2010-08-27

به یاد مهدی اخوان ثالث

مهدی اخوان ثالث اسفند ماه سال 1307 در مشهد به دنیا آمد و چهارم شهریور 1369 چشم از جهان فرو بست و در توس کنار آرامگاه فردوسی آرام گرفت. مزارش هر کجا می خواهد باشد. سنگ قبرش هر گونه که می خواهد نوشته شود. سنگ قبر داشته باشد یا نداشته باشد ، چگونه می توانی فراموش کنی ؟ وقتی با « لحظه دیدار نزدیک است » اش هیجان و شوق دیدار را تجربه کرده باشی ، با « زمستان » اش سرما در عمق وجودت بیداد کرده باشد ، با « خوزستان » اش مرثیه خوان خاک به خاک و خون کشیده خوزستان شده باشی ، با « ارغنون » اش نوای عشق و جنون نواخته باشی ، با « تو را ای کهن بوم و بر دوست دارم » اش مرزهای سیاسی و فلزی و کاغذی را شکافته و هموطنان ات را با دل و جان لمس کرده باشی ، با « هذیان » اش در تب و تاب سوخته باشی ، با « قاصدک » اش در انتظار پیام و خبر خوش سوخته باشی ، با « شکر خدا» یش همراه شوی و شکرگزار.بگذار هر جا که خوابیده آرام بگیرد که در دل و جانم ، در لحظه لحظه خاطراتم زنده است.
*
تو
تو زشت ترین چهره تاریخ جهانی
هر چند که تاریخ پر از چهره زشت ست
آید ز پی آنکس که قلم دارد و غربال
نیمای من این را به یکی نامه نوشته ست
آینده به تحقیق نبازد به گذشته
دریاست ، بزن هر چه ترا نیمه خشت ست
امید مبادا که به نومید گرائی
دریاب که بافنده دادار چه رشته ست
خرداد 1342
*
مرا دوباره بسازید و پرورش بدهید
از این که اکنون هستم خوشم نمی آید
خدای من تو مرا باز آفرینی کن
پدر بگو که مرا مادرم ز نو زاید
*

2010-08-25

مرد اول

درست یادم نیست گویا دختر دبیرستانی بودم.شام مهمان داشتیم . مادرم به آشپزخانه رفت که شام بپزد. آبجی بزرگ سماور بزرگ را روشن کرد و به تعداد مهمانها قندان و استکان و نعبلکی آماده کرد. من پتوها را آوردم و دولا کرده دور تا دور اتاق پهن کردم. بالش ها و متکاها را هم دور تا دور دیوار چیدم. بعد مهناز و مهرناز پیدایشان شد. باهم قاشق و بشقاب را آماده کردیم . سفره را به اتاق آوردیم. چند تا از پیاله ها را با مربای گل محمدی و ترشی بادمجان پر کردیم. دو تا پیاز بزرگ هم پوست کنده داخل دوتا نعبلکی کنار پیاله های مربا و ترشی گذاشتیم. مهمانها آمدند. از اول قرار بود که شام را زود بخوریم و همه با هم بنشینیم و سریال جدیدی را که قرار بود از تلویزیون پخش شود ، تماشا کنیم. سفره را پهن کردیم و قاشق و بشقاب و مربا و ترشی و پیاز و نمک و نان را چیدیم. آبجی بزرگ داخل قوری بزرگ چائی دم کرد و سماور را دوباره پر از آب کرد تا برای بعد از شام بجوشد و آماده شود. من و مهناز و مهرناز هم به آشپزخانه رفتیم. زیر زمین خانه مان آشپزخانه مان هم بود. از اتاق ها تا حیاط دوازده پله می خورد و از حیاط تا زیر زمین که آشپزخانه باشد هفت پله دیگر داشتیم. مادر پلو و خورش را می کشید و ما با عجله به بالا می بردیم تا سرد نشود. بعد از شام هم به سرعت قاشق و بشقاب و بقیه ظروف را به زیرزمین بردیم که زود بشوئیم تا شروع شدن سریال جدید کارمان را تمام کنیم. آب روی اجاق داغ شده بود. کمی از آب داغ را داخل قابلمه خالی پلو ریختم دستکشهای پلاستیکی را پوشیدم و آب را گرم و برای شستن مناسب کردم و مقداری پودر رختشوئی داخل آن آب ریختم و اسفنج را روی ظروف کشیدم. کار مهناز آب کشیدن ظروفی بود که من می سابیدم. آخر سر هم مهرناز ظروف شسته و تمیز را با حوله مخصوص خشک کرد. این بار زیاد حرف نمی زدیم . چرا که باید تا شروع سریال کارمان را تمام می کردیم. بالاخره کار شستن و خشک کردن تمام شد. اشپزخانه را یک کمی جمع و جور کردیم و بالا رفتیم. هنوز سریال شروع نشده بود. مهمانها دورتادور اتاق نشسته بودند و بچه ها جلوی مادرشان روی زمین نشسته و به زانوی مادرتکیه داده بودند.آن زمان روزگار با حالا فرق می کرد. بچه ها چه کوچک و چه بزرگ از بزرگترها اطاعت می کردند. وقتی به بچه می گفتند ساکت ، ساکت می شد.

سریال همراه با موسیقی شروع شد. « مرد اول » اسم هنرپیشگان سریال و کارگردان و الی آخر. تا آنجائی که به خاطر دارم. مردی داشت حرف می زد و زنی بسیار زیبا و طناز ایستاده و بهت زده گوش می کرد. گویا مرد می گفت :« که پسر وارث پدر است و تو پشت سر هم دختر می زائی با اجازه ات زنی دیگر اختیار می کنم تا برایم پسر بزاید و .. » و از این قبیل حرفها. سپس از اتاق خارج شد و حال زن زیبا به هم خورد و زنها دوره اش کردند. در آخر اولین قسمت این سریال هم زن جدید آمد و روبروی زن اول و دخترهایش بر زمین نشست.

قسمت اول تمام شد و پدربزرگ در حالی که چشم بر صفحه تلویزیون دوخته بود ، گفت :« ای خاک بر سرت مرد حسابی این زن بیچاره چه گناهی دارد . خدا هر چه مصلحت است آن را می دهد. مگر دختر چه عیبی دارد ؟ خود مرا می بینی هفت دختر داشتم. یکی شان جوان بود که از دست دادم. جگرم سوخت می دانی جگرم سوخت. خدا را خوش نمی آید . ناشکری ، خدا را خوش نمی آید.»حاجیه خانم از اول سریال آهسته و بی صدا می گریست . کسی چیزی نمی گفت همه از ته دل همدردی می کردند.من و مهناز و مهرناز احساس خوشی نداشتیم. بعنی دختر وارث پدر نیست ؟

مادربزرگ گفت :« از خدا که نمی توان چیزی را به زور خواست. خدا خودش می داند به چه کسی دختر و به چه کسی پسر بدهد. به زور خواستن شگون ندارد. خیلی ها به زور پسر خواسته اند و تولدش را ندیدند. » آن گاه آهسته ادامه داد :« حالا خیلی ها می گوید دختر یا پسر بودن بچه به مرد مربوط می شود .استغفرالله! استغفرالله. »در قسمت های بعدی سریال آن را هم درست به خاطر نمی آورم بعد یا قبل از تولد پسر ، مرد درگذشت. سریال را بیشتر به سبب دیدن چهره زیبا و طناز زن اول دنبال می کردم. اما اسمش به یادم نبود. تا این که روزی از روزها او را در سریال آینه دیدم. وای این همان زن اول سریال مرد اول هست. حالا اسمش را یاد گرفتم . مهین شهابی. بعد از آن در بعضی فیلم ها دیدمش . آخرین بار اینجا اسمش را خواندم خبر درگذشت اش را. او نیز به خاطره ها پیوست.


2010-08-20

حکایت خاتون و حکیم

می گویند روزی روزگاری در ولایتی از ولایات خدا ، خاتونی زندگی می کرد. او هشت بچه قد و نیم قد داشت و از صبح تا شب سرگرم شست و شوی و رفت و روب و پخت و پز بود. روزی متوجه شد با این که اشتهائی برای خوردن ناهار و شام ندارد اما روز به روز چاق و چاق تر می شود. با خود اندیشید که اگر وضع اش چنین پیش برود و وزن اش یشتر از این شود پاهایش توان حرکت نخواهند داشت و زمین گیر خواهد شد و والی آخر . هراسناک به حکیم ولایت شان مراجعه کرد و گفت :« آقای حکیم فکر می کنم بیمار شده ام و بیماری ام هم خطرناک است. از صبح تا شب هیچ چیز نمی خوردم و روز به روز بر وزنم اضافه می شود.»
حکیم نگاهی به چهره وحشت زده و نگران خاتون انداخته پرسید :« چند بچه دارید و از صبح تا شب کارتان چیست ؟»
خاتون گفت :« آقای حکیم هشت بچه دارم و از صبح تا شب سرگرم تر و خشک کردن شان هستم و نوکر و کلفتی هم دم دستم نیست .»
حکیم پرسید :« در فاصله ناهار و شام چیزی نمی خورید که موجب کم اشتهائی تان شود؟»
خاتون گفت :« آی خدا پدرت را بیامرزد حکیم جان من فرصت سر خاراندن ندارم چه برسد به خوردن در فاصله بین ناهار و شام. فقط بعضی وقتها به ندرت تکه نانی از گوشه لقمه بچه ها وشگون می گیرم و دهانم می گذارم.»
حکیم از جای بلند شد و سبد بزرگ نانی را که در گوشه مطب اش گذاشته بود برداشته دست خاتون داد و گفت :« این سبد را به خانه ببر فردا از اول صبح تا عصر هر تکه نانی را که از لقمه بچه ها گرفتی به جای گذاشتن به دهان داخل این سبد بیانداز و عصر برایم بیاور تا برایت دارو بنویسم و درمانت کنم.»
خاتون سبد را از حکیم گرفت و دعا کنان به خانه برگشت. روز بعد هر تکه نانی را که از لقمه بچه هایش کند داخل سبد انداخته عصر بر دوش گرفت و به مطب حکیم رفت. حکیم در سبد را باز کرد و تا چشمش به تکه های نان که سبد را پر پر کرده بودند افتاد با تعجب گفت :« یعنی شما قرار بود این نان ها را بخورید و نخوردید؟»
خاتون با حسرت گفت :« بله آقای حکیم .غذایم همین نان های خرده ریزه است.»
حکیم با تعجب و صدائی که بیشتر به فریاد می ماند گفت :« خانیم اولماسا ال قولووی چیرمالا بویور منی ده یئی دای ! / خانم یک دفعه آستین هایت را بالا بزن بیا منو هم بخور دیگر»آن گاه خاتون را از خوردن تکه نان های لقمه گرفته برای بچه ها منع کرد و گفت :« از این به بعد ناهار و شام ات را مفصل بخور و به لقمه نان بچه هایت دست درازی نکن.»
خاتون به توصیه حکیم عمل کرد و از چاقی بی رویه و هراس از بیماری نجات یافت.
*
ما در این ولایت وقتی به پزشک مراجعه می کنیم و دردمان را می گوئیم ، پزشک پس از معاینه صاف و پوست کنده می گوید که ازچه بیماری رنج می بریم و روش معالجه را نیز شرح می دهد. بطور مثال چندی پیش به دندان پزشک مراجعه کردم و ایشان در مورد مشکل دندانم و روش معالجه کلی توضیح داد که اگر انار خاتون همراهم نبود بی شک زهره چاک می شدم.
*
شرافت از دست رفته پزشکی در بالاترین و قضاوت های شتاب زده گوشزد و نظرات نیز خواندنی است
*
یک پزشک نیز پنج ساله شد به مبارکی
*

2010-08-15

به بهانه اولین رمضان بدون پدر

بچه که بودیم زندگی با هر بهانه ای رنگ تنوع به خود می گرفت. اسفند ، ماه خانه تکانی و خرید و مشغله تکالیف عید بود . شعبان با نیمه اش مراسم چراغانی و ترقه و شکلات و شکرپنیر و کلوچه اهری نذری را زنده می کرد. محرم ، ماه عاشورا و شعله زرد و آش رشته و هویچ پلوی همسایه بود. پنج شنبه اول ماه رجب ، روز تجدید دیدار با مردگان و حلوا و خرما بود و ما چه جانانه و از ته دل قبل از خوردن خرما صلوات و فاتحه می خواندیم. بیشتر وقتها قبل از خوردن خانم سرایدار مسجد حمد و سوره را با صدای بلند می خواند و ما تکرار می کردیم که مبادا غلط بخوانیم و فاتحه به صاحب خرما نرسد. سرانجام نوبت به رمضان می رسید. رمضان با دعای دلنواز سحر و ربنای سر سفره افطارش عالمی دیگر داشت. چه می دانم شاید ربنا موجب شده که شجریان را بشناسم. آن زمان ها برای دختربچه های نه و ده و یازده ساله ، ربنای شجریان آوای پایان شب تیره گرسنگی بود. مگر نه که می گویند خدا با هر دردی که به بندگانش می دهد امتحانشان می کند. آللاه هئچ بنده سین اجلیق نان امتحانا چکمه سین / خدا هیچ بنده ای را با گرسنگی امتحان نکند.
برای دختربچه تحمل گرسنگی و تشنگی چقدر تلخ و طاقت فرساست. روزهای اول و دوم و سوم که هنوز معده به خالی ماندن عادت نکرده ، خیلی سخت می گذشت. پدر برایمان زولبیا و بامیا و کلوچه شیرین و خرما می خرید. گاهی وقتها هم پول می داد که خودمان برویم و بخریم . می خریدیم وبه خانه می آوردیم. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که گاهی هنگام چیدن زولبیا انگشتمان را می لیسیدیم. خوب چه کار کنیم بچه بویدم و فکر می کردیم که نمی خوریم. بعضی وقتها از شدت تشنگی دست و صورت را می شستیم و دهانمان را قرقره می کردیم و ناغافل قطره آبی را که در دهانمان مانده قورت می دادیم. خوب از کجا می دانستیم که روزه مان باطل می شود. بعدها یاد گرفتیم که اجازه خوردن و آشامیدن حتی به اندازه لیسیدن انگشت یا قطره کوچک آب را هم نداریم.در آن سختی ها پدر همراهمان بود. روزی از روزهای کوتاه زمستانی و سومین روز از رمضان که از مدرسه به خانه برگشتم ، از شدت گرسنگی گریه سر دادم و گفتم :« من دارم می میرم. گرسنه ام است. اگر نخورم می میرم.»
مادربزرگ گفت :« اگر با دهان روزه بمیری به بهشت می روی و اگر حالا بخوری یک راست توی جهنمی. میل خودت است می خواهی بخور می خواهی نخور.»
گفتم :« من نمی خواهم به بهشت بروم . بگذار بخورم دلم می خواهد به جهنم بروم.»آن وقت روی زمین نشستم و پاهایم را دراز کردم و دستهایم را روی زمین گذاشتم وپاشنه پاهایم را به زمین کوبیدم و گریه کنان گفتم :« من تشنه ام آب می خواهم.»مادربزرگ و مادر شروع به نصیحت و سرزنشم کردند که :« ای دختر گنده خجالت بکش. دختر که این همه شکمو نمی شود. تا اذان زیاد نمانده دندان روی جگر بگذار. .. »اما من گرسنه و تشنه بودم داشتم راستی راستی هلاک می شدم. که پدر دخالت کرد و با لبخند گفت :« ولش کنید بابا جان من آرامش می کنم. مگر نشنیده اید آجین ایمانی اولماز / آدم گرسنه ایمان ندارد؟»آنها ساکت شدند و پدرم به من نزدیک شد و بغلم کرد که به اتاق ببرد. سنگین بودم خوب . با خنده گفت :« ماشالله دخترم الهی که چشم نخوری وزن ات هم زیاد شده . یک کمی لاغر بشوی خوبه ها!»گفتم :« نه خیرم نمی خوام لاغر بشم من می خواهم بخورم.»خلاصه پدر با بلبل زبانی اش مرا تا اتاق برد و گفت :« خیلی خوب حالا پاشو بریم وضو بگیریم و مثل قصه های من و بابام دوتائی نماز بخونیم.»گفتم :« نمیشه که قهرمان های قصه های من و بابام پسر و پدر هستند دیگه. من دخترم نمیشه.»گفت :« چرا نمیشه توی این دنیا نمیشه وجود نداره.»دوتائی رفتیم و وضو گرفتیم و به اتاق برگشتیم. چادرنماز گلی گلی نازکم را سرم کردم و پشت سر پدر ایستادم. او تند تر می خواند و من بهش نمی رسیدم. دیگر طاقتم تمام شد و وسط نماز یک دفعه گفتم :« آقا جان مثل زن سرایدار یواش بخوان من هم بهت برسم دیگه.»پدر در حالی که مشغول خواندن رکوع بود با صدای بلند و آهسته صلوات خواند. متوجه منظورش شدم و ساکت شدم و همراهش به تکرار نماز مشغول شدم. بله پدرها و مادرها وقتی می خواهند وسط نماز چیزی را به دیگری حالی کنند یکی دو کلمه را با صدای بلند و با حالت بخصوص ادا می کنند و طرف می فهمد که فلان کار را نباید انجام دهد و الی آخر.بعد از تمام شدن نمازمان اعتراض و خنده آبجی بزرگ و داداش بزرگ شروع شد که نباید وسط نماز حرف می زدی و نماز ات باطل شد. پدر و مادربزرگ دیدند که من دیگر رمقی ندارم و اگر بخواهند دوباره نماز بخوانم گریه خواهم کرد. مادربزرگ گفت :« چون دفعه اولت بود و نمی دانستی نمازت باطل نمی شود. اما از فرادا باید دقت کنی که وسط نماز حرف نزنی.»نمازمان تمام شد و از اذان وغروب و افطار خبری نشد که نشد. پدر به فکر سرگرم کردنم بود و من به فکر قصه های من و بابام. این بار خودم به جای پسرک ، قهرمان قصه و همراه پدر بودم. حالم خوش بود. دلم می خواست انگشتم را روی دماغم بکوبم و به داداش ها یاندی قیندی بدهم. قرار نیست که همیشه داداش کوچیکه قهرمان قصه های من و بابام بشه که. بازی کنان و با غرور تمام به سراغ کیف مدرسه ام رفتم و دفتر مشق و مداد و پاک کن و مدادتراش و کتاب فارسی ام را برداشتم تا مشق هایم را بنویسم و بعد از افطار با خیال راحت دلی از عزا درآورم. پدر کتاب فارسی را از دستم گرفت و گفت :« کجا را باید بگویم ؟»ای خدا جون کیف کردم ، خوش به حالم شد یک عالمه ، لذت بردم. پدر با صدای بلند خواند و من نوشتم. مشق تازه تمام شده بود که صدای مادربزرگ بلند شد. از قرار معلوم چیزی به اذان نمانده است . خوشحالی ام دلایلی داشت. مشق شبم تمام شد. زمان زود گذشت و من یک بعد از ظهر قهرمان قصه های من و بابام شدم. پدر قول داده بود که بعد از افطار برایم کانادادرای بخرد. فرنی خوشمزه مادر را خوردم. سوپ داغ و خوشمزه سیرابم کرد. بعد از افطار هم زولبیا با چائی و لیمو عمانی خوردم و کانادادرای یادم رفت
.
*

2010-08-12

آلدی

تئوالبرشت ، صاحب آلدی نورد و سومین ثروتمند آلمانی درگذشت
کارل البرشت صاحب آلدی سود ( جنوب ) و تئو البرشت صاحب آلدی نورد ( شمال ) دو برادر، از ثروتندترین های آلمان هستند. پدرشان کارگر معدن در اسن بود و مادرشان دکان کوچکی داشت. این دو برادر بعد از جنگ جهانی دوم ، کار مادرشان را به عهده گرفتند و با ترفندهای صحیح اقتصادی موجب پیشرفت سریع کار و بارخود شدند. این دو برادر در سال 1960 آلدی را بین شان به دو قسمت تقسیم کردند. فروشگاههای آلدی به سسب ارزان بودن کالایشان در نظر مردم به فروشگاههای فقرا معروفشد. اما در واقع کیفیت کالا و قیمت مناسب و ارزان آن موجب پیشرفت شان شد. بعد از تغییر ارز از مارک آلمان به یورو ، آلدی قیمت فروش را بر عکس فروشگاههای دیگر کنترل کرد که موجب رضایت مشتری هایش شد. اکنون فروشگهاهای آلدی در اکثر کشورهای جهان شعبه دارند.

2010-08-08

زندگی جنگ است جانا

زندگی جنگ است جانا بهر جنگ آماده شو
نیست هنگام تامل بی درنگ آماده شو
نمی دانم سراینده این بیت کیست . اما بیت فوق را برای اولین و آخرین بار از مرحوم دبیر تاریخ مان شنیدم. می گفت :« زندگی خود یک جنگ سرد و خطرناک واقعی است با این تفاوت که اسباب جنگ جنگجویان میدان ، کلاه خود و زره و شمشیر است وهنگام شکست ، بوی خون و خاک و مرگ را که جنگجوبا چشم می بیند وحشت در دل و جانش خانه کرده ، جان سالم هم بدر برد چندی نگذشته زهره چاک می شود و به بهانه های مختلف به سوی مرگ می رود غافل از این که جنگ سرد زندگی وحشتناک تر ازآن است که بتوان فکر کرد. شکست در جنگ زندگی آدمی ذره ذره آب و قطره قطره رنج کش می کند. با این حال آدمیزاد شکرگزاراست که می توانست بدتر از این هم باشد.
کلاه خود و زره و تیر و کمان و شمشیر برنده ما در جنگ سرد زندگی ما ، اعمال ماست و شمشیر برنده تر از تیغ بران ، زبان پدرسوخته مان است که هر چی می کشیم از دست همین زبان می کشیم که گاهی بی موقع می چرخد و ما را داخل چاهی می اندازد که صد عاقل بالغ نمی تواند رهایمان کند. در میدان جنگ زندگی چه بسا زبانی که می چرخد و می چرخد و می چرخد و بی وقفه می گوید و از گفتن باز نمی ایستد ، غافل از این که شنونده پی به یاوه گوئی اش می برد و نقشه های تنظیم شده از قبل اش را نقش بر آب می کند و بر خلاف او زبانی که سکوت اختیار کرده و فقط گوش می کند ، گوئی که از خود دفاع می کند آن هم دفاعی جانانه با نگاهی نافذ و گویا. آری زندگی جنگ است و در این راه ایستادن جایز نیست که ایستادن و ناامید شدن خود شکست است. با کسی که می گوید چاره ای نیست با زمانه بساز موافق نیستم. چرا باید به محض شکست همه گناهان را به گردن زمانه بیاندازیم و با تلخی ها کنار بیاییم و بسوزیم و بسازیم ؟
حدیث بی خردان است با زمانه بساز
زمانه با تو نسازد تو با زمانه ستیز»
نام شاعر این بیت را نیز نمی دانم. کسی می داند؟ آن زمان ها که او سخن می گفت به چشم دبیری به حرفهایش گوش می کردیم که یک ساعت و اندی فرصت سخن رانی دارد . بگذار سخن بگوید و خدای نکرده درس نپرسد که خیط می شویم. یا درس تازه ندهد که تکلیفمان زیاد می شود. در اصل درس می داد.
درس های فراموش نشدنی. روح اش شاد

2010-08-07

تمشک


سال ها پیش بود کلاس هشتم تمام شد و تابستان شروع شد. یک روز سر سفره ناهار از صحبتهای مادر و پدرم متوجه شدیم که تعطیلات تابستان به مشهد سفر خواهیم کرد. آن هم همراه فامیل اتوبوسی اجاره خواهیم کرد. من و مهناز و مهرناز خیلی خوشحال شدیم. سفر با اتوبوس را خیلی دوست داشتیم. ضبط صوت آقا شوفر اتوبوس ترانه های اتوبوسی پخش می کرد. هر چند که سفر با ماشین دایی وسطی خیلی راحت تر بود. دایی وسطی مان هر وقت ما را به تهران می برد سر راه برایمان هر چه که دوست داشتیم می خرید. کانادا درای زرد ، تخمه ژاپنی . بادام شور، و ... اما او کاست اتوبوسی نداشت. من و مهناز و مهرناز به این ترانه و این ترانه و این ترانه اتوبوسی می گفتیم. شاد بودند و خاطرات خوش سفر را در ذهن مان هک می کردند.سفرمان هم زیارت بود و هم سیاحت. از شهرهای شمالی گذشتیم. به کنار دریا رفتیم. آنجا بود که برای اولین بار گیاهی دیدیم که برگ و ساقه تیغ دار داشت اما رز و گل محمدی نبود. دانه های میوه اش شبیه توت ، اما توت هم نبود.رنگ میوه ها قرمز و کبود بود. قرمزها ترش و کبودها شیرین بودند. آنقدر خوردیم که دندان هایمان کال شد. اسم اش چه بود ؟ هیچ کداممان ندانستیم که این حکایتی دیگر دارد.بعد از آن همه سال یار دیگر در این غربتستان این گیاه تیغ دار شبیه رز اما نه رز ، شبیه توت اما نه توت ، را دیدیم . تمشک میوه شمالی. میوه آب و هوای بارانی. دیگر نه دندانی برای خوردن هست و نه دوستان آن عهد و ایام . آن روزگار که زندگی همچون طعم تمشک ترش و شیرین بود ، خوردن اش نیز حال و هوائی دیگر داشت. اکنون هوس چیدن داری و دندان خوردن نه. اما می توانی بپزی و مربایش کنی . شربت درست کنی. داخل مربای هویچ و هر مربای دیگر که دوست داری خوش رنگ شود بریزی. آن وقت نیازی به رنگ مربا نداری.
اما من این مربای تمشک را چنین پختم
اول تمشک ها را خوب شستم و داخل قابلمه ریختم و رویشان شکر پاشیدم و گذاشتم تا صبح بماند. تمشک برخلاف توت فرنگی و گیوی آب پس نمی دهد. سپس به ازای یک لیوان آب یک لیوان شکر را در قابلمه ای دیگر جوشاندم و شیره مربا درست کردم. بعد تمشکهای شکر پاشیده شده را داخل شیره قوام آمده ریخته و گذاشتم که فقط یک بار بجوشد. از روی اجاق برداشتم و گذاشتم سرد شود. در این روش دانه های تمشک له نمی شود و می توانیم در تزئین کیک و روی بستنی استفاده کنیم. سر سفره صبحانه هم زیبا و اشتها آور است. اما دانه های بسپار ریز دندان شکنی دارد. من دو نوع مربا درست می کنم. در نوع دوم اول تمشک ها را با شکری که رویشان پاشیده ام خوب می پزم به گونه ای که له شود و بعد از صافی می گذرانم. دانه های ریز جدا می شوند . سپس مایع بدست آمده را داخل شیره قوام آمده ریخته و می پزم.باید مواظب باشیم که شیره مان زیاد رقیق نباشد. یا هنگام پختن تمشک آب زیاد داخل آن نریزیم. این مربا تا حدودی شبیه ژله یا مارمالاد می شود.

2010-08-01

به یاد محمد نوری












در روح و جان من می مانی ای وطن
به زیر پا فِتَد آن دلی ، که بهر تو نلرزد
شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن
که بهر عشق والای تو ، همه جهان نیرزد
در روح و جان من می مانی ای وطن
به زیر پا فِتَد آن دلی ، که بهر تو نلرزد
شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن
که بهر عشق والای تو ، همه جهان نیرزد
ای ایران ایران دور از دامان پاکت دست دگران ، بد گهران
ای عشق سوزان ، ای شیرین ترین رویای من تو بمان ، در دل و جان
ای ایران ایران ، گلزار سبزت دور از تاراج خزان ، جور زمان
ای مهر رخشان ، ای روشنگر دنیای من به جهان ، تو بمان
سبزی صد چمن ، سرخی خون من ، سپیدی طلوع سحر ، به پرچمت نشسته
شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن
بمان که تا ابد هستیم ، به هستی تو بسته
ای ایران ایران دور از دامان پاکت دست دگران ، بد گهران
ای عشق سوزان ، ای شیرین ترین رویای من تو بمان ، در دل و جان
ای ایران ایران ، گلزار سبزت دور از تاراج خزان ، جور زمان
ای مهر رخشان ، ای روشنگر دنیای من به جهان ، تو بمان
در روح و جان من می مانی ای وطن
به زیر پا فِتَد آن دلی ، که بهر تو نلرزد
شرح این عاشقی ، ننشیند در سخن
که بهر عشق والای تو ، همه جهان نیرزد*
جان مریم چشماتو واکن منو صدا کن
*