2008-09-29

آزادی

با هاله و پینار و صالیحا و اورزولا ، برای خرید و گردش، به طرف ایستگاه اتوبوس حرکت کردیم. پس از چند دقیقه ای اتوبوس از راه رسید و سوار شدیم .هاله گفت : از عطیه خانم خبر دارید؟ گفتم : چند وقتی است که ندیدمش. صالیحا گفت : گویا دین اش را عوض کرده و مسیحی شده است. پینار گفت : خوب مسیحی شده که شده ، به من و شما چه ؟ خدا خودش در قرآن فرموده لااکراه فی الدین . هاله جواب داد : البته که به من و شما چه . ما می گوئیم به ما چه ، اما خود عطیه خانم دست بردار نیست و پافشاری می کند که به ما مربوط است.داشتیم در همین مورد صحبت می کردیم که به ایستگاه دوم رسیدیم و از قضای روزگار عطیه خانم سوار شد و حرف هرکسی توی دهانش ماند . عطیه خانم پس از سلام و احوالپرسی کتابی از داخل کیف اش درآورد و گفت : این کتاب راهنمای خوبی برای انسانهاست، ببرید و به نوبت بخوانید. هاله زیر لب زمزمه کرد : نگفتم ! صالیحا و پینار و اورزولا گفتند که فارسی بلد نیستند. من و هاله ماندیم و هاله که خودش مسیحی است گفت : من خواندمش. عطیه خانم کتاب را به طرف من دراز کرد. گفتم : مرسی . حالا فرصت ندارم هر وقت فرصت کردم از شما می گیرم و می خوانم . گفت : احتیاجی به فرصت ندارد . کتاب بسیار ساده و روان است و آدمی را به خدا نزدیک می کند. هاله گفت : آدمها هر کدام به نوعی و شکلی به خدا نزدیکند. بحث داغ شد.هاله می گفت : خدا خودش 124000پیامبر به کره زمین فرستاده تا مردم را ارشاد کنند. همه هم باسوادند و خودشان می توانند در مورد اعتقاد و باور خودشان تصمیم بگیرند. کسی وکیل وصی لازم ندارد. عطیه خانم جواب می داد : آخر خیلی ها این کتاب را نخوانده اند و نمی دانند ماجرا از چه قرار است. خلاصه که این دو داشتند بحث می کردند و ما سه نفر تماشاگر بودیم . عطیه خانم دست بردار نبود و درآخر هر جمله اش می گفت : برو به طرف خدا.
حوصله ام به کلی سر رفت. او چنان حرف می زد که گوئی هیچ کس بجز خودش خدا را نمی شناسد و اگر هم بشناسد نمی داند چگونه باید به طرفش برود. دکمه مخصوص ایستادن در ایستگاه بعدی را فشار دادم و از جایم بلند شده ، عذرخواهی کرده ، خداحافظ شما گفتم وبه طرف در اتوبوس رفتم تا در ایستگاه بعدی پیاده شوم .عطیه خانم رو به من کرد و پرسید : کجا؟ گفتم : به طرف خدا. با این جمله کوتاه و ناقص من بقیه خانمها نیز از جایشان بلند شدند وبا عطیه خانم خداحافظی کردند. همگی ایستگاه بعدی پیاده شدیم . تا اتوبوس دیگر هم از راه برسد مجبور بودیم بیست دقیقه منتظر شویم . هوا خوب و آفتابی بود و ترجیح دادیم تا رسیدن اتوبوس قدم زنان به طرف ایستگاه بعدی برویم . صالیحا گفت : عطیه خانم فهمید که از حرفهایش حوصله ات سر رفت . یکی دوبار هم به من گفته که فلانی تا مرا می بیند ، جن دمیر گؤره ن کیمی ( مثل جنی که آهن دیده ) از اتوبوس پیاده می شود. گفتم : مرا ببخشید فکر می کنم مبتلا به پیری زودرس و کم حوصلگی شده ام . با هاله هم نظرم . عیسی به دین خود موسی به دین خود. آخر من که از ایشان در مورد عقاید و باورهایش نپرسیدم . چرا سعی می کند به هر ترتیب که شده مخل آرامش مردم باشد؟
حالا بگذریم . اینجا
زنده یاد فریدون مشیری شعر بسیار زیبائی می خواند

2008-09-20

به بهانه اول مهرماه و به یاد مادربزرگ ها

سی و یکم شهریور ماه بود. پدر و مادرم برای من و آبجی بزرگ کفش و روپوش و یقه و روبان نو خریده بودند. یکی از دندانهای لق ام افتاده بود و من دندان به کف داشتم گریه می کردم که فردا چطوری با دهان بدون دندان به مدرسه بروم ؟ اورقیه آنایم جلو آمد و گفت : دهانت را باز کن ببینم . البته لازم نبود دهانم را باز کنم ، چون دهان گشادم برای گریه باز بود. اورقیه آنا نگاهی به دهانم کرد و گفت : یک و دو و سه و چهار و ... و ... و ... اوه این همه دندان توی دهانت داری و برای یک دندان کرم خورده و سیاه گریه می کنی ؟ دلت برای آقا موشه زیرزمین نمی سوزه؟ طفلکی گرسنه است. دندانه رو بده ببرم بدم بخوره . دندان را از کف دستم برداشت و رفت و پس از چند لحظه ای برگشت و گفت : دندانت رو گذاشتم دم لانه آقا موشه تا شب بیاد و ببره و در عوض برات دندان نو بده . یک کمی خوشحال شدم .
دلم می خواست زود هوا تاریک شود و شب از راه برسد و بخوابیم و زود بیدار شویم . دلم برای لواشک ترش و آرد نخود و آلبالوی خشک ننه مدرسه تنگ شده بود. شب موقع خواب کفشهای نوام را بغل کردم و زیر لحافم رفتم. اما یک دفعه نگران شدم . اگر آقا موشه بیاد وروپوش و یقه نو ام را هم ببرد چی؟ فوری از جایم جهیدم و روپوش و یقه ام را هم برداشتم و به رختخواب رفتم . اورقیه آنا جلو آمد و لحاف را از رویم برداشت و خواست روپوش را بردارد . محکم بغلش کردم و گفتم : نه خیر نمی دهم . اگر آقاموشه بیاد و بدزده چی ؟ گفت : دخترجان آقا موشه روپوش دوست ندارد. همون دندون سیاهت بس اش است. بده به من شب رویش می خوابی و چروک می شود آنوقت بچه ها فکر می کنند که کهنه است . گفتم : نه خیر، به من چه ، نمی دهم . گفت : حالا شیطان جنی دارد نگاهت می کند و با خودش می گوید خیلی خوب شد حالا نصف شب میام و این بچه را گولش می زنم تا توی رختخوابش گیش بکنه و روپوش نواش کثیف بشه و فردا لباسی برای رفتن به مدرسه نداشته باشه .
نگران شدم. اگر راستی راستی شیطان جنی می آمد و گولم می زد آبرویم می رفت. روپوش را به اورقیه آنا دادم و کفشها را محکم بغل کردم و خوابیدم . صبح زود با چه کیفی آماده شده به مدرسه رفتم . هر چه می رفتم دربند تنگ و پیچ درپیچ اصفهانیان تمام نمی شد که نمی شد . بالاخره از دربند گذشتیم و به خانه قدیمی و کهنه با اتاقهای تو در تو که مدرسه و کلاس نام داشت رسیدیم. خانم ناظم مثل سال گذشته با خط کش چوبی اش بالای پله ها ایستاده بود و جواب سلام مان را می داد. ماتیک انابی بر لب داشت ، رنگ ناخن هایش سرخ سرخ بود. کفشهای پاشنه بلند پوشیده بود. روز اول به خیر گذشت ، یعنی خانم ناظم خشمگین نشد و سر هیچ بچه ای داد نزد .
عصر داشتم از یک تا صد را که خانم معلم تازه مشق گفته بود می نوشتم ، که در خانه به صدا درآمد. آخ جون مادربزرگ و پدربزرگم بودند. از ماکو برای دیدن ما آمده بودند . چشمم که به آنها افتاد بی اختیار داد کشیدم آخ جون آخ جون آخ جون بهتر از پلو و فسنجون . از خوشحالی داشتم به هوا می پریدم که صدای پدربزرگم مرا به خود آورد . بچه شیطون بلا اول به بابابزرگت یک بوس بده بعد بالا و پائین بپر. تازه نشسته بودند که سر وکله پسرخاله بزرگ پیدا شد. با خاله بزرگ همسایه دیوار به دیوار بودیم . چند لحظه بعد خاله بزرگ و آن یکی بچه هایش هم آمدند .بعد از صلاح و مشورت قرار شد که به خانه خاله بزرگ بروند .چون آنها بزرگترند و اگر آقا جمشیدمان بداند که اول خانه ما آمده اند قهر می کند . پدربزرگ و مادربزرگ از جا بلند شدند و من بی اختیار جلو پریدم و گوشه چادر مادربزرگ را گرفتم و پسرخاله بزرگ هم گوشه دیگر چادر را گرفت . می خواستیم هر کداممان او را به طرف خودمان بکشیم که پدربزرگ داد کشید و گفت : اگر ادا بازی دربیاورید دیگر مادربزرگتان را به تبریز نمی آورم . دست از چادر مادربزرگ کشیدم . داشتند می رفتند که پسرخاله بزرگ انگشت اش را روی بینی اش زد و گفت : از هوا کوفته میاد بوی دماغ سوخته میاد و من زدم زیر گریه .پدر بزرگ قاه قاه خندید و گفت : ای بیچاره چرا گریه می کنی؟ بگو دلتان بسوزد که من دو تا مادربزرگ دارم و شما یکی .
شب غمگین به رختخواب رفتم . از دست پسرخاله بزرگ عصبانی بودم . روز اول مدرسه ام را خراب کرد . نمی خواستم بخوابم دلم پیش مادربزرگ بود . اورقیه آنا کنارم نشست و برایم قصه پادشاه و خروس اش را تعریف کرد و من با طعم شیرین قصه اش به خواب رفتم . روز بعد مادربزرگم به خانه ما آمد و عصر دوره اش کردیم و او مسابقه چیستان گذاشت و آخر سر من برنده شدم . خوب من دست پرورده سیمرغ بودم . اگر اورقیه آنا مادربزرگ پسرخاله بزرگ بود ، حتمن او برنده می شد . مادربزرگ پسرخاله بزرگ از خانهای شهرستان شوط بود. می گفتند زنی چابک سواربود و پسرخاله ها اگر چه او را ندیده بودند از اینکه مادر پدرشان بود افتخار می کردند.
هر دو مادربزرگم به ترتیب از دنیا رفتند و یاد و خاطره شان در دلم زنده ماند . هر گاه یادشان می کنم احساس لذتی عمیق از خاطراتی خوش می کنم. شاید روزی شکل چشم و ابرو و قد و قواره شان در نظرم کم رنگ شود اما خاطرات خوشی که از آنها دارم هرگز.
مادربزرگ یعنی مهر و شفقت و بوسه های آبدار
مادربزرگ یعنی لذت عمیق قصه ملک محمد و زمرد قوشویش ، خواب شیرین لالائی و نازلاماها، تلاشی دلنشین برای یافتن جواب چیستانهایش
مادربزرگ یعنی وکیل مدافع دوران کودکی ، محافظ از تنبیه بزرگترها
مادربزرگ یعنی واژه واژه ناب زبان شیرین مادری که با دل و جان و ذره ذره وجودمان پیوند خورده
مادربزرگ یعنی طعم سیب سرخ و شیرینی که بعد از تمام شدن قصه اش از آسمان به زمین می افتد تا بین او و من تقسیم شود.
نور ایچینده یاتاسان خان ننه
...راستی فردا یکشنبه میهمان رادیو قاصدک هستم. برنامه رادیو قاصدک هر هفته یکشنبه ها از ساعت 17 الی 18 به وقت اروپا پخش می شود .

2008-09-15

این آقا دبیرمان

دبیر تاریخ ما آدم عجیبی بود . گاهی فکر می کردیم دیوانه است و پرت وپلا می گوید ، بعضی اوقات او را کینه توز و زمانی لامذهب و گاهی بی سواد می پنداشتیم . می گفت بهشت را می توانم باور کنم اما جهنم را هرگز . آخر مگر خدا کباب پز است که منقل و تنور بار کند و آدمها را توی آن بسوزاند و به صدای ناله شان کیف کند؟ این حرفش را می توانستم باور کنم. چون همان سال بود که مادرم در شعله های آتش موتور حمام سوخت و دائی بزرگ بالای سرش پزشک آورد و خودش پانسمان و دوا و درمانش را به عهده گرفت . وقتی او از درد می نالید ، من و داداش کوچک گوشه ای نشسته و آرام اشک می ریختیم . نه از ناله اش ، بلکه می ترسیدیم که از شدت درد بمیرد . باور داشتم که خدا از آن بالاها دارد نگاهش می کند . شاید از دستش عصبانی است که چرا بی احتیاطی کرده ؟ اما نمی توانستم صدای قاه قاه خنده اش را بشنوم . شب باران پراکنده ای بارید . داداش کوچک به آسمان نگاه کرد و گفت : خدا هم دلش برای مادر سوخته و دارد گریه می کند. پدرم سعی می کرد پلک نزند تا اشکهایش بر گونه اش جاری نشود. آبجی بزرگ ضمن انجام کارهای خانه ، ما را نیز دلداری می داد. مواظبت و تلاش بی وقفه دائی بزرگ موجب شد که مادرم زودتر از موعد خوب شود و آثار سوختگی در صورت و دستهایش کم رنگ شود . او می گفت که سوختگی سطحی بود و من فقط تلاش کردم آثارش تا حدی از بین برود .
همین دبیرمان روزی داشت از آدمیان نخستین و آغاز تمدن و غیره چنین سخن می گفت : خدا انسان را آزاد و مستقل آفرید و در این کره خاکی رها کرد. آدمیان نخستین اول خود تلاش کردند و کاشتند و شکار کردند و زندگی گذراندند. بعد داد و ستد آموختند . قلی به علی گندم داد و از او گوشت آهو گرفت . حلیمه خاتون به حبیبه خاتون سیاه چادر داد و از او حصیر گرفت . سپس آنها برای حفظ جانشان از خطر حمله حیوانات وحشی به فکر چاره افتادند و چه درد سرتان دهم که این جمعیت از آزاد زندگی کردن خسته شدند و این بار به فکر آقابالاسر افتادند و سرانجام این زمین پاک خدا ، بین پسران فریدون تقسیم شد و همان دم کینه و حسادت متولد شد وبه زاد و ولدش ادامه داد. هنوز هم که هنوز است اولاد خلف این سه تن ، سر این آب و خاک و خانه ، مشغول بزن بزن هستند که نه خیر این ملک مال پدربزرگ پدر بزرگم بود و الی آخر.
زنگ که تمام شد و آقا دبیر که به دفتر رفت . مهری پرسید : درس را فهمیدی ؟ گفتم : نه . خانه که می روم از روی کتاب ازبر می کنم . ربابه گفت : هیچ یک از حرفهای آقا دبیر داخل کتاب نوشته نشده است . دلبر گفت : حتمن دیشب زیادی خورده و مستی از سرش نپریده . اعظم گفت : آخ که راحت شدیم فردا از هیچ کس درس نمی پرسد.
حالا پس از سالها فکر می کنم حق با آقا دبیر مان بود . دوستی دارم که از بوسنی است. دلش می خواهد به وطن اش برگردد . می گوید نمی فهمم به چه گناهی از خانه ام بیرون انداخته شدم و حالا اگر بخواهم برگردم مگر جائی آنجا دارم ؟ دلم تگ شد برای او برای همه آنهائی که از خانه و کاشانه شان برانده شدند
...
این بازی وبلاک برتر و فلان مرا یاد انتخاب معلم نمونه و فلان می اندازد
...
به میمنت و مبارکی
بلاک نیوز چهار ساله شد. رادیو زمانه دو ساله شد. انشالله که هزار ساله و سال به سال پربارتر شوند

2008-09-08

مهریه

آن روز من و لیلا و نیلوفر ، همراه شدیم وبرای دیدن دوستی که تازه دخترش ازدواج کرده و راهی خانه بخت شده ، به فلان ولایت در آن غربتستان سفر کردیم تا بگوئیم
یئری بوش دو بوش اولسون ، گئتدیغی یئرده خوش اولسون / جایش خالی است خالی باشد ، هر جه که رفت خوش باشد.
صحبت از این در و آن در شد و به مهریه رسید . لیلا پرسید : مهریه دخترت چقدر شد ؟ تا دوستمان جواب بدهد نیلوفر جواب داد که ای بابا مهریه را کی داده کی گرفته ؟ دوستمان قاه قاه خندید و گفت : مهریه را دامادم داد و دخترم هم گرفت. اولش فکر کردیم شوخی می کند . اما بعد از اینکه او به جان این و آن قسم خورد ، نظرمان عوض شد و فکر کردیم داماد آنقدر ثروتمند است که سر سفره عقد دوهزار سکه را یکجا تقدیم عروس خانم بکند. اما وقتی دوستمان موضوع را شرح داد نظرمان عوض شد . او گفت : بعد از اینکه دختر و دامادم نامزد شدند ، دخترم صحبت مهریه را پیش کشید و دامادم گفت که سفارش کرده تا مهریه را از مملکتشان بفرستند . فکر کردیم رسم اینهاست که مهریه را خودشان تعیین می کنند و نقد تحویل می دهند . پس از چند روزی داماد به خانه مان آمد وجعبه کوچکی را به عنوان مهریه به دخترم داد . داخل جعبه پر زرق و برق ، یک سری طلا و یک جلد قرآن و آینه کوچک نقره ای بود . دخترم اعتراض کرد که اینها دیگه چیه مرد حسابی مهریه را تعیین کن . دامادم دست به جیبش برد و در حالی که می گفت : خوب کم شد ناراحت نباش دو هزار یورو هم دارم بیا . مهرت یک سری جواهر وقرآن و آینه و دو هزار یورو پول نقد . من که خیلی عصبانی شدم می خواستم بگویم مرد حسابی خودت رو مسخره کردی ؟ که دخترم جعبه را روی میز گذاشت و بازوانش را دور گردن داماد حلقه کرد بوسیدش و گفت : مرسی . داماد هم از اینکه نامزدش مهریه را پسندیده خوشحال شد و بعد هم با بگو و بخند بیرون رفتند و مرا با دهان نیمه باز بر جای گذاشتند . تازه عقد هم که کردند ، همین ها به عنوان مهریه ثبت شد.
من و لیلا و نیلوفر هم دهانمان باز ماند . این دیگر چه جور مهریه ای است . لحظاتی سکوت برقرار شد . اما نیلوفر سکوت را شکست و گفت : انشالله که خوشبخت شوند. اما ببین مهریه که نباشد ، فردا پس فردا مادرشوهر و قایین قودا توی سر دخترت می زنند و ... دوستمان باز قاه قاه خندید و گفت : خوب قاین قودا و دخترم زبان همدیگر را که نمی دانند . هر وقت همدیگر را دیدند و خواستند حرف بزنند داماد مترجم می شود . او هم که دیوانه نیست گوشه کنایه ها را ترجمه کند . تازه می گوید مملکت آنها رسم مهریه همین هست که او داد. در آن دیار خودمان کمتر دختری موفق شده مثل دختر من مهریه اش را قبل از عقد بگیرد.
لیلا گفت : خوب مهریه یک نوع پشتوانه است اگر خدای نکرده کارشان به جدائی کشید دیگر دخترت را دست خالی بیرون نمی کنند.

دوستمان در جواب گفت : اگر خدای نکرده کار به جدائی بکشد . هر دو سهم خود را از وسایل زندگی می گیرند و پی کار خودشان می روند . اینجا که زن را با چمدان خالی اش روانه خانه پدر نمی کنند که نگرانی مهریه و جهیزیه وجود داشته باشد . داماد من هم یک کارمند ساده است . چه دارد چه بدهد . اگر هم روزی ثروتمند شد که دولت حساب کارش را دارد . فکر می کنید چند در صد زنان ما که مهریه دارند این مبلغ کلان تعارفی به دادشان رسیده ؟ زن مجبور می شود برای جلب موافقت مرد برای طلاق ، همین مهریه را ببخشد و اگر باز مرد موافقیت نکرد می تواند به او یک چیزی هدیه ( رشوه ) کند و موافقتش را بگیرد. فراموش کردید شوهر رحیمه به خاطر این که مهریه ندهد چه بلائی سر زن بدبخت آورد ؟ بیچاره زن مهرم حلال گفت و جانش را خلاص کرد ؟ زری را که به خاطر دارید ، آنچه که موجب شد دلش از شوهرش چرکین تر شود شبی بود که شوهرش پیش ما و دیگر دوستان که مهمانشان بودیم گفت : مهریه زنم صدهزار تومان بود که دادم . ناراحتی زری از این بود که مرد حسابی کسی از تو مهریه نخواست. در تمام عمرم صحبت از پول و حقوق نکرده ام . در عوض این آقا هم داشت و نداشتم را تا سنت آخر بالا می کشد ، هم پیش این و آن پرت و پلا می گوید، هم ایران خانه به اسم خودش می خرد و از من مخفی می کند و هم زن می گیرد و می گوید شریعت پیامبر است.
بحث ما در باره مهریه طولانی و داغ شد . دوستمان اندر ضرر و زیان مهریه مثالها زد و ما هم سعی کردیم قانع اش کنیم . اما حرف آخر او این بود که اگر ما هم به جای مهریه خواستار قانونی ، مثل قانون این غربتستان شویم ، چه کسی را باید ببینیم؟

گفتم : دوست جان این جمله ات را تکرار نکن و موجب نشو که همین شانس ناچیز را هم از دست زن بگیرند
اوغرو یادینا داش سالما بالا قوربانین اولوم / یاد دزده سنگ نیانداز الهی به قربانت شوم

2008-09-03

ماه رمضان بود

سومین روز از ماه رمضان بود . سحری خواب مانده بودیم . به هوای اینکه خوردن روزه بدون دلیل گناه است و به خیال اینکه هنوز سومین روز از ماه است و انرژی کافی برای تحمل تا غروب را داریم ، روزه بودیم . زنگ مدرسه به صدا درآمد و من احساس کردم که تا رسیدن به خانه از گرسنگی و تشنگی تلف خواهم شد . نمی دانم با چه سرعتی خود را به خانه رساندم . گفتم : من تشنه ام ، گرسنه ام . می خواهم نان بخورم . می خواهم آب بنوشم . مادرم گفت : گناه است اگر بخوری باید به عوضش شصت روز روزه بگیری . گفتم : نه خیر من قبولم نیست . آخه ما که سحری نخوردیم ، گناه نیست . خلاصه اجازه ندادند آب بخورم . گفتند : برو نمازت را بخوان . تا چشم بر هم زنی افطار شده . من هم حرفشان را گوش کردم . نماز خواندم . نمازی که هیچ وقت فراموشش نمی کنم . گویا موقع رکوع گفتم :ای خدا جون خیلی تشنه ام . وقت سجده گفتم : آخه اینها چرا نمی گذارند آب بخورم ؟ موقع تشهد هم گفتم : ای خداجون تا افطار از گرسنگی می میرم باور نمی کنی ؟ حالا خودت می بینی .
داشتم مهر را می بوسیدم که متوجه داداش کوچک شدم که چشمان ریزش حالت ترحم و دلسوزی به خود گرفته و لبهایش برای گریه غنچه شده بود . بدون توجه به او جانماز را گوشه ای گذاشتم و باز سراغ مادرم رفتم و گفتم : من گرسنه ام . به من چه که تا افطار کم مانده ، می روم از علی آقای بقال لواشک و راحت الحلقوم بخرم . مادرم گفت : برو تکالیفت رو انجام بده . وقت افطار هرچه دوست داری می توانی بخوری . نا امید گوشه ای نشستم و پاهایم را دراز کردم و میز کوچکی را که پدرم برای انجام تکالیفمان درست کرده بود روی پاهایم گذاشتم و کتاب انگلیسی را باز کرده و گفتم : اهه دردمان کم بود این انگلیسی هم از امسال درد سرمان شده . دوست ندارم مشق انگلیسی بنویسم . داداش کوچک جلو پدرم ایستاد و گفت : آقا پول بده. پدرم یک ریالی به او داد . گفت : یکی دیگه هم بده . پدرم در حالی که یک ریالی دیگری به او می داد پرسید : مگر چوبی یک ریال نیست ؟ داداش کوچک گفت : من می خواهم دو تا بخورم . پول را گرفت و رفت سر کوچه که از بقال چوبی بخرد. کم کم داشت وقت افطار می رسید . مادرم داشت سفره را آماده می کرد . فرنی و سوپ و سبزی و خرما و چند دانه کانادادرای خنک و خوش رنگ . آوای ربنا که آغاز شد مادرم فوری غذای اصلی را کشید و همه دور سفره افطاری نشستیم . داداش کوچک هم بغل دستم نشست. داشت نگاهم می کرد . احساس می کردم مرا تحت نظر دارد . اذان افطار خوانده شد و به پشت سرش برگشت و پاکت کوچکی را دستم داد و گفت : نذر کردم تو نمیری اینها رو بهت بدم . خدای من چقدر خوشحال شدم . داخل پاکت کوچک راحت الحلقوم و لواشک بود . بعد از افطار پاکت را پاره کردم و فهمیدم که لب به این خوردنی ها نزده . دو تائی نشستیم و خوردیم .
داداش کوچک که بچه بود ، خیلی شلوغ و بامزه بود . توجه همه به او جلب و مورد مهر و علاقه دوست و فامیل بود . میهمانی که به خانه مان می آمد ، او را به بازی و سخن می گرفت. شبهائی که برق می رفت و گردسوز فضای اتاق را نیمه روشن می کرد ، کلاه پدر را بر سر می گذاشت ، کمربند پدر را بر کمر می بست و از کف گیر آشپزخانه به جای تفنگ استفاده می کرد . برای خودش جانی دالر می شد و دزدان را تعقیب می کرد. از سایه اش که نور گردسوز بزرگتر از خودش نشانش می داد خیلی خوشش می آمد . می گفت کاش روزی من سایه باشم و سایه من . همه او را دوست داشتند و او مرا.
چه زود رفت . سایه شد و بر صفحات آلبوم عکس و خاطراتم نقش بست . رفت و یاد و خاطراتش را برایم به یادگار گذاشت .
*
عزیزینه م دادا من / عزیزم به فریاد من
گلمیشم فریادا من / آمدم به فریاد من
یانمیش فلک قویمادی / بسوزد این فلک که نگذاشت
بیر گؤلم دونیادا من / یک کمی در این دنیا خوش باشم
*