2008-01-06

خانه سالمندان

پنج ماه کلاس تمام شد و مسئولمان برای هر کسی کاری پیشنهاد کرد . به من که رسید گفت : برای شما دوجا در نظر داریم یکی را خودتان به اختیار انتخاب کنید . یکی رستورانی نزدیک به مرکز شهر است واز لحاظ رفت و آمد برای شما راحتتر و دیگری خانه سالمندان در فلان جا است . فوری گفتم : رستوران . مسئول گفت : اما شما در خانه سالمندان تجربه دارید و هر دو رئیس هم در مورد شما گزارش خیلی خوبی به اداره کار نوشته اند . من دوباره گفتم : میروم رستوران کار کنم . صاحب رستوران ترک است و می توانم آنجا هم کار کنم و هم دستور پخت چی کوفته ، لاه معجون ، مانتی ، ایسبناح بؤرکی و ... را یاد بگیرم . بهتر از این نمی شود . با این خیال و حال و هوا به رستوران رفتم و با صاحب رستوران صحبت کردم . تا فهمید که آذربایجانی هستم زبان آلمانی را کنار گذاشت و ترکی حرف زد و گفت که از فردا هر روز، سر ساعت ده صبح شروع به کار کنم . روز بعد سوار اتوبوس شدم و ده دقیقه ای به مقصد مانده بود که موبایلم زنگ زد و تا گوشی را برداشتم صاحب رستوران یک مرحبائی گفت و فوری پرسید : کجائی ؟ جواب دادم : داخل اتوبوسم و تا ده دقیقه به آنجا می رسم . سر ساعت ده شروع به کار می کنم . گفت : نیا ، برگرد خانه ات . ساعت دو بعد از ظهر بیا . گفتم : اما من در راهم و تا چند دقیقه دیگر آنجا می رسم . خانه ام هم دور است . فوری گفت : اشکالی ندارد . برگرد خانه ات و ساعت دو بیا . گوشی را که قطع کردم این عمل صاحب رستوران به نظرم نابجا و ناخوشایند آمد . یعنی چه ؟ مگر من بنده و برده ایشان هستم که وقت و بی وقت به من زنگ بزند و هر وقت خودش مناسب دید وقت کارم را تعیین کند ؟ به خانه برنگشتم و فوری به خانه سالمندان که آدرسش را می دانستم رفتم و با رئیس آنجا صحبت کردم و قرار شد از روز بعد همانجا شروع به کار کنم . بعد به خانه ام برگشتم و تا جنبی بخورم دیرم شد و با عجله خودم را به رستوران رساندم . یک کمی دیرم شده بود وهر چه باشد آن روز را باید آنجا کار می کردم . صاحب رستوران تا مرا دید با عصبانیت و پرخاش گفت : کار کردن شما در اینجا برای من هیچ جالب نیست . من از کارگر تنبل و نامرتب خوشم نمی آید به اداره تان زنگ زدم و خبر دادم . گفتم : ای بابا ! شما که خودتان از همه نامرتب ترید . نمیتوانید وقت کارکنانتان را درست تنظیم کنید . تازه به من ایراد می گیرید ؟ داداش من کارگر، یکی مثل شماست . برده و بنده شما که نیست . اما او یکریز غر می زد و من نیزکوتاه نیامدم و گفتم : آمده بودم به شما اطلاع دهم که نخواهم آمد . خداحافظی کرده و به خانه برگشتم . برای خودم چائی داغی درست کردم و با خودم حرف زدم : آخر عزیز من آغریماز باشیوا ساققیز نییه سالیرسان ( به سری که درد نمی کند دستمال چرا می بندی ؟ ) خانه سالمندان که محل کار بدی نیست . از کسانی آزرده ای که پدران و مادرانشان را آنجا رها کرده اند . این رسم را نمی پسندی . اما حالا این مردم احتیاج به کمک و رسیدگی دارند . از مرده می ترسی . خوب مرده که دستش از دنیا کوتاه است و ترس ندارد . از ما زنده ها که وحشتناک نیست . از دیدن کسی که در حال مرگ است حالت بد می شود .، خوب سعی کن به اتاقش نروی . درست است که کارش مشکل است . اما خوب سازمان مرتبی دارد . ساعات کارش منظم است و کار من زیاد مشکل نیست . چه کاری بهتر از کمک کردن به سالخورده ای که توان غذاخوردن و لباس پوشیدن ندارد ؟ چه کاری بهتر از به گردش بردن سالخورده ای که روی صندلی چرخدار با چشمان ملتمس خود دلتنگیش را فریاد می زند ؟ چه کاری بهتر از دلداری دادن به پدر و مادر پیری که هفته هاست فرزندان و نوه هایشان را ندیده اند ؟ اگر بخواهم بشمارم کار در خانه سالمندان چندین و چند حسن دارد . با خودم حرف زدم . خودم خودم را سر عقل آوردم . خوب پدر و مادرم که اینجا نبودند نصیحتم کنند . خودم را نصیحت کردم و حرف خودم را گوش کردم . خلاصه کلام که صبح روز بعد به اداره رفتم و به خانم مسئول ماجرا را تعریف کردم . گفت : می دانستم که خانه سالمندان را انتخاب خواهید کرد . چون کار با ترکیه ای ها یک کمی مشکل است و بدون دردسر نیست . صاحب رستوران به ما چیزی نگفته است . به یقین می خواست شما را تهدید کند که بترسید و زیاد کار کنید
فکر می کردم آلمانیها با احساس و عواطف کاری ندارند و زندگیشان در خوردن و خوابیدن و صبح تا عصر کار کردن می گذرد . اما بعد از معاشرت فهمیدم که درد دلشان خیلی بیشتر از من و شماست . خدا را چه دیدید ، شاید حکایتهای تازه ای ازسرگذشت این کهنسالان برایتان داشته باشم
.....
اولین سالی که مجبور به کار سخت در خانه سالمندان شدم ، پسر نوجوان محصلم نیز روزهای شنبه و یکشنبه در یکی از خانه های سالمندان این غربتستان کار می کرد . من صبحها با دلی پر درد و بدون علاقه به صبح و بیداری برای رفتن سر کار آماده می شدم . روزی از پسرم نظرش را در مورد خانه سالمندان و کار در آنجا پرسیدم . گفت : پیرها را دوست دارم زیرا که آنها مانند آئینه جادوئی هستند که در سیمای چروک خورده و رنج کشیده شان شصت سال بعد خود را می بینم
این بهترین درسی بود که از فرزندم آموختم . با یک جمله اش یک کتاب سخن گفت

No comments: