گاهی اوقات در ساعتی معین که به ایستگاه اتوبوس می روم و منتظر می نشینم سه نفر دیگر را نیز می بینم. این سه نفر به ایستگاه می آیند و منتظر اتوبوس می شوند. یکی خانمیی است که برای قدم زدن کنار رودخانه از خانه خارج می شود . برف و باران و گرما و سرما در او اثری ندارد . گویا هفتادوپنج سال سن دارد و از ده سال پیش که بازنشسته شده ، این قدم زنی برنامه روزانه اش بوده و افتخار می کند که در طول این هفتاد و پنج سال دارو نخورده و از سلامتی کامل برخوردار بوده و این سلامتی اش را هم مدیون پیاده روی می داند. نفر دوم زنی است که حدود پنجاه و پنج سال سن دارد و همیشه خدا این وقت روز به مرکز شهر می رود خرید می کند و سر کار می رود و عصر به خانه برمی گردد . نفر سوم زن جوانی است که دست کودک چهارساله اش را می گیرد و می آید کنار ما می ایستد . او با کسی سلام و علیک نمی کند و حرف نمی زند . اغلب هم با دست راست اش موبایلش را به گوشش می چسباند و حرف می زند. النگو و گوشواره و دستبند کودک ، با لباس اش همرنگ است . موهایش تا شانه اش ریخته و با گیره ها و گل سر خوشگلی تزئین شده است. پیراهن دخترانه رنگارنگی می پوشد. بیشتر وقتها هم مینی ژوپ تن اش است. هفته گذشته که مادر وکودکش به ما پیوستند ، اتوبوس تاخیر داشت حوصله مان سر رفت و خواستیم با بچه خوش و بش کنیم . در ولایت ما اغلب سوال بزرگترها از بچه ها این است « باباتو بیشتر دوست داری یا مامانتو ؟ آبجی تو بیشتر دوست داری یا داداشتو ؟ مامان بزرگتو بیشتر دوست داری یا بابا بزرگتو ؟» بچه بیچاره هم سر دوراهی می ماند. همه را دوست دارد اما باید تصمیم بگیرد یکی را بیشتر از دیگری دوست داشته باشد. وقتی می گوید « هردو را» باز می پرسند « آخر کدام را بیشتر دوست داری؟»
کنجکاو بودم اینها از بچه چه خواهند پرسید.
خانم پرسید : اسمت چیست ؟
گفت : سپاستین.
خانم گفت : اسم بابات رو نپرسیدم اسم خودت رو پرسیدم.
بچه دوباره جواب داد : سپاستین.
خانم نگاهی به مادر کودک انداخت. مادرش با لبخند گفت : اسمش سپاستین است.پسر است.
خانم با تعجب پرسید : این بچه پسر است و دخترش کردید؟
مادربچه گفت : دخترش نکردیم . من و شوهرم دوست داشتیم فرزند اولمان دختر باشد. برایش لباسهای رنگارنگ خریدیم و زد پسر شد. دیدم خیلی بامزه وناز است و مثل دخترها خوشگل است .گفتیم چه اشکالی دارد لباس دخترانه بپوشانیم و موهایش را بلند کنیم و مثل دخترمان باشد .
خانم گفت : خدای من ! اشتباه کردید . دلتان دختر می خواهد جوانید و دختر بزائید . بچه را چرا دو شخصیته می کنید؟
مادر بچه گفت : همین یک بچه بس است. تازه بچه خودم است و هرطور دلم خواست تربیتش می کنم . یک کمی که بزرگ شد می برم آرایشگاه و ابروهایش را درست می کنم .
خانم گفت : خدای من !
مادربچه گفت : چی خدای من ؟ ببین مایکل جکسون چقدر موفق و ثروتمند هست؟
خانم گفت : چه موفقیتی ؟ او که بدون چتر نمی تواند راه برود . یک زمانی قیافه خوب و این شکلی داشت. بعد که پولش زیاد شد زد به سرش و رفت خودش رو این شکلی کرد.
بعد از یک کمی بحث گویا حوصله مادر بچه سر رفت و دست بچه اش را گرفت و ترجیح داد پیاده برود. خانم چقدرناراحت بود. بالاخره اتوبوس سر رسید و سوار شدیم. گفتم : وقتی کاری از دست شما برنمی آید چرا اینقدر خودتان را اذیت می کنید؟ بچه که بزرگ شد خودش تصمیم می گیرد که چه نوع لباسی بپوشد.
داشت به من توضیح می داد که بچه از مادر و پدر بیشتر تاثیر می پذیرد که ایستگاه سوم دو دختر جوان سوار شدند و جلوی ما نشستند. اولین باری بود که بعضی رفتارهائی را که پسر و دختر جوان داخل اتوبوس و قطار انجام می دهند از این دو دختر جوان دیدم. بیچاره خانم داشت از شدت عصبانیت لبهایش را می جوید.آهسته زیر لب زمزمه کرد گویا داشت می گفت : چنان می کنند که چنین می شود. ایستگاه بعدی از جایش بلند شد که پیاده شود . گفتم : هنوز به رودخانه دو ایستگاه مانده.
خانم گفت : ترجیح می دهم پیاده روی کنم . نمی توانم نفس بکشم . پیاده شد و رفت . رفتارش مرا یاد مادربزرگم انداخت . شاید او هم مثل مادربزرگم می گفت : بو گؤزلریمده گؤرمه میش نه قالدی کی ؟ / چه چیزی ماند که این چشمهایم ندیده باشد؟
کنجکاو بودم اینها از بچه چه خواهند پرسید.
خانم پرسید : اسمت چیست ؟
گفت : سپاستین.
خانم گفت : اسم بابات رو نپرسیدم اسم خودت رو پرسیدم.
بچه دوباره جواب داد : سپاستین.
خانم نگاهی به مادر کودک انداخت. مادرش با لبخند گفت : اسمش سپاستین است.پسر است.
خانم با تعجب پرسید : این بچه پسر است و دخترش کردید؟
مادربچه گفت : دخترش نکردیم . من و شوهرم دوست داشتیم فرزند اولمان دختر باشد. برایش لباسهای رنگارنگ خریدیم و زد پسر شد. دیدم خیلی بامزه وناز است و مثل دخترها خوشگل است .گفتیم چه اشکالی دارد لباس دخترانه بپوشانیم و موهایش را بلند کنیم و مثل دخترمان باشد .
خانم گفت : خدای من ! اشتباه کردید . دلتان دختر می خواهد جوانید و دختر بزائید . بچه را چرا دو شخصیته می کنید؟
مادر بچه گفت : همین یک بچه بس است. تازه بچه خودم است و هرطور دلم خواست تربیتش می کنم . یک کمی که بزرگ شد می برم آرایشگاه و ابروهایش را درست می کنم .
خانم گفت : خدای من !
مادربچه گفت : چی خدای من ؟ ببین مایکل جکسون چقدر موفق و ثروتمند هست؟
خانم گفت : چه موفقیتی ؟ او که بدون چتر نمی تواند راه برود . یک زمانی قیافه خوب و این شکلی داشت. بعد که پولش زیاد شد زد به سرش و رفت خودش رو این شکلی کرد.
بعد از یک کمی بحث گویا حوصله مادر بچه سر رفت و دست بچه اش را گرفت و ترجیح داد پیاده برود. خانم چقدرناراحت بود. بالاخره اتوبوس سر رسید و سوار شدیم. گفتم : وقتی کاری از دست شما برنمی آید چرا اینقدر خودتان را اذیت می کنید؟ بچه که بزرگ شد خودش تصمیم می گیرد که چه نوع لباسی بپوشد.
داشت به من توضیح می داد که بچه از مادر و پدر بیشتر تاثیر می پذیرد که ایستگاه سوم دو دختر جوان سوار شدند و جلوی ما نشستند. اولین باری بود که بعضی رفتارهائی را که پسر و دختر جوان داخل اتوبوس و قطار انجام می دهند از این دو دختر جوان دیدم. بیچاره خانم داشت از شدت عصبانیت لبهایش را می جوید.آهسته زیر لب زمزمه کرد گویا داشت می گفت : چنان می کنند که چنین می شود. ایستگاه بعدی از جایش بلند شد که پیاده شود . گفتم : هنوز به رودخانه دو ایستگاه مانده.
خانم گفت : ترجیح می دهم پیاده روی کنم . نمی توانم نفس بکشم . پیاده شد و رفت . رفتارش مرا یاد مادربزرگم انداخت . شاید او هم مثل مادربزرگم می گفت : بو گؤزلریمده گؤرمه میش نه قالدی کی ؟ / چه چیزی ماند که این چشمهایم ندیده باشد؟
No comments:
Post a Comment