2008-11-30

یک پست بی مزه

گاهی اوقات در ساعتی معین که به ایستگاه اتوبوس می روم و منتظر می نشینم سه نفر دیگر را نیز می بینم. این سه نفر به ایستگاه می آیند و منتظر اتوبوس می شوند. یکی خانمیی است که برای قدم زدن کنار رودخانه از خانه خارج می شود . برف و باران و گرما و سرما در او اثری ندارد . گویا هفتادوپنج سال سن دارد و از ده سال پیش که بازنشسته شده ، این قدم زنی برنامه روزانه اش بوده و افتخار می کند که در طول این هفتاد و پنج سال دارو نخورده و از سلامتی کامل برخوردار بوده و این سلامتی اش را هم مدیون پیاده روی می داند. نفر دوم زنی است که حدود پنجاه و پنج سال سن دارد و همیشه خدا این وقت روز به مرکز شهر می رود خرید می کند و سر کار می رود و عصر به خانه برمی گردد . نفر سوم زن جوانی است که دست کودک چهارساله اش را می گیرد و می آید کنار ما می ایستد . او با کسی سلام و علیک نمی کند و حرف نمی زند . اغلب هم با دست راست اش موبایلش را به گوشش می چسباند و حرف می زند. النگو و گوشواره و دستبند کودک ، با لباس اش همرنگ است . موهایش تا شانه اش ریخته و با گیره ها و گل سر خوشگلی تزئین شده است. پیراهن دخترانه رنگارنگی می پوشد. بیشتر وقتها هم مینی ژوپ تن اش است. هفته گذشته که مادر وکودکش به ما پیوستند ، اتوبوس تاخیر داشت حوصله مان سر رفت و خواستیم با بچه خوش و بش کنیم . در ولایت ما اغلب سوال بزرگترها از بچه ها این است « باباتو بیشتر دوست داری یا مامانتو ؟ آبجی تو بیشتر دوست داری یا داداشتو ؟ مامان بزرگتو بیشتر دوست داری یا بابا بزرگتو ؟» بچه بیچاره هم سر دوراهی می ماند. همه را دوست دارد اما باید تصمیم بگیرد یکی را بیشتر از دیگری دوست داشته باشد. وقتی می گوید « هردو را» باز می پرسند « آخر کدام را بیشتر دوست داری؟»
کنجکاو بودم اینها از بچه چه خواهند پرسید.
خانم پرسید : اسمت چیست ؟
گفت : سپاستین.
خانم گفت : اسم بابات رو نپرسیدم اسم خودت رو پرسیدم.
بچه دوباره جواب داد : سپاستین.
خانم نگاهی به مادر کودک انداخت. مادرش با لبخند گفت : اسمش سپاستین است.پسر است.
خانم با تعجب پرسید : این بچه پسر است و دخترش کردید؟
مادربچه گفت : دخترش نکردیم . من و شوهرم دوست داشتیم فرزند اولمان دختر باشد. برایش لباسهای رنگارنگ خریدیم و زد پسر شد. دیدم خیلی بامزه وناز است و مثل دخترها خوشگل است .گفتیم چه اشکالی دارد لباس دخترانه بپوشانیم و موهایش را بلند کنیم و مثل دخترمان باشد .
خانم گفت : خدای من ! اشتباه کردید . دلتان دختر می خواهد جوانید و دختر بزائید . بچه را چرا دو شخصیته می کنید؟
مادر بچه گفت : همین یک بچه بس است. تازه بچه خودم است و هرطور دلم خواست تربیتش می کنم . یک کمی که بزرگ شد می برم آرایشگاه و ابروهایش را درست می کنم .
خانم گفت : خدای من !
مادربچه گفت : چی خدای من ؟ ببین مایکل جکسون چقدر موفق و ثروتمند هست؟
خانم گفت : چه موفقیتی ؟ او که بدون چتر نمی تواند راه برود . یک زمانی قیافه خوب و این شکلی داشت. بعد که پولش زیاد شد زد به سرش و رفت خودش رو این شکلی کرد.
بعد از یک کمی بحث گویا حوصله مادر بچه سر رفت و دست بچه اش را گرفت و ترجیح داد پیاده برود. خانم چقدرناراحت بود. بالاخره اتوبوس سر رسید و سوار شدیم. گفتم : وقتی کاری از دست شما برنمی آید چرا اینقدر خودتان را اذیت می کنید؟ بچه که بزرگ شد خودش تصمیم می گیرد که چه نوع لباسی بپوشد.
داشت به من توضیح می داد که بچه از مادر و پدر بیشتر تاثیر می پذیرد که ایستگاه سوم دو دختر جوان سوار شدند و جلوی ما نشستند. اولین باری بود که بعضی رفتارهائی را که پسر و دختر جوان داخل اتوبوس و قطار انجام می دهند از این دو دختر جوان دیدم. بیچاره خانم داشت از شدت عصبانیت لبهایش را می جوید.آهسته زیر لب زمزمه کرد گویا داشت می گفت : چنان می کنند که چنین می شود. ایستگاه بعدی از جایش بلند شد که پیاده شود . گفتم : هنوز به رودخانه دو ایستگاه مانده.
خانم گفت : ترجیح می دهم پیاده روی کنم . نمی توانم نفس بکشم . پیاده شد و رفت . رفتارش مرا یاد مادربزرگم انداخت . شاید او هم مثل مادربزرگم می گفت : بو گؤزلریمده گؤرمه میش نه قالدی کی ؟ / چه چیزی ماند که این چشمهایم ندیده باشد؟

2008-11-27

طفلک زبان مادری

آزاد بودن تدريس زبان و ادبيات تركي آذري در دانشگاه‌ها
حجت الاسلام محمدرضا ميرتاج‌الديني ، نماينده مردم تبريز در مجلس گفت
تدريس زبان و ادبيات تركي در دانشگاه‌ها هم‌اكنون آزاد است و حتي در دانشگاه تبريز گروه زبان و ادبيات تركي نيز تاسيس شد كه اين نشانگر عدم وجود مانع در اين راه است.
سایت بالاترین به این سایت و
خبردر اینجا لینک داده است.
حدود دو سال و اندیست که
این وبلاک را می نویسم. نود و نه درصد مطالب اشعار و ضرب المثل و لغات ترکی آذربایجانی است. در این وبلاک سعی کرده ام از گویشهای مختلف مثل قشقائی ، گیلانی ، زنگنه ، کردی ، لری ، بختیاری نیز ( به کمک هموطنان عزیز) بهره گیرم. گاهی لغات و ضرب المثلهای آلمانی را نیز با حال و هوای خودم به فارسی و ترکی آذربایجانی ترجمه کردم . مطالبی که در این وبلاک می نوشتم مورد استقبال هم ولایتی ها قرار می گرفت و هر کدام لغتی ، ضرب المثلی و جمله ای اضافه می کرد . می توانم بگویم داشتیم با همت هم ولایتی ها مجموعه ای از فولکلور زبان مادری را جمع آوری می کردیم ، که زدند و فیلترش کردند. با توجه به بسته بودنش ، نوشتن اش را ادامه دادم. نه برای لجبازی با رئیس فیل تر خانه ، بلکه به سبب عشقی که به زبان مادریم دارم. حالا این وبلاک برایم مانند باغچه کوچکی پر از گلهای رنگارنگ است . زبان مادریم به من لذت قصه های دوران کودکی ، لالائی های مادربزرگ و ترانه های کودکانه را می دهد.
نمی دانم آیا این خبر را باور کنم یا از کنارش به عنوان یک تعارف تبلیغاتی بگذرم ؟
چه می شد اگر زبان مادریم را قاطی سیاست نمی کردند ؟ چه می شد اگر به کسی که دلش می خواست به زبان مادریش نیز بخواند و بنویسد تجزیه طلب و پان فلان لقب نمی دادند ؟ چه می شد اگر در آن ولایتمان بجز زبان فارسی زبانهای اقوام مختلف نیز بدوراز تعصب و سیاست تدریس می شد؟ مگر نمی گویند آدمی که به یک زبان مسلط باشد یک نفر است و کسی که به دو زبان مسلط باشد دو نفر است و الی آخر؟

2008-11-24

دوباره فقر

آن زمانها محل تجمع زنان محله قدیمی مان ، مسجد و مرثیه ماهانه بود. ملا می آمد و همه پشت سرش نماز ظهر می خواندند. دعا می کرد و سپس بالای منبر می رفت و زنان چادر به صورت می کشیدند و به بهانه مرثیه بر غم و گرفتاری که داشتند می گریستند و بعد از اینکه ملا فاتحه می خواند و می رفت، چادر را از سر باز می کردند و صلوات می فرستادند و میزبان سینی پر از چای را به اتاق می آورد و از میهمانانش با چای و خرما و شکرپنیر و .. پذیرائی می کرد. پس از این مرحله صحبت و بحث زنان شروع می شد . از هر دری سخن می گفتند . از نقد فیلم « گنج قارون و یک گل و دو باغبان » و سریال « سرکاراستوار و مراد برقی » و داستانهای دنباله دار « کفشهای غمگین عشق و دختری از شهر کتان » مجله جوانان ، شروع می کردند و به محله های فقیرنشین پشت عینالی داغی و .. می رسیدند. آنها تا حدودی فقرا و اشخاص بیکارو بیمار را می شناختند. در حد توان خود آذوقه و لباس کهنه و... و جمع می کردند و خود به خانه فقرا می رفتند و این وسایل را بین آنها تقسیم می کردند. برنج خارجی که خیلی ارزان بود می خریدند . برایشان مهم سیر شدن شکم گرسنگان بود.
پس از چند مدتی دوران تغییر کرد و برنج خارجی کوپنی شد وحساب بانگی برای کمک به فقرا باز شد . این زنان نیز به مشورت نشستند که چه کنند و چه نکنند . ترجیح دادند به همین روش کمک خود ادامه دهند و با چشمان خود ببینند آنچه که برای نیازمندان در نظر می گیرند به دستشان می رسد. خاله بزرگ ما گفت : من سهم برنج کوپنی ( یا برنج خارجی ) ام را به فقرا می دهم . حاجی خانم که دست و بالش تنگ شده بود هر ماه یک کیلو برنج از سهم خانواده پرجمعیتشان را به فقرا اختصاص داد. خاله بزرگ ما ترجیح می داد ماهی یک بار آن هم برنج رشت بخورد.اما مزه دهانش را به برنجهای خارجی کوتاه قد عادت ندهد. گلنسا خانم ترجیح می داد در برنامه غذائیشان از هر دو نوع برنج استفاده کند . او رشته پلو و عدس پلو و باقلا پول و دیگر پلوهای قاطی را با برنج خارجی می پخت و گاهی وقتها ازباقلاخشک و رشته و غیره نیز به سهم فقرا اضافه می کرد. این چنین بود که سهم فطره و زکات و احسان و نذر و نیازمستقیم به مستنمدان می رسید . حالا سالهاست که گلنسا خانم و حاجی خانم و .. درگذشته اند اما عروس و دخترانشان روش آنها را ادامه می دهند.
فکر می کردم با گذشت زمان و بزرگ شدن و به کار گماشته شدن فرزندان این اشخاص تنگدست ، فقر نیز ریشه کن شده است. اما عروس گلنسا خانم گفت : فقر نه تنها ریشه کن نشده بلکه عده ای آنقدر دارند که نمی دانند چگونه خرج کنند و تعداد کثیری آنقدر گرسنه مانده اند که دل و روده شان به هم چسبیده است. مگر نشنیده ای که می گویند در هر ثانیه یک کودک بر اثر گرسنگی می میرد؟ یا نشنیده ای که فقرا دیگر اسباب منزلی ندارند که بفروشند؟

2008-11-21

کلوچه اهری


در وبلاک یوخا عکس خوشمزه کلوچه اهری را دیدم و یاد آن دور و زمان افتادم . من و دوستان « کلوچه اهری » را خیلی دوست داشتیم . البته آللاهدان گیزلی دئییل سیزدن نه گیزلی ( از خدا پنهان نیست از شما چه پنهان ) حالا هم خیلی دوست دارم . تا آنجائی که به خاطر دارم این کلوچه در هر مجلسی جای مخصوص خودش را داشت . محصل که بودم گاهی اوقات دیرم می شد و فرصت صبحانه خوردن نداشتم مادرم پول می داد و می گفت : از مشهدی حسن قناد، اهری بخر و بخور. چقدر خوش به حالم می شد. اهری هم ارزان و خوشمزه بود و هم اندازه اش مناسب بود و شکم را خوب سیر می کرد.
صبح یکی از روزها سر راه مدرسه سه تا اهری خریده و به مدرسه بردم . تازه زنگ خورده بود و سر صف ایستاده بودیم. آن زمانها ما دو تا دو تا سر صف می ایستادیم .
گفتم : مهری می دونی از مشد حسن قناد چی خریدم؟
گفت : نه ! چی ؟
آهسته توی گوشش گفتم : اهری.
یک دفعه با صدای بلند گفت : آخ جون ! آخ جون ! آخ جون ! نگو دهنم آب افتاد ، دلم به تاب تاب افتاد.
نگو که مبصر ما را زیر نظر گرفته و در عالم خودش یک چیزهائی شنیده و تفسیر کرده ، فوری به طرف خانم ناظم رفت و در گوشش نجوا کرد و برگشت. داشتیم با نظم و ترتیب از جلو خانم ناظم می گذشتیم که به من و مهری اشاره کرد و گفت : شما دوتا بمانید کارتان دارم .
مبصر به ما نگاهی کرد و سرش را طوری تکان داد که گویا می خواست بگوید : هله کی !
خلاصه بعد از رفتن دانش آموزان به کلاسها ما نیز همراه خانم ناظم به دفتر رفتیم . آن موقع ها که دانش آموز نمی توانست به راحتی وارد دفتر شود و حرفش را بزند . چقدر ترسیده بودیم . آخر اول صبحی چه خطائی از ما سرزده بود ؟ خانم ناظم پشت میزش نشست و پرسید : دهانتان برای چی آب افتاده ؟ شما هیچ خجالت نمی کشید ؟
من و مهری خجالت کشیدیم چون بزرگترهایمان گفته بودند که دختر نباید شکمو باشد و هر خوردنی که می بیند دهنش آب بیفتد. مهری با لکنت گفت : خانم ناظم به خدا ما ..
خانم ناظم حرف او را قطع کرد و گفت : به خدا چی ؟ شما مدرسه می آیید که درس بخوانید یا هرکاری که دلتان می خواهد انجام دهید ؟ تو، مهری ، دراز بی مصرف از آن قد بلندت خجالت نمی کشی ؟
داشت همین طور سرزنش می کرد که انصاف ندیدم و پیس دستی کردم و گفتم : خانم ناظم اجازه ؟ اون تقصیر نداره من خریدم . از قنادی سر کوچه مان خریدم.
با تعجب پرسید : مگر قنادی سر کوچه تان هم از این مزخرفات می فروشد ؟
اما من و مهری از سوال و تعجب خانم ناظم تعجب کردیم . خوب قنادی سر کوچه اهری نفروشد پس کی بفروشد؟ با تعجب جواب دادم : بله خانم ناظم !
خانم ناظم با عصبانیت و تعجب داد کشید : زیادی حرف نزن کیفت را باز کن و هر چه توش هست بریز روی میز.
کیفم را باز کردم و هر چه دفتر و کتاب و نوشت افزار داشتم ، روی میز خانم ناظم ریختم . آخر سر هم پاکت اهری را روی میز گذاشتم . طفلک اهری ها دو سه تکه شده بودند .
گفتم : خانم ناظم ما اینها را از مشد حسن قناد می خریم .
نگاهی به داخل پاکت کرد و پرسید : دکان این قناد کجاست ؟
گفتم : دو تا کوچه این طرفتر . خیلی نزدیک هست .
بعد به خانم ناظم هم تعارف کردم و گفت : دستت درد نکنه دختر جان. الان بابای مدرسه را می فرستم و می خرد .
کارها داشت خوب پیش می رفت . خانم ناظم داشت با دقت لای کتاب و دفترهایم را می گشت تا یک چیزی پیدا کند و سرزنشم کند . این طوری که نمی شود. بالاخره هم پیدا کرد یک صفحه کاغذ که رویش ترانه نوشته شده بود . یک هفته قبل پدر و دائی و آقا جمشیدمون بلیت سینما خریده بودند و دسته جمعی به سینما رفته بودیم . اسم فیلم « بابا نان داد » بود. ساسان کوچولو ترانه ای برای پدرخوانده اش ( بیک ایمانوردی ) خوانده بود و مهری هم تصنیفش را به کلاس آورده و متن این ترانه را روی تخته سیاه نوشته و ما هم رونویسی کرده بودیم .
قلب پاک و مهربون و با صفا دارم / از همه دنیا فقط من یک بابا دارم / تو بابای منی / تو صفای منی / تو خدای منی
من این ترانه را حفظ کرده بودم و برای پدرم می خواندم . خانم ناظم عصبانی شد و گفت : به جای ترانه نویسی درسهایتان را خوب بخوانید . اگر یک بار دیگر از این نوشته ها لای دفترتان ببینم نمره انضباط هر دوتان را صفر می دهم .
ما هم قول دادیم که دیگر از این ترانه ها ننویسیم و با اجازه خانم ناظم به کلاس برگشتیم . البته فوری فهمیده بودیم که مبصر فکر کرده از دکان مشد علی خرازی ماتیک خریده ایم . همان ماتیکهائی که کم رنگ و به آن روغن لب می گفتیم. خوب چه میشه کرد از اهالی محله متعصب و مذهبی آن کوچه قدیمی بودیم و می گفتند دختری که ماتیک بر لب می زند محمدی اش می رود .
از دفتر بیرون آمدیم و به طرف کلاس راه افتادیم . به کلاس که رسیدیم خانم دبیر وارد کلاس شده بود . پرسید : چه خبر شده ؟
که مبصر قبل از ما جواب داد و گفت : خانم اجازه ! اینها ماتیک و ریمل خریده بودند .
مهری گفت : خانم اجازه ! نه خیر دروغ میگه ، کلوچه اهری خریده بودیم .
خانم دبیرمان نگاهی به مبصر کرد و آهسته گفت : کار ائشیتمز یاراشدیرار / کر نمی شنود و حدس می زند.
بیچاره مبصر صورتش به رنگ لبوی پخته و سرخ زمستانی شده بود . جا داشت که من و مهری به او نگاهی بکنیم به معنای « هله کی ! »
ما دوست داشتیم اهری را صبحانه با چای شیرین بخوریم. در مجالس روضه خوانی و قرائت قرآن و سفره های نذری هم کلوچه اهری کنار شکر پنیر و خرما و کشمش نقل مجالس بود. روز عاشورا هم کسانی که نذر داشتند بین عزاداران اهری پخش می کردند.
از میان اهری های عزیز کسی هست که دستور پخت اهری را بلد باشد و یادمان بدهد؟

2008-11-16

خداحافظ رادیو قاصدک


هفته گذشته رادیو قاصدک به فعالیت شش ساله اش خاتمه داد . طبق معمول هر یکشنبه ساعت 17 به وقت اروپا سری به سایت اش زدم و صدای سما شورائی را نشنیدم. همانند اسمش ، آهسته همچون قاصدکی سبکبال آمد و آرام و بی صدا رفت.
مختصر بیوگرافی رادیو قاصدک به حال و هوای خودم
رادیو قاصدک کار خودش را از تاریخ 2003 – 01 – 06 آغاز کرد . برنامه هر یکشنبه از ساعت 17 الی 18 به وقت اروپا از زوریخ ، کشور سویس پخش می شد. می شود گفت این رادیو جز اولین رادیوهائی بود که بیشتر مطالبش را از میان وبلاکهای ایرانی انتخاب می کرد . نکته جالب توجه در جمع آوری و تهیه مطالب در اجرای صمیمی و صدای مجریان این رادیو با ذکر منبع و ماخذ که در دنیای مجازی اینترنتی گاهی اوقات فراموش می شود ، بود . مصاحبه با هنرمندان و نویسندگان و فعالان فرهنگی جز جدائی ناپذیر برنامه های این رادیو بود
تهیه کنندگان و مجریان این رادیو سما شورائی ، علیرضا افزودی ، پروین محمدیان ، شهرام ایرجی نیا ، از مجریان و برنامه سازان موفق رادیوهای ایرانی هستند. انتخاب مطالب شنیدنی و نحوه اجرای آنها درنظرم قابل تحسین بود. رادیو قاصدک صدای ما بود ، از دل می گفت و بر دل می نشست
رادیو قاصدک به من حسی می داد از جنس کوچه پس کوچه های خاکی دوران کودکی ، خاطرات جوانی از دست رفته و غبار غربت مانده
قاصدک با ضرب آهنگی شاد آمد و با آهنگی رو به جلو سخن گفت و با نم آهنگی آرام و بی صدا رفت.
...
رسم آدمیزاد همین است ، آهسته می آید و آرام و سبکبال می رود
اما امان از عطری که از خود بر جای می گذارد. آدمها گاهی نمی دانند عطر به جا مانده شان چه چنگی می زند بر دل وقتی دیگر نیستند
آدمها یادشان می رود ، هنگام رفتن زنگ صدایشان را هم با خود ببرند
آدمها می روند ، اما در خوابها و رویاهایمان بر جای می مانند
جای خالی آدمها هرگز پر نمی شود
یکشنبه ها ساعت 17 الی 18 به وقت اروپا جای رادیو قاصدک خالیست
آرزو می کنم این خداحافظی موقتی باشد

2008-11-14

آش بلغور مادربزرگم


اورقیه آنای ما پیرزنی دوست داشتنی بود. هر کدام از ما برای دوست داشتنش دلیلی داشتیم . من و مهناز وپری و سنبل قصه ایش را دوست داشتیم . ما بچه ها دستمال سفید او را خیلی دوست داشتیم . اما راز این دستمال چه بود؟ اورقیه آنای ما سالی یک بار چادرنماز سفید گلداری می دوخت . دو گوشه مثلث شکلی را که از برش چادر باقی می ماند به هم می دوخت و دورتادور دستمال را نیز حاشیه دوزی می کرد. هر جا که می رفت این دستمال به جای کیف پول و غیره همراهش بود . یک گوشه دستمال کلید در خانه را می گذاشت و گره می زد . گوشه دیگر دستمال پول خرد می گذاشت و گره می کرد . گوشه سوم و چهارم دستمال هم آزاد بود . هر وقت به مجلس مرثیه یا سفره می رفت ، سهم خود از شکرپنیر و کشمش و خرما را به گوشه سوم و چهارم دستمال گره می کرد و تا به خانه می رسید ، دو تا گره دستمال را باز می کرد و صدایمان می کرد که بچه ها بیائید برایتان تبرک آورده ام . به هر کدام از ما دانه ای شکرپنیر و کشمش و خرما می داد .گاهی وقتها هم می گفت : دختربچه ها بیائید جلو . آن وقت می فهمیدیم که شکرپنیر و کشمش و خرما ، مال سفره حضرت رقیه است . چون می گفت مواد غذائی این سفره را مردها و پسرها اجازه ندارند بخورند. دلیلش را هم نمی گفت . اما من با اینکه خیلی دوست داشتم تلافی روزهای ماه رمضان را که داداش بزرگه جلوی چشمم می خورد و یاندی قیندی می داد در بیاورم . اما باز دلم نمی آمد که من بخورم و یکی با حسرت نگاه کند . بیشتر وقتها شکرپنیر می خریدیم و با آن چائی می خوردیم اما داداش بزرگه می گفت مزه این با مزه شکرپنیر لای دستمال اورقیه آنا خیلی فرق دارد. راستی که شکرپنیر گوشه دستمال مادربزرگ طعم دیگری داشت . طعم عشق ، طعم دوست داشتن ، طعم لطیف کنار آمدن با کمبود.
هرگاه یکی از اهل خانه بیمار می شد آش بلغور بار می گذاشت . ما به این آش یارما آشی یا فیریح آشی می گوئیم. برای پختن این آش اول داداش بزرگ یا پدرم را به قصابی می فرستاد تا یکی دو کیلو قلم بخرند .
قلم استخوان بدون گوشت گاو یا گوسفند بود و به قیمت بسیار ارزانی به فروش می رسید. او قلم را خوب می شست و داخل قابلمه بزرگی می ریخت و قابلمه را تا نصف یا بیشتر از آب پر می کرد و نمک به اندازه کافی می ریخت وقتی آب به جوش می آمد شعله چراغ را کم می کرد . قلم تا صبح می جوشید و خوب پخته و حل می شد . صبح که می شد او این جوشانده را از الک می گذراند ( یا صافی کنونی ) تا استخوانهای ریز و درشت از مایع جدا شوند .
سپس یک کاسه پیاز را پوست می کند. این پیازها هر چقدر کوچک باشند بهتر است. پیازها را خورد نمی کرد.
داخل قابلمه یک قاشق چای خوری زردچوبه را با مقدار کمی کره یا روغن تفت می داد. روغن باید خیلی کم باشد چون آب قلم به اندازه کافی روغن دارد .
یعد یک کاسه بلغور را که شب قبل خیس کرده بود ، با آب قلم و پیاز داخل همین قابلمه می ریخت و می گذاشت آش در حرارت کم و به حال و هوای خودش بپزد . بلغور و پیاز همزمان می پخت .
گاهی وقتها که جعفری تازه دم دستش بود. یک کاسه جعفری را خوب خرد می کرد و می شست و بعد از پخته شدن کامل آش جعفری را داخل آش می ریخت و در قابلمه را می بست وآتش زیرش را خاموش می کرد . جعفری با بخار داخل قابلمه می پخت . اینگونه پختن سبزی موجب خوش رنگ ماندنش می شود.
من این آش را بخصوص موقع بیماری دوست نداشتم اما او می گفت : از داروی تلخ که بهتر است اگر زود خوب نشوی تو را پیش دکتر می برند و دکتر ، هم آمپول می زند و هم از آن قرص ها و شربتهای تلخ می دهد و مجبور می شوی بخوری . بعد یک پیاله آش بلغور برایم می آورد و کنار بستر من می نشست و من با اکراه می خوردم و او برایم نازلاما می خواند .
..
داغلاردا لالام سن سن / لاله کوهها توئی
بیر اوجا قالام سن سن / قلعه بلند توئی
کیمیم کیمسم یوخدو کی / کس و کاری ندارم فقط
بیر نازلی بالام سن سن / فرزند نازنینم توئی
..
عزیزیم قوزو قوربان / عزیزم بره فدای تو
قوچ قوربان قوزو قوربان / قوچ و بره فدای تو
بیر توختا قالخ آیاغا / حالت خوب بشه و به پاخیز
کسیم سنه قوزو قوربان / من برایت بره قربان کنم
..
قیزیل گول اوزوم قیزیم / دخترم گل محمدی را بچینم
یاخاوا دوزوم قیزیم / بچینم و دور یقه ات بچینم
گلین دونو گئیدیرم / لباس عروسی تن ات بپوشانم
تویوندا سوزوم قیزیم / شب عروسی ات با نازو عشوه برقصم
..

2008-11-13

سومین موج سبز و درختان و خرافات

سومین موج سبز جهان گرمائی
...
توسط زیتون و مینو صابری و مهار بیابانزائی و بالاترین و دیگر وبلاکها خبردار شدم که دارند درختان را قطع می کنند. حیف است که بریده شوند.
خرافات باید از دل و جان آدمی زدوده شود نه از درخت زبان بسته.
دکان دعا نویسی که حق ویزیت می گیرد و فریب می دهد باید بسته شود ، نه که جان زنده درخت گرفته شود.
..
قانون مربوط به ارث زنان اینجا
..
در جنگل مه گرفته آشوب شب است
در چنگ سکوت ، نعره مغلوب شب است
تا قاصد صلح صبح کاذب برسد
پیراهن ماه بر سر چوب شب است
شعر از شیون فومنی

2008-11-10

سارا ترانه ماندگار آذربایجانی

آپاردی سئللر سارانی ، بیر اوجا بویلو بالانی
وبلاک امیریه ترانه معروف و ماندگار « سارا » را از یوتیوب پیدا و لینک کرده است . این ترانه را سالهاست که می شنویم و کهنه نمی شود . هر ترانه ای مناسبتی و حکایتی برای سروده شدن دارد. در مورد ترانه سارا نوعروسی که خود را داخل رودخانه عمیق غرق کرد( خودکشی کرد ) ، حکایتهای مختلفی وجود دارد و من این حکایت را که از گیس سفیدان شنیده ام می نویسم.
می گویند روزی روزگاری نه چندان دور، هر شهر و ولایتی خانی و اربابی داشت . حالا بر مردم آن آبادی یا شهر و ولایت چه می گذشت به انصاف خانها و اربابها بستگی داشت . قصه یا افسانه یا حکایت « سارا » حکایت از مظلومیت مردم و ستم اکثر خانها دارد.
روزی روزگاری در ولایتی خانی بی انصاف بر مردم مظلوم آن دیار حکمرانی می کرد . این خان علاوه بر ستم و بی انصافی نسبت به مردم ، خائن به ناموس آنها نیز بود. او هر از گاهی چشم بر دختر دم بختی می دوخت و تا دختر را شوهر می دادند شب عروسی نوچه هایش جلو قافله را می گرفتند و عروس را به حجله خان می بردند و سپیده دم او را دم در خانه داماد رها می کردند. داماد نگون بخت که زورش به خان نمی رسید عروس نگون بخت را به خانه اش راه می داد . کسی هم جرات سخن گفتن در مورد این ماجرا نداشت. چند وقتی روزگار به این طریق سپری شد . از بین دختران دم بخت سارا، دختر زیبای چوپان ولایت نیز چشم خان را گرفته بود. روزی از روزها بخت سارا باز شد و نامزدش کردند. شب قبل از عروسی یکی به سارا خبر رساند که امشب نوچه های خان به سراغش خواهند آمد. اما سارا قسم خورد که دست خان هرگز به او نخواهد رسید. شب هنگام عروس را بزک کردند و لباس عروسی پوشاندند و به خانه بخت فرستادند . بین راه نوچه های خان جلوی قافله عروس را گرفتند و خواستند سارا را از قافله جدا کنند و به حجله خان ببرند . اما عروس را نیافتند. خان از شنیدن این خبر خشمگین شد و به نوچه ها دستور داد هر طور شده از سیاهی شب استفاده کرده دختر را قبل از عروسی اش با داماد پیدا کنند و پیش او ببرند .
از این طرف نه تنها خان که خانواده عروس و داماد فانوس به دست گرفته و برای پیدا کردن عروس گم شده اینجا و آنجا را گشتند و سرانجام جسد سارا را که خود را داخل رودخانه عمیق انداخته و غرق شده بود پیدا کردند .
ترانه سارا، نوحه و تعزیه ای بسیار غم انگیز است نوعی فریاد دادخواهی و فغان از ستم است . این ترانه ماندگار آذربایجانی به نوعی هم ردیف ترانه مراببوس فارسی است.
..
گئدین دئیین خان چوبانا
گلمه سین بو ائل مغانا
گلسه باتار ناحاق قانا
آپاردی سئللر سارانی
بیر اوجا بویلو بالانی
آرپا چایی آشدی داشدی
سئل سارانی گؤتور قاشدی
اوزون بویلو قلم قاشلی
...
بروید به چوپان بگوئید که به این ماتمسرا نیاید . اگر بیاید غرق در خون ناحق می شود . سیل سارا برد. آن فرزند بلند بالا را برد. رود آرپاچایی جوشید و خروشید . سیل شد و سارا را برداشت و گریخت.

2008-11-09

سوپ کدو تنبل یا کدو حلوائی

سوپ کدو تنبل یا حلوائی یا قاباق ، فرانسوی
مواد لازم
تره فرنگی دو شاخه
کدو تنبل دو کیلو
سیب زمینی یک و نیم کیلو
شیر یک و نیم لیتر
آب یک و نیم لیتر
کره دو قاشق پر غذا خوری
خامه یک فنجان
نمک و فلفل به مقدار کافی
طرز تهیه
تره فرنگی ها را خرد می کنیم و می شوئیم و با دو قاشق پر کره داخل قابلمه می ریزیم وروی آتش می گذاریم وتفت می دهیم تا آبش کشیده شود. بهتر است در این مدت در قابلمه را بگذاریم تا بخار موجب پخته شدن سریع تره شود.
کدو و سیب زمینی را که خرد کرده و شسته و آماده کرده ایم به مواد داخل قابلمه اضافه می کنیم و سپس آب ( بهتر است داغ باشد ) و شیر را نیز به موادمان اضافه می کنیم و هم می زنیم و در قابلمه را می بندیم و می گذاریم که بپزد . البته باید هر چند دقیقه یک بار موادمان را هم بزنیم . پختن کدوها و سیب زمینی ها نیم ساعت یا 45 دقیقه طول می کشد. بعد از پخته شدن سوپ ، نمک و فلفل به مقدار لازم به آن اضافه می کنیم و داخل میکسر می ریزیم . سوپ طلائی و یکدستی به دست می آید . سوپ را داخل ظرف می ریزیم و خامه را که خوب زده ایم به آن اضافه می کنیم.
ما خامه را در ظرفی جداگانه کنار ظرف سوپ گذاشتیم که هر کس دوست دارد اضافه کند .
برای پختن غذاهائی که با شیر پخته می شود مثل سوپ شیر و همین سوپ ، بهتر است نمک و فلفل را بعد از پخته شدن به غذا اضافه کنیم.
...
علاوه بر سایت های خوشمزه چنچنه و شیندخت وبلاکهای دیگری مثل دنیای آشپزی و آشپزخانه ماری است
آشپزی به روایتهای گوناگون رادیو زمانه دستور پخت خورش فسنجان رشتی و کوفته تبریزی ، به کوشش مینو صابری عزیز

2008-11-06

بقال سر کوچه ما


پنج شنبه ها صالیحا بدون اطلاع قبلی در خانه ام را می کوبد و پیشم می آید . او می داند که شش روز هفته را می توانم به خوبی سر کنم . اما گذراندن پنج شنبه برایم بسیار سخت است. هنوز مرگ برادر را باور نمی کنم . آبجی بزرگ می گوید باور کن . خودم دیدم که داخل قبر گذاشتند و رویش را با خاک و سپس سنگ قبر پوشاندند. آنوقت جگرم آتش می گیرد . پدر و مادرم جلوی چشمانم ظاهر می شوند دل پیر و فرسوده شان چگونه طاقت آورد ؟ من پنج شنبه شبها شمعی روشن می کنم و به انتظار پروانه ای می نشینم که دور شمع بچرخد و بچرخد و بسوزد و سلام مرا به برادر برساند . این روش را بجز همکارم ، صالیحا نیز یادم داد . شاید هم حقیقت ندارد اما دل داغدیده را آرام که می کند . این صالیحا دوست خوبی است از روزی که خبر مرگ برادر را شنیدم پنج شنبه ها پیشم است .
دو سه کوچه آن طرف تر مغازه ای وجود دارد که میوه و سبزی تازه می فروشد. فروشنده اش آلمانی نیست خوب نمی دانم لهستانی یا روس است . او فکر می کند جنس فرانسه عالی است و هنگام تبلیغ می گوید : از فرانسه آورده اند . سال گذشته یک گلدان تلخون و نعناع ، یک کمی گرانتر از آلدی به ما فروخت. امسال هر کدام دو گلدان پر نعناع و تلخون داشتیم. امروز هم با صالیحا به مغازه اش رفتیم تا کدوسبز برای پختن کوکوی کدو و خورش و دلمه و غیره بخریم . تا ما را دید جلو آمد و سلام کرد و گفتم که دو کیلو کدو سبز . فوری چاقوی بزرگش را برداشت و به جان کدو تنبل بزرگش که گوشه ای گذاشته بود افتاد . گفتم : آقا دو کیلو کدو سبزخواستم . گفت : کدو سبز خوشمزه نیست و هزار کار دارد تا پخته شود . حالا من دو کیلو کدو تنبل به شما می دهم ببرید وسوپ فرانسوی بپزید و نوش جان کنید و از زندگی لذت ببرید. گفتم : من سوپ کدو تنبل فرانسوی بلد نیستم .تکه ای از کدو تنبل را که بریده بود داخل پلاستیک گذاشت و سپس از کشواش کاغذی درآورد و گفت : این هم دستور پخت سوپ کدو تنبل فرانسوی . تکه کاغذ را از دستش گرفتم و او لبخندی به صالیحا زد و باز به طرف کدو تنبل رفت تا تکه ای بریده به صالیحا بدهد که صالیحا داد زد : من کدو تنبل نمی خواهم کدو سبز بده . مرد گفت : کدو سبز چیز ... صالیحا حرف اش را قطع کرد و گفت : آنچه که می خواهم بدهید. به شما چه که کدو سبز خوشمزه است یا نیست . مرد گفت : می بخشید ! متاسفم . امروز کدو سبز نداریم . اما کدو تنبل فرانسوی هزار تا فایده دارد و چشمهایتان را قوی می کند و خلاصه یک ریز در فواید کدو تنبل فرانسوی حرف زد . گفتم : این مقدار کافی است . حالا می بریم و می پزیم اگر خوشمان آمد باز هم می آییم و از شما کدو تنبل می خریم اما تا دوستم عصبانی نشده بحث را خاتمه بدهید . مرد ساکت شد و پولش را دادم و برگشتیم .
این بقال مرا یاد بقال سرکوچه خودمان می اندازد . او را مشد علی بقال صدا می کردیم . او در آن دکان کوچکش همه چیز ، از نخ و سوزن و دفتر و نخود و کشمش تا سبزی میوه می فروخت و تا جنس مرغوب می خواستی می گفت : جنس اش اعلاست . از کویت آمده . روی دیوار روبروی مشتری با خط درشت هم نوشته بود ، نسیه گیرمز کیسییه ( نسیه داخل کیسه نمی رود . ) روزی از روزها مادرم مرا به مغازه مشدعلی بقال فرستاد تا سبزی آش ماست بخرم . او هم دو بسته اسفناج ، دو بسته جعفری ، دو بسته تره و به جای گشنیز یک بسته تلخون و یک بسته مرزه داد . گفت : مشد آقا گشنیز ندادید . گفت : دخترجان گشنیز دیگر چیست ؟ مگر داخل آش ماست گشنیز می ریزند ؟ دهاتی نشوید . به مادرت بگو این دفعه آش ماست کویتی بپزد و لذت ببرید کویتی ها داخل آش تلخون و مرزه می ریزند . سبزی ها را برداشته و به خانه آمدم . مادرم با دیدن این دو سبزی عصبانی شد و گفت : دخترجان تلخون و مرزه چرا خریدی مگر می خواهم کوفته تبریزی بپزم ؟ گفتم : مشد علی بقال داد و گفت دهاتی نباشید کویتی ها با تلخون و مرزه آش ماست درست می کنند . مادرم عصبانی شد و بسته تلخون و مرزه را دستم داد و گفت : برو به مشد علی بقال بگو آی آش ماست کویتی بخورد توی سرت. سبزیها را به خودش پس بده و برو از حاجی حمید باهاچیل ( حاج حمید گرانفروش ) دو بسته گشنیز بخر . حاج حمید هم سبزی فروش بود اما او همه چیز را گران می فروخت و اهل محل وقتی مجبور می شدند از او جنس می خریدند. دوباره به مغازه مشدعلی بقال رفتم و حرفهای مادرم را یکی یکی تحویلش دادم . فوری دوبسته تلخون و مرزه را از من گرفت و گشنیز داد . ناراحت شده گفتم : مشدآقا شما گشنیز داشتید چرا مجبورم کردید دو دفعه بیایم خوب اول می دادید دیگر؟ خندید و گفت : دخترجان گشنیز و چند نوع سبزی دیگر چند دقیقه پیش رسیدند . اگر به تو می گفتم که نداریم می رفتی از حاج حمید باهاچیل می خریدی دیگر . تلخون و مرزه را گروگان دادم که دوباره برگردی . تو بچه ای بچه جان این حرفها را نمی فهمی به این می گویند کسب و کار کویتی . اینجوری است که کویتی ها خیلی ثروتمند است
..

قرار است همراه با صالیحا سوپ کدو تنبل فرانسوی را بپزیم اگر خوشمزه شد ، دستور پخت اش را می نویسم.

2008-11-03

قصه پادشاه و خروس اش

از میان قصه های مادربزرگم ملک محمد را به خاطر زمرد قوشویش و سازیم دینقیل را به خاطر سازی که پسر در آخر قصه بدست آورد و برای مادرش همراه با ساز قصه سفر و نتیجه اش را خواند و خاله سوسکه را به خاطر سرانجام تلخ اش و پادشاه و خروس اش را به سبب دل و جرات خروس تا آخرین ذرات بودنش دوست داشتم
خلاصه ای از قصه را اینجا می نویسم : روزی روزگاری در سرزمینی پادشاهی حکومت می کرد . این پادشاه خروسی داشت. خروس هر روز صبح زود بالای دیوار بلند قصر می رفت و بانگ برمی آورد که قوقولی قوقو سحرچوخدان آچیلیب ، بیزیم تنبل پادشاه یاتیب یوخویا قالیب / خیلی وقته صبح شده پادشاه تنبل ما خوابیده و خواب مونده .
روزی از روزها که خروس زمین را برای یافتن دانه زیر و رو می کرد سکه ای پیدا کرده بانگ برآورد که : قوقولی قوقو بیردانا سکه تاپمیشام / قوقولی قوقو یک دونه سکه پیدا کردم.
شاه فوری به وزیرش امر کرده گفت : چه پررو توی قصر من می خورد و می خوابد و آنچه که پیدا می کند به اسم خودش ثبت می کند ! زود برو و سکه را از دستش بگیر.
وزیر رفت و سکه را از خروس گرفت و به پادشاه داد. خروس که دلش سوخته بود بانگ برآورد که : قوقولی قوقو شاه منه محتاجیمیش./ قوقولی قوقو شاه محتاج من بودش.
پادشاه با خود فکر کرد که حالا مردم صدای خروس را می شنوند و فکر می کنند شاه عادلشان غارتگر است سکه را به وزیر داد و گفت : زود باش سکه را پس بده که خفه شود .
وزیر سکه را به خروس پس داد و خروس این بار نیز بانگ برآورد که : قوقولی قوقو شاه نه ده قورخاغیمیش / قوقولی قوقو شاه چقدر ترسو بودش.
شاه با شنیدن این حرف خروس بسیار خشمگین شد وبه آشپز دستور داد که خروس را بگیرد و سرش را ببرد و برای ناهار خروس پلوبپزد . آشپز زود سررسید و خروس را گرفت و سرش را برید. خروس این بار بانگ برآورد که : قوقولی قوقو نه ایتی پیچاغیمیش / قوقولی قوقو چه چاقوی تیزی بودش.
آشپز پرو بال خروس را کند و طفلکی را پرکنده کرد .خروس داد برآورد که : قوقولی قوقو نه ظالیم داللایمیش / قوقولی قوقو چه دلاک ظالمی بودش.
بعد آشپز خروس پرکنده را خوب شست و تمیز کرد و داخل دیگ آب داغ انداخت که خوب بپزد . خروس داد زد که : قوقولو قوقو نه ایستی حامامیمیش / قوقولی قوقو چه حمام داغی بودش
هنگام ناهار خروس پخته و آماده شد و آشپز پلو را توی دیس بزرگ کشید و به خدمت شاه برد . شاه کنار سفره نشست واو را به دهان برد و با دندانهایش تکه ای از گوشت رانش را کند . خروس داد زد که : قوقولی قوقو نه آق دییرمانیمیش / قوقولی قوقو چه آسیاب سفیدی.
بعد او را جوید و قورت داد . خروس که وارد مری شاه شد بانگ بر آورد که : قوقولی قوقو نه داراش دربندیمیش / قوقولی قوقو چه دربند تنگی بودش .
طفلک خروس از مری شاه وارد معده اش شد و داد زد : قوقولی قوقو نه خیردا اتاغیمیش / قوقولی قوقو چه اتاق کوچکی بودش .
خروس بیچاره همانجا( داخل معده) له و لت و پار شد و از آنجا هم دو تکه شد و یک تکه اش در بدن ماند که به شاه قدرت بدهد و تکه دیگر وارد روده شد . خروس بانگ برآورد که : قوقولی قوقو نه اوزون دالانیمیش / قوقولی قوقو چه دالان درازی بودش. بعد از نیم ساعتی شکم شاه از پرخوری درد گرفت و داد و قال به راه انداخت که ای وزیر بگو چه کنم و چه نکنم ؟ وزیر هم او را به توالت برد و خلاصه خروس از ماتحت پادشاه بیرون پرید و بانگ برآورد که : منیم یاخام قورتولدو ، پادشاهین ... ییرتیلدی
من از این قصه قسمت کوچکی از درس علم الاشیا را آموختم . اما مادربزرگم می گفت که این قصه آموختنی های زیادی دارد . تا نظر شما چه باشد
..
پادشاهنان خوروزو
بیر گون واریدی بیر گون یوخیدی ، آللاهدان سورا هئچ کیم یوخیدی ، بیر گونلرین بیر گونونده بیر پادشاه واریدی . بو پادشاهین بیر خوروز واریدی . خوروز هر گون ساباحلاری تئزدن سارایین دووارینا چیخیب بئله سی بانلاردی : قوقولی قوقو سحرچوخدان آچیلیب ، بیزیم تنبل پادشاه یاتیب یوخویا قالیب
گونلرین بیر گونونده خوروز یئری ائشنده وورار بیر سکه تاپار . بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو ، بیردنه سکه تاپمیشام
پادشاه دییه ر : اورا باخ ! اورا باخ ! همی منیم سارییمدا یئییر ایچیر بوینونو یوغونلادیر همی ده تاپدیغی سکه یه صاحاب چیخیر! آی وزیر یئری سکه نی الندن آل گتیر بورا
وزیر تئزجنه گئدیب سکه نی خوروزون الیندن آلیب گتیریب پادشاها وئره ر . خوروز بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو شاه منه محتاجیمیش
پادشاه دییه ر : وای وای وای آللاه گؤرستمه سین تئز اول سکه نی اؤونه قایتار سه سی باتسین . وزیر تئزجنه سکه نی خوروزا قایتارار
خوروز بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو شاه نه ده قورخاغیمیش
پادشاهین چوخ آجیغینا گلیب آشپازینا امر وئره ر کی خورورزو توتوب باشینی کسیب ناهارا بیر گؤزل خوروز پیلوو پیشیرسین. اشپاز خوروز توتوب باشینی کسر خوروز بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو نه ایتی پیچاغیمیش.
اشپاز خوروزو دری بوغاز ائیلر خوروزبانلییب دیه ر : قوقولی قوقو نه ظالیم داللایمیش
آشپاز خوروز قاینار سویا سالاندا خوروز بانلییب دیه ر : قوقولی قوقو نه ایستی حامامیمیش
آشپاز پیلوو بیر یئکه مژمئییه چکیب خوروزو دا پیلوون اوستونه قویار خوروز بانلار : قوقولی قوقو نه اوجا تپه ییمیش
پادشاه خوروزو آغزینا قویوب بیر دیش قوپاردیب چئینه مه یه باشلار خوروز بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو نه آق دییرمانیمیش
پادشاه خوروز اودار خوروز بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو نه داراش دربندیمیش.
سونرا خوروز دوشر شاهین معده سینه بانلییب دییه ر : قوقولی قوقو نه خیردا اوتاغیمیش
پادشهاین معده سینده یازیق خوروزون قالیب قولانی دا ازیلیب بوزولر . بیر خیرداسی قارنیندا قالار، بیر خیرداسی دا باغیرساغا ساری گئده ر .خوروز بانلییب دییه ر: قوقولی قوقو نه اوزون دالانیمیش
پادشاه اوقدیر ییه ر کی قارنی سانجیلانار . دییه ر : ای هارای داد ! وزیر دادیما یئتیش ایندی بو خوروز منی اؤلدوره جک
وزیر دییه ر : قبله عالم ساغ اولسون . تئزجنه ماوالا گئدین اولی کی بو دردیز درمان تاپا.
پادشاه سانجی دان بورولا – بورولا ماوالا گئدر
خوروز بانلییب دییه ر : منیم یاخام قورتولدو ، پادشاهین ... ییرتیلدی