2008-05-15

حکیمه

دبیرستان که بودیم ، فاصله بین دو سری در مدرسه می ماندیم .آن زمانها از ساعت 12 تا 2 بعد از ظهر وقت رفت و برگشت به خانه و صرف ناهار داشتیم . اما بیشتر وقتها در مدرسه می ماندیم تا هم تکالیف دو ساعت باقی مانده بعد از ظهری را انجام دهیم و هم در فرصت باقیمانده به خنده و تفریح بپردازیم . ساعت دوازده که می شد اولیای مدرسه به خانه شان می رفتند و ما می ماندیم و بابا و ننه مدرسه که مواظب رفت و آمدمان بودند . بعد از خارج شدن خانم مدیر از در مدرسه ما هم روزنامه های کهنه را در گوشه آفتابگیر حیاط پهن می کردیم و می نشستیم . در میان دوستانمان دختری بود که حکیمه نام داشت . او مثل ما چادر به سر به مدرسه می آمد ومثل ما وارد حیاط مدرسه که می شد چادر را از سرش باز می کرد و تا کرده داخل کیف دستی اش می گذاشت . قرار بود بنا به سفارش اکید والدینش وقتی آقا دبیرها وارد کلاس می شدند روسری به سرش ببندد که چنین نمی کرد . مادربزرگ بسیار مذهبی من می گفت : آقای معلم محرم است . مردی که به فکر بی ناموس بازی و چشم چرانی باشد که معلم نمی شود . تازه اداره به آن بزرگی با آن همه کارکنان گنده مگر اجازه می دهند مرد بد وارد دبیرستان دخترانه شود .آنها خودشان هم خواهر و مادر دارند. اما مادر بزرگ حکیمه می گفت: مرد مرد است معلم و غیر معلم ندارد . پیش معلم مرد بدون روسری و چادر نشستن گناه است . اما حکیمه ترجیح می داد با مادربزرگ من همعقیده باشد . گاهی وقتها مادربزرگهای بی سوادمان را بیشتر از باسوادان باور داشتیم . دلیل هم داشتیم در طول سالها تحصیل در دبیرستان حرکات و رفتار زشت و ناپسند از هیچ یک از دبیران مرد مان ندیدیم . یکی وقتی عصبانی می شد از کلاس بیرون می انداخت ، دیگری ناسزا می گفت ، آن یکی مسخره می کرد ، چهارمی تحقیر می کرد . اما هیچ کدام نظر سوئی نسبت به شاگردانشان نداشتند. به نظر من حکیمه حق داشت .
خلاصه کلام که در خانه حکیمه تلویزیون و رادیو و ضبط صوت و غیره نبود . چون آنها وجود این ابزار را گناه می دانستند . اما جل الخالق این دختر از کجا ترانه های زیبای زینب خانلار را شنیده بود که در همان فاصله زنگهای ناهار برایمان زمزمه می کرد . شنیدن موسیقی برایش حرام بود اما او می توانست روی همان نیمکت چوبی دایره بزند و بخواند و ما نیز با دست زدن همراهیش کنیم . گاهی وقتها که خانم ناظم از سر و صدایمان به تنگ می آمد وارد کلاسمان می شد و دختر بیچاره را نصیحت و سرزنش می کرد و وقتی هم می خواست از در کلاس خارج شود زیر لب زمزمه می کرد که : آللاه داغینا باخار قار وئره ر ( خدا به کوهش نگاه می کند و برف می فرستد ) اگر خانواده اش مذهبی نبودند این چی می شد ! . او ترانه ها را به لهجه غلیظ تبریز می خواند . در ترانه های فارسی اش نیز تلفظ حروف « ک » و « ج » و « چ » اش نشان می داد که او بی برو برگرد تبریزی است .
حالا پس از گذشت سالها گاهی دلم برای همان لهجه و آواز تنگ می شود . دوست دارم موسیقی آذربایجانی گوش کنم . ترانه هائی که پیدا می کنم بیشتر از خواننده های باکوست . خواننده های وطنی هم که ترانه هایشان یا شبیه به روضه است یا سرود . چندی پیش وبلاک بهترین موسیقی آذربایجانی را پیدا کردم . امیر جوان زحمت می کشد و ترانه های زیبای آذربایجانی را گلچینی می کند که می توان به راحتی داونلود کرد . در میان آلبومهایش آلبوم رحیم شهریاری را بیشتر دوست دارم . شهریاری یاد و خاطره حکیمه و دوران خوش و به یاد ماندنی دبیرستان را برای من زنده می کند . شباهت روش خواندن و سبک ادای کلمات خیلی زیاد است نمی دانم چگونه بگویم گوئی این دو خواهر و برادر بودند . رحیم شهریاری حروف را همانگونه تلفظ می کند که شهروند عادی تبریزی تلفظ می کند . صدایش تبریز را و بوی گلهای اطلسی پشت پنجره ام ائل گلی ( شاهگلی) واستخرش را به اتاقم می آورد .
برای شنیدن و داونلود ترانه های زیبای آذربایجانی به وبلاک امیر سر بزنید .

No comments: