همه دور سفره هفت سین می نشستیم و منتظر تحویل سال نو می شدیم. کتاب قرآن نیز سر سفره هفت سین جای مخصوص خودش را داشت. پدرم چند روز قبل از عید اسکناس های پنجاه یا بیست ریالی نوی نو را از بانک ملی می گرفت و لابه لای صفحات قرآن قرار می داد و بعد از تحویل سال ، به هر کدام از ما یک سکه نوی تا نخورده ، به نام پول تحویل می داد.بعد از تحویل هم همگی به خانه پدربزرگ می رفتیم . بعد از جمع شدن بچه ها و نوه ها ، پدربزگ قرآن کهنه و قدیمی اش را باز می کرد و از لای کتاب ، اسکناسهای بیست یا پنجاه ریالی را درمی آورد و به هریک از بچه ها و نوه هایش یکی می داد. من و مهناز و پری و دلبر و مریم و برادرها و پسرخاله ها و پسرعموها قرآن پدربزرگ را خیلی دوست داشتیم . ما در عالم خودمان مسابقه می دادیم . پولهای تانخورده و نوی تحویل را جمع می کردیم. خانه دائی ها و خاله بزرگ هم همین طور بود. در میان فامیل و اقوام بعضی ها مثل زن پسرعمو و دخترعموی پدرم و ... چادر به سر نمی کردند. اما وقتی برای دید و بازدید به خانه پدربزرگ می آمدند چادر نازک توری به سر می کردند. پدربزرگم خیلی خوش به حالش می شد. به خاطر این که آنها مجبور به دید و بازدید از پدربزرگم نبودند.اصلن می توانستند بدون چادر بیایند. کسی مجبورشان نمی کرد. اما آنها به ریش سفید و مسجد و قرآن پدربزرگ احترام می گذاشتند. آن قدیمها عیسی به دین خود و موسی به دین خود بود و مردم به خوشی در کنار هم با عقاید مختلف زندگی می کردند.
سیزده روز تعطیل ودید و بازدید نوروزی عالمی پراز خاطرات شاد و شیرین داشت. نوروز بهانه ای بود برای دیدار تازه عموها و عمه ها و بچه هایشان. پسر یا دختر فرقی نمی کرد. آخر آدم چطور می تواند از میان فامیل نزدیک یکی را به جرم هم جنس نبودن دوست نداشته باشد یا نامرحرم حسابش کند؟ شبها که از دید و بازدید برمی گشتیم با پسرعموها و دخترعمو ها و بقیه بچه ها دور هم جمع می شدیم و تا دیر وقت اسم شهرت و نقطه نقطه بازی می کردیم . بزرگترها هم تا دیروقت بیدارو سرگرم صحبت و بگو وبخند بودند. به همه از بزرگ و کوچک ، پیر و جوان خوش می گذشت. خستگی و اضطراب و غم دوری و غربت یک ساله ، همگی بقچه شان را برداشته و و از خانه ها می گریختند.
آنگاه سیزده بدر می رسید. جاده سردرود بود و شکوفه های بادام و پیکانها و ژیانهائی که سبزه نوروزی شان از پشت پنجره چشمک می زد. تعطیلات نوروزی به خوبی و خوشی تمام می شد و روز بعد با انرژی فراوان و خاطرات خوش نوروزی و هزار حرف و حکایت راهی مدرسه می شدیم.
چگونه می توان ادعا کرد که رفت و آمدهای فامیلی ممکن است جوانان ما را به انحراف سوق دهد؟ وقتی جوانها همراه با بزرگترهایشان به دیدن عزیزانشان می روند چگونه ممکن است فکر فساد به سرشان بزند ؟ سواد ناقص ام قد نمی دهد.
سیزده روز تعطیل ودید و بازدید نوروزی عالمی پراز خاطرات شاد و شیرین داشت. نوروز بهانه ای بود برای دیدار تازه عموها و عمه ها و بچه هایشان. پسر یا دختر فرقی نمی کرد. آخر آدم چطور می تواند از میان فامیل نزدیک یکی را به جرم هم جنس نبودن دوست نداشته باشد یا نامرحرم حسابش کند؟ شبها که از دید و بازدید برمی گشتیم با پسرعموها و دخترعمو ها و بقیه بچه ها دور هم جمع می شدیم و تا دیر وقت اسم شهرت و نقطه نقطه بازی می کردیم . بزرگترها هم تا دیروقت بیدارو سرگرم صحبت و بگو وبخند بودند. به همه از بزرگ و کوچک ، پیر و جوان خوش می گذشت. خستگی و اضطراب و غم دوری و غربت یک ساله ، همگی بقچه شان را برداشته و و از خانه ها می گریختند.
آنگاه سیزده بدر می رسید. جاده سردرود بود و شکوفه های بادام و پیکانها و ژیانهائی که سبزه نوروزی شان از پشت پنجره چشمک می زد. تعطیلات نوروزی به خوبی و خوشی تمام می شد و روز بعد با انرژی فراوان و خاطرات خوش نوروزی و هزار حرف و حکایت راهی مدرسه می شدیم.
چگونه می توان ادعا کرد که رفت و آمدهای فامیلی ممکن است جوانان ما را به انحراف سوق دهد؟ وقتی جوانها همراه با بزرگترهایشان به دیدن عزیزانشان می روند چگونه ممکن است فکر فساد به سرشان بزند ؟ سواد ناقص ام قد نمی دهد.
No comments:
Post a Comment