2012-01-23

این شوخی بی مزه

روز بارانی و کسل کننده ای بود. هاله زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسی ، گفت:« اورزولا اینجاست تو هم بیا با هم باشیم. »
گفتم :« نه نمی آیم. می دانم که شب سریال هنری هشتم را نگاه می کنی. مزاحم نمی شوم.»
گفت :« چه مزاحمتی؟ تو هم دوست داری ، با هم تماشا می کنیم. »
گفتم:« تو را می شناسم ، پا می شوی و شام درست می کنی و پذیرائی می کنی و نمی توانی فیلمت را ببینی.»
گفت:« اتفاقا اگر بیائی سه تائی فیلم را می بینیم. من هم قول می دهم تا شروع فیلم ، شام را بخوریم و سفره را جمع کنیم و تا تمام شدنش از جایم بلند نشوم. تازه قول هم می دهم که فقط املت درست کنم»
قبول کردم و رفتم. اورزولا و هاله از دوستان خوب و مهربان و دلسوز من هستند. همانطور که خودش قول داده بود ، گوجه فرنگی ها را توی ماهی تابه چید و روی اجاق گذاشت و یک کاسه سالاد درست کرد و به کمک هم سفره را چیدیم. اورزولا برای پختن املت چند دانه تخم مرغ را در کاسه ای می ریزد و به هم می زند و داخل ماهی تابه می پرد. اما املت وطنی ما را هم دوست دارد و با اشتها می خورد. تازه تخم مرغها را شکسته و به گوجه فرنگی های پخته اضافه کرده بودیم که زنگ خانه به صدا درآمد.عطیه خانم بود. دلش تنگ شده و آمده بود. با اینکه بیشتر اوقات موجب آزار دوستان می شود، اما همیشه دلمان برایش می سوزد. با هزار مشکل و بدبختی زندگی می گذراند. بقول خودش با سیلی صورتش را سرخ می کند. هاله عقیده دارد که این زن از بس رنج کشیده که حالا عقلش کار نمی کند. نمی فهمد چه می گوید و با تلخ زبانی مردم را می آزارد. حرفهایش را از این گوش بگیر و از آن یکی گوش در کن.» اما اورزولا می گوید :« از کسی که اذیتت می کند دور شو. حیف زندگی نیست که فدای آدمیزاد مردم آزار شود؟»
خلاصه که داشتیم املت خوشمزه هاله را می خوردیم که یک دفعه شوخی بی مزه عطیه گل کرد و گفت:« ببینم اگر یکی بچه تان را از داخل شکمان بیرون بیاورد و نیمرو کند و بخورد ، خوشتان می آید؟ این تخم مرغ بچه نازنین مرغی است که با هزار آرزو تخم کرده و دلش می خواست رویش بخوابد تا جوجه شود. بعدش هم با جان و دل ازش مواظبت کند.»
یک لحظه احساس کردم که لقمه در گلویم تبدیل به سیخی شده و کم مانده خفه ام کند. هاله گفت:« عطیه جان ، حالا وقت این حرفهاست؟»
اورزولا گفت:« خدا خیلی چیزها را برای خوردن ما آفریده که تخم مرغ هم یکی از آنهاست. خدا خودش در کتاب آسمانی نوشته و اجازه داده که بخوریم. ما که کار خلافی انجام نمی دهیم.»
عطیه که متوجه قیافه های ما و کوری اشتهایمان شده بود ، گفت :« ای بابا شما چرا همه چیز را به دل می گیرید؟ شوخی کردم. چند وقت پیش مهمانی داشتیم خورش فسنجان پخته بودم و نمی دانستم ایشان گیاه خوار است. یک دفعه سر سفره گفت شما دارید جسد می خورید. قاتل با شماها فرقی ندارد. او هم موجود زنده می کشد شما هم. من هم خواستم شوخی کنم.»
اورزولا با صدائی مملو از گله گفت:« شوخی بی مزه ای بود. چند بار به تو توصیه کرده ام که وقتی حرف می زنی اول فکر کن بعد حرف بزن ، اما تو اول حرف می زنی و بعد فکر می کنی.»
گفت:« چه کار کنم ، خواستم شوخی کنم. خوب ببخشید اگر ناراحتتان کردم. خواستم حرفی زده باشم.»
یاد مرحوم دبیر تاریخمان افتادم که می گفت :« دانیشماق گوموشدن اولسا ، دانیشماماق قیزیلدان دی / اگر حرف زدن از جنس نقره باشد ، حرف نزدن از جنس طلاست.
لفظ « شوخی » در سه مورد به کار می رود: وقتی آدمی حرفی می زند که نباید بزند و متوجه حرف ناخوشایندش می شود – شوخی کردم – می گوید و سرپوشیده عذر می خواهد.
کسی که می خواهد به نوعی سخنی آزار دهنده به کسی بگوید حرفش را می زند. وقتی طرف را رنجیده خاطر دید و به هدفش رسید – شوخی کردم – می گوید و کار را تمام می کند.
کسی که با نیت خنداندن و خندیدن و دلخوشی شوخی می کند که به این هم می گوئیم « هنک –هنک آخیری بیر دیه نک / یعنی آخر شوخی دلخوری و دعواست.شوخی جدی ترین و تلخ ترین حرف است.» خدا رحمتش کند. الهی که نور به قبرش ببارد.

*
خواب دیدم - در رادیو زمانه
*

2012-01-20

دنیای ما در این هفته




یک هفته ای می شود که در این کلبه ی عزیز و دوست داشتنی ام چیزی ننوشته ام. حال و احوالم همچون هوای ابری و آقتابی و بارانی این ولایت تغییر می کند. گاهی دوست ندارم قلم را زمین بگذارم. می نویسم و پاک می کنم و دوباره می نویسم. فکر می کنم آنقدر قصه و سوژه و حرف برای گفتن دارم که اگر برای فردا بماند همگی از مغزم می پرند و دیگر چیزی برای نوشتن نمی ماند. زمانی مغزم خالی از هرگونه فکر و تصویر و ایده می شود. احساس می کنم دچار ایست مغزی شده ام. بعضی وقتها هم حس می کنم یکی قلم و خودکار را از دستم گرفته و پس نمی دهد و من بدون این دو قادر به انجام هیچ کاری نیستم. آن وقت است که دنیا را آب می برد و مرا خواب. اتفاقات یکی پس از دیگری می آید و می گذرد و من دیر می کنم. غلامرضا تختی متولد می شود و درمی گذرد. محمد علی کلی متولد و قهرمان بوکس جهان می شود و سپس در یک روز غم انگیز بازی را به جو فریزر می بازد. اولیور هاردی و استنلی لورل پس از سالها خنداندن مردم یکی پس از دیگری به درود حیات می گویند. ایرج گرگین ، صدای مورد علاقه ی پدرم خاموش می شود و تازه یادم می آید چه صدای دوست داشتنی داشت ، چه برنامه های خوبی تهیه و اجرا می کرد. آن وقت به جان یوتیوب می افتم که پیدایش کنم. اما یادم می افتد که پرند علیرضا افزودی ، دائره المعارف هنر و ادب ایران است. کتابی جامع و الکترونیکی است. با وجود این سایت نیازی به جستجو نیست. به جایزه ی اصغر فرهادی می رسم و همین جایزه وادارم می کند که فیلم « جدائی نادر از سیمین » را که فرصت تماشایش را نداشته ام شبانه از یوتیوب پیدا و تماشا کنم و ببالم به ناممان که درخشید. صبح روز بعد با دلی شاد از خانه بیرون بزنم که امروز دوست جان در مورد هسته و اتم و فلانی چنین گفت و نگفت حرف نخواهد زد و سخن در مورد مردی خواهد بود که جایزه به دست لبخند می زند. در مورد خاتونی که لخت شد و اذهان را به خود مشغول کرد و مشکلات جدی زنان را کمرنگ ، تا حدودی با زهرا موافقم . سرانجام به ونداد زمانی می رسم با مجله مرد روز و مقاله های خواندنی اش. در طول هفته ای که گذشت و قلم حال و هوای نوشتن نداشت ، اتفاقات زیادی در دنیا افتاد و من باز دیر رسیدم. همیشه یک قدم عقب تر از زمانم و می ترسم از عزرائیلی که سر برسد و کارهای ناتمامم روی دستم بماند و هر چه بگویم « هله گون گؤرمه میشم» بگوید « وقت قورتاردی نفس چکمه یه قادر ده ییسن

2012-01-12

سوغاتی تبریز



سوت شیرنی سی که تازگی ها اسمش را بستنی خشکه گذاشته اند. حیف نیست اسامی اصیل را خط زدن و به جایش کلمه ای ناآشنا را تحمیل کردن؟ داخل هر ذره ی کوچک این « سوت شیرنی سی » ها صدها خاطره ی شیرین هک شده اند. پدرم که برای خرید از خانه بیرون می رفت ، مثل بچه ها پشت سرش می دویدم و می گفتم آقا جونم سوت شیرنی سی .پیرمرد عجب حوصله ای داشت. می رفت سفارشات مادر را می خرید و به خانه می آورد . بعد به شیشه گرخانه می رفت تا برایم سوت شیرنی سی بخرد. بعضی وقتها هم از این تسبیحی های قهوه ای و شیری رنگ می خرید. دوستان هر وقت راهتان به تبریز افتاد ، اول یکراست به شیشه گرخانه بروید. سوت شیرنی سی و تسبیحی بخرید و نوش جان کنید، سپس در شهر تبریز بگردید.
*
گویا یکی دو هفته ی قبل بود که دختر ناز کوچولو با خوشحالی گفت :« عمه خانوم ، عمه خانوم تعطیلیم . نشستم کارتون تماشا می کنم.
چرایش را که پرسیدم ، گفت که هوای تبریز آلوده است. مدرسه ی مان را تعطییل کرده اند. تازه به مامان بزرگ ها و بابابزرگها هم گفته اند که از خانه بیرون نروید.
عصرهای خنک و تمیز و هوای صاف و نسیم ملایم تبریز ، یادش به خیر.

*

2012-01-06

یاد گذشته ها به خیر



آن قدیها که بچه بودیم و هنوز ماشین لباشسوئی به خانه هایمان راه نیافته بود ، مادرمان لباس ها را داخل تشت های بزرگ می شست. بعد از آب کشیدن ملافه های سفید ، تشت را پر از آب ولرم می کرد و بعد پودری نیلی رنگ داخل آب می ریخت و با دست توی آب حل می کرد و سپس ملافه های سفید را داخل تشت فرو می برد و می گذاشت یک ساعتی بمانند و نیلی شوند و سپس با فشار دست آبشان را می چکاند و روی طناب بلند و دراز حیاط پهن می کرد تا خشک شوند. نیل پودر آبی رنگی بود که مادرمان به آن « لیل » می گفت. گویا این پودر خوش رنگ موجب می شد که ملافه رنگ براق و چشم زن سفید خود را از دست بدهد و متمایل به آبی شود. مثل آسمان صاف وپاکیزه و آفتابی و زلال آن قدیمها. او برای شستن لباس ، مرحوم برادرکوچک را به بقال سر کوچه مان « مشهدی علی بقال » یا « علی کویت » می فرستاد تا یک بسته پودر برف بخرد. برادر کوچک بعد از ده دقیقه ای با پودر برف به خانه برمی گشت. مادرمان با اشتیاق فراوان در برف را باز می کرد تا کارت جایزه را برداشته و کنار بقیه کارت ها بگذارد. داخل هر قوطی برف کارتهای جایزه بود. گویا برای هر ده دانه ، یک بشقاب و هر پانزده دانه یک دیس کوچک و هر بیست دانه یک سینی گرد و ... الی آخر ( که همه ملامین بودند ) و زنان همسایه با علاقه ی فراوان این کارتها را جمع می کردند. مادرمان سه بشقاب ملامین جمع کرده بود و تصمیم داشت این بشقابها را دست بکند. یادش به خیر ظروف ملامین با عکس زنان خوشگل و تبلیغات رادیو تلویزیونی با مزه ( صدای افتادن چیزی و آواز خوش – چی بود ؟ ملامین بود. افتاد ولی نشکست.) جمع آوری این کارتها مدت زیادی طول نمی کشید. در هر خانه ای خانم های کدبانو چند دانه از این ظروف ملامین داشتند.
دو ماه پیش که برای خرید به پنی مارکت رفتم ، هنگام پرداخت خانم صندوقدار سوال کرد که آیا دلم می خواهد برای دریافت لیوان امتیاز جمع کنم؟ جواب مثبت دادم و او بروشور و تکه کاغذ کوچک عکس برگردان مانندی به من داد که گویا باید کاغذش را می کندم و داخل شماره یک جدولی که از یک تا پنجاه نوشته شده بچسبانم. به خانه برگشتم و نگاهی به بروشور انداختم. کمتر از دو ماه برای پر کردن جدول وقت داشتم. می بایست هر روز برای خرید به این مارکت بروم و تازه خریدم بیش از پنج یورو باشد تا بتوانم از این امتیازها دریافت کنم. چند روز بعد باز گذرم به پنی افتاد و خانم محترم دوباره درمورد امتیاز پرسید. گفتم :« پنجاه امتیاز برای دو دانه لیوان و با وقت کمی که گذاشته اید ، خیلی زیاد است. از خیرش گذشتم.» اما خانم بازعکس برگردان کوچولو را همراه با پول خرد دستم داد و گفت:« یک ماه فرصت دارید. می توانید جمع کنید. این لیوانها گران قیمت هستند. شما مجانی دریافت خواهید کرد.»
حرفی نزدم همراه با لبخندی و خداحافظی و آرزوی آخر هفته ای خوش ، از مغازه بیرون آمده و با خود گفتم :« ائششه ییم اؤلمه یونجه بیتینجه ، یونجام سارالما ، توربا تیکینجه / خرم نمیر تا یونجه سبز شود. یونجه ام زرد نشو تا گونی دوخته شود.»
به مصداق بزرگ نمیر بهار می آد.
*
ای او گونلر ای
بوندان قدیم کی اوشاغیدیق و هله پالتار یووان ماشین ائولریمیزه گلمه میشدی ، آنالاریمیز بؤیوک تشتین ایچینده پالتار یوواردیلار. آق مله فه لری سویا چکندن سونرا ، تشتی ایلیق سوینان دولدوروب ، سونرا گؤیه چالان توزو تشتین ایچینه تؤکوب اللرینن قاریشدیراردیلار. سو آچیق گؤی رنگی توتاردی. اوندان سونرا مله فه لری اونون ایچینه قویلویوب بیر ساعات دؤزه ندن سونرا اونلاری چیخاردیب سولاری نی سیخیب اوزون شریطلره سره ردیلر. آنام او گؤیه چالان توزا « لیل » دئییردی. دئیه سن بو توز مله فه لرین دوو و گؤو ووران بویاسینی گؤیه چئویره رمیش. دوغرو گؤی کیمی صاف تمیز و دورور بویادا. آنام پالتارلاری یوماق اوچون ، رحمتلی خیردا قارداشیمی مشد علی باققال یا علی کویته گؤنده ردی.اون دیقه کئچمه میشدن خیردا قارداشیم بیر قوطو برف ایله ائوه قاییداردی. آنام سئوه – سئوه برف قوطوسونون آغزین آچیب ، ایچینده کی خیردا کارتی گؤتوروب کارتلارینین اوستونه قویاردی. او برفین ایچینده کی کارتلاری ییغیب جایزه آلاردی. دئیه سن اون دنه کارتا بیر بشقاب ، اون بئش دنه یه بیر خیردا بولوت و ایگیرمی دنه یه بیر خیردا مئژمئیی وئریریدیلر. آنام ها بئله قونشوداکی ائو خانیملاری دا سئوه – سئوه بو کارتلاری ییغیردیلار. آنام اوچ دنه میلامین بشقاب ییغمیشدی. ایستیردی کی بشقابلاری آلتی ائیله سین.
ای او گونلر ای ! رادیو دا تلویزیون دا دا برفی میلامین قابی تعریفلیردیلر. ( او نه سس دی ؟ هئچ ، میلامین ایدی. یئره دوشدو ، سینمادی.) بو کارتلاری ییغماق چوخ زامان آپارمیردی. هر کسین ائوینده بئله قابلار گؤزل خانیملارین عکسی ده اوستونده ، واریدی.
ایکی آی بوندان اؤنجه پنی مارمکتا گئتدیم. پولو وئرنده ، صاندیق باشیندا ایله شن خانیم سوروشدو :« امتیاز ییغماق ایستیرسیز ؟ سونوندا بارداق آلاجاقسیز. هه جوابی وئردیم. خانیم بیر کاغاذ بیرده عکس برگردانا اوخشایان بیر خیرداجانا تیکه وئردی. کاغاذ جدول کیمی ایدی و اللی دانا خیردا تیکه یئری واریدی. ائوه قاییدیب بروشورا باخدیقدان سونرا بیلدیم کی بو اللی امتیازی ییغماق اوچون ایکی آیدان آز وقتیم وار. اونون اوچون ده هر گون گرک پنی یه گئدم. هله بئش یورودان دا آز آلیش وئریش ائیله میم. نئچه گوندن سونرا بیرداها پنی یه گئتدیم. خانیم گئنه سوروشدو کی بارداق ایستیرم یا یوخ. دئدیم :« بارداق اوچون اللی امتیاز لازیم دی . اللی امتیازا آزجیق وقت وار . خیریندن کئچدیم.»
اما خانیم گئنه ده بیر تیکه عکس برگردان وئریب دئدی :« بیر آی وقتیز وار. ییغا بیلرسیز. بو بارداقلار باهادی . سیز موفته آلاجاقسیز.» بیر سؤز دئمه دیم . گولومسه نیب خداحافظ ائیلییب ، هفته سونوز خوش اولسون دئییب ، توکاندان ائشییه چیخدیم. اؤز – اؤزومه دئدیم :« ائششیه ییم اؤلمه یونجا بیتینجه ، یونجام سارالما توربا تیکینجه
»

2012-01-03

یادی از نیما یوشیج

یادی از نیما یوشیج با شعر ای شب
هان ای شب شوم وحشت انگیز

تا چند زنی به جانم آتش؟
یا چشم مرا ز جای برکن
یا پرده ز روی خود فروکش
یا بازگذار تا بمیرم
کز دیدن روزگار سیرم
دیریست که در زمانه ی دون
از دیده همیشه اشکبارم
عمری به کدورت و الم رفت
تا باقی عمر چون سپارم
نه بخت بد مراست سامان
و ای شب ،‌ نه توراست هیچ پایان
چندین چه کنی مرا ستیزه
بس نیست مرا غم زمانه؟
دل می بری و قرار از من
هر لحظه به یک ره و فسانه
بس بس که شدی تو فتنه ای سخت
سرمایه ی درد و دشمن بخت
این قصه که می کنی تو با من
زین خوبتر ایچ قصه ایچ نیست
خوبست ولیک باید از درد
نالان شد و زار زار بگریست
بشکست دلم ز بی قراری
کوتاه کن این فسانه ،‌باری
آنجا که ز شاخ گل فروریخت
آنجا که بکوفت باد بر در
و آنجا که بریخت آب مواج
تابید بر او مه منور
ای تیره شب دراز دانی
کانجا چه نهفته بد نهانی؟
بودست دلی ز درد خونین
بودست رخی ز غم مکدر
بودست بسی سر پر امید
یاری که گرفته یار در بر
کو آنهمه بانگ و ناله ی زار
کو ناله ی عاشقان غمخوار؟
در سایه ی آن درخت ها چیست
کز دیده ی عالمی نهان است؟
عجز بشر است این فجایع
یا آنکه حقیقت جهان است ؟
در سیر تو طاقتم بفرسود
زین منظره چیست عاقبت سود؟
تو چیستی ای شب غم انگیز
در جست و جوی چه کاری آخر؟
بس وقت گذشت و تو همانطور
استاده به شکل خوف آور
تاریخچه ی گذشتگانی
یا رازگشای مردگانی؟
تو اینه دار روزگاری
یا در ره عشق پرده داری؟
یا شدمن جان من شدستی؟
ای شب بنه این شگفتکاری
بگذار مرا به حالت خویش
با جان فسرده و دل ریش
بگذار فرو بگیردم خواب
کز هر طرفی همی وزد باد
وقتی ست خوش و زمانه خاموش
مرغ سحری کشید فریاد
شد محو یکان یکان ستاره
تا چند کنم به تو نظاره؟
بگذار بخواب اندر آیم
کز شومی گردش زمانه
یکدم کمتر به یاد آرم
و آزاد شوم ز هر فسانه
بگذار که چشم ها ببندد
کمتر به من این جهان بخندد

2012-01-01

سال 2012





سال 2012 همراه با ترقه ها و فشفه های پر سر و صدای همسایه بغل دستی و روبروئی و طبقه بالائی از راه رسید. با هر انفجاری ، صدای قهقه های شاد نوه های کوچولوی همسایه آن طرفی گوش را نوازش کرد و نوید شادی و خنده و صفا داد. امشب که اولین شب از سال است همسایه آن طرفی همراه با همسایه سر کوچه بچه ها را دور هم جمع کرده اند تا ته مانده ترقه ها و فشفشه ها را در آسمان به نورافشانی وادارند و به صدای خنده های معصوم و کودکانه نوه هایشان دل خوش دارند. دلتان همیشه خوش باد.
در سال جدید آرزو می کنم که خدا زمین و زمان و جهان و بنی آدم و گیاه و جانور را از بلاهای طبیعی و غیر طبیعی حفظ کند. الهی آمین سال نوی میلادی بر هموطنان و دوستان و همه مردم مبارک



*