک را اجنبی ها درست کرده اند و معلوم نیست تویش چه ریخته اند . دکتر ندیم باز هم عصبانی شد که این حرفها یعنی چی ؟ چند روز دیگر به دیدن بچه می آیم ووای به حالتان ، اگرحرفم را گوش نکنید. آخ جون آخ جون آخ جون بهتر از پلو و فسنجون . از ترس دکتر ندیم یکی دو روز بعد قاپدی قاشدی برایم شیر خشک آورد و این شیر شد غذای کمکی من . مدت زیادی نگذشت که هم شیر خشک امریکائی و هم بیسکویت مادر به ماکو آمد . با آمدن بیسکویت مادر به ولایت ما ، شیر خشک هم از چشمم افتاد . می گویند که شبها مادرهایمان یک پیاله بیسکویت مادر را در چای حل می کردند و به ما بچه ها می دادند . این چنین شد که من نیز یکی از مشتریهای دائمی این بیسکویت ساده و خوشمزه شدم . آخر زمان ما که شکلات و چیپس و کاکائو و بستنی نبود . تابستان که می شد ، شب یک عالمه انجیر خشک را در آب خیس می کردندو داخل آب یک کمی شکر می ریختند . صبح که می شد . انجیرها نرم و خوشمزه می شدند و به این خوردنی خوشاب می گفتند . جوانهای محصل سر کوچه ها با کاسه های بزرگ خوشاب می نشستند و داد می زدند : آی سرین خوشاب ، اولدو دوشاب ، یئمییه ن دادینی بیلمز ، ایشله مییه ن چؤرک یئمه ز ( آی خوشاب خنک ، شیره انگورشد ، هر کی نخورد مزه اش را نمی فهمد ، هر کی کار نکند نان پیدا نمی کند . ) ما هم یک پیاله کوچک می خریدیم و انجیرها را می خوردیم و آب خوشاب را که مثل شربت شیرین شده بود می نوشیدیم . یکی دیگر از تنقلات ما نوخود اونو بود ، نوخود اونو همان آرد نخود پخته همراه با مقداری شکر بود . دارا و فقیر از این آرد نخود می خریدیم و می خوردیم . هم ارزان و هم فراوان بود . اما وقتی خطائی می کردیم و یک دفعه کمی از این آرد به گلویمان می پرید واویلا می شد . لامصب خفه مان می کرد و پدرمان در می آمد .
داشتم از دکتر ندیم می گفتم ، از خوشاب و بیسکویت خوشمزه مادر سر درآوردم . خلاصه دکتر ندیم بداخلاق محبوب مردم ماکو بود مردی دوست داشتنی و دلسوز که کیف کوچکش را به دست می گرفت و خانه به خانه به عیادت بیمارانش می رفت . از داخل قوطی کوچکش آمپولش را در می آورد و می جوشانید و ضد عفونی می کرد و به بیمارانش تزریق می کرد . هر گاه که می دید کاری از دستش ساخته نیست برای رسیدن بیمار به تبریز یا ارومیه از هیچ کمکی دریغ نمی کرد . بی توجهی افراد نسبت به توصیه های او سخت خشمگینش می کرد . گاهی اوقات از خود می پرسم : اگر زنده بود، برای عمل جراحی بیمارش پول کلان می خواست ؟ یا تا واریز شدن حق العملش از عمل جراحی خودداری می کرد ؟ آیا حاضر می شد بیمارش به خاطر پول رنج بکشد و یا بمیرد ؟ آخر می گویند درآن دیار هزینه درمان و عمل جراحی کمرشکن است .
یاد و خاطره او در ذهن پدران و مادران ما زنده است . این پزشک خوشنام ماکوئی حتمن مثل سنبل بنیادی ، دختر و پسر و نوه هائی دارد . عکس و بیوگرافی او را نیز لازم دارم .
...یک نکته : آن زمانها که ماها هنوز بچه بودیم در ولایتمان مادرها اسم بچه هایشان را به زبان نمی آوردند . اسم شوهرهایشان را هم به زبان نمی آوردند . شوهرشان را او ، کیشی ، پدر بچه ها ، یا به نسبت فامیلی پسر عمو و پسر خاله و ... صدا می کردند . مردها هم وقتی پدرهایشان خانه بود با زنشان صحبت نمی کردند و صدایش نمی کردند .