2017-12-21

شب یلداست


شب یلداست و درازترین شب. هوای کودکی به سرم زده. دلم می خواهد از شاخه های کوتاه و بلند درخت انار خانه پدری اناری بچینم به رنگ صفای پدر و به طعم دستان پرمهر مادر  دوست دارم هندوانه ای قاچ کنم به شیرینی شیرین زبانیهای برادر. دلم می خواهد امشب هفت هشت ساله شوم. مادر پتوی سربازی را پهن کند و اهل خانه دور پتو بنشینیم و مادرم یک پاکت تخمه آفتابگردان بیاورد و به هر کدام از ما یک مشت کوچک تخمه بدهد و داداش یوسف و دائی وسطی و داداش بزرگه و آبجی بزرگه و ... و ... با هم مسابقه بدهند. 
ادامه مطلب در سایت قایاقیزی

2017-12-16

پرندۀ کوچولو

زیر شیروانی ، بین سقف و شیروانی خانه مان پرنده ها لانه دارند. این پرنده ها کوچکتر از گنجشک هستند. اسم شان را نمی دانم ، اما از جثۀ ریز شان خوشم می آید. با آواز دلنوازشان می گویند که زندگی با نیک و بدش زیباست. صدایشان عطر زندگی می دهد. گویا از کلاغها می ترسند. صبح که داشتم از خانه بیرون می آمدم ، خانم همسایه را دیدم با تاسف فراوان گفت :« این پرنده کوچولو از لانه اش پایین افتاده و نمی تواند پرواز کند. فکر کنم پرش شکسته است. ببین مادرش از این درخت به آن درخت می پرد و نگران بچه اش استط
ادامۀ مطلب در سایت قایاقیزیشعرلر ترجمه لر

2017-12-02

ریزعلی خواجوی - دهقان فداکار


ریزعلی خواجوی
سالهاست با داستان فداکاری اش زندگی می کنیم.
کلاس سوم ، با او مشق و دیکته نوشتیم . برایش انشا نوشتیم. جمله نویسی مان را فداکاری هایش پر کرد. وقتی از دانش آموزان خواستم با کلمه های زیر جمله بسازند ، چنین نوشتند:
لباس – دهقان فداکار لباسهایش را آتش زد.
راه آهن – ریزعلی خواجوی هر شب از کنار راه آهن می گذشت.
روستا – ریزعلی خواجوی روستائی بود.
سرد – دهقان فداکار در هوای سرد لباسهایش را درآورد.
آتش – رانندۀ قطار با دیدن آتش توقف کرد.
ادامه مطلب در سایت قایاقیزی
*


دهقان فداکار

غروب یکی از روزهای سرد پاییز بود. خورشید در پشت کوه های پربرف یکی از روستاهای آذربایجان فرو رفته بود. کار روزانه ی دهقانان پایان یافته بود. ریزعلی هم دست از کار کشیده بود و به ده خود باز می گشت.

در آن شب سرد و تاریک، نور لرزان فانوس کوچکی راه او را روشن می کرد. دهی که ریزعلی در آن زندگی می کرد نزدیک راه آهن بود. ریزعلی هر شب از کنار راه آهن می گذشت تا به خانه اش برسد. آن شب، ناگهان صدای غرش ترسناکی از کوه برخاست.

سنگ های بسیاری از کوه فرو ریخت و راه آهن را مسدود کرد. ریزعلی می دانست که، تا چند دقیقه دیگر، قطار مسافربری به آن جا خواهد رسید. با خود اندیشید که اگر قطار با توده های سنگ برخورد کند واژگون خواهد شد.

از این اندیشه سخت مضطرب شد. نمی دانست در آن بیابان دور افتاده چگونه راننده ی قطار را از خطر آگاه کند. در همین حال، صدای سوت قطار از پشت کوه شنیده شد که نزدیک شدن آن را خبر داد.

ریزعلی روزهایی را که به تماشای قطار می رفت به یاد آورد. صورت خندان مسافران را به یاد آورد که از درون قطار برای او دست تکان می دادند. از اندیشه ی حادثه ی خطرناکی که در پیش بود قلبش سخت به تپش افتاد.

در جست و جوی چاره ای بود تا بتواند جان مسافران را نجات بدهد. ناگهان، چاره ای به خاطرش رسید. با وجود سوز و سرمای شدید، به سرعت لباسهای خود را از تن درآورد و بر چوبدست خود بست.

نفت فانوس را بر لباسها ریخت و آن را آتش زد. ریزعلی در حالی که مشعل را بالا نگاه داشته بود، به طرف قطار شروع به دویدن کرد. راننده قطار از دیدن آتش دانست که خطری در پیش است. ترمز را کشید.

قطار پس از تکانهای شدید، از حرکت باز ایستاد. راننده و مسافران سراسیمه از قطار بیرون ریختند. از دیدن ریزش کوه و مشعل ریزعلی، که با بدن برهنه در آنجا ایستاده بود، دانستند که فداکاری این مرد آنها را از چه خطر بزرگی نجات داده است.

روش تکثیر آناناس

روش تکثیر آناناس به روایت تصویر
سایت قایاقیزی


 

2017-11-26

اندیمشک





چهارم آذر سال 1365 روزی بود که ارتش عراق، شهر اندیمشک را هدف بمباران هوائی خود قرار داد. بر اثر این طولانی ترین حمله هوائی، از جوی های آب خون مردم بی گناه و بی دفاع جاری و تن متلاشی شده شان ، از گوشه و کنار شهر جمع آوری و به خاک سپردند.

من قیامت و روز جزا را باور دارم. یقین دارم که صدام در پیشگاه خدا برای این قصابی و قصابی های دیگرش ، روسیاه است.
یاد و خاطره شهیدان عزیز ، روح کشته شدگان در زلزله کرمانشاه شاد.

2017-11-12

به یاد دوست جانم

بچه که بودیم دو دوست بسیار صمیمی و مهربان و همدرد و همراز هم بودیم. با هم مشق می نوشتیم . با هم بازی می کردیم و با هم سربه سر کوچکترها می گذاشتیم. در عالم کودکی مان زندگی شاد و بی غمی داشتیم. یکی از نگرانی های جدی ما ، اوضاع  کارنامه هایمان بود. معدل یا نمراتی که قابل قبول مادرانمان نبود کتک جانانه ای برایمان به ارمغان می آورد. برای تسکین خودمان به مصداق چوب معلم گله هر کی نخوره خله ، ما هم می گفتیم چوب مامان جون گله هرکی نخوره خله. یادش به خیر خشم مادرمان ، حیاط خانه و فرارمان به گوشه ای از حیاط و چشم به انتظار پدر ماندن ، این ناجی  ، این قهرمان روزهای کودکی مان ...
ادامه مطلب در سایت قایاقیزی

انگور



2017-10-31

برای ارونقی کرمانی و ر. اعتمادی

یادش به خیر بچه که بودیم ، تلویزیون و ماهواره و اینترنت و … نبود. کتاب هائی که در دست داشتیم ، کتابهای درسی بود .  ماهی یک بار نیز پیک دانش آموز به مدرسه می آمد. پدرم شبها رادویو را باز می کرد و همگی دور هم داشتان شب را گوش می کردیم. مادرم هر هفته مجله جوانان می خرید. خاله ام نیز اطلاعات هفتگی. پس از مطالعه مادر و خاله ، نوبت به ما می رسید. داستانهای دنباله دار ر. اعتمادی و ارونقی کرمانی مورد علاقه همه مان بود. پنج روز اول ازهر ماه قمری خانه همسایه ها به ترتیب مجلس روضه برگزار می شد. روز سوم هم  روضه خوانی در خانه ما برگزار می شد. از این مجلس زنانه قسمت آخرش را ( یعنی بعد از رفتن ملا ) خیلی دوست داشتم.
دنباله مطلب در سایت قایاقیزی

2017-10-28

پرنده من - فریبا وفی


روزی از روزهای آفتابی و دلنشین پائیزی است. با هیجان و دلی خوش سوار قطار می شوم. راه دور و درازی در پیش دارم و اشتیاق دیدار عزیزانم ، صبرم را کم کرده است. طبق معمول بهترین رفیق من ، یعنی کتاب همراه من است. هم سرم به مطالعه گرم می شود و هم زمان زود می گذرد. پرنده من ، بازش کرده و ورق می زنم. این کتاب در سال 1381 منتشر شده و جایزه سومین دوره هوشنگ گلشیری ، جایزه دومین دوره ادبی یلدا و جایزه ادبی مهرگان را از آن خود کرده است. 
« جمعه یعنی صدای نمکی و سبدی و صدای بلندگوی وانتی که بار هندوانه به شرط چاقودارد. جمعه یعنی صدای بلند تلویزیون و دهن دره های کشدار امیر. جمعه یعنی عوض کردن واشر کهنه شیر و درست کردن سیفون دستشویی. جمعه یعنی عصرهای طولانی و بهانه جویی ها. »
سرانجام به صفحه آخر می رسم .
« آیا من هم پرنده ای دارم؟ ولی مگر ممکن است کسی پرنده ای نداشته باشد. این جعفر عشقی هم که با عینک دودی و کاکل فرفری سر خیابان ایستاده ، پرنده دارد. حالا هم دارد زیر لبی سوت می زند، لابد برای پرنده اش.»
*
سایت قایاقیزی
*