2008-05-29

es gibt kein weg zurück

از این ترانه Wolfsheim
خوشم می آید شعرش هم قشنگ است
es gibt kein weg zurück
Weißt du noch wi es war
Kinderzeit wunderbar
Die Welt ist bunt und schön
Bis du irgendwann begreifst
das nicht jeder Abschied heißt
Es gibt auch ein wieder sehen
Immer vorwärts Schritt um Schritt
Es gibt kein Weg zurück
Was jetzt ist, wird nie mehr ungeschehen
Die Zeit läuft uns davon
, was getan ist es getan
Was jetzt ist, wird nie mehr so geschehen
Es gibt kein Weg zurück
Es gibt kein Weg zurück
..Ein Wort zuviel im Zorn gesagt
Ein Schritt zu weit nach vorn gewagt
Schon ist es vorbei
Was auch immer jetzt getan
Was ich gesagt hab, ist gesagt
was wie ewig schien
ist schon Vergangenheit
Immer vorwärts Schritt um Schritt
Es gibt kein Weg zurück
Was jetzt ist, wird nie mehr ungeschehen
Die Zeit läuft uns davon,
was getan ist es getan
Was jetzt ist, wird nie mehr so geschehen
Ach und könnt ich doch Nur ein einziges mal
die Uhren rückwärts drehen
Denn wie viel von dem
was ich heute weiß
Hätte ich lieber nie gesehen
Es gibt kein Weg zurück
Es gibt kein Weg zurück
Es gibt kein Weg zurück
Dein Leben dreht sich
nur im Kreis
So voll von Weggerochner
Zeit Deine Träume
schiebst du endlos vor dir her
Du willst noch leben irgendwann
Doch wenn nicht heute
wann denn dann
Denn irgendwann ist auch ein Traum zu lange her
Immer vorwärts Schritt um Schritt
Es gibt kein Weg zurück
Was jetzt ist wird nie mehr ungeschehen
Die Zeit läuft uns davon
Was getan ist es getan
Was jetzt ist wird nie mehr so geschehen
Ach und könnt ich doch
Nur ein einziges mal die Uhren rückwärts drehen
Denn wie viel von dem
was ich heute weiß
Hätte ich lieber nie gesehen

2008-05-25

هوو


اورقیه آنا پیرزن جالبی بود . برای خودش آداب و رسوم و باورهائی داشت و پای بند آن آداب بود . روزی از روزها که من بچه ( شاید کلاس اول یا دوم ابتدائی ) بودم ، هنگام غروب آفتابه را پر از آب کرد و چادرش را به سر انداخت و از خانه بیرون رفت و مرا نیز با خود برد . یادم نمی رود در طول راه چقدر خجالت کشیدم . فکر می کردم همه دارند نگاهمان می کنند و به ما می خندند . آخر آفتابه را که به گردش نمی برند . جایش گوشه حیاط و داخل توالت است . با آفتابه گاهی می توان به گلدانهای شمعدانی دورتادور حوض آب داد . در روزهای سرد زمستانی هم می شود از آب گرم پر کرد و وضو گرفت . آفتابه که راهی کوچه پس کوچه های شهر نمی شود . خلاصه که بعد از نیم ساعتی پیاده روی به قبرستان رسیدیم . سر قبر زنی رفت و آفتابه را گوشه ای گذاشت و سنگریزه ای برداشته و سنگ قبر زن را به آرامی زد و فاتحه خواند و زیر لب حرفهائی زد و سپس در حالی که بایاتی می خواند آب آفتابه را روی قبر پاشید و آفتابه خالی را زیر چادر زد و برگشتیم . حالا من خوشحال بودم که آفتابه دیگر دیده نمی شود . بین راه پرسیدم : چرا قبر مردم را خیس کردی ؟ جواب داد : امشب شب عروسی شوهرش است . رفتم خبرش کردم که نصف شبی یک دفعه خبردار نشود و استخوانهایش بدرد نیاید و آب ریختم که قبرش شعله نشکد . می گویند شبی که حضرت علی ( ع ) عروسی کرد ، یکی از نزدیکانش یک کاسه آب روی قبر خانم فاطمه ( س ) ریخت . این از قدیم رسم است . مانده بودم که مگرخانم فاطمه ( س ) خودش به شوهرش وصیت نکرده بود که بعد از او ازدواج کند . حتی خودش نیز زن آینده را انتخاب کرده بود . اما هم بچه بودم وچیزی به عقلم نمی رسید وهم اورقیه آنا دوست نداشت در مورد باورهای دینی سوال پیچ شود . می گفت در مورد مسائل دینی نباید زیاد کنجکاو بود . می بینی که خدای نکرده یک دفعه از دین خارج شدی .
مانده بودم خبری که استخوانهای مرده را بدرد بیاورد و قبرش را در شعله های آتش بسوزاند ، با زنده چه می کند . زنی که زنده زنده جلوی چشمانش جشن عروسی شوهرش را بگیرند چه می شود ؟ زنی که خود هوو باشد و سپس هوو پشت سر هوو ببیند چه می شود ؟ عشق و دوست داشتن و فداکاری هم حد و مرزی دارد نه ؟ می گویند مقصر اصلی زن است که شوهرش را راضی نگه نداشته و مرد هم که ... پس باید زنی بگیرد و به سر و سامانی برسد . وقتی می پرسی زن اول بد بود ، زن دوم بد بود ، زن سوم بد بود ، ... و حرف حسابت با زن پنجم چیست ؟ مگر مرض داری مرد ؟ می گوید : این امتیازی است که قانون و عرف و جامعه به من داده است چرا استفاده نکنم ؟ زنها خودشان کشته و مرده من و موقعیت عالی من هستند . تا زمانی که خرج می کنم ، زنان در هر موقعیتی هم باشند عبد و غلام من هستند . می گوئی : آی اون امتیاز و عرف و قانون و جامعه و مردی و مردانگی بخورد توی سرت . آی مرده شوی پولت را با خودت یکجا بشوید . شکمی که به نانی سیر می شود چه منتی دارد ؟ فکر پیری ات را بکن . می گوید : هشتاد سالم هم که باشد زن جوان می آید و منتم را می کشد و تر و خشکم می کند . نیازی به توشه ندارم .
این حرفها مرا به یاد دو هوو می اندازد که زمانی سه خیابان آن طرفتر خانه داشتند . در خانه شان هووی اول را خانم بزرگ و هووی دوم را خانم کوچک می نامیدند . سالهای سال زندگی ، آرام و بی سروصدا بود . می گفتند مرده خیلی باغیرت هست . وقتی وارد خانه می شود ، نظم و ترتیب برقرار است و چنین و چنان می کند و الی آخر . تا اینکه روزگار به زمینش زد و دیگر قدرت ضربات مشت و سیلی اش و تهدیدش ضعیف و ضعیف تر و محتاج دارو و درمان شد . به خانم کوچک دستور داد که داخل غذای من چربی و فلان و بهمان و بئشمکان نریز که برایم خیلی ضرر دارد . خانم کوچک جواب داد که من خیلی کار دارم به خانم بزرگ بگو . به خانم بزرگ دستور داد که چنین و چنان بکن . خانم بزرگ جواب داد که عروسم را برای پاگشا دعوت کرده اند او را به مهمانی می برم . در مقابل اعتراض مرد گفت : جیک جیک مستونت که بود ، یاد زمستونت نبود ؟
نمی دانم آخر این ماجرا به کجا کشید . در هر صورت پیری و شکستگی و درماندگی هست و خانه سالمندان نیز یواش یواش دارد پا فراتر می نهد و تا از کنارش می گذری چشمک می زند . ( از آنجائی که چند سال تجربه کار در آن غمکده را دارم ، می دانم فرزندان با والدینی که به همدیگر ستم کرده اند چه می کنند . لازم نیست که بزنند و بکشند همین که والدین شب و روزشان پشت پنجره و به امید دیدن اولاد در انتظار بیهوده می گذرد برایشان کافی است . ) اما این رسم زندگی نیست . به آنان که چند زنی مرد را تبلیغ می کنند می خواهم بگویم نه تنها خانه ها را آباد نمی کنید که مردم را خانه خراب می کنید . هیچ فرقی نمی کند چه زن چه مرد ، به هر دو ستم می کنید .
کسی که هوو نباشد یا هوو نداشته باشد نمی داند هوو بودن و هوو داشتن چیست ؟ شاید در تعریف لغوی و معنوی اش بتوان گفت هوو یکی از تلخترین شکنجه های روحی است و زنی که چنین شکنجه ای را متحمل می شود ، آن مرد لعل و جواهر هم باشد از چشمش می افتد و آنچه که موجب ادامه آن زندگی نکبت بار می شود عدم حمایت قانون و جامعه و اقوام از زن است . کدام مردی خیانت زنش را می پذیرد و چشم پوشی می کند که زن نیز بکند؟ زنی و مردی گفتند ، افسانه ای بیش نیست .
در گذشته های دورو نزدیک از این اشتباهات تلخ زیاد اتفاق افتاده است و تجزبه ها نشان داده که چنین زندگی زندگی نیست آتش است . اکنون متاسفانه دارند تشویق به تکرار می کنند . دارند ما را به عقب تر از گذشته برمی گردانند . ای خدا ازتان نگذرد .
...
امروز نیز مثل هریکشنبه دیگر
رادیو قاصدک را گوش خواهم کرد . قرار است با ایرج جنتی عطائی مصاحبه کند
...

داغلاری ان پیادا / از کوهها پیاده سرازیر شو
یولا گل تن پیادا / سر رهگذر بیا پیاده
گئدک حاققی تاپماغا / برویم برای پیدا کردن حق
سن آتلی من پیادا / تو سواره و من پیاده
..
چوللرده بوستان اولدوم / در دشتها بوستان شدم
دیللرده داستان اولدوم / قصه سر زبانها شدم
فلک سالدی پیس درده / فلک مرا به درد بدی انداخت

یاردان یولداشدان اولدوم / با دوست و آشنا بیگانه ام کرد

2008-05-21

زنده یاد محمد حسین شهریار

در میان آذربایجانیها کمتر کسی است که با اشعار نغز شهریار آشنائی نداشته باشد . من نیز از زمانی که چشم باز کردم ، با اشعار او زندگی کردم . گوئی او نیز مثل پدربزرگم عضوی از اعضای خانه مان بود . حیدربابایش را در فرصت کمی که امانت گرفته بودم با عجله نوشتم و سپس در فرصتی دیگر با خودنویس در دفتر مخصوص پاکنویسی کردم . به خیال خودم با خودنویس خوش خط نوشته می شود و حرمتش باقی می ماند. وقتی برای پدربزرگم می خواندمش ، لحظه لحظه زندگیش مرور می شد . زمانی که می خواندم
آی اؤزومو او ازدیرن گونلریم / یادش به خیر روزهائی که خودم را لوس می کردم
آغاج مینیب آت گزدیرن گونلریم / یادش به خیر روهائی که با چوب اسب سواری می کردم
به یاد دوران کودکیش و چوبی که جای اسب را برایش می گرفت ، لبخندی کودکانه بر لبانش نقش می بست . دوباره می خواندم
عمه جانین بال بلله سین ییه ردیم / لقمه قاضی عسل عمه جان را می خوردم
سوندان دوروب اوس دونوموگییردیم / بعد پیراهنم را می پوشیدم
از خاله اش که وقتی برایش ماست تازه می برد ، او نیز بر گونه خواهرزاده کوچکش بوسه می زد و برایش ساندویچ عسل می داد ، یاد می کرد . برایش می خواندم
قاری ننه گئجه ناغیل دیینده / وقتی پیرزن شب قصه می گفت
کولک قالخیب قاب - باجانی دوینده / وقتی باد شدید در و پنجره ها را به هم می کوبید
از قصه های ملک محمد و دیو و کچلجه و از ایامی که مجله و تلویزیون و رادیو نبود و آنها قصه ها را با روایت مادربزرگ و زیر کرسی می شنیدند ، قصه ها تعریف می کرد ..
وقتی می خواندم
بایرامیدی گئجه قوشو اوخوردو / شب بود و مرغ شب می خواند
آداخلی قیز به ی جورابین توخوردو/ دختر نامزد برای نامزدش جوراب می بافت
به یاد دوران نامزدی اش ، جوراب پشمی دستباف اولین هدیه از نامزدش ، نامزدبازی اش و رفتن به خانه نامزد و درآوردن کفشهایش دم در به خیال اینکه صدای کفشهایش موجب می شود که پدر و برادرها متوجه ورودش شوند ، می افتاد و لبخندی شیرین بر لبهایش می نشست .
وقتی شعر پدرم را برایش می خواندم او نیز با آن سن و سال اشک از چشمانش سرازیر می شد . زیرا او نیز وقتی به ماکو سفر می کرد از آن کوچه پس کوچه های قدیمی و جای پای پدر ، بوی صفای پدرش را می جست .
دبیری که شعربسیار لطیف و زیبای بهجت آباد خاطره سی را سر کلاس آورد . شعر را نه یکبار نه دو بار بلکه چندین بار خواندیم . وقتی به خانه رسیدم ازبر بودم . پدرم چقدر با اشتیاق آن را با صدای بلند برای مادرم خواند . آن شب را ، آن صدای پدر را و آن لبخند سرشار از لذت و تحسین مادر را فراموش نمی کنم .
جنگ که شد ، صدام که بی رحمانه و با اسلحه های مدرن و شیمیائی به جان جوانان افتاد ، پدر از دیوان شهریار شعر انیشتن را یافت و خواند .
اشعاری که در سوگ مادر و خان ننه سرود ، مگر از خاطره ها رفتنی است ؟
در آن وانفسای ترک خر و غیره شعر الا تهرانیا انصاف می کن خز تویی یا من او آب خنکی بود بر دل شکسته و رنجیده مان . او احساس و غرور نوجوانان و جوانان را می شناخت .
شهریار در لحظه لحظه خاطرات ما جای خاص خودش را دارد . تاریخ شفاهی ، اعیاد ، سوگواریها ، شادیها و حتی بازیهای کودکانه ما . وقتی با دختردائی و دختر عمه و دخترهمسایه و داداش بزرگه و پسر دائی بزرگه و کوچکه دور هم جمع می شدیم و شعرلشمه ( مشاعره ) بازی می کردیم وقتی بیت کم می آوردیم این شعر طنز را که فقط مصراع اولش را شهریار سروده ، می خواندیم
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
می رود طیاره از روی زمین بالا چرا
اکنون می گویند مداح بود . مداح آن و این بود ؟ مگر تا چند دهه پیش آن یکی آریامهر همایونی و اعلی حضرت کمر بسته امام رضا ( ع ) نبود ؟ مگر نمی گفتند او پدر ملت است ؟ ذهن کودکیم را این معما اشغال کرد که این مرد کم سن و سالتر از پدربزرگم چگونه پدر اوست . مگر پدر نباید بزرگتر از پسرش باشد؟ مگر نه این است که خیلی ها هنوز هم که هنوز است هاله نورانی بالای سر این و آن می بینند ؟ تازه خیلی از شعرای معروف که آثاری بس ارزشمند دارند مداحی کرده اند و این دلیل نمی شود که زحماتشان را نادیده بگیریم
اکنون نه سریال سرگذشت او را تماشا می کنم و نه هجوش تاثیری در احساسم نسبت به او دارد . زیرا جای جای دفتر خاطرات زندگیم سرشار از اشعار نغز و دلنشین اوست . دیگر جائی برای سریال سرگذشت او و شب شعرش و هجوش باقی نمانده است .
*
اول باشی مندن استقبال ائتدیز / اول از من استقبال کردید
سوندان دوروب ایشیمده ایخلال اتئدیز / سپس در کارهایم اخلال کردید
اؤز ظندیزجه استادی اغفال ائتدیز / به خیال خودتان استاد را اغفال کردید
عیبی یوخدور ، گئچر گئده ر عموردور / عیبی ندارد عمر است می آید و می گذرد
قیش دا چیخار اوزو قارا کؤموردور / زمستان هم می گذرد و روسیاهی به زغال می ماند
*
عاشیق دئیه ر : بیر نازلی یار واریمیش / عاشق می گوید : یار نازنینی بود
عشقینده اودلانیب یانار واریمیش / در آتنش عشق می سوخت و خاکستر می شد
بیر سازلی سؤزلو شهریار واریمیش / شهریاری با سوز و ساز بود
اودلار سؤنوب اونون اودو سؤنمویوب / شعله ها خاموش شده اتش عشق او خاموش نشده
فلک چؤنوب اونون چرخی چؤنمویوب / فلک برگشته و چرخ او برنگشته
*
کیم قالدی کی بیزه بوغون بورمادی / کی ماند که به ما سبیل تاب نده
آلتدان – آلتدان بیزه کلک قورمادی / مخفیانه به ما کلک نزد
بیر مرد اوغول بیزه هاوار دورمادی / جوانمردی از ما حمایت نکرد
شیطانلاری قوجاقلاییب گزدیز سیز / شیطانها را بغل کرده گردیدید
اینسانلاری آیاقلاییب ازدیز سیز / انسانها را لگد کرده زیر پا له کردید
*
بندهای 111 – 120 – 109 حیدربابایه سلام جلد دوم

2008-05-15

حکیمه

دبیرستان که بودیم ، فاصله بین دو سری در مدرسه می ماندیم .آن زمانها از ساعت 12 تا 2 بعد از ظهر وقت رفت و برگشت به خانه و صرف ناهار داشتیم . اما بیشتر وقتها در مدرسه می ماندیم تا هم تکالیف دو ساعت باقی مانده بعد از ظهری را انجام دهیم و هم در فرصت باقیمانده به خنده و تفریح بپردازیم . ساعت دوازده که می شد اولیای مدرسه به خانه شان می رفتند و ما می ماندیم و بابا و ننه مدرسه که مواظب رفت و آمدمان بودند . بعد از خارج شدن خانم مدیر از در مدرسه ما هم روزنامه های کهنه را در گوشه آفتابگیر حیاط پهن می کردیم و می نشستیم . در میان دوستانمان دختری بود که حکیمه نام داشت . او مثل ما چادر به سر به مدرسه می آمد ومثل ما وارد حیاط مدرسه که می شد چادر را از سرش باز می کرد و تا کرده داخل کیف دستی اش می گذاشت . قرار بود بنا به سفارش اکید والدینش وقتی آقا دبیرها وارد کلاس می شدند روسری به سرش ببندد که چنین نمی کرد . مادربزرگ بسیار مذهبی من می گفت : آقای معلم محرم است . مردی که به فکر بی ناموس بازی و چشم چرانی باشد که معلم نمی شود . تازه اداره به آن بزرگی با آن همه کارکنان گنده مگر اجازه می دهند مرد بد وارد دبیرستان دخترانه شود .آنها خودشان هم خواهر و مادر دارند. اما مادر بزرگ حکیمه می گفت: مرد مرد است معلم و غیر معلم ندارد . پیش معلم مرد بدون روسری و چادر نشستن گناه است . اما حکیمه ترجیح می داد با مادربزرگ من همعقیده باشد . گاهی وقتها مادربزرگهای بی سوادمان را بیشتر از باسوادان باور داشتیم . دلیل هم داشتیم در طول سالها تحصیل در دبیرستان حرکات و رفتار زشت و ناپسند از هیچ یک از دبیران مرد مان ندیدیم . یکی وقتی عصبانی می شد از کلاس بیرون می انداخت ، دیگری ناسزا می گفت ، آن یکی مسخره می کرد ، چهارمی تحقیر می کرد . اما هیچ کدام نظر سوئی نسبت به شاگردانشان نداشتند. به نظر من حکیمه حق داشت .
خلاصه کلام که در خانه حکیمه تلویزیون و رادیو و ضبط صوت و غیره نبود . چون آنها وجود این ابزار را گناه می دانستند . اما جل الخالق این دختر از کجا ترانه های زیبای زینب خانلار را شنیده بود که در همان فاصله زنگهای ناهار برایمان زمزمه می کرد . شنیدن موسیقی برایش حرام بود اما او می توانست روی همان نیمکت چوبی دایره بزند و بخواند و ما نیز با دست زدن همراهیش کنیم . گاهی وقتها که خانم ناظم از سر و صدایمان به تنگ می آمد وارد کلاسمان می شد و دختر بیچاره را نصیحت و سرزنش می کرد و وقتی هم می خواست از در کلاس خارج شود زیر لب زمزمه می کرد که : آللاه داغینا باخار قار وئره ر ( خدا به کوهش نگاه می کند و برف می فرستد ) اگر خانواده اش مذهبی نبودند این چی می شد ! . او ترانه ها را به لهجه غلیظ تبریز می خواند . در ترانه های فارسی اش نیز تلفظ حروف « ک » و « ج » و « چ » اش نشان می داد که او بی برو برگرد تبریزی است .
حالا پس از گذشت سالها گاهی دلم برای همان لهجه و آواز تنگ می شود . دوست دارم موسیقی آذربایجانی گوش کنم . ترانه هائی که پیدا می کنم بیشتر از خواننده های باکوست . خواننده های وطنی هم که ترانه هایشان یا شبیه به روضه است یا سرود . چندی پیش وبلاک بهترین موسیقی آذربایجانی را پیدا کردم . امیر جوان زحمت می کشد و ترانه های زیبای آذربایجانی را گلچینی می کند که می توان به راحتی داونلود کرد . در میان آلبومهایش آلبوم رحیم شهریاری را بیشتر دوست دارم . شهریاری یاد و خاطره حکیمه و دوران خوش و به یاد ماندنی دبیرستان را برای من زنده می کند . شباهت روش خواندن و سبک ادای کلمات خیلی زیاد است نمی دانم چگونه بگویم گوئی این دو خواهر و برادر بودند . رحیم شهریاری حروف را همانگونه تلفظ می کند که شهروند عادی تبریزی تلفظ می کند . صدایش تبریز را و بوی گلهای اطلسی پشت پنجره ام ائل گلی ( شاهگلی) واستخرش را به اتاقم می آورد .
برای شنیدن و داونلود ترانه های زیبای آذربایجانی به وبلاک امیر سر بزنید .

2008-05-07

Die Uhrzeit

شعر را که خواندم طبع ترجمه ام گل کرد و به حال و هوای خودم ترجمه اش کردم .
Die UhrzeitDie Zeit hat niemals für sich Zeit,
denn sie läuft ständig weiter.
Sie trägt ein graues Arbeitskleid
Und ist zum Ausruhen nie bereit,
sie macht auch nicht gescheiter,
weil sie ganz einfach, tik, tak, tik,
nur vorwärts schreitet, nie zurück,
mit jedem Uhrschlag bestimmt
ein Leben gibt, ein Leben nimmt.
..
Sekundenschnell kostet ihr schlagen
So manchen von uns Kopf und Kragen.
Wenn Politik die Zeit verdreht,
diese sehr bald im Abseits steht.
..
Ihr Ablauf drängt uns in die Pflicht,
denn Zeitverspätung kennt sie nicht-
doch hält sie Glückliches bereit,
vergisst man einfach mal die Zeit.
Geert-Ulrich Mutzenbecher…….
زمان
زمان هرگز برای خودش وقت ندارد
زیرا او مدام در حرکت است
او لباس کار خاکستری می پوشد
و هرگز برای استراحت آماده نیست
او همچنین زرنگی نمی کند
زیرا او خیلی ساده با تیک ، تاک ، تیک
به جلو گام برمی دارد
و هرگز به عقب برنمی گردد
با هر ضربه اش ، فرمان می دهد
به تمام شدن یک زندگی و آغاز زندگی دیگر
..
حتی زمانی که
سیاست زمان را به گونه ای تغییر می دهد
باز او با ضربات سریع
وبا سر و جان به جلو می رود
..
گذر زمان ما را به جلو هل می دهد
زیرا او تاخیر نمی شناسد
همچنین اگر خوشبختی دوام داشته باشد
آدمی گذر زمان را فراموش می کند
....................................
و این هم ترجمه خسرو احسنی قهرمان
زمان
کارگری که هرگز برای خودش وقت ندارد
زیرا پیوسته جلو می رود
همیشه با لباس خاکستری کار آماده است
و هرگز فرصت استراحت ندارد
تقلب در کارش نیست
چون کارش خیلی ساده است فقط ،تیک ، تاک ،
تیک،،
گام ها به جلو و هرگز به پشت سر نمی نگرد
هر ضربه اش ، فرمان است
پایان یک زندگی و آغاز زندگی دیگری
..
حتی زمانی که
سیاستمدار با زور می خواهد زمان را تغییر بدهد
باز او با ضربات سریع
واستوار به پیش می رود..
زمان ما را به جلو هل می دهد
زیرا که تاخیر را نمی پذیرد
اما یادتان باشد اگر خوشبختی دوام داشته باشد
آدمی همین زمان سختگیر را فراموش می کند