2010-08-20

حکایت خاتون و حکیم

می گویند روزی روزگاری در ولایتی از ولایات خدا ، خاتونی زندگی می کرد. او هشت بچه قد و نیم قد داشت و از صبح تا شب سرگرم شست و شوی و رفت و روب و پخت و پز بود. روزی متوجه شد با این که اشتهائی برای خوردن ناهار و شام ندارد اما روز به روز چاق و چاق تر می شود. با خود اندیشید که اگر وضع اش چنین پیش برود و وزن اش یشتر از این شود پاهایش توان حرکت نخواهند داشت و زمین گیر خواهد شد و والی آخر . هراسناک به حکیم ولایت شان مراجعه کرد و گفت :« آقای حکیم فکر می کنم بیمار شده ام و بیماری ام هم خطرناک است. از صبح تا شب هیچ چیز نمی خوردم و روز به روز بر وزنم اضافه می شود.»
حکیم نگاهی به چهره وحشت زده و نگران خاتون انداخته پرسید :« چند بچه دارید و از صبح تا شب کارتان چیست ؟»
خاتون گفت :« آقای حکیم هشت بچه دارم و از صبح تا شب سرگرم تر و خشک کردن شان هستم و نوکر و کلفتی هم دم دستم نیست .»
حکیم پرسید :« در فاصله ناهار و شام چیزی نمی خورید که موجب کم اشتهائی تان شود؟»
خاتون گفت :« آی خدا پدرت را بیامرزد حکیم جان من فرصت سر خاراندن ندارم چه برسد به خوردن در فاصله بین ناهار و شام. فقط بعضی وقتها به ندرت تکه نانی از گوشه لقمه بچه ها وشگون می گیرم و دهانم می گذارم.»
حکیم از جای بلند شد و سبد بزرگ نانی را که در گوشه مطب اش گذاشته بود برداشته دست خاتون داد و گفت :« این سبد را به خانه ببر فردا از اول صبح تا عصر هر تکه نانی را که از لقمه بچه ها گرفتی به جای گذاشتن به دهان داخل این سبد بیانداز و عصر برایم بیاور تا برایت دارو بنویسم و درمانت کنم.»
خاتون سبد را از حکیم گرفت و دعا کنان به خانه برگشت. روز بعد هر تکه نانی را که از لقمه بچه هایش کند داخل سبد انداخته عصر بر دوش گرفت و به مطب حکیم رفت. حکیم در سبد را باز کرد و تا چشمش به تکه های نان که سبد را پر پر کرده بودند افتاد با تعجب گفت :« یعنی شما قرار بود این نان ها را بخورید و نخوردید؟»
خاتون با حسرت گفت :« بله آقای حکیم .غذایم همین نان های خرده ریزه است.»
حکیم با تعجب و صدائی که بیشتر به فریاد می ماند گفت :« خانیم اولماسا ال قولووی چیرمالا بویور منی ده یئی دای ! / خانم یک دفعه آستین هایت را بالا بزن بیا منو هم بخور دیگر»آن گاه خاتون را از خوردن تکه نان های لقمه گرفته برای بچه ها منع کرد و گفت :« از این به بعد ناهار و شام ات را مفصل بخور و به لقمه نان بچه هایت دست درازی نکن.»
خاتون به توصیه حکیم عمل کرد و از چاقی بی رویه و هراس از بیماری نجات یافت.
*
ما در این ولایت وقتی به پزشک مراجعه می کنیم و دردمان را می گوئیم ، پزشک پس از معاینه صاف و پوست کنده می گوید که ازچه بیماری رنج می بریم و روش معالجه را نیز شرح می دهد. بطور مثال چندی پیش به دندان پزشک مراجعه کردم و ایشان در مورد مشکل دندانم و روش معالجه کلی توضیح داد که اگر انار خاتون همراهم نبود بی شک زهره چاک می شدم.
*
شرافت از دست رفته پزشکی در بالاترین و قضاوت های شتاب زده گوشزد و نظرات نیز خواندنی است
*
یک پزشک نیز پنج ساله شد به مبارکی
*

No comments: