2009-03-27

نوروز که می شد



همه دور سفره هفت سین می نشستیم و منتظر تحویل سال نو می شدیم. کتاب قرآن نیز سر سفره هفت سین جای مخصوص خودش را داشت. پدرم چند روز قبل از عید اسکناس های پنجاه یا بیست ریالی نوی نو را از بانک ملی می گرفت و لابه لای صفحات قرآن قرار می داد و بعد از تحویل سال ، به هر کدام از ما یک سکه نوی تا نخورده ، به نام پول تحویل می داد.بعد از تحویل هم همگی به خانه پدربزرگ می رفتیم . بعد از جمع شدن بچه ها و نوه ها ، پدربزگ قرآن کهنه و قدیمی اش را باز می کرد و از لای کتاب ، اسکناسهای بیست یا پنجاه ریالی را درمی آورد و به هریک از بچه ها و نوه هایش یکی می داد. من و مهناز و پری و دلبر و مریم و برادرها و پسرخاله ها و پسرعموها قرآن پدربزرگ را خیلی دوست داشتیم . ما در عالم خودمان مسابقه می دادیم . پولهای تانخورده و نوی تحویل را جمع می کردیم. خانه دائی ها و خاله بزرگ هم همین طور بود. در میان فامیل و اقوام بعضی ها مثل زن پسرعمو و دخترعموی پدرم و ... چادر به سر نمی کردند. اما وقتی برای دید و بازدید به خانه پدربزرگ می آمدند چادر نازک توری به سر می کردند. پدربزرگم خیلی خوش به حالش می شد. به خاطر این که آنها مجبور به دید و بازدید از پدربزرگم نبودند.اصلن می توانستند بدون چادر بیایند. کسی مجبورشان نمی کرد. اما آنها به ریش سفید و مسجد و قرآن پدربزرگ احترام می گذاشتند. آن قدیمها عیسی به دین خود و موسی به دین خود بود و مردم به خوشی در کنار هم با عقاید مختلف زندگی می کردند.
سیزده روز تعطیل ودید و بازدید نوروزی عالمی پراز خاطرات شاد و شیرین داشت. نوروز بهانه ای بود برای دیدار تازه عموها و عمه ها و بچه هایشان. پسر یا دختر فرقی نمی کرد. آخر آدم چطور می تواند از میان فامیل نزدیک یکی را به جرم هم جنس نبودن دوست نداشته باشد یا نامرحرم حسابش کند؟ شبها که از دید و بازدید برمی گشتیم با پسرعموها و دخترعمو ها و بقیه بچه ها دور هم جمع می شدیم و تا دیر وقت اسم شهرت و نقطه نقطه بازی می کردیم . بزرگترها هم تا دیروقت بیدارو سرگرم صحبت و بگو وبخند بودند. به همه از بزرگ و کوچک ، پیر و جوان خوش می گذشت. خستگی و اضطراب و غم دوری و غربت یک ساله ، همگی بقچه شان را برداشته و و از خانه ها می گریختند.
آنگاه سیزده بدر می رسید. جاده سردرود بود و شکوفه های بادام و پیکانها و ژیانهائی که سبزه نوروزی شان از پشت پنجره چشمک می زد. تعطیلات نوروزی به خوبی و خوشی تمام می شد و روز بعد با انرژی فراوان و خاطرات خوش نوروزی و هزار حرف و حکایت راهی مدرسه می شدیم.
چگونه می توان ادعا کرد که رفت و آمدهای فامیلی ممکن است جوانان ما را به انحراف سوق دهد؟ وقتی جوانها همراه با بزرگترهایشان به دیدن عزیزانشان می روند چگونه ممکن است فکر فساد به سرشان بزند ؟ سواد ناقص ام قد نمی دهد.

2009-03-23

موش رفت و گاو آمد

می گویند موش حیوانی متجاوز و مهاجم است که حد و اندازه خود را نمی داند و بی برکتی و گرانی با خود به همراه می آورد. شاید برای همین بود که موش صفت ها حمله کردند و زدند و کشتند و رفتند. خانه هائی ویران و خانواده هائی آواره و بی خانمان شدند. کودکان در رثای پدر و مادر خون گریستند. همه گناهان را به گردن سالی انداختم که اسمش سال موش بود وچشم امید به پایان چنین سالی دوختم. در باره موش و خصوصیاتش ضرب المثلهای فراوانی وجود دارد که هیچ کدام بی مناسبت نیستند.لانه موش گاهی آنچنان بها پیدا می کند که دیگری برای فرارو پناه گرفتن ، به دنبال لانه این حیوان می گردد وسیچان دلیکین ساتین آلیر / سوراخ موش را با پرداخت هزینه می خرد.گاهی جاسوس لقب می گیرد و هنگام گفتگو مواظب هستند که : دوواردا سیچان واردی ، سیچاندا قولاق واردی / دیوار موش دارد و موش گوش دارد.گاهی به کسی که از گرد راه نرسیده کاری را که برایش هنوز زود است شروع می کند می گویند: سیچان اولمامیش چووال دیبی دلیر / موش نشده گونی را سوراخ می کند.اما گاو حیوانی کاری و کوشاست. فکرش پیش کار است و بس . در مورد این حیوان نیز ضرب المثل فراوان است. وقتی یکی در مقابل طعن و کنایه و سرزنش ساکت می ایستد و نگاه می کند می گویند : اینک کیمی دوروب باخما / مثل گاو نگاهم نکن. در حالی که بیچاره گاو چاره ای جزساکت ایستادن و نگاه کردند ندارد.
اینکی ساغاللار / گاو را می دوشند. کنایه از کسی است که از او کار می کشند و صدایش هم درنمی آید.
اینک کیمی سود وئرمه ین ، اؤکوز کیمی کؤتان سوره ر/ کسی که مثل گاو ماده شیر ندهد ، مثل گاو نرخیش می برد. گاو ماده در اصطلاح ما ساکت و حرف شنو است و گاو نر عصیانگر. اما در هر صورت هر اهل کار و تلاشند.
اینک سو ایچر سود اولار ، آغزیم دادلانار، ایلان سو ایچر زهر اولار ، جانیمی چالار ، عمرومو آلار/ گاو آب می خورد و شیر می دهد و نوش جانم می شود. مار آب می نوشد و زهر می شود و جانم را نیش می زند و عمرم را می گیرد.
**
آن قدیمها در محله ای آن طرف ترها ، در خانواده ای بچه ای بسیار شلوغ و ناآرامی زندگی می کرد. این بچه در اثر شلوغی و آزار و اذیت به بچه های هم سن و سالش ، از دست بزرگترها زیادی تنبیه می شد. یک روز مادرش با خودش گفت که دیگر این بچه را تنبیه نکند و سعی کند به جای تنبیه و پرخاش از در دوستی درآید. روزی بچه را به سنگک پزی فرستاد تا برای صبحانه نان سنگک بخرد. بچه به سنگک پزی رفت و نان را گرفت و داشت به خانه برمی گشت که دید گربه ای زخمی کنار مسجد افتاده و بچه های دیگر هم دوره اش کرده اند . یکی می گوید بکشیمش تا راحت شود و دیگری می گوید نه خیر جای زخمهایش مرکورکروم بزنیم خوب می شود. تا اینکه نگهبان مسجد از راه می رسد و گربه زخمی را برمی دارد و به بچه ها هم اطمینان می دهد که این گربه گرسنه است و اگر چیزی بخورد حالش خوب می شود و الی آخر.بچه که داشت به خانه برمی گشت می بیند که ای دل غافل هنگامی که او سرگرم تماشای گربه بود ، بقیه بچه ها از گوشه و کنار سنگک او تکه هائی کنده و خورده اند. می ماند که جواب مادرش را چه بدهد؟ خلاصه به خانه شان می رسد و پشت در اتاق ایستاده و موضوع را تعریف می کند . مادرش می گوید : آنجا ایستادن و وقت تلف کردن ات بیهوده بود. آخر گربه زخمی که تماشا ندارد. حالا کاری است که شده . دیگر تکرار نکن . بیا تو صبحانه بخوریم.بچه می گوید : آخر اگر توی اتاق بیایم مرا می گیری و می زنی .مادر می گوید : نه . نمی زنم . بیا تو .- نه خیر می زنی.- نه گفتم که نمی زنم.- می دونم می زنی .- نه بچه جان گفتم که نمی زنم. بیا تو تا چای شیرینت سرد نشده.- نه خیر من مطمئنم که می زنی.از یکی اصرار و از دیگری انکار. آخر سر مادر عصبانی شده و قولی را که به خود داده بود زیر پا گذاشت و لنگه کفش را برداشت و به طرف بچه پرتاب کرد و گفت : حالا که خوردی ، اول گریه کن بعد بیا سر صبحانه که مسلمانا یاخجی لیق یوخدو / به مسلمان خوبی نیومده.
**
یاغیش یاغیب چؤللره / باران بر دشت و دمن باریده
بلبل قونوب گوللره / بلبل بر روی گلها نشسته
بایرام گلیب یار باخیر/ عید شده و یار نگاه می کند
الده قیزیل گوللره / به گلهای سرخی که دستم است

2009-03-17

چهارشنبه سوری و نوروز مبارک

چهارشنبه سوری است و خود بخود آداب و رسوم نیز به خاطر می آید. شب چهارشنبه سوری ، شب جشن و سرور است . مردم آتش روشن می کنند. بزرگ و کوچک دور هم جمع می شوند و از روی آتش می پرند و شادی می کنند . شب با آجیل چهارشنبه سوری به استقبال نوروزی که دو سه روز دیگر از راه می رسد ، می روند.
در بعضی شهرها روز چهارشنبه سوری مردم به دیدن خانواده های داغدار و همراه آنها سر مزار عزیز از دست رفته شان می روند. در بعضی از شهرها رفتن به مزار را در این روز مناسب نمی بینند و سعی می کنند با بردن لباسی به رنگ دیگر خانواده داغدار را تشویق به عوض کردن لباس سیاه و پوشیدن لباس رنگی به میمنت نو شدن سال ، می کنند. این روزهای عزیز بهانه ای است که حال و هوای خانواده های داغدار عوض شود. بهانه ای است که دلهای خسته دوباره سرزنده شود و شادی کم و بیش به خانه ها بازگردد.
آرزو می کنم در سال نو شادی نه میهمان بلکه ماندگار در همه خانه ها شود.
چهارشنبه سوری و نوروز بر همه مبارک

2009-03-15

آن قدیمها و این جدیدها

آن قدیمها که ما نو جوان بودیم ، یکی از دوستان جوان مان ازدواج کرد و ما را برای شیرینی خوران دعوت کرد. خیلی راحت به ما گفت که اگر خیال خرید کادو دارید ما چراغ گاز پیک نیک نداریم. ما دوستان نیز دور هم جمع شدیم و یک چراغ گاز پیک نیک برایش خریدیم . از همانها که دو سر داشت . یک سرش اجاقی کوچک و سر دیگرش چراغ زنبوری بود. همراه دوستان به خانه جدید این دوستمان رفتیم. خانه یک طبقه و دو اتاقه و کهنه ساختی اجاره کرده بودند. مادرزن و مادرشوهر هر دو از این نوعروس و نو داماد گلایه داشتند. مادر عروس می گفت : دخترم اجازه نداد برایش جهیزیه بدهیم. جهیزیه اش آماده بود. مادر داماد می گفت : یکی یک دانه پسرم اجازه نداد برایش جشن مفصلی بگیریم . لباس عروسی هم نخریدند و عروس لباس عروسی دخترخاله اش را پوشید و با داماد و مهمانها عکس یادگاری گرفت. مهمان هم که فقط فامیل درجه یک را دعوت کرده بودیم. دوستمان خندید و گفت : خوب عکس یادگاری گرفتیم . مهمانمان هم زیاد بود. جهیزیه هم لازم نداشتیم . آخر من که ظرف مسی استفاده نمی کنم ، آن همه ظروف مسی که مادرم به قیمت گران خریده و می خواست به من جهیزیه بدهد ، را می خواستم چه کار کنم ؟ من و شوهرجان با هم نشستیم و پس اندازهایمان را روی هم گذاشتیم و وسایل لازم خانه مان را خریدیم. خوب آدم وسایل گران و شیک نمی خرد ساده اش را بخرد . ما که نمی خواهیم والدینمان را با این سن و سال توی زحمت و بدهی بیاندازیم . من و شوهر جان می خواهیم سرمان را بیاندازیم پائین و زندگیمان را بکنیم. این خانه را هم به قیمت مناسب اجاره کردیم اگر خدا قسمت کند و صاحب اش به ما بفروشد دو سه سال دیگر می خریم اش و قسمت شد تعمیرش می کنیم و یا از نو می سازیم.
از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که من و دوستان هم تعجب کردیم و هم تحسین. اینها تصمیم گرفته بودند زندگی ساکت و بی تشریفات و راحتی را شروع کنند. آداب و رسوم دست و پا گیر را کنار بزنند و موفق هم شده بودند.
آن قدیمها بعضی از آداب و رسوم جدید و بهتر، جایگزین بعضی آداب و رسوم سخت و دست و پا گیر می شد. اما این جدیدها آداب دست و پا گیرتر شده است.
آن قدیمها جشنهای عروسی با چای شیرین و رقص و پایکوبی برپا می شد. شرکت کنندگان در جشن بی خیال مد و لباس دست اول ساعاتی را به رقص و خنده و شادی می گذراندند . اما این جدیدها غم لباس یک دست و مد سال و آرایش دست اول خنده از لبان را گرفته است.
آن قدیمها کله قند ، بهترین هدیه بود. این جدیدها هدیه ها هزینه های کمر شکن می طلبد.نمی دانم چرا جوانها آستین بالا نمی زنند تا این رسوم دست و پا گیر را کنار بگذارند و راحت زندگی کنند؟

2009-03-13

سمنو

بچه که بودیم ، سمنو را سالی یک بار آن هم سر سفره هفت سین می دیدیم ، آن هم به اندازه یک پیاله کوچک مرباخوری. مادرم سفره هفت سین را با دقت تمام می چید. بجز هفت سین ، برنج و نخود و لپه و گندم خیس نخورده و بلغور نیز سر سفره می گذاشت. می گفتند این مواد غذائی اگر لحظه تحویل سال نو سر سفره باشند ، بر برکتشان افزوده می شود. خلاصه که بعد از تحویل سال نو اهل خانه هر کدام یک قاشق مرباخوری از سمنو می خورد و از شیرینی و خوشمزه بودنش تعریف و می کرد. من دوست نداشتم و ترجیح می دادم به جایش شعله زرد بخورم . مادربزرگم سمنو را با شعله زرد مقایسه می کرد و گفت : سمنو از گندم تهیه می شود و نشانه نعمت و برکت است و شیرینی و رنگ اش از خودش است. در حالی که داخل شعله زرد باید کلی زعفران و زردچوبه و شکر و گلاب ریخت تا خوشمزه شود. یک کمی که بزرگ شدم ، هر سال پس از تحویل با خوردن یک قاشق کوچک سمنو خوش به حالم می شد.علت کم بودن سمنو سر سفره هفت سین را سخت بودن پخت و پزاش و کار زیادش می دانستند. برای همین هم یکی می پخت و به دوستان نیز می داد تا سفره شان پر سین شود.سالهای اول کارم در مدرسه بود. روز چهارشنبه سوری مادر یکی از شاگردانم ، یک کاسه کوچک سمنو برایم آورد. خوش رنگ و شیرین و خوشمزه بود. گویا خودش پخته بود. از او دستور پخت را پرسیدم . گفت : روش پخت سمنو خیلی سخت است و وقت زیادی می برد و شما باید یک روز از صبح تا شب کنار اجاق بایستید و سمنو را هم بزنید و الی آخر. اما من دستور پخت اش را برایتان می نویسم. خلاصه روش پخت سمنو را آورد . دیدم دو صفحه و نیم است. اول فکر کردم حق با اوست . پختن سمنو با روش پخت دوصفحه و نیمی از حوصله من خارج است. طفلک تمامی مراحل کار را نقطه به نقطه نوشته بود. اما من خلاصه اش کردم.روش پخت سمنو:برای یک لیوان گندم ، پنج لیوان آرد لازم است .خوب همه روش سبز کردن گندم را بلدیم و به نظرم احتیاجی به توضیح ندارد. جوانه گندم را با هاون یا چرخ گوشت یا میکسر خوب حل می کنیم. بعد داخل کاسه ای می ریزیم و به آن آب اضافه می کنیم. آب را به اندازه ای اضافه می کنیم که سطح گندم کوبیده شده مان را بپوشاند. بعد خوب هم می زنیم و از صافی رد می کنیم. مایعی به دستمان می آید. این کار را دو یا سه بار انجام می دهیم . به اندازه ای که بدانیم دیگرعصاره ای داخل گندم له شده باقی نمانده است. حالا عصاره به دست آمده مان را داخل قابلمه ای که می خواهیم سمنو را بپزیم می ریزیم . بعد آرد را کم کم به آن اضافه می کنیم و هنگام اضافه کردن آرد با یک هم زن یا قاشق موادمان را هم می زنیم تا آرد داخل مایع مان حل شود و گلوله نشود. وقتی آرد با مایع خوب قاطی شد ، قابلمه را روی اجاق می گذاریم تا بجوشد و خودمان هم دقت می کنیم و موادمان را به موقع هم می زنیم که کف نکند و لبریز نشود و یا به ته قابلمه مان نچسبد. بهتر است قابلمه مان یک کمی بزرگ و جادار باشد. می گذاریم آرام بجوشد تا غلیظ و قهوه ای رنگ شود. در مرحله آخر روی قابلمه پارچه تمیزی می کشیم و سرش را می گذاریم تا دم بکشد. شعله اجاق را خیلی کم می کنیم. بعد از چند دقیقه از روی اجاق برمی داریم و می گذاریم سرد شود. سمنو نیازی به شکر ندارد و شرینی اش از خودش است.

2009-03-11

مسئله ای به نام عیدی


حال و هوای عید و نوروز خاطرات خوش و ناخوش گذشته را در دل آدمی زنده می کند. عید و خانه تکانی و شیرینی پزی و تدارکات دیگر یک طرف و خرید عیدی برای عمه خانمها و مادران همسر و غیره یک طرف. کلمه عیدی مرا یاد جر و بحث شیرین پدر و مادرم می اندازد. خرید عیدی برای عمه خانمها در نظر هر دوشان کاری سخت بود. عمه خانم کوچک همیشه از هدیه ها و عیدی هائی که از طرف پدرم به او می رسید اظهار رضایت و تشکر می کرد . شوهر مرحومش انتظار زیادی داشت. چله که می شد ( چیلله لیک ) او که شامل حلوای تبریز و نخود کشمش و پشمک بود ، باید تا شب چله به خانه شان می رسید. پدرم وسایل را تهیه می کرد و یا خودش به ماکو می رفت و یا توسط مسافری به آنها می رساند. شوهر عمه کوچک هم تشکر می کرد و موجب دلگرمی پدر می شد. اما عیدی با هدیه شب چله فرق داشت. هدیه عمه خانم بزرگ باید بهتر و گران تر از هدیه عمه خانم کوچک تهیه می شد. چرا ؟ چون بزرگی گفته اند و کوچکی گفته اند. دهه نمیشه که. البته این نظر عمه خانم بزرگ بود. در تمام عمرم ندیدم که عمه خانم بزرگ از گرفتن عیدی تشکر کند. حرف اول و آخرش هم این بود : برایم رو تشکی خریده اید نه چادری ، به درد آستری لحاف می خورد . با همه این گلایه ها پارچه را می دوخت و می پوشید.همین رفتار او موجب می شد که پدرم رغبتی برای خرید عیدی نداشته باشد. اما مادرم نظر دیگری داشت می گفت : عمه خانم خوشش آمده که دوخته و پوشیده است . خوب انتظار دارد که هدیه اش از همه بهتر و گران تر باشد . این درست اما یک زبان خوش و تشکر که از شان آدمی کم نمی کند .
تهمینه خانم که همسایه چند کوچه آن طرف ترمان بود ، می گفت : پارسال برای خواهر شوهرم عیدی خریده بودیم . به خودمان برگرداند . فهمیدیم که شوهرش اخم کرده که اینها برای تو ارزش قائل نیستند این دیگر چیست که فرستاده اند. برای خواهر یکی یکدانه که چادری سهمیه نمی فرستند. والله به خدا از همین چادر برای خودم هم خریده بودم . بیشتر از این نداریم . چه کار کنم ؟ از کجا بیاورم؟
عاتیکه خانم می گفت : منتظریم که صاحب کار، عیدی همسرم را بدهد تا برای مادر و خواهرهای شوهرعیدی بخریم. خدا کند این بار بپسندند. هر سال شوهر خواهر بزرگ سرکوفتمان می زند که به شخصیت خودتان فکر کنید و اگر خودتان شخصیت ندارید ، شخصیت مرا در نظر بگیرید . من نمی توانم به زنم اجازه بدهم لباسی را که یک تومن نمی ارزد بپوشد و نزد فامیلم سرم پائین باشد.
امثال این حرفها زیاد و زیادتر است. خرید هدیه برای خوشحال کردن طرف مقابل است. برای یادآوری است و نوعی آداب و رسوم به شمار می رود. آدمی می تواند با یک جفت جوراب و یک گلدان گل و یک بشقاب کیک عزیزانش را خوشحال کند. مگرپدر و برادر بدهکار هستند که مجبورند هدیه های گران قیمت بخرند. مادر بزرگ مرحومم می گفت : وارین وئرن اوتانماز ، یوخدان وئرن دلی دیر / کسی که از دارائیش هدیه می کند خجالت ندارد ، کسی که با دست خالی و بدهی هدیه می کند دیوانه است.
دوستوم منی یاد ائیله سین بیر چوروموش گیردکانلا / دوستم یادم کند با یک گردکان پوسیده
دارم از این اجنبی ها تعریف می کنم. من با همین دوستان ( به قول بعضی ها ) اجنبی ام در مورد تهیه هدیه خیلی راحتم . یا دور هم جمع می شویم وهمه با هم دسته گلی زیبا هدیه می کنیم و یا هر کدام به حدی که داریم یا دلمان می خواهد هدیه تهیه می کنیم. هدیه باید با صمیم قلب و علاقه تهیه شود نه با اضطراب و نگرانی و نداشتن .

2009-03-07

به بهانه هشتم مارس


داشتم بی خیال از دنیا و آخرت خانه تکانی می کردم که زنگ در خانه به صدا درآمد. در را که باز کردم شاگرد گلفروش محل کار قدیمی ام را دیدم که دسته گل زیبائی در دست داشت . این دسته گل را همکاران قدیمی ام اوته و افا و ایریس و ماریانا و قابی به مناسبت روز جهانی زن برایم فرستاده بودند. در حالی که این هدیه دوست داشتنی را داخل گلدان آب می گذاشتم ، یک لحظه به یاد بویوک خانم افتادم و آرزو کردم کاش می توانستم این دسته گل را به او هدیه کنم .
اما بویوک خانم کیست ؟ آن زمانها که او را می شناختم ، زن روستائی جوانی بود و چهار بچه کوچک داشت و به شهر کوچ کرده بودند و چند ماهی از مرگ شوهرش می گذشت. او که بیشتر وقتها به من سر می زد ، یک دفعه غیبش زد. فکر کردم بچه هایش را هم برداشته و به روستایشان برگشته است. بماند با بچه های ریزه و شکم گرسنه چه کار می تواند بکند؟ حداقل خانه پدر یا پدرشوهرش برود شکم خود و بچه هایش را سیر می کنند. بعد از گذشت دو سه ماهی به دیدنم آمد. دو گوشه چادرش را جمع و جور کرده و زیر آرنجش سفت گرفته بود و پنج تا نان لواش را روی بازویش انداخته و می آمد. پس از سلام وچاق سلامتی از او در مورد وضع و اوضاع خود و بچه هایش را پرسیدم. گفت : ترسیدم به روستا برگردم بچه ها را پدر شوهر بگیرد و روانه خانه پدرم کند و پدرم هم مرا به یکی دیگر شوهر بدهد. یک چند روزی دنبال کار گشتم دیدم هر جا بروم بجز رختشوئی و خدمتکاری کار دیگری نیست . آخر نه سواد درست حسابی دارم و نه کاری درست حسابی از دستم بر می آید. دیدم تنها کاری که بلدم نان پختن است . در خانه تنوری به پا کردم و نان می پزم و می فروشم . هم همسایه هایم از نشستن روی نیمکت نانوائی و منتظر نوبت شدن راحت هستند و هم خودم برای خودم کار می کنم و آقا و نوکر خودم هستم. شکر خدا که چرخ زندگیمان می چرخد و محتاج نیستیم. این نانها را هم برایت هدیه آورده ام . نانها را گرفتم و تشکر کردم .
تعداد زنانی که با دست خالی و تلاش کار می کنند و زندگیشان را تامین می کنند کم نیست. روزی از روزها یکی از همکاران تعریف کرد که در محله سیلاب تبریز زنی که شوهرش در جنگ شهید شده ، نیز نانوائی باز کرده و خودش نان می پزد و زندگی خود و فرزندانش را تامین می کند.
روز جهانی زن برهمه زنان و بخصوص این زنان زحمتکش مبارک.
با آرزوی روزی که زن نیز بعنوان انسانی کامل شناخته شود و به حقوق پایمال شده اش برسد.
*

سؤز کج گلسه قان اولار
اوره کده شان شان اولار
ظلم ائیلییه ن قان تؤکن
یا خان یا سلطان اولار
*
سئل آخار مه لر کئچه ر
داغ داشی ده لر کئچه ر
دوران ظالیم ده اولسا
باشیوا نه لر گلر
*
سخن کج خون می ریزد
دل را به درد می آورد
کسی که ظلم می کند و خون می ریزد
یا خان است یا سلطان است
*
سیل می خروشد و می گذرد
دل سنگ و کوه را می شکافد و می گذرد
اگر دوران به دست ظالم بیفتد
ببین چه بلاهائی به سرت می آید
*
این مطالب خواندنی به مناسب روز جهانی زن در سایت زیتون

برنامه‌ای به مناسبت 8 مارس، روز چهانی زن/ زن زمینی... کاش طنز نبود و واقعیت داشت
روز جهانی زن فرخنده باد/ کاظم علمداری/ مدرسه فمینیستی
در بالاترین هم یک عالمه لینک در مورد روز جهانی زن هست
*
هاله ، سرزمین آفتاب کجاست؟

2009-03-06

اسماعیل جمیلی

سرگرم وبلاک خوانی بودم که به اینجا رسیدم. راییکا نوشته بود : کاش یک پیوند هم میذاشتی در مورد زندگینامه شاعر و آثارشخواستم پیش دستی کنم و زندگی نامه و بیوگرافی شاعر را پیدا کنم و بنویسم اما هر چه گشتم فقط عکس و چند قطعه شعر ازش پیدا کردم. در مورد اسماعیل جمیلی همین اندازه می دانم که شاعری تواناست و اشعاری زیبا دارد. اما تا به حال چه آثاری از او به چاپ رسیده و کجا زندگی می کند و متولد کدام شهر است ؟ هیچ مطلبی نیافتم. چند نمونه از اشعار زیبایش اینجا و اینجا و اینجا و اینجا هست. این هم شعر زیبای تبریزو چند شعر دیگر از اسماعیل جمیلیامیدوارم اسماعیل جمیلی این پست مرا ببیند و در مورد بیوگرافی اش مختصر بنویسد.
*
مختصر بیوگرافی اسماعیل جمیلی

اسماعیل جمیلی متولد تبریز و از بچه محل های امیره قیز است. او 54 سال دارد . سالها پیش به اروپا مهاجرت کرده و اکنون حدود ده سالی است که مقیم کالیفرنیاست. کتاب تبریزلی صائب چئوریرمه لری به ترجمه وی با مقدمه مرحوم استاد فرزانه ، در شهر تبریز به چاپ رسیده است. مجموعه غزل هایش در باکو آماده نشر است.مقاله ها و اشعار اسماعیل جمیلی در نشریه های وارلیق و تریبون و همچینین نشریه های آذربایجانی به چاپ می رسد.او معتقد است ازادی بر پایه دو موضوع اصلی استوار است . یکی احقاق حق مسلم زنان و دیگری احقاق حقوق ملی تمامی انسانها
واین هم شعری دیگر از اسماعیل جمیلی
*
سایت انجمن ادبی شفیقی مطالب وبلاک ها را برمی دارد و بدون ذکر منبع و با اجازه خودش در سایت قرار می دهد. هر چی هم ایمیل می نویسم که جنابان محترم این اخلاق شما خوب نیست ،ایمیل یا به خودم برمی گردد و یا زحمت جواب دادن به خودشان نمی دهند. از یک انجمن ادبی دیگر این انتظار را نداشتیم.
وای او گونه دوز ایی لنه / وای به روزی که بگندد نمک

2009-03-03

باغ وحش

آن روزاول صبحی سوار قطار که شدم باش منیم باش صیالیحا نین ( با صالیحا روبرو شدم ) صالیحا اول صبحی خیلی پکر و عصبی بود. حال و احوال را جویا شدم گفت : عروسم رفته و برای خودش بلوز خریده . من هم عصبانی شدم . گفتم : عروس ات بلوز خریده به جای مبارک گفتن و به سلامتی و شادی پوشیدن چرا غر زدی ؟ گفت : نمی دانی چی خریده ؟ یک بلوزی که نه یقه دارد ، نه آستین دارد ، نه قد و قواره دارد. تازه همه اش تقصیر پسرم هست و ازش دفاع می کند. می گوید زنم حق دارد توی خانه لباسهای جوراجور بپوشد. مگر چه اشکالی دارد؟گفتم : سر به سرشان نگذار. جوانند و هر چی دوست دارند می خرند. چه کار به کارشان داری آخه ؟ یک دفعه می بینی رفتند و برای خودشان خانه مستقل گرفتند و با این سخت گیری که داری سراغت نمی آیند و تنها می مانی ها . از من گفتن . گفت : همه اینها را می دانم اما دست خودم نیست که اعصابم که داغون می شود. به زمین و زمان بد و بی راه می گویم . دیوار طفلک عروسم هم از همه کوتاهتر است. می دانی دلم از چی می سوزه ؟ هر چی میگم سرش را پائین می اندازد و جواب نمی دهد. از دلش درمی آورم. خودش می داند که هزار درد و غم دارم. درد مرا می داند .او پیرزنی آرام و با وقار است کمتر قیل و قال می کند اما گاهی اوقات فشار روزگار موجب می شود از کوره دربرود و به قول خودش کاسه کوزه را سر عروس بشکند. از باغ وحش دویسبورگ که رد می شدیم سر و گردن زرافه نمایان شد و بهانه ای به دست صالیحا داد که : طفلک حیوان به این گندگی را چپانده اند توی قفس که چی بشود من و تو به تماشایش برویم . هی دوربین عکاسی مان را این طرف و آن طرف ببریم و تنظیم کنیم و ازشان عکس بگیریم که چه بشود؟ تازه اسم حیوانات جنگلی را هم وحشی گذاشته اند. به گردنشان غلاده زده و رامشان کرده اند. این بدبختها که راهی بجز رام شدن ندارند. آخر کسی نیست از این آدمها بپرسد چه کار به کار حیوانات دارید ؟ ولشان کنید بروند داخل جنگل و کوه و دشت سر خانه و لانه شان . توی جنگل هم راحتشان نمی گذارند . یک روز درختها یش را قطع می کنند . روز دیگر از وسط جنگل خط آهن و شوسه می گذرانند . روز بعد رودخانه اش را به طرف فلان سد هدایت می کنند . بیچاره ها آنجا هم از دست ما آدمها آسایش ندارند. اگر روزی شیرو ببر و پلنگ و فیل ، دست به دست هم بدهند و آدمیزاد را داخل قفس بیاندازند و زندانی کنند ، خدا را خوش میاد؟ حالا همه چیز یک طرف ، سوسک زنده را می گیرند و به پایش چه چیزی می بندند و ازش گل سینه درست می کنند . آخر سوسک چیست که وسیله تزئینی اش چه باشد.او همین طوری یک نفس حرف می زد و اعتراض می کرد و مسافرینی که نزدیک بودند و صدایمان را می شنیدند هم می خندیدند و هم سخنانش را تایید می کردند. خلاصه به مقصد رسیدیم و پیاده شدیم. او نزد پزشک می رفت . قرار بود به تجویز و صلاحدید پزشک ، داروهائی را که در کشورش کم و یا گران است و خواهرش نیاز فوری دارد تهیه کرده و بعنوان هدیه برایش ببرد. هر سال موقع سفرش بجز هدیه مقداری دارو هم تهیه کرده و با خود می برد. داشتیم خداحافظی می کردیم با خنده گفت : بین خودمان باشد چه دهاتی بازی راه انداختم . حالا که یادم میاد مسافرین نزدیک به ما صدایم را می شنیدند و نگاهم می کردند خجالت می کشم. آخر درد یکی باشد کشیدنش آسان است دیگر .
درد بیر اولسا چکمه یه ناوار / درد اگر یکی باشد کشیدنش مشکلی که ندارد