2008-09-20

به بهانه اول مهرماه و به یاد مادربزرگ ها

سی و یکم شهریور ماه بود. پدر و مادرم برای من و آبجی بزرگ کفش و روپوش و یقه و روبان نو خریده بودند. یکی از دندانهای لق ام افتاده بود و من دندان به کف داشتم گریه می کردم که فردا چطوری با دهان بدون دندان به مدرسه بروم ؟ اورقیه آنایم جلو آمد و گفت : دهانت را باز کن ببینم . البته لازم نبود دهانم را باز کنم ، چون دهان گشادم برای گریه باز بود. اورقیه آنا نگاهی به دهانم کرد و گفت : یک و دو و سه و چهار و ... و ... و ... اوه این همه دندان توی دهانت داری و برای یک دندان کرم خورده و سیاه گریه می کنی ؟ دلت برای آقا موشه زیرزمین نمی سوزه؟ طفلکی گرسنه است. دندانه رو بده ببرم بدم بخوره . دندان را از کف دستم برداشت و رفت و پس از چند لحظه ای برگشت و گفت : دندانت رو گذاشتم دم لانه آقا موشه تا شب بیاد و ببره و در عوض برات دندان نو بده . یک کمی خوشحال شدم .
دلم می خواست زود هوا تاریک شود و شب از راه برسد و بخوابیم و زود بیدار شویم . دلم برای لواشک ترش و آرد نخود و آلبالوی خشک ننه مدرسه تنگ شده بود. شب موقع خواب کفشهای نوام را بغل کردم و زیر لحافم رفتم. اما یک دفعه نگران شدم . اگر آقا موشه بیاد وروپوش و یقه نو ام را هم ببرد چی؟ فوری از جایم جهیدم و روپوش و یقه ام را هم برداشتم و به رختخواب رفتم . اورقیه آنا جلو آمد و لحاف را از رویم برداشت و خواست روپوش را بردارد . محکم بغلش کردم و گفتم : نه خیر نمی دهم . اگر آقاموشه بیاد و بدزده چی ؟ گفت : دخترجان آقا موشه روپوش دوست ندارد. همون دندون سیاهت بس اش است. بده به من شب رویش می خوابی و چروک می شود آنوقت بچه ها فکر می کنند که کهنه است . گفتم : نه خیر، به من چه ، نمی دهم . گفت : حالا شیطان جنی دارد نگاهت می کند و با خودش می گوید خیلی خوب شد حالا نصف شب میام و این بچه را گولش می زنم تا توی رختخوابش گیش بکنه و روپوش نواش کثیف بشه و فردا لباسی برای رفتن به مدرسه نداشته باشه .
نگران شدم. اگر راستی راستی شیطان جنی می آمد و گولم می زد آبرویم می رفت. روپوش را به اورقیه آنا دادم و کفشها را محکم بغل کردم و خوابیدم . صبح زود با چه کیفی آماده شده به مدرسه رفتم . هر چه می رفتم دربند تنگ و پیچ درپیچ اصفهانیان تمام نمی شد که نمی شد . بالاخره از دربند گذشتیم و به خانه قدیمی و کهنه با اتاقهای تو در تو که مدرسه و کلاس نام داشت رسیدیم. خانم ناظم مثل سال گذشته با خط کش چوبی اش بالای پله ها ایستاده بود و جواب سلام مان را می داد. ماتیک انابی بر لب داشت ، رنگ ناخن هایش سرخ سرخ بود. کفشهای پاشنه بلند پوشیده بود. روز اول به خیر گذشت ، یعنی خانم ناظم خشمگین نشد و سر هیچ بچه ای داد نزد .
عصر داشتم از یک تا صد را که خانم معلم تازه مشق گفته بود می نوشتم ، که در خانه به صدا درآمد. آخ جون مادربزرگ و پدربزرگم بودند. از ماکو برای دیدن ما آمده بودند . چشمم که به آنها افتاد بی اختیار داد کشیدم آخ جون آخ جون آخ جون بهتر از پلو و فسنجون . از خوشحالی داشتم به هوا می پریدم که صدای پدربزرگم مرا به خود آورد . بچه شیطون بلا اول به بابابزرگت یک بوس بده بعد بالا و پائین بپر. تازه نشسته بودند که سر وکله پسرخاله بزرگ پیدا شد. با خاله بزرگ همسایه دیوار به دیوار بودیم . چند لحظه بعد خاله بزرگ و آن یکی بچه هایش هم آمدند .بعد از صلاح و مشورت قرار شد که به خانه خاله بزرگ بروند .چون آنها بزرگترند و اگر آقا جمشیدمان بداند که اول خانه ما آمده اند قهر می کند . پدربزرگ و مادربزرگ از جا بلند شدند و من بی اختیار جلو پریدم و گوشه چادر مادربزرگ را گرفتم و پسرخاله بزرگ هم گوشه دیگر چادر را گرفت . می خواستیم هر کداممان او را به طرف خودمان بکشیم که پدربزرگ داد کشید و گفت : اگر ادا بازی دربیاورید دیگر مادربزرگتان را به تبریز نمی آورم . دست از چادر مادربزرگ کشیدم . داشتند می رفتند که پسرخاله بزرگ انگشت اش را روی بینی اش زد و گفت : از هوا کوفته میاد بوی دماغ سوخته میاد و من زدم زیر گریه .پدر بزرگ قاه قاه خندید و گفت : ای بیچاره چرا گریه می کنی؟ بگو دلتان بسوزد که من دو تا مادربزرگ دارم و شما یکی .
شب غمگین به رختخواب رفتم . از دست پسرخاله بزرگ عصبانی بودم . روز اول مدرسه ام را خراب کرد . نمی خواستم بخوابم دلم پیش مادربزرگ بود . اورقیه آنا کنارم نشست و برایم قصه پادشاه و خروس اش را تعریف کرد و من با طعم شیرین قصه اش به خواب رفتم . روز بعد مادربزرگم به خانه ما آمد و عصر دوره اش کردیم و او مسابقه چیستان گذاشت و آخر سر من برنده شدم . خوب من دست پرورده سیمرغ بودم . اگر اورقیه آنا مادربزرگ پسرخاله بزرگ بود ، حتمن او برنده می شد . مادربزرگ پسرخاله بزرگ از خانهای شهرستان شوط بود. می گفتند زنی چابک سواربود و پسرخاله ها اگر چه او را ندیده بودند از اینکه مادر پدرشان بود افتخار می کردند.
هر دو مادربزرگم به ترتیب از دنیا رفتند و یاد و خاطره شان در دلم زنده ماند . هر گاه یادشان می کنم احساس لذتی عمیق از خاطراتی خوش می کنم. شاید روزی شکل چشم و ابرو و قد و قواره شان در نظرم کم رنگ شود اما خاطرات خوشی که از آنها دارم هرگز.
مادربزرگ یعنی مهر و شفقت و بوسه های آبدار
مادربزرگ یعنی لذت عمیق قصه ملک محمد و زمرد قوشویش ، خواب شیرین لالائی و نازلاماها، تلاشی دلنشین برای یافتن جواب چیستانهایش
مادربزرگ یعنی وکیل مدافع دوران کودکی ، محافظ از تنبیه بزرگترها
مادربزرگ یعنی واژه واژه ناب زبان شیرین مادری که با دل و جان و ذره ذره وجودمان پیوند خورده
مادربزرگ یعنی طعم سیب سرخ و شیرینی که بعد از تمام شدن قصه اش از آسمان به زمین می افتد تا بین او و من تقسیم شود.
نور ایچینده یاتاسان خان ننه
...راستی فردا یکشنبه میهمان رادیو قاصدک هستم. برنامه رادیو قاصدک هر هفته یکشنبه ها از ساعت 17 الی 18 به وقت اروپا پخش می شود .

No comments: