2010-08-25

مرد اول

درست یادم نیست گویا دختر دبیرستانی بودم.شام مهمان داشتیم . مادرم به آشپزخانه رفت که شام بپزد. آبجی بزرگ سماور بزرگ را روشن کرد و به تعداد مهمانها قندان و استکان و نعبلکی آماده کرد. من پتوها را آوردم و دولا کرده دور تا دور اتاق پهن کردم. بالش ها و متکاها را هم دور تا دور دیوار چیدم. بعد مهناز و مهرناز پیدایشان شد. باهم قاشق و بشقاب را آماده کردیم . سفره را به اتاق آوردیم. چند تا از پیاله ها را با مربای گل محمدی و ترشی بادمجان پر کردیم. دو تا پیاز بزرگ هم پوست کنده داخل دوتا نعبلکی کنار پیاله های مربا و ترشی گذاشتیم. مهمانها آمدند. از اول قرار بود که شام را زود بخوریم و همه با هم بنشینیم و سریال جدیدی را که قرار بود از تلویزیون پخش شود ، تماشا کنیم. سفره را پهن کردیم و قاشق و بشقاب و مربا و ترشی و پیاز و نمک و نان را چیدیم. آبجی بزرگ داخل قوری بزرگ چائی دم کرد و سماور را دوباره پر از آب کرد تا برای بعد از شام بجوشد و آماده شود. من و مهناز و مهرناز هم به آشپزخانه رفتیم. زیر زمین خانه مان آشپزخانه مان هم بود. از اتاق ها تا حیاط دوازده پله می خورد و از حیاط تا زیر زمین که آشپزخانه باشد هفت پله دیگر داشتیم. مادر پلو و خورش را می کشید و ما با عجله به بالا می بردیم تا سرد نشود. بعد از شام هم به سرعت قاشق و بشقاب و بقیه ظروف را به زیرزمین بردیم که زود بشوئیم تا شروع شدن سریال جدید کارمان را تمام کنیم. آب روی اجاق داغ شده بود. کمی از آب داغ را داخل قابلمه خالی پلو ریختم دستکشهای پلاستیکی را پوشیدم و آب را گرم و برای شستن مناسب کردم و مقداری پودر رختشوئی داخل آن آب ریختم و اسفنج را روی ظروف کشیدم. کار مهناز آب کشیدن ظروفی بود که من می سابیدم. آخر سر هم مهرناز ظروف شسته و تمیز را با حوله مخصوص خشک کرد. این بار زیاد حرف نمی زدیم . چرا که باید تا شروع سریال کارمان را تمام می کردیم. بالاخره کار شستن و خشک کردن تمام شد. اشپزخانه را یک کمی جمع و جور کردیم و بالا رفتیم. هنوز سریال شروع نشده بود. مهمانها دورتادور اتاق نشسته بودند و بچه ها جلوی مادرشان روی زمین نشسته و به زانوی مادرتکیه داده بودند.آن زمان روزگار با حالا فرق می کرد. بچه ها چه کوچک و چه بزرگ از بزرگترها اطاعت می کردند. وقتی به بچه می گفتند ساکت ، ساکت می شد.

سریال همراه با موسیقی شروع شد. « مرد اول » اسم هنرپیشگان سریال و کارگردان و الی آخر. تا آنجائی که به خاطر دارم. مردی داشت حرف می زد و زنی بسیار زیبا و طناز ایستاده و بهت زده گوش می کرد. گویا مرد می گفت :« که پسر وارث پدر است و تو پشت سر هم دختر می زائی با اجازه ات زنی دیگر اختیار می کنم تا برایم پسر بزاید و .. » و از این قبیل حرفها. سپس از اتاق خارج شد و حال زن زیبا به هم خورد و زنها دوره اش کردند. در آخر اولین قسمت این سریال هم زن جدید آمد و روبروی زن اول و دخترهایش بر زمین نشست.

قسمت اول تمام شد و پدربزرگ در حالی که چشم بر صفحه تلویزیون دوخته بود ، گفت :« ای خاک بر سرت مرد حسابی این زن بیچاره چه گناهی دارد . خدا هر چه مصلحت است آن را می دهد. مگر دختر چه عیبی دارد ؟ خود مرا می بینی هفت دختر داشتم. یکی شان جوان بود که از دست دادم. جگرم سوخت می دانی جگرم سوخت. خدا را خوش نمی آید . ناشکری ، خدا را خوش نمی آید.»حاجیه خانم از اول سریال آهسته و بی صدا می گریست . کسی چیزی نمی گفت همه از ته دل همدردی می کردند.من و مهناز و مهرناز احساس خوشی نداشتیم. بعنی دختر وارث پدر نیست ؟

مادربزرگ گفت :« از خدا که نمی توان چیزی را به زور خواست. خدا خودش می داند به چه کسی دختر و به چه کسی پسر بدهد. به زور خواستن شگون ندارد. خیلی ها به زور پسر خواسته اند و تولدش را ندیدند. » آن گاه آهسته ادامه داد :« حالا خیلی ها می گوید دختر یا پسر بودن بچه به مرد مربوط می شود .استغفرالله! استغفرالله. »در قسمت های بعدی سریال آن را هم درست به خاطر نمی آورم بعد یا قبل از تولد پسر ، مرد درگذشت. سریال را بیشتر به سبب دیدن چهره زیبا و طناز زن اول دنبال می کردم. اما اسمش به یادم نبود. تا این که روزی از روزها او را در سریال آینه دیدم. وای این همان زن اول سریال مرد اول هست. حالا اسمش را یاد گرفتم . مهین شهابی. بعد از آن در بعضی فیلم ها دیدمش . آخرین بار اینجا اسمش را خواندم خبر درگذشت اش را. او نیز به خاطره ها پیوست.


No comments: