2011-04-29

پدر آن دیگری

نام کتاب : پدر آن دیگری
نویسنده : پرینوش صنیعی
قصه این کتاب با زبان « شهاب » کودکی چهار ساله شروع و خاتمه می یابد. شهاب پسرک چهار ساله ای است که گوش شنوا و زبان گویا دارد. اما حرف نمی زند. او فرزند دوم خانواده است. فرزند اول یعنی برادر بزرگترش آرش چشم و چراغ دل باباست. چون طبق انتظار بابا هر سال شاگرد اول می شود و بابا به وجودش افتخار می کند. فرزند سوم ، شادی خواهر کوچک اوست که با شیرین زبانی و ادا و اطوار بامزه کودکانه توجه همه را به خود جلب کرده و کسی توجهی به شهاب نمی کند.پسرعمویش خسرو برای لحظاتی شادی و خنده ، با وعده شکلاتی و بستنی ای شهاب را تشویق به مسخره بازی و ادا و اطوار می کند و او را خنگ خطاب می کند. دختر عمویش فرشته برای سرپوش گذاشتن به کارهای مخفیانه اش از وجود شهاب استفاده می کند. اما باز این پسرک کوچولوست که در لحظات آخر به کمک او می شتابد و نجاتش می دهد.
عدم توجه خانواده به این پسرک کوچولو موجب می شود که با دوستان خیالی اش « اسی » و « ببی » صمیمی تر شود و به کمک آنها و دل و حراتی که آنها به او می دهند ، به خیال خود از بزرگترها انتقام بگیرد. تا جائی که به پشت بام می رود و از آن بالا تکه آجری بر سر مادربزرگ غرغرو می اندازد و پیرزن را بیهوش می کند. یا لباس عروسی را قیچی می کند و مادر را به زحمت می اندازد. خسرو با شیطنت و سهل انگاری خود موجب به آتش کشیده شدن اتاق می شود و گناه را به گردن شهاب می اندازد و همه باور می کنند.
روزی از روزها پدربزرگ « پدر مادری » شهاب فوت می کند و مادر برای شرکت در مراسم عزاداری پدرش سفر می کند و بچه ها را دست پدر می سپرد. باز بی توجهی پدر در یک مهمانی موجب می شود که شهاب کنترل خود را از دست بدهد و شلوارش را خیس کند. این عمل او به قول پدر موجب سرشکستگی و کوچک شدنش در مقابل همکاران اش و در نتیجه نکوهش شهاب می شود. او پدرش را بابای آرش می داند و وقتی با اسی و ببی حرف می زند ، پدرش را بابای آرش خطاب می کند.
مادر از سفر بر می گردد و مادربزرگ را با خود به خانه می آورد. چند روزی نمی گذرد که مادربزرگ با تجربه متوجه این تفاوت و بی توجهی می شود و می فهمد که این کودک چرا حرف نمی زند. او شبها کنار شهاب می خوابد و برایش قصه می گوید و اعتمادش را به خود جلب می کند. شهاب در کنار مادربزرگ جرات می یابد و زبان باز می کند و حرف می زند. چون مادربزرگ مطمئن است که این بچه لال نیست بلکه مشکل دیگری دارد. او به مادربزرگ تعریف می کند که یک بار زبان باز کرد و مامان گفت و مادر با خوشحالی او را بین جمع برد و خواست باز مامان بگوید تا مردم ببینند که او می تواند حرف بزند. به نظر شهاب حرف زدنش یک راز بود و مادرش راز او را میان جمع فاش کرده است. موقع ثبت نام بچه ها در مدرسه فرامی رسد و دبستان از ثبت نام شهاب برای کلاس اول ابتدائی خودداری می کند. زیرا که به نظر آنها بچه مشکل روانی دارد و باید در مدرسه استثنائی ثبت نام کند. باز این مادربزرگ است که با ترفندی که خوشایند شهاب است ، او را به مدرسه می برد و بعد از آزمایش که ( همان سوال از بچه اول ابتدائی که اسمت چیست ؟ اسم بابات چیست؟ چند سالته ؟ و .... ) در کلاس اول ابتدائی همان مدرسه ثبت نام می کند. مادر بزرگ با این عمل موفقیت آمیزش به بزرگترها می فهماند که تنها نان و آب و لباس و خانه گرم مایحتاج فرزند نیست. او به توجه و عشق و علاقه از طرف بزرگترها نیاز دارد. شهاب بزرگ می شود و به موفقیت های چشمگیری دست می یابد. پدر به وجود او افتخار می کند. اما شهاب باز پدرش را « بابای آرش » می داند.
در این کتاب نویسنده با ظرافت و شیرینی تمام به خواننده نشان می دهد که کودکان چقدر حساس و شکننده هستند. آنها از آب جوی کثیف متنفرند و حاضر به خوردنش نیستند حتی اگر به قیمت گرفتن و خوردن بستنی مورد علاقه شان باشد. چشمان ظریف و کوچک شان آدمهای پست و پلید را شناسائی می کند و سعی می کنند از چنین افرادی بگریزند. چه چیزی موجب می شود که خشمگین شوند ، به اندازه ای که آجر را با زحمت بلند کرده و بر سر مادربزرگی که از مادر بچه بد گوئی می کند بیاندازند. یا چیزی را بشکنند و زحمتی را به هدر دهند. چه چیزی موجب می شود که اعتمادشان نسبت به مادرشان از بین می رود و چه امری موجب می شود که پدر را « بابای آرش » بنامند و بدانند.
خواندن این کتاب را به دوستان عزیز نیز پیشنهاد میکنم

*

اوبیرسی نین آتاسی
یازار : پرینوش صنیعی
بو کیتابین ناغیلی « شهاب » آدلی بیر دؤرد یاشیندا خیرداجا اوغلان اوشاغینین دیلیجه ن یازیلیب. شهابین قولاقلاری ائشیدیر و دیلی ده دانیشیر. او ائوین اورتانجیل اوشاغی دیر. ایلک اوشاقین آدی آرش دیر. آرش آتاسینین عزیز ارکؤوون بالاسی دیر. نییه کی هر ایل مدرسه ده بیرینجی اولور و آتاسینین باشینی اوجا ائلیر. سون بئشیک اوشاقین آدی شیرین دیر. شیرین ، شیرین دیللی و دادلی دوزلو بیر اوشاقدیر. او ادالارینان ، شیرین دیلی ایله ن ، ائوده کیله رین باشیق قاتیر.داها کیمسه شهابی سایمیر. ایش او یئره یئتیریر کی خیسروو ، اوشاغین عمی اوغلو یار یولداش ایچینده شهابا دوندورما ، مانپاس وئرمه کینن دیله توتوب ، اوندان اویون بازلیق ائله مک ، مه یه للاق آشماق و هابئله ادالار چیخارتماق ایستیر، اوشاغی بایتال آخماق چاغیریر. عمی قیزی سی فیریشته ده اؤز اویونلارینی اؤرتمه ک اوچون شهابی قاباغینا قاتیر. آمما گئنه ده بو شهابدیر کی فیریشته نی دار گوندن قورتاریر.
ائو اهلینین بئله سایمازیانالیغی باعیث اولور کو شهاب اؤز اوشاقلیق عالمینده ، اؤزونه ایکی دانا خیالی یولداش جورلور . بو یولداشلارینین بیرسینین آدی « اسی » بیرسینین ده آدی « ببی » دیر. یالقیزلیقدا اسی و ببی ایله اوینویور دانیشیر. بو ایکی یولداش شهابنان اوقدیر یاخین اولوب اونا شهامت وئریرلر کی بؤیوکلردن عوض آچماق اوچون خطرلی ایشلر گؤرور.ایشی او یئره یئتیریر کی دامین اوستونه چیخیب یوخاری دان بیرکه رپیچ قووزویوب بؤیوک آناسینین باشینا چیرپیر. یازیق قوجا آروادین هوشو باشیندان چیخیر.گلین دونونو که سه ریله که سیر و آناسینین ایشینی چوخالدیر. خیسروو شئیطانچیلیقدان ائوین اوتا چه کمه سینه باعیث اولور گوناهی دیل سیز شهابین بوینونا آتیر. هامی دا اینانیر.
اوضاع بئله سی گئید . تا گونلرین بیر گونونده شهابین بؤیوک آتاسی یعنی آناسینین آتاسی آللاهین رحمتینه گئدیر. آنا تعزییه گئتمه ک اوچون سفر ائلیر و اوشاقلاری آتایا تاپشیریر. آتا اوشاقلاری اؤزوینن بیر قوناقلیقا آپاریر. اوردا شهابین ماوالا گئتمه سی توتور. هر نه قدیر اتانین دیزینن چکیر آتا باشا دوشمور . شهاب دا اؤزونو ساخلییا بیلمییب تومانین باتیریر.آتا قوناقلاری ، اؤز ایش یولداشلارینین یانیندا چوخ اوتانیر و شهابی ملامت ائلیر.شهاب همیشه اسی و ببی ایله دانیشاندا اؤز آتاسینی « آرشین آتاسی » چاغیریر.
بیر نئچه گوندن سونرا آنا سفرده ن قاییدیر . بؤیوک آنانی دا اؤزوینه ن گه تیریر. بیر نئچه گوندن سونرا بؤیوک آنا شهابین دردین آنلییر . بیلیر کی ائو اهلینین سایمازیانالیغی بو اوشاغی لال ائیلییب. او شهابلا یولداش اولور. گئجه لر اوشاغا ناغیل دئییر. اوشاغین یانیندا یاتیر. اوقدیر کی اوشاق بؤیوک آناسیلا ، اسی و ببی کیمی دانیشیر. آما بؤیوک آنا بو سؤزو هئچ کیمین یانیندا دانیشمیرو شهاب گونو گوندن آرتیق بؤیوک آنایا گؤوه نیر. شهاب بؤیوک آنایا تعریف ائلیر کی بیر گون آغیز آچیب آناسینا آنا دئمیش . آنادا اونو هرکسین یانینا آپارمیش و بیرداها آنا چاغیرماسینی ایسته میش. شهاب آناسینین بو ایشینی خیانت یئرینه قویوب داها هئچ بیر زامان دانیشمییب.
گون او گون اولور کی شهابین یاشی مدرسییه یئتیریر. مدرسه شهابین آدین یازمیر . چونکو اونو دیلسیز آغیزسیز بیلیر و استثنائی مدرسه یه گئتمه سین ایستیر. بؤیوک آنا شهابی گؤتوروب مدرسییه گئدیر و مدرسه شهابدان بیرنئچه سؤز سوروشماغینان آدینی یازیر.بؤیوک آنا بو ایشی ایله ائو اهلینی باشاسالیر کی اوشاغین یالقیز یئمک ایچمک ، گئیینمک لازیمی دئییل. اونون سئوگییه ساییلماغا هرنه دن آرتیق احتیاجی وار.
شهاب بؤیویور و بیر موفق اوشاق اولور . آتاسی اونا چوخ ائنله نیر و سئویر. اما شهاب آخیراجاق آتاسینی « آرشین آتاسی » بیلیر.
بو کتابین یازاری ، شیرینلیق و اینجه لیق ایله اوخوجولارا اوشاغین نه قدیر نازیک و تئیز اینجیمه سینی آنلادیر. اونلار نه قدیر ده خیردا اولسالار ارخین کیفیر سویوندان ایرگه نیرله ر. حتی دوندورما و مانپاسنان دا اولموش اولسا تاولانیب او سودان ایچمیرله ر. خیرداجا گؤزلری شئیطان صوفت آداملاری تئز تانیر و اوجورسو آداملاردان قاچیر. نه اولور کی او قدیر آجیشیرلار کی که رپیجی ، آنالارینین دالیسی جا پیس دانیشان بؤیوک آنانین باشینا چیرپیرلار. بیر زادی سیندیریب بؤیوکله ری زحمته سالیرلار.نه اولور کی داها آنالارینا گووه نمیرلر. نه اولور کی آتالارینی « آرشین آتاسی » بیلیرلر.
بو کیتابین اوخوماغینی عزیز یولداشلارا تووصیه ائلیرم।

*



2011-04-25

یک سفرنامه بسیار کوتاه

قلم و کاغذ و دفترم را برداشتم و کوله بار بر دوش راهی شدم. گویا بعد از مدتها اولین سفر طولانی ام را آغاز می کردم. راه طولانی بود و هرگز فکرش را نمی کردم که برای رسیدن به مقصد این چنین عجله داشته باشم. روی هم رفته زیاد مایل به سیر و سفر نیستم. دلم می خواهد هر کجا که رفتم شب به کلبه کوچکم برگردم. کلبه درویشی ام برایم از هر کاخ و قصری زیباتر و راحت تر است.اما این بار شوق دیدار سرمستم کرده بود. چند روز یا چند هفته به نظرم مهم نبود.راه را با رمانی که شروع به خواندنش کرده و به پایان نرسانده بودم طی کردم. سرانجام به مقصد رسیدم. میزبان می دانست که چگونه راحتم. برای همین هم همه چیزرا آنگونه که باب میلم بود، تهیه و آماده کرده بود. نمی دانم روزها و هفته ها چگونه و به چه سرعتی سپری شدند. من تا به حال سرعت گذشت زمان را اینگونه حس نکرده بودم. سفری شیرین بود و سرانجامش شاخه گلی نایاب. از این سفرهای کوتاه و شیرین برای همه عزیزان آرزو می کنم. راستی که زندگی با همه پستی ها و بلندی هایش شیرین است.
*
عید پاک بر هموطنان و مسیحیان جهان مبارک
*

2011-04-02

انرژی اتمی؟ نه متشکریم.

ساعت حدود یک ظهر بود. صدای موسیقی شاد از مرکز شهر اسن به گوش می رسید. من و هاله کمی دورتر از محل بودیم اما صدای موسیقی توجه مان را جلب کرد. به طرف صدا به راه افتادیم. مردی ساز به دست وسط میدان و روی یک سکوی کوتاهی ایستاده بود و سازش را می زد و از زیبائی زندگی می خواند . عده ای بادکنک به دست داشتند و دست عده ای دیگر پرچم ها و پلاکاردهای رنگی بود. روی پلاکاردها نوشته شده بود: ATOMKRAFT? NEIN DANKE تماشاگران با لبخندی بر لب و تکان دادن با حرکات موزون پای راست یا چپ خواننده را همراهی می کردند. آنها با کف زدن خواننده را تشویق و همراهی می کردند. در هر چند قدمی پلیسی ایستاده و تماشاگر صحنه بود. همه شان آرام و متین ایستاده و مراقب اوضاع بودند. قدری ایستاده و تماشایشان کردیم. هاله دیرش شده بود و می بایست زودتر برمی گشتیم. هرچه اصرار کردم که بگذار یک کمی هم گوش کنیم . قبول نکرد. طفلک یک عالمه کار و عجله داشت. با هم به طرف قطار به راه افتادیم. گفتم : « آخرش نفهمیدم چه خبر بود جشن بود یا مهمانی؟» در جوابم گفت :« نه جانم نه جشن بود ، نه پارتی. تظاهرات اعتراض آمیز از نوع شهری بود. یک عده داشتند با پلاکارد و موسیقی و بادکنک تظاهرات می کردند و خواستار خاموش شدن نیروگاه های اتمی بودند و تماشاگران هم با تکان دادن دست و پای شان و کف زدن و تشویق همراهی شان می کردند.» ای کاش تظاهرات در همه جای دنیا و با هر هدفی ، این چنین مسالمت آمیز باشد و آدمیزاد بتواند راحت حرفش را بزند


*




*