2008-09-03

ماه رمضان بود

سومین روز از ماه رمضان بود . سحری خواب مانده بودیم . به هوای اینکه خوردن روزه بدون دلیل گناه است و به خیال اینکه هنوز سومین روز از ماه است و انرژی کافی برای تحمل تا غروب را داریم ، روزه بودیم . زنگ مدرسه به صدا درآمد و من احساس کردم که تا رسیدن به خانه از گرسنگی و تشنگی تلف خواهم شد . نمی دانم با چه سرعتی خود را به خانه رساندم . گفتم : من تشنه ام ، گرسنه ام . می خواهم نان بخورم . می خواهم آب بنوشم . مادرم گفت : گناه است اگر بخوری باید به عوضش شصت روز روزه بگیری . گفتم : نه خیر من قبولم نیست . آخه ما که سحری نخوردیم ، گناه نیست . خلاصه اجازه ندادند آب بخورم . گفتند : برو نمازت را بخوان . تا چشم بر هم زنی افطار شده . من هم حرفشان را گوش کردم . نماز خواندم . نمازی که هیچ وقت فراموشش نمی کنم . گویا موقع رکوع گفتم :ای خدا جون خیلی تشنه ام . وقت سجده گفتم : آخه اینها چرا نمی گذارند آب بخورم ؟ موقع تشهد هم گفتم : ای خداجون تا افطار از گرسنگی می میرم باور نمی کنی ؟ حالا خودت می بینی .
داشتم مهر را می بوسیدم که متوجه داداش کوچک شدم که چشمان ریزش حالت ترحم و دلسوزی به خود گرفته و لبهایش برای گریه غنچه شده بود . بدون توجه به او جانماز را گوشه ای گذاشتم و باز سراغ مادرم رفتم و گفتم : من گرسنه ام . به من چه که تا افطار کم مانده ، می روم از علی آقای بقال لواشک و راحت الحلقوم بخرم . مادرم گفت : برو تکالیفت رو انجام بده . وقت افطار هرچه دوست داری می توانی بخوری . نا امید گوشه ای نشستم و پاهایم را دراز کردم و میز کوچکی را که پدرم برای انجام تکالیفمان درست کرده بود روی پاهایم گذاشتم و کتاب انگلیسی را باز کرده و گفتم : اهه دردمان کم بود این انگلیسی هم از امسال درد سرمان شده . دوست ندارم مشق انگلیسی بنویسم . داداش کوچک جلو پدرم ایستاد و گفت : آقا پول بده. پدرم یک ریالی به او داد . گفت : یکی دیگه هم بده . پدرم در حالی که یک ریالی دیگری به او می داد پرسید : مگر چوبی یک ریال نیست ؟ داداش کوچک گفت : من می خواهم دو تا بخورم . پول را گرفت و رفت سر کوچه که از بقال چوبی بخرد. کم کم داشت وقت افطار می رسید . مادرم داشت سفره را آماده می کرد . فرنی و سوپ و سبزی و خرما و چند دانه کانادادرای خنک و خوش رنگ . آوای ربنا که آغاز شد مادرم فوری غذای اصلی را کشید و همه دور سفره افطاری نشستیم . داداش کوچک هم بغل دستم نشست. داشت نگاهم می کرد . احساس می کردم مرا تحت نظر دارد . اذان افطار خوانده شد و به پشت سرش برگشت و پاکت کوچکی را دستم داد و گفت : نذر کردم تو نمیری اینها رو بهت بدم . خدای من چقدر خوشحال شدم . داخل پاکت کوچک راحت الحلقوم و لواشک بود . بعد از افطار پاکت را پاره کردم و فهمیدم که لب به این خوردنی ها نزده . دو تائی نشستیم و خوردیم .
داداش کوچک که بچه بود ، خیلی شلوغ و بامزه بود . توجه همه به او جلب و مورد مهر و علاقه دوست و فامیل بود . میهمانی که به خانه مان می آمد ، او را به بازی و سخن می گرفت. شبهائی که برق می رفت و گردسوز فضای اتاق را نیمه روشن می کرد ، کلاه پدر را بر سر می گذاشت ، کمربند پدر را بر کمر می بست و از کف گیر آشپزخانه به جای تفنگ استفاده می کرد . برای خودش جانی دالر می شد و دزدان را تعقیب می کرد. از سایه اش که نور گردسوز بزرگتر از خودش نشانش می داد خیلی خوشش می آمد . می گفت کاش روزی من سایه باشم و سایه من . همه او را دوست داشتند و او مرا.
چه زود رفت . سایه شد و بر صفحات آلبوم عکس و خاطراتم نقش بست . رفت و یاد و خاطراتش را برایم به یادگار گذاشت .
*
عزیزینه م دادا من / عزیزم به فریاد من
گلمیشم فریادا من / آمدم به فریاد من
یانمیش فلک قویمادی / بسوزد این فلک که نگذاشت
بیر گؤلم دونیادا من / یک کمی در این دنیا خوش باشم
*

No comments: