2010-08-15

به بهانه اولین رمضان بدون پدر

بچه که بودیم زندگی با هر بهانه ای رنگ تنوع به خود می گرفت. اسفند ، ماه خانه تکانی و خرید و مشغله تکالیف عید بود . شعبان با نیمه اش مراسم چراغانی و ترقه و شکلات و شکرپنیر و کلوچه اهری نذری را زنده می کرد. محرم ، ماه عاشورا و شعله زرد و آش رشته و هویچ پلوی همسایه بود. پنج شنبه اول ماه رجب ، روز تجدید دیدار با مردگان و حلوا و خرما بود و ما چه جانانه و از ته دل قبل از خوردن خرما صلوات و فاتحه می خواندیم. بیشتر وقتها قبل از خوردن خانم سرایدار مسجد حمد و سوره را با صدای بلند می خواند و ما تکرار می کردیم که مبادا غلط بخوانیم و فاتحه به صاحب خرما نرسد. سرانجام نوبت به رمضان می رسید. رمضان با دعای دلنواز سحر و ربنای سر سفره افطارش عالمی دیگر داشت. چه می دانم شاید ربنا موجب شده که شجریان را بشناسم. آن زمان ها برای دختربچه های نه و ده و یازده ساله ، ربنای شجریان آوای پایان شب تیره گرسنگی بود. مگر نه که می گویند خدا با هر دردی که به بندگانش می دهد امتحانشان می کند. آللاه هئچ بنده سین اجلیق نان امتحانا چکمه سین / خدا هیچ بنده ای را با گرسنگی امتحان نکند.
برای دختربچه تحمل گرسنگی و تشنگی چقدر تلخ و طاقت فرساست. روزهای اول و دوم و سوم که هنوز معده به خالی ماندن عادت نکرده ، خیلی سخت می گذشت. پدر برایمان زولبیا و بامیا و کلوچه شیرین و خرما می خرید. گاهی وقتها هم پول می داد که خودمان برویم و بخریم . می خریدیم وبه خانه می آوردیم. از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان که گاهی هنگام چیدن زولبیا انگشتمان را می لیسیدیم. خوب چه کار کنیم بچه بویدم و فکر می کردیم که نمی خوریم. بعضی وقتها از شدت تشنگی دست و صورت را می شستیم و دهانمان را قرقره می کردیم و ناغافل قطره آبی را که در دهانمان مانده قورت می دادیم. خوب از کجا می دانستیم که روزه مان باطل می شود. بعدها یاد گرفتیم که اجازه خوردن و آشامیدن حتی به اندازه لیسیدن انگشت یا قطره کوچک آب را هم نداریم.در آن سختی ها پدر همراهمان بود. روزی از روزهای کوتاه زمستانی و سومین روز از رمضان که از مدرسه به خانه برگشتم ، از شدت گرسنگی گریه سر دادم و گفتم :« من دارم می میرم. گرسنه ام است. اگر نخورم می میرم.»
مادربزرگ گفت :« اگر با دهان روزه بمیری به بهشت می روی و اگر حالا بخوری یک راست توی جهنمی. میل خودت است می خواهی بخور می خواهی نخور.»
گفتم :« من نمی خواهم به بهشت بروم . بگذار بخورم دلم می خواهد به جهنم بروم.»آن وقت روی زمین نشستم و پاهایم را دراز کردم و دستهایم را روی زمین گذاشتم وپاشنه پاهایم را به زمین کوبیدم و گریه کنان گفتم :« من تشنه ام آب می خواهم.»مادربزرگ و مادر شروع به نصیحت و سرزنشم کردند که :« ای دختر گنده خجالت بکش. دختر که این همه شکمو نمی شود. تا اذان زیاد نمانده دندان روی جگر بگذار. .. »اما من گرسنه و تشنه بودم داشتم راستی راستی هلاک می شدم. که پدر دخالت کرد و با لبخند گفت :« ولش کنید بابا جان من آرامش می کنم. مگر نشنیده اید آجین ایمانی اولماز / آدم گرسنه ایمان ندارد؟»آنها ساکت شدند و پدرم به من نزدیک شد و بغلم کرد که به اتاق ببرد. سنگین بودم خوب . با خنده گفت :« ماشالله دخترم الهی که چشم نخوری وزن ات هم زیاد شده . یک کمی لاغر بشوی خوبه ها!»گفتم :« نه خیرم نمی خوام لاغر بشم من می خواهم بخورم.»خلاصه پدر با بلبل زبانی اش مرا تا اتاق برد و گفت :« خیلی خوب حالا پاشو بریم وضو بگیریم و مثل قصه های من و بابام دوتائی نماز بخونیم.»گفتم :« نمیشه که قهرمان های قصه های من و بابام پسر و پدر هستند دیگه. من دخترم نمیشه.»گفت :« چرا نمیشه توی این دنیا نمیشه وجود نداره.»دوتائی رفتیم و وضو گرفتیم و به اتاق برگشتیم. چادرنماز گلی گلی نازکم را سرم کردم و پشت سر پدر ایستادم. او تند تر می خواند و من بهش نمی رسیدم. دیگر طاقتم تمام شد و وسط نماز یک دفعه گفتم :« آقا جان مثل زن سرایدار یواش بخوان من هم بهت برسم دیگه.»پدر در حالی که مشغول خواندن رکوع بود با صدای بلند و آهسته صلوات خواند. متوجه منظورش شدم و ساکت شدم و همراهش به تکرار نماز مشغول شدم. بله پدرها و مادرها وقتی می خواهند وسط نماز چیزی را به دیگری حالی کنند یکی دو کلمه را با صدای بلند و با حالت بخصوص ادا می کنند و طرف می فهمد که فلان کار را نباید انجام دهد و الی آخر.بعد از تمام شدن نمازمان اعتراض و خنده آبجی بزرگ و داداش بزرگ شروع شد که نباید وسط نماز حرف می زدی و نماز ات باطل شد. پدر و مادربزرگ دیدند که من دیگر رمقی ندارم و اگر بخواهند دوباره نماز بخوانم گریه خواهم کرد. مادربزرگ گفت :« چون دفعه اولت بود و نمی دانستی نمازت باطل نمی شود. اما از فرادا باید دقت کنی که وسط نماز حرف نزنی.»نمازمان تمام شد و از اذان وغروب و افطار خبری نشد که نشد. پدر به فکر سرگرم کردنم بود و من به فکر قصه های من و بابام. این بار خودم به جای پسرک ، قهرمان قصه و همراه پدر بودم. حالم خوش بود. دلم می خواست انگشتم را روی دماغم بکوبم و به داداش ها یاندی قیندی بدهم. قرار نیست که همیشه داداش کوچیکه قهرمان قصه های من و بابام بشه که. بازی کنان و با غرور تمام به سراغ کیف مدرسه ام رفتم و دفتر مشق و مداد و پاک کن و مدادتراش و کتاب فارسی ام را برداشتم تا مشق هایم را بنویسم و بعد از افطار با خیال راحت دلی از عزا درآورم. پدر کتاب فارسی را از دستم گرفت و گفت :« کجا را باید بگویم ؟»ای خدا جون کیف کردم ، خوش به حالم شد یک عالمه ، لذت بردم. پدر با صدای بلند خواند و من نوشتم. مشق تازه تمام شده بود که صدای مادربزرگ بلند شد. از قرار معلوم چیزی به اذان نمانده است . خوشحالی ام دلایلی داشت. مشق شبم تمام شد. زمان زود گذشت و من یک بعد از ظهر قهرمان قصه های من و بابام شدم. پدر قول داده بود که بعد از افطار برایم کانادادرای بخرد. فرنی خوشمزه مادر را خوردم. سوپ داغ و خوشمزه سیرابم کرد. بعد از افطار هم زولبیا با چائی و لیمو عمانی خوردم و کانادادرای یادم رفت
.
*

No comments: